شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۰
عاشقانههای من و سیبا- 5
رفته بودم رو صندلی تا لامپ سوخته رو عوض کنم. شوهرم از راه رسیده به شوخی گفت:
وای… عزیزم، مگه من مُردم که تو داری لامپ عوض میکنی
و دوید طرفم… در حالیکه آخرین پیچ لامپ سالم رو میپیچوندم گفتم: خودتو لوس نکن. پس وقتی تو نیستی کی به امورات خونه میرسه؟ همیشه منم دیگه
و اومدم یواش از صندلی بیام پایین، که نذاشت و دستاشو باز کرد با عشق ومهربانی تمام گفت:
بپر بغلم!
ناز کردم.
وای… من آخه سنگینم
چشمهاش هم میخندید…
میگم بپر!
بابا مگه خودت نگفتی دوسه کیلو اضافه کردی
عشق این چیزا رو نمیفهمه، بپر!
با لبخند گفتم علی الله و دستهامو باز کردم بالا گردنش و چشمامو بستم و خودمو مثل اوائل ازدواج برای یه دور چرخوندن دور اتاق آماده کردم. هر چی بدنم پایینتر اومد میدیدم نه از گرما خبری هست و نه از نرمی آغوش، تا اینکه مثل معذرت میخوام پِهِن نقش زمین شدم. تموم بدنم درد میکرد.
دیدم شوهرم با چشمهای گردشده از تعجب به طرفم میاد و هی میگه معذرت می خوام ، ببخشید…
با بغض میگم: …..(بوق) پس چرا جاخالی دادی؟
میگه: «به خدا تقصیری نداشتم یهو تا خودتو ول کنی فکرم رفت به اینکه اگه کمرم نتونه سنگینی تو تحمل کنه و دیسکم در بره و چند روزی نتونم سرکار برم و عمل جراحی بخوام و پول نداشته باشیم و تو و بچهها گرسنه بمونی و …»
نشون به اون نشون که من یک هفته تموم تو تختم خوابیده بودم و شوهرم کوتاه نمیومد که میبینی اگه من میخوابیدم زندگیمون لنگ میشد
امان از عشق با حساب کتاب آقایون…
عاشقانه ها-1
عاشقانهها -2
عاشقانهها-3
عاشقانهها-4
شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۰
آبروریزی 2
من تو کانال چرخوندن ماهواره هنوزم گاهگاهی چند ثانیهای یا چند دقیقهای رو اینجور کانالا وایمیسم ببینم چه خبره و هر بار که سیبا خونهست با شنیدن صدای دوبله فارسی1 یا زمزمه حتی از راه دور دادش درمیاد. چیزی که از همه بیشتر دیدم بدش میاد وقتی بود که موقع سریال تاوان دوتا از بازیگرانش که گداصفت و جیببر بودن داشته همدیگر رو "گربهکوچولی من" صدا میکردن. اصلا یه جور حس نفرت بهش دست میداد. (فکر میکنه این چیزا لوس بازیه. شاید در پس ذهنش یه حس مردسالارانه داره هنوز.آره؟)
خلاصه اون شب که زنگ بیرونو زد و از تو آیفون سبیلای باروتیش رو دیدم یهو یاد اون جمله کذایی افتادم و گفتم حالا که خودش نیومده بالا و درو باکلید باز نکرده و چشمم تو چشمش نیست که از هیبتش بترسم یه کم اذیتش کنم. با شوق گفتم:
- تویی گربه کوچولوی من؟
سرفهای کرد و لادندونی گفت: درو باز کن.
- وای چه سیبیلای نازی. پیشی کوچولوی خوشگل من! ( فکر کن با اون قد و هیکل و قیافه جدی بهش بگی پیشی اونم کوچولو)
بازم با صدای لادندونی- توروخدا درو باز کن( سیبا درعمرش اینجوری با التماس حرف نزده بود)
- ای بابا، کسی که نمیشنوه. اصلا دروباز نمیکنم تا توهم به من از همینا بگی.
با عصبانیت شدید- اصلا نمیخواد! و رفت... آیفون هم که یه تایم بخصوصی داره قطع شد.
دکمه تصویرو زدم و گفتم: پیشی ِ کوچولوی زیتون حالا قهر نکن دیده(دیگه)... و دکمه باز کننده در رو زدم. و خودمو آماده کردم برای یه دعوا. البته سیبا آدم جدیییه و منم هیچوقت اینقدر سربهسرش نمیذاشتم اما واقعیتش فکر نمیکردم دیگه تا این حد عصبانی بشه و تو ذهنم گفتم عجب بیجنبهای بود و من نمیدونستم.
اومد بالا. وقتی در بالا رو باز کردم دیدم رنگش عین شاتوت سیاهه و کارد میزدی خونش در نمیاد.
- سی با جان، یه بار اومدم باهات شوخی کنم ها...
با ناراحتی تمام(انگار کسی مرده باشه) گفت : پاک آبرومو بردی... میدونی تموم مردای ساختمون جمع بودن دم در .
- وای... جدا( با وجود حساسیتها و معیار آبروریزی نازکی که داره واقعا جا خhttp://www.blogger.com/img/blank.gifوردم) http://www.blogger.com/img/blank.gif کِی تابهحال اهالی ساختمون دم در جلسه گذاشتن که حالا بار دوم باشه. یا توی لابی بوده یا خونهی یکی از ماها. فوق فوقش تو پارکینگ جمع میشدن.
- من چه میدونم. پشت بوم چکه کرده بود و همه جمع شده بودن نظر بدن که چیکار کنن. حالا چیکار کنم. چهجوری تو این محل زندگی کنم؟
- هیچی، میخوای آپارتمان رو بذارم برای فروش...
- دیگه باهام حرف نزن...
آقا سیبا تا یکی دوهفته سرسنگین بود و فکر میکرد همه همسایهها دارن راجع به "گربه کوچولوی زیتون" حرف میزنن.
آقا گیرم که آب رفته به جوی بازآید ، با آبروی رفته چه باید کرد؟! واقعا!
آبروریزیها ادامه دارد...
لینک این آبروریزی در بالاترین
دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰
عاشقانه های من و سیبا- 3
- اگه گفتی چی واست خریدم!
من با خوشحالی از اینکه بالاخره یک بار هم که شده بدون هیچ تیکه و یادآوری خودش عقلش رسیده کادویی برام بخره گفتم نمی دونم...
- حدس بزن(هنوز دستش تو کیفش بود. گل نمی تونست باشه...)
من با نیش باز: طلا؟
- نه...(حتی لبخندش نپژمرد.. یعنی کادوش بهتر از طلاست؟)
- اون انگشتر الماسه؟
- نه...
- سرویس نقره.
- نه...
- عطر
-نه
-ادوکلن
- نه بابا...
- یه تاپ خوشگل...
- نه (و خنده ای بلند)
- بگودیگه بدجنس... دلم آب شد...
در حالیکه با دهنش آهنگ دادارادام می خوند با ژستی مارلون براندو وار( یا اگه خیلی نخوام اغراق کنم ,حامد بهداد وار) چیزی از کیفش درآورد...
باورم نشد, یک قوطی بنفش نرم کننده موی گلرنگ بود.
- یعنی چی؟ مسخره کردی؟
هنوز در عالم هپروت و خوشحال و پر از اعتماد به نفس بود: نه عزیزم, اون روز داشتی تلفنی به دوستت می گفتی شونه کردن موهات سخته شنیدم, امروز تو تعاونی اداره اینو دیدم و برات خریدم. گفتم برات بخرم خوشحالت کنم.
با خنده گفتم- آخه آدم عاقل تو از اول ازدواج که هر روز می ری حموم دوش می گیری, تا به حال چشمت به اون همه کاندیشنر مو که تو قفسه بندی هست نخورده بود؟
بردمش حموم و انواع و اقسام نرم کننده مو از هر مارکی رو نشونش دادم, حتی عین همون که خریده بود و من ازش استفاده نمی کردم تو قفسه بود.
- حالا نزن تو ذوقم دیگه...
- باشه بابا ... مرسی:)
---------------
درسته که به قول هوشنگ ابتهاج عزیز:
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان...
اما من واقعا دیگه بریدم, نمی تونم از مرگ عزیت الله سحابی, هاله و بعدش هدی صابر بنویسم. اشک اجازه نمی ده.
همه دارن یا کشته می شن یا دق مرگ می شن. شهادت نامه 64 زندانی سیاسی به عنوان اعتراض به اهمال در معالجه هدی صابر رو که خوندم تا آخر نامه جلوی خودمو گرفتم اما به اسامی که رسیدم دیگه نتونستم جلوی اشک ریختنمو بگیرم. چرا باید بهترین و شجاعترین فرزندان کشورمون زندانی باشن؟
مدام لحظه مرگ ندا جلو چشممه.
چهره پروین فهیمی جلوی زندان اوین وقتی از بقیه زندانی ها سراغ سهرابشو می گرفت و نگران از دست دادن روز کنکور بود...
هر چیز رنگ آتش و خون ندارد این زمان؟
چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹
سادگی
داشتم برای سی با اس ام اسی که هم اونَک برام رسیده بود می خوندم:
"200 تومن بابت کاندوم شب جمعه واریز شد..."
سی با هیچ نخندید. اخم کوچیکی کرد و نشست پای کامپیوتر. برای دوستم اس ام اس زدم چه لوس!
چند دقیقه بعد سی با صداام زد . روی صفحه ی کامپیوتر لیست واریز و برداشت های بانکیش بودو خیلی جدی گفت حسابمو چک کردم دیدم برای ما نیومده.
ازبخت خودم شاکی شدم و ناله کردم: ای وای... تو چقدر ساده ای! هر چی بدبختی می کشیم از دست سادگی توئه.
بابا اون اس ام اس جوک بود.
خندید و گفت تو ساده ای که فکر میکنی من باور کردم.
کم نیاوردم و فوری موضوع رو عوض کردم.
-همین روشن خاموش کردن کامپیوتر خیلی بیشتر از 200 تومن هزینه برق داشت. چقدر بکشم از دست این اصراف کاری هات. وای که چقدر من بدبختم.
بالاخره نفهمیدم کدوممون ساده تریم:)
پ.ن.
تقارن میمون و فرخنده سال نو با تولد اینجانب را صمیمانه تبریک می گویم.
آقا, اینقدر فیس بوک خوبه, خوبه, خوبه, که چی! هزاران نفر تولدمو بهم تبریک گفتن و برای لحظاتی باعث شدن از دنیا اومدنم پشیمون نباشم.
پ.ن. 2
دستنوشته های ضیا نبوی از خاطرات زندان
قلمش خیلی شیرینه.
پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸
من یک محاربم, لطفا سیبا را اعدام کنید!
آدم شوهر می کنه برای یه همچین روزای سختی
لینک در بالاترین
ارجاعی به صفحه ی بازی وبلاگی من یک محارب هستم
2:55 | Zeitoon | نظرها