دیروز برای خودم نشستم با بدبینانه ترین حالت برنامه ریزی کردم که از
ساعت فلان تا فلان کجاها برم که تا حداکثر ساعت 5 بعد ازظهر کارام انجام
بشه. نه وقت کردم صبحانه بخورم و نه ساعتی برای ناهار در نظرگرفتم. با
عجله بیرون رفتم.
اولین جایی که می خواستم برم بانک بود. برخلاف تصورم در اون وقت روز اون
قدر شلوغ بود که با وجود داشتن سالن انتظاری بزرگ و صندلی های بی شمار صف
به بیرون بانک هم کشیده شده بود. با کنجکاوی پریدم تو و راه باز کردم و
رفتم سراغ دستگاه شماره ده, روی دکمه ها مقوایی کلفت چسبونده بودن که
یعنی "زکی"... چه خبر بود؟
نگاهی به مردم داخل سالن انداختم. چهره ها بی نهایت نگران و مشوش بود.
بعضی ها تیک های عصبی از خودشون بروز می دادن. یکی روی صندلی پاهاشو
زلزله وار تکون می داد. دختری داشت لباشو که ماتیک خوشرنگی روش بود می
جوید. مردی کلاه لبه دارشو هی چپ و راست می کرد. زنی هی چادرشو جمع و
بسته می کرد. پیرمرد ریز نقشی عصاشو به زمین تکیه داده بود و می لرزوندش
و دختر شصت, شصت و پنج ساله ش هی حرص و جوش دیر شدن قرص پدرش رو می خورد.
از هوا (بی مخاطب خاصی) سوال کردم:
- چرا امروز اینقدر شلوغه. اول ماه نیست که.
- دستگاهاشون(منظورش کامپیوتراشون بود) خرابه خانم... از صبح زود معطلیم.
یک ساعت و نیمه که هیچکس رو صدا نزدن.
- یعنی چه!!! هزار تا کار و گرفتاری داریم.
- من چه می دونم, از خودشون بپرس.
رفتم به طرف یکی از باجه های بانک, همه کارمندا بیکار نشسته بودن, اونا
نه تنها تیک عصبی نداشتن بلکه شاد و خندان داشتن با هم گپ می زدن.
جوری بلند گفتم که معاون و رئیس بانک هم بشنون:
- خانم محترم, این چه وضعشه؟ چرا شماره نمیدین؟
خانم کارمند با حالتی بسیار ناز گفت:
- ما چیکار کنیم, سیستم خرابه!
باعصبانیت گفتم: تو این مملکت سیستم از بالا تا پایین خرابه!(خنده حضار)
یک دفعه چیزی یادم اومد که باز با صدای بلند گفتم- آهان, نزدیک شانزده
آذره و واسه اینکه مردم به هم برای راهپیمایی خبر ندن زدن اینترنتو کم
سرعت کردن حالا دودش به چشم خودشون هم رفته.
پسر جوانی گفت: نزدیک 13 آبان هم همینطور شده بود.
زنی مقنعه به سر نگران گفت: الان باید سرکلاسم باشم. با این همه پول هم
نمی تونم برم مدرسه. حتما باید واریز کنم.
دختر لب گز گفت: مرده شورشونو ببره, من الان باید سرقرارم باشم.
مرد کلاه به سر فحشی داد. – بی ناموسا, مملکت ما رو صد سال بردن عقب. تو
افریقا هم الان اینترنتشون اینقدر قطع نمی شه.
پیرمرد عصایی گفت : این مملکت به یه رضاشاه احتیاج داره! و شروع کرد به
تعریف کردن خاطره ای از رضا شاه...
زن چادری برگشت چشم غره ای به او رفت.
همهمه شد, این وسط فحش بیشتر از هر چیزی به گوش می خورد. خواستم به حرفها
جهت بدم, مثل منشی جلسه ای کارکشته همه رو ساکت کردم و خواهش کردم به
حرفای پیرمرد گوش بدن.( اما کاش از پسر دانشجو خواهش کرده بودم.)
پیرمرد سر ذوق آمد سینه ای صاف کرد و شروع کرد از اول تعریف کردن.
- بله, عرض می کردم, پشت یافت آباد , که حالا همه استحضار دارن شده بورس
مبل فروشی, اون وقتا یافت آباد این شکلی نبود. پر از دیوار خرابه و باغ
بود. پر بود از آدم های لات و لوت و دزد و سرگردنه بگیر . نمی شد بدون
اینکه جیبت رو خالی کنن از اون منطقه رد بشی. به گوش رضا شاه رسید, لباس
مبدل پوشید و ...
صدای آقایی به گوش رسید: نور به قبرش بباره.
مرد کلاه به سر گفت: پسرش هم بد نبود ها... پیرمرد انگار بهش توهین شده باشه گفت:
نخیر آقا, پسر اگه عرضه پدرش رو داشت کار به اینجا نمی رسید که آخوند پنج
زاری بیاد تو این مملکت بشه همه کاره.
پسر دانشجو اومد دوباره بحث رو دوباره آپ تودیت کنه و بیاره به زمان جدید .
- اینقدر رو کانال های ماهواره ای پارازیت می ندازن که روی تلویزیون
خودمون هم اثر کرده و روزی صد بار برنامه های هر 8 کانال صدا و سیمای
جمهوری اسلامی قطع می شه و...
اما پیرمرد مگه مهلت می داد! تازه چونه ش گرم شده بود. فشارش هم رفته
بود بالا و دخترش هی حرص و جوش می خورد و شونه ی باباشو می مالوند و
نگاهی چپ چپ به من می نداخت که تموم این بحثا تقصیر توئه. دوسه تا به
آخوندا فحش می داد و بعد به پدرش دلداری می داد و میگفت حالا ما کاری از
دستمون برنمیاد بابا جان. و یواشکی به من گفت پدر 90 سالشه و دیگه این
بحثا براش مناسب نیست.
اما نخیر! پیرمرد حسابی جوگیر شده بود . ناگهان به سختی با کمک عصا از
جاش بلند شد و انگار داره خطابه ای مهم ایراد می کنه. بعد از چند ضربه
عصا به روی سنگ های مرمر کف سالن برای ساکت کردن حضار زد به صحرای
کربلا:
- خانم ها آقایان, اصولا تموم کره زمین به دست اسرائیل داره اداره می
شه. این اسرائیله برای تموم مردم دنیا تصمیم می گیره. هیچ جنگی, هیچ
صلحی, هیچ کشتاری, هیچ برنامه ای بدون اجازه اسرائیل صورت نمی گیره. اصلا
هیچ برگی از درخت نمی افته مگر با اذن و اجازه اسرائیل.
پریدم تو حرفش: یعنی این رژیم رو اسرائیل آورده؟
نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد: دخترم تو مال این دوره هستی نمی فهمی! من
سالها تحقیق کردم, تو این مملکت مقام و منصب داشتم و به این نتیجه رسیدم
که اسرائیلی ها که همون جهودها هستن کنترل همه جهانو در دست گرفتن. الان
هم ایران توسط جهودها اداره می شه.
- پدر جان, چرا اینحرف رو می زنید. از 200 هزار نفر کلیمی الان هجده هزار
هم تو ایران نموندن, بقیه هم در حال رفتنن.
- خوبه, باید اینا رو از مملکتمون بیرون کنیم. محمدرضاشاه اشتباه کرد
دورشو پر کرد از جهود و بهایی و زرتشتی!
- ببخشید, مملکتمون؟! یهودی ها که خیلی قبل تر از مسلمون ها در ایران
زندگی می کردن. ریشه مسلمونا در ایران فوقش به 1400 سال برسه, اما کلیمی
ها بیشتر از 2500 ساله ساکن ایرانن. بیشترشون هم پزشک و موسیقیدان بود نه
مالک و تصمیم گیرنده برای دنیا. زرتشتی ها هم همینطور. اگر حرف به مالکیت
باشه زرتشتی ها باید حرف شما رو بزنن که نمی زنن. بهایی ها هم چه ضرری
برای ایران داشتن؟ خیلی هم از ما مسلمون ها پاکتر و سالم ترن.
اما پیرمرد بدجور دچار توهم بود و فکر می کرد حتما یک نیروی خارجی به
اسم اسرائیل باعث و بانی تموم اتفاقات دنیاست و ول کن ماجرا نبود. دقیقا
عین دایی جان ناپلئون که انگلیس رو باعث و بانی تموم اتفاقات می دونست.
پیرمرد طفلک خبر نداشت با این حرف به نوعی داره به جمهوری اسلامی که
اینقدر ازش نفرت داشت کمک می کنه.
بقیه هم یواش یواش اشتیاقشون رو به صحبتاش از دست دادن و دوتا دوتاو سه
تا سه تا شروع کردن پدر مادر سران کنونی مملکت رو در گور لرزوندن.
داشتم فکر می کردم چرا یه سری آدما همیشه دنبال مقصر در جایی دیگر می
گردن(تو نظرخواهیمم وضع به همین منواله) و دشمنی فرضی و ماورایی و غیر
قابل شکست خارج از مملکت خودمون درست می کنن...
دیدم دختری که از شدت لب گزیدگی دندوناش قرمز شده بود, حالا چه از رنگ
روژش یا از لبش خون اومده بود داره از در بانک بیرون می ره. یواشکی با
عذاب وجدان شدید, رفتم شماره شو گرفتم(شماره بانکشو می گم نه شماره
تلفنش) و خوشبختانه پنج دقیقه بعدش سیستم(!) درست شد. پیرمرد که دهنش کف
کرده بود از رو منبر اومد پایین. شماره ای رو زمین پیدا کردم که قبل از
شماره دخترک بود, به دختر پیرمرد دادم تا از دلش در بیارم:)
خلاصه اونروز تا ساعت 5 به نصف کارهامم نرسیدم.
همه جا وضع به همین منوال بود...
مرده شور این منوال رو ببره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر