جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

25 بهمن برما چه گذشت؟(2)



هر چی می رفتیم جلوتر تعداد مامورا بیشتر و بیشتر می شد. تقریبا جلوی تمام فرعی هایی که به انقلاب می خورد بسته بودن. جلوی پمپ بنزین ستار خان دهها پلیس به صورت خطی ایستاده بود و کپه ای هم موتور سوار سبز لجنی پوش کلاه کاسکت دار باتوم به دست کنارش. سر شادمان و شهرآرا و...(اسم خیابونای ستار خان دقیق به خاطرم نیست) همه پر بودن از نیروی ویژه و نمی ذاشتن کسی به طرف پایین بره. وقتی می گم پُر بود یعنی مثلا سر هر خیابون حداقل 50 نفر با هیبت ترسناک و با تجهیزات وایساده بودن. اصلا نمی شد عکس گرفت. راستش من تازگیها دوربین با خودم نمی برم چون آدم تابلو می شه و تا آدمو نگیرن ول کن نیستن. با موبایل هم امکان نداشت. یعنی اگه بخوای یواشکی عکس بگیری باید بیخیال تظاهرات بشی و بری یه گوشه قایم شی یا بری بالا پشت بوم.حسرت مردم مصر و تونس و یمن رو می خورم که مردمش چه آزادانه عکس و فیلم می گرفتن. مردم می گفتن انقلاب و خوش و آذربایجان خیلی شلوغه و حسابی دارن مردمو می زنن. بوی دود همه جا رو برداشته بود.
پیش خودم میگم تو خیابون ستار خان اینهمه مأمور هست خدا به داد خیابون انقلاب برسه. همه مون پر پر می زدیم برسیم به انقلاب. اما عملا راهها بسته بود. خیابون هم اینقدر ترافیک بود که نمی شد سوار ماشین هموطنی شد و رفت.
بین دو سری پلیس جمعیت شروع می کردن به شعار دادن" مرگ بر دیکتاتور", " مبارک, بن علی, نوبت سِیِد علی!" تا حمله می کردن یه عده می گفتن "الله اکبر" و فرار می کردیم. ما اینقدر اینور اونور رونده شدیم که نمی دونم چی شد از خیابون پاتریس لومومبا (شمال ستار خان) سر درآوردیم. یهو یه گروه رعب و وحشت که متشکل بود از بیشتر از صد موتور دوترکه نشین که نفر پشتی اسلحه به دست ایستاده بود اومدن رد شدن. ما همه الکی یه صف تاکسی درست کردیم که مثلا منتظر تاکسی هستیم.
خانمی حدودا چهل ساله خودشو چسبوند به من و پسرم. گفت منو نبینن. از صبح ساعت ده اینورا بودم. این اراذل چند بار منو دنبال کردن. کاپشن دورو پوشیدم یه بار از طرف نارنجیش تنم می کنم و یه بار از مشکی. می لرزید. از خستگی و گرسنگی و تشنگی. منم به خودم چسبوندمش سرشو گذاشتم رو شونه م گفتم عین خواهرمی. بعد از اینکه گروه اراذل رد شدن(که انگار یک قرن طول کشید) یه شکلات درآوردم و بطری آبم دادم بش و گفتم برو یه کم استراحت کن. یه مغازه دار که با ما مثلا تو صف تاکسی ایستاده بود بردش تو مغازه گفت خواهر فکر کن مغازه خودته.

دوباره دویدیم تو خیابون ستار خان و تا نیروهای ویژه بهمون نزدیک می شدن قدمامونو تند می کردیم. در این بِکِش واکش و بزن در رو, ما چند تا از همراهامونو گم کردیم. به زور و با نگرانی -برای دوستان گمشده- خودمونو رسونده بودیم نزدیکی های میدون توحید(کندی سابق) که صدای تیراندازی اومد. دوباره رونده شدیم به سمت یکی از خیابونای باریک. خانمی حدود 50 ساله گریه کنان اومد پیشم(همه در حال فرار بودن و اون زن احتیاج به درددل داشت) گفت کشتن! کشتن! گفتم خدای من... کیو؟ گفت یه پسر جوون سر پرچم تیر خورد. گمونم مرد. یهو زانوم دوتا شد. زن زار زار گریه می کرد: غرق خون بود... با چشمای خودم دیدم... الهی این حکومت سرنگون بشه. گفتم لباساش؟ لباسش چه رنگی بود؟ تقریبا مطمئن بودم یکی از عزیزانمه.من هم همپاش اشک می ریختم. گفت بلوزش مشکی, شلوار کرم. عزیز ما نبود, اما عزیز کسان دیگری بود. وقتی عکس محمد مختاری رو می بینم و پست های فیس بوکشو می خونم آتیش می گیرم. چه جوون برازنده و خوبی. چرا جوونای ما باید به خاطر یه اعتراض گلوله بخورن و کشته بشن...
چند بار در کوچه پس کوچه های ستارخان افرادی ازجلوی درخونه شون با مهربونی بهمون تعارف کردن بریم تو. حتی یکیشون بعد از اینکه فهمید از کرج اومدیم شدیدا اصرار می کرد شام بریم خونه شون شب هم بمونیم, صبح بریم.
یه جا هم یه خانومه نمی دونم از کجا فهمید جیش دارم, دستمو کشید و گفت اقلا بیا یه دستشویی برو. دیگه نمی شد دست رد به سینه اش زد. خدا عمرش بده. راحت شدم برای ادامه مبارزه.
همدلی مردم با همدیگه مثال زدنیه.
اینطور که من با چشم خودم دیدم جمعیت داخل کوچه پس کوچه ها چندین برابر جمعیت تو خیابونای اصلی بود. شاید بگم یک هزارممون هم نتونستم وارد میدون انقلاب بشیم. خانمی می گفت امیرآباد و یوسف آباد هم شلوغه شدید و میدون ولی عصر هم پر از جمعیت روانه. روان یعنی فقط در حال حرکت. خوب با اون همه نیروی حکومتی گاهی نمیشه هیچ کاری کرد. نیروها هم عشق می کردن که چقدر ازشون می ترسیدیم. یه نوع خوشحالی و غرور لمپنی تو نگاهشون بود.
بالاخره خودمونو به توحید و بعد به اون خیابون فرعیه که می خورد به فرصت شیرازی رسوندیم. قلوه سنگ بود که روی زمین ریخته شده بود. تموم سطل های اشغال شعله ور بود. بوی گاز خفه کننده هنوز میومد. مردم در حال دویدن بودن. باز خیل موتورسوارها.. می شمرم. 30 تا دوترکه که می شه شصت نفر آدم هیکل گنده و لات عربده کش با اسلحه های بالا گرفته جولان می دن.
معلوم بود تو فرصت شیرازی نبرد شدیدی جریان داشته. باز به زور خودمونو به 16 آذر میرسونیم. ترافیک کاملا ایستا... هیچ ماشینی از جای خودش تکون نمی خوره. مردم هم همه معترض. بالاخره به خیابون انقلاب می رسیم. اما اونقدر تعداد نیروی انتظامی اونقدر زیاده که اصلا راه نمی دادن بریم به طرف میدون. اونقدر به ماها بُراق شدن عین سگان هاری که عنقریبه حمله کنن.
جالب بود کسایی بودن از جمله یه مرد مسن که به بهانه تاکسی گرفتن وایساده بود کنار خیابون و سرشو می کردن اونور داد می زد مرگ بر دیکتاتور و بعد برمی گشتن به طرف ماشین ها و می گفت آقا مستقیم! به نظرم کار هوشمندانه ای اومد. مأمورا نمی فهمیدن صدا از کجا میاد و هی دنبال مقصر می گشتن. تو ستارخان هم شاهد چنین شگردهایی بودم.
عده خیلی زیادی هم سوار اتوبوس های بی آر تی شده بودن. از وی هایی که نشون می دادن معلوم بود همه از خودمونن. فکر کنید اتوبوس های بی آرتی دقیقا از میدون انقلاب تا چهارراه ولی عصر کیپ به کیپ بی حرکت ایستاده بودن و اتوبوس های به اون بزرگی لبالب از مسافر. خوب اگه اینا کاری داشتن پیاده می شدن می رفتن لابد و وی نشون نمی دادن باز هم لابد.


ادامه دارد لابد...

22:05 | Zeitoon

25 بهمن- (1)من دوسه کوچه با محل شهادت محمد مختاری فاصله داشتم.


ول از همه , خدا بگم چیکارش کنه کسی که تو اینترنت یکهو شایع کرد عبدالله گل وساطت کرده و مجوز راهپیمایی صادر شده. . سید محمد حسینی مجری هم تو فیس بوکش نوشته بود خبر موثق رسیده که اگه تعداد مردم زیاد باشه هیچکارشون ندارن.
محمود خان فرجامی هم تو فیس بوک(اکانت جدید ساختم) پیغام داد امروز خیلی ملایمن, دوتا پرینت از شعارهای عربی هم دستت بگیر.

و من ساده هم که حاضر شده بودم و داشتم قبل از رفتن آخرین خبرا رو چک می کردم با خوشحالی زایدالوصفی برگشتم و روسریمو با یه شال سبز گنده چشم نوازی عوض کردم و هر چی روبان سبز آماده داشتم و از قبل به اندازه مچ بند بریده بودم گذاشتم تو کیفم. پرینت عربی رو البته بیخیال شدم چون اصلا عربی بلد نیستم یهو می بینی یه شعار به نفع دولت گرفتم دستم و مسخره خاص و عام شم.
همه فکر می کردیم بالاخره حکومت یه ذره شرم و حیا حالیش شد و چون اسم تونس و مصر وسطه از افکار عمومی جهان ترسیده.
البته همه می دونیم که هدف قلبی ما از این تظاهرات در درجه اول ضد حکومت دیکتاتور خودمون بود و بعد تجلیل از مردم شجاع مصر.
به تجربه روزهای تظاهرات قبل که موبایل ها رو در منطقه تظاهرات قطع می کنن. قرارهایی مقطعی در جاهای مختلف تهران نزدیک محل تظاهرات گذاشتیم که اگه همدیگه رو گم کردیم بتونیم پیدا کنیم و تلفن ثابت خونه یه خانم خیلی مسن چنانچه تا آخر شب همدیگه رو پیدا نکردیم از تلفن عمومی زنگ بزنیم و جاهای همدیگرو بپرسیم, و آخر سر اگه هیچکدوم از این راهها جواب نداد, خونه ی این خانم رو آخرین محل دیدار!
گرچه این خانم مسن 85 ساله دلش طاقت نیاورده بود و تا ساعت ها تلفن های مارو بی جواب گذاشت چون رفته بود تو خیابون که اگه کسی زخمی شد بیاردش خونه.
همینکه سوار تاکسی های کرج-تهران(میدان انقلاب) شدم, راننده با دلسوزی نگاهی به شال سبزم کرد و گفت خانم, میدون انقلاب پر از نیروی انتظامیه و می گیرنت ها, به دیگر مسافرا گفت: از الان گفته باشم خود میدون نمی تونم برم, شنیدم گاز اشک آور زدن و هر جا شلوغی شروع شد, من پیاده تون می کنم. همه قبول کردیم.

تو اتوبان هر ماشینی که از کنارم رد می شد تا شال سبزمو می دیدن یه وی برام در می کردن و بوق می زدن. راننده بهم گفت خانم این روسری تو عوض کن, یه جوری یعنی عسس منو بگیر. گفتم مجوز داریم. گفت آره! شما خواستین اونام گفتن چشم! و بحث در گرفت. دختری که عقب نشسته بود اعتقاد داشت کار کار انگلیساست! اینا با انگلیس ساخت و پاخت کردن. می بینی بی بی سی هیچوقت از جنبش طرفداری جدی نمی کنه. پسر جلویی گفت خدا به خیر کنه, امروز چند نفر کشته می شن صد در صد. و به نوبت هر کی حرف خودشو می زد. نه جواب به دیگری.
تا رسیدیم زیر پل ستار خان. درست همونجا بود که موبایل ها همه از کار افتادن و همونجا بود که از دور دیدیم نیروی های حکومتی در کپه های پنجاه شصت نفری جا به جا ایستان و همونجا بود که راننده کپ کرد و ایستاد و گفت دیگه جلوتر نمی رم!
و خوشبختانه منم همونجاها با سی با و دیگر دوستان قرار داشتم. سی با هم تا منو دید همون حرف راننده رو زد ولی به جای عسس منو بگیر, باترس همراه با شوخی(یا شوخی همراه با ترس) گفت وای چرا خودتو تابلو کردی. این شالت یعنی عسس بیا به من تجاوز کن. بگذریم هر رهگذری که منو دید فریاد زد بدو برو عوضش کن. دارن پدر درمیارن. سی با با عجله دستمو کشید و وارد اولین روسری فروشی شدیم و من خواستم یه نارنجی جیغ بردارم . گفت بابا حالا کوتاه بیا,ندیدی همه رنگای تیره و مات پوشیدن تا سیبل نشن. به زور اون یه روسری طوسی خریدم و سبزه رو گذاشتم تو کیفم. درست جا نمی شد و منگوله های سبزش بیرون مونده بود. سی با هر کاری کرد که شال رو دور بندازم غیرتم اجازه نداد. خوبه بهش نگفتم یه عالمه روبان سبز هم تو کیفه و گرنه درجا سکته می کرد. تازه کلی سرش غر زدم باید دوسه جا دیگه می رفتیم شاید به قیمت ارزونتری می خریدم یارو گرونفروش بود و ازشرایط اضطراری شال سبز من سوءاستفاده کرد.
از همون آخر ستارخان شروع کردیم پیاده رفتن به سمت انقلاب. پیاده رو خیلی شلوغ بود. از لباس پوشیدن ها و کیف های کوچک و کتونی ها و بخصوص لبخندهای پر معنی که بینمون رد و بدل می شد معلوم بود مقصد همه مون کجاست. قسمت ماشین رو هم که شدیدا ترافیک بود. یه سری از مردم کلا انقلابی ماشین سوارن. یعنی تو خیابونا گشت می زنن و اوضاع و احوالو می بینن. اینطوری نه سیخ می سوزه نه کباب. نیروی انتظامی هم نمی تونه بپرسه شما تو خیابون چیکار می کنید. اما پیاده ها خیلی زود شناسایی می شن.


ببخشید دارم آنلاین می نویسم. این قسمتشو پست می کنم تا اینترنتم دوباره قطع نشده

13:10 | Zeitoon
2011-02-14

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

ماشالله شیر زن...


1- دیشب پسردایی دوستم که یه جوون 23 ساله خیلی موفقه, هم از نظر تحصیلات و هم شغل و هم پول و هم شهرت(نمی تونم بگم کیه) رفته خونه تک تک فامیلِ نزدیک برای خداحافظی, پرسیدن به سلامتی داری می ری خارج؟ گفته نه, می خوام برم تظاهرات 25 بهمن. مرگ یه بار شیون یه بار, می رم اگه کشته هم شدم بدونین در راه آزادی کشورم کشته شدم.

2- سی با دیروز سوار اتوبوس بوده, یهو یه زن چادری ظاهرا عامی حدود 50 ساله تو قسمت زنانه بلند شده و شروع کرده به سخنرانی که اگر آدمیم باید همه فردا بریم راهپیمایی تا از دست این حکومت فاسد و زورگو خلاص بشیم. تاکی باید بکشیم و دم بر نیاریم. از مردم مصر و تونس یاد بگیریم و...
مسافرا همه براش دست زدن و سوت زدن وهورا کشیدن. مرد بغل دستی سیبا داد زده": ماشالله شیرزن" زن مثل یک سخنور ماهر همه رو ساکت کرده و بقیه حرفاشو زده. راننده هم با نیش های باز از توی آینه نظاره می کرده. سی با می گفت همه به جز یکی دو نفر که کار ضروری داشتن, در ایستگاه مورد نظرشون پیاده نشدن و ملت تا آخر مسیر به حکومت فحش دادن. و زن عین یه رهبر سیاسی به حرفا جهت می داده که فحش چاره کار نیست. باید پا شد و اعتراض کرد.

پرسیدم: حتی یه نفر هم پا نشد از حکومت طرفداری کنه؟
- اگر کسی هم بود جرأت نکرد.
ما بیشماریم...


پ.ن.
خوشبختانه نه سرعت اینترنت کم شده و نه مثل قبل مأمورا عین مورو و ملخ ریختن تو خیابونا.

- محمد حسینی , مجری سابق تلویزیون, آدم باهوش و از خانواده خوب کرجیه و من همیشه تعجب می کردم چنین آدمی چطور می تونه با اینا همکاری کنه و دم برنیاره. وقتی هم رفت, گفتم لابد بارشو بسته و رفت پی زندگیش اما الان داره غوغا می کنه دمش گرم. صفحه فیس بوکشو ببینید

- آقا,دیر شد. من دیگه رفتم. اگه کسی بدی , خوبی از من دیده حلال کنه!(این خوبی دیدن هم حرفیه ها... خوبی کردن که حلال کردن نداره) باور کنید هیچوقت به قصد حرفی نزدم و دوست نداشتم کسی رو ناراحت کنم. اما ظاهرا اینکارو کردم. خلاصه که ببخشید.
پسرام هم با خودم می برم.

لینک در بالاترین

باز گذاشتن در خونه در روزهای تظاهرات خودش نوعی عبادت محسوب می شه


از مردمی که نمی تونن بیان تظاهرات خواهش می کنم درِ خونه تونو باز بذارید...
این عمل مصداق بارز باقیات صالحات می باشد و در اون دنیا هزار و یک پاداش نیک داره.
در صورت ادامه مبارزه به اونها آب و غذا و امکانات بدید. آقا من دارم میام تهران
یه وقت گشنه تشنه نمونم:) خلاصه بهم برسید...

balatarin

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

22 بهمنی ها, 25 بهمنی ها, کداممان بیشتریم؟


ساعت 12 ظهر یه سر کانال یک تلویزیون رو می گیرم ببینم پیک نیک بسیجی ها چطور پیش میره. یهو دوربین زوم کرد توی یک عکس که بالا گرفته شده بود. عکس خاتمی و کروبی و موسوی که طناب دار برگردنشون بسته بودن.
مجری هایی که حاضر شده بودن همچین سیرکی رو گزارش کنن فقط واحدی بود (که حرف معمولی شم به زور می زنه) و یه مجری تازه کار و ناشناس که مرتب با هم دست می دادن و احوالپرسی می کردن. به نظرم برای خودشون هم بیشتر حالت مسخره بازی داشت تا جدی.
حکومت عزیز, حالا شما زورتون رو نشون دادید. اجازه بدید ما هم , نمی گم همه ش, فقط نصف, نه اصلا یک دهم, یک صدم تریبون شما رو داشته باشیم و برای راهپیمایی 25 بهمن تبلیغ کنیم و مثل شما بی اجازه برای همه اس ام اس بدیم و یک صدم یه روزنامه تبلیغ کنیم. شما هم برای همون یه روز سگ هاتونو ببندید. ببینیم کدوممون بیشتریم.
صحنه میدون تحریر مصر رو می بینم دلم میسوزه برای خودمون که حتی نمی تونیم راحت یه گوشه خیابونی جمع بشیم و حرفامونو بزنیم.
همه می دونن اونا مبارک رو نمی خوان ما هم این حکومتو.

چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۹

کل کل ِ فوتبالی

رفته بودم برای فوتبال ایران کره سور و سات(یا به قولی سیور و سات) تهیه کنم. آجیل فروش و دو دوستش میخ شده بودن به تلویزیون قرمز 14 اینچ سیاه و سفیدش که داشت فوتبال پخش می کرد.
- ای وای آقا, فوتبال ایران شروع شده؟
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه.
- نه, فوتبال استرالیا عراقه. اون یه ساعت دیگه شروع می شه.
- نگاه کردن نداره. معلومه استرالیا برنده ست. زود باش تخمه آفتاب گردون کم نمک برام بکش عجله دارم.
چنان نگاهی بهم انداخت که انگار جنایتی مرتکب شدم.
- خدا نکنه. باید عراق ببره.
- برای چی؟
- واسه اینکه کار ایران راحت تر باشه.
- از کجا معلومه ایران ببره. من که می گم کره می بره.
خون فروشنده به جوش اومد.
- این حرفا چیه؟ ایران صد در صد برنده ست! در ضمن تخمه آفتابگردون نداریم!(یه چیزی تو مایه های هری!)
- پس این گونی های پر از تخمه چیه؟ می دونی من چند ساله مشتری تم.(یه چیزی تو مایه های من که جیک جیک می کنم برات بذارم برم؟)

یکی از دوستاش پا در میونی کرد و خودش پا شد برام تخمه کشید. در حالیکه نیم نگاهی هم به تلویزیون فسقلی داشت. منم نامردی نکردم هی اُرد دادم.
- یک کیلو هم از این راحت الحلقومای شبیه پرچم ایران بده. نیم کیلو هم آلبالو خشکه, نیم کیلو هم ذرت شکلاتی, نیم کیلو هم پسته, آهان تخمه ژاپنی...
- بسه دیگه خانم. بقیه شو بعدا بیا بگیر.
- اومدیم و کار به وقت اضافه و پنالتی کشید!
هر سه داد زدن: ایران تو همون نیمه اول دو تا می زنه!
موقع پول حساب کردن بود و شوخی دیگه جایز نبود و فقط گفتم:
- می بینیم!

گفتم تا وقت هست یه چند تا هم بستنی چوبی بگیرم. که امسال زمستون عجیب ویار بستنی دارم.
فروشنده سوپر سر کوچه هم با چند تا دوستاش با گردن های افراشته مشغول دیدن تلویزیون ال سی دی که تقریبا به نزدیکای سقف آویزونش کرده بودن بود. دوسه بار صداش کردم جواب نداد.
بلند پرسیدم استرالیا برد؟
حواسش سر جا اومد و گفت: نه بابا, عراق می بره حتما"(که چی؟ که وقتی در فینال به ایران بیفته ایران بتونه بزنتش). لطفا سریع بگید چی می خواهید.
- ازون بستنی توت فرنگی یخی ها 4 تا, 4 تا هم یخی فالوده ای, 4 تا هم پرتقالی, 4 تا هم لیوانی, آهان دو تا هم شیر شکلاتی, دو تا هم...
- خانم حالا باید همه رو امشب بخری. فردا هم روز خداست. بذار فوتبالمونو ببینیم.
رفتم رو اعصابش. گفتم زیاد سخت نگیرید, فکر کنم استرالیا و کره می رن فینال.
گردن افراشته دوستاش که تا به حال یک ذره پایین نیومده بود یهو به سمت من برگشت(براشون خوب بود. گردنشون اونجوری خیلی درد می گرفت ) با عصبانیت گفتن:
- این حرفا چیه؟ ایران هزار درصد می ره بالا!
حال اونا رو هم گرفتم اومدم خونه. داشتم چایی دم می کردم سی با رسید و تند تند رفت لباس عوض کرد. منم روی میز رو پر از اطعمه و اشربه کردم.
سی با هم اعتقاد داشت ایران حتما می بره. پرسید به نظرت چند چند می بریم. گفتم یک هیچ (اومدم بگیم یک هیچ می بازیم, دیدم خسته ست و احتمال سکته و طلاق و ازین جور ماجراها داره. گفتم بذار دلش خوش باشه و تخمه ها زهرش نشه)
اما به محض اینکه فوتبال شروع شد و شماره پیامک مسابقه اومد که کی می بره زدم شماره 2 (یعنی کره می بره) و موذیانه شروع کردم همراه سی با و بچه ها ایران رو تشویق کردن. ولی ته دلم مطمئن بودم کره می بره. بازیشون یه سر و گردن بالاتر بود.
بعد از مسابقه ساعت و شماره پیامک رو نشون سی با دادم. گفتم اگه ایران نبرد در عوض شاید جایزه ببریم. در حالیکه می خواست تلافی کنه, گفت می دونی جایزه ش چیه ؟
- لابد ماشین یا دوسه میلیون تومن پول.
- دلت خوشه ها. جایزه ش 250 هزار تومن کمک سفر زیارتیه. تو هم که خیلی اهل زیارتی!
داشتم کنف می شدم. فکری کردم و گفتم:
- خوب من می گم مسلمون نیستم و سفر زیارتیمو باید برم ایتالیا که ازاونجا برم واتیکان:)

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

به سان موشک 9 متری در کوچه 6 متری

- لطفا از درِ مخصوص خواهران وارد بشید.
غر می‌زنم:‌ای بابا، اومدم شکایت کنم، چه فرقی می‌کنه از کجا وارد شم.
زن نسبتا مسن مسئول بازرسی درحالیکه دستشو به زور توی کیف کوچکم چپونده بود، پرسید موبایل داری؟ حوصله نداشتم و دودستی موبایلم رو تقدیم کردم. تنها فکری که اون لحظه به سرم زد خاموش کردن موبایلم بود که اگر زنگ خورد وسوسه نشه گوشی رو بر داره یا مثلا به خرج من به جایی زنگ نزنه.
داشتم زیپ کیفم رو به زور می‌بستم که با اخم گفت لطفا آرایشتو پاک کن و عینک آفتابیت رو هم از روی سرت بردار بذار توی کیف.
خنده م گرفت. گفتم شما هم شدی عین صدام حسین!
گفت یعنی چی؟ چرا؟
گفتم خوب اونم موشک ۹ متری رو می‌خواست به زور در کوچه شش متری جا بده. خانم عزیز شما خودت دیدی که کیف من کوچیکه - دکتر گفته به خاطر شونه دردم یه مدت کیف کوچک بندازم رو شونه م- به خاطر حساس شدن چشمم به آفتاب هم حتما باید بیرون عینک آفتابی بزرگ بزنم. خوب شما وقتی کیف منو هم زدی و گشتی. دیدی که موقع بستن زیپش چه عذابی کشیدم. حالا این عینک بزرگ رو کجاش جا بدم؟ تازه این عینک روی سرم چه ضرری به نظام می‌زنه؟ گفت بذار تو جیبت. گفتم می‌بینی که جیب ندارم. سر تا پا مو وارسی کرد ببینه جایی تو بدنم پیدا می‌کنه. عینکو زدم بین دکمه‌های سینه م و گفتم خوب شد؟ گفت‌ای وای، بد‌تر شد. برش دار.
کلی فسفر سوزوند تا راه چاره پیدا کرد و گفت اصلا بگیر دستت. گفتم خانوم شما هم گیر دادی‌ها. می‌خوام صد تا پله بالا پایین برم و هی فتوکپی بگیرم و این اتاق اون اتاق برم. اینم بگیرم دستم؟ گفت اقلا جلوی من بگیر دستت. فهمیدم منظورشو. گرفتم دستم و گفتم بفرمایید. گفت حالا آرایشتو کامل پاک کن. گفتم وای... مردم از دستتون. این کیفمو باز کنم دستمال درآرم همه وسائلم می‌ریزه بیرون. دست کرد از زیر میز عین جادوگرایی که یه چیزیو ظاهر می‌کنن یه جعبه دستمال کاغذی گندهٔ گل منگلی بیرون آورد. بفرما.
تشکر کردم و یکی برداشتم و الکی جلوی دهنم گرفتم و گفتم‌ای وای دیر شد. و از در زدم بیرون. یعنی رفتم تو.
دیدم‌ای دل غافل همه یکی یک موبایل عین گوشت کوب دستشونه و بلند بلند با یکی دارن حرف می‌زنن و جریان ماوقع برای وکیل و برادر و پسرخاله دخترخاله تعریف می‌کنن هیچکی هم نمی‌گه خرت به چند من. زن‌ها هم همه آرایش دارن و با اینکه کیفاشون بزرگ و خالیه یکی یک عینک آفتابی منجوق دار و از مال من گنده‌تر رو سرشونه. گفتم زنه منو ساده گیر آورده بود‌ها...

اول رفتم پیش مشاور قضایی. گفتم عین دفعه‌های پیش (آخه تو مملکت گل و بلبل ما تا دلتون بخواد کلاه می‌ذارن رو سرتون) الکی هی ندوم اینور و اونور. از راهش برم.
تو اتاق چند تا مشاور آقا نشسته بود. دوسه تا جوون و یکی مسن. من مونده بودم پیش کدوم برم. پام یاری نمی‌کرد. می‌خواست بره پیش یکی از اون جوونا اما می‌گفتم این مسنه شاید با تجربه تره. آقا مسنه که بهم نزدیک‌تر بود با خنده صندلی کنارشو نشون داد و خیلی خودمونی گفت بیا پیش خودم. رفتم نشستم و شروع کردم به تعریف ماجرا. با آب و تاب و خونسردی تعریف می‌کردم. دیدم هر چی جلو‌تر می‌رم نیشش باز‌تر می‌شه.
گفتم ببخشید چی شده؟ به چی می‌خندید؟ با پررویی (جلوی همه. همه داشتن به من گوش می‌دادن) زد به بازوم و گفت: ناقلا! با این بلایی که سرت آوردن خوب روحیه تو حفظ می‌کنی و گریه نمی‌کنی؟
- باید گریه کنم؟
با خنده کریه و جلف گفت:
- آره دیگه. من جات بودم سکته می‌کردم.
- آخه اگه بدونید در تموم عمر من و خانواده م به خصوص در این سی سال، چه بیعدالتی‌ها به چشم خودمون دیدیم و چه کلاههایی تو روز روشن سرمون گذاشتن. از چه کارهایی اخراج شدیم و کی‌ها و چه جوری سرمایه مونو با زور از چنگمون درآوردن شما هم بودین این چیزا معمولی می‌شد و دیگه اشکی نداشتین بریزین.
انگار کمی ترسید. لبخندش نیمه خشک شد و فوری ردم کرد گفت اول برو اتاق فلان فرم پر کن و...

همونطور که فکر می‌کردم هی از این اتاق به اون اتاق پاسم می‌دادن و هی باید تمبر باطل کنم به چه گرونی.
وسطهاش هم با دیگر مراجعه کننده‌ها حرف می‌زدیم و ماجراهامونو برای هم تعریف می‌کردیم و فحش به جمهوری اسلامی می‌دادیم که چطور راه رو برای خیلی از کلاهبرداری‌ها باز گذاشته. موضوع خیلی از شکایت‌ها اصلا از افراد بدنه نظام بود و البته می‌دونستن راه به جایی نمی‌برن.
من اونقدر با دیگران بحث کردم، شده بودم گاو پیشونی سفید. کلی آدم دورم جمع شده بود. بعد از مدتی یه آقای مشکوکی اومد بهم تذکر داد.
- خانوم شما زیاد دارید اینجا رو شلوغ می‌کنید. سرتون تو کار خودتون باشه.
یهو یاد موبایلم افتادم که صد‌ها جوک سیاسی و ضد حکومتی توش دارم* از جمع کشیدم کنار و پیش خودم گفتم‌ای داد، چرا عین ببو‌ها موبایلمو دادم دست اون خانومه.
می‌رم ازش می‌گیرم و به روز دیگه می‌ام برای بقیه کارم.
رفتم تو اتاقک دم در شماره‌ای که بهم داده بود بهش دادم. گفت فقط موبایل شما پیشم مونده بود از دفتر مدیریت اومدن گرفتن بردن. دفتر مدیریت کجاست؟ طبقه آخر. آسانسور هم برای مراجعین ممنوعه.
دویدم و هن هن کنون رسیدم بالا. دیدم موبایلم دست یه آقای چاق کت شلوار براقه. دو نفر کنارشن و نیشهاشون تا بناگوش بازه. خودمو نباختم و گفتم ببخشید موبایل من دست شما چکار می‌کنه «گفت هه هه هه مال شماست؟ شماره ت کو؟ بده تا بدمش.
دست پیش گرفتم و با لحن شکایت آمیز و طلبکارانه‌ای گفتم من دیگه حوصله ندارم این همه طبقه برم پایین بیارمش. اصلا شما به چه حق موبایل منو آوردین بالا؟ مگه دم در شماره نمی‌دن تا موقع رفتن پسش بگیریم. من هم عین بقیه نباید راستشو می‌گفتم و موبایلمو نباید تحویل می‌دادم و این مملکت به درد کلاهبردارا و دروغگو‌ها می‌خوره و...
برای خالی نبودن عریضه الکی زنگ زد به خانوم دم در و پرسید شماره چنده و از من هم شماره رو پرسید و موبایل رو داد. دوسه راه پله که رفتم پایین چکش کردم. دیدم روشنه. احمق ازم تشکر نکرد که اینقدر باعث خنده شون شدم.

* آخرین اس‌ام اسی که به دستم رسیده بود و نسبت به بقیه با ادبانه‌تر بود این بود:
تبلیغ ماشین احمدی‌نژاد، ماشین مال یه آقا دکتریه که روزا می‌رفته دفتر ریاست جمهوری می‌ریده به مملکت و شبا برمیگشته خونه.

پی نوشت
من مدت زیادیه نیم فاصله ندارم. هیچ جوره هم تری لی آوت برام نصب نمیشد. تا اینکه یه راه حل دیگه پیدا کردم.
وبراسباز.
ویراسباز چه می‌کند؟
- ویرایش از نظر اصول فاصله و نیم‌فاصله‌گذاری تایپ فارسی
- فارسی‌سازی عددهای عربی و انگلیسی
- فارسی‌سازی نویسه‌های عربی
- فارسی‌سازی نشانه‌های نگارشی
- ویرایش نشانه‌‌گذاری‌ها
- ویرایش نیم‌فاصله‌گذاری برخی از پیشوندها و پسوندهای رایج
- حذف فاصله‌های اضافی متن


پی نوشت 2
قال شجونی دزد:
من بو كنم ميفهمم. در دفتر ازدواج و طلاقم گاهي پسر و دختري ميآيند ما براي اينها «انكحت» ميخوانيم ولي در دل ميگويم اينها سه ماه ديگر برميگردند. اينها زن و شوهر دائمي نميشوند. خدا ميداند ديد من ديد است. حالا از خودم معجزه بهتان بگويم! گاهي در دفتر ميگويم محمد- از كارمندان دفترم- به خدا دارند باد ماشينم را خالي ميكنند. ميگويد حاجآقا تو از كجا ميداني؟ ميگويم تو برو ببين. خدا شاهد است ميرود ميبيند كه بله خالي كردهاند! اينها جرقه است. فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد/ ديگران هم بكنند آنچه مسيحا ميكرد.

حالا از خودم معجزه بهتان بگويم! یک روز گفتم سی با برو دم پنجره دارد برف می‌بارد (سیبا شوهر اینجانبه می‌باشد. مخفف کلمه سبیل باروتی). سی با می‌گوید: زیتون تو از کجا می‌دانی؟ می‌گویم من بویش را حس می‌کنم تو برو ببین! می‌رود می‌بیند دارد راستی راستی برف می‌بارد. این‌ها جرقه است! این‌ها جزء معجزات زیتونی است و اگر بلاگری باور نکرد سوسک می‌شود! سی با مرا باور دارد. معجزات مرا چندین بار به عینه دیده

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

چرا مرگ علیرضا پهلوی همه رو اینقدر متاثر کرد

وقتی برنامه 20:30 با خوشحالی خبر خودکشی علیرضا پهلوی رو داد و با آب و تاب و مسخرگی از مرگ او و خواهرش صحبت کرد, حالم به هم خورد از این همه سبعیت و به کثافت کشیده شدن تلویزیون ایران.
حاکمان! مگر شما انسان نیستید؟

هیچوقت فکر نمیکردم مرگ پسر شاه. پسری که کمتر دیده شده, شاید هم خیلی هامون اصلا ندیدیمش اینقدر روی مردم اثر بذاره. از هر قشر و هر ایده ای. -سلطنت طلب بماند- از کمونیست و مذهبی و مومن و سبز و آبی و بنفش و... همه یه جورایی شوکه شدن. شاید علیرضا نماد یک جوون ایرانی تحصیلکرده از وطن رانده شده بود از همون تیپ جوونایی که هر کدوممون در فامیل و دوست و آشنا داریم. شاید علیرضا نماد یک جوان داخل کشور بود که هیچ آینده ای برای خودش متصور نیست, نه آزادی داره و نه شغلی برای کسب درآمد و تنها و افسرده ست. مثل خیلی از جوونایی که دور و بر مان. بله , علیرضا یکهو برای ما شد نماد یک جوون ایرانی عاصی و ناراضی و افسرده.
اگر اغراق نکنم, بزرگترهایی که در انقلاب شرکت داشتن یه جورایی خودشونو مسبب مرگ اون می دونن. آیا ما شاه رو بیرون کردیم که این(!) حکومت بیاد رو کار؟ جوونترها هم میگن: اینه آینده ی ما؟ خودکشی؟... نه تو ایران زندگی خوبی خواهیم داشت و نه اگه بریم خارج خوشبخت می شیم. یه جور همذات پنداری.
مادر بزرگ من زنگ زد زار زار گریه کرد. نم اشکهای مادرم رو دیدم. اخمهای پدرم و سی با از زیر سبیلشون پیدا بود. برادرم سر شام اصلا حرف نزد( اگر بدونید چقدر پرحرفه شما هم تعجب می کردید). چندین تلفن از داخل و خارج کشور...

فرداش رفته بودم خرید. هر چه از مسئول فروشگاه قیمت کاپشن شلوار ورزشی تن مانکنو پرسیدم جواب نمیداد. خانمی هم با دخترش هر چه در مورد لباسها سوال کردن, جواب نگرفتن. غر غر کنان دور شدن. مرد فروشنده هیکل گنده ای داشت با ته ریشی روی صورت. به یه نقطه خیره شده بود. جرات کردم و به شوخی گفتم آی آقا مگه عاشقی؟ مشتری هات همه دارن می پرن. به خودش اومد, سرشو جلو آورد و تقریبا در گوشی گفت از دیشب که خبر فوت علیرضا پهلوی رو شنیدم تو شوکم! ببخشید تو حال خودم نیستم, قاطی ام. یه وقت دیگه بیا. جلوی اون خانم چادری نمی تونستم حرف بزنم اما می دونم شما درک می کنی. با تاسف گفتم چه می شه کرد پیش اومده. گفت نه, منم باید همینکارو بکنم. باید جرات پیدا کنم خودمو بکشم.
من این جمله آخرو از چند جوون دیگه شنیدم. نگرانم, نکنه این واقعه باعث بشه ناامیدی و خودکشی بین جوونا اشاعه پیدا کنه. ما بیش از هر زمان دیگه ای به امید احتیاج داریم.

لینک در بالاترین

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

سادگی

داشتم برای سی با اس ام اسی که هم اونَک برام رسیده بود می خوندم:
"200 تومن بابت کاندوم شب جمعه واریز شد..."
سی با هیچ نخندید. اخم کوچیکی کرد و نشست پای کامپیوتر. برای دوستم اس ام اس زدم چه لوس!
چند دقیقه بعد سی با صداام زد . روی صفحه ی کامپیوتر لیست واریز و برداشت های بانکیش بودو خیلی جدی گفت حسابمو چک کردم دیدم برای ما نیومده.

ازبخت خودم شاکی شدم و ناله کردم: ای وای... تو چقدر ساده ای! هر چی بدبختی می کشیم از دست سادگی توئه.
بابا اون اس ام اس جوک بود.

خندید و گفت تو ساده ای که فکر میکنی من باور کردم.

کم نیاوردم و فوری موضوع رو عوض کردم.
-همین روشن خاموش کردن کامپیوتر خیلی بیشتر از 200 تومن هزینه برق داشت. چقدر بکشم از دست این اصراف کاری هات. وای که چقدر من بدبختم.

بالاخره نفهمیدم کدوممون ساده تریم:)

پ.ن.
تقارن میمون و فرخنده سال نو با تولد اینجانب را صمیمانه تبریک می گویم.

آقا, اینقدر فیس بوک خوبه, خوبه, خوبه, که چی! هزاران نفر تولدمو بهم تبریک گفتن و برای لحظاتی باعث شدن از دنیا اومدنم پشیمون نباشم.

پ.ن. 2
دستنوشته های ضیا نبوی از خاطرات زندان
قلمش خیلی شیرینه.

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

کرج را خدا استان کرد!

گزارش لحظه به لحظه از ورود رئیس جمهورک محترم و مردمی به استان همیشه سرفراز کرج
در فیس بوک اینجانب

گزارش لحظه به لحظه از ورود رئیس جمهورک محترم به کرج: رادیو البرز داره با آب و تاب درمورد استقبال چند صد هزار نفری تو مسیر میگه اما شاهدان عینی می گن هیچکس نیست و هنوز حتی اتوبوسهاشون هم نرسیده.

ساعت ده و پنج دقیقه ماشین حامل رئیس جمهورک محبوب و مردمی وارد کرج شد و در انبوه میلیونی مردم گم شده. به یابنده جوائز ارزنده ای تعلق می گیرد. یه هلی کوپتر مجهز به تلسکوپ مشغول پیدا کرن ایشون می باشد و گل روی مردم می ریزند.

عوامل سیا و موساد در صددند که احمدی نژاد رو در کرج بدزدند اما بسیجیان جان بر کف به صورت جالبی توطئها رو در نطفه خفه می کنند. آنها به صورت کاملا خود جوش از گوشه گوشه ایران عزیزمان برای محافظت از رئیس جمهورکمون به کرج آمده اند.


از شلوغی مسیر چه بگویم که به گفته رادیو هنوز 5 دقیقه نشده رئیس جمهور به محل سخنرانی رسید. فکر کنم احمدی نژاد بال درآورد وگرنه فرار از میلیونها جمعیتی که تو رادیو می گفتن با اون خیابونی که انتخاب کردن حداقل چند ساعت باید طول می کشید. معجزات الهی مرتب در حال رخ دادن است! ما کرجی ها چقدر خوشبختیم. همه چیز آرومه

احمدی نژاد یک ربع داشت از طرف خدا به مردم استان البرز پیغام می داد کسی جیکش در نیومد همینکه از بودجه ای که از سال نود به کرج تعلق می گیره یهو سوت و کف مردم بلند شد.

احمدی نژاد با وقار و آرامش تمام معضلات کشور رو در کرج حل کرد.
--------------
بمیرم برای این زن که از فرط استیصال چه می کنه( (گاهی فکر می کنم آینده خیلی از ماست
+18 خود زنی با یک تکه شیشه
از بی عرضگی پلیس ایران چی بگم دقیقا بین اونا و هویج هیچ فرقی نیست. معلوم نیست برای چه کاری حقوق میگیرن.
فقط خدا پدر اون خانومو بیامرزه که نشست پای درددلش و کمی آرومش کرد.

آن مرد هفته پیش از ترس به کرج نیامد...

آن مرد سپاه دارد

آن مرد بسیج دارد

آن مرد تفنگ دارد

آن مرد باتون دارد

آن مرد زندان دارد

طبق بعضی روایات, آن مرد کاپشن دارد

آن مرد جوراب دارد.

آن مرد رو دارد
آن مرد بو دارد

آن مرد هاله دارد

آن مرد کرامات دارد

آن مرد نیامد

آن مرد هفته پیش از ترس به کرج نیامد

آن مرد متاسفانه فردا باز هم می خواهد بیاید...

شما فکر کنید برای 30 آذر برای اومدن "آن مرد" یعنی احمدی نژاد چقدر -به قول بعضیا- تمهیدات چیدن. فقط چندین میلیارد تومن خرج پلاکاردها شد. برای هر کدوممون چند اس ام اس اومد که حتما برید استقبال. اونوقت این آقا شب پیشش به این فکر افتاد که با هدفمند سازی یارانه ها تازه ر..ده به اقتصاد مملکت و سفره مردم و ممکنه مردم بهش اعتراش کنن. پاره کردن و سوزوندن بیشتر پلاکاردها اصلا ربطی به تصمیم ایشون نداشته.

حالا در ازای هر پلاکارد خوش آمد گویی, یک چهره مشکوک بیسیم به دست(یا به جیب) نزدیکیاش می پلکه. تمام دانش آموزان تهدید شدن که مبادا از مراسم استقبال کیک و ساندیسشونو بذارن جیبشون و در برن.

شنیدم دستور دادن به بچه ها لباس مخصوصی(شبیه پرچم ایران سرخ و سفید و سبز) بدن بپوشن که اگه فرار کنن شناسایی بشن.

به راننده اتوبوس می گم این چیه زدی به اتوبوست؟ می گه چکار کنم آبجی, اگه نمی زدیم اجازه خارج شدن از پارکینگ رو بهمون نمی دادن. می گم خوب یه گوشه وایسا بکنش. میگه بهمون گفتن سطح شهر بسیجی ها شماره اتوبوس هایی که پلاکارد ندارن برمیدارن و نونمون آجر می شه. این خودش می دونه کسی تو کرج دوستش نداره و هفته پیشم به همین خاطر سفرشو لغو کرد.

تاکسی دارها هم همه چیزهای مشابهی می گفتن.

. - بی انصاف ها نیومدن که فقط تاریخ پلاکاردهای هفته پیش رو که خیلی هم بزرگ بودن عوض کنن و همه رو جمع کردن و خرج دوباره کردن. تموم این خرجا داره از جیب ما میره.

- بچه ها داشتن برنامه می ریختن که سه شنبه 7 دی دسته جمعی(حدود 50 نفر) برن پارک تنیس. یکی گفت چه روزی هم دارین برنامه می ریزین. اونم کجا درست نزدیک جایی که احمدی نژاد می خواد سخنرانی کنه. پاسدارا فکر میکنن داریم تظاهرات می کنیم همه مونو می زنن یا میگیرن.

- زن داشت خودش را می کشت.

میگفت خدا بعد از ده سال این پسر رو به من داده با هزار سختی بزرگش کردم و حالا مجبورش کردن فردا بره برای استقبال احمدی نژاد. میگم از چی می ترسی, خوب نره یا اگه رفت وسطاش فرار کنه. می گه مدیر سر صف گفته اگه نره تمره هاش صفر می شه و موقع برگشتن هم حاضر غایب می کنن مبادا مثل دفعه پیش فرار کنن. می گم نگران نباش بعدا که بزرگ شد براش توضیح می دی که اجباری بوده. می گه لکه ی ننگش یه طرف اما ترس من از بمب گذاریه. می گم یعنی کی بمب بذاره؟ می گه آخه مردم همه ازش متنفرن می ترسم یکی بمب بذاره احمدی نژاد به درک, پسر من یه وقت آسیب نبینه. و اشک تو چشاش حلقه می زنه. میگم نه بابا ناراحت نباش, مردم ایران صلح طلبن و از راههای خشونت آمیز نمی خوان به اهدافشون برسن. برای همین هم انگ انقلاب مخملین می زنن به آدمهای مبارز. نترس, از مخمل نرمتر چی می خوای. ضمن گریه می خنده میگه توروخدا خیالم راحت باشه؟


پی نوشت
آفتاب آمد دلیل آفتاب


امتحان های مدارس کرج لغو و دانش آموزان موظف به حضور در مراسم استقبال از احمدی نژاد شدند


دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

آی آدم ها...

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر اینجا دارد می سپارد جان

برای نجاتش تلاش کنیم.
قرار است فردا حبیب الله لطیفی را اعدام کنند

پی نوشت
خوشبختانه حکم اجرا نشده اما
اعضای خانواده حبیب الله لطیفی، شماری از فعالان مدنی در شهر سنندج از سوی نیروهای امنیتی بازداشت شدەاند

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

شب یلدای شما مبارک... زلزله کرمان را کجای دلمان بگذاریم؟

1- شنیدن خبر زلزله شش و خورده ای ریشتری کرمان(بعضیها می گن شش و نیم و بعضیا میگن شش و سه دهم) کام همه مونو تلخ کرد. امشب یاد شش دی هفت سال پیش - زلزله بم -افتادم. اون طرفا خونه ها بیشتر گلیه. تنها خوبیش اینه که خیلیا هنوز خواب نبودن و شاید مثل زلزله رودبار خیلی ها مشغول دیدن برنامه ورزشی تلویزیون(اون سال جام جهانی فوتبال و امسال برنامه نود فردوسی پور) بودن و شاید خیلیا تونسته باشن بپرن بیرون.
این تلویزیون لعنتی ایران هم فقط دوسه کانالش اوائلش خبرو داد و تو دلمونو خالی کرد و بعدش خیلی راحت شروع کرد برنامه های معمولی پخش کردن. نمی گن آخه تو این عصر ارتباطات دیگه هر دهکوره ای یه دوربین پیدا می شه. چطور موقع سفرهای استانی رئیس جمهور تا توی چادر عشایر بالای کوه هم دوربین می ره؟
امیدوارم کسی کشته نشده باشه.


2- دیروز که رفته بود میوه بخرم. به خاطر نزدیک شدن به شب یلدا صف بسته بودیم. آقای پشت سری بهم گفت امسال شب یلدا نداریم. وضع آجیل فروشا حتما کساد می شه. گفتم برای چی؟ گفت مگه نمیدونی هفتم امام حسینه! گفتم هفتمش که همون سال اول بود حالا هزار و چهارصدسال گذشته سوم و هفتم نداریم. فقط سالگرد داریم که تموم شد. اخمی کرد و گفت. شما مطمئن باش هیچکس شیرینی و آجیل نمی خره. میوه شاید. اما آجیل هرگز. دیدم بحث فایده نداره ولش کردم. نوبت که به من رسید میوه فروش داد زد این آجیلا دم صندوق مال کیه؟ نبرنش . با ترس و لرز پشت سرمو نگاه کردم. آقاهه آنچنان اخمی رو پیشونیش بود که روم نشد بگم مال منه. گذاشته بودم پایین صندوق که بعد که میوه خریدم با هم ببرم.
اما بالاخره دید. به ...
اگه امشب صف جلوی آجیل فروشا رو ببینه کله ش سوت می کشه.

3- شما نمی دونید مسئولین دولتی برای اومدن احمدی نژاد چه جوری دارن خودشونو پاره پوره می کنن. می ترسن مثل اوندفعه که احمدی نژاد اومد کرج هیچکس نره به استقبالش. صبح تا شب دارن تو رادیو تبلیغ می کنن که توروخدا برین استقبال. مگه مامان بزرگامون بهمون یاد ندادن که وقتی مهمون میاد بریم به استقبالش و خوش آمد بگیم و... سه چهار روزه هم رادیو البرز کرج یه برنامه گذاشته که مردم زنگ بزنن و خواسته هاشونو تو رادیو بگن. خیلی خنده داره. یکی زنگ می زنه برای دخترش شوهر می خواد و یکی زن میخواد, یکی خونه می خواد, یکی کار می خواد, یکی سر کوچه ش باغچه می خواد, یکی جهیزیه می خواد, یکی زنگ زده می گه شوهرش شش نفرو کشته و دو نفرو زخمی کرده. پول دیه دو نفرشونو دادن بقیه شو احمدی نژاد بده. هیچکس هم اسم و آدرسی نمی ده. نمی دونم احمدی نژاد چه جوری این همه وقت می شینه رادیو گوش کنه و به یکی یکی درددل ها برسه. بگو آخه جوون, خود احمدی نژاد باعث بیکاریته. دختر جان دلیل ازدواج نکردنت خودشونن که اجازه نمی دن در اجتماع و دانشگاه دختر و پسر با هم آشنا بشن. همه جا رو زنونه مردونه کردن و...
یه هفته ست ادارات درست کار نمی کنن که چی؟ دارن برنامه ریزی می کنن که همه رو ببرن سر سخنرانی آقا, مدارس هم همینطور.
تو خیابونا هم که بگرد بگرده که چی؟ مبادا یکی بخواد نظر سویی به آقا داشته باشه.


4- این خانم همسایه ما چند روز پیش منو دیده, می گه می خوام سه شنبه که احمدی نژاد اومد کرج راجع به مشکلاتم بهش بگم بلکه گره کارمونو باز کنه. طفلک تموم پس انداز زندگیشونو دادن از یکی از کارمندای اداره برق یه تیکه زمین 220 متری فاز 5 بلوک 5 هشتگرد خریدن. بعد از سه سال معلوم شده زمین دزدیه و تازه همین زمین که صاحبش یکی دیگه بوده نه تعاونی, فقط 15 هزار قواره ست ولی مسئولین تعاونی به 30 هزار نفر فروخته نش.
گفتم اگه احمدی نژاد بلد بود مشکلات مردمو حل کنه که الان این وضع نبود. گفت حالا زنگ می زنم به رادیو کرج. گفتم میل خودته. دیروز ظهر منو تو راه پله دیده می گه خاک برسرشون. گفتم چرا, چی شد؟ زنگ زدی؟ گفت کسی که گوشی رو برداشت گفت چرا عین طلبکارا حرف می زنی, یه بار دیگه ضبط می کنیم به شرطی که یک, اولش بگی اومدن رئیس جمهور ِ محبوب ,مردمی و بسیجی رو به شهرمون کرج تبریک می گم و یه کمی قربون صدقه ش بری, دوم با لحن التماس آمیز حرف بزنی. گفتم می رم تمرین کنم بعد زنگ می زنم. اما غلط کرده. بهش رأی دادیم که برامون کار کنه, نه اینکه بگیریم تو سرمون و حلوا حلواش کنیم و با التماس چیزی ازش بخواهیم.
امروز صبح برای کنجکاوی رادیو کرجو گرفتم. راست می گفت. همه بدون استثنا اول می گفتن" اومدن رئیس جمهور محبوب! مردمی! و بسیجی رو خیر مقدم (یا تبریک) عرض می کنیم "و بعد با تضرع می گفتن از رئیس جمهور خواهش میکنیم التماس می کنیم منت بر سرما بگذارن و فلان کار مارو راه بندازن.
بابا این طرف موظفه به مردم خدمت کنه نه برعکس.


5- آقا, این یارانه ها به حساب ما با 4 سر عائله واریز نشده(واقعا نشده).
از رئیس جمهو محبوب, مردمی و بسیجی خواهشمندیم, منت بر سر ما بگذارن و...
(غلط کرده)


6- فریبرز رئیس دانا که داشت تو ماهواره از برداشتن یارانه ها انتقاد می کرد بلند گفتم چه عجب اینو نگرفتن هنوز, آخه به نظرم آدم خیلی شجاع و جسوریه و شاید تنها کسی تو ایران باشه که خیلی راحت می گه من ماتریالیستم و از برچسب الحاد نمی ترسه.
همینکه تو اینترنت خوندم که همون شب ساعت یک نصفه شب ریختن خونه ش و گرفتنش گفتم ای داد و بیداد من چشمش کردم


7- از چشم زدن گفتم.
تو سونای بخار نشسته بودم. خیلی شلوغ بود, فکر کنم به غیر از من بیست و سه چهار نفر دیگه بودن. یه گروه پنج نفری داشتن سر اینکه کدوم آرایشگر در کرج دستش خوبه کدوم بد حرف می زدن. هی حرف زدن هی کشش دادن و هی سر بعضی آرایشگرها رو زیر آب کردن. وسط حرفاشون هم این و اون هی دخالت می کردن. توروخدا بگو کی دستش بده دیگه نریم پیشش, کی خوبه؟ و از این حرفا.
سرم دیگه داشت درد می گرفت. بدون اختیار بلند و خیلی جدی از اونی که بیشتر از بقیه رفته بود رو منبر پرسیدم:
- ببخشید می شه بگید دستش بده, یعنی چی؟
یه خورده جا خورد و گفت باور کن از وقتی رفتم پیش خانم ... دیگه موهام رشد نکرده؟
گفتم مثلا شما تحصیلکرده ای! گفت آره به خدا, سال آخر رشته فلان. گفتم به به. رشته ت هم که علمیه و خودت می دونی پیاز مو به رشدش ادامه می ده . من زیاد اطلاعات ندارم اما شاید در اثر نرسیدن ویتامین یا در فصلهای بخصوص رشد مو کم شه. اما آرایشگر که نمی تونه جادو یا معجزه کنه.
یه خانم مسنی بهم براق شد و گفت حضرت فاطمه هم چشمو قبول داره. گفتم من به دین و مذهب کار ندارم. اما از اینکه این همه آدم بیست دقیقه ست وقتشونو گذاشتن رو اینکه کی چشمش شوره کی نیست دلم می سوزه. راستش من جرات ندارم دیگه به هیچ خانومی تو مهمونیا بگم چه خوشگل شدی یا لباست چه قشنگه یا بچه ت چه نازه. فردا عطسه کنید می گید فلانی چشمم زد. بس کنید توروخدا.(حسابی آب روغن قاطی کرده بودم و جواب هر کی رو که این مسائلو قبول داشت با کمی تندی دادم. البته راستش از مسئله دیگه ای هم ناراحت بودم و دق و دلیم رو سر اینا خالی کردم)
دختری خندید و حق رو به من داد. گفت مامان منم تا یکی ازم تعریف می کنه فرداش هر چیزی بشه, مثلا رنگ و روم سفید شه می گه فلانی چشمت زد.
هر کدوم یه همچی خاطراتی تعریف کردن.
قضیه رو بیجهت به احمدی نژاد ربط دادم و گفتم همینه که این مردک رئیس جمهورمونه. مسائله مهم مملکتی رو ول کردیم چسبیدیم به خرافات. اونام هر غلطی دلشون خواست می کنن. گفتم که قاطی کرده بودم. گرمای سونا هم زیاد شده بود و زدم بیرون و پریدم تو آب سرد. دلم کمی خنک شد...
شما هم توجه کردید تقریبا هر خونه ای می رید یکی از این چشم های آبی بابا قوری زدن دم درشون؟ حتی شما دوست عزیز

لینک در بالاترین

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

نیروی انتظامی در تاسوعا و عاشورا

1- وقت کمه و مجبورم تلگرافی بنویسم. اما اینطور نباشه که شما عادت کنید ها.

2- شب تاسوعا اونقدر خیابونا شلوغ بود که منو یاد شبای انتخابات انداخت. کلی مردم شیک و پیک و خانمهای آرایش کرده ریخته بودن تو خیابون. تعداد نیروهای انتظامی هم خیلی بیشتر از همیشه بود. دور تا دور میدونا و دو طرف خیابونا پر از پلیس با همه تجهیزات به علاوه ماشین های آتیش نشانی بود بود. انگار همین الان مردم می خوان انقلاب کنن. ترس تو چهره شون معلوم بود. بیشتر خیابونهای فرعی رو به سمت خیابون های اصلی پرتردد یا میدونهای اصلی شهر بخصوص میادینی که زمان انتخابات شلوغ بود با گذاشتن ماشینهای بزرگ بسته بودن. یه جا من رفتم جلو به آقا پلیسه که داشت با باتوم و بی سیم دیگران رو ارشاد می کرد برن خونه هاشون, گفتم آقا شب تاسوعایی چرا مردم رو می فرستی خونه شون؟ چرا راه مردم رو می بندی؟
با عصبانیت تموم لااله الی الله گویان گفت: منظورم به تو نیست ها, بدت نیاد, تو بچه داری, اینا هیچکدوم برای عزاداری نیومدن که. با شیطنت گفتم پس برای چی اومدن؟خیلی بلند گفت برای دختر بازی! پسربازی! همه جوون های که نگران صحبت من و پلیس رو گوش می کردن غش کردن خنده. گفتم جوونهای الان که پرورده خود جمهوری اسلامی ین. برای تفریح کجا رو دارن برن؟ هر جا برن شما نمی ذارید. با خشم گفت به ما چه؟ برین به رهبراتون بگید!

3- کوچه پس کوچه های عشق
امکان نداره شب تاسوعا بری بیرون و تو کوچه پس کوچه ها تعداد زیادی دختر و پسر در حالیکه عاشقانه دست همو گرفتن نبینی.
تو این شبای عزیز, نویسنده های عشقی می تونن کلی سوژه به دست بیارن. فهیمه رحیمی, بدو!

4- امسال خیلی خیلی کمتر از هر سال نذری دادن, حالا نمی دونم دلیلش اینه که قیمت گوشت و برنج و حبوبات و شکر و روغن گرون شده یا مردم به آرزوهاشون رسیدن و دیگه احتیاجی به نذر ندارن. یا دیگه اعتقادی به نذر ندارن یا زیر سبیلی رد می کنن.

5- مردم از کیوسک های دولتی بسیج خیلی کمتر از هر سال چایی می گرفتن. دیگه علنی به مردم التماس می کردن بیان چایی بگیرن.
عاشورا هم مثل تاسوعا شهر پر از نیروهای امنیتی بود. اما مثل شب تاسوعا جلوی چشم واینمیستادن و علنی با مردم درگیر نمی شدن. برای خودشون سینه هم می زدن. یه جا خانومی اومد بهشون خوراکی بده یکیشون گرفت فرمانده چنان با ترس و لرز اومد از دستش گرفت و پرتش کرد انگار که سمی باشه.

6- هر سال که می گذره تعداد کسایی که دسته تماشا می کنن خیلی بیشتر میشه از کسایی که سینه میزنن. بخصوص تعداد آقایون مسن خیلی کمتر شده .یه مشت بچه قرتی سوسول شیک و پیک می کنن و موقع زنجیر زدن بیشتر چششون دنبال دختر میگرده تا دسته!

7- نامه محمد نوری زاد به همسرش
امیدوارم نوری زاد و نسرین ستوده و بقیه زندانیان سیاسی که اعتصاب غذا کردن به اعتصاب غذاشون پایان بدن.
اینا که رحم ندارن.
همسر نوری زاد رو جلوی اوین گرفتن و البته بعد از مدتی آزادش کردن.

8- به خواسته دختر نوری زاد این پتیشن رو امضا کنیم. تعداد امضاها به ده هزار و هشتصد و هجده رسیده.


9- نمی ذارن تو درد خودمون بسوزیم. احمدی نژاد 30 آذر داره میاد کرج, شب یلدامونو خراب کنه.


10- حسن ختام برنامه امشب ما معرفی یه وبلاگ طرفدار رهبره که در پست آخرش از کرامات ایشون گفته. جوری که از حیرت انگشت به دهن می مونی.

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

دیشب کُره ی ماه خون گریه می کرد...

1- اول از همه باید بگم که چقدر خوشحالم بالاخره حسین درخشان بعد از دوسال و دوماه اومد مرخصی و سالمه.
لابد یه عده باز می گن سالم بودن و خندیدنش دلیلیه بر اینکه با رژیم همکاری می کرده. این قدر بی انصاف نباشید. کسی که به خاطر داشتن عقیده ای و نوشتن وبلاگ زندانی می شه زندانی سیاسی به حساب میاد حالا عقیده ش هر چی میخواد باشه. منتظر می مونیم بگه تو این مدت چه بلایی سرش آوردن. یادتون باشه خیلی از زندانی های سیاسیِ حالا یه زمانی برای این حکومت کار می کردن مثل رضا ملک و نوری زاد و ...

2- پارازیت برنامه بدی نیست, بخصوص برای کسایی که اصلا در جریان اخبار نیستن و نه روزنامه می خونن نه تو اینترنت میرن و نه اهل بالاترینن. تویی که در جریان اوضاعی حتما می تونی حدس بزنی برنامه این جمعه برنامه پارازیت درمورد چیه و حتی نفرات خوب, بد, زشت هفته رو هم کم و بیش می دونی کی ین. اما نحوه اجرای کامبیز حسینی -که حسینی وار و با انرژی تمام با زبان طنز
همین خبرهایی که از قبل می دونی میگه- اونقدر جذاب هست که بتونه در ساعت پخشش تموم اعضای خانواده رو اعم از پیر و جوون جلوی تلویزیون دور هم جمع کنه. من حتی دیدم بچه کوچیکا هم طرفدارشن.و کلی از رفتار بی خیالانه و جوان پسندانه سامان شاد می شن.
پارازیت در حد خودش چهره های خوبی هم دعوت می کنه و کامبیز حسینی سعی می کنه سوالای شجاعانه و غیر کلیشه ای بپرسه.
اما مصاحبه ها معمولا ایراداتی داره. مثلا با هوشنگ امیر احمدی خیلی گستاخانه حرف زد, وسط حرفاش می پرید و نمی ذاشت حرف بزنه. خیلی ها از این کارش دفاع کردن. اما به نظر من مصاحبه گر نباید برای بیننده تصمیم بگیره که مصاحبه شونده آدم خوبیه یا بد. بلکه نوع سوال ها باید طوری باشه که بیننده یا شنونده حقایقی که مورد نظر مصاحبه گرهست خودش در خلال صحبت ها متوجه بشه. نوع مصاحبه نباید طوری باشه که آدم دلش برای مصاحبه شونده بسوزه چون خواه ناخواه کفه ترازو به سمت او میره. ملت ایران هم می دونیم چقدر مظلوم پرورن.
در مصاحبه با مدیر سایت بالاترین کامبیز حسینی به جای سوال حرف تو دهن او می گذاشت. مثلا می پرسید( در واقع حکم می کرد) که شما که(!) از جایی پول نمیگیرید.
انتظار دارید مدیر سایت چه جوابی بده.
یکی از سوالهایی که ازش پرسید(من تو کامنتهای هفته قبلش خواسته بودم بپرسه. همه کامنتها رو نخوندم ممکنه کسای دیگه هم این سوالو داشتن)این بود که چرا با باندبازی در بالاترین برخورد نمی کنه. مدیر بالاترین جوابی تو این مایه ها داد( اونقدر سرعت اینترنتم پایینه که الان نه اسم مدیر بالاترین رو می تونم چک کنم و نه جوابش رو ) که در جوامع دموکرات این مسائل طبیعیه و حتی یک کلمه هم در تقبیح این کار نزد.

3- از وقتی از پارکینگ اومدم بیرون, همه ش داشتم باصدای بلند با مرضیه می خوندم :
"مي، زده شب، چو ز ميکده باز آيم/بر سر کوي تو من، به نياز آيم/دلداده ي رهگذرم، از خود نبود خبرم، اي فتنه گرم/شبها سر کوي تو، آشفته چو موي تو/مي آيم، تا جـويم، خانه به خانه، مـگر از تو نـشانه"
خیابون خلوت بود و من حسابی تو حال و صدامو انداخته بودم پسِ سرم.
سر یه چراغ قرمز یه پراید اومد بغلم وایساد و یهو صدای کف زدن اومد. نگاهم رفت روی پنج پسر جوون توش که همه منو نگاه میکردن و می خندیدن و دست می زدن و ایول می گفتن. چشام گرد شده بود. چه جوری صدا به این واضحی میومد تو. وای... پنجره شاگرد از شب قبل حدود ده پونزده سانت باز مونده بود و من اصلا حواسم نبود. حتی باد رو احساس نکرده بودم. هوا هم البته روزها گرمه.
اما اگه فکر می کنید از رو رفتم و دیگه نخوندم اشتباه می کنید. خودمو بازیافت(!) کردم و شیشه رو کشیدم بالا و در حال دنده چاق کردن دوباره شروع کردم. "می زده شب چو ز میکده باز آیم...."
راستی, یه مورد کوچولوی دیگه. از همون اول تا آخر مسیر, روسری رو هم از رو سرم لغزانده بودم رو شونه هام.
سی با همیشه می گه اگه برای نوشته هات نگیرنت حتما یه روز به خاطر روسری سرنکردنت تو ماشین می گیرن.

4- حالا که اینطوره, ما اهل کوفه هستیم!


5- دوستی می گفت خیلی مسخره است که مردم ایران روزهای قبل از شهادت امام حسین سیاه می پوشن, هر شب تکیه می رن, تو سر و صورتشون می زنن, آرایشگاه نمی رن, موزیک گوش نمی کنن, نمی رقصن, و ... اما به محض اینکه شهید می شه فورا سیاه در میارن, آرایشگاه می رن, موهاشونو رنگ می کنن موزیک می ذارن و... یعنی از شهادتش شاد می شن؟,

6- دیشب تو چند تا تکیه شایع شده که از ماه داره خون می چکه و همه تو سر زنون رفتن بیرون و دیدن بله! کاملا درسته و از ماه فرت و فرت داره خون میاد. حالا اینو کی برای من تعریف کرد یه خانوم دکتر که نذر داره هر سال دهه محرم کسب و کارو تعطیل کنه بره در مسائل شکمی تکیه ها یعنی طبخ و توزیع غذای امام حسین کمک کنه. توصیه ش هم همیشه به بیماراش اینه که حتما از غذای امام حسین بخورن که اثر درمانی خیلی بالایی داره. خانوم دکتر قسم می خورد که خونی که از ماه میاد قرمز رنگ هم بوده... بهش گفتم خانوم دکتر از شمایی که تحصیلکرده اید بعیده این حرفا . کره ماه که موجود زنده ای نیست توش که دبحش کنن و خونش بچکه, تازه اونقدر زیاد که از صدها هزار کیلومتر معلوم باشه. نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت تو مثل اینکه به این چیزا اعتقادی نداری. بهش گفتم معلومه که ندارم. در ضمن شماهایی ادعای سبز بودن دارید بعیده که می رید به تکیه های دولتی که جدیدا همه شون دست سپاهه رونق می دید. یه ذره کنف شد ودیگه هیچی نگفت و رفت...


7- امسال محرم مُد شده این جوانکها ماشینشون رو تماما گِل مالی می کنن و روش رنگ قرمز مثل خون می پاشن, اونوقت بین ماشینها ویراژ می دن و دختر بلند می کنن. امروز عصر خیلی خنده دار بود که بارون گلها رو می شست و دخترا و پسرای توش معلوم میشدن. اند ضایع بود ماجرا

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

نامه ای به امیرکبیر درباره درخواست موقوف کردن شکنجه در ایران

نامه ای که وزیر مختار روس و انگلیس در سال 1267 ه.ق. به امیرکبیر نوشتن و از وجود شکنجه از طرف عُمال شاهزاده و وزیر نظام آذربایجان در شهرهایی به جز پایتخت خبر می دن و اونو نصیحت میکنن که اگه می خواد ایران جزء کشورهای بشردوست حساب بشه باید به اعمال زشت پایان بده و شکنجه گران رو مواخذه و مجازات کنه. امیر هم بعد از خوندن این نامه دستور داد تا شکنجه متوقف و برای دلجویی از شکنجه دیدگان عاملان شکنجه را در ملأ عام تازیانه بزنند.( که البته در زمان ما تازیانه زدن در ملأ عام خودش شکنجه به حساب میاد ولی لابد اون موقع دل مردمو شاد می کرده که یکی هست که به دادشون برسه )
حالا شما مقایسه کنید با نامه هایی که حالا ملت تحت ستم برای رئیس جمهور و رهبر می نویسن و اونا اهمیت که نمی دن هیچی نویسنده های نامه رو هم میدن زندانی و شکنجه کنن.

و اما متن نامه:

" دوستداران بر عهده خود می دانند که در خصوص برخی حرکات تازه شاهزاده و وزیر نظام آذربایجان به اولیای دوست ایران اطلاع بدهند. حرکات مزبور ضمیمه نامه در نوشتاری دیگر است اگر امنای دوست ایران اجازه بدهند که این حرکات بسیار زشت بدون مؤاخذه و مجازات ادامه و به دیگر نقاط کشور برسد آنها هم در این اهمال مهیب خوفناک آلوده خواهند بود و این دولت دیگر حق ندارد خود را داخل ممالک بشردوست بشمارد. آن جناب در مراسله مورخ هفدهم ربیع الثانی سال 1267به دوستداران اعلام گردید که در مخالفت شکنجه احکام برای حکام و ولایات صادر می شود. با وجود این نواب شاهزاده آذربایجان چنین تصور کرده که شکنجه احکام برای حکام و ولایات صادر می شود. با وجود این نواب شاهزاده آذربایجان چنین تصور کرده که شکنجه مزبور منسوخ شده و فقط در پایتخت حکم است و در شهرهای دیگر وجود ندارد. به این جهت خود را مجاز دانسته هر نوع شکنجه را مرتکب شود بدون اینکه مؤاخذه شود. دوستداران امید دارند آن جناب فرصت وقت را از دست ندهد که این بی مبالاتی را که گناه متوجه می شود را رفع فرمایند. لازم بود اظهار شود."
تحریر در 29 شهر رمضان 1267

این نامه رو من در هفته نامه "نامه امیر" که در شهر اراک, استان مرکزی چاپ میشه پیدا کردم.
که اونم به نقل از کتابِ "نامه های امیرکبیر" در سازمان اسناد ملی ایران صفحه 76 آورده

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

عوض شده ایم, عوضمان کرده اند...

1- چهارشنبه پیش کاری در مرکز کرج برام پیش اومد و طبق عادت یه شال با رنگ شاد سرم کردم و رفتم اما به قدری آدم سیاهپوش تو خیابون دیدم و نگاه های چپ چپ همون آدمها که فکر کردم ماه محرم رسیده و من گناه بزرگی مرتکب شدم, بعد دیدم نخیر سه شنبه هفته بعدشه(یعنی پس فردا. الان نصف شبه, در واقع فردا). توجهم جلب شد به پلاکاردها و پرچمهای سیاه و تکیه ها و اتاقکهایی که برای دادن شربت نذری درست کرده بودن. پیش خودم بیچاره اونایی که با دلِ دلها این روزا عروسیشونه و دلشون خوشه هنوز مجرم نیومده و وقتی میان تو خیابونا جز مشکی چیزی نمی بینن. دو ماه محرم صفر کم بود که یه هفته هم زودتر رفتن پیشواز. البته به کمک بسیجیان جان برکف.


2-از دیدن فیلم چاقو کشی سعادت آباد تونستم در برم, اما نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای فیلم کشته شدن مردی به دست زنش در کرج رو گذاشته بود رو دسکتاپم(کار کار برادر گلکارم بود). صبح جمعه که بعد از مدتها نشستم پای کامپیوتر و با کنجکاوی فیلمو باز کردم با دیدن صحنه ای که زن مرتب می ره چاقو می زنه تو سینه مردی که خونین و مالین کف خیابون خوابیده و مردم هم از دور نظاره می کنن و پلیس بی غیرت هم علی رغم داشتن باتوم و اسلحه و گاز اشک اور و دونستن فنون رزمی هیچ کاری نمی کنه و تکنسین اورژانس هم خیلی شیک می ره کنار قلبم نزدیک بود از کار بیفته. چنان جیغ هایی می زدم که سی با از خواب پروندم و اونم با دیدن قسمتهایی از فیلم, خیلی متاثر شد. من گفتم فکر کنم مادرش باشه, آخه با یه عشقی میرفت نگاش می کرد. خیلی دلم برای زنه میسوخت. سیبا گفت مرده حتما معتاد بوده و این احتمالا زنشه. که فرداش فهمیدیم حدسش درست بوده.
تموم روزمون خراب شد و در مورد این جریان حرف می زدیم. من تو فیس بوکم نوشتم که پلیس منتظره آقاهه بمیره و بعد خود به خود زنه قصاص می شه. چرا زحمت اضافه بکشه؟
شبش اصلا خوابم نبرد.
فرداش تو کلاس ورزش حال و حوصله نداشتم. بچه ها پرسیدن چرا دمغی؟ ماجرا رو تعریف کردم. انتظار داشتم بگن آخی... وای چه وحشتناک و.. از این جور حرفا. اما جمله م هنوز تموم نشده بود که الف گفت دستش درد نکنه!
ب گفت شیری که خورده حلالش باشه. با تعجب و ناراحتی گفتم پلیس هم اونجا بود و هیچ دخالتی نکرد! شین گفت نباید هم میکرد یه مرد از روی زمین کم! سین گفت چقدر ما زنا باید از دست مردا عذاب بکشیم. و همهمه ای از همینجور حرفا. یه عده که اونطرف شروع کردن از شوهراشون بدگویی کردن.
گفتم آخه مردم هم دخالتی نمیکردن و هیچکس سعی نمیکرد چاقوی کوچک میوه خوری رو از دست زن دربیاره. گفتن به جهنم! برای چی دخالت کنه... بیا بابا ورزشتو بکن و همه خندیدن. اول فکر کردم چون اینا فیلمو با چشم خودشون ندیدن عمق ماجرا رو نگرفتن.یا دارن انتقام سالها تبعیض جنسیتی رو می گیرن. بعد پیش خودم گفتم لابد اینا هم اگه از نزدیک شاهد ماجرا بودن لنگه پلیس و بقیه شاهدهای عینی رفتار میکردن.
دلیلش هر چه باشه, سنگدل شده ایم!

اینم لینک فیلم اگه مثل من کم طاقت و حساسید نبینیدش. باور کنید از اون روز زندگی ندارم.

3- پلیس کرج بعدا با حماقت تمام این فیلمو ساختگی اعلام کرد. و در جایی دیگه گفت این ماجرا مربوط به زمستان سال گذشته ست.
اولا از کی تا حالا صنعت فیلمسازی ما اینقدر رشد کرده تا بیاییم اینجوری صحنه ها رو بسازیم.
بعدش هم ما نفهمیدیم قسم حضرت عباستونو باور کنیم یا دم خروستونو. اگه ماجرا و صحنه ها ساختگیه پس چطور میگید سال گذشته همچین انفاقی افتاده و سمیرای 26 ساله زده شوهر 40 ساله معتادشو اول تو خونه با چاقو زخمی کرده و بعدا که مرده فرار کرده تو خیابون دنبالش کرده و کارشو تموم کرده.
و از همه مهمتر مگه پارسال با امسال چه فرقی میکنه. اون موقع احمدی نژاد روی کار نبوده یا حکومت شاهنشاهی بوده؟

4- همون روزی که رفتم مرکز کرج به خیابون امیری هم سری زدم. شنیده بودم مغازه مبل فروشی خانم طلعت احراری که دامادش می گردوندش آتیش زدن. خیابون امیری مدتهاست که تبدیل شده به مرکز تخت و مبل فروشی و مغازه خانم احراری شاید ساده ترین مغازه بود. پس رقیب هیچکس نبود. تنها جرم خانم احراری بهایی بودنشه. پیدا کردن مغازه شون سخت نبود. مغازه ای خالی با دیوارهای سوخته دود گرفته.
اونطور که مغازه دارها تعریف می کردن ساعت 12 نصف شب همسایه خانم احراری که اونم بالای مغازه ش زندگی می کنه پا میشه که مسواک بزنه می بینه دو موتورسوار سیاه پوش زدن شیشه مغازه همسایه رو شکستن و از اونجا مواد مشتعل پرت کردن تو مغازه و فرار کردن. این همسایه اول می دوه و خانم احراری رو از خونه بیرون میکشه تا دچار آتیش سوزی نشه و بعد به پلیس و آتیش نشانی خبر می ده. مهار آتیش تا 4 صبح طول میکشه . مبلها و مغازه به کلی سوختن.
این موتورسوارهای سیاه پوش کی یی که آزادانه آدم میکشن, مغازه آتیش می زنن و هیچوقت هم شناسایی نمیشن؟
اگه به قول حکومتی ها اسرائیلی و انگلیسی و آمریکایی هستن که پس الان نصف قدرت دست اوناست. ما پارسال بعد از انتخابات تو روز روشن هم سوار موتورهاشون می دیدمشون و کلی هم ازشون فحش و باتون و گاز اشک آور خوردیم.


5- در فیس بوکم نوشتم:
در رو که بر روی برادرم باز کردم, احمدی نژاد داشت توی تلویزیون میگفت: این گرفتگی باید باز بشه, دستاشو مثل تلمبه تکون می داد. برادرم گفت حتما این دفعه داره راجع به گرفتگی لوله و چاه( فاضلاب)حرف میزنه؟ زیرنویس تلویزیون رو براش خوندم, "روز جهانی فلسفه." بعد احمدی نژاد گفت باید امام زمان بیاد تا گرفتگی های این جامعه رو باز کنه...

6- در فیس بوکم لینک دادم:
می خوان یک کشیش رو ( یوسف ندرخانی) اعدام کنن.

7- ببینید این جوون خوش ذوق چه طوری آستریاس رو به جای گیتار با ساز باقلاما می زنه.

8- ببخشید اینجاها کمتر میام. دل و دماغ ندارم. گاهی که به اینترنت وصل میشم به فیس بوک سری می زنم. اینم صفحه مه.

9- با اینکه هفته ای نیست که خبر اعدام یکی از هموطنانمون رو نشنویم اما اعدام شهلا جاهد تاثیر بیشتری روی ما گذاشت. تا جایی که به یادم هست دو زن محکوم به اعدام خیلی سرو صدا به پا کردن و همدردی مردم رو برانگیختن. یکی افسانه نوروزی بود که در دفاع از خودش یک آقای متصل به بالا(!) رو کشت و خوشبختانه بعد از چند سال تبرئه شد و دیگری شهلا جاهد بود متهم به قتل همسر ناصر محمدخانی که هشت سال با او زندگی کردیم, از طریق نوشته ی خبرنگارهایی که در دادگاه شیفته شخصیت جالب او شده بودن, برعکس بقیه زیر چادر زندان خودشو قایم نمیکرد و شجاعانه از عشق حرف میزد. از طریق دوستان زن زندانی بخصوص فعالین حقوق زنان که چقدر شهلا به اونا محبت کرده بود و کارت تلفن و لباس زیر و ملافه در اختیارشون گذاشته بود و برای خودش کلانتر زنی بود.
قوانین کشور ما بخصوص اونایی که مربوط به جنسیت هستن ,عیب دارن , قدیمی ین, ناسالمن, تبعیض آمیزن. بخصوص این جریان صیغه. یعنی چه که یه مرد می تونه چهار زن عقدی و بینهایت صیغه ای داشته باشه.
این قانون توهینیه به همه. اگر مردی فکر می کنه این قانون به نفعشه اشتباه کرده. در واقع قانون به اون به شکل یه حیوون نگاه کرده. خود آقایون هم می دونن و برای همینه که همه شون یواشکی اینکارو می کنن. از کارشون خجالت زده ن و معمولا هم آخرش تق کارشون در میاد و شرمش میمونه براشون.
روزی که شهلا اعدام شد اینترنت پر شد از فحش به ناصر محمدخانی. من عجولانه(جمله م کلی عیب و ایراد داره) در فیس بوک نوشتم:
"طنز تلخ: طرف به دور از چشم زنش معشوقه داره و هر جا لینکی از شهلا جاهد دیده فحش و بد و بیراهی نثار ناصرمحمدخانی کرده و نوشته مقصر واقعی اوست"

ناصر محمد خانی بد کرد( بعضیا میگن لج کرد) که رضایت نداد. اما ناصر محمدخانی که قانون رو ننوشته. بیچاره خودش هم معلول این جامعه ست. خیلی از مردا فکر می کنن این فرصتیه که نصیبشون شده. شما فکر می کنید چند درصد آقایون در ایران زن صیغه ای یا معشوقه دارن؟ از مسلمون و غیرمسلمون و لامذهب بگیر برو جلو.
یک آدم موثق که در کارخونه ای ده هزار نفره کار می کنه می گفت حدود هفتاد درصد کارکنان و حتی کارگرا حداقل یک بار زنی رو صیغه کردن.

ما به جای اینکه بباییم به معلولهای اجتماع فحش بدیم باید بیاییم به قوانین غلط, تبعیض آمیز, فاشیستی و... اعتراض کنیم. و بخواهیم که اونا رو لغو یا عوض کنن.
به اعدام اعتراض کنیم, به چند همسری, به اینکه انتقاد از رهبری توهین تلقی می شه و حکمش اعدامه. به اینکه اگر کسی از دین برگشت لقب ملحد می گیره و اعدام میشه. به قانون جنایتکارانه سنگسار, شلاق, قطع دست و پا, شکنجه برای گرفتن اعتراف, زندانی کردن سیاسی ها و هر کسی که عقیده ای جز عقیده ی حاکمان رژیم رو داشت ...
چرا باید احساساتی بشیم و ناصر محمدخانی ها رو مقصر اصلی بدونیم؟

balatarin

نظرها

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

این چه حرامهایی هستند که با رشوه به بسیج حلال می شوند...


سه تا عروسی رفتم این چند وقت.
هر سه تا در سالن برگزار شد.
سالن عروسی(و عزا البته) جاییه که از اماکن مجوز داره و دستور داره قسمت کاملا مجزای زنونه مردونه داشته باشه و هر کی از این قانون تخطی کنه بدون هیچ عذر و بهانه ای میگیرنش و در سالنشو تخته میکنن. اصولا از نظر دولت مردم انقلاب کردن که دیگه مهمونی های مختلط برگزار نشه!
عروسی هایی که من رفتم هر کدوم متعلق به قشر خاصی بود. یکیش حدود 50 میلیون تموم شده بود دومی حدود 20 و سومی یک عروسی 8 میلیونی جمع و جور بود.
هر سه عروسی مختلط برگزار شد. در اولی و دومی مشروب علنی و در توی سینی سرو شد و در سومی یواشکی گوشه سالن.
در هر سه عروسی خانوما اکثرا لباس دکولته تنشون بود, آرایش غلیظ داشتن وموهاشونو به طرز فجیعی شینیون کرده بودن و تقریبا همه ناخن کاشته بودن (فکر کنم به استثنای من. می ترسم ناخنام نفس تنگی بگیرن). آقایون هم 90 درصد کراواتی و 20 درصد ابروهاشونو برداشته بودن.
در عروسی اول گروه موسیقی 7 نفره نسبتا معروفی آورده بودن, در دومی سه نفر دی جی و در سومی یکی دو نفر که عمدتا با سی دی کار می کردن و گاهی خودشون هم می خوندن.
در هر سه سن رقص وسط بود و خانمها و آقایون قاطی می رقصیدن.(جاتون خالی, خیلی خوش گذشت)
فقط در یکیشون چندخانواده وابسته به بالا(در پست های مدیریتی) بودن که از ترس لو رفتن عکساشون در یه گوشه سالن پشت به سن رقص نشسته بودن و خانمهاشون طفلکا شالشونو برنداشتن.
خوب. تا اینجا شد عین زمان شاه. اما نه!... فرق داشت. یعنی ما انقلاب کردیم که عروسیامون با زمان شاه فرق کنه. مگه نه؟
این وسط مسئله اشتغال زایی و کارآفرینی و... این جور چیزا چی میشه؟ این وسط سربازان اسلام چی کارن؟ بالاخره باید یه جوری نون بخورن.
عروسی اول دو میلیون, عروسی دوم یک میلیون و نیم و عروسی سوم 800 هزار تومن به بسیج محل رشوه(استغفرالله . کلمه همیاری بهتره) داده بودن که نه تنها بتونن عروسی ها رو مختلط برگزار کنن بلکه نذارن هیچ کس هم بهشون کار داشته باشه(حتی پلیس). من خودم یکیشونو در حال کشیک دیدم. اگه محل سالنهای عروسی فوق الذکرو بدونین و بفهمین نزدیک به کجاها بودن شاید مثل من شاخ درآرید.
البته عروسی چهارمی هم بود که به ما نرسید. یعنی مردک هالوی احمقی از ینگه دنیا فیلمهای عروسی های ایرانو می بینه فکر می کنه شاه برگشته, با نامزدش راه میفته میاد ایران خونه مامان باباش( مهرشهر, بلوار شهرداری). تو این مدت هر مهمونی می ره می بینه همه خانمها لخت و پتی, مشروب اُورت و تا دم دمای صبح بساط عیش و طرب و رقص برقراره. جو گیر می شه و تصمیم میگیره عروسیشو تو همون ویلای هزار متری خودشون برگزار کنه. نامزدش هم از این تصمیم عشق می کنه. عروسی مجلل با این همه فامیل باحال داماد!
مردک سه میلیون پول لباس و آرایش عزوس می ده سه میلیون به فیلمبردار و عکاس. ده میلیون هم سفارش غذا و دی جی و مشروب و ... دیگه رشوه به بسیج رو از قلم می ندازه. حالا یا یادش رفته یا توصیه های ایمنی رو جدی نگرفته و یا باور نکرده.
چشمتون روز بد نبینه, هنوز تموم مهمونا نیومدن و هنوز دی جی ها آهنگ شاد رقصی شروع نکردن و هنوز مشروب ها به گیلاس ها ریخته نشده, بسیجی ها محل مثل مور و ملخ از در و دیوار خونه میریزن تو و تموم لوازم عیش و طربو مصادره می کنن. عروس خوشگل خارجکی ما می زنه زیر گریه. فرمانده بیسیم به دستشون دلش می سوزه(به قولی, از دیدن عروس موبلوند سکسی دلش می لرزه) به داماد می گه کاش اقلا قبلش یه ندایی به ما می دادی برادر! ما اینجا هویج که نیستیم!
من نمی دونم این چه اصول اعتقادیه که با گرفتن رشوه به راحتی زیر سبیلی رد می شه و این چه حرومهاییه که با گرفتن رشوه حلال می شه.
حالا به نظر شما بسیج مدرسه چیست؟
1- زالو پروری
2- جاکفشی(بدون ف)
3- هویج خورد کنی
4- رشوه گیری
5- هر چهار مورد
6- هیچکدوم. من کلمه مناسب تری بلدم!
آقایون و خانومای دهه سی و چهلی, نونتون نبود, آبتون نبود... فقط یه مخارج اضافه گذاشتید روی دست ما.

لینک در بالاترین




پی نوشت:
از طریق یک کامنت متوجه شدم این مطلب در سایت انتخاب (با کمی سانسور) گذاشته شده.
انتخاب از من به عنوان نویسنده یک وبلاگ فیلترشده اسم برده که از برگزاری مجلس عروسی مختلط همراه با سرو مشروب و رقص ابراز شادمانی کرده. اولا که انتخاب خودش طعمم فیلتر شدن رو چشیده و نباید به جای اسم وبلاگ آدم بیاد فیلتر شدن رو بکوبونه تو سرآدم(فیلتر شدن تو این مملکت افتخاره. ) دوما, شما از نوشته من فقط ابراز شادمانی از برگزاری چنین مجالسی دیدید؟! یا تاسف به خاطر اینکه سی ساله داریم سواری می دیم به حکومتی که هیچ کدوم از ما نمی خواستیم و داریم مدام هزینه می دیم برای حقی که سالهای سال داشتیم و حالا نداریم. در این سی سال ما پیشرفت داشتیم یا پسرفت. اگه حکومت دینی خوب بود که ما عقب نمی افتادیم از تمام کشورهای کوچک منطقه که بعضیاشون هم اصولا به هیچ مذهبی معتقد نیستن. جمهوری اسلامی باید کلاهشو بذاره بالاتر!

تاريخ انتشار: 23 آبان ماه 1389 ساعت: 18:11:39
خبرگزاري انتخاب:
نویسنده یك وبلاگ فیلترشده با ابراز شادمانی از برگزاری مجلس عروسی مختلط همراه باسرومشروب ورقص خانمها وآقایان با یكدیگر نوشته است:



http://z8un.com

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

اندر حواشی کنسرت سیمین غانم

سه تا کنسرت رفتم این چند روزه.
1- کنسرت سیمین غانم. پنج آبان. تالار رودکی. ساعت 3 بعد از ظهر
از قبل می دونستم میشه مانتو روسری درآورد. مویی درست کردم و ژیگول کردم تا مثل کنسرت هنگامه اخوان عقده ای نشم. اون دفعه نه مویی شونه کرده بود و نه زیر مانتوم چیزی پوشیده بودم و هی با حسرت خانم های آزاد از بند مانتو روسری رو نگاه می کردم.
از چند روز قبل کل بلیت های سالن اصلی و کل سه طبقه بالکن ها برای هر سه روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه فروش رفته بود.
دم در کلی برای موبایل و دوربین گشتنمون و موبایل جاسازی شده منو که خواهر اول پیدا نکرده بود خواهر دوم پیدا کرد و گرفت.
سیمین غانم بر خلاف تصور بعضی ها ( مثل راننده تاکسی که منو سرچهارراه حافظ پیاده کرد و گفت مگر سیمین غانم هنوز زنده ست؟ وقتی گفتم زبونتو گاز بگیر. گفت پس باید خیلی پیر باشه) خیلی سرحال و شاد و جوون بود. موهاشو های لایت بور کرده بود و لباسی قهوه ای چاکدار که از زیرش دامن چین دار کرم معلوم بود با کفش صندل حصیری کرم پوشیده بود.
فریبا جواهری پیانیست که همیشه بور و سفید و ظریف تجسمش می کردم تپل بود. موهای کوتاه مشکی داشت و لباسی حالت کت شلوار مردونه با رفتاری راحت و لوطی منشانه و البته خیلی خوش صحبت. از هنر نوازندگیش بعدا می گم. من اول از حاشیه ها حرف می زنم. وسطاش اگر وقت کردم به اصل هم می رسم:)
از بقیه اعضای گروه موسیقی سیمین غانم چی بگم. چهار تا دختر خوش هیکل باربی خوش آرایش و خوش لباس. جای آقایون واقعا خالی!
درامر: آرمینا جعفری. دختر مصطفی جعفری. از باباش درامز یاد گرفته ( فریبا جواهری گفت چقدر گشتن تا یه درامر دختر پیدا کنن) آرمیتا موهای بلوند بلند داشت و همه ش می خندید شال آبی رنگش رو دور کمرش بسته بود.
گیتاریست: فریال منفرد خواه. موهای بلوند تا پایین گردن. علاوه بر گیتار زدن, گاهی با سیمین غانم می خوند. بخصوص جاهایی که سیمین خسته می شد یا یادش می رفت.
ویولونیست: آزاده شمس. موهای بلند قهوه ای. دارای فوق لیسانس مهندسی. سبک استاد تجویدی میزنه. شال آبیشو دور گردنش بسته بود.
دف: ساناز احمدی. موهای بلند قهوه ای کمی فرفری.
(این چهار نفرو بذاری رو یه کفه ترازو و سیمین غانم و فریبا جواهری رو بذاری رو کفه دیگه. ترازو میزون می شه)
صدای سیمین غانم خیلی خیلی پرقدرته. گاهی سالن از صداش می لرزید و پیش خودم می گفتم کاش میکروفون رو کلا خاموش کنه یا از دهنش دور نگه داره.
آهنگها رو هم به غیر از دوسه تای اول به صورت درخواستی اجرا می کرد.
1- اولین برنامه شو (علی علی) بدون آهنگ شروع کرد. به نظرم رسید یه جاهاییش فالشه.
حس کردم یا سالن سرده یا حنجره سیمین خانم.

2- بعد ترانه " از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر". ببخشید اسم ترانه ها رو بلد نیستم متاسفانه خانم غانم هیچوقت بروشور نمی ده که چه آهنگایی قراره بخونه و اسمشونو هم قبل از اجرا اعلام نمی کنه. "ماه پیشونی"داشت تو شعر. صدای خواننده تو این اجرا حسابی رو اومد.
3- " آمد نوبهار, مطرب می بزن, ساقی می بیار". خیلی جالب بود . بعضیها مون باهاش خوندیم.
4- "تموم دنیا مال تو"
5- "یه پرنده". آخرش چنان چهچه بلند و پرقدرتی زد که همه براش دست زدن و زن بغل دستیم گفت ایشالله همین امسال بالای میدون آزادی تو ایران آزاد شده برای همه اعم از زن و مرد اجراش می کنه.
6- گل من. تا دل به کسی ندهم, ای گل من دل خود به کسی ندهم.(یه همچین چیزایی)
7- جمعه بازار, فقط قسمت گیلکی شو اجرا کرد. و اسمی از آشور پور هم نیاورد.

بعد نوبت آنتراکت شد. سیمین غانم رفت لباسش رو عوض کرد و یه پیرهن شیری رنگ پوشید. دو باله بلوز روییشو زیر شکم گره زده بود و باعث می شد شکمش بزرگتر به نظر بیاد. کفشش رو هم پاشنه دار زرق و برقی پدون لژ پوشید و مثل کفش قبلی براش راحت نبود.
در این فاصله خانم سجادی خانم مجری رادیو که صدای خوبی داشت و به قول خودش همه شون رفته بودن آرایشگاه جز اون چون با "این چیزا!" مخالفه, شعر "درخت" سیاوش کسرایی رو بدون آوردن نامی از شاعر خوند. فقط گفت شعری از یک شاعر مطرح کشورمون! نمی دونم این چه رسمیه که نه خواننده وقتی ترانه دیگران رو می خونه اسمی از خواننده اصلی نمیاره و نه مجری ها. مثلا چه عیبی داشت سیمین غانم بگه ترانه مرضیه یا آشورپور یا دلکش یا ابی رو می خونه.(اون طفلکا یا مرحوم شدن یا اونورن و نمی تونن اعتراض کنن)

بخش دوم:
1- دونوازی دف و درامز : آرمینا و ساناز.بدون کلام. آهنگ کردی آی لیلی لیلی باوانم. قشنگ بود.
2- دونوازی گیتار و درامز: فریال و آرمینا. اینم جالب بود.
سیمین غانم با لباس عوض کرده اومد تو و مردم براش غش و ضعف کردن.
3- مثنوی. دعا. ای خدا مارا زبانی پاک ده. منو یاد ربنای شجریان انداخت.
4- قلک چشات.(یه جاهاییشو محشر می خونه. فکر نکنم تو قدرت صدا هیچ زنی بتونه باهاش رقابت کنه)
5- کی اشکاتو پاک می کنه؟
6- آسمون آبی.
7- زدستم بر نمی آید, به جز رویت نمی خواهم, من از روز اول دانستم, تورا من دوست می دارم.
8- مردِ من.( این ترانه خیلی خیلی تقاضا داشت و از اول مردم(حانمها) هی داد می زدن.من فکر کردم میگن مرگ ِ من). وسطاش نفس کم آورد گفت اکسیژن هوا کم شده.
9- بسوزان.
10- من بی تو , بهار بی تو... من بی تو , پاییز بی تو.
11- آمد نوبهار, مطرب می بزن, ساقی می بیار(برای بار دوم با تشخیص خود خواننده)
12- امروز صفای تو به گلزار ندارد, مشک ختن و سر سمنگان ندارد.
13- و اما... حسن ختام
" گل گلدون من شکسته در باد" که همه باهاش خوندیم و تو هوا دست تکون دادیم.
در طول اجرا سیمین غانم مرتب یا برای ما که سالن وسط بودیم(بلیت 25 هزار تومنی) و برای تک تک بالکنها( بالکن پایینی 20 تومن و بالایی ها 15 تومن) مرتب بوسه می فرستاد و می خندید.
و یا می رفت پیش تک تک اعضای ارکستر و جاهی خوب شعرها رو خطاب به اونا می خوند.
کلا محیط خیلی شاد و صمیمانه ای بود. بالکنی ها خیلی شیطونی میکردن و گاهی مزه می پروندن که سیمین جوابشونو می داد.
صدای گیتاریست خوب بود و یه جاهایی با خواننده همراهی می کرد. جنس صداش مخالف سیمین بود و همین جالبش می کرد.
یه جایی سیمین غانم که شعر ترانه رو یادش رفت سرو ته قضیه رو با لا لا لای لای هم آورد و خودش خندید.(می گم که محیط خیلی صمیمانه بود)
قبل از شروع شدن کنسرت همه انتقاد می کرد از این وضع که خانمها نمی تونن جلوی آقایون بخونن و هر کس دوست داشت این کنسرت رو با همسرش, پسرش, برادرش و یا دوست پسرش بیاد. همه به اسلام و مسلمینی که این قوانین رو وضع کردن درود مخصوص می رسوندن.
جالبتر ازهمه چهار تا خانوم بودن با ظاهری شدیدا جزب اللیه با مقنعه و چادر (که حتی حاضر نشدن در طول برنامه مقنعه شونو بردارن و بلیت افتخاری-سهمیه ای داشتن) که از اواسط برنامه چنان هیجان زده شدن که دستاشونو به هم دادن و بردن بالا و در طول آهنگ موج مکزیکی می رفتن.
تعداد مادران پنجاه شصت ساله و دختران بیست ساله تقریبا یکی بود, شاید مادرا کمی بیشتر بودن.
اولین کنسرتی بود که می دیدم دخترا مثل خانوما نشستن و مادرا شیطونی می کنن, با دستا و بالاتنه شون قِر می دن و هیجان زده شدن. دخترا بزرگواری کردن و به هیچ مادری نگفتن زن, ساکت بشین, از این کارها نکن, قهقهه نزن, زشته. بلکه با متانت و لبخند شاهد بی ناموسی های فراوان مادرانشان شدن بلکه اونا هم سعه صدر و تساهل و تسامح یاد بگیرن.
با اینکه هوای سالن سرد بود, تعداد زیادی از خانومها تاپ خوشگل لختی پوشیده بودن. دستای لخت بود که تو هوا موج می زد. موها اکثرا رنگ شده و زیبا. به قول برادرم که از من شنید عین اروپا بود از نوع بدون مردش. (عین ساحل زنانه کیش, نمی دونم رفتین یا نه. زیباترین زنان رو می تونین در حال آفتاب گرفتن ببینید و اصلا با ساحل مثلا دبی قابل مقایسه نیست)
پند: خانوم عزیز, آرایشگاه رفتی, خوشگل کردی, نوش جونت. اما تورو خدا اون گل سر هفت طبقه گنده چیه تو سالن کنسرت زدی, چقدر از پشت سریات تذکر شنیدی تا آخر مجبور شدی گل سر که هیچی, شینیون موهاتم باز کنی.
آهان, یادم رفت بگم. از کنسرت خیلی لذت بردم.
امیدوارم به زودی کشورمون اونقدر آزاد بشه که تا وقتی زنده ایم بتونیم بریم صدای خواننده های مورد علاقه مونو بشنویم.
اوه... چقدر حرف زدم. دو کنسرت بعدی بمونه برای بعد.+ سه تا عروسی.
پی نوشت:
گرفتن موبایلهامون مکافات بود.(از این مرحله دیگه تونستم عکس گرفتم) موبایل هایی که تک تک در طول ورود ازمون گرفته بودن حالا با تموم شدن کنسرت به یکباره باید پس می دادن. فکر کنید اون همه جمعیت و عادت نداشتن ایرانیها به رعایت صف چه وضعی رو پیش آورد.
من که نصفه جون شدم.
لینک در بالاترین
-------------

دیدم از طرف این سایت خواننده دارم. رفتم دیدم یکی از مطالبم(اون مرغ فروشه که عاشق ایزابل فارسی وان بود) رو ترجمه کردن گذاشتن اونجا.
The Boy Who Fell In Love With A TV Heroine
The Boy Who Fell In Love With A TV Heroine
October 29, 2010
The Farsi 1 channel co-owned by Rupert Murdoch, which shows U.S., Colombian, and Korean shows and soap operas dubbed into Persian, is very popular among Iranians.

In a blog post titled "From Here and There,” blogger Zeitoon (Olive) writes about a young Iranian who fell in love with the heroine of a tele-novela:

A few weeks ago, I went to buy some chicken. I saw that the boy who sells the chicken was sitting and looking sad. I called to him a few times, but he didn’t respond. He hadn’t even hear me. I called him with a loud voice and said: "I’m in a hurry. The police are going to come and give me a ticket" (which they did). Again, he didn’t hear me.

His friends, who were cutting the chickens of other clients, started laughing. The boy finally came to himself and asked: "What? What do you need?" His friends laughed and said that their satellite dish was out of order and that the boy was sick because he couldn't watch Farsi 1.

I said: "That’s all?" He said: "I always thought that I'd rather die if I wasn't able to see her every day." I asked who he was talking about. He couldn’t remember her name. Finally, I asked if he meant Isabelle. His eyes brightened and he uttered such a sigh from his heart that even the flies and mosquitoes stood still in a sign of respect.

He begged me to put him in touch with an expert on satellite dishes. I gave him the number of our local Hossein Satellite, and he finally agreed to kill three chickens for me. From then on, he had special respect for me.

That is, until today, when I went again to the store. I saw that he was wearing black and officially mourning. I asked him what had happened. I thought his father had died, as his eyes were so red. He said: "You didn’t watch it last night? My dear Isabelle died. I don’t know for whose love to live from now on."

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

علت استقبال گرم و پرشور لبنانی ها از احمدی نژاد


1- انتظار داشتید از احمد نژاد استقبال گرم نشه؟
وقتی بعد از بیست و چند سال که از پایان جنگ ایران و عراق می گذره اما بیشتر شهرهای مرزی ما مثل خرمشهر بازسازی نشدن و بیشتر خرمشهری ها هرگز سر خونه زندگیشون برنگشتن و هنوزم خودشونو جنگ زده می دونن, ولی خونه های لبنانی ها با پول ما به سرعت بازسازی می شن!
وقتی تو کشور خودمون دخترای زیادی به علت نداشتن جهیزیه نمی تونن ازدواج کنن, ولی کمیته امداد ایران دویست تا دویست تا عروسی با هم براشون راه می ندازه!(به حفظ حجابشون هم کاری نداره)
وقتی هر روزه تعداد زیادی از بیماران ایرانی به علت نداشتن پول ویزیت دکتر یا خرج بستری شدن در بیمارستان و خرج عمل جراحی و دارو (بخصوص داروهای بیماری های خاص) می میرن, اما با پول ما میان در اونجا تعداد زیادی بیمارستان می سازن و اکثر بیماران مسلمان شیعه لبنانی تحت درمان با پول ما هستن!
وقتی بیشتر مساجد ایران بوی جوراب می ده اما مساجد اونجا رو گل و بلبل می کنیم.
وقتی ما اجازه زدن حزب نداریم و حتی حزب مشارکت که از دل همین حکومت اومد بیرون غیرقانونی اعلام میشه اما حزبی در لبنان به نام حزب الله برای ما عزیز می شه و میلیون ها دلار کمک بلاعوض بهشون می کنیم,...
انتظار دارید برای عموی پولدار و لارجشون (از جیب ملت البته), قیلی لی لی راه نندازن؟

یه وقت فکر نکنید من با کمک به دیگران مخالفم. اما چراغی که به خونه خود آدم رواست به مسجد حرومه.


2- وقتی 33 معدنچی شیلیایی یکی یکی از زیر زمین می اومدن بیرون بی اختیار از خوشحالی اشک شوق می ریختم. جدا که شاهد چه ماجرایی بودیم این هفتاد روز و چقدر التهاب و هیجان داشتیم.

3- شما فکر کنید اگه این جریان(محبوس شدن معدنچی ها در 700 متری زیر زمین) تو ایران اتفاق می افتاد.
اول سپاه و اطلاعات می ریختن اونجا رو قرق می کردن و یه سری آخوند می رفتن رو منبر و مصیبت صحرای کربلا(البته زیر زمین صحرای کربلا) رو زنده می کردن. دسته های سینه زنی و زنجیرزنی با عزاداری روحیه خانواده ها رو حسابی به هم می ریختن, بعد اگه بر فرض محال می تونستن یه دستگاه بفرستن برای مصاحبه با معدنچی ها اول می رفتن سر سوالهای عقیدتی- سیاسی ببینن اونا اعتقاد و التزام عملی و غیر عملی به ولایت فقیه دارن یا نه. می دونن کفنشون قراره چند تیکه باشه. احیانا زنی بینشون هست. حجابش میزونه؟ یه وقت خدای نکرده طرفدار موسوی و کروبی نباشن, دستور می دادن همون زیر زمین سلولهای انفرادی بسازن و ضد ولایتیهاشو بندازن اون تو و اونقدر باز جویی ها رو ادامه می دادن که همه از گرسنگی و تشنگی تلف شن. بعد براشون یه آرامگاه یا شایدم امامزاده روی همون سوراخ برپا می کردن و...
خدا رو شکر که این حادثه در ایران اتفاق نیفتاد.

4- این آقای میرفتاح شرق هم حالش خرابه ها.. او چندین روز بعد از این حادثه خواست در ستونش از این حادثه بنویسه, بارها تعداد معدنچیان مجبوس در زیر زمین رو 17 نفر اعلام کرد. یعنی این طنزنویس برجسته در تمام این روزها حتی به خودش زحمت نداده بود یه بار تیتر روزنامه حداقل خودشونو بخونه یا یه بار اخبار , نمیگم ایران, خارج از کشورو گوش بده؟ این وسط تایپیست و ویراستار و سردبیر و بقیه عوامل حواسشون کجا بوده .


5- چقدر آثار هنری قراره در مورد این حادثه ساخته بشه خدا می دونه, از داستان و فیلم و نقاشی و مجسمه و طنز و بگیر برو همینجوری...
مینیمالهای رضا ساکی با موضوع کارگران معدن شیلی

لینک در بالاترین