ترس از برگشتن در این ترافیک وحشتناک داشت منو می کشت و سی با هی تو جاده پیچ می زد و بالاتر می رفت.
- سی با جان قربون قدت, موقع برگشتن خودمون هم میشیم جزئی از این ملت گرفتار ها ...
نزدیکی های سد سی با هم در اثر غرغر من یواش یواش ترسید. تصمیم گرفتیم بریم تو یه رستوران بغل رودخونه یه دیزی و پشتبندش چایی بخوریم شاید گره کور ترافیک باز بشه.
شب بود, آسمون ستاره بارون, هوا خنک , آب رودخونه کرج پرآب و خروشان, نورهای رنگی رستوران کنار رودخونه تو آب منظره جالبی رو به وجود آورده بودن. من و سی با دست روی شونه ی هم رو یه تخت تمیز نشسته بودیم و به آب خیره شده بودیم. موسیقی دلنوازی پخش می شد.
سی با منو بیشتر بغل کرد و خواست چیزی بگه. گفتم چه کلمه عاشقونه ای الان می گه؟ و از حدس هایی که می زدم قند تودلم آب می شد.
.
.
.
گفت:
زیتون جان فکر می کنی الان چند مترمکعب در ثانیه آب داره از جلوی ما رد می شه؟
کادوی روز مرد صرف امور خیریه می شود
بالاترین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر