چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

آخرین کشف متخصصین امر: وبلاگ نویسی، عملی ضد رژیم

تقدیر(!) چنان مقدر کرده بود که مدتی به ادیتور وبلاگم و خیلی جاهای دیگه(تو اینترنت) دسترسی نداشته باشم, آنتی فیلترهام درست کار نکنند و وبلاگم هم مدتی از کار بیفته . دوستی زحمت کشید و پریشب وبلاگم رو با هر سختی که بود احیا کرد. از مسئول سرور هم کمال تشکر دارم برای کمکش.
تذکر گرفتم بابت تند نوشتن. با اینکه خدا شاهد است موقع نوشتن خیلی جلوی خودم و دستم و دهنم رو می گیرم تا عصبانی نشم و حرف تندی نزنم, اما چشم, سعی می کنم با شدت بیشتری بگیرم.
راستش رو بخواهید من اصلا سیاسی نیستم یعنی اصلا دلم نمی خواد باشم. اگر توجه کرده باشید بیشتر حرف دل مردم جامعه رو می نویسم تا خودم. ولی چکنم که هر حرفی تو این دوره و زمونه سیاسی حساب می شه.
تو این چند وقت نشستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم وبلاگ نویسی اصولا چقدر کار بسیار بیخود و مزخرفیه ها... هر چی بنوبسی برای یکی سوءتفاهم ایجاد می شه.
اگه بنویسی از فلانجا رد می شدم و دیوارش ترک داشت, فکر می کنن منظور آدم دیوار ِ حکومته.
اگه بگی نون فلان نونوایی بی کیفیته می گن لابد منظورش نون جمهوری اسلامیه.
اگه بگی اینقدر احترام فلانی از بین رفته که عکسشو روی میز آشپزخونه پهن کردن می گن لابد طرف با این کار موافقه.
نه بابا جان, من فقط اینا رو فقط برای درددل می گم, نه که هر خانم باید حداقل روزی هفت هشت ده هزار کلمه حرف بزنه و من هر چی زور می زنم دور و بری هام فوقش به هزار تاش ا ونم نصفه نیمه و با حواس پرت گوش بدن, مجبورم شبا بیام تو وبلاگم جبران مافات کنم.
اما خودمونیم, وبلاگ نویسی کار مزخرفیه واقعا!
هر چی بنویسی خلاصه آخرش به یک طرفی برمی خوره. این طرفی ها باهات خوبن تا وقتی خوبیشونو می گی. کافیه یه انتقاد کوچولو بنویسی, وا مصیبتا... از نظرشون دیگه رفتی تو جناح اون طرفی.
وقتی که می گذاری چی؟
, اگه تو این هفت هشت سال وبلاگ نویسی, شبا تا صبح سبزی پاک کرده بودم, شسته بودم ,خورد کرده بودم, فروخته بودم الان یه کسی بودم واسه خودم.
وای... از پول وسائل کامپیوتر و تلفن یا ای دی اس ال ماهانه و اینا دیگه نگو!
و اما... اینو بدون, بدترین بدی وبلاگ نویسی بالارفتن وزنه!
من تا همین چند خطو بنویسم, از حرص یک بسته بادوم زمینی فلفلی مزمز خوردم و بعد از چند دقیقه دوباره دلم ضعف رفت و رفتم یک سیب قرمز گنده آوردم و هر وقت کلمه کم آوردم یه گازی ازش زدم و بعد الکی الکی رفتم یک سوسیس گنده و دراز از یخجال درآوردم و کاردی کاردیش کردم و گذاشتم تو مایکروویو خوب پف کنه برشته بشه. تو برگ کاهو پیچیدم و خوردم.
حالا از صبح رژیممو به خوبی تونسته بودم حفظ کنم.
آخه بگو مرض داری زن! با خودت نکن این کارارو!
به جان شما تو این همین چند وقت که به اون صورت اینترنت نمیومدم هفت هشت کیلو لاغر شدم. دیگه حرصی نداشتم بخورم که اشتهام زیاد شه.
خوب که فکر می کنم می بینم آقای ابطحی هم لابد به همین علت تو زندان لاغر شده بود. چقدر پشت سر ه بازجوهای بیچاره ش حرف زدیم .
خوب وقتی آدم وبلاگ ننویسه دیگه حرص نداره بخوره و با فراغ بال لاغر می شه..
حرف لاغر شدن آقای ابطحی شد. ازش با ای میل پرسیدم لاغری رژیم تضمینیه یا برگشت کرده. به نظر من اگه برگشت کرد می تونه به جوامع بین المللی شکایت کنه.
و اما بعد... اون دو پست آخر وبلاگمو خودم نوشتم بابا. مگه همیشه چی می نوشتم که حالا ننوشتم. فقط چون خودم دسترسی نداشتم با ای میل فرستادمش به دوستی در آلمان(زیستن عزیز که حتما یادتونه) و اون برام گذاشتش تو وبلاگم.
و این دفعه دارم برای دوست عزیز دیگری بازم در آلمان( غزل نازنین, تو رو خدا ببین کار ما به کجا رسیده که به نازی های آلمانی محتاج شدیم) می فرستم تا او زحمتشو بکشه.( آختونگ! اگه اونم مثل زیستن نذاره از دستم در ره)
خودم که نمی تونم برم آلمان, امیدوارم ای میل هام در گردش دور اروپا صفا کنن.( چطوره هر پستمو بفرستم به یک کشوری تا حالشو ببرن. از آمریکا و استرالیا و آفریقا و آسیای میانه و خاور دور داوطلب می پذیریم)
خیلی مسائل تو این چند وقت پیش اومده که واقعا نمی دونم راجع به کدومش حرف بزنم. تو ذهنم هزار حرف نگفته ست.
می ذارمش برای روزهای بعدی...

نظرها

هیچ نظری موجود نیست: