‏نمایش پست‌ها با برچسب 25 بهمن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب 25 بهمن. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

25 بهمن 89- قسمت چهارم- مبادا آسوده بخوابید چون ما حالا حالاها بیداریم.


تمام ضلع شمالی و ضلع غربی پارک دانشجو تقریبا با مأمورا احاطه شده بود.
و داخل پارک حدود 20 ون منتظر خوراک انسانی بود.
صفحاتی فلزی بلندتر از قد انسان برای تبلیغ جشنواره تأتر فجر گذاشته بودن و مأموران زبل بیشتر تجهیزاتشون رو بین این صفحات قایم کرده بودن که تا تقی به توقی خورد سپر و کلاهخود و اسلحه شونو بردارن.
جالب ترین قسمت این بود که قشر انتلکتوآل عزیز با تیپ های بامزه که در اون شرایط! کمی غریب میومد, مثلا آقایون با موهای بلند فر و کلاه کارآگاهی و پیپ در دهان و کراوات به یقه و بارونی های بلند یقه ایستاده, و خانمها با آرایش غلیظ و موهای هفت رنگ یا تیپ های اسپرت (لباس های مارک دار) کمی غیر متعارف, بدون هیچگونه توجهی به اوضاع دم تأتر شهر جمع شده بودن و بحث های تأتری می کردن و منتظر باز شدن درها بودن .

چیزی که در 25 بهمن من حس کردم این بود که اکثر مأمورا بیشتر قصد ارعاب مردم رو دارن تا اینکه بخوان بزنن و بکشن. یه عده شون که واقعا التماس می کردن برین.
همدلی مأموران راهنمایی با مردم جالب بود. گاهی به ماشین ها اجازه می دادن که از راه خلاف برن. یه جوری که انگار گور باباشون شما هم بیایید برید.
یه جاهایی اگه اجازه بدین کلاه خودمو قاضی کنم, شاهد بودم یه مأمور واقعا دید که فلان پسر یا دختر یا خودم شعار دادیم و ندیده گرفت.
اون موتورسوارهای عربده کش در حوادث بعد از انتخابات بدجور می زدن و اینبار نه. فقط رد می شن مانوور می دن.
البته اینامشاهدات منیه که تو خیابونای اطراف انقلاب گیر کردم و نذاشتن پام به موقع به میدون انقلاب برسه(تا 16 آذر فقط شد برم).

یه جاهایی می زدم تو دل مأمورا که یعنی می خوام از بینتون رد شم. عکس العمل هاشون کمرنگ تر از پارسال بود. یعنی پارسال هی با باتوم می زدن ولی اینبار یه مقدار ترس تو نگاهشون بود. شاید فکر می کردن من نیروی انتحاری ام :)


ساعت نه شده بود و دیگه هوا کاملا تاریک و سرد شده بود, و مردم دسته دسته به سمت خونه هاشون می رفتن. نگاه هامون به همدیگه ناراضی نبود. کمی از دق دلیمون رو خالی کرده بودیم وبهشون فهمونده بودیم که مبادا آسوده بخوابید چون ما حالا حالاها بیدارهستیم.
تعداد نیروها اینقدر زیاد بود که احساس می کردیم اگه دهن باز کنییم یه راست به سمت ون های خالی که منتظر طعمه بودن راهنمایی می شیم. پس همه با سکوت راه می رفتیم.
فکر می کنم تو کوچه پس کوچه ها وضعمون بهتر بود و تعداد آدمایی که دور و بر محل تظاهرات گیر کرده بودن خیلی خیلی بیشتر بود و شاید بیشتر هم شعار دادیم.
هنوز موبایل ها آنتن نمی داد و ما عزیزان خودمونو پیدا نکرده بودیم. من از نگرانی داشتم می مردم.

دوستی لطف کرد و مارو با ماشینش مارو جاهایی برد که شاید بتونیم ردی پیدا کنیم. ساعت ده و یازده و دوازده همه ش در مسیر تظاهرات چرخ زدیم.اون ساعتها مردم خیلی کمی تو خیابونا بودن و درعوض شهر در قرق نیروهای انتظامی بود. فقط جلوی کلانتری هایی مثل انقلاب اول کارگر و نواب خیلی شلوغ بود. تعداد زیادی مردم سرگردان از احوال گمشده هاشون سوال می کردن. به طور حتم ترجیح می دادن به جای اینکه در بیمارستان و سردخونه جوونشونو پیدا کنن در کلانتری ها ببینن. منم همین آرزو رو داشتم.
پیش خودم می گفتم طفلک مادر پدر اون پسر جوونی که سر خیابون پرچم کشته شده بود(محمد مختاری). آیا چطوری می فهمن. چه حالی می شن؟
اون موقع من هنوز از کشته شدن صانع ژاله خبر نداشتم.

اون ساعت ها جلوی هر خیابون فقط موتورهای خالی می دیدی که با نظم و ترتیب چیده شده بود. به سی با گفتم مأمورا چی شدن؟ رفتن رستوران شام بخورن؟ گفت نه بابا, ببین تو هر خیابون کمی دورتر از محل پارک موتورها چندین ون شیشه دودی(شایدم پرده سیاه داشتن) پارک شده. اونا رفتن تو ون گرم بشن.
راست می گفت. تا میدون آزادی هم دقیقا همین برنامه بود. چهل پنجاه تا موتور خالی و ده بیست ون اونطرف ترش.


خلاصه نصف شب دلنگران برگشتیم کرج.
تقریبا با رسیدن ما عزیزان ما هم رسیدن, سرفه کنان با چشمهایی سرخ و دردناک از گاز فلفل. بعد از چندین بار تعقیب و گریز و استشمام گاز فلفل و اشک آور, یکیشون حالش بد می شه, حالت خفگی بهش دست داده بوده و یکی از هموطنان به زور می بردشون خونه و شربت آبلیمو براشون درست می کنه.

حالا ببینیم فردا اول اسفند حکومت چطور می خواد برخورد کنه. عاقلانه یا جاهلانه...

پ.ن.
متاسفانه نظرخواهیم بسته است. دوستی برام ای میل زده و گفته خواسته در مورد قانع ژاله برادر صانع ژاله کامنت بذاره که با در بسته مواجه شده. کامنتشو به صورت ای میل برام پست کرده. در ایمیلش خطاب به خیلی از بلاگرها حرف زده.
مه شنیدیم که برادر یکی از شهدا چند روزه بازداشت شده
دوستان هنرمند
دوستان کرد
دوستان سنی
دوستان دانشجو
شهیدی که شما دادین برادرش در زندانه
امیدش به شماست
ندیدم ازش حمایت کنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه منطقی می‌دونین
برای حکومت شرط گذاشته بشه
که تا یک شنبه قانع رو آزاد کنن
ازتون استدعا دارم...
اگه برای این دو جوون ارزش قایلین
اگه می‌خواین تو دهن کیهان جنایت کار بزنین
لطفا در باره این دو موضوع در وبلاگ هاتون و کل اینترنت گفتگو راه بیندازیم
بذاریم خون من و تو که شاید فردا
کشته بشیم و نباشیم
با خون برادران و خواهران کشته شدمون ،رهبر ما باشن
حاج حسن آقای بیخدا …برادر عبدالقادر بلوچ…قربون اون بلو چی نوشتنت
…نانا زولا ی مهربون و بد دهن
دوست خلاقم اندرمال خالق رو و یارو
تلویزیون های 7/24 که نمیدونیم کجای دنیا هستین
تلویزیون پارس
کانال وان
دوست بختیاری پارس که به ما آموزش تیر کمون ساختن میدین
جناب بهرام مشیری نگران هویت ایران و ایرانی
آقای تور جان قیل قیل کن
دکتر خزغلی مغضوب پدر
دوستان طرفدار خاتمی که 8 سال براتون شعار دادیم
دوستان طرفدار محسن رضایی که به ما که هیچ…به بختیاری بودن خودش خیانت کرد
دوستان نهاد مردمی
دوستان اهل طریقت که میدونیم ماه پیش با اجتماع کردن.دوستان زندانی تون رو در اصفهان و الیگودرز آزاد کردین
نیک آهنگ کوثر خود نویس با اون هاله زردت
سارا جون چه کدیور هستی چه نیستی
دکتر مهاجرانی و دکتر بنی صدر و دکتر سازگارا
دوستان پیک نتی و پیک ایرانی
دوستان هکر و وی پی ان ساز که آزادی بیان در ایران مدیون شماست
دوستان روز و امروز و رادیو فردا
دوستان آذری و ترک و مازنی و خراسانی و لر و عرب و …((واقعا زیادیم))
دوستانی که توی بی بی سی(بیبی سکینه سابق)مشغولین…آقای چالنگی و خانم درخشش شیک پوش و متین…آقای دکترسیروس آموزگار که حرف زدن صحیح رو از شما یاد می گیرم
و عشق به ایران رو از خواهرتون
که هنوز اینجا در ایران هستن
دوستان پان ایرانیست
دوستان آته ایست
دوستان فمینیست
کروبی….ای شیخ ی که فتنه به جان آقا افکندی
آقای میر حسین که تازه فهمیدیم دختراتون تو ایرانن و به بهانه تحصیل و به قصد خوشگذرانی از جیب این ملت به اروپا و امریکا نرفتن
وهمه دوستانی که بسیارند
و همه دوستانی که همچون من خس و خاشاکند و بسیاریم
و بسیاریم…و بسیاریم

خیلی ساده می گم
اگر صانع رو جاسوس کیهان نمی دونین
اگر برای شجاعت برادرش ارزش قایلین
اگر برای خون این دو برادر و خون شهید ایستاده حرمت قایل هستین
با اینکه مخالف عقاید خیلی از شما هستم
ولی عاجزانه استدعا می کنم
بخاطر گرمای خون دوستان جوانمان
به خاطر دل داغدیده مادر صانع و قانع
از شما استدعا می کنم
هدف مند تر باشیم و روز یکم اسفند رو در کنار هفتم صانع، روز آزاد سازی قانع قرار بدیم
اگر این کلام ناچیز من به نظر شما منطقی هست
توی اینترنت انعکاس بدین
تا شاید بتونیم آزادش کنیم
حداقل توی زندان حسین بازجو بشنوه که بخاطرش راهپیمایی شده و طاقت بیاره
من حتی وبلاگ هم ندارم
ولی اگه برای ایستاده مردن جوانا ارزش قایلین لطفا این جسارت من رو به عنوان پست بگذارین
و دوستان کرد
دوستان سنی
که می دونیم در همه جای ایران هستین
دوستان هنرمند
دوستان دانشجوی تهرانی
دوستان هوادار مرحوم منتظری خصوصا
فرزندان ایشون
دوستان ادواری و تحکیمی
و…و…و….مادران داغدار پارک لاله
ما شما رو به عنوان صاحبان عزا می‌شناسیم
هر کدوم از شما که خودش رو عزادار یا صاحب عزا می‌شناسه
به برادر صانع کمک کنه
و روز یکشنبه اول اسفند رو در یک پست اختصاصی به آزاد سازی قانع به هر نحو تخصیص بده
من حتی وبلاگ هم ندارم ولی روز یکشنبه به خیابون مبرم
تا در کنار همه دوستان
اییییییییستاده بمیرم

جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

25 بهمن برما چه گذشت؟(2)



هر چی می رفتیم جلوتر تعداد مامورا بیشتر و بیشتر می شد. تقریبا جلوی تمام فرعی هایی که به انقلاب می خورد بسته بودن. جلوی پمپ بنزین ستار خان دهها پلیس به صورت خطی ایستاده بود و کپه ای هم موتور سوار سبز لجنی پوش کلاه کاسکت دار باتوم به دست کنارش. سر شادمان و شهرآرا و...(اسم خیابونای ستار خان دقیق به خاطرم نیست) همه پر بودن از نیروی ویژه و نمی ذاشتن کسی به طرف پایین بره. وقتی می گم پُر بود یعنی مثلا سر هر خیابون حداقل 50 نفر با هیبت ترسناک و با تجهیزات وایساده بودن. اصلا نمی شد عکس گرفت. راستش من تازگیها دوربین با خودم نمی برم چون آدم تابلو می شه و تا آدمو نگیرن ول کن نیستن. با موبایل هم امکان نداشت. یعنی اگه بخوای یواشکی عکس بگیری باید بیخیال تظاهرات بشی و بری یه گوشه قایم شی یا بری بالا پشت بوم.حسرت مردم مصر و تونس و یمن رو می خورم که مردمش چه آزادانه عکس و فیلم می گرفتن. مردم می گفتن انقلاب و خوش و آذربایجان خیلی شلوغه و حسابی دارن مردمو می زنن. بوی دود همه جا رو برداشته بود.
پیش خودم میگم تو خیابون ستار خان اینهمه مأمور هست خدا به داد خیابون انقلاب برسه. همه مون پر پر می زدیم برسیم به انقلاب. اما عملا راهها بسته بود. خیابون هم اینقدر ترافیک بود که نمی شد سوار ماشین هموطنی شد و رفت.
بین دو سری پلیس جمعیت شروع می کردن به شعار دادن" مرگ بر دیکتاتور", " مبارک, بن علی, نوبت سِیِد علی!" تا حمله می کردن یه عده می گفتن "الله اکبر" و فرار می کردیم. ما اینقدر اینور اونور رونده شدیم که نمی دونم چی شد از خیابون پاتریس لومومبا (شمال ستار خان) سر درآوردیم. یهو یه گروه رعب و وحشت که متشکل بود از بیشتر از صد موتور دوترکه نشین که نفر پشتی اسلحه به دست ایستاده بود اومدن رد شدن. ما همه الکی یه صف تاکسی درست کردیم که مثلا منتظر تاکسی هستیم.
خانمی حدودا چهل ساله خودشو چسبوند به من و پسرم. گفت منو نبینن. از صبح ساعت ده اینورا بودم. این اراذل چند بار منو دنبال کردن. کاپشن دورو پوشیدم یه بار از طرف نارنجیش تنم می کنم و یه بار از مشکی. می لرزید. از خستگی و گرسنگی و تشنگی. منم به خودم چسبوندمش سرشو گذاشتم رو شونه م گفتم عین خواهرمی. بعد از اینکه گروه اراذل رد شدن(که انگار یک قرن طول کشید) یه شکلات درآوردم و بطری آبم دادم بش و گفتم برو یه کم استراحت کن. یه مغازه دار که با ما مثلا تو صف تاکسی ایستاده بود بردش تو مغازه گفت خواهر فکر کن مغازه خودته.

دوباره دویدیم تو خیابون ستار خان و تا نیروهای ویژه بهمون نزدیک می شدن قدمامونو تند می کردیم. در این بِکِش واکش و بزن در رو, ما چند تا از همراهامونو گم کردیم. به زور و با نگرانی -برای دوستان گمشده- خودمونو رسونده بودیم نزدیکی های میدون توحید(کندی سابق) که صدای تیراندازی اومد. دوباره رونده شدیم به سمت یکی از خیابونای باریک. خانمی حدود 50 ساله گریه کنان اومد پیشم(همه در حال فرار بودن و اون زن احتیاج به درددل داشت) گفت کشتن! کشتن! گفتم خدای من... کیو؟ گفت یه پسر جوون سر پرچم تیر خورد. گمونم مرد. یهو زانوم دوتا شد. زن زار زار گریه می کرد: غرق خون بود... با چشمای خودم دیدم... الهی این حکومت سرنگون بشه. گفتم لباساش؟ لباسش چه رنگی بود؟ تقریبا مطمئن بودم یکی از عزیزانمه.من هم همپاش اشک می ریختم. گفت بلوزش مشکی, شلوار کرم. عزیز ما نبود, اما عزیز کسان دیگری بود. وقتی عکس محمد مختاری رو می بینم و پست های فیس بوکشو می خونم آتیش می گیرم. چه جوون برازنده و خوبی. چرا جوونای ما باید به خاطر یه اعتراض گلوله بخورن و کشته بشن...
چند بار در کوچه پس کوچه های ستارخان افرادی ازجلوی درخونه شون با مهربونی بهمون تعارف کردن بریم تو. حتی یکیشون بعد از اینکه فهمید از کرج اومدیم شدیدا اصرار می کرد شام بریم خونه شون شب هم بمونیم, صبح بریم.
یه جا هم یه خانومه نمی دونم از کجا فهمید جیش دارم, دستمو کشید و گفت اقلا بیا یه دستشویی برو. دیگه نمی شد دست رد به سینه اش زد. خدا عمرش بده. راحت شدم برای ادامه مبارزه.
همدلی مردم با همدیگه مثال زدنیه.
اینطور که من با چشم خودم دیدم جمعیت داخل کوچه پس کوچه ها چندین برابر جمعیت تو خیابونای اصلی بود. شاید بگم یک هزارممون هم نتونستم وارد میدون انقلاب بشیم. خانمی می گفت امیرآباد و یوسف آباد هم شلوغه شدید و میدون ولی عصر هم پر از جمعیت روانه. روان یعنی فقط در حال حرکت. خوب با اون همه نیروی حکومتی گاهی نمیشه هیچ کاری کرد. نیروها هم عشق می کردن که چقدر ازشون می ترسیدیم. یه نوع خوشحالی و غرور لمپنی تو نگاهشون بود.
بالاخره خودمونو به توحید و بعد به اون خیابون فرعیه که می خورد به فرصت شیرازی رسوندیم. قلوه سنگ بود که روی زمین ریخته شده بود. تموم سطل های اشغال شعله ور بود. بوی گاز خفه کننده هنوز میومد. مردم در حال دویدن بودن. باز خیل موتورسوارها.. می شمرم. 30 تا دوترکه که می شه شصت نفر آدم هیکل گنده و لات عربده کش با اسلحه های بالا گرفته جولان می دن.
معلوم بود تو فرصت شیرازی نبرد شدیدی جریان داشته. باز به زور خودمونو به 16 آذر میرسونیم. ترافیک کاملا ایستا... هیچ ماشینی از جای خودش تکون نمی خوره. مردم هم همه معترض. بالاخره به خیابون انقلاب می رسیم. اما اونقدر تعداد نیروی انتظامی اونقدر زیاده که اصلا راه نمی دادن بریم به طرف میدون. اونقدر به ماها بُراق شدن عین سگان هاری که عنقریبه حمله کنن.
جالب بود کسایی بودن از جمله یه مرد مسن که به بهانه تاکسی گرفتن وایساده بود کنار خیابون و سرشو می کردن اونور داد می زد مرگ بر دیکتاتور و بعد برمی گشتن به طرف ماشین ها و می گفت آقا مستقیم! به نظرم کار هوشمندانه ای اومد. مأمورا نمی فهمیدن صدا از کجا میاد و هی دنبال مقصر می گشتن. تو ستارخان هم شاهد چنین شگردهایی بودم.
عده خیلی زیادی هم سوار اتوبوس های بی آر تی شده بودن. از وی هایی که نشون می دادن معلوم بود همه از خودمونن. فکر کنید اتوبوس های بی آرتی دقیقا از میدون انقلاب تا چهارراه ولی عصر کیپ به کیپ بی حرکت ایستاده بودن و اتوبوس های به اون بزرگی لبالب از مسافر. خوب اگه اینا کاری داشتن پیاده می شدن می رفتن لابد و وی نشون نمی دادن باز هم لابد.


ادامه دارد لابد...

22:05 | Zeitoon

25 بهمن- (1)من دوسه کوچه با محل شهادت محمد مختاری فاصله داشتم.


ول از همه , خدا بگم چیکارش کنه کسی که تو اینترنت یکهو شایع کرد عبدالله گل وساطت کرده و مجوز راهپیمایی صادر شده. . سید محمد حسینی مجری هم تو فیس بوکش نوشته بود خبر موثق رسیده که اگه تعداد مردم زیاد باشه هیچکارشون ندارن.
محمود خان فرجامی هم تو فیس بوک(اکانت جدید ساختم) پیغام داد امروز خیلی ملایمن, دوتا پرینت از شعارهای عربی هم دستت بگیر.

و من ساده هم که حاضر شده بودم و داشتم قبل از رفتن آخرین خبرا رو چک می کردم با خوشحالی زایدالوصفی برگشتم و روسریمو با یه شال سبز گنده چشم نوازی عوض کردم و هر چی روبان سبز آماده داشتم و از قبل به اندازه مچ بند بریده بودم گذاشتم تو کیفم. پرینت عربی رو البته بیخیال شدم چون اصلا عربی بلد نیستم یهو می بینی یه شعار به نفع دولت گرفتم دستم و مسخره خاص و عام شم.
همه فکر می کردیم بالاخره حکومت یه ذره شرم و حیا حالیش شد و چون اسم تونس و مصر وسطه از افکار عمومی جهان ترسیده.
البته همه می دونیم که هدف قلبی ما از این تظاهرات در درجه اول ضد حکومت دیکتاتور خودمون بود و بعد تجلیل از مردم شجاع مصر.
به تجربه روزهای تظاهرات قبل که موبایل ها رو در منطقه تظاهرات قطع می کنن. قرارهایی مقطعی در جاهای مختلف تهران نزدیک محل تظاهرات گذاشتیم که اگه همدیگه رو گم کردیم بتونیم پیدا کنیم و تلفن ثابت خونه یه خانم خیلی مسن چنانچه تا آخر شب همدیگه رو پیدا نکردیم از تلفن عمومی زنگ بزنیم و جاهای همدیگرو بپرسیم, و آخر سر اگه هیچکدوم از این راهها جواب نداد, خونه ی این خانم رو آخرین محل دیدار!
گرچه این خانم مسن 85 ساله دلش طاقت نیاورده بود و تا ساعت ها تلفن های مارو بی جواب گذاشت چون رفته بود تو خیابون که اگه کسی زخمی شد بیاردش خونه.
همینکه سوار تاکسی های کرج-تهران(میدان انقلاب) شدم, راننده با دلسوزی نگاهی به شال سبزم کرد و گفت خانم, میدون انقلاب پر از نیروی انتظامیه و می گیرنت ها, به دیگر مسافرا گفت: از الان گفته باشم خود میدون نمی تونم برم, شنیدم گاز اشک آور زدن و هر جا شلوغی شروع شد, من پیاده تون می کنم. همه قبول کردیم.

تو اتوبان هر ماشینی که از کنارم رد می شد تا شال سبزمو می دیدن یه وی برام در می کردن و بوق می زدن. راننده بهم گفت خانم این روسری تو عوض کن, یه جوری یعنی عسس منو بگیر. گفتم مجوز داریم. گفت آره! شما خواستین اونام گفتن چشم! و بحث در گرفت. دختری که عقب نشسته بود اعتقاد داشت کار کار انگلیساست! اینا با انگلیس ساخت و پاخت کردن. می بینی بی بی سی هیچوقت از جنبش طرفداری جدی نمی کنه. پسر جلویی گفت خدا به خیر کنه, امروز چند نفر کشته می شن صد در صد. و به نوبت هر کی حرف خودشو می زد. نه جواب به دیگری.
تا رسیدیم زیر پل ستار خان. درست همونجا بود که موبایل ها همه از کار افتادن و همونجا بود که از دور دیدیم نیروی های حکومتی در کپه های پنجاه شصت نفری جا به جا ایستان و همونجا بود که راننده کپ کرد و ایستاد و گفت دیگه جلوتر نمی رم!
و خوشبختانه منم همونجاها با سی با و دیگر دوستان قرار داشتم. سی با هم تا منو دید همون حرف راننده رو زد ولی به جای عسس منو بگیر, باترس همراه با شوخی(یا شوخی همراه با ترس) گفت وای چرا خودتو تابلو کردی. این شالت یعنی عسس بیا به من تجاوز کن. بگذریم هر رهگذری که منو دید فریاد زد بدو برو عوضش کن. دارن پدر درمیارن. سی با با عجله دستمو کشید و وارد اولین روسری فروشی شدیم و من خواستم یه نارنجی جیغ بردارم . گفت بابا حالا کوتاه بیا,ندیدی همه رنگای تیره و مات پوشیدن تا سیبل نشن. به زور اون یه روسری طوسی خریدم و سبزه رو گذاشتم تو کیفم. درست جا نمی شد و منگوله های سبزش بیرون مونده بود. سی با هر کاری کرد که شال رو دور بندازم غیرتم اجازه نداد. خوبه بهش نگفتم یه عالمه روبان سبز هم تو کیفه و گرنه درجا سکته می کرد. تازه کلی سرش غر زدم باید دوسه جا دیگه می رفتیم شاید به قیمت ارزونتری می خریدم یارو گرونفروش بود و ازشرایط اضطراری شال سبز من سوءاستفاده کرد.
از همون آخر ستارخان شروع کردیم پیاده رفتن به سمت انقلاب. پیاده رو خیلی شلوغ بود. از لباس پوشیدن ها و کیف های کوچک و کتونی ها و بخصوص لبخندهای پر معنی که بینمون رد و بدل می شد معلوم بود مقصد همه مون کجاست. قسمت ماشین رو هم که شدیدا ترافیک بود. یه سری از مردم کلا انقلابی ماشین سوارن. یعنی تو خیابونا گشت می زنن و اوضاع و احوالو می بینن. اینطوری نه سیخ می سوزه نه کباب. نیروی انتظامی هم نمی تونه بپرسه شما تو خیابون چیکار می کنید. اما پیاده ها خیلی زود شناسایی می شن.


ببخشید دارم آنلاین می نویسم. این قسمتشو پست می کنم تا اینترنتم دوباره قطع نشده

13:10 | Zeitoon
2011-02-14

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

ماشالله شیر زن...


1- دیشب پسردایی دوستم که یه جوون 23 ساله خیلی موفقه, هم از نظر تحصیلات و هم شغل و هم پول و هم شهرت(نمی تونم بگم کیه) رفته خونه تک تک فامیلِ نزدیک برای خداحافظی, پرسیدن به سلامتی داری می ری خارج؟ گفته نه, می خوام برم تظاهرات 25 بهمن. مرگ یه بار شیون یه بار, می رم اگه کشته هم شدم بدونین در راه آزادی کشورم کشته شدم.

2- سی با دیروز سوار اتوبوس بوده, یهو یه زن چادری ظاهرا عامی حدود 50 ساله تو قسمت زنانه بلند شده و شروع کرده به سخنرانی که اگر آدمیم باید همه فردا بریم راهپیمایی تا از دست این حکومت فاسد و زورگو خلاص بشیم. تاکی باید بکشیم و دم بر نیاریم. از مردم مصر و تونس یاد بگیریم و...
مسافرا همه براش دست زدن و سوت زدن وهورا کشیدن. مرد بغل دستی سیبا داد زده": ماشالله شیرزن" زن مثل یک سخنور ماهر همه رو ساکت کرده و بقیه حرفاشو زده. راننده هم با نیش های باز از توی آینه نظاره می کرده. سی با می گفت همه به جز یکی دو نفر که کار ضروری داشتن, در ایستگاه مورد نظرشون پیاده نشدن و ملت تا آخر مسیر به حکومت فحش دادن. و زن عین یه رهبر سیاسی به حرفا جهت می داده که فحش چاره کار نیست. باید پا شد و اعتراض کرد.

پرسیدم: حتی یه نفر هم پا نشد از حکومت طرفداری کنه؟
- اگر کسی هم بود جرأت نکرد.
ما بیشماریم...


پ.ن.
خوشبختانه نه سرعت اینترنت کم شده و نه مثل قبل مأمورا عین مورو و ملخ ریختن تو خیابونا.

- محمد حسینی , مجری سابق تلویزیون, آدم باهوش و از خانواده خوب کرجیه و من همیشه تعجب می کردم چنین آدمی چطور می تونه با اینا همکاری کنه و دم برنیاره. وقتی هم رفت, گفتم لابد بارشو بسته و رفت پی زندگیش اما الان داره غوغا می کنه دمش گرم. صفحه فیس بوکشو ببینید

- آقا,دیر شد. من دیگه رفتم. اگه کسی بدی , خوبی از من دیده حلال کنه!(این خوبی دیدن هم حرفیه ها... خوبی کردن که حلال کردن نداره) باور کنید هیچوقت به قصد حرفی نزدم و دوست نداشتم کسی رو ناراحت کنم. اما ظاهرا اینکارو کردم. خلاصه که ببخشید.
پسرام هم با خودم می برم.

لینک در بالاترین

باز گذاشتن در خونه در روزهای تظاهرات خودش نوعی عبادت محسوب می شه


از مردمی که نمی تونن بیان تظاهرات خواهش می کنم درِ خونه تونو باز بذارید...
این عمل مصداق بارز باقیات صالحات می باشد و در اون دنیا هزار و یک پاداش نیک داره.
در صورت ادامه مبارزه به اونها آب و غذا و امکانات بدید. آقا من دارم میام تهران
یه وقت گشنه تشنه نمونم:) خلاصه بهم برسید...

balatarin

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

22 بهمنی ها, 25 بهمنی ها, کداممان بیشتریم؟


ساعت 12 ظهر یه سر کانال یک تلویزیون رو می گیرم ببینم پیک نیک بسیجی ها چطور پیش میره. یهو دوربین زوم کرد توی یک عکس که بالا گرفته شده بود. عکس خاتمی و کروبی و موسوی که طناب دار برگردنشون بسته بودن.
مجری هایی که حاضر شده بودن همچین سیرکی رو گزارش کنن فقط واحدی بود (که حرف معمولی شم به زور می زنه) و یه مجری تازه کار و ناشناس که مرتب با هم دست می دادن و احوالپرسی می کردن. به نظرم برای خودشون هم بیشتر حالت مسخره بازی داشت تا جدی.
حکومت عزیز, حالا شما زورتون رو نشون دادید. اجازه بدید ما هم , نمی گم همه ش, فقط نصف, نه اصلا یک دهم, یک صدم تریبون شما رو داشته باشیم و برای راهپیمایی 25 بهمن تبلیغ کنیم و مثل شما بی اجازه برای همه اس ام اس بدیم و یک صدم یه روزنامه تبلیغ کنیم. شما هم برای همون یه روز سگ هاتونو ببندید. ببینیم کدوممون بیشتریم.
صحنه میدون تحریر مصر رو می بینم دلم میسوزه برای خودمون که حتی نمی تونیم راحت یه گوشه خیابونی جمع بشیم و حرفامونو بزنیم.
همه می دونن اونا مبارک رو نمی خوان ما هم این حکومتو.