‏نمایش پست‌ها با برچسب مردم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مردم. نمایش همه پست‌ها

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

دانشجویان خوش خنده لبنانی در ایران

تو متروی داخل تهران, دو تا دختر ترگل ورگل و خندان چادری با لهجه ای غیر ایرانی ازم آدرس ایستگاهی رو پرسیدن. روی نقشه نشونشون دادم. با هر هر کر کر کلی تشکر کردن.
کنجکاو شدم بدونم کجایی ین. خوب راستش قهقه خندیدناشون در عین چادری بودنشون برام جالب بود.
گفتن لبنانی ین و در ایران درس می خونن.
رشته هاشونو پرسیدم. یکیشون گفت دندون پزشکی و اون یکی مهندسی برق.
پیش خودم گفتم لابد خیلی شهریه می دن که برای دانشگاه ها می صرفه از کشورهای دیگه دانشجو بیارن.
محتاطانه پرسیدم: خیلی شهریه می دین؟
- نه, تقریبا مجانیه.
- کجا زندگی می کنید؟
- خوابگاهی در بالای پارک ملت( با توجه به سوال کردن در مورد ایستگاهی که باید پیاده شن با دونستن زبون فارسی, نمی دونم جهتهای جغرافیایی رو درست بلد بودن یا نه. چون فکر کنم شمال پارک ملت جام جمه)
- اونجا هم مجانی؟
هرهر... کرکر...- تقریبا
- کدوم دانشگاه؟(تو دلم: چنین بذل و بخششی کرده؟)
- دانشگاه شاهد.
- آهان... شما هر دو از خانواده های شهید لبنان هستید.
مقادیر متنابهی هِرهر و کِرکر: نخیر!
- فقط شما دو نفر لبنانی و خارجی هستید تو دانشگاه؟
هرهر کرکر: نه خیییییییییییییلی هستیم! خیلی بهمون خوش می گذره. شما خیلی دولت خوبی دارید.
من تو دلم: صحیح!
حالا فکر کنید کلی آدم دورمون جمع شدن. بعضی آقایون آب دهنشون راه افتاده بود برای این دو دخترخانم خوشرو و با نیشهای باز سرشون رو کرده بودن تو محفل کوجیک مترویی ما.
بعدش کلی سوال ازم کردن در مورد بعضی مکان های تفریحی فرهنگی تهران که در حد توانم کمکشون کردم.
رسیدن به ایستگاهشون و همون آقایون مهربون که بهتر از من به حرفها گوش کرده بودن زدن رو شونه ی دخترا که رسیدید و با نیش های تا بنا گوش باز باهاشون بای بای کردن.
اما به محض بسته شدن در مترو. مردی که از همه هیز تر بود زودتر از همه دو تا فحش آبدار به این دخترا داد.
- بچه های خودمون باید به خاطر شهریه زیاد دانشگاه آزاد درس دانشگاه رو ول کنن تا این ...(!)های مفت خورا بیان جاشون.
دیگری: این دولت ما هم شورشو درآورده تا کی می خواد به جای مردم خودش به فکر مردم کشورهای دیگه ای مثل فلسطین و لبنان و غزه و... باشه.
دیگری: آخه بگو چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه.
دیگری: اینا دیدن دیگه هیچ کشوری براشون تره خرد نمی کنه اینجوری دارن دلشونو به دست میارن.
دیگری: غلط کردن.
دیگری: می بینید چه روزی به سر جوونای خودمون میارن؟
چند تا با هم: الهی امسال تکلیفمون روشن شه. الهی به زمین گرم بخورن.
الهی...
الهی....
الهی...
(همهمه)
...

Balatarin

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

تنها کار مثبت اسمشو نبر در طول زندگی اش!

خدارو شکر نمردیم و یه کار مثبت از آقا دیدیم!
با اینکه یکی براش چاله کنده بود یکی از ترس خشکیدن درخت رهبری با صدمن خاک چسبیده به دورش براش گذاشت تو چاله, ایشون لطف کردن و چند بیل خاک توی شکاف باقیمانده ریختن و یکی هم آبپاش پر از آب دادن دستش تا مرحمت کنن و به نهال رهبری آب بدن, اما همین که ایشون برای یک ساعت هم که شده به جای دستور قلع و قمع مردم این مملکت و غارت بیت المال, یک درخت که نماد سبزی است بکارن پیشرفت خیلی بزرگیه!

بالاترین

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

کدوم از خدابیخبری شایعه ورشکسته شدن قریب الوقوع بانک ها رو سر زبونا انداخته!

ما که زیتونی بیش نمی باشیم خواستیم همگام با ملت غیور و قهرمان ایران سهم کوچکی در اختلال در نظام اقتصادی این رژیم منحوس داشته باشیم, ( از شما چه پنهان قلبا" دوست داشتیم سهم بزرگتری داشته باشیم اما ... , وای, شما چقدر بی صبرید! بقیه نوشته را بخوانید تا علتش را متوجه شوید)
پیش خود فرمودیم,ببخشید عرض کردیم, زیتون جان تو هم از 9% سودی که سالانه به پولی که با خون دل جمع کرده بودی بگذر تا در این برهه ی حساس با خَلق باشی و بر خلق نباشی.

پس از کلی جنگ و جدال با هوای نفس ( از نوع اماره اش) ساعت 12 بود که عزممان را جزم نموده و با پای پیاده به طرف بانک روانه شدیم. در راه فکر می کردیم ما که گاو صندوق نداریم تا پولمان را از شر دشمنان رجیم که همانا دزدان محترم می باشند حفظ فرماییم پس مجبوریم از این به بعد دور تفریح و میهمانی را خط بکشیم و خانه بمانیم از بهر حفظ مال!
داشتیم غصه می خوردیم که ناگهان دیدیم به بانک رسیدایم. نوبت گرفته و منتظر نشستیم تا صدایمان بزنند. برعکس همیشه شماره ها را تند تند می خواندند.
نوبت که به ما رسید با ژستی بزرگوارانه مملو از احساسی سرشار از میهن پرستی و فداکاری در راه خلق دفترچه حسابمان را مثل گوسفندی قربانی به روی باجه کوباندیم و فرمودیم:
_ همه ی پولمان!
- جانم؟(این را خانم مسئول باجه عرض کرد)
- حسابمان را می بندیم. تمام یک میلیون تومنمان را می خواهیم!( گفتیم که دوست داشتیم سهم بزرگتری در این راه داشته باشیم اما چکنیم که بینوا ندارد بیش)
پوزخندی زد: نقد یا تراول؟
- فرقی نمی کند. تراول 50 یا 100 تومانی باشد بهتر است.
خندید- نداریم که!
- یعنی چه ندارید؟
- پول نقد و تراولمان تمام شده اگر می خواهید به حساب خودتان در بانک دیگر یا به حساب هر کس دیگری که دوست دارید واریز می کنیم.
- پس راست است که بانکها دارند ورشکست می شوند؟
- شایعه است خانم, شما چرا باور می کنید.
- به گمانم اوضاع دارد می شود عین سال 57!
آقایی که در باجه ی بغلی داشت همین بحث را با آن یکی کارمند میکرد همراه با آه بلندی گفت:
- خدا از دهنت بشنود دخترم!

با دل و دماغی سوخته از بانک بیرون آمدیم.
تصمیم گرفتیم برویم به بانک ارزی که چند خیابان پایین تر است ببینیم وضع فروش دلار چطور است.
پیش خودمان گفتیم اگر گفت دلار داریم چکنیم؟ آهان, می گوییم پولمان در خانه جا مانده.
نوبتمان که رسید:
- ببخشید آقا, قیمت دلار چند است؟
- 1009 تومن.
- یعنی برای خرید هزار دلار باید یک میلیون و نه هزار تومان بدهم؟
- خیر, دو درصد هم کارمزد می گیریم.
جوری حرف می زد که انگار هزاران دلار دارد.
- راست است که همه دارند پولهایشان را به دلار تبدیل می کنندو از بانک می کشند بیرون؟
- نخیر خانم, کدام از خدا بیخبری این شایعه بی اساس را ساخته؟
دلم را زدم به دریا:
- هیچکس, بی زحمت هزار دلار به من بدهید.
- می برید یا می خورید, ببخشید گفت می برید یا در حسابتان واریز می کنید؟
- می خواهم ببرم. اینجا حساب ندارم.
- نمی شود.
-یعنی چه! چه فرقی برای شما می کند.
- خوب ما دلار کاغذی نداریم. فقط در حساب ها موجود است.
- یکی بخواهد از حسابش برداشت کند چه؟
- چند روزی است که نداریم. یکی دو نفرند که اول صبح می آیند هر چه دلار در بانک است می خرند و می برند.
- حتی اگر یک میلیون دلار داشته باشید.
- بله, امروز صبح تقریبا همین مقدار را یک نفر به تنهایی خرید.
- بقیه چی؟
- هیچی. می گوییم دلار (فرضی) بخرند و در حسابشان بریزند.
- یعنی دلارهای خیالی؟
- نمی دانم منظور شما چیست, می خواهید شایعه پراکنی کنید؟
- یک همچین چیزهایی, آخر من ستون پنچم می باشم.



کدوم از خدابیخبری شایعه ورشکسته شدن قریب الوقوع بانک ها رو سر زبونا انداخته!

ما که زیتونی بیش نمی باشیم خواستیم همگام با ملت غیور و قهرمان ایران سهم کوچکی در اختلال در نظام اقتصادی این رژیم منحوس داشته باشیم, ( از شما چه پنهان قلبا" دوست داشتیم سهم بزرگتری داشته باشیم اما ... , وای, شما چقدر بی صبرید! بقیه نوشته را بخوانید تا علتش را متوجه شوید)
پیش خود فرمودیم,ببخشید عرض کردیم, زیتون جان تو هم از 9% سودی که سالانه به پولی که با خون دل جمع کرده بودی بگذر تا در این برهه ی حساس با خَلق باشی و بر خلق نباشی.

پس از کلی جنگ و جدال با هوای نفس ( از نوع اماره اش) ساعت 12 بود که عزممان را جزم نموده و با پای پیاده به طرف بانک روانه شدیم. در راه فکر می کردیم ما که گاو صندوق نداریم تا پولمان را از شر دشمنان رجیم که همانا دزدان محترم می باشند حفظ فرماییم پس مجبوریم از این به بعد دور تفریح و میهمانی را خط بکشیم و خانه بمانیم از بهر حفظ مال!
داشتیم غصه می خوردیم که ناگهان دیدیم به بانک رسیدایم. نوبت گرفته و منتظر نشستیم تا صدایمان بزنند. برعکس همیشه شماره ها را تند تند می خواندند.
نوبت که به ما رسید با ژستی بزرگوارانه مملو از احساسی سرشار از میهن پرستی و فداکاری در راه خلق دفترچه حسابمان را مثل گوسفندی قربانی به روی باجه کوباندیم و فرمودیم:
_ همه ی پولمان!
- جانم؟(این را خانم مسئول باجه عرض کرد)
- حسابمان را می بندیم. تمام یک میلیون تومنمان را می خواهیم!( گفتیم که دوست داشتیم سهم بزرگتری در این راه داشته باشیم اما چکنیم که بینوا ندارد بیش)
پوزخندی زد: نقد یا تراول؟
- فرقی نمی کند. تراول 50 یا 100 تومانی باشد بهتر است.
خندید- نداریم که!
- یعنی چه ندارید؟
- پول نقد و تراولمان تمام شده اگر می خواهید به حساب خودتان در بانک دیگر یا به حساب هر کس دیگری که دوست دارید واریز می کنیم.
- پس راست است که بانکها دارند ورشکست می شوند؟
- شایعه است خانم, شما چرا باور می کنید.
- به گمانم اوضاع دارد می شود عین سال 57!
آقایی که در باجه ی بغلی داشت همین بحث را با آن یکی کارمند میکرد همراه با آه بلندی گفت:
- خدا از دهنت بشنود دخترم!

با دل و دماغی سوخته از بانک بیرون آمدیم.
تصمیم گرفتیم برویم به بانک ارزی که چند خیابان پایین تر است ببینیم وضع فروش دلار چطور است.
پیش خودمان گفتیم اگر گفت دلار داریم چکنیم؟ آهان, می گوییم پولمان در خانه جا مانده.
نوبتمان که رسید:
- ببخشید آقا, قیمت دلار چند است؟
- 1009 تومن.
- یعنی برای خرید هزار دلار باید یک میلیون و نه هزار تومان بدهم؟
- خیر, دو درصد هم کارمزد می گیریم.
جوری حرف می زد که انگار هزاران دلار دارد.
- راست است که همه دارند پولهایشان را به دلار تبدیل می کنندو از بانک می کشند بیرون؟
- نخیر خانم, کدام از خدا بیخبری این شایعه بی اساس را ساخته؟
دلم را زدم به دریا:
- هیچکس, بی زحمت هزار دلار به من بدهید.
- می برید یا می خورید, ببخشید گفت می برید یا در حسابتان واریز می کنید؟
- می خواهم ببرم. اینجا حساب ندارم.
- نمی شود.
-یعنی چه! چه فرقی برای شما می کند.
- خوب ما دلار کاغذی نداریم. فقط در حساب ها موجود است.
- یکی بخواهد از حسابش برداشت کند چه؟
- چند روزی است که نداریم. یکی دو نفرند که اول صبح می آیند هر چه دلار در بانک است می خرند و می برند.
- حتی اگر یک میلیون دلار داشته باشید.
- بله, امروز صبح تقریبا همین مقدار را یک نفر به تنهایی خرید.
- بقیه چی؟
- هیچی. می گوییم دلار (فرضی) بخرند و در حسابشان بریزند.
- یعنی دلارهای خیالی؟
- نمی دانم منظور شما چیست, می خواهید شایعه پراکنی کنید؟
- یک همچین چیزهایی, آخر من ستون پنچم می باشم.

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

چه رازیست در پسِ حماقت هایِ پرشمارِ یک رئیس جمهور

18 آبان 88 , شب, داخلی, فروشگاه رفاه

چرخ خرید را از همان در ورودی فروشگاه با عجله برمی دارم.

هفته پیش که آمدم, خیلی از کالاهای مورد نیازم را نداشتند. گفتند دارند انبارگردانی می کنند. هفته بعد بیا. هر چه بخواهی انشاالله خواهیم داشت.

راست می گفتند, قفسه ها همه پر هستند. از خوشحالی نزدیک است سکته کنم! (نمی دانم چه مرضی ست که تازگی ها به سکته کردن می گویند سکته زدن!)

دیشبش مسئولی در تلویزیون گفته بود که : مبادا خیال کنید با دادن یارانه ها کالایی گران می شود! نه به جان شما! حاشا و کلا! ابدا"!

به همسرم گفتم : ای وای... دیدی, (یعنی شنیدی!) قرار است بعد از دادن یارانه های نقدی بدبخت بشویم. ما هم که بابی خیالی تو(نمیدانم چرا نسبت به کلمه بیعرضه حساس شده است) همیشه هشتمان گرو نهمان است.

از پشت روزنامه صورتش را بیرون می آورد و با بی خیالی اعصاب خورد کنش می گوید: ولی من شنیدم که گفت گران نمی شود. اشتباه شنیدی. و دوباره صورتش را پشت روزنامه می برد.

متوسل به زور می شوم. روزنامه را از دستش می کشم و با نیش و کنایه می گویم تو مثلا خبر نداری هر چه در تلویزیون می گویند حتما برعکسش می شود.

با تعجب می گوید: مگر داری به تلویزیون جمهوری اسلامی نگاه می کنی؟ می گویم: نه پس, تلویزیون کره مریخ است.

تورا به جان هر کس که دوست داری فردا بیا برای یک بار هم که شده حرف مرا گوش کن و برویم فروشگاه رفاه کمی مواد غذایی بخریم تا برای مدتی از گرسنگی نمیریم.

مثل همیشه می گوید حالا تا ببینم.

من نسبت به این جمله حساسم. یعنی چه حالا تا ببینم. که معمولا هم یعنی نمی آید.

نیامد ماشین را هم با خودش برده. عیبی ندارد. فوقش موقع برگشتن یک ماشین دربست می گیرم. وقتی بعد از دادن یارانه ها قیمت ها گران شد آنوقت به هوش و موقع شناسی من آفرین می گوید.

اول دال رفتم سروقت قفسه بیسکویت جات که همان جلوی فروشگاه است. ده بسته بیسکویت ساقه طلایی هم بخرم در زمان قحطی 20 روز زنده نگهمان می دارد. زنی با پسرش می آید و عدل بالای سر من می ایستد و هر دو با چشم های درشت و سیاهشان زل می زنند به بیسکویت ها در چرخ خرید من. در قفسه فقط 8 بیسکویت ساقه طلایی بود که همه را برداشته بودم. احساس محتکری بدجنس به من دست می دهد, چهار تایش را بیرون می آورم و به زن می دهم. او هم یکی را می چرخاند و می گوید: خاک برسرشان! قیمتش دو برابر شده و پرتشان می کند در قفسه.

یکی از بیسکویت های چرخ خودم را برمی دارم و قیمتش را نگاه می کنم هر بسته صد تومان گران شده. یعنی 25%.

بور و خیط شده با همان چهار بسته به راه خودم ادامه می دهم. به قفسه قند و شکر و چایی می روم. اینها به مدد آیت الله سلطان شکر حتما به قیمت قبلی هستند. اما زهی خیال باطل! اجبارا برای اینکه دست خالی به خانه برنگردم دو بسته نیم کیلویی چای و سه بسته یک کیلویی شکر برمی دارم. زن و شوهر جوانی که قیمت جدید را می بینند شروع می کنند به فحش دادن, گه به قبر پدرشان! کثافت ها! وای... اصلا به تیپشان نمی آید حرف به این رکیکی بزنند.

به قفسه آرایشی بهداشتی می روم. دوسه شامپوی صحت و یک بسته صابون گلنار و چهار بسته دستمال کاغذی برمی دارم. اگر در زمان قحطی گرسنه ماندیم عیب ندارد اما اقلا جلوی دوستان و آشنایان تمیز و مرتب باشیم. یک هو شیطان گولم می زند که قیمت ها را نگاه کنم. دود از کله ام برمی خیزد. هر بسته صابون گلنار 500 و هر قوطی شامپوی صحت 300 و دستمال چهارتایی 800 تومان گران شده .

خجالت می کشم آن ها را برگردانم سرجایشان.

پیرمرد و پیرزنی که به عینک نزدیک بین خود شک دارند, بسته ای 300 برگی دستمال کاغذی را به من می دهند. دخترم, قیمت روی آن را درست نمی بینیم چند است؟ می خوانم و می گویم 2000 تومن. می گوید بر پدرشان لعنت! چقدر؟ می گویم 2000 تومان. البته نوع نامرغوب ترش که من خریده ام ارزان تر است. مرد موقر بلند می گوید: آشغال های عوضی, زدن مملکت مارا خراب کردند حالا می خواهند مردم را از گرسنگی بکشند. می خواهم بگویم که آدم از نخوردن می میرد نه از بی دستمالی که ادامه می دهد: غرفه ی گوشت رفته ای؟ می گویم هنوز نه. پیرزن مدام در حال نفرین کردن یک کوتوله است که من نفهمیدم چه کسی ست.

می آیم کرم دست بردارم و درحال دیدن قیمت جدیدش هستم که از پشت غرفه ی گردان صدای زن و شوهر جوانی را می شنوم ( و قسمتی از لباسهایشان را می بینم) که آن طرف مشغول انتخاب کاندوم هستند. مرد می گوید قبلا بسته هایش 12 تایی بود 2000 تومان بود حالا بسته ی سه تایی 1500 تومان شده. هنوز یارانه نداده به استقبال گرانی رفته اند. ایشاالله همین امسال تکلیف این حکومت معلوم میشود. دختر میگوید نخریم, خودمان یک کارش می کنیم. و انگار دارد با اشاره توضیح بیشتری می دهد که پسر میگوید یعنی چه یک کارش می کنیم؟ با این وضع مملکت یک بچه را هم پس بیندازیم و بدبختش کنیم؟

می خواهم به شوخی از پشت غرقه بگویم : در عوض ماهانه یک یارانه دیگر به درآمدهای خانواده تان اضافه می شود که از خشم و عصبانیت پسر می ترسم و نمی گویم.

کرم دست ایرانی 400 تومانی شده 1100 تومان. ناچار یکی برمیدارم.

می روم سراغ قسمت گوشت و مرغ و ماهی. قیمت ماهی و مرغ بسته بندی که وحشتناک است. تصمیم می گیرم غیر بسته بندی و از بازار بخرم. اوضاع گوشت چرخ کرده اما بهتر است. فقط بسته ای هزار تومن اضافه شده. سه بسته برمیدارم.

از هر قسمت مواد پروتئینی که رد می شوم صدای فحش و بحث می شنوم.

- الهی به زمین گرم بخورند! ابله ها!

- جوان هایمان را با تیر و تفنگ و چماق می کشند مارا هم می خواهند از گرسنگی بکشند.

- همه اش تقصیر آن مردک یک دست است.

- نه بابا. او هم یک عروسک خیمه شب بازی است . آخر یک آدم کوتوله می تواند بر یک کشور بزرگ حکومت کند؟

- نه که نمی تواند. همین جوان ها نسخه اش را پیچیده اند.

- کار کار امریکاست.

- نخیر آقا, کار کار انگلیس است.

- ببخشید, اما شما روسیه را دست کم گرفته اید.

- کار کار خود مردک احمقه! به کشورهای دیگه چه ربطی داره؟

- تا خون ما را نمکند مگر ول کن هستند آقا, کجا بروند به از اینجا. اصلا کجا را دارند بروند انگلها.

- شوهر مرا از سر کار معلق کرده اند. رفته به برادر یکی از همین جوانهایی که در تظاهرات بعد از انتخاباتت کشته شده سر بزند. دلش سوخته بود برای خانواده اش. کسی گزارشش را داده و گفته اند فعلا یک هفته نیا سرکار.

- اینها خیر نمی بینند خواهر. جزای کارهایشان را می بینند.

- ای خانم, نفرین اگر به اینها اثر داشت که سی سال حکومتشان طول نمیکشید. همان سالهای 67 بعد از آن همه اعدام رفته بودند.

- آخر مگر هنوز یارانه داده اند که همه چیز اینقدر گران شده است.

- دارد می شود عین سالهای زمان انقلاب. لابد از فردا مردم هی بچه پس می اندازند که درآمد خانواده شان زیاد شود. غافل از اینکه همین یک شاهی صنار باعث می شود قیمت ها چند برابر شود. بیا! گوشتی را برمی دارد بعد از خواندن قیمت پرتش می کند, هنوز به جیب ما نرسیده بادش به اینها خورده.

- رای هایمان را خوردند می خواهید جیبهایمان را خالی نکنند؟آخ... اگر موسوی رئیس جمهور می شد...

- جوان, تو هنوز خامی, اگر موسوی هم می آمد کاری نمی توانست بکند. اینها باید بالکل بروند. همه شان با هم.

- الاغ از اینها بهتر میفهمد. دیدید چطور چین هر چه آشغال دارد به کشور ما صادر می کند و جوان های ما بیکار شده اند.

- ایران یک رضا شاه یا آتاتورک احتیاج دارد تا چوب در... اینها فرو کند و از کشور بیندازدشان بیرون.

و فحش های رکیکی که اجبارا نشنیده می گیرم.

می روم سروقت ماکارونی و رب گوجه و روغن. و شکلات. از هر کدوام چند تایی برمی دارم اما عجیب احساس سرداری شکست خورده در نبردی عظیم را دارم.

خوب شد همسرم با من به خرید نیامد. کلی مسخره ام می کرد و کلمه ی معروف " دیدی گفتم" را بارها تکرار می کرد.

هنوز فکرش از سرم نگذشته که به موبایلم زنگ می زند. کجایی؟ تا می گویم فروشگاه رفاه. می گوید ای وای...اصلا یادم نبود. وایسا. اتفاقا نزدیک آنجا هستم.

می خواهم تا نرسیده, زود چرخ را به طرف صندوق هل بدهم و حساب کنم که می رسد. خریدم 150 هزار تومن می شود. درست موقع فیش دادن می رسد. به خانه می آیم. دانه دانه با هم حساب می کنیم. اگر هفته ی پیش همین خریدها را می کردیم حدود 50 هزار تومان کمتر می شد.

فحش ها را یک بار دیگر در ذهنم مرور می کنم.

واقعا چه رازیست در پس حماقت های پرشمار یک رئیس جمهور یا یک حکومت؟

لینک در بالاترین