- لطفا بیایید پایین.
ساعت ده بود و ما میبایست درست همین ساعت جایی میبودیم و دیرمون بود. فکر کردیم یا گداست یا برای نذری پول جمع میکنه.
شیشه رو کمی کشیدم پایین.
- ببخشید ما دیرمونه. باید بریم. سیبا پاشو گذاشت رو گاز که بره. دوباره پرید جلو.
آمرانهتر از پیش گفت:
- خیلی مهمه. لطفا پیاده شید.
من که یه ساعتی رو که منتظر سیبا بودم و میدونستم طبق معمول دیر میرسیم مهمونی، از لجم هی به آرایشم اضافه کرده بودم و مویی که با هزار زحمت پریشون ریخته بودم دور و بر صورتم فکرم به هزار جا رفت... ایداد و بیداد با این تیپ حزباللهیش، لابد اومده برای حجابم تذکر بده. یا بپرسه شما با این آقا چه نسبتی دارید. شایدم میخواد به کراوات قررررمز سیبا گیر بده. اما از کجا میدونست ما قراره این شکلی بیاییم بیرون؟
سیبا خسته از اصرار زن درو باز کرد و پیاده شد.
- چه فرمایشی دارید؟
در عین حال حواسمون رفته به دو مرد با کتو شلوار مدل برادران با ریش و پشم دارن از پژو سفید رنگی پیاده میشن و به طرفمون میان.
از فکرم گذشت چی در انتظارمونه؟ توطئه؟ قتل زنجیرهای(!)؟ دزدی مغزها؟ خفگی با طناب؟ دستگیری به علت توهین به رهبری؟ توهین به رئیسجمهور؟ به نظام؟ مخل امنیت اجتماعی؟ حکم شلاق؟
زن گفت: ما دیدیم یه آدم مشکوک وارد خونهتون شد!
مردها نزدیکتر شدن...پیکان قراضه سبزرنگی کمی اونطرفتر پارک بود با شیشههای پایین و در باز. زن به پیکان اشاره کرد و گفت ما دیدیم یه مرد گنده مشکوک کمی با در این ماشین ور رفت و از تو صندوق عقب داره چیزی میدزده و تا ما نگهداشتیم و پرسیدیم داری چیکار میکنی پرید رفت اونطرف ماشین قایم شد. رفتیم اونور خیلی فرز اومد اینور بعد وقتی شما ریموت در رو زدید پرید تو خونهتون. برید بگیریدش. مواظب باشید به نظر خیلی خطرناک میومد. اسلحههم داشت. این ماشین کدوم یکی از همسایههاتونه؟
گفتیم هیچکدوم.
زن به سیبا گفت پس دزده. بدوید برید دنبالش! مردها هم اصرار میکردن.
باورشون نداشتم. فکر میکردم الکی سر کارمون گذاشتن و هدف دیگهای دارن. مثلا سیبا رو بفرستن دنبال نخود سیاه و بعد منو بدزدن(!).
سیبا در کوچک رو باز کرده بود و به حیاط تاریک نگاه میکرد فکر میکنم تردید داشت بره. اومدم برم زنگ تموم همسایهها رو بزنم دیدم سویچ هنوز رو ماشینه و مردا چسبیده به ماشین ایستادن. اصلا نکنه نقشه دارن ماشینو بدزدن؟
زن فکر کنم فهمید: گفت من معلم قرآنم و به قرآن راست میگم. الان یه دزد مسلح تو خونهتونه. شایدم تعدادشون بیشتر هم باشه... ببینید الان به 110 هم زنگ میزنم... و شروع کرد به گرفتن شماره.
سیبا تصمیم گرفت بره. تو تاریکی حیاط گم شد... زنگ چند تا از همسایهها رو زدم که بیان کمک اما برای هر کی موضوعو تعریف کردم اصلا اهمیت نداد! سیبا تنهایی به جنگ دزدان جنایتکار رفته بود...
گفتم دیدی در این شب تیره بیوه شدم! یواشکی حرکات زن و دو مرد رو زیر نظر گرفتم. زن تلفن به پلیس 110 رو نصفه کاره گذاشت و گفت بعدا بهتون خبر میدم بیایین یا نیایین.... بله دیگه... جون شوهر خودش که در خطر نبود! و فکرم رفت به اینکه اگه سیبا بمیره آیا شهید حساب میشه؟ بیمه عمرش چقده؟ میتونم بعدا گلیم خودم و بچهها رو از آب بیرون بکشم یا مجبورم دوباره ازدواج کنم؟ وای... لباس سیاهامو کجای کمد گذاشتم؟ شال مشکییم هنوز مُده یا باید یه جدیدشو بخرم؟
اگه سیبا جانباز شد چه خاکی به سرم بریزم؟ به پاش بمونم؟ نمونم؟ بستگی به درصدش داره. نه گناه داره...
هر چی گوش دادم،هیچ صدای تیراندازی و درگیری نشنیدم. نکنه با گاز خفهکننده سیبا رو بیهوش کرده باشن و دارن با چاقو مثلهش میکنن؟
از این فکرم، بیخیال ماشین با سویچ روش شدم و دویدم توی حیاط... دنبال بیلی جارویی چیزی میگشتم که... دیدم سیاهییی قد بلند به طرفم اومد. قلبم داشت وایمیساد. حتی قدرت فریاد زدن نداشتم. منتظر فرود یه تبر توی سرم بودم که صدای سیبا به گوشم رسید.
- بیا بریم بابا. دیرمون شد.
- یعنی هیچکی تو راهپلهها یا پشتبوم نبود؟
- حالا بیا بعدا میگم.
- نکنه دزده رفته توی خونهی یکی از همسایهها؟
سیبا هیچی نمیگفت و از حیاط رفت بیرون. دنبالش دویدم و دیدم ماشین سرجاشه و خانم معلم قرآن هم هنوز کنار دو مرد ریشوی همراهش وایساده.
- خانم، بفرمایید قضیه حله!
- یعنی چی حله برادر؟ دزده چی شد؟
- هیچی، شما بفرمایید، مسئلهای نبود!
- مگه میشه؟ دو دور دورِ ماشین از دست ما فرار کرد و با اون ریخت کر و کثیف با اسلحه پرید تو خونهتون. نکنه تهدیدتون کردن. اگه نگید الان به 110 میگم بیان. و گوشی رو گرفت دم گوشش.
- نه خانوم اینکارو نکنید. گفتم که مسئلهای نبود.
بعد از اصرارهای فراوون بالاخره سیبا گفت.
- با یکی از همسایهها رو پشتبوم کار میکرد. فکر کنم لولهکش بود.
- وا... پس چرا از ما ترسید؟ نکنه....؟
سیبا خندید...
بله آقا نصاب دیش و ماهواره بود.
معلم قرآن با عصبانیت گفت:
- مردهشور ریختشو ببره! چقدر وقت مارو تلف کرد. شیطونه میگه... و تلفن رو برد بالا. والله اینا از دزد بدترن. دزد معمولی مال آدما رو میبره اینا فرهنگ مارو میدزدن.
- نه خواهش میکنم خانم. این حرفا چیه؟ جوونا بیکارن. بذارید یه لقمه نون بخوره. اگه بگیرنش واقعا تبدیل میشه به اونی شما فکرشو میکردید. از ترسش ماشینش رو هم همینطور باز ول کرده. بیایید براش ببندیمش. یکی از آقایون با اکراه کمک کرد شیشههای ماشین رو دادن بالا و دکمه قفلش رو هم زدن و درو بستن. زن همینطور مرد نصاب رو نفرین میکرد...
و ما فقط به اواخر مهمونیمون رسیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر