‏نمایش پست‌ها با برچسب آرایش. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب آرایش. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

به سان موشک 9 متری در کوچه 6 متری

- لطفا از درِ مخصوص خواهران وارد بشید.
غر می‌زنم:‌ای بابا، اومدم شکایت کنم، چه فرقی می‌کنه از کجا وارد شم.
زن نسبتا مسن مسئول بازرسی درحالیکه دستشو به زور توی کیف کوچکم چپونده بود، پرسید موبایل داری؟ حوصله نداشتم و دودستی موبایلم رو تقدیم کردم. تنها فکری که اون لحظه به سرم زد خاموش کردن موبایلم بود که اگر زنگ خورد وسوسه نشه گوشی رو بر داره یا مثلا به خرج من به جایی زنگ نزنه.
داشتم زیپ کیفم رو به زور می‌بستم که با اخم گفت لطفا آرایشتو پاک کن و عینک آفتابیت رو هم از روی سرت بردار بذار توی کیف.
خنده م گرفت. گفتم شما هم شدی عین صدام حسین!
گفت یعنی چی؟ چرا؟
گفتم خوب اونم موشک ۹ متری رو می‌خواست به زور در کوچه شش متری جا بده. خانم عزیز شما خودت دیدی که کیف من کوچیکه - دکتر گفته به خاطر شونه دردم یه مدت کیف کوچک بندازم رو شونه م- به خاطر حساس شدن چشمم به آفتاب هم حتما باید بیرون عینک آفتابی بزرگ بزنم. خوب شما وقتی کیف منو هم زدی و گشتی. دیدی که موقع بستن زیپش چه عذابی کشیدم. حالا این عینک بزرگ رو کجاش جا بدم؟ تازه این عینک روی سرم چه ضرری به نظام می‌زنه؟ گفت بذار تو جیبت. گفتم می‌بینی که جیب ندارم. سر تا پا مو وارسی کرد ببینه جایی تو بدنم پیدا می‌کنه. عینکو زدم بین دکمه‌های سینه م و گفتم خوب شد؟ گفت‌ای وای، بد‌تر شد. برش دار.
کلی فسفر سوزوند تا راه چاره پیدا کرد و گفت اصلا بگیر دستت. گفتم خانوم شما هم گیر دادی‌ها. می‌خوام صد تا پله بالا پایین برم و هی فتوکپی بگیرم و این اتاق اون اتاق برم. اینم بگیرم دستم؟ گفت اقلا جلوی من بگیر دستت. فهمیدم منظورشو. گرفتم دستم و گفتم بفرمایید. گفت حالا آرایشتو کامل پاک کن. گفتم وای... مردم از دستتون. این کیفمو باز کنم دستمال درآرم همه وسائلم می‌ریزه بیرون. دست کرد از زیر میز عین جادوگرایی که یه چیزیو ظاهر می‌کنن یه جعبه دستمال کاغذی گندهٔ گل منگلی بیرون آورد. بفرما.
تشکر کردم و یکی برداشتم و الکی جلوی دهنم گرفتم و گفتم‌ای وای دیر شد. و از در زدم بیرون. یعنی رفتم تو.
دیدم‌ای دل غافل همه یکی یک موبایل عین گوشت کوب دستشونه و بلند بلند با یکی دارن حرف می‌زنن و جریان ماوقع برای وکیل و برادر و پسرخاله دخترخاله تعریف می‌کنن هیچکی هم نمی‌گه خرت به چند من. زن‌ها هم همه آرایش دارن و با اینکه کیفاشون بزرگ و خالیه یکی یک عینک آفتابی منجوق دار و از مال من گنده‌تر رو سرشونه. گفتم زنه منو ساده گیر آورده بود‌ها...

اول رفتم پیش مشاور قضایی. گفتم عین دفعه‌های پیش (آخه تو مملکت گل و بلبل ما تا دلتون بخواد کلاه می‌ذارن رو سرتون) الکی هی ندوم اینور و اونور. از راهش برم.
تو اتاق چند تا مشاور آقا نشسته بود. دوسه تا جوون و یکی مسن. من مونده بودم پیش کدوم برم. پام یاری نمی‌کرد. می‌خواست بره پیش یکی از اون جوونا اما می‌گفتم این مسنه شاید با تجربه تره. آقا مسنه که بهم نزدیک‌تر بود با خنده صندلی کنارشو نشون داد و خیلی خودمونی گفت بیا پیش خودم. رفتم نشستم و شروع کردم به تعریف ماجرا. با آب و تاب و خونسردی تعریف می‌کردم. دیدم هر چی جلو‌تر می‌رم نیشش باز‌تر می‌شه.
گفتم ببخشید چی شده؟ به چی می‌خندید؟ با پررویی (جلوی همه. همه داشتن به من گوش می‌دادن) زد به بازوم و گفت: ناقلا! با این بلایی که سرت آوردن خوب روحیه تو حفظ می‌کنی و گریه نمی‌کنی؟
- باید گریه کنم؟
با خنده کریه و جلف گفت:
- آره دیگه. من جات بودم سکته می‌کردم.
- آخه اگه بدونید در تموم عمر من و خانواده م به خصوص در این سی سال، چه بیعدالتی‌ها به چشم خودمون دیدیم و چه کلاههایی تو روز روشن سرمون گذاشتن. از چه کارهایی اخراج شدیم و کی‌ها و چه جوری سرمایه مونو با زور از چنگمون درآوردن شما هم بودین این چیزا معمولی می‌شد و دیگه اشکی نداشتین بریزین.
انگار کمی ترسید. لبخندش نیمه خشک شد و فوری ردم کرد گفت اول برو اتاق فلان فرم پر کن و...

همونطور که فکر می‌کردم هی از این اتاق به اون اتاق پاسم می‌دادن و هی باید تمبر باطل کنم به چه گرونی.
وسطهاش هم با دیگر مراجعه کننده‌ها حرف می‌زدیم و ماجراهامونو برای هم تعریف می‌کردیم و فحش به جمهوری اسلامی می‌دادیم که چطور راه رو برای خیلی از کلاهبرداری‌ها باز گذاشته. موضوع خیلی از شکایت‌ها اصلا از افراد بدنه نظام بود و البته می‌دونستن راه به جایی نمی‌برن.
من اونقدر با دیگران بحث کردم، شده بودم گاو پیشونی سفید. کلی آدم دورم جمع شده بود. بعد از مدتی یه آقای مشکوکی اومد بهم تذکر داد.
- خانوم شما زیاد دارید اینجا رو شلوغ می‌کنید. سرتون تو کار خودتون باشه.
یهو یاد موبایلم افتادم که صد‌ها جوک سیاسی و ضد حکومتی توش دارم* از جمع کشیدم کنار و پیش خودم گفتم‌ای داد، چرا عین ببو‌ها موبایلمو دادم دست اون خانومه.
می‌رم ازش می‌گیرم و به روز دیگه می‌ام برای بقیه کارم.
رفتم تو اتاقک دم در شماره‌ای که بهم داده بود بهش دادم. گفت فقط موبایل شما پیشم مونده بود از دفتر مدیریت اومدن گرفتن بردن. دفتر مدیریت کجاست؟ طبقه آخر. آسانسور هم برای مراجعین ممنوعه.
دویدم و هن هن کنون رسیدم بالا. دیدم موبایلم دست یه آقای چاق کت شلوار براقه. دو نفر کنارشن و نیشهاشون تا بناگوش بازه. خودمو نباختم و گفتم ببخشید موبایل من دست شما چکار می‌کنه «گفت هه هه هه مال شماست؟ شماره ت کو؟ بده تا بدمش.
دست پیش گرفتم و با لحن شکایت آمیز و طلبکارانه‌ای گفتم من دیگه حوصله ندارم این همه طبقه برم پایین بیارمش. اصلا شما به چه حق موبایل منو آوردین بالا؟ مگه دم در شماره نمی‌دن تا موقع رفتن پسش بگیریم. من هم عین بقیه نباید راستشو می‌گفتم و موبایلمو نباید تحویل می‌دادم و این مملکت به درد کلاهبردارا و دروغگو‌ها می‌خوره و...
برای خالی نبودن عریضه الکی زنگ زد به خانوم دم در و پرسید شماره چنده و از من هم شماره رو پرسید و موبایل رو داد. دوسه راه پله که رفتم پایین چکش کردم. دیدم روشنه. احمق ازم تشکر نکرد که اینقدر باعث خنده شون شدم.

* آخرین اس‌ام اسی که به دستم رسیده بود و نسبت به بقیه با ادبانه‌تر بود این بود:
تبلیغ ماشین احمدی‌نژاد، ماشین مال یه آقا دکتریه که روزا می‌رفته دفتر ریاست جمهوری می‌ریده به مملکت و شبا برمیگشته خونه.

پی نوشت
من مدت زیادیه نیم فاصله ندارم. هیچ جوره هم تری لی آوت برام نصب نمیشد. تا اینکه یه راه حل دیگه پیدا کردم.
وبراسباز.
ویراسباز چه می‌کند؟
- ویرایش از نظر اصول فاصله و نیم‌فاصله‌گذاری تایپ فارسی
- فارسی‌سازی عددهای عربی و انگلیسی
- فارسی‌سازی نویسه‌های عربی
- فارسی‌سازی نشانه‌های نگارشی
- ویرایش نشانه‌‌گذاری‌ها
- ویرایش نیم‌فاصله‌گذاری برخی از پیشوندها و پسوندهای رایج
- حذف فاصله‌های اضافی متن


پی نوشت 2
قال شجونی دزد:
من بو كنم ميفهمم. در دفتر ازدواج و طلاقم گاهي پسر و دختري ميآيند ما براي اينها «انكحت» ميخوانيم ولي در دل ميگويم اينها سه ماه ديگر برميگردند. اينها زن و شوهر دائمي نميشوند. خدا ميداند ديد من ديد است. حالا از خودم معجزه بهتان بگويم! گاهي در دفتر ميگويم محمد- از كارمندان دفترم- به خدا دارند باد ماشينم را خالي ميكنند. ميگويد حاجآقا تو از كجا ميداني؟ ميگويم تو برو ببين. خدا شاهد است ميرود ميبيند كه بله خالي كردهاند! اينها جرقه است. فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد/ ديگران هم بكنند آنچه مسيحا ميكرد.

حالا از خودم معجزه بهتان بگويم! یک روز گفتم سی با برو دم پنجره دارد برف می‌بارد (سیبا شوهر اینجانبه می‌باشد. مخفف کلمه سبیل باروتی). سی با می‌گوید: زیتون تو از کجا می‌دانی؟ می‌گویم من بویش را حس می‌کنم تو برو ببین! می‌رود می‌بیند دارد راستی راستی برف می‌بارد. این‌ها جرقه است! این‌ها جزء معجزات زیتونی است و اگر بلاگری باور نکرد سوسک می‌شود! سی با مرا باور دارد. معجزات مرا چندین بار به عینه دیده

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

اندر حواشی کنسرت سیمین غانم

سه تا کنسرت رفتم این چند روزه.
1- کنسرت سیمین غانم. پنج آبان. تالار رودکی. ساعت 3 بعد از ظهر
از قبل می دونستم میشه مانتو روسری درآورد. مویی درست کردم و ژیگول کردم تا مثل کنسرت هنگامه اخوان عقده ای نشم. اون دفعه نه مویی شونه کرده بود و نه زیر مانتوم چیزی پوشیده بودم و هی با حسرت خانم های آزاد از بند مانتو روسری رو نگاه می کردم.
از چند روز قبل کل بلیت های سالن اصلی و کل سه طبقه بالکن ها برای هر سه روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه فروش رفته بود.
دم در کلی برای موبایل و دوربین گشتنمون و موبایل جاسازی شده منو که خواهر اول پیدا نکرده بود خواهر دوم پیدا کرد و گرفت.
سیمین غانم بر خلاف تصور بعضی ها ( مثل راننده تاکسی که منو سرچهارراه حافظ پیاده کرد و گفت مگر سیمین غانم هنوز زنده ست؟ وقتی گفتم زبونتو گاز بگیر. گفت پس باید خیلی پیر باشه) خیلی سرحال و شاد و جوون بود. موهاشو های لایت بور کرده بود و لباسی قهوه ای چاکدار که از زیرش دامن چین دار کرم معلوم بود با کفش صندل حصیری کرم پوشیده بود.
فریبا جواهری پیانیست که همیشه بور و سفید و ظریف تجسمش می کردم تپل بود. موهای کوتاه مشکی داشت و لباسی حالت کت شلوار مردونه با رفتاری راحت و لوطی منشانه و البته خیلی خوش صحبت. از هنر نوازندگیش بعدا می گم. من اول از حاشیه ها حرف می زنم. وسطاش اگر وقت کردم به اصل هم می رسم:)
از بقیه اعضای گروه موسیقی سیمین غانم چی بگم. چهار تا دختر خوش هیکل باربی خوش آرایش و خوش لباس. جای آقایون واقعا خالی!
درامر: آرمینا جعفری. دختر مصطفی جعفری. از باباش درامز یاد گرفته ( فریبا جواهری گفت چقدر گشتن تا یه درامر دختر پیدا کنن) آرمیتا موهای بلوند بلند داشت و همه ش می خندید شال آبی رنگش رو دور کمرش بسته بود.
گیتاریست: فریال منفرد خواه. موهای بلوند تا پایین گردن. علاوه بر گیتار زدن, گاهی با سیمین غانم می خوند. بخصوص جاهایی که سیمین خسته می شد یا یادش می رفت.
ویولونیست: آزاده شمس. موهای بلند قهوه ای. دارای فوق لیسانس مهندسی. سبک استاد تجویدی میزنه. شال آبیشو دور گردنش بسته بود.
دف: ساناز احمدی. موهای بلند قهوه ای کمی فرفری.
(این چهار نفرو بذاری رو یه کفه ترازو و سیمین غانم و فریبا جواهری رو بذاری رو کفه دیگه. ترازو میزون می شه)
صدای سیمین غانم خیلی خیلی پرقدرته. گاهی سالن از صداش می لرزید و پیش خودم می گفتم کاش میکروفون رو کلا خاموش کنه یا از دهنش دور نگه داره.
آهنگها رو هم به غیر از دوسه تای اول به صورت درخواستی اجرا می کرد.
1- اولین برنامه شو (علی علی) بدون آهنگ شروع کرد. به نظرم رسید یه جاهاییش فالشه.
حس کردم یا سالن سرده یا حنجره سیمین خانم.

2- بعد ترانه " از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر". ببخشید اسم ترانه ها رو بلد نیستم متاسفانه خانم غانم هیچوقت بروشور نمی ده که چه آهنگایی قراره بخونه و اسمشونو هم قبل از اجرا اعلام نمی کنه. "ماه پیشونی"داشت تو شعر. صدای خواننده تو این اجرا حسابی رو اومد.
3- " آمد نوبهار, مطرب می بزن, ساقی می بیار". خیلی جالب بود . بعضیها مون باهاش خوندیم.
4- "تموم دنیا مال تو"
5- "یه پرنده". آخرش چنان چهچه بلند و پرقدرتی زد که همه براش دست زدن و زن بغل دستیم گفت ایشالله همین امسال بالای میدون آزادی تو ایران آزاد شده برای همه اعم از زن و مرد اجراش می کنه.
6- گل من. تا دل به کسی ندهم, ای گل من دل خود به کسی ندهم.(یه همچین چیزایی)
7- جمعه بازار, فقط قسمت گیلکی شو اجرا کرد. و اسمی از آشور پور هم نیاورد.

بعد نوبت آنتراکت شد. سیمین غانم رفت لباسش رو عوض کرد و یه پیرهن شیری رنگ پوشید. دو باله بلوز روییشو زیر شکم گره زده بود و باعث می شد شکمش بزرگتر به نظر بیاد. کفشش رو هم پاشنه دار زرق و برقی پدون لژ پوشید و مثل کفش قبلی براش راحت نبود.
در این فاصله خانم سجادی خانم مجری رادیو که صدای خوبی داشت و به قول خودش همه شون رفته بودن آرایشگاه جز اون چون با "این چیزا!" مخالفه, شعر "درخت" سیاوش کسرایی رو بدون آوردن نامی از شاعر خوند. فقط گفت شعری از یک شاعر مطرح کشورمون! نمی دونم این چه رسمیه که نه خواننده وقتی ترانه دیگران رو می خونه اسمی از خواننده اصلی نمیاره و نه مجری ها. مثلا چه عیبی داشت سیمین غانم بگه ترانه مرضیه یا آشورپور یا دلکش یا ابی رو می خونه.(اون طفلکا یا مرحوم شدن یا اونورن و نمی تونن اعتراض کنن)

بخش دوم:
1- دونوازی دف و درامز : آرمینا و ساناز.بدون کلام. آهنگ کردی آی لیلی لیلی باوانم. قشنگ بود.
2- دونوازی گیتار و درامز: فریال و آرمینا. اینم جالب بود.
سیمین غانم با لباس عوض کرده اومد تو و مردم براش غش و ضعف کردن.
3- مثنوی. دعا. ای خدا مارا زبانی پاک ده. منو یاد ربنای شجریان انداخت.
4- قلک چشات.(یه جاهاییشو محشر می خونه. فکر نکنم تو قدرت صدا هیچ زنی بتونه باهاش رقابت کنه)
5- کی اشکاتو پاک می کنه؟
6- آسمون آبی.
7- زدستم بر نمی آید, به جز رویت نمی خواهم, من از روز اول دانستم, تورا من دوست می دارم.
8- مردِ من.( این ترانه خیلی خیلی تقاضا داشت و از اول مردم(حانمها) هی داد می زدن.من فکر کردم میگن مرگ ِ من). وسطاش نفس کم آورد گفت اکسیژن هوا کم شده.
9- بسوزان.
10- من بی تو , بهار بی تو... من بی تو , پاییز بی تو.
11- آمد نوبهار, مطرب می بزن, ساقی می بیار(برای بار دوم با تشخیص خود خواننده)
12- امروز صفای تو به گلزار ندارد, مشک ختن و سر سمنگان ندارد.
13- و اما... حسن ختام
" گل گلدون من شکسته در باد" که همه باهاش خوندیم و تو هوا دست تکون دادیم.
در طول اجرا سیمین غانم مرتب یا برای ما که سالن وسط بودیم(بلیت 25 هزار تومنی) و برای تک تک بالکنها( بالکن پایینی 20 تومن و بالایی ها 15 تومن) مرتب بوسه می فرستاد و می خندید.
و یا می رفت پیش تک تک اعضای ارکستر و جاهی خوب شعرها رو خطاب به اونا می خوند.
کلا محیط خیلی شاد و صمیمانه ای بود. بالکنی ها خیلی شیطونی میکردن و گاهی مزه می پروندن که سیمین جوابشونو می داد.
صدای گیتاریست خوب بود و یه جاهایی با خواننده همراهی می کرد. جنس صداش مخالف سیمین بود و همین جالبش می کرد.
یه جایی سیمین غانم که شعر ترانه رو یادش رفت سرو ته قضیه رو با لا لا لای لای هم آورد و خودش خندید.(می گم که محیط خیلی صمیمانه بود)
قبل از شروع شدن کنسرت همه انتقاد می کرد از این وضع که خانمها نمی تونن جلوی آقایون بخونن و هر کس دوست داشت این کنسرت رو با همسرش, پسرش, برادرش و یا دوست پسرش بیاد. همه به اسلام و مسلمینی که این قوانین رو وضع کردن درود مخصوص می رسوندن.
جالبتر ازهمه چهار تا خانوم بودن با ظاهری شدیدا جزب اللیه با مقنعه و چادر (که حتی حاضر نشدن در طول برنامه مقنعه شونو بردارن و بلیت افتخاری-سهمیه ای داشتن) که از اواسط برنامه چنان هیجان زده شدن که دستاشونو به هم دادن و بردن بالا و در طول آهنگ موج مکزیکی می رفتن.
تعداد مادران پنجاه شصت ساله و دختران بیست ساله تقریبا یکی بود, شاید مادرا کمی بیشتر بودن.
اولین کنسرتی بود که می دیدم دخترا مثل خانوما نشستن و مادرا شیطونی می کنن, با دستا و بالاتنه شون قِر می دن و هیجان زده شدن. دخترا بزرگواری کردن و به هیچ مادری نگفتن زن, ساکت بشین, از این کارها نکن, قهقهه نزن, زشته. بلکه با متانت و لبخند شاهد بی ناموسی های فراوان مادرانشان شدن بلکه اونا هم سعه صدر و تساهل و تسامح یاد بگیرن.
با اینکه هوای سالن سرد بود, تعداد زیادی از خانومها تاپ خوشگل لختی پوشیده بودن. دستای لخت بود که تو هوا موج می زد. موها اکثرا رنگ شده و زیبا. به قول برادرم که از من شنید عین اروپا بود از نوع بدون مردش. (عین ساحل زنانه کیش, نمی دونم رفتین یا نه. زیباترین زنان رو می تونین در حال آفتاب گرفتن ببینید و اصلا با ساحل مثلا دبی قابل مقایسه نیست)
پند: خانوم عزیز, آرایشگاه رفتی, خوشگل کردی, نوش جونت. اما تورو خدا اون گل سر هفت طبقه گنده چیه تو سالن کنسرت زدی, چقدر از پشت سریات تذکر شنیدی تا آخر مجبور شدی گل سر که هیچی, شینیون موهاتم باز کنی.
آهان, یادم رفت بگم. از کنسرت خیلی لذت بردم.
امیدوارم به زودی کشورمون اونقدر آزاد بشه که تا وقتی زنده ایم بتونیم بریم صدای خواننده های مورد علاقه مونو بشنویم.
اوه... چقدر حرف زدم. دو کنسرت بعدی بمونه برای بعد.+ سه تا عروسی.
پی نوشت:
گرفتن موبایلهامون مکافات بود.(از این مرحله دیگه تونستم عکس گرفتم) موبایل هایی که تک تک در طول ورود ازمون گرفته بودن حالا با تموم شدن کنسرت به یکباره باید پس می دادن. فکر کنید اون همه جمعیت و عادت نداشتن ایرانیها به رعایت صف چه وضعی رو پیش آورد.
من که نصفه جون شدم.
لینک در بالاترین
-------------

دیدم از طرف این سایت خواننده دارم. رفتم دیدم یکی از مطالبم(اون مرغ فروشه که عاشق ایزابل فارسی وان بود) رو ترجمه کردن گذاشتن اونجا.
The Boy Who Fell In Love With A TV Heroine
The Boy Who Fell In Love With A TV Heroine
October 29, 2010
The Farsi 1 channel co-owned by Rupert Murdoch, which shows U.S., Colombian, and Korean shows and soap operas dubbed into Persian, is very popular among Iranians.

In a blog post titled "From Here and There,” blogger Zeitoon (Olive) writes about a young Iranian who fell in love with the heroine of a tele-novela:

A few weeks ago, I went to buy some chicken. I saw that the boy who sells the chicken was sitting and looking sad. I called to him a few times, but he didn’t respond. He hadn’t even hear me. I called him with a loud voice and said: "I’m in a hurry. The police are going to come and give me a ticket" (which they did). Again, he didn’t hear me.

His friends, who were cutting the chickens of other clients, started laughing. The boy finally came to himself and asked: "What? What do you need?" His friends laughed and said that their satellite dish was out of order and that the boy was sick because he couldn't watch Farsi 1.

I said: "That’s all?" He said: "I always thought that I'd rather die if I wasn't able to see her every day." I asked who he was talking about. He couldn’t remember her name. Finally, I asked if he meant Isabelle. His eyes brightened and he uttered such a sigh from his heart that even the flies and mosquitoes stood still in a sign of respect.

He begged me to put him in touch with an expert on satellite dishes. I gave him the number of our local Hossein Satellite, and he finally agreed to kill three chickens for me. From then on, he had special respect for me.

That is, until today, when I went again to the store. I saw that he was wearing black and officially mourning. I asked him what had happened. I thought his father had died, as his eyes were so red. He said: "You didn’t watch it last night? My dear Isabelle died. I don’t know for whose love to live from now on."