جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

25 بهمن برما چه گذشت؟(2)



هر چی می رفتیم جلوتر تعداد مامورا بیشتر و بیشتر می شد. تقریبا جلوی تمام فرعی هایی که به انقلاب می خورد بسته بودن. جلوی پمپ بنزین ستار خان دهها پلیس به صورت خطی ایستاده بود و کپه ای هم موتور سوار سبز لجنی پوش کلاه کاسکت دار باتوم به دست کنارش. سر شادمان و شهرآرا و...(اسم خیابونای ستار خان دقیق به خاطرم نیست) همه پر بودن از نیروی ویژه و نمی ذاشتن کسی به طرف پایین بره. وقتی می گم پُر بود یعنی مثلا سر هر خیابون حداقل 50 نفر با هیبت ترسناک و با تجهیزات وایساده بودن. اصلا نمی شد عکس گرفت. راستش من تازگیها دوربین با خودم نمی برم چون آدم تابلو می شه و تا آدمو نگیرن ول کن نیستن. با موبایل هم امکان نداشت. یعنی اگه بخوای یواشکی عکس بگیری باید بیخیال تظاهرات بشی و بری یه گوشه قایم شی یا بری بالا پشت بوم.حسرت مردم مصر و تونس و یمن رو می خورم که مردمش چه آزادانه عکس و فیلم می گرفتن. مردم می گفتن انقلاب و خوش و آذربایجان خیلی شلوغه و حسابی دارن مردمو می زنن. بوی دود همه جا رو برداشته بود.
پیش خودم میگم تو خیابون ستار خان اینهمه مأمور هست خدا به داد خیابون انقلاب برسه. همه مون پر پر می زدیم برسیم به انقلاب. اما عملا راهها بسته بود. خیابون هم اینقدر ترافیک بود که نمی شد سوار ماشین هموطنی شد و رفت.
بین دو سری پلیس جمعیت شروع می کردن به شعار دادن" مرگ بر دیکتاتور", " مبارک, بن علی, نوبت سِیِد علی!" تا حمله می کردن یه عده می گفتن "الله اکبر" و فرار می کردیم. ما اینقدر اینور اونور رونده شدیم که نمی دونم چی شد از خیابون پاتریس لومومبا (شمال ستار خان) سر درآوردیم. یهو یه گروه رعب و وحشت که متشکل بود از بیشتر از صد موتور دوترکه نشین که نفر پشتی اسلحه به دست ایستاده بود اومدن رد شدن. ما همه الکی یه صف تاکسی درست کردیم که مثلا منتظر تاکسی هستیم.
خانمی حدودا چهل ساله خودشو چسبوند به من و پسرم. گفت منو نبینن. از صبح ساعت ده اینورا بودم. این اراذل چند بار منو دنبال کردن. کاپشن دورو پوشیدم یه بار از طرف نارنجیش تنم می کنم و یه بار از مشکی. می لرزید. از خستگی و گرسنگی و تشنگی. منم به خودم چسبوندمش سرشو گذاشتم رو شونه م گفتم عین خواهرمی. بعد از اینکه گروه اراذل رد شدن(که انگار یک قرن طول کشید) یه شکلات درآوردم و بطری آبم دادم بش و گفتم برو یه کم استراحت کن. یه مغازه دار که با ما مثلا تو صف تاکسی ایستاده بود بردش تو مغازه گفت خواهر فکر کن مغازه خودته.

دوباره دویدیم تو خیابون ستار خان و تا نیروهای ویژه بهمون نزدیک می شدن قدمامونو تند می کردیم. در این بِکِش واکش و بزن در رو, ما چند تا از همراهامونو گم کردیم. به زور و با نگرانی -برای دوستان گمشده- خودمونو رسونده بودیم نزدیکی های میدون توحید(کندی سابق) که صدای تیراندازی اومد. دوباره رونده شدیم به سمت یکی از خیابونای باریک. خانمی حدود 50 ساله گریه کنان اومد پیشم(همه در حال فرار بودن و اون زن احتیاج به درددل داشت) گفت کشتن! کشتن! گفتم خدای من... کیو؟ گفت یه پسر جوون سر پرچم تیر خورد. گمونم مرد. یهو زانوم دوتا شد. زن زار زار گریه می کرد: غرق خون بود... با چشمای خودم دیدم... الهی این حکومت سرنگون بشه. گفتم لباساش؟ لباسش چه رنگی بود؟ تقریبا مطمئن بودم یکی از عزیزانمه.من هم همپاش اشک می ریختم. گفت بلوزش مشکی, شلوار کرم. عزیز ما نبود, اما عزیز کسان دیگری بود. وقتی عکس محمد مختاری رو می بینم و پست های فیس بوکشو می خونم آتیش می گیرم. چه جوون برازنده و خوبی. چرا جوونای ما باید به خاطر یه اعتراض گلوله بخورن و کشته بشن...
چند بار در کوچه پس کوچه های ستارخان افرادی ازجلوی درخونه شون با مهربونی بهمون تعارف کردن بریم تو. حتی یکیشون بعد از اینکه فهمید از کرج اومدیم شدیدا اصرار می کرد شام بریم خونه شون شب هم بمونیم, صبح بریم.
یه جا هم یه خانومه نمی دونم از کجا فهمید جیش دارم, دستمو کشید و گفت اقلا بیا یه دستشویی برو. دیگه نمی شد دست رد به سینه اش زد. خدا عمرش بده. راحت شدم برای ادامه مبارزه.
همدلی مردم با همدیگه مثال زدنیه.
اینطور که من با چشم خودم دیدم جمعیت داخل کوچه پس کوچه ها چندین برابر جمعیت تو خیابونای اصلی بود. شاید بگم یک هزارممون هم نتونستم وارد میدون انقلاب بشیم. خانمی می گفت امیرآباد و یوسف آباد هم شلوغه شدید و میدون ولی عصر هم پر از جمعیت روانه. روان یعنی فقط در حال حرکت. خوب با اون همه نیروی حکومتی گاهی نمیشه هیچ کاری کرد. نیروها هم عشق می کردن که چقدر ازشون می ترسیدیم. یه نوع خوشحالی و غرور لمپنی تو نگاهشون بود.
بالاخره خودمونو به توحید و بعد به اون خیابون فرعیه که می خورد به فرصت شیرازی رسوندیم. قلوه سنگ بود که روی زمین ریخته شده بود. تموم سطل های اشغال شعله ور بود. بوی گاز خفه کننده هنوز میومد. مردم در حال دویدن بودن. باز خیل موتورسوارها.. می شمرم. 30 تا دوترکه که می شه شصت نفر آدم هیکل گنده و لات عربده کش با اسلحه های بالا گرفته جولان می دن.
معلوم بود تو فرصت شیرازی نبرد شدیدی جریان داشته. باز به زور خودمونو به 16 آذر میرسونیم. ترافیک کاملا ایستا... هیچ ماشینی از جای خودش تکون نمی خوره. مردم هم همه معترض. بالاخره به خیابون انقلاب می رسیم. اما اونقدر تعداد نیروی انتظامی اونقدر زیاده که اصلا راه نمی دادن بریم به طرف میدون. اونقدر به ماها بُراق شدن عین سگان هاری که عنقریبه حمله کنن.
جالب بود کسایی بودن از جمله یه مرد مسن که به بهانه تاکسی گرفتن وایساده بود کنار خیابون و سرشو می کردن اونور داد می زد مرگ بر دیکتاتور و بعد برمی گشتن به طرف ماشین ها و می گفت آقا مستقیم! به نظرم کار هوشمندانه ای اومد. مأمورا نمی فهمیدن صدا از کجا میاد و هی دنبال مقصر می گشتن. تو ستارخان هم شاهد چنین شگردهایی بودم.
عده خیلی زیادی هم سوار اتوبوس های بی آر تی شده بودن. از وی هایی که نشون می دادن معلوم بود همه از خودمونن. فکر کنید اتوبوس های بی آرتی دقیقا از میدون انقلاب تا چهارراه ولی عصر کیپ به کیپ بی حرکت ایستاده بودن و اتوبوس های به اون بزرگی لبالب از مسافر. خوب اگه اینا کاری داشتن پیاده می شدن می رفتن لابد و وی نشون نمی دادن باز هم لابد.


ادامه دارد لابد...

22:05 | Zeitoon

۲ نظر:

شادی گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
شادی گفت...

سلام زیتون جان
امیدوارم خوب باشید. من دارم قضیه کشته شدن محمد محتاری و صانع را پیگیری می کنم از حیث مسئولیت کیفری نیروهایی که تیراندازی کرده اند. می دانم که شما در صحنه نبودید اما چون روایت شما بسیار نزدیک به صحنه هست، می خواهم بدانم که آیا می دانید که کدام نیروها در آن زمان در خیابان پرچم مستقر بوده اند و تیراندازی کرده اند؟ آیا نیروهای لباس شخصی بوده اند یا پلیس ضد شورش؟

طبیعتا این متن برای انتشار نیست و فقط چون ای میلی از شما نیافتم مجبور شدم از این طریق اقدام کنم.