‏نمایش پست‌ها با برچسب گوهردشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب گوهردشت. نمایش همه پست‌ها

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

انفجار مهیبی(بر وزن بهمن عظیمی) کرج را لرزاند...

یه سری به فیس‌بوک زدم و داشتم کامپیوتر رو خاموش می‌کردم که ناگهان انفجار مهیبی که به نظرم دوقلو هم بود(پشت سرهم) خونه‌مونو شدیدا لرزوند. فکر کنم کل کرج رو لرزوند. چون تا پریدم رو بالکن، دیدم تا چشم کار می‌کنه مردم ریختن بیرون و کسایی که مثل من طبقه بالان اومدن تو بالکن.
مردی گفت: وای نیروگاه هسته‌ای رو زدن. یکی گفت نه بابا یه دپوی اسلحه‌خونه چند کیلومتری کرج به طرف تهران هست که حتما اون منفجر شده..
زنی گفت احتمالا زندان گوهردشت رو منفجر کردن تا زندانی‌هارو آزاد کنن....

سی‌با زنگ زد. گفت 15 کیلومتری اتوبان کرج‌تهرانه و جایی که بوده تموم شیشه‌هاش لرزیده. گفتم بابا من فکر کردم بمب خورده پشت خونه‌مون.
دوستم از هشتگرد زنگ زد که تو خبرگزاری مهر خونده که در اثر انفجار شیشه‌ خونه‌های عظیمیه شکسته خواست ببینه گوهردشت هم صدای انفجار شنیدم یا نه. گفتم آره خیلی شدید. زیر پامون هم عین زلزله می‌لرزید.
اومدم بیام اینترنت دیدم قطعه. چون تازه از بستر مریضی بلند شدم و هنوز ضعیفم فکرای مزخرف زد به سرم.
بخصوص که قبلش تو فیس بوک حرف از مرگ زده بودم:
چرا همه جا رفتن زن بدون همراه ممنوعه، اما دفن خانم‌های مُرده بدون همراه مرد ممنوع نیست؟
Lik احساس کردم دهنم داره تلخ می‌شه . گفتم نکنه شیمیایی بوده:)‌
گفتم اگه تا یه ربع دیگه زنده باشم دوست دارم چیکار کنم؟ برای اولین بار از اینکه تنهام خوشحال بودم . کاش سی‌با و بچه‌ها نیان تا آخر شب. گفتم الحمدالله یخچال پر از خوراکیه:) پس چیکار کنم تو این یه ربع. می‌خورم:) و بعد اومدم دیدم بعد از نیم سعات اینترنت درست شده


آخرین خبر: انفجار در انبار مهمات بیدگنه(ملارد شهریار)
لینک در بالاترین

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

ناخدا میداف چرا رفتی؟!

1- گفتم اگه امشب هم تو وبلاگم ننویسم ممکنه دیگه هیچوقت نتونم!
مرگ نابه هنگام حمید میداف حسابی حالمو بد کرد.
هیچوقت فکر نمی کردم ناخدای وبلاگستان بمیره. ا تفاقا صبح روزی که فرهاد در نظرخواهیم خبر درگذشتش رو نوشت داشتم به او فکر می کردم.
یکی از کانال های ماهواره ای داشت برنامه ای در مورد زندگی عشقی یک بازیگر پخش می کرد. پیش خودم گفتم چرا در ایران صحبت از زندگی خصوصی و شخصی و بخصوص عشقی هنرمندامون تابوئه و هیچکس در موردش صحبت نمی کنه. یاد میداف افتادم که در طی دوران وبلاگنویسیش به جز اینکه خالصانه و مخلصانه تخصص و تجربه هاش رو با زبانی شیرین در اختیار دیگران قرار داد , شجاعانه از زندگی عشقیش در بنادر گوناگون هم پرده برداشت . و چقدر این کار او باعث بحث و حتی جداییش از بعضی دوستان شد. شب آنلاین شدم که براش بنویسم که خاطراتشو کتاب کنه که قبل از هر کار نظرخواهیمو باز کردم و اول هم کامنت فرهاد حیرانی عزیز رو خوندم...

خبرهای بدی تو ماه فروردین شنیدم. خبر فوت هنرمندان و بخصوص این آخری کیومرث ملک مطیعی که هر چند وقت یک بار که می رفتم مرکز کرج می دیدمش و کلی باهم گپ می زدیم. امروز هم فکر کردم دیدمش, دویدم جلو سلام کنم یادم افتاد دیگه نیست.و مرد سپیدموی قدبلند کت و شلوار سفید رو رها کردم.
و خبر دستگیری تعداد زیادی از کسانی که می شناختمشون... و خبر فرار عده ای دیگر به خارج.
هر بار از زندان رجایی شهر رد می شم حالم بد می شه.
خبر بیماری دوست عزیزم آذر فخر که امیدوارم هر چه سلامتی رو به دست بیاره. از اینکه دو سه مورد پشت سرهم براش پیش اومده حسابی پکرم کرد.
گیج و منگ شده ام.


دیدن یه عده که انگار تو این مملکت هیچ اتفاقی نیفتاده و کماکان نون به نرخ روز می خورن و وقتی جو یه خورده به طرف مخالفا بر می گرده اینا هم یه نک و نالی می کنن که اگه اتفاقی افتاد اینا بشن جزء سردمدارا- فرقی نداره چه حکومتی سرکار باشه- و بعد دوباره که فشار زیادشد اونوری می شن.
دیدن نابه سامانی هایی که برای کشور ما شرم آوره.

2- لوله آب انتقال آب از طالقان به تهران در منطقه گوهردشت روز 19 فروردین شکست
و خیابون و چندین خونه ساعتها زیر آب بودن. دوستی که در فاز دو ,خیابون سیزدهم زندگی می کنه تعریف می کرد که اب به اندازه یه ساختمون 4 طبقه فواره می زد بالا. شیشه های زیادی شکسته شد و یک پراید رو کاملا واژگون کرد. درست در همون منطقه دیشب رعد و برق بسیاری از وسائل برقیشونو سوزونده. خودش 5 وسیله شو(تلویزیون, آیفون, تلفن, رسیور ماهواره و اتو) و همسایه ها هر کدوم تقریبا به همین تعداد.
امروز هم شنیدم در منطقه هشتگرد همون لوله ترکیده و سی چهل خونه رو خراب کرده. هیچ کس هم اقلا نمیاد دلداریشون بده یا بپرسه خرت به چند منه.
خلاصه که مردم حسابی سرگرمند و ملالی نیست...
3- در این چند ماهه به چند سفر رفتم با کلی عکس و خاطره. اما دستم به نوشتن نمی رفت.
گفتم فعلا این غرغرامو بنویسم بلکه طلسم بشکنه.

4- بیشنر از هر وقت دیگری فیلم می بینم. چیزی که تو این مملکت ارزونه و به وفور یافت می شه. فیلمهای روز آمریکاو اروپا با قیمت هزار تومن کنار پیاده رو به فروش می رن.

5- نصف بیشتر سریال "پریزن بریک" رو هم دیدم. اونقدر ازش تعریف شنیده بودم که انتظار بیشتری ازش داشتم(مطمئنا اگه انتقادهای راجع بهش خونده بودم به نظرم جذاب تر میومد)
توش خالی بندی زیادی داشت و یه جاهایی آدم خنده ش می گیره از سادگی فیلمنامه ش.
نکته: به نظر شما اگه اسم سریال "هفت کچلون" بود با مسماتر نمی شد؟
هفت کچل مهم تو این سریال هست:
دو برادر (مایکل اسکوفیلد و لینکُلن باروز ) بعد از روزهای متمادی فرار هنوز کچلن. نه ریششون درمیاد و نه موهاشون. عقلشون نمی رسه یه کلاه گیس بخرن تا شناخته نشن.
... سوکره کچل.
فنگ هوان...
... بیل کیم
... بنجامین مایلز
... ایشون دکتر کرانتز...
(اگه اسمی رو اشتباه گفتم معذرت. دم صبحه و من خوابالود و نمی دونم چی دارم می گم


6- وای... خاک و چو, چه مصیبتی, عادل فردوسی پور اسم بازکنان فوتبال اسرائیل رو بر زبون آورده. اعدامش کنیم؟


7- دل این طلبه جوان نسل سومی هم خوشه ها... خوبه اعتراف کرده اهالی روستایی که برای تبلیغ به اونجا رفته(یکی از روستاهای استان کردستان) همه دیش ماهواره دارن.


8- ای فیس بوکی های جاسوس! خوب دستتون رو شد!


9- آقا, ما بالاخره نفهمیدیم اسمشو نبر با هواپیمای شخصی و همراه با اسبای چند میلیون دلاریش می ره مشهد یا به صورت مردمی؟

10- این دیگه اوج بی غیرتی ایرانیاست. باید این خانم مدل عکاسی پیدا بشه و پس از هتک حرمت در کهریزک توسط برادران جان برکف و غیور, اعدام بشه! نه, بهتره قبل از اعدامش از اشعه موهاش اورانیوم غنی شده 30 درصد تهیه کنن.
کارخونه میهن هم که پر واضحه , باید با خاک یکسان بشه!

11- اینا رو ولش کن, یه کم بریم ایران زیبایمان را بگردیم...


دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

در گوهردشت کرج درگیری ها ادامه دارد.+الله اکبر در روی پشت بام ها

امشب هم مانند شب گذشته , مردم به خاطر تقلب در آراء در سراسر خیابان اصلی گوهردشت کرج بخصوص نواحی خیابان های پنجم و ششم تظاهرات می کنند و درگیری هنوز هم ادامه دارد.
نیروهای انتظامی با یگان ویژه با رژه در سطح شهر با انواع و اقسام وسایط نقلیه از قبیل موتور سیکلت و وانت و ریو و... با تعداد زیاد...مشغول قدرت نمایی و ارعاب هستند.
خیابان های گوهردشت به خاطر مغازه ها و راه های فرار زیاد معمولا محل برگزاری اعتراضات این چنینی ست..
امشب به خاطر روز مادر این خیابان مملو از جمعیت بود. و سر هر خیابان هم ده ها پلیس با کلاه خودهای مخصوص و سپر حاضر و آماده ایستاده بودند.
جوان های معترض شعار می دادند و پلیس دنبال آن ها می کرد.
مغازه دارها بدون اسنثنا با مردم همراهی می کردند و به محض حمله پلیس , مردم را راه می دادند.
تا اینکه یگان ویژه با قلدری و تهدید همه را وادار به بستن کرکره هایشان و خاموش کردن چراغهایشان کرد. خیایان نسبتا تاریک شد و مردم جری تر شدند.


پلیس ها بدون هیچ رحمی باتومشان را بر گرده هر کس که جلوی راهشان می دیدند فرو می آوردند. سرهای زیادی خونین و مالین شد.
من خودم شاهد کتک خوردن زن جوانی بودم که بچه ی حدودا یک ساله ای در بغل داشت. بچه هم از کتک پلیس در امان نماند و صدای شیون و گریه مادر و زن هایی که شاهد چنین سبعیتی بودند خیابان را پوشاند.
زنی به طرف پلیس داد می زد رإیمونو دزدیدید حالا روز مادر هم بهمان کوفت می کنید!
جوان ها هر چند دقیقه یکبار در دسته های صد نفری به سنگ به طرف پلیس حمله می کردند و آن ها را وادار به عقب نشینی می کردند.
و بعد نوبت به پلیس با آن لباس ترسناکشان می رسید که با باتوم و سنگ حمله کنند. دوسه بار تیر هوایی در کردند اما هیچکس از میدان در نرفت.
مردم از تقلب بسیار عصبانی هستند و بیشتر از آن از سخنرانی امروز احمدی نژاد در میدان ولی عصر.
آنهایی که در زد و خورد با پلیس شرکت ندارند ردرپاساژهای بسته مشغول بحثند. و هر کس میگوید در صف انتخابات بیشتر از 90% می خواسته اند به موسوی رای بدهند.

بعضی ها شعار می دادند:
نصر من الله و فتح القریب مرگ بر این حکومت پر فریب..

رإی ما رو پس بدید.
کوتوله دیکتاتور
پینوشه ی کودتاچی
و شعارهای معمول دیگر.
بچه ها دوسه جا از ترس گاز اشک آور آتش روشن کردند.
همینطور ماشین پلیس بود که به طرف گوهردشت سرازیر بود.
ماشین های عبوری همه برای همبستگی با جوانان بوق بوق می زدند.
افراد میان سال و مسن به یاد زمان های دوران انقلاب و حکومت نظامی افتاده بودند و با جوانان همدردی می کردند.
من شاهد بودم که بارها زنان و مردان مسن پسران و دخترانی که در حال کتک خوردن بودند از زیر دست پلیس بیرون می کشیدند و می گفتند او دختر یا پسر ماست. با مهربانی خون های صورتشان را پاک می کردند.
بارها از دیدن اینطور حوادث اشک به چشمانم آمد...

با خودم فکر کردم پس کو آن 25 میلیونی که به احمدی نژاد رإی دادند؟ یک آدم عادی احمدی نژادی در خیابان نبود.
جز چند جاسوس بسیجی که با بیرون گذاشتن پیرهن هایشان از شلوار تابلو بودند و گاهی از جوانان معترض که آن ها را از قبل می شناختند کتک می خوردند.


پ.ن.
وسط های نوشتن بودم که صدای الله اکبر به نشانه ی اعتراض از پشت بام ها آمد و من برای چند دقیقه ای رفتم با آن ها همراهی کردم و برگشتم.

پ.ن. دوم
صدای الله اکبر بیشتر شد و من از 10:30 تا 11:45 دوباره رفتم. مردم خیلی بیشتر از حد تصور من روی پشت بام ها جمع شده اند. همسایه های ما هم همه آمده اند. همه با هم الله اکبر می گوییم. گاهی من تک خوانشان هستم گاهی آقای همسایه گاهی زن همسایه. هر شعاری به غیر از الله اکبر درست حسابی جواب داده نمی شود. هر وقت صداها می گیرد, مردم خاطرات این روزهایشان را برای هم تعریف می کنند. همه می گویند که فامیل و دوست و آشنا و همینطور فامیل ِ دوستانشان همه و همه به موسوی رای داده اند. احمدی نژاد از کجا بیرون آمد؟
از همه جای شهر صدای الله اکبر می آید.. صداهای زن ها و مردها مساوی ست..سرخی تیر هوایی ها در تاریکی معلوم است.
حسابی لجشان درآمده که نمی توانند بروند روی پشت بام مردم را کتک بزنند. دق دلی شان را روی اسلحه بدبخت خالی می کنند.
پیرمردی با خنده داد می زند: پول نفتمونه یکی دیگه در کن!
و باز سرخی تیرهای هوایی مثل شهاب سنگ های پی در پی در آسمان پرتاب می شوند. بچه های کوچک ذوق می کنند.

پ.ن.سوم
بعد از انتخابات کانال تلویزیون بی بی سی فارسی برای ما قطع شده . و ما هر شب صدای آمریکا گوش می دهیم.
البته دلم برای اجرای قشنگ سیاوش اردلان و پونه قدوسی و ناجیه غلامی و جمال و بقیه تنگ شده . ولی خوب چاره ای نیست.
شخصی در نظرخواهی گذشته برایم نوشته که در قسمت وبلاگ بی بی سی فارسی گفته زیتون از اینکه رای داده پشیمان شده.
اگر منظورشان منم که همینجا اعلام می کنم به هیچ وجه احساس پشیمانی ندارم. خوشحالم که همیشه کنار مردمم. کلی هم در ستاد موسوی فعالیت کردم.
اگر شرکت نمی کردم شاید انگیزه کافی برای شرکت در تظاهرات نداشتم. و می شدم مثل بعضی ناظرها که فقط غر می زنند و احساس روشنفکری آن ها را کشته!

پ.ن. چهارم
شعر زیبایی از زیستن که برای این روزهای ما سروده

چه آتشی ست این
که شعله ها می کشد از سینه
چه عشقی ست
که چنین می جوشد از وجود
شیفتگی به همه آن انسانهای شجاع
شیدایی به تمامی آن سرزمین قشنگ
و دل سپردگی به حقیقت
عدالت
آزادی
امانم را بریده
نفسم را بند آورده
این چه شوری ست
که این همه دور
که این همه ناتوان
که این همه دستم از دنیا کوتاه
دلم اینگونه می تپد برای شما

(تقدیم به زیتون)
مرسی زیستن جان:)

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

ما هستیم! ماهستیم! ماهستیم! ما چی هستیم آقای همایون؟

امروز غروب، ساعت شش‌ونیم دوشنبه 25 آذر 87 ، با دوستم از مغازه‌ی چینی فروش سر خیابان پنجم گوهردشت به سمت مغازه‌ی چینی‌فروش سر خیابان هفتم می‌رفتیم که ناگهان جمعیت زیادی در پارکِ سرِ خیابان ششم غربی گوهردشت دیدیم که در صف‌های منظم به سمت خیابان ایستاده‌اند. زنان و مردان خوش‌لباس و شیک‌و پیکی که هر چه با دوستم فکر کردیم نتوانستیم حدس بزنیم که چه موضوع مهمی این جمعیت در این موقع شب و در این سرما - که هر چه آب روی زمین بود یخ بسته بود- گرد آورده. آن موقع فکر کنم حدود صد نفر بودند.
درست مقارن وقتی که من و دوستم از جلویشان می‌گذشتیم، جوری که انگار از جلویشان سان می‌بینیم ، یک‌باره همه با هم شروع به شعار دادن کردند:
- ما هستیم! ما هستیم! ما هستیم!...
با اینکه حسابی از سر و صدایشان جا خورده بودیم، اما من خودم را از تک و تا نینداختم و با مشت‌های گره‌کرده در جوابشان به شوخی گفتم:
ما هم هستیم!
و رفتیم سراغ کارمان. صدا همچنان می‌آمد، در خیابان‌های گوهردشت صدا به شدت می‌پیچید. یک‌عده به سمت صدا می‌دویدند و به جمعیت ملحق می‌شدند.
دوستم پرسید: تو که بیشتر در اینترنت می‌روی می‌دانی این‌ها از چه گروهی هستند و این "ما هستیم" که می‌گویند یعنی چه؟ گفتم نه والله. این جمله را چندبار شنیده بودم . چند بار هم ای‌میل‌هایی با این تیتر به دستم رسیده اما متاسفانه هیچ‌وقت بازشان نکردم. و الکی حدس زدم فکر کنم این‌ها از گروه‌های "موفقیت" یا "بنیان" یا مثلا یکی ان‌جی‌های "تقویت فکر" باشند. و بی‌خودی با هم تفسیر می‌کردیم این‌طوری روحیه‌ جمعی‌شان را بالا می‌برند و لابد عضو باشگاه خنده هم هستند و شاید بعدش دسته جمعی بخندند.
صدایشان قوی تر از پیش داخل فروشگاه سر هفتم هم می‌آمد:
- ما هستیم! ما هستیم! ما هستیم!
گفتم ببین تعدادشان چقدر زیاد شده است. زودتر خریدمان را کنیم برگردیم آنجا ببینیم چه خبر است. شاید ما هم رفتیم عضوشان شدیم.
یک‌ربع بعد به سمت پارک خیابان ششم گوهردشت راه افتادیم. صداها حالت آهنگین پیدا کرده بود.
اما چشمتان روز بد نبیند، قطار ماشین‌های پلیس بود که درست پیش پای ما رسیدند.
آن‌قدر تعداد ماشین‌های نیروی انتظامی زیاد بود که راه‌بندان درست کرده بودند. به محض پیاده شدن هم باتوم‌هایشان را درآوردند و یورش بردند به سمت جمعیت.
یواشکی سرم را نزدیک گوش دوستم بردم:
- فکر کنم از گروه‌های مشارکتی تحکیم وحدتی اصلاح‌طلبی چیزی باشند.
آخر متاسفانه من مدت‌هاست به کانال‌های مخالف ماهواره‌ای لوس‌آنجلسی نگاه نمی‌کنم. دوستم ترسیده بود و ‌گفت برویم. گفتم من تا ته‌وتوی قضیه را در نیاورم نمی‌آیم.
چیزی که برایم جالب بود هیج‌کس از جایش جم نمی‌خورد. کسی فرار نمی‌کرد. بعضی‌ها را به زور هل می‌دادند به سمت ماشین‌ها. هر ماشین پلیسی که پر می‌شد به راه می‌افتاد و می‌رفت. یک عده گریه می‌کردند و صدای "ماهستیم" از گوشه کنار به گوش می‌رسید.
مردی با پالتوی طوسی گران‌قیمت که کلاه فرانسوی سرش بود و سبیل‌های جوگندمی‌اش را به سمت بالا تاب داده بود به پلیس بامتانت می‌گفت: چرا هل می‌دهی؟ خودم سوار می‌شوم. کاری نکردم که از شما بترسم.
و خیلی جنتلمنانه رفت سوار شد.
زنی حدودا" 40 ساله با پالتویی طرح پوست کرم رنگی با موهایی بلوندی که از زیر روسری بیرون افتاده بود به پشت یکی از افسران نیروی انتظامی که داشت عده‌ای را سوار ماشین می‌کرد، مشت می‌کوبید.
- برای چی آن‌ها را دستگیر می‌کنید؟
افسر اولش خواست به روی خودش نیاورد و سعی کرد با آرنج زن را از خودش دور کند چون جمعیت تماشاچی زیادی جمع شده بودند و به این دستگیری‌ها اعتراض می‌کردند کمی رعایت می‌کرد. اما بعد عصبانی شد و با باتوم زن را کتک زد. زن جیغ می‌زد و می‌گفت برای چی مرا می‌زنی؟
زن را هم گرفتند بردند. چند دختر از ناراحتی گریه می‌کردند و به پلیس‌ها فحش می‌دادند.
دوستم گفت من وارد این جریانات نمی‌شوم. سرخیابان چهارم می‌روم منتظرت می‌مانم. تو هم مواظب خودت باش. چند بار نزدیک بود مارا بگیرند و فرار کرده بودیم. دوستم که رفت، جلوتر رفتم مردم داد می‌زدند:
- چرا نمی‌روید دزدها و گران‌فروش‌ها را بگیرید و به مردم گیر داده‌اید.
- از شما خسته شده‌ایم!
- از گرانی خسته شده‌ایم!
- ما شما را نمی‌خواهیم!
خواستم با موبایلم عکس بگیرم چند پلیس به من حمله کردند که جمعیت مرا نجات داد. چند پسر جوان به پشت هلم دادند و جلو باتوم ایستادند . و من از زاویه‌ی دیگری وارد حلقه شدم. چند عکس گرفتم اما همه تار و ناواضحند از بس جمعیت موقع عقب رفتن از دست پلیس دستم را تکان ‌دادند.



از چند نفر پرسیدم که آیا شما هم با این‌ها بودید، می‌گفتند نه و نمی‌دانیم مربوط به چه گروهی هستند. ولی دمشان گرم چقدر شجاعند.
خیلی کنجکاو شده بودم. چون بین این‌ها با این‌که افراد جوان هم بودند اما اکثرا از سنین 30 تا 60 ساله بودند و تجمع‌های گروه‌های اصلاح‌طلب معمولا همه بیست و چند ساله هستند.
در آن‌طرف خیابان دو زن چادری دیدم که آن‌طرف خیابان داشتند شعار "ما هستیم" می‌دهند.
رفتم جلو و پرسیدم شما هم با این‌ها هستید؟
گفتند بله! گفتم عضو چه گروهی هستید؟ یکیشان گفت عضو جایی نیستیم . تو مگر در ماهواره برنامه شهرام همایون نمی بینی؟ گفتم نه متاسفانه. گفت او اعلام کرده در چند شهر در محل‌ بخصوصی جمع شویم و به بی‌عدالتی و ظلم و جور جمهوری اسلامی اعتراض کنیم. شعارمان هم فقط این است. ما هستیم.
گفتم فکر نمی‌کردم شما.... دختری که مانتوی کوتاه قشنگی پوشیده بود با خنده جلو آمد و حرفم را قطع کرد و پرسید:
- چون مادر و خاله‌ام چادر سرشان است نباید با جمهوری اسلامی مخالف باشند؟
گفتم نه خوب. خوشحالم که شما این‌قدر شجاع هستید که خواسته‌تان را داد می‌زنید.
مادر دختر گفت: من هم مثل شما، مثل بقیه، از گرانی ناراحتم از این بی‌عدالتی‌ها ناراحتم. گفتم البته.
خاله‌دختر گفت: این‌ها باید بفهمند ما این‌ها را نمی‌خواهیم.
حواسمان نبود که سربازی با باتوم دارد حمله می‌کند. من که جو‌گیر شده بودم. سر سرباز داد زدم:
ـ برای چی حمله می‌کنی، دارم با دوستانم گپ می‌زنم. از تجمع چند تا خانم برای چی این‌قدر می‌ترسی؟ و داد زدم تو باید به دشمن این ملت حمله کنی نه به ما.
زن‌ها هم شروع کردند همین‌ها را گفتن و یه عده زن و مرد دیگر هم دورمان جمع شدند و سر سرباز داد زدند. بیچاره سرباز که تنها بود(بقیه آن‌طرف خیابان مشغول بزن بزن بودند) از ترس جمعیت باتومش را پایین آورد و عقب‌عقب رفت و بعد دوید به سمت آن‌طرف خیابان تا کمک بیاورد.
من به خاطر دوستم که منتظرم بود مجبور شدم برگردم. دوستم که از راه‌اندازنده‌ی این تجمع بااطلاع شد با ناراحتی گفت: خود شهرام همایون راحت آمریکا نشسته کیفش را می‌کند و از آنجا دستور صادر می‌کند و مردم را به دهن گرگ می‌اندازد.
گفتم ببین مردم چقدر به تنگ آمده‌اند که گوش داده‌اند.
سیل ماشین‌های نیروی انتظامی همین‌طور از بالا و پایین گوهردشت داشت می‌آمد...
گوهردشت 13 خیابان شرقی و غربی دارد. فکر کنید به غیر از پوشش سراسری تمام خیابان سر هر چهار راهش هم چهار ماشین پلیس ایستاده بود و هر که قیافه‌اش مشکوک بود می‌گرفتند سین‌جیمش می‌کردند. من و دوستم چون ساک‌های خرید دستمان بود قسر در رفتیم.
الان که دارم این‌ها را تایپ می‌کنم نیو‌چنل(کانال جدید) روشن است و شهرام همایون با خوشحالی دارد از این تجمع‌ها حرف می‌زند و خدا را بنده نیست. ظاهرا این برنامه در چند منطقه ایران ، از جمله در میدان محسنی تهران اجرا شده.
به این فکر می‌کنم که از این به بعد باید بیشتر در جریانات امور ماهواره‌ای باشم .
آیا این چنین تجمع‌هایی که از خارج دستور می‌گیرند بیشتر باعث تقویت روحیه مردم است یا باعث تقویت هر چه بیشتر نیروی انتظامی و سرکوب مردم. خدا کند که اولی.
صدای ما هستیم! ماهستیم! کرم گوشم شده و مرتب در مغزم تکرار می‌شود