تعریف میکرد:
"من و اکبر آقا به فاصله چند ماه در سازمان ... مشغول به کار شدیم. من به عنوان منشی گروه، و اکبر آقا در سمت آبدارچی. اونموقعا من یه دخترسوسول و وسواسی بودم و اصلا نمیتونستم از دست کسی که از تمیزیش مطمئن نبودم غذایی چایی چیزی بگیرم بخورم. حتی تو خونه چایی که مامانم برام میریخت تا قبلش نمیرفتم آشپزخونه لیوانو جلوی نور نگیرم تا نکنه یه وقت لکهای چیزی داشته باشه و از تمیزی قوری و کتری و مطمئن نمیشدم لب نمیزدم.
مسلمه چایی اکبرآقای صفر کیلومتر رو هم که استکان چاییش پر از لک و پیس بود و تازه تو راه یه عالمهش تو سینی می ریخت نمیتونستم بخورم. روم نمیشد بهش بگم چرا.
اما او هرگز تسلیم نشد. هر روز سر ساعت با یه دلخوری استکان چایی رو روی میزم میگذاشت و یه ساعت بعد در حالیکه نگاه شماتتباری بهم میانداخت و من از خجالت سرم پایین بود، همونطور دست نزده برمیداشت میبرد. آقایون همکار انگار هیچ براشون مهم نبود از زیادیِ جرمِ چایی رنگ استکان قهوهای شده باشه. فرت و فرت چایی میخواستن و این گناهمو در نظر اکبرآقا بیشتر میکرد.
چندسال گذشت. من تحصیلاتمو حین خدمت تکمیل کردم و یواش یواش شدم مدیر گروه. اما شغل اکبرآقا همان آبدارچی موند.
در این سالها ماجراهایی پیش اومد که حسن نیست من بهش ثابت شد. بارها وقتی حق با او بود محکم پشتش وایسادم و حتی یکبار از اخراجش جلوگیری کردم. او هم برای تلافی سعی کرد از زیر زبونم بکشه که چرا اونجا چایی نمیخورم.
شاید ده سال از شروع کارم گذشته بود که بر خجالتم غلبه کردم و رفتم آشپزخونه. اکبرآقا رو فرستادم یه بطری وایتکس و یه تشت بزرگ پلاستیکی بخره و تموم استکانا و قوری و نعلبکیها رو توش خوابوندیم. یادش دادم که وقتی استکانای خالی شده رو از جلوی همکارا جمع میکنه، آب کشیدن خالی کافی نیست و حتما باید با اسکاچ آغشته به مایع ظرفشویی اونارو بشوره و با یه دستمال تمیز درست خشکشون کنه.
از اون موقع به بعد من هم به جمع چایی خورای حرفهای اداره اضافه شدم. البته هنوز قبل از خوردنش استکانو بالا میگرفتم و اغلب از دیدن لبه تمیز و بدون اثری از چربی لب همکاران لذت میبردم.
گذشت و گذشت و گذشت. من داشتم بازنشسته میشدم و اکبر آقا که از زمان بازنشستگیش گذشته بود هنوز به میل خودش اونجا مونده بود. من به مدد رنگ مو و لوازم آرایش مختلف و رژیم غذایی هنوز در پنجاه سالگی جوون به نظر میرسیدم و بنده خدا اکبر آقا در 55 سالگیhttp://www.blogger.com/img/blank.gif تمام موهاش سفید شده بود و بعد از یه بیماری سخت لثه تموم دندوناشو از دست داده بود و گوشش سنگین شده بود. پشتش هم کمی قوز برداشته بود.
روزای آخر بود که تصمیم گرفتم یه روز به همه همکارا شیرینی بدم. گفتم به جای تلفن زدن، خودم شخصا برم دم آبدارخونه به اکبر آقا بگم یه شیرینیتر خیلی خوب بخره و به اندازه پرسنل چایی بریزه.
از همون لای در آبدارخونه دیدم که اکبرآقا در حال آواز خوندن داره یه چیزی رو داره سخت میشوره به طوری که شونههاش بالا پایین میپرید و صدای خوندنش بریده بریده میشد. گفتم بذارم بنده خدا کار و آوازش تموم شه و بعد خودمو نشونش بدم.
چیزی که بعد شستن سخت با اسکاچ و سیم ظرفشویی دیدم آب کشید و گذاشت تو آبچکون برق از چشمم پروند! دندون مصنوعیش بود. بعد خیلی شیک با همون اسکاچ و بقیهی همون آواز، لکههایی که روی زمین آبدارخونه زیر کفشش بود پاک کرد و اسکاچی هم به کفشش کشید و بعد قوری رو ریخت توی سبد تفالهگیر و با همون اسکاچ شروع به شستن قوری کرد.
شما فکر کنید حال منو...
آیا دیگه میتونستم به چایی لب بزنم."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر