رفته بودم برای فوتبال ایران کره سور و سات(یا به قولی سیور و سات) تهیه کنم. آجیل فروش و دو دوستش میخ شده بودن به تلویزیون قرمز 14 اینچ سیاه و سفیدش که داشت فوتبال پخش می کرد.
- ای وای آقا, فوتبال ایران شروع شده؟
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه.
- نه, فوتبال استرالیا عراقه. اون یه ساعت دیگه شروع می شه.
- نگاه کردن نداره. معلومه استرالیا برنده ست. زود باش تخمه آفتاب گردون کم نمک برام بکش عجله دارم.
چنان نگاهی بهم انداخت که انگار جنایتی مرتکب شدم.
- خدا نکنه. باید عراق ببره.
- برای چی؟
- واسه اینکه کار ایران راحت تر باشه.
- از کجا معلومه ایران ببره. من که می گم کره می بره.
خون فروشنده به جوش اومد.
- این حرفا چیه؟ ایران صد در صد برنده ست! در ضمن تخمه آفتابگردون نداریم!(یه چیزی تو مایه های هری!)
- پس این گونی های پر از تخمه چیه؟ می دونی من چند ساله مشتری تم.(یه چیزی تو مایه های من که جیک جیک می کنم برات بذارم برم؟)
یکی از دوستاش پا در میونی کرد و خودش پا شد برام تخمه کشید. در حالیکه نیم نگاهی هم به تلویزیون فسقلی داشت. منم نامردی نکردم هی اُرد دادم.
- یک کیلو هم از این راحت الحلقومای شبیه پرچم ایران بده. نیم کیلو هم آلبالو خشکه, نیم کیلو هم ذرت شکلاتی, نیم کیلو هم پسته, آهان تخمه ژاپنی...
- بسه دیگه خانم. بقیه شو بعدا بیا بگیر.
- اومدیم و کار به وقت اضافه و پنالتی کشید!
هر سه داد زدن: ایران تو همون نیمه اول دو تا می زنه!
موقع پول حساب کردن بود و شوخی دیگه جایز نبود و فقط گفتم:
- می بینیم!
گفتم تا وقت هست یه چند تا هم بستنی چوبی بگیرم. که امسال زمستون عجیب ویار بستنی دارم.
فروشنده سوپر سر کوچه هم با چند تا دوستاش با گردن های افراشته مشغول دیدن تلویزیون ال سی دی که تقریبا به نزدیکای سقف آویزونش کرده بودن بود. دوسه بار صداش کردم جواب نداد.
بلند پرسیدم استرالیا برد؟
حواسش سر جا اومد و گفت: نه بابا, عراق می بره حتما"(که چی؟ که وقتی در فینال به ایران بیفته ایران بتونه بزنتش). لطفا سریع بگید چی می خواهید.
- ازون بستنی توت فرنگی یخی ها 4 تا, 4 تا هم یخی فالوده ای, 4 تا هم پرتقالی, 4 تا هم لیوانی, آهان دو تا هم شیر شکلاتی, دو تا هم...
- خانم حالا باید همه رو امشب بخری. فردا هم روز خداست. بذار فوتبالمونو ببینیم.
رفتم رو اعصابش. گفتم زیاد سخت نگیرید, فکر کنم استرالیا و کره می رن فینال.
گردن افراشته دوستاش که تا به حال یک ذره پایین نیومده بود یهو به سمت من برگشت(براشون خوب بود. گردنشون اونجوری خیلی درد می گرفت ) با عصبانیت گفتن:
- این حرفا چیه؟ ایران هزار درصد می ره بالا!
حال اونا رو هم گرفتم اومدم خونه. داشتم چایی دم می کردم سی با رسید و تند تند رفت لباس عوض کرد. منم روی میز رو پر از اطعمه و اشربه کردم.
سی با هم اعتقاد داشت ایران حتما می بره. پرسید به نظرت چند چند می بریم. گفتم یک هیچ (اومدم بگیم یک هیچ می بازیم, دیدم خسته ست و احتمال سکته و طلاق و ازین جور ماجراها داره. گفتم بذار دلش خوش باشه و تخمه ها زهرش نشه)
اما به محض اینکه فوتبال شروع شد و شماره پیامک مسابقه اومد که کی می بره زدم شماره 2 (یعنی کره می بره) و موذیانه شروع کردم همراه سی با و بچه ها ایران رو تشویق کردن. ولی ته دلم مطمئن بودم کره می بره. بازیشون یه سر و گردن بالاتر بود.
بعد از مسابقه ساعت و شماره پیامک رو نشون سی با دادم. گفتم اگه ایران نبرد در عوض شاید جایزه ببریم. در حالیکه می خواست تلافی کنه, گفت می دونی جایزه ش چیه ؟
- لابد ماشین یا دوسه میلیون تومن پول.
- دلت خوشه ها. جایزه ش 250 هزار تومن کمک سفر زیارتیه. تو هم که خیلی اهل زیارتی!
داشتم کنف می شدم. فکری کردم و گفتم:
- خوب من می گم مسلمون نیستم و سفر زیارتیمو باید برم ایتالیا که ازاونجا برم واتیکان:)
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر