‏نمایش پست‌ها با برچسب شله زرد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شله زرد. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

شرف شمس, سنگ گشایش


انگشتر نقره م شکسته بود و زنجیر نقره م پاره شده بود. وقتش بود برم پیش اون نقره فروش آشنا که وقت خرید یا تعمیر, کلی درباره اوضاع مملکت گپ می زد. البته بیشتر فحش می داد و از مذهب بد می گفت و از اینکه چقدر خوشحاله که بعد از انقلاب از کار دولتی اخراج شده و تونسته با عرق جبین مغازه ای بزنه و از زیر بار ذلت کار کردن برای این دولت که از مذهب برای چاپیدن مردم استفاده می کنه خلاص شه.
مثل همیشه ساعتی رفتم که معمولا خلوته. اما زهی خیال باطل. در کمال تعجبم اینبار توی مغازه جمعیت وول می خورد. زن و مرد, پسر و دختر جوون از هر شکل و قیافه. چادری, مانتویی, مو سیخ سیخی, های لایتی, ریشو پشمو, سبیلو, هفت تیغه, مو دم کفتری و...
- از این بِده. نه از اون یکی بده. عالیه. چقدر بیعانه بدم؟ آهان باشه بفرمایید.
عجیب اینکه معامله ها زود جوش می خورد. پشت سر هم, بدون چک و چونه ی معمول. یه سری با خوشحالی می رفتن و یه سری با عجله عین مور و ملخ می ریختن تو مغازه.
خدای من, چه خبره؟ باور کنید الان که دارم این ماجرارو تایپ می کنم موهای دستم سیخ شدن. ایناهاش. این دست من!
گفتم شاید نقره هم مثل طلا - که ربع سکه اش ظرف مدت دوسه ماه از 60 هزار تومن به 120 هزار تومن رسیده- سیر صعودی پیدا کرده که مردم اینطور هجوم آوردن برای خرید. دیدی من بیچاره که وسعم نمی رسید طلا بخرم از نقره هم محروم شدم.
به خودم گفتم صبور باش زیتون, شاید مسئله چیز دیگه ای باشه, بالاخره رازش آشکار می شه.

یواش یواش خودمو یه جوری چپوندم بین جلوپیشخونی ها. مرد نقره فروش در دفتری به چه کلفتی تند تند داشت اسم می نوشت و سنگی از بین صدها سنگی که با چسب چسبونده شده روی مقواهای بزرگی که دست به دست توسط ملت چرخونده و انتخاب می شدن, می کند و با چسب نواری می چسبوند توی دفتر جلوی اسم طرف. به علاوه مبلغ زیادی به عنوان بیعانه.
عجیب تر اینکه همه هم هم سلیقه بودن. از دم عقیق زرد انتخاب می کردن. حتما شما تاحالا فهمیدید موضوع چی بوده و من چه روزی رفته بودم. ولی من خنگ هنوز دستگیرم نشده بود.
فروشنده تا نگاش به من افتاد برخلاف همیشه اخمی کرد و گفت شما بی زحمت هفته بعد تشریف بیارید سرمون خیلی شلوغه. (خانمش هم اومده بود کمکش. برای همین گفت سرمون). من که مرده بودم از فضولی, گفتم اشکالی نداره, صبر می کنم. بیچاره فکر کنم شده بودم آینه ی دقش. چون هر معامله ای که می کرد یه بار همون جمله رو می گفت.
سرتون رو درد نیارم. اونقدر موندم تا بفهمم از طلوع تا غروب آفتاب 19 فروردین( 27 رمضان. من نفهمیدم تاریخ شمسی درسته تا قمری) هر کی سنگی عقیق ترجیحا زرد به صورت انگشتر یا مدال گردنبند بده یه آدم صالح ومؤمن, ترجیحا همین آقای نقره فروش لامذهب براش پشتش اسمشو حک کنه و همیشه همراهش باشه, چنان گشایشی در کارها و در رزقش می افته دیدنی و شنیدنی. و کلا تموم گرفتاری هاش رفع می شه. همه مریضی های خود و دوستاش معالجه می شه و...

البته به شرطی که انگشتر رو در دست راست کنی وهر روز قبل از اینکه چشمت به قیافه منحوس اعضای خانواده و همسایه ها بیفته نگین رو به جانب کف دست بگردونی و سوره انا انزلنا بخونی و دعای بخصوص دیگه ای بخونی و فوتی کنی و وردی بگی و شیطون رو لعنت کنی و قر کمری و... ببخشید قاطی کردم این آخری رو فاکتور بگیرید.
اسم سنگ رو یادم رفت بگم. سنگ رو که البته گفتم. عقیق, ترجیحا زرد. اگه فروشنده زردش رو تموم کرده بود سبز و آبی و قهوه ای و قرمز و بنفش و نیلیش هم قبوله. اما اسم جدیدش بعد از حکاکی اسم می شه "شرف شمس".
فهمیدم آقای نقره فروش فقط تا سحر 19 فروردین می تونه سفارش بگیره و بعد از اون تا غروب حق نداره چهره زیبای هیچکدوم از مشتری ها رو ببینه. فقط هر چی حساب کردم دیدم اگه بخواد دقیقه ای یک عقیق هم حکاکی کنه امکان نداره حساب اون همه سنگ رو برسه.
هر لحظه که تو مغازه موندم آداب جدیدی از شرف الشمس یاد گرفتم که با مقتضای سنگ ها و قاب های موجود آقای نقره فروش عوض می شد. یعنی آخراش عقیق قرمز خیلی مجرب تر از زرد بود و گردنبندش مؤثرتر از انگشترش. یواش یواش فکر کنم کار به سنگ فیروزه و زبرجد و آماتئیس(اسمشو درست گفتم؟) هم رسید.

آخراش طاقت نیاوردم گفتم, آقای... اگه این سنگ اینقدر خوبه چرا رئیس جمهور اعلام نمی کنه همه بخرن تا همه مردم ایران خوشبخت و کامروا و پولدار شن؟ گفتم الان عین همیشه می خنده و خستگیش در میاد.
اما بی ادب چنان عصبانی شد و اخمی کرد که چی.
وقتی همه رو راه انداخت. موقعی که داشت زنجیرم رو جوش می داد گفتم آقای نقره فروش شما هم؟ واقعا صبح سحر پا می شید برای حکاکی؟ این چیزا چیه چاپ کردید دادید دست مردم؟( 5000 تا بروشور برای دعاهای مجرب شرف الشمس و انواع تسبیج گفتن ها چاپ کرده بود) این آقای ماتریالیست ضد حکومت که همه بلایای دنیا رو از چشم مذهب های مختلف بخصوص اسلام می دید.
فکر کنم ترسیده بود که مشتری همیشگیشو از دست بده وگرنه عمرا اون موقع شب برام زنجیر جوش می داد....
گفت: ای زیتون خانم... سفره ایه که باز شده. زرنگ اونیه که به موقع بشینه دورش! از این مردم احمق جاهل خشکه مذهب هر چی بخوری کمه. اینقدر خرن که احمدی نژاد شده رئیس جمهورشون!
گفتم آهان... اگه تو کار مردم گشایشی نداشته باشه, تو گشایش حساب بانکی شما تاثیر بسزایی داره... با خنده گفت احسنتم! گل گفتی خواهر!

پ.ن.
بعدا فهمیدم در همین 19 فروردین, روز گشایش کارها و وسعت رزق و روزی و روز شفای مریضان, حمله کردن به اردوگاه اشرف مجاهدین در عراق و چند نفرو کشتن.( اونا هم یحتمل عین من سنگ شرف الشمس همراه نداشتن)
داشتم با تاسف مراسمشو تو ماهواره می دیدم, مریم رجوی اومد و چندیدن کبوتر که عکس کشته شده ها رو حمل می کردن تو هوا پرداد و بعد گفت این شهیدان تقدیمی هستن از طرف مسعود!!
و گفت همه خانواده کشته شده ها خوشحال شدن از کشته شدن بچه شون در این راه. گفت همه خانواده ها بهش زنگ زدن مریم! مبادا مشکی بپوشی و گریه کنی.
مریم هم عین همینا, با خانوما دست می داد و به هر آقایی که می رسید یه جوری دستاشو قایم می کرد و...

پ.ن.2
راستی من یادم رفت عیدو اینجا هم تبریک بگم. تو فیس بوک گفته بودم فکر کردم اینجا گفتم.
امیدوارم سال خوبی باشه برای همه شما... سال گشایش در کارها, رفع گرفتاری ها و مشکلات, شفای مریضان و وسعت رزق و روزی...

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

شبهای قدر با "Desperate Housewives"

چرا پنهان کنم, یأس است و پیداست...
1- ببخشید چند روزی دست و دلم به نوشتن نمی رفت., اصلا میل به اومدن تو اینترنت هم نداشتم. حتی نمی تونستم به کانال های ماهواره ای نگاه کنم.
چقدر پشت سر هم خبرهای بد بشنویم! چقدر خبر دستگیری؟ خبر میخ کوبیدن دیکتاتورها, نماز جمعه ها و...

ممنون از کسی که در نبودم مرا دستگیر و شکنجه و شهید کرد:)
2- هندوانه سبز
از جمعه های جاده چالوس شاید چیزی شنیده باشید. اما باید ببینید.
اگر مثل من گاهی ناامید می شید حتما یه جمعه از صبح بزنید به جاده و تا آخرش برید و نتیجه رو ببینید.
ما البته موقع رفتن یکی از روزهای وسط هفته رفتیم که زیاد خبری نبود و فکر کردم شاید دیگران غلو می کنن.
اما جمعه موقع برگشتن... قیامتی بود.
اولین ماشینی که از روبه رو می آمد و سرنشیناش بهمون "وی" و "کیف سبز" نشون دادن ,ماهم در جواب وی هوا کردیم. و همه خندیدیم. ماشین دوم و سوم و چهارم هم هر چه سبز داشتند در هواگرفته بودند. ردیف ما هم که به سمت تهران می رفتیم همینطور. تقریبا همه راننده ها فقط با دست راست رانندگی می کردن و دست چپشون تو هوا بود. یادتون باشه, این مسئله باید به بقیه افتخارات رانندگی ایرانی ها اضافه بشه!
از کیف سبز و روسری سبز و شیشه دلستر(همون ماءالشعیر که خدا پدرمادر سازنده بطری شو بیامرزه که سبز ساخته. تو نور روز خیلی درخشانه و تو هزار چم جاده چالوس منظره خیره کننده ای به وجود میاره . انگار که لامپ سبز بالای ماشین روشنه) بگیر تا روبان و گل سر و بلوز سبز و نایلکس و دفترچه سبز.
دختری حدودا هفده ساله هندوانه ی بسیار بزرگ سبزی رو از پنجره عقب ماشین روی دستش بیرون گرفته بود. دوستانمون که حدودا دوساعت بعد از چالوس راه افتاده بودن همون دخترو با هندوانه ی درشتش دیده بودن. طفلک تموم این دو سه ساعتو این ده پونزده کیلو رو روی دست تحمل کرده بود.
انقلاب هزینه داره دیگه.
نکته جالب این بود که این ابراز احساسات سبز پولدار و فقیر و پیر و جوان و زن و مرد نمی شناخت.(راننده های وانت هم دمشون گرم, بدون استثنا وی نشون می دادن و چراغ می زدن.) این همبستگی هرگز تو ایران سابقه نداشته.
پ.ن.
توصیه می کنم احمدی نژادی ها جمعه ها نرن چالوس, افسردگی شدید می گیرن.
پ.ن.2
تو چالوس و نور خیلی از مغازه ها هنوز عکس موسوی رو برنداشتن. چند تا عکس گرفتم که هنوز تو موبایلمه.

3- جوگیری سبز
سرنشینان ماشین مدل بالا و گرانقیمت جلویی ما یکی از معدود افرادی بودن که شیشه هارو داده بودن بالا و از خنکی کولرش لذت می بردن. یواش یواش از عکس العملی که ماشین های اونطرفی نسبت به ما اینوری ها داشتن(نمی گم ما چی بیرون گذاشته بودیم شاید کسی مارو دیده باشه. اما دیگران خیلی برامون ابراز احساسات و بوق و چراغ می زدن) جو زده شدن و یه کم شیشه رو کشیدن پایین و شرمزده یه "وی" کوچولو آوردن بیرون. بعد از حدود نیم ساعت دیدیدم کتشونو درآوردن و پیرهناشونو زدن بالا و دستشون تا آرنج آوردن بیرن. بعد از چند دقیقه فلاشرهای ماشینشونو روشن کردن. سی با گفت فکر کنم به نزدیکی های کرج برسیم با ماشینشون معلق هم بزنن.

4- شبهای قدر با دسپرت هاوسوایوز
خدا خیر بده آقا فرهاد سی دی فروش محله ما رو.
این روزها دارم با دسپرت هاوس وایوز( Desperate Housewives ) حال می کنم. سی تا دی وی دی لاست(Lost ) رو تموم کردم. بعدش هم می خوام برم سراغ پریزن بریک( Prison Break ).
دو روز قبل از شب های قدر رفتم بقیه ی دی وی دی های دسپرت هاوسوایوز رو بگیرم دیدم خانومی حدودا چهل ساله با مانتو مقنعه ی ادارات دولتی داره از فرهاد می پرسه چه دی وی دی برای این چند روز که تعطیله سفارش بده. می گفت ما که خیلی وقته دیگه تلویزیون نمی بینیم. فرهاد دوسه تا فیلم و سریال ترسناک و جنگی معرفی کرد خوشش نیومد.
برای بچه هاش چند فیلم خانوادگی گرفت. بعدش از من کمک خواست برای خودش چی بگیره. گفتم والله من این روزها دارم د.ه. نگاه می کنم. اگه می خواهید یکی دوتا شو بگیرید اگه خوشتون اومد بقیه شو هم بیایید سفارش بدید(روی هم 29 تا دی وی دیه که روی هر کدوم سه یا چهار قسمت سریال ضبط شده) کمی از داستانش پرسید و من هم با آب و تاب از سوزان و لینت و گبریل و بیری و روابطشون گفتم.
گفت آخ جون, باب دل منه! و هر 29 تاشو سفارش داد! یه آقا هم که داشت حرفامونو گوش می داد اونم گفت برای منم بزن آخه برنامه های این روزای تلویزیون مزخرفه. گفتم برنامه های تلویزیون مدت زیادیه که مزخرف شده و کار امروز دیروز نیست.
کار آقا فرهاد این روزا سکه ست...


5- از شخصیت سوزان در سریال د.ه. خیلی خوشم میاد. اما کسایی که این سریالو دیدن می گن عین لینت هستم. حتی نانا هم که تاحالا منو ندیده, یه بار تو نظرخواهیم همینو نوشت.

6- دعای هم زدن شله زرد
رفته بودم خونه ی دوستم. خونه شون شمالی بود و باید از حیاط رد می شدم.
دیدم مادرش با همسایه هاش داره شله زرد می پزه. البته نه با چادرهای دور کمر بسته اونجور که تو فیلما نشون می دن! بلکه با لباس های شیک و پیک.
مامانش یهو ملاقه رو داد دستم و امر کرد.
- یه هم بزن نیت کن.
چشمامو بستم و درحال هم زدن گفتم انشالله ریشه اینا زودتر کنده بشه.
همه خندیدن. حیرون موندم چه اشتباه مهلکی کردم.
- زیتون جان, باید نیت رو تو دلت بگی نه بلند. اما ناراحت نشو. همه مون همین آرزو رو کردیم.


7- تکه ای از بهشت
یکی از زیباترین منظره هایی که تو شمال دیدم "دریاچه الیمالات" در نزدیکی های شهرستان نور در استان مازندران بود. تعجب می کنم مردم کمتر به این منطقه می رن. خیلی زیباست انگار یه تیکه از بهشتِ مذهبی ها رو کندن آوردن گذاشتن اونجا.
آدرس: ده کیلومتری جاده ی چمستان.(جاده چمستان هم از خود نور شروع می شه) می بینید چقدر نزدیکه؟ فقط ده دقیقه راهه.

8- حدود 200 کیلومتر از خونه دور شده بودیم که برای سی با تعریف کردم تو وبلاگم مقداری از مکالمه مون رو نوشتم. آقا, رنگ از روش پرید. تو مسافرت هی شوخی جدی می گفت اگه تا حالا زیاد حال و حوصله نداشتن دنبال تو بگردن حالا برای رسیدن به من هلو هم که شده شخص رئیس جمهور دستور داده حتما پیدامون کنن. می گفتم ماشالله اعتماد به نفس... بابا جان, وقتی برگشتیم عکستو می ذارم که دست از سرت بردارن. می گفت نخیر! باید یه کافی نت پیدا کنیم تا زودتر پاکش کنی. هر چی گفتم آدرس مویل تایپ و پسوردمو حفظ نیستم باور نکرد. موقع برگشتن سر کوچه چند لحظه ایستاد تا ببینه خونه مون محاصره نباشه:)



9- تا اونجایی که یادمه هر شب ماه رمضون در تمام محلات کرج جشن رمضان برگزار می شد و بعد از افطار ملت می رفتن به تالارهای محل و خواننده های روز میومدن و تا یک و دو نصف شب جشن ادامه داشت. امسال به هیچکس اجازه چنین کاری رو ندادن.
و این نشونه ی خوبیه. یعنی از جمع شدن مردم می ترسن!


http://z8un.com