پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

عاشقانه های من و سی با - 2


بچه ها خواب بودن و من و سی با هرکدوم مشغول کاری بودیم. من تو آشپزخونه مشغول آشپزی و سی با رفته بود ریششو بزنه. تقدیر بر این قرار گرفت که هر دو هم زمان از مَقُرمون بیرون بیاییم. وسط هال به یک متری هم که رسیدیم سی با یهو با عشق تموم آغوششو باز کرد که یعنی بپر بغلم. منم با دیدن بازوهای ستبرش شل شدم, تصمیم گرفتم با تموم قوا این کارو کنم. چشامو بستم و درست در حالی که استارت زده بودم برای انداختن خودم در بغل سیبا, یهو صدای زنگ در و بعدش جاخالی سیبا و بعد با کله خوردن زمین اینجانب. و بقیه شو هم خودتون حدس بزنید..
.
.
بعد از هدیه روز مرد, هدیه روز تولد سیبا هم صرف امور خیریه خواهد شد...

بالاترین

هیچ نظری موجود نیست: