تاسوعا و عاشورا رو در ساری بودیم. خیلی خوب بود که سبزها در همه شهرها برای ساعت ده صبح روز عاشورا مسیر راهپیمایی اعلام کرده بودن. رو یه کاغذ مسیر رو(از میدان ساعت تا میدون شهدا) نوشتم و با خودم بردم.
شب تاسوعا برای پیدا کردن مسیر رفتیم میدون ساعت, خیابونای اطراف رو بسته بودن. همه جا پر از نیروی انتظامی و لباس شخصی بود. خواستیم ماشین رو پارک کنیم پلیس اومد گفت چیکار دارید؟ برای چی اومدید؟
گفتیم همه شب تاسوعا میان چیکار؟ با پررویی پرسید چرا تو شهر خودتون نرفتین مراسم؟ چشمام گرد شد, گفتم چه فرق داره؟ دوست داریم هر سال تو یه شهر باشیم و آداب و رسوم منطقه رو ببینیم. تازه شما باید از خداتون باشه توریست بیاد شهرتون. گفت توریست مال تابستونه, نه عزاداری عاشورا. جل الخالق اینم تازه شنفتیم!
اونقدر باهاش یکی به دو کردیم و بالاخره با اکراه اجازه پارک ماشین (در محلی که هیچ مشکلی برای پارک نداشت) رو داد و گفت زود برگردید. تو دلم گفتم"بهش می گم!"
وقتی به سمت ساعت می رفتیم به سی با گفتم اما خودمونیم می بینی تیپ من چقدر شاخصه که پلیس هم فهمید اینجایی نیستم. گفت باهوش جان, از شماره پلاک ماشین فهمید ساروی نیستیم. با شنیدن این حرف دقیقا تا یک دقیقه و ده ثانیه نطقم کور شد.
خلاصه, انگار تموم مردم شریف ساری ریخته بودن اونجا. توی راه به اون بلندی, فقط یک دسته عزاداری دیدیدم و بقیه مردمی بودن که حین قدم زدن با چشم به هم علامت می دن و لبخند می زدن و مشخص بود همه مون یک هدف داریم.
پایگاه های پذیرایی هم که طبیعته دولتی و اونوری بودن ازمون پذیرایی می کردن که پاهامون بیشتر قوت بگیره و بتونیم بیشتر این مسیر و بیاییم و بریم. گوشه گوشه جوانانی می دیدی که دور از چشم نیروهای انتظامی دارن برای فردا قرار می ذارن. اگر دقت می کردی دستبند سبز رو از زیر پلیورها و کاپشن ها می دیدی. بوی عطر پرتقال و لیمو و نارنج که هنوز رو درختا بودن همه جا پیچیده بود. تمام مدتی که ساری بودیم همین بوی خوش به مشاممون می رسید. (باید یه پست جدا در مورد زیبایی شهر ساری و خوبی , تمیزی و روشنفکری مردمش بنویسم.)
ساعت ده عاشورا که دوباره رفتیم اونجا دیدیدم تعداد نیروی انتظامی چند برابر شده. خواستیم همون جای دیشبی پارک کنیم که همون پلیسه اومد گفت شما هنوز نرفتید شهرتون؟ و جوری نگاه می کرد که انگار من برای رهبری جنبش به اونجا رفتم.
البته سی با می گه از بس دیشبش باهاش کل کل کردی شناختتت(سه عدد "ت" پشت هم را عشق است).
مسیر خیابان بین میدون ساعت و میدون شهدا (بعضیا بهش می گفتن میدون شهرداری) خیلی خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. همه به هم نگاه های معنی دار می کردن, اما هیچکس شعار نمی داد. جو کمی متشنج بود. مثل دیشب تعداد عزاداران خیلی خیلی کم بود و تعداد بینندگان و منتظران خیلی.
با چند نفر صبحت کردم, پسری گفت قبل از شروع راهپیمایی ریختن و چهار نفرو گرفتن و بقیه فرار کردن و حالا اینقدر نیروی انتظامی هست کسی جرات شعار دادن نداره. دختری گفت شهر ما دانشجوهای زیادی داره.(فقط تو خیابون میدون خزر تا دریا پنج یا شش دانشگاه هست) ولی متاسفانه همه برای تعطیلات رفتن شهر خودشون, بچه های ما هم اینجا همه شناخته شدن و اگه یه بار بگیرنشون می شن گاو پیشونی سفید. ولی دوستم از بابل بهم زنگ زد که اونجا شلوغه. اگه دانشجوها بودن الان اینجا غوغا می شد.
خودمون از تهران خبر داشتیم که شلوغ شده, یه دلمون تو ساری بود و یه دلمون پیش بچه های تهران و کرج. تلفن به استان تهران کلا خط نمی داد. آرزو می کردیم هیچ اتفاق خونینی نیفته(کاش همه چیز با آرزو کردن حل می شد)
آقای مسن تسبیح به دستی کنار وایساده بود و داشت پلیس ها رو می دید و گفت اینا حداکثر تا همین امسال دووم بیارن.
و بعد شروع کرد به تعریف از رفسنجانی که چقدر کار کرد و زمان اون چقدر در اونجا دانشگاه ساخته شده و باعث رونق اقتصادی بیشتر شهر ساری و بقیه شهرها شده. ولی زمان احمدی نياد فقط خرابی بوده و توهین به مردم و...
خانمی میگفت امروز اصلا حال و هوای عاشورا رو ندارم. نگران بچه هامم. می ترسم حکومت بلایی سرشون بیاره و عروس و داماد شدنشون رو نبینم. الان هم گمشون کردم.
دختری که قبلا باهاش صحبت کرده بودم نگران اومدم پیشم و گفت زود از این خیابون برید یه پلیس الان اومد ازم پرسید این خانومه با شماها چیکار داشته. چی می پرسه؟ چی می گه؟
سی با بازومو گرفت و کشید و رفتیم تو خیابون فرهنگ کمی گشتیم. هر چند دقیقه یکبار ماشین و موتورهایی با عجله و با سرعت زیادی می رفتند ماموریت. انگار تظاهرات به خیابان های اطراف کشیده شده بود.
بعد در میدون شهرداری صدای عربده ی مردی رو شنیدیم , با میکروفون مثلا سخن رانی می کرد و قوی ترین بلندگوها رو در سطح شهر( یا حداقل تو همون خیابون های اطراف) صداشو پخش می کردن. حدود صدو پنجاه نفر رو زمین نشسته بودن به حرفاش گوش می کردن.(اگه تاحالا گوشی براشون مونده باشه طفلکی ها, انقدر که صداش ستم بود) دقت کردیم بیشترشون مردم عادی بودن که فکر می کردن نماز ظهر عاشوراست.
مرتیکه هم شر و ور می بافت که همونطور که محمد, علی رو به ولایت برگزید و ما اطاعت کردیم و قبولش داریم باید ما هم ولایت جدید رو قبول کنیم. هر چی با صدای نکره ش می گفت "تکبیر" کسی جز یکی دو نفر تکبیر نمی گفت. اینم هی از ولایت گفت و گفت گفت هر کی ولایت رو قبول نداشته باشه کافر به حساب میاد. ما مثل گوسفندیم و باید چوپانی باشه مارو به سمت چشمه و علفزار ببره و...
. دید نخیر انگار مردم حرفشو حالیشون نمی شه . مجبور شد رک و پوست کنده بگه بابا, این اغتشاشگرا (مارو می گفت) هی تو خیابون میان می گن ما ولایت نمی خواهیم, ای مردم مسلمان, اینا کافرن. با گریه تمساحی گفت,آیت الله العظما خامنه ای رهبر شیعیان تموم جهانه و اینا طبق دستور خارجی ها به ساخت مقدسش توهین می کنن. باور کنید صدا از سنگ در میومد اما از مردم نشسته بر زمین در نمیومد. ما هم این پشت مشت ها می خندیدیم و به هم "وی" نشون می دادیم. نیروی انتظامی هم هی حرص می خورد.
از اون آقایی که حتما اونروز فتقش ترکیده کلی عکس گرفتم. منتها دور بود و خیلی خوب نیفتاده. از نیروی انتظامی هم چند عکس گرفتم و زحمتش می افته گردن غزل عزیز که برام بذاره تو وبلاگم.
پدرم می گه این روزها بوی همین روزها در سال 57 و می ده. اون زمان هم درست همین حال و هوا رو داشت. منتها یه فرق مهم داره. ما اون موقع نمی دونستم دقیقا چی می خواهیم و پشتش چه اتفاقی می افته اما جوون های امروزی خیلی خوب می دونن چی می خوان و نمی ذارن زالوها و میوه چین ها حکومتو بیان بگیرن دست خودشون.
گاری انقلاب
عکس محیط زیستی, بدون شرح!