یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷
یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷
شب یلدا و انار خوردن بعضیا
1- شب یلدای شما مبارک. امیدوارم به همه تون خوش گذشته باشه. حتی تویی که امشب تنها بودی.
2-متاسفانه نه تلویزیون اینوریا نه تلویزیون اونوریا برنامهی دلچسب و بخصوصی برای یلدا نداشتن(یا داشتن و من ندیدم).. فیلمها هم یا جنگی بود یا تکراری. ما کمی با پیام سی حال کردیم.
3- به مدد یک بازارچه که برای مدت یکماه در میدون نبوت کرج زدن، ما انواع و اقسام شیرینیهای محلی شهرهای مختلفو برای امشب داشتیم و خودمون رو خفه کردیم.
کاک و نون برنجی کرمانشاه(که من عاشقشونم)، ریس(یا اریس) و نوقای تبریز، گز و پولکی اصفهان، معجون شیراز(اونایی که کنجد و نارگیل و همه چیز توشه)، قطاب و باقلوا و پشمک یزد، سوهان قم و کلمپه و قوتوی کرمان و... هندونه و انار و خرمالو و پرتقال و بقیه میوهجات رو هم زرنگی کردیم چند روز پیش، قبل از این موج گرونی خریدیم...فکر کنم قندم رفته بالا.
4- یکی از لذتهای من موقع خوردن انار اینه که با حوصله پوشش و لفاقههای هر قاچ انار رو کنار بزنم و دونهها رو با دقت بخورم.
اما انار خوردن بعضیا رو- بخصوص آقایون- رو دیدید؟ :(
هر قاچ انار رو با پوشش و لفاف و دونه و پوست میبرن طرف دهان و با صدایی وحشتناک همه رو میفرستن تو حندق بلا و مثل شعبدهبازها همه رو غیب میکنن و چیز نازکی شبیه پوست انار از دهنشون بیرون میارن.
نکنید این کارا رو... برکت خدا رو اینقدر ضایع نفرمایید.
متاسفانه نمیدونم عکاس عکسهای انار کیه...
2-متاسفانه نه تلویزیون اینوریا نه تلویزیون اونوریا برنامهی دلچسب و بخصوصی برای یلدا نداشتن(یا داشتن و من ندیدم).. فیلمها هم یا جنگی بود یا تکراری. ما کمی با پیام سی حال کردیم.
3- به مدد یک بازارچه که برای مدت یکماه در میدون نبوت کرج زدن، ما انواع و اقسام شیرینیهای محلی شهرهای مختلفو برای امشب داشتیم و خودمون رو خفه کردیم.
کاک و نون برنجی کرمانشاه(که من عاشقشونم)، ریس(یا اریس) و نوقای تبریز، گز و پولکی اصفهان، معجون شیراز(اونایی که کنجد و نارگیل و همه چیز توشه)، قطاب و باقلوا و پشمک یزد، سوهان قم و کلمپه و قوتوی کرمان و... هندونه و انار و خرمالو و پرتقال و بقیه میوهجات رو هم زرنگی کردیم چند روز پیش، قبل از این موج گرونی خریدیم...فکر کنم قندم رفته بالا.
4- یکی از لذتهای من موقع خوردن انار اینه که با حوصله پوشش و لفاقههای هر قاچ انار رو کنار بزنم و دونهها رو با دقت بخورم.
اما انار خوردن بعضیا رو- بخصوص آقایون- رو دیدید؟ :(
هر قاچ انار رو با پوشش و لفاف و دونه و پوست میبرن طرف دهان و با صدایی وحشتناک همه رو میفرستن تو حندق بلا و مثل شعبدهبازها همه رو غیب میکنن و چیز نازکی شبیه پوست انار از دهنشون بیرون میارن.
نکنید این کارا رو... برکت خدا رو اینقدر ضایع نفرمایید.
متاسفانه نمیدونم عکاس عکسهای انار کیه...
یک دوره مسابقه" لنگه کفشپرتاب کنی" مقدماتی المپیک، بین کشورهای اسلامی برگزار میشود
....
کلی زحمت کشیدم با این کیبورد خراب تابپ کردم. وسطای ارسال ارور داد و فقط تیتر موند.
الان که دم صبحه. اگرحالی بود فردا می نویسم
پ.ن.
رامین در نظرخواهی نوشته:
"این پست تا همین جا جالب بود دیگه خرابش نکن برو پست بعد "
باشه. اما یه چیزای مینیمالی بنویسم و برم.
احمدینژاد: لنگه کفش خوباست اما برای غریبهها، نه برای ما! بخصوص در سفرهای استانی حرام است!.
رهبر: ازاین به بعد برای دیدار با ما اول کفشهایتان را تحویل کفشکن دهید.
جاسبی: دانشگاه بیکفش نمیشود آمد. اما تازگیها به این فکر افتادم بهتر است مانند نیاکانمان گیوه بپوشیم. کمتردرد دارد.
زیتون: زین پس به جای وردنه از شوهرانمان با لنگه کفش استقبال کنیم!
سوسک: یه چیزی تو دنیا سندش به ما زده شده بود که اینم ازمون گرفتن!
منتظرالزیدی: بابا ما "منتظر زیدمون" بودیم دیدیم یه قلچماق داره حرف میزنه، عصبی شدیم!
کلی زحمت کشیدم با این کیبورد خراب تابپ کردم. وسطای ارسال ارور داد و فقط تیتر موند.
الان که دم صبحه. اگرحالی بود فردا می نویسم
پ.ن.
رامین در نظرخواهی نوشته:
"این پست تا همین جا جالب بود دیگه خرابش نکن برو پست بعد "
باشه. اما یه چیزای مینیمالی بنویسم و برم.
احمدینژاد: لنگه کفش خوباست اما برای غریبهها، نه برای ما! بخصوص در سفرهای استانی حرام است!.
رهبر: ازاین به بعد برای دیدار با ما اول کفشهایتان را تحویل کفشکن دهید.
جاسبی: دانشگاه بیکفش نمیشود آمد. اما تازگیها به این فکر افتادم بهتر است مانند نیاکانمان گیوه بپوشیم. کمتردرد دارد.
زیتون: زین پس به جای وردنه از شوهرانمان با لنگه کفش استقبال کنیم!
سوسک: یه چیزی تو دنیا سندش به ما زده شده بود که اینم ازمون گرفتن!
منتظرالزیدی: بابا ما "منتظر زیدمون" بودیم دیدیم یه قلچماق داره حرف میزنه، عصبی شدیم!
برچسبها:
المپیک,
جرج بوش,
لنگه کفش,
منتظرالزیدی
برای آزادی حسین درخشان امضا کنیم
ما امضا کنندگان ذیل، شرایط دستگیری حسین درخشان، یکی از سرشناس ترین بلاگرهای ایرانی، توسط مقامات ایران را به شدت نگران کننده می دانیم. ناپدید شدن، حبس در مکانی مجهول، عدم دسترسی به اعضای خانواده و وکلای مدافع، و اعلام نکردن اطلاعات شفاف در خصوص موارد اتهام احتمالی نامبرده همگی باعث نگرانی ما ست.
جامعه وبلاگ نویسان ایران یکی از فعال ترین و بزرگترین جوامع اینترنتی جهان است. از شهروندان معمولی تا رییس جمهور ایران، بسیاری به امر نوشتن در وبلاگهای مختلف مشغول اند. این وبلاگ نویسان دارای طیف وسیعی از عقاید و آرا هستند و نقش مهمی در مباحث اجتماعی، فرهنگی، و سیاسی ایفا می کنند.
متاسفانه ظرف سالهای اخیر، وبسایت ها و وبلاگهای متعددی به صورت منظم توسط مقامات ایران فیلتر شده و شماری از وبلاگ نویسان با آزار و حبس روبرو شده اند. بازداشت حسین درخشان تنها آخرین نمونه از این نوع برخوردها ست و به نظر می آید این اقدام در راستای ایجاد رعب و واداشتن وبلاگ نویسان به سکوت طراحی شده است.
مواضع حسین درخشان در خصوص تعدادی از کسانی که بدلیل عقایدشان زندانی شده اند باعث رنجش جامعه وبلاگ نویسان ایرانی بوده و همین موجب شده بسیاری از آنان از وی دوری بجویند. با اینهمه، این موضوع این حقیقت را نفی نمی کند که آزادی بیان حقی مقدس است و باید برای همه در نظر گرفته شود، نه فقط کسانی که با آنها موافقیم.
بنابرین، ما از این منظر، به طور اصولی شرایط دستگیری و بازداشت حسین درخشان را محکوم می کنیم و خواهان آزادی فوری او هستیم.
In defense of free speech
Iranian bloggers' letter in response to Hossein Derakhshan's detention
by Jahanshah Javid
We, the undersigned, view the circumstances surrounding the Iranian authorities' arrest of Hossein Derakhshan (hoder.com), one of the most prominent Iranian bloggers, as extremely worrying. Derakhshan's disappearance, detention at an unknown location, lack of access to his family and attorneys, and the authorities' failure to provide clear information about his potential charges is a source of concern for us.
The Iranian blogging community is one of the largest and most vibrant in the world. From ordinary citizens to the President, a diverse and large number of Iranians are engaged in blogging. These bloggers encompass a wide spectrum of views and perspectives, and they play a vital role in open discussions of social, cultural and political affairs.
Unfortunately, in recent years, numerous websites and blogs have been routinely blocked by the authorities, and some bloggers have been harassed or detained. Derakhshan's detention is but the latest episode in this ongoing saga and is being viewed as an attempt to silence and intimidate the blogging community as a whole.
Derakhshan's own position regarding a number of prisoners of conscience in Iran has been a source of contention among the blogging community and has caused many to distance themselves from him. This, however, doesn't change the fact that the freedom of expression is sacred for all not just the ones with whom we agree.
We therefore categorically condemn the circumstances surrounding Derakhshan's arrest and detention and demand his immediate release.
.
جامعه وبلاگ نویسان ایران یکی از فعال ترین و بزرگترین جوامع اینترنتی جهان است. از شهروندان معمولی تا رییس جمهور ایران، بسیاری به امر نوشتن در وبلاگهای مختلف مشغول اند. این وبلاگ نویسان دارای طیف وسیعی از عقاید و آرا هستند و نقش مهمی در مباحث اجتماعی، فرهنگی، و سیاسی ایفا می کنند.
متاسفانه ظرف سالهای اخیر، وبسایت ها و وبلاگهای متعددی به صورت منظم توسط مقامات ایران فیلتر شده و شماری از وبلاگ نویسان با آزار و حبس روبرو شده اند. بازداشت حسین درخشان تنها آخرین نمونه از این نوع برخوردها ست و به نظر می آید این اقدام در راستای ایجاد رعب و واداشتن وبلاگ نویسان به سکوت طراحی شده است.
مواضع حسین درخشان در خصوص تعدادی از کسانی که بدلیل عقایدشان زندانی شده اند باعث رنجش جامعه وبلاگ نویسان ایرانی بوده و همین موجب شده بسیاری از آنان از وی دوری بجویند. با اینهمه، این موضوع این حقیقت را نفی نمی کند که آزادی بیان حقی مقدس است و باید برای همه در نظر گرفته شود، نه فقط کسانی که با آنها موافقیم.
بنابرین، ما از این منظر، به طور اصولی شرایط دستگیری و بازداشت حسین درخشان را محکوم می کنیم و خواهان آزادی فوری او هستیم.
In defense of free speech
Iranian bloggers' letter in response to Hossein Derakhshan's detention
by Jahanshah Javid
We, the undersigned, view the circumstances surrounding the Iranian authorities' arrest of Hossein Derakhshan (hoder.com), one of the most prominent Iranian bloggers, as extremely worrying. Derakhshan's disappearance, detention at an unknown location, lack of access to his family and attorneys, and the authorities' failure to provide clear information about his potential charges is a source of concern for us.
The Iranian blogging community is one of the largest and most vibrant in the world. From ordinary citizens to the President, a diverse and large number of Iranians are engaged in blogging. These bloggers encompass a wide spectrum of views and perspectives, and they play a vital role in open discussions of social, cultural and political affairs.
Unfortunately, in recent years, numerous websites and blogs have been routinely blocked by the authorities, and some bloggers have been harassed or detained. Derakhshan's detention is but the latest episode in this ongoing saga and is being viewed as an attempt to silence and intimidate the blogging community as a whole.
Derakhshan's own position regarding a number of prisoners of conscience in Iran has been a source of contention among the blogging community and has caused many to distance themselves from him. This, however, doesn't change the fact that the freedom of expression is sacred for all not just the ones with whom we agree.
We therefore categorically condemn the circumstances surrounding Derakhshan's arrest and detention and demand his immediate release.
.
برچسبها:
آزادی,
بلاگر,
حسین درخشان,
دستگیری,
وبلاگنویس
سهشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷
ما هستیم! ماهستیم! ماهستیم! ما چی هستیم آقای همایون؟
امروز غروب، ساعت ششونیم دوشنبه 25 آذر 87 ، با دوستم از مغازهی چینی فروش سر خیابان پنجم گوهردشت به سمت مغازهی چینیفروش سر خیابان هفتم میرفتیم که ناگهان جمعیت زیادی در پارکِ سرِ خیابان ششم غربی گوهردشت دیدیم که در صفهای منظم به سمت خیابان ایستادهاند. زنان و مردان خوشلباس و شیکو پیکی که هر چه با دوستم فکر کردیم نتوانستیم حدس بزنیم که چه موضوع مهمی این جمعیت در این موقع شب و در این سرما - که هر چه آب روی زمین بود یخ بسته بود- گرد آورده. آن موقع فکر کنم حدود صد نفر بودند.
درست مقارن وقتی که من و دوستم از جلویشان میگذشتیم، جوری که انگار از جلویشان سان میبینیم ، یکباره همه با هم شروع به شعار دادن کردند:
- ما هستیم! ما هستیم! ما هستیم!...
با اینکه حسابی از سر و صدایشان جا خورده بودیم، اما من خودم را از تک و تا نینداختم و با مشتهای گرهکرده در جوابشان به شوخی گفتم:
ما هم هستیم!
و رفتیم سراغ کارمان. صدا همچنان میآمد، در خیابانهای گوهردشت صدا به شدت میپیچید. یکعده به سمت صدا میدویدند و به جمعیت ملحق میشدند.
دوستم پرسید: تو که بیشتر در اینترنت میروی میدانی اینها از چه گروهی هستند و این "ما هستیم" که میگویند یعنی چه؟ گفتم نه والله. این جمله را چندبار شنیده بودم . چند بار هم ایمیلهایی با این تیتر به دستم رسیده اما متاسفانه هیچوقت بازشان نکردم. و الکی حدس زدم فکر کنم اینها از گروههای "موفقیت" یا "بنیان" یا مثلا یکی انجیهای "تقویت فکر" باشند. و بیخودی با هم تفسیر میکردیم اینطوری روحیه جمعیشان را بالا میبرند و لابد عضو باشگاه خنده هم هستند و شاید بعدش دسته جمعی بخندند.
صدایشان قوی تر از پیش داخل فروشگاه سر هفتم هم میآمد:
- ما هستیم! ما هستیم! ما هستیم!
گفتم ببین تعدادشان چقدر زیاد شده است. زودتر خریدمان را کنیم برگردیم آنجا ببینیم چه خبر است. شاید ما هم رفتیم عضوشان شدیم.
یکربع بعد به سمت پارک خیابان ششم گوهردشت راه افتادیم. صداها حالت آهنگین پیدا کرده بود.
اما چشمتان روز بد نبیند، قطار ماشینهای پلیس بود که درست پیش پای ما رسیدند.
آنقدر تعداد ماشینهای نیروی انتظامی زیاد بود که راهبندان درست کرده بودند. به محض پیاده شدن هم باتومهایشان را درآوردند و یورش بردند به سمت جمعیت.
یواشکی سرم را نزدیک گوش دوستم بردم:
- فکر کنم از گروههای مشارکتی تحکیم وحدتی اصلاحطلبی چیزی باشند.
آخر متاسفانه من مدتهاست به کانالهای مخالف ماهوارهای لوسآنجلسی نگاه نمیکنم. دوستم ترسیده بود و گفت برویم. گفتم من تا تهوتوی قضیه را در نیاورم نمیآیم.
چیزی که برایم جالب بود هیجکس از جایش جم نمیخورد. کسی فرار نمیکرد. بعضیها را به زور هل میدادند به سمت ماشینها. هر ماشین پلیسی که پر میشد به راه میافتاد و میرفت. یک عده گریه میکردند و صدای "ماهستیم" از گوشه کنار به گوش میرسید.
مردی با پالتوی طوسی گرانقیمت که کلاه فرانسوی سرش بود و سبیلهای جوگندمیاش را به سمت بالا تاب داده بود به پلیس بامتانت میگفت: چرا هل میدهی؟ خودم سوار میشوم. کاری نکردم که از شما بترسم.
و خیلی جنتلمنانه رفت سوار شد.
زنی حدودا" 40 ساله با پالتویی طرح پوست کرم رنگی با موهایی بلوندی که از زیر روسری بیرون افتاده بود به پشت یکی از افسران نیروی انتظامی که داشت عدهای را سوار ماشین میکرد، مشت میکوبید.
- برای چی آنها را دستگیر میکنید؟
افسر اولش خواست به روی خودش نیاورد و سعی کرد با آرنج زن را از خودش دور کند چون جمعیت تماشاچی زیادی جمع شده بودند و به این دستگیریها اعتراض میکردند کمی رعایت میکرد. اما بعد عصبانی شد و با باتوم زن را کتک زد. زن جیغ میزد و میگفت برای چی مرا میزنی؟
زن را هم گرفتند بردند. چند دختر از ناراحتی گریه میکردند و به پلیسها فحش میدادند.
دوستم گفت من وارد این جریانات نمیشوم. سرخیابان چهارم میروم منتظرت میمانم. تو هم مواظب خودت باش. چند بار نزدیک بود مارا بگیرند و فرار کرده بودیم. دوستم که رفت، جلوتر رفتم مردم داد میزدند:
- چرا نمیروید دزدها و گرانفروشها را بگیرید و به مردم گیر دادهاید.
- از شما خسته شدهایم!
- از گرانی خسته شدهایم!
- ما شما را نمیخواهیم!
خواستم با موبایلم عکس بگیرم چند پلیس به من حمله کردند که جمعیت مرا نجات داد. چند پسر جوان به پشت هلم دادند و جلو باتوم ایستادند . و من از زاویهی دیگری وارد حلقه شدم. چند عکس گرفتم اما همه تار و ناواضحند از بس جمعیت موقع عقب رفتن از دست پلیس دستم را تکان دادند.
از چند نفر پرسیدم که آیا شما هم با اینها بودید، میگفتند نه و نمیدانیم مربوط به چه گروهی هستند. ولی دمشان گرم چقدر شجاعند.
خیلی کنجکاو شده بودم. چون بین اینها با اینکه افراد جوان هم بودند اما اکثرا از سنین 30 تا 60 ساله بودند و تجمعهای گروههای اصلاحطلب معمولا همه بیست و چند ساله هستند.
در آنطرف خیابان دو زن چادری دیدم که آنطرف خیابان داشتند شعار "ما هستیم" میدهند.
رفتم جلو و پرسیدم شما هم با اینها هستید؟
گفتند بله! گفتم عضو چه گروهی هستید؟ یکیشان گفت عضو جایی نیستیم . تو مگر در ماهواره برنامه شهرام همایون نمی بینی؟ گفتم نه متاسفانه. گفت او اعلام کرده در چند شهر در محل بخصوصی جمع شویم و به بیعدالتی و ظلم و جور جمهوری اسلامی اعتراض کنیم. شعارمان هم فقط این است. ما هستیم.
گفتم فکر نمیکردم شما.... دختری که مانتوی کوتاه قشنگی پوشیده بود با خنده جلو آمد و حرفم را قطع کرد و پرسید:
- چون مادر و خالهام چادر سرشان است نباید با جمهوری اسلامی مخالف باشند؟
گفتم نه خوب. خوشحالم که شما اینقدر شجاع هستید که خواستهتان را داد میزنید.
مادر دختر گفت: من هم مثل شما، مثل بقیه، از گرانی ناراحتم از این بیعدالتیها ناراحتم. گفتم البته.
خالهدختر گفت: اینها باید بفهمند ما اینها را نمیخواهیم.
حواسمان نبود که سربازی با باتوم دارد حمله میکند. من که جوگیر شده بودم. سر سرباز داد زدم:
ـ برای چی حمله میکنی، دارم با دوستانم گپ میزنم. از تجمع چند تا خانم برای چی اینقدر میترسی؟ و داد زدم تو باید به دشمن این ملت حمله کنی نه به ما.
زنها هم شروع کردند همینها را گفتن و یه عده زن و مرد دیگر هم دورمان جمع شدند و سر سرباز داد زدند. بیچاره سرباز که تنها بود(بقیه آنطرف خیابان مشغول بزن بزن بودند) از ترس جمعیت باتومش را پایین آورد و عقبعقب رفت و بعد دوید به سمت آنطرف خیابان تا کمک بیاورد.
من به خاطر دوستم که منتظرم بود مجبور شدم برگردم. دوستم که از راهاندازندهی این تجمع بااطلاع شد با ناراحتی گفت: خود شهرام همایون راحت آمریکا نشسته کیفش را میکند و از آنجا دستور صادر میکند و مردم را به دهن گرگ میاندازد.
گفتم ببین مردم چقدر به تنگ آمدهاند که گوش دادهاند.
سیل ماشینهای نیروی انتظامی همینطور از بالا و پایین گوهردشت داشت میآمد...
گوهردشت 13 خیابان شرقی و غربی دارد. فکر کنید به غیر از پوشش سراسری تمام خیابان سر هر چهار راهش هم چهار ماشین پلیس ایستاده بود و هر که قیافهاش مشکوک بود میگرفتند سینجیمش میکردند. من و دوستم چون ساکهای خرید دستمان بود قسر در رفتیم.
الان که دارم اینها را تایپ میکنم نیوچنل(کانال جدید) روشن است و شهرام همایون با خوشحالی دارد از این تجمعها حرف میزند و خدا را بنده نیست. ظاهرا این برنامه در چند منطقه ایران ، از جمله در میدان محسنی تهران اجرا شده.
به این فکر میکنم که از این به بعد باید بیشتر در جریانات امور ماهوارهای باشم .
آیا این چنین تجمعهایی که از خارج دستور میگیرند بیشتر باعث تقویت روحیه مردم است یا باعث تقویت هر چه بیشتر نیروی انتظامی و سرکوب مردم. خدا کند که اولی.
صدای ما هستیم! ماهستیم! کرم گوشم شده و مرتب در مغزم تکرار میشود
درست مقارن وقتی که من و دوستم از جلویشان میگذشتیم، جوری که انگار از جلویشان سان میبینیم ، یکباره همه با هم شروع به شعار دادن کردند:
- ما هستیم! ما هستیم! ما هستیم!...
با اینکه حسابی از سر و صدایشان جا خورده بودیم، اما من خودم را از تک و تا نینداختم و با مشتهای گرهکرده در جوابشان به شوخی گفتم:
ما هم هستیم!
و رفتیم سراغ کارمان. صدا همچنان میآمد، در خیابانهای گوهردشت صدا به شدت میپیچید. یکعده به سمت صدا میدویدند و به جمعیت ملحق میشدند.
دوستم پرسید: تو که بیشتر در اینترنت میروی میدانی اینها از چه گروهی هستند و این "ما هستیم" که میگویند یعنی چه؟ گفتم نه والله. این جمله را چندبار شنیده بودم . چند بار هم ایمیلهایی با این تیتر به دستم رسیده اما متاسفانه هیچوقت بازشان نکردم. و الکی حدس زدم فکر کنم اینها از گروههای "موفقیت" یا "بنیان" یا مثلا یکی انجیهای "تقویت فکر" باشند. و بیخودی با هم تفسیر میکردیم اینطوری روحیه جمعیشان را بالا میبرند و لابد عضو باشگاه خنده هم هستند و شاید بعدش دسته جمعی بخندند.
صدایشان قوی تر از پیش داخل فروشگاه سر هفتم هم میآمد:
- ما هستیم! ما هستیم! ما هستیم!
گفتم ببین تعدادشان چقدر زیاد شده است. زودتر خریدمان را کنیم برگردیم آنجا ببینیم چه خبر است. شاید ما هم رفتیم عضوشان شدیم.
یکربع بعد به سمت پارک خیابان ششم گوهردشت راه افتادیم. صداها حالت آهنگین پیدا کرده بود.
اما چشمتان روز بد نبیند، قطار ماشینهای پلیس بود که درست پیش پای ما رسیدند.
آنقدر تعداد ماشینهای نیروی انتظامی زیاد بود که راهبندان درست کرده بودند. به محض پیاده شدن هم باتومهایشان را درآوردند و یورش بردند به سمت جمعیت.
یواشکی سرم را نزدیک گوش دوستم بردم:
- فکر کنم از گروههای مشارکتی تحکیم وحدتی اصلاحطلبی چیزی باشند.
آخر متاسفانه من مدتهاست به کانالهای مخالف ماهوارهای لوسآنجلسی نگاه نمیکنم. دوستم ترسیده بود و گفت برویم. گفتم من تا تهوتوی قضیه را در نیاورم نمیآیم.
چیزی که برایم جالب بود هیجکس از جایش جم نمیخورد. کسی فرار نمیکرد. بعضیها را به زور هل میدادند به سمت ماشینها. هر ماشین پلیسی که پر میشد به راه میافتاد و میرفت. یک عده گریه میکردند و صدای "ماهستیم" از گوشه کنار به گوش میرسید.
مردی با پالتوی طوسی گرانقیمت که کلاه فرانسوی سرش بود و سبیلهای جوگندمیاش را به سمت بالا تاب داده بود به پلیس بامتانت میگفت: چرا هل میدهی؟ خودم سوار میشوم. کاری نکردم که از شما بترسم.
و خیلی جنتلمنانه رفت سوار شد.
زنی حدودا" 40 ساله با پالتویی طرح پوست کرم رنگی با موهایی بلوندی که از زیر روسری بیرون افتاده بود به پشت یکی از افسران نیروی انتظامی که داشت عدهای را سوار ماشین میکرد، مشت میکوبید.
- برای چی آنها را دستگیر میکنید؟
افسر اولش خواست به روی خودش نیاورد و سعی کرد با آرنج زن را از خودش دور کند چون جمعیت تماشاچی زیادی جمع شده بودند و به این دستگیریها اعتراض میکردند کمی رعایت میکرد. اما بعد عصبانی شد و با باتوم زن را کتک زد. زن جیغ میزد و میگفت برای چی مرا میزنی؟
زن را هم گرفتند بردند. چند دختر از ناراحتی گریه میکردند و به پلیسها فحش میدادند.
دوستم گفت من وارد این جریانات نمیشوم. سرخیابان چهارم میروم منتظرت میمانم. تو هم مواظب خودت باش. چند بار نزدیک بود مارا بگیرند و فرار کرده بودیم. دوستم که رفت، جلوتر رفتم مردم داد میزدند:
- چرا نمیروید دزدها و گرانفروشها را بگیرید و به مردم گیر دادهاید.
- از شما خسته شدهایم!
- از گرانی خسته شدهایم!
- ما شما را نمیخواهیم!
خواستم با موبایلم عکس بگیرم چند پلیس به من حمله کردند که جمعیت مرا نجات داد. چند پسر جوان به پشت هلم دادند و جلو باتوم ایستادند . و من از زاویهی دیگری وارد حلقه شدم. چند عکس گرفتم اما همه تار و ناواضحند از بس جمعیت موقع عقب رفتن از دست پلیس دستم را تکان دادند.
از چند نفر پرسیدم که آیا شما هم با اینها بودید، میگفتند نه و نمیدانیم مربوط به چه گروهی هستند. ولی دمشان گرم چقدر شجاعند.
خیلی کنجکاو شده بودم. چون بین اینها با اینکه افراد جوان هم بودند اما اکثرا از سنین 30 تا 60 ساله بودند و تجمعهای گروههای اصلاحطلب معمولا همه بیست و چند ساله هستند.
در آنطرف خیابان دو زن چادری دیدم که آنطرف خیابان داشتند شعار "ما هستیم" میدهند.
رفتم جلو و پرسیدم شما هم با اینها هستید؟
گفتند بله! گفتم عضو چه گروهی هستید؟ یکیشان گفت عضو جایی نیستیم . تو مگر در ماهواره برنامه شهرام همایون نمی بینی؟ گفتم نه متاسفانه. گفت او اعلام کرده در چند شهر در محل بخصوصی جمع شویم و به بیعدالتی و ظلم و جور جمهوری اسلامی اعتراض کنیم. شعارمان هم فقط این است. ما هستیم.
گفتم فکر نمیکردم شما.... دختری که مانتوی کوتاه قشنگی پوشیده بود با خنده جلو آمد و حرفم را قطع کرد و پرسید:
- چون مادر و خالهام چادر سرشان است نباید با جمهوری اسلامی مخالف باشند؟
گفتم نه خوب. خوشحالم که شما اینقدر شجاع هستید که خواستهتان را داد میزنید.
مادر دختر گفت: من هم مثل شما، مثل بقیه، از گرانی ناراحتم از این بیعدالتیها ناراحتم. گفتم البته.
خالهدختر گفت: اینها باید بفهمند ما اینها را نمیخواهیم.
حواسمان نبود که سربازی با باتوم دارد حمله میکند. من که جوگیر شده بودم. سر سرباز داد زدم:
ـ برای چی حمله میکنی، دارم با دوستانم گپ میزنم. از تجمع چند تا خانم برای چی اینقدر میترسی؟ و داد زدم تو باید به دشمن این ملت حمله کنی نه به ما.
زنها هم شروع کردند همینها را گفتن و یه عده زن و مرد دیگر هم دورمان جمع شدند و سر سرباز داد زدند. بیچاره سرباز که تنها بود(بقیه آنطرف خیابان مشغول بزن بزن بودند) از ترس جمعیت باتومش را پایین آورد و عقبعقب رفت و بعد دوید به سمت آنطرف خیابان تا کمک بیاورد.
من به خاطر دوستم که منتظرم بود مجبور شدم برگردم. دوستم که از راهاندازندهی این تجمع بااطلاع شد با ناراحتی گفت: خود شهرام همایون راحت آمریکا نشسته کیفش را میکند و از آنجا دستور صادر میکند و مردم را به دهن گرگ میاندازد.
گفتم ببین مردم چقدر به تنگ آمدهاند که گوش دادهاند.
سیل ماشینهای نیروی انتظامی همینطور از بالا و پایین گوهردشت داشت میآمد...
گوهردشت 13 خیابان شرقی و غربی دارد. فکر کنید به غیر از پوشش سراسری تمام خیابان سر هر چهار راهش هم چهار ماشین پلیس ایستاده بود و هر که قیافهاش مشکوک بود میگرفتند سینجیمش میکردند. من و دوستم چون ساکهای خرید دستمان بود قسر در رفتیم.
الان که دارم اینها را تایپ میکنم نیوچنل(کانال جدید) روشن است و شهرام همایون با خوشحالی دارد از این تجمعها حرف میزند و خدا را بنده نیست. ظاهرا این برنامه در چند منطقه ایران ، از جمله در میدان محسنی تهران اجرا شده.
به این فکر میکنم که از این به بعد باید بیشتر در جریانات امور ماهوارهای باشم .
آیا این چنین تجمعهایی که از خارج دستور میگیرند بیشتر باعث تقویت روحیه مردم است یا باعث تقویت هر چه بیشتر نیروی انتظامی و سرکوب مردم. خدا کند که اولی.
صدای ما هستیم! ماهستیم! کرم گوشم شده و مرتب در مغزم تکرار میشود
برچسبها:
25 آذر,
پلیس,
تظاهرات,
شهرام همایون,
گوهردشت,
ماهستیم,
نیروی انتظامی
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷
استخرنامه
1- خوشبهحالت
لباسهایم را در کمد ورزشگاه گذاشتهام و دارم بند کلید را به دستم میبندم تا وارد استخر شوم که زنی خیس آب میآید بند کلیدش را از مچش باز میکند و در سوراخ کلید فرو میکند.
بیاختیار و با حسرت میگویم:
- خوش به حالت، شنایت تمام شده و میروی خانه.
میخندد:
- خوش به حالتو که تازه میروی شنا. مسئول استخر سهبار صدایم زد تا توانستم دل بکنم.
و اضافه کرد:
- حالا مگر کسی مجبورت کرده بیایی استخر؟
به خودم میآیم:
- من عاشق آبم. عین ماهی بدون آب خفه میشوم. هفتهای سهبار را هرطور شده میآیم.
- پس چرا؟
- ...
2- یه خوشبهحالت دیگه:
قبل از ورود به استخر مجبورمان میکنند حسابی سر و بدنمان را شامپو بزنیم، حتی اگر نیم ساعت پیشش دوش گرفته باشیم. من و نفر بغل دستی زیر دوشهایمان گاهی به هم نگاهکی میکنیم. موهایش لَخت و مشکیست. شامپویمان که تمام میشود، هر دو با هم درحالیکه به موهای همدیگر خیره شدهایم میگوییم:
- خوش به حالت! عجب موی جالبی داری.
او موهایش صاف و لخت دور شانههایش ریخته و موهای من در جا حلقه حلقه میشود. میپرسد:
- جان من، فر ششماهه نکردهای؟
میگویم :
- متاسفانه فرم مادامالعمر است. وقتی به مهمانی دعوت میشوم بیچاره میشوم. هر کاریاش کنم به محض اینکه کمی عرق کنم فرهایش زرتی بالا میزند(البته به جای زرتی کلمهی دیگری به کار بردم که یادم نیست) خوش به حال تو.
- وای... من که بدبختم! هزار بار بیگودی میبندم ، صد تا سنجاقسر میزنم، شینیون میکنم. رویش ده من تافت خالی میکنم . کمی که میرقصم و عرق میکنم، زرتی(اوهم به جای زرتی کلمهی دیگری به کار برد البته) موهایم عین دم اسب میریزد پایین. حتی سنجاقسرها همه میافتند.
زن دیگری که حرفهایمان را شنیده میگوید:
- موهای من را چه میگویید که تابدار است. نه صاف حساب میشود و نه فر.
هر دو جوری نگاهش میکنیم که یعنی: برو بابا، تو دیگر چه میگویی.
3- سوناییه
رسم استخر رفتنم اینجوریست که ده پانزده دقیقهای بدون وقفه شنا میکنم بعد برای چند دقیقه میروم سونای بخار. بعد دوباره ده پانزده دقیقه شنا و بعد میروم جکوزی آب داغ (و بعدش اگر حوصله داشتم جکوزی آب یخ) و دوباره شنا و... تا دوساعت- وبعضی استخرها یکساعت و نیم- همین کارها را به نوبت میکنم تا تایمم بدون سر رفتن حوصله بگذرد.
سونای بخار این دفعه خیلی پربخار است و چشم چشم را نمیبیند. صدای دو دختر شیطان و بلا را از آن طرف میشنوم که دارند خاطرات بچگیهایشان را برای هم تعریف میکنند. یکی میگوید:
- من کلاس اول همه را گاز میگرفتم. پروانه را یادت است. از جای دندانهایم روی بدنش خون میآمد ولی طفلک هیچوقت کارم را تلافی نکرد. ولی بعدا یاد گرفتم جاهایی را گاز بگیرم که زیاد معلوم نباشد.
دومی از جای گازهایش روی بدن داداشش صحبت میکرد که کجاهایش را گاز گرفته.
تمام این دهدقیقه از هنرنماییها و آزار و اذیتشان روی دیگران حرف زدند.
وقتی بیرون میآمدیم. کنجکاو شدم بدانم چه شکلیاند.
- این شیاطین گاز بگیر کدامیک از شماها بودید؟
دو دختری که جلوتر داشتند میرفتند با خنده برگشتند:
- ما!
یک چیز الکی بر زبانم آمد:
- آهان... سعی میکنم چهرههایتان را به خاطر بسپارم که یک وقت برای برادرم آمدیم خواستگاری این عادتان را لحاظ کنیم.
همه حضار غش کردند خنده. یکی از شیاطین به آنیکی گفت:
- خره، دیگر در مکانهای عمومی همهش از خودمان تعریف کنیم. بختمان بسته میماند ها.
چشمک زدم گفتم مثلا در سونا الکی از دیپلم خیاطی و منجوقدوزیتان صحبت کنید.
صدای خندهشان استخر را برداشت و همینطوری داشتند به خودشان دیپلم هنری میدادند.
4- خالکوبی
داشتم دوش میگرفتم که بروم لباس بپوشم که دیدم دختری که خالکوبی زیبایی روی پاهایش دارد زیر دوش بغلیست. نقش خالکوبیاش خیلی بزرگ و جالب بود. خوشش آمد توجهم جلب شده. گفتم چقدر قشنگ است. خیلی درد داشت؟ گفت نه، بیحسی زده بودند. و گفت کدام کشور این کار را کرده و چند صددلار هزینه کرده و آن تاتوکار چقدر در کار خودم استاد و معروف است و... اینقدر تعریف کرد، تعریف کرد که نمیدانستم باید چه تعارفی در جوابش بگویم.
خواستم بگویم امیدوارم به زودی در کشورمان حجاب آزاد شود و تو بتوانی مینیژوپ بپوشی تا همه از خالکوبیات مستفیض شوند. اما بهناگاه یادم آمد گاهی ژیگولترین زنانی که به استخر میآیند موقع لباس پوشیدن میبینی آخرش چادر سر میکنند. از این فکر خودم هول شدم گفتم:
مبارک باشد. انشالله با آن به جاهای خوب خوب و عروسی بروی.
و تا وقتی که رسیدم پای کمدم به حرف خودم میخندیدم.
5- جیش کردن زیر دوش را دوست دارم.( چیه فکر کردید فقط آقایان اینکارهاند؟) معمولا کاشی زیر دوش استخرها رنگ کرم یا آبی یا سبز دارند. گرچه باید خیلی مواظب باشی که جیشت روی کاشی آبی رنگ سبز نسازد اما خوب دیگر حرفهای شدهایم و بلدیم چکار کنیم و کی این امر خطیر را انجام دهیم.
یکبار که به پلاژ زیبای جزیرهی کیش رفته بودم موقع دوش گرفتن دیدم زنی ژیگولو با موهای بافتهباحصیر و برنزه روی صندلی آنطرفتر نشسته و زیر جلکی میخندد.
به زیرم نگاه کردم. لامصبها سفیدترین و بیخشترین سرامیکی که در عمرم دیده بودم زیر دوشهایشان به کار برده بودند.
6- کار نیک هفته:
به ناگاه دیدم در قسمت عمیق دختر جوانی که داشت آموزش شنا میدید دارد بال بال میزند و سرش را بیرون میآورد و مثل خفهشدهها میخواهد سرفه کند و نمیتواند. فکر کنم نزدیکترین فرد من بودم. ناجی داد زد: بگیرش بیارش اینور.
فوری رفتم طرفش سرش را روی بازویم گرفتم و محکم با مشت پشتش زدم گفتم سرفه کن عزیزم. سرفهای کرد ولی باز نفسش بند آمد. از ترس دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود و با تمام قوا فشار میداد. میدانستم خیلی ترسیده سعی نکردم جدایش کنم. هر جور بود از عمیق آوردمش و از طناب فاصله ردش کردم و آوردمش به قسمت کمعمق. اما مگر فشار دستهایش کم میشد که وادارش کنم به تنفس. ناجیها که سردشان بود دویدند به سمت کنارهای که من میبردمش. تقریبا در کمعمقترین قسمت. با مهربانی و به زور دستش را از دور گردنم باز کردم و روی سکو خواباندمش و زدم پشتش. نفسش کمکم جا آمد. گفتم تا میتوانی سرفه کن و به دست ناجیان عزیز سپردمش و رفتم عمیق.
درست است که هم خود دختر و هم ناجیها یادشان رفت تشکر کنند .اما خودم کلی احساس نیکوکاری کردم. بخصوص که وقتی میخواستم سوار ماشین شوم زنی که او هم از استخر آمده بود و معلوم بود مدتهاست منتظر ماشین است و زیر چادر به طور محسوس از سرما میلرزید دوید طرفم و خواهش کرد تا جایی که تاکسی زیاد است برسانمش. رساندمش به ایستگاهی که درست میرفت دم در خانهشان.
این یکی خیلی تشکر کرد.
احساس نیکوکاریام دوبرابر شد.
پ.ن.
7- حسن ختام
سخنی از مهرداد بذرپاش(ع) به مناسبت رونمایی ماشین مینیاتور در تلویزیون
استفاده از مشاورهای خارجی برای تولید خودروی ملی در صنعت خودروسازی جمهوری اسلامی ایران "مباح" میباشد.
فکر میکنم کتابهای قانون ما باید کلمهی "مباح" رو جایگزین "مجاز" کنند. طرف فکر کرده در محضر مولایش پدرزن احمدینژاد داره حرف میزنه
لباسهایم را در کمد ورزشگاه گذاشتهام و دارم بند کلید را به دستم میبندم تا وارد استخر شوم که زنی خیس آب میآید بند کلیدش را از مچش باز میکند و در سوراخ کلید فرو میکند.
بیاختیار و با حسرت میگویم:
- خوش به حالت، شنایت تمام شده و میروی خانه.
میخندد:
- خوش به حالتو که تازه میروی شنا. مسئول استخر سهبار صدایم زد تا توانستم دل بکنم.
و اضافه کرد:
- حالا مگر کسی مجبورت کرده بیایی استخر؟
به خودم میآیم:
- من عاشق آبم. عین ماهی بدون آب خفه میشوم. هفتهای سهبار را هرطور شده میآیم.
- پس چرا؟
- ...
2- یه خوشبهحالت دیگه:
قبل از ورود به استخر مجبورمان میکنند حسابی سر و بدنمان را شامپو بزنیم، حتی اگر نیم ساعت پیشش دوش گرفته باشیم. من و نفر بغل دستی زیر دوشهایمان گاهی به هم نگاهکی میکنیم. موهایش لَخت و مشکیست. شامپویمان که تمام میشود، هر دو با هم درحالیکه به موهای همدیگر خیره شدهایم میگوییم:
- خوش به حالت! عجب موی جالبی داری.
او موهایش صاف و لخت دور شانههایش ریخته و موهای من در جا حلقه حلقه میشود. میپرسد:
- جان من، فر ششماهه نکردهای؟
میگویم :
- متاسفانه فرم مادامالعمر است. وقتی به مهمانی دعوت میشوم بیچاره میشوم. هر کاریاش کنم به محض اینکه کمی عرق کنم فرهایش زرتی بالا میزند(البته به جای زرتی کلمهی دیگری به کار بردم که یادم نیست) خوش به حال تو.
- وای... من که بدبختم! هزار بار بیگودی میبندم ، صد تا سنجاقسر میزنم، شینیون میکنم. رویش ده من تافت خالی میکنم . کمی که میرقصم و عرق میکنم، زرتی(اوهم به جای زرتی کلمهی دیگری به کار برد البته) موهایم عین دم اسب میریزد پایین. حتی سنجاقسرها همه میافتند.
زن دیگری که حرفهایمان را شنیده میگوید:
- موهای من را چه میگویید که تابدار است. نه صاف حساب میشود و نه فر.
هر دو جوری نگاهش میکنیم که یعنی: برو بابا، تو دیگر چه میگویی.
3- سوناییه
رسم استخر رفتنم اینجوریست که ده پانزده دقیقهای بدون وقفه شنا میکنم بعد برای چند دقیقه میروم سونای بخار. بعد دوباره ده پانزده دقیقه شنا و بعد میروم جکوزی آب داغ (و بعدش اگر حوصله داشتم جکوزی آب یخ) و دوباره شنا و... تا دوساعت- وبعضی استخرها یکساعت و نیم- همین کارها را به نوبت میکنم تا تایمم بدون سر رفتن حوصله بگذرد.
سونای بخار این دفعه خیلی پربخار است و چشم چشم را نمیبیند. صدای دو دختر شیطان و بلا را از آن طرف میشنوم که دارند خاطرات بچگیهایشان را برای هم تعریف میکنند. یکی میگوید:
- من کلاس اول همه را گاز میگرفتم. پروانه را یادت است. از جای دندانهایم روی بدنش خون میآمد ولی طفلک هیچوقت کارم را تلافی نکرد. ولی بعدا یاد گرفتم جاهایی را گاز بگیرم که زیاد معلوم نباشد.
دومی از جای گازهایش روی بدن داداشش صحبت میکرد که کجاهایش را گاز گرفته.
تمام این دهدقیقه از هنرنماییها و آزار و اذیتشان روی دیگران حرف زدند.
وقتی بیرون میآمدیم. کنجکاو شدم بدانم چه شکلیاند.
- این شیاطین گاز بگیر کدامیک از شماها بودید؟
دو دختری که جلوتر داشتند میرفتند با خنده برگشتند:
- ما!
یک چیز الکی بر زبانم آمد:
- آهان... سعی میکنم چهرههایتان را به خاطر بسپارم که یک وقت برای برادرم آمدیم خواستگاری این عادتان را لحاظ کنیم.
همه حضار غش کردند خنده. یکی از شیاطین به آنیکی گفت:
- خره، دیگر در مکانهای عمومی همهش از خودمان تعریف کنیم. بختمان بسته میماند ها.
چشمک زدم گفتم مثلا در سونا الکی از دیپلم خیاطی و منجوقدوزیتان صحبت کنید.
صدای خندهشان استخر را برداشت و همینطوری داشتند به خودشان دیپلم هنری میدادند.
4- خالکوبی
داشتم دوش میگرفتم که بروم لباس بپوشم که دیدم دختری که خالکوبی زیبایی روی پاهایش دارد زیر دوش بغلیست. نقش خالکوبیاش خیلی بزرگ و جالب بود. خوشش آمد توجهم جلب شده. گفتم چقدر قشنگ است. خیلی درد داشت؟ گفت نه، بیحسی زده بودند. و گفت کدام کشور این کار را کرده و چند صددلار هزینه کرده و آن تاتوکار چقدر در کار خودم استاد و معروف است و... اینقدر تعریف کرد، تعریف کرد که نمیدانستم باید چه تعارفی در جوابش بگویم.
خواستم بگویم امیدوارم به زودی در کشورمان حجاب آزاد شود و تو بتوانی مینیژوپ بپوشی تا همه از خالکوبیات مستفیض شوند. اما بهناگاه یادم آمد گاهی ژیگولترین زنانی که به استخر میآیند موقع لباس پوشیدن میبینی آخرش چادر سر میکنند. از این فکر خودم هول شدم گفتم:
مبارک باشد. انشالله با آن به جاهای خوب خوب و عروسی بروی.
و تا وقتی که رسیدم پای کمدم به حرف خودم میخندیدم.
5- جیش کردن زیر دوش را دوست دارم.( چیه فکر کردید فقط آقایان اینکارهاند؟) معمولا کاشی زیر دوش استخرها رنگ کرم یا آبی یا سبز دارند. گرچه باید خیلی مواظب باشی که جیشت روی کاشی آبی رنگ سبز نسازد اما خوب دیگر حرفهای شدهایم و بلدیم چکار کنیم و کی این امر خطیر را انجام دهیم.
یکبار که به پلاژ زیبای جزیرهی کیش رفته بودم موقع دوش گرفتن دیدم زنی ژیگولو با موهای بافتهباحصیر و برنزه روی صندلی آنطرفتر نشسته و زیر جلکی میخندد.
به زیرم نگاه کردم. لامصبها سفیدترین و بیخشترین سرامیکی که در عمرم دیده بودم زیر دوشهایشان به کار برده بودند.
6- کار نیک هفته:
به ناگاه دیدم در قسمت عمیق دختر جوانی که داشت آموزش شنا میدید دارد بال بال میزند و سرش را بیرون میآورد و مثل خفهشدهها میخواهد سرفه کند و نمیتواند. فکر کنم نزدیکترین فرد من بودم. ناجی داد زد: بگیرش بیارش اینور.
فوری رفتم طرفش سرش را روی بازویم گرفتم و محکم با مشت پشتش زدم گفتم سرفه کن عزیزم. سرفهای کرد ولی باز نفسش بند آمد. از ترس دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود و با تمام قوا فشار میداد. میدانستم خیلی ترسیده سعی نکردم جدایش کنم. هر جور بود از عمیق آوردمش و از طناب فاصله ردش کردم و آوردمش به قسمت کمعمق. اما مگر فشار دستهایش کم میشد که وادارش کنم به تنفس. ناجیها که سردشان بود دویدند به سمت کنارهای که من میبردمش. تقریبا در کمعمقترین قسمت. با مهربانی و به زور دستش را از دور گردنم باز کردم و روی سکو خواباندمش و زدم پشتش. نفسش کمکم جا آمد. گفتم تا میتوانی سرفه کن و به دست ناجیان عزیز سپردمش و رفتم عمیق.
درست است که هم خود دختر و هم ناجیها یادشان رفت تشکر کنند .اما خودم کلی احساس نیکوکاری کردم. بخصوص که وقتی میخواستم سوار ماشین شوم زنی که او هم از استخر آمده بود و معلوم بود مدتهاست منتظر ماشین است و زیر چادر به طور محسوس از سرما میلرزید دوید طرفم و خواهش کرد تا جایی که تاکسی زیاد است برسانمش. رساندمش به ایستگاهی که درست میرفت دم در خانهشان.
این یکی خیلی تشکر کرد.
احساس نیکوکاریام دوبرابر شد.
پ.ن.
7- حسن ختام
سخنی از مهرداد بذرپاش(ع) به مناسبت رونمایی ماشین مینیاتور در تلویزیون
استفاده از مشاورهای خارجی برای تولید خودروی ملی در صنعت خودروسازی جمهوری اسلامی ایران "مباح" میباشد.
فکر میکنم کتابهای قانون ما باید کلمهی "مباح" رو جایگزین "مجاز" کنند. طرف فکر کرده در محضر مولایش پدرزن احمدینژاد داره حرف میزنه
شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷
عید گوسفند کشون
1- من برعکس بعضیا که معتقدن حسین درخشان مثل پیام فضلینژاد میشه و با اطلاعات همکاری میکنه فکر میکنم او از مواضع این چند ماه اخیرش خیلی پشیمون بشه و احتمال میدم اگر ظاهرا هم چیزی نگه ولی از عقایدش برمیگرده و از این خیال خام بیرون میاد که میتونه با دوستدختر فرانسویش بره شهر ری خونه بگیره و از زندگی در ایران کیف کنه. ولی خیانت بهش نمیاد. بد نیست کمی هم خوشبین باشیم و دیگران را هل ندیم به سمت بد بودن. اینقدر هم دستیدستی پروندهشو قطور نکنیم.
برای اسرائیل رفتن فکر نکنم مشکلی براش درست بشه. خیلیها رو میشناسم که اسرائیل رفتن(حالا یا به خاطر مسائل پزشکی یا دیدن آشناهاشون) و با وجود اینکه از اداره گذرنامهش خواستن براشون مهر نزنه بازم دولت ایران فهمیده و(گاهی هم گذرنامهشون مهر ورود به اسرائیل هم خورده) بعد از یه سینجیم یکی دو ساعته ولشون کردن. حسین درخشان هم که یکیک کاراشو با افتخار اعلام میکرد و ازشون فیلم هم میگرفت. و همیشه میگفت میخوام مردم اسرائیل رو به مردم ایران خوشبین کنم که این جرم حساب نمیشه. از نظر خودشون باید بهش جایزه هم بدن.
گنجیش به اون گنجی آزاد شد حالا این نشه؟ باید بشه...
بازم دم سبیلطلا گرم که مرتب با خواهرش آزاده مرتب در تماسه...
2- تا چند سال باید خون این گوسفندهای بدبخت مادرمرده رو به شکرانهی ذبح نشدن اسماعیل (یا به قول بعضی از ادیان دیگراسحاق) بریزیم؟
مگر این قصه در تمام کتب مذهبی از جمله تورات نیومده؟ مگر سه دین مسیحی و کلیمی و اسلام به این قضیه اعتقاد ندارن؟ پس چرا فقط ما مسلمونا باید تا دنیا دنیاست در روز عید قربان گوسفند بکشیم.
معنی عید قربان برای مترادف شده با مراسم گوسفندکشون!
شما فکر کنید اگه حضرت ابراهیم مثلا یه کبوتر به جای اسماعیل کشته بود ما باید نسل کبوترا رو از روی زمین پاک کنیم؟ یا شایدم مزارع(!) پرورش کبوترو زیاد میکردیم.
درسته، من خودم گوشت میخورم. گوشت گوسفند هم. اما دیدن گلههای بزرگ گوسفند خیابانهای شهر و ریختن خونشون در خیابان و کوی و برزن و در جلوی چشمان وحشتزدهی کودکان چه فایدهای داره؟ مگه کسی از پدر و مادر این بچهها خواسته گردن بچههاشونو بزنن که اینجور هر سال زرت و زرت میرن گوسفند میخرن و میکشن و گوشتهاشم معمولا حیف و میل میکنن.
اصلا مگه خانهی کعبه مال هر سه دین ابراهیمی نیست؟ فکر نمیکنید عربستان از این قضیه داره به نفع اقتصاد خودش بهرهبرداری میکنه؟ اگه خانهی کعبه دست یه دین دیگه بود فقط باید مردم اون دین باید میرفتن حج؟ حاجیها هم هی ذوق میکنن که متحول شدن. نمیدونن جیب چه کسایی داره پر میشه...
(چقدر این رژیم دوست داشت به جای تعطیلات نوروز از عید قربان تا غدیر تعطیل کنن اما نتونستن)
3- روی ملافهی لحاف پدر بزرگ ایپوم سریال کرهای "متشکرم" بتهجقههای زیبای سبز رنگ میبینم.
روی پیراهن شوهر جدید قهرمان ایندفعهی سریال ایتالیایی معلم دهکده پر از بتهجقههای زیبای قرمز رنگه.
روی کراوات رئیسجمهور یکی از کشورهای اروپایی بتهجقههای زرد رنگه.
روی شالی که ملکه فلان کشور روی دوشش انداخته بتهجقههای سفید میبینم...
بتهجقه همون درخت سرو شیرازیه که در نقوش ایرانی به صورت خم شده نقاشی میشد و شکل بسیار زیبا و شکیلی داره. تو کدوم ملافه ایرانی، لباس، چادر، روسری، دامن، بلوز، پرده، پارچهی رومبلی، کیف، کفش و... شما بتهجقه میبینید؟ در عوض تا دلتون بخواد جملات بیمعنای غربی با غلطهای املایی وحشتناک روی همهچیمون (حتی شورتمون) هست.
مگر نیما بهنود- مقیم خارج کشور به دادمون برسه که بعد از لُنگ و روزنامه کیهان ایشالله بره روی بتهجقه کار کنه.
( روی رومیزیها و پردههای قلمکار اصفهان هست اما متاسفانه روز به روز استفاده ازش داره کمتر میشه و یه عده استفاده از اونا رو نشونهی بیکلاسی و املی میدونن)
4- دوخبر خوب از خانواده فراهانیهای هنرمند
طبق یک خبر تقریبا موثق گلشیفته فراهانی الان در ایرانه و داره قرارداد بازی در یک فیلمو بررسی میکنه(قابل توجه کاسههای داغتر از آش که میگفتن اگه بیان میگیرنش). اونی که اینو گفت، از ازدواج دوم و اینبار موفق(البته تابهحال) شقایق فراهانی هم خبر داد.
5- آفرین به شجاعت و صراحتت آقای صدرعاملی، که برعلیه حجاب اجباری در جشنواره پلیس حرف زدی.
6- هر کی به استخر دانشگاه تربیت معلم نرفته نصف عمرش فناست... خیلی بزرگه.
7- یه بار یکی از همشهریهای عزیزم آیدی فرند فیدشو داد بهم تا براش فلیکر و وبلاگشو اضافه کنم. بعدش من حواسم نبود ساینآوت کنم و بعدا که دوباره رفتم سراغ فرند فید نگو هنوز با آیدی اون شناخته میشم. شروع کردم به شوخی با دوستان. منم میدیدم با من عین غریبهها رفتار میشه:) فکر کنم یه ساعتی علتشو نفهمیدم و همینطور ادامه دادم بعد یهو چشمم به اسم اون بالا افتاد و فقط خجالتش برام موند:) حالا نمیدونم کسی اصلا فهمید یا نه.
8- بد نیست از لینکای فرند فید هم اینجا استفاده کنم:
نظرسنجی کنار وبلاگ آقای دانشطلب شاید براتون جالب باشه.
از نظر شما ورود کدام دسته به سیاست مضرات بیشتری به همراه دارد؟ 1- تاجران و سرمایهسالاران 2- نظامیان 3- روحانیان؛ علمای دینی 4- متخصصان غیرسیاسی 5- ستاره ها؛ هنرمندان و ورزشکاران 6- هیچ فرقی با هم ندارند.
نتیجه روبرید ببینید. جالبه بدونید مردم از چه قشری بیشتر بدشون میاد..
9- بابا خبر خبر! حامدی که روزی در بزرگراه گم شده بود یهویی پیدا شده اونم با چاپ یه کتاب به اسم "آویشن قشنگ نیست". عجب آب زیر کاهیه این بشر .هیچ خودشو لو نداده بود. ما بودیم از وقتی کلمهی اولو شروع میکردیم دادار دودورمون دنیا رو بر میداشت و میومدیم داستاناشو با آب و تاب اینجا تعریف میکردیم. جوری که حتی یک جلد هم به فروش نمیرفت چون همهشو تو وبلاگم خونده بودین.
10- اسد عزیز از ما دعوت کرده در مورد عربها و ضد عربها بنویسیم. ایشالله سر فرصت میخوام یه چیزایی بنویسم. اینجا نوشتم که بگم یادم هست. و میدونم هدف اسد اینه که بگه این عربستیزی که بعضیا به شدت دارن احساسی انسانی نیست.
11- یه تست روانشناسی که سیما زندی عزیز برام فرستاده. شما هم میتونیند خودتونو امتحان کنید.
یک زن در مراسم ختم مادر خود ، مردی را میبیند که قبلا او را نمیشناخت. او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است. او با خود گفت او همان مرد رویایی من است.
و در همان جا عاشق او میشود .اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمیکند و دیگر آن مرد را نمیبیند. چند روز بعد او خواهر خود را میکشد.
به نظر شما انگیزهی او از قتل خواهر خود چه بوده است؟
حتما چند دقیقه با خود فکر کنید و بعد برای یافتن پاسخ صحیح به پايين صفحه مراجعه کنید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. (آقا بیشتر از اینا نقطه داشت و میرفت پایین. اما اینجا وبلاگه و ایمیل نیست که هی اسکرول داون کنیم)
و اما پاسخ :
ان زن امید داشت که در مراسم ختم خواهرش شاید آن مرد را دوباره ببنید .
اگر توانستيد به این سوال پاسخ صحیح بدهید احتمالا شما یک بیمار روانی یا psychopath هستید .
یکی از بزگترین روانشناسان امریکایی این تست را بر روی افراد زیادی انجام داد تا به این نتیجه برسد که چه کسانی پاسخ صحیح می دهند .
نکته ی جالب این كه اکثر قاتل های سریالی به راحتی و سرعت توانستند جواب صحیح بدهند.
بنابراین اگر پاسخ شما صحیح بود احتمالا شما یکی از قاتلهای سریالی آینده خواهید بود .
سعي كنيد در رفتار خود تجديد نظر كنيد!
(اولین باره از این که نتونستم به یک معما یا تست جواب بدم خوشحالم:) )
12- ضربالمثلهای شیرین فارسی
ببخشید لینک اینو پیدا نکردم. فعلا به جاش آموزش عملی کفن کردن میت رو ببینید و یاد بگیرید تا فردا که با انرژی بیشتر دنبال ضربالمثلها بگردم(ممنون از همکاری شما)
13- یک شوخی دیگه با آقایون(ممنون از سیما زندی)
یادداشتهای مردی که زنش به سفر رفته بود...
چون طولانیه بقیهشو اونور می ذارم هر کی میخواد بازش کنه و مزاحم بقیه (بخصوص آقایون) نشه.
شنبه: زنم برای یک هفته به دیدن مادرش رفته و من و پسرم لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. یک هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام . وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است. چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. براي شام هم من و پسرم استیک داریم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.
یکشنبه: باید تغییرات مختصری در برنامه ام بدهم. به پسرم متذکر شدم که هرروز جشن نمیگیرم و لازم هم نیست که آنقدر ظرف کثیف کنیم چون کسی که باید ظرفها را بشوید منم نه او! صبح متوجه شدم که آب پرتقال طبیعی چقدر زحمت دارد چون هربار باید آبمیوه گیری را شست بهتر این است که هر دو روز یکبار آب پرتقال بگیریم که ظرف کمتری بشویم.
دوشنبه: انگار کارهای خانه بیشتر از آنچه که پیش بینی کرده بودم وقت میگیرد. راه دیگری باید پیدا کنم.. ازاین پس فقط غذاهای آماده مصرف میکنم. اینطوری وقت زیادی در آشپزخانه صرف نمیکنم. نباید که وقت آماده کردن و طبخ غذا بیش از زمانی باشد که صرف خوردن آن میکنیم. اما هنوز یک مشکل باقیست: اتاق خواب. مرتب کردن رختخواب خیلی پیچیده است. نمیدانم اصلا چرا باید هرروز تختخواب را مرتب کرد؟ درحالی که شب باز هم توی آن میخوابیم!!
سه شنبه: دیگر آب پرتقال نمیگیرم. میوه به این کوچکی و قشنگی چقدر همه جا را کثیف و نامرتب میکند! زنده باد آب پرتقالهای آماده و حاضری!! اصلا زنده باد همه غذاهای حاضری!
کشف اول: امروز بالاخره فهمیدم چه جوری از توی تخت بیرون بیایم ��دون اینکه لحاف را به هم بزنم. اینطوری فقط صاف و مرتبش میکنم. البته با کمی تمرین خیلی زود یاد گرفتم. دیگر در تخت غلط هم نمیزنم.. پشتم کمی درد گرفته که با یک دوش آب گرم بهتر خواهد شد. ازاین پس هر روز صورتم را نمی تراشم و وقت گرانبهایم را هدر نمیدهم.
کشف دوم: ظرف شستن دارد دیوانه ام میکند.عجب کار بیخودی است! هربار بشقابهای تمیز را کثیف کنیم و بعد آن را بشوییم.
کشف سوم: فقط هفته ای یکبار جارو میزنم. برای صبحانه و شام هم سوسیس و کالباس می خوریم.
چهارشنبه: دیگر آب میوه نمی خوریم. بسته های آب میوه خیلی سنگینند و حملشان خیلی مشکل است.
کشف دیگر: خوردن سوسیس برای صبحانه عالیست. برای ظهر بد نیست اما برای شام دیگر از حلقم بیرون میزند. اگر مردی بیش از دو روز سوسیس بخورد احتمالا دچار تهوع خواهد شد!!
پنجشنبه: اصلا چرا باید موقع خوابیدن لباسم را بکنم در حالی که فردا صبح باز باید آن را بپوشم؟!!! ترجیح میدهم به جای زمانی که صرف این کار میکنم کمی استراحت کنم. از پتو هم دیگر استفاده نمیکنم تا تختم مرتب بماند.
پسرم همه جا را کثیف کرده . کلی دعوایش کردم .. آخر مگر من مستخدم هستم که هی باید جمع کنم و جارو بزنم؟ عجیب است ! این همان حرفهایی است که زنم گاهی میزند!
امروز دیگر باید ریشم را بتراشم .. اما اصلا دلم نمیخواهد . دیگر دارم عصبانی میشوم. برای صبحانه باید میز چید، چایی درست کرد، نان را خرد کرد. انجام همه این کارها دیوانه ام میکند.
برای راحتی کار دیگر شیر را با شیشه ، کره و پنیر را هم توی لفافش میخوریم و همه این کارها را هم کنار ظرفشویی انجام میدهیم. اینطوری دیگر جمع و جور کردن و میز چیدن هم نمیخواهد!
امروز لثه هایم کمی درد گرفته شاید برای اینکه میوه هم نمیخورم. چون ماشین ندارم و برایم خیلی مشکل است که میوه بخرم و به خانه بیاورم. امیدوارم که عفونت نکرده باشند. عصری زنم زنگ زد که آیا رختها رو شیشه ها را شسته ام؟ خنده عصبی سر دادم انگار که من وقت این کارها را داشتم!
توی حمام هم افتضاحی شده، لوله گرفته اما مهم نیست من که دیکر دوش نمیگیرم!
یک کشف جدید دیگر: من و پسرم با هم غذا میخوریم. آن هم سر یخچال! البته باید تند تند بخوریم چون در یخچال را که نمیشود مدت زیادی باز گذاشت.
جمعه: من و پسرم در تختمان مانده ایم تا تلویزیون نگاه کنیم. دیدن اینهمه تبلیغات مواد غذایی دهانمان را آب انداخته. با خستگی کمی غر و غر میکنیم. وقتش است که خودم را بشویم و ریشم را بتراشم و موهایم را شانه کنم و غذای بچه را آماده کنم و ظرفها را بشویم و جابه جا کنم، خرید کنم و بقیه کارها.... ولی واقعا قدرتش را ندارم. سرم گیج میرود و تار میبینم. حتی پسرم هم نایی ندارد. به تبعیت از غریزه مان به رستوران رفتیم و یک ساعتی را غذاهایی عالی و خوشمزه در ظروفی متعدد خوردیم. قبل از اینکه به هتل برویم و شب را در یک اتاق تمیز و مرتب بخوابیم، از خودم می پرسم آیا هرگز زنم به این راه حل فکر کرده بود؟
برای اسرائیل رفتن فکر نکنم مشکلی براش درست بشه. خیلیها رو میشناسم که اسرائیل رفتن(حالا یا به خاطر مسائل پزشکی یا دیدن آشناهاشون) و با وجود اینکه از اداره گذرنامهش خواستن براشون مهر نزنه بازم دولت ایران فهمیده و(گاهی هم گذرنامهشون مهر ورود به اسرائیل هم خورده) بعد از یه سینجیم یکی دو ساعته ولشون کردن. حسین درخشان هم که یکیک کاراشو با افتخار اعلام میکرد و ازشون فیلم هم میگرفت. و همیشه میگفت میخوام مردم اسرائیل رو به مردم ایران خوشبین کنم که این جرم حساب نمیشه. از نظر خودشون باید بهش جایزه هم بدن.
گنجیش به اون گنجی آزاد شد حالا این نشه؟ باید بشه...
بازم دم سبیلطلا گرم که مرتب با خواهرش آزاده مرتب در تماسه...
2- تا چند سال باید خون این گوسفندهای بدبخت مادرمرده رو به شکرانهی ذبح نشدن اسماعیل (یا به قول بعضی از ادیان دیگراسحاق) بریزیم؟
مگر این قصه در تمام کتب مذهبی از جمله تورات نیومده؟ مگر سه دین مسیحی و کلیمی و اسلام به این قضیه اعتقاد ندارن؟ پس چرا فقط ما مسلمونا باید تا دنیا دنیاست در روز عید قربان گوسفند بکشیم.
معنی عید قربان برای مترادف شده با مراسم گوسفندکشون!
شما فکر کنید اگه حضرت ابراهیم مثلا یه کبوتر به جای اسماعیل کشته بود ما باید نسل کبوترا رو از روی زمین پاک کنیم؟ یا شایدم مزارع(!) پرورش کبوترو زیاد میکردیم.
درسته، من خودم گوشت میخورم. گوشت گوسفند هم. اما دیدن گلههای بزرگ گوسفند خیابانهای شهر و ریختن خونشون در خیابان و کوی و برزن و در جلوی چشمان وحشتزدهی کودکان چه فایدهای داره؟ مگه کسی از پدر و مادر این بچهها خواسته گردن بچههاشونو بزنن که اینجور هر سال زرت و زرت میرن گوسفند میخرن و میکشن و گوشتهاشم معمولا حیف و میل میکنن.
اصلا مگه خانهی کعبه مال هر سه دین ابراهیمی نیست؟ فکر نمیکنید عربستان از این قضیه داره به نفع اقتصاد خودش بهرهبرداری میکنه؟ اگه خانهی کعبه دست یه دین دیگه بود فقط باید مردم اون دین باید میرفتن حج؟ حاجیها هم هی ذوق میکنن که متحول شدن. نمیدونن جیب چه کسایی داره پر میشه...
(چقدر این رژیم دوست داشت به جای تعطیلات نوروز از عید قربان تا غدیر تعطیل کنن اما نتونستن)
3- روی ملافهی لحاف پدر بزرگ ایپوم سریال کرهای "متشکرم" بتهجقههای زیبای سبز رنگ میبینم.
روی پیراهن شوهر جدید قهرمان ایندفعهی سریال ایتالیایی معلم دهکده پر از بتهجقههای زیبای قرمز رنگه.
روی کراوات رئیسجمهور یکی از کشورهای اروپایی بتهجقههای زرد رنگه.
روی شالی که ملکه فلان کشور روی دوشش انداخته بتهجقههای سفید میبینم...
بتهجقه همون درخت سرو شیرازیه که در نقوش ایرانی به صورت خم شده نقاشی میشد و شکل بسیار زیبا و شکیلی داره. تو کدوم ملافه ایرانی، لباس، چادر، روسری، دامن، بلوز، پرده، پارچهی رومبلی، کیف، کفش و... شما بتهجقه میبینید؟ در عوض تا دلتون بخواد جملات بیمعنای غربی با غلطهای املایی وحشتناک روی همهچیمون (حتی شورتمون) هست.
مگر نیما بهنود- مقیم خارج کشور به دادمون برسه که بعد از لُنگ و روزنامه کیهان ایشالله بره روی بتهجقه کار کنه.
( روی رومیزیها و پردههای قلمکار اصفهان هست اما متاسفانه روز به روز استفاده ازش داره کمتر میشه و یه عده استفاده از اونا رو نشونهی بیکلاسی و املی میدونن)
4- دوخبر خوب از خانواده فراهانیهای هنرمند
طبق یک خبر تقریبا موثق گلشیفته فراهانی الان در ایرانه و داره قرارداد بازی در یک فیلمو بررسی میکنه(قابل توجه کاسههای داغتر از آش که میگفتن اگه بیان میگیرنش). اونی که اینو گفت، از ازدواج دوم و اینبار موفق(البته تابهحال) شقایق فراهانی هم خبر داد.
5- آفرین به شجاعت و صراحتت آقای صدرعاملی، که برعلیه حجاب اجباری در جشنواره پلیس حرف زدی.
6- هر کی به استخر دانشگاه تربیت معلم نرفته نصف عمرش فناست... خیلی بزرگه.
7- یه بار یکی از همشهریهای عزیزم آیدی فرند فیدشو داد بهم تا براش فلیکر و وبلاگشو اضافه کنم. بعدش من حواسم نبود ساینآوت کنم و بعدا که دوباره رفتم سراغ فرند فید نگو هنوز با آیدی اون شناخته میشم. شروع کردم به شوخی با دوستان. منم میدیدم با من عین غریبهها رفتار میشه:) فکر کنم یه ساعتی علتشو نفهمیدم و همینطور ادامه دادم بعد یهو چشمم به اسم اون بالا افتاد و فقط خجالتش برام موند:) حالا نمیدونم کسی اصلا فهمید یا نه.
8- بد نیست از لینکای فرند فید هم اینجا استفاده کنم:
نظرسنجی کنار وبلاگ آقای دانشطلب شاید براتون جالب باشه.
از نظر شما ورود کدام دسته به سیاست مضرات بیشتری به همراه دارد؟ 1- تاجران و سرمایهسالاران 2- نظامیان 3- روحانیان؛ علمای دینی 4- متخصصان غیرسیاسی 5- ستاره ها؛ هنرمندان و ورزشکاران 6- هیچ فرقی با هم ندارند.
نتیجه روبرید ببینید. جالبه بدونید مردم از چه قشری بیشتر بدشون میاد..
9- بابا خبر خبر! حامدی که روزی در بزرگراه گم شده بود یهویی پیدا شده اونم با چاپ یه کتاب به اسم "آویشن قشنگ نیست". عجب آب زیر کاهیه این بشر .هیچ خودشو لو نداده بود. ما بودیم از وقتی کلمهی اولو شروع میکردیم دادار دودورمون دنیا رو بر میداشت و میومدیم داستاناشو با آب و تاب اینجا تعریف میکردیم. جوری که حتی یک جلد هم به فروش نمیرفت چون همهشو تو وبلاگم خونده بودین.
10- اسد عزیز از ما دعوت کرده در مورد عربها و ضد عربها بنویسیم. ایشالله سر فرصت میخوام یه چیزایی بنویسم. اینجا نوشتم که بگم یادم هست. و میدونم هدف اسد اینه که بگه این عربستیزی که بعضیا به شدت دارن احساسی انسانی نیست.
11- یه تست روانشناسی که سیما زندی عزیز برام فرستاده. شما هم میتونیند خودتونو امتحان کنید.
یک زن در مراسم ختم مادر خود ، مردی را میبیند که قبلا او را نمیشناخت. او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است. او با خود گفت او همان مرد رویایی من است.
و در همان جا عاشق او میشود .اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمیکند و دیگر آن مرد را نمیبیند. چند روز بعد او خواهر خود را میکشد.
به نظر شما انگیزهی او از قتل خواهر خود چه بوده است؟
حتما چند دقیقه با خود فکر کنید و بعد برای یافتن پاسخ صحیح به پايين صفحه مراجعه کنید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. (آقا بیشتر از اینا نقطه داشت و میرفت پایین. اما اینجا وبلاگه و ایمیل نیست که هی اسکرول داون کنیم)
و اما پاسخ :
ان زن امید داشت که در مراسم ختم خواهرش شاید آن مرد را دوباره ببنید .
اگر توانستيد به این سوال پاسخ صحیح بدهید احتمالا شما یک بیمار روانی یا psychopath هستید .
یکی از بزگترین روانشناسان امریکایی این تست را بر روی افراد زیادی انجام داد تا به این نتیجه برسد که چه کسانی پاسخ صحیح می دهند .
نکته ی جالب این كه اکثر قاتل های سریالی به راحتی و سرعت توانستند جواب صحیح بدهند.
بنابراین اگر پاسخ شما صحیح بود احتمالا شما یکی از قاتلهای سریالی آینده خواهید بود .
سعي كنيد در رفتار خود تجديد نظر كنيد!
(اولین باره از این که نتونستم به یک معما یا تست جواب بدم خوشحالم:) )
12- ضربالمثلهای شیرین فارسی
ببخشید لینک اینو پیدا نکردم. فعلا به جاش آموزش عملی کفن کردن میت رو ببینید و یاد بگیرید تا فردا که با انرژی بیشتر دنبال ضربالمثلها بگردم(ممنون از همکاری شما)
13- یک شوخی دیگه با آقایون(ممنون از سیما زندی)
یادداشتهای مردی که زنش به سفر رفته بود...
چون طولانیه بقیهشو اونور می ذارم هر کی میخواد بازش کنه و مزاحم بقیه (بخصوص آقایون) نشه.
شنبه: زنم برای یک هفته به دیدن مادرش رفته و من و پسرم لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. یک هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام . وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است. چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. براي شام هم من و پسرم استیک داریم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.
یکشنبه: باید تغییرات مختصری در برنامه ام بدهم. به پسرم متذکر شدم که هرروز جشن نمیگیرم و لازم هم نیست که آنقدر ظرف کثیف کنیم چون کسی که باید ظرفها را بشوید منم نه او! صبح متوجه شدم که آب پرتقال طبیعی چقدر زحمت دارد چون هربار باید آبمیوه گیری را شست بهتر این است که هر دو روز یکبار آب پرتقال بگیریم که ظرف کمتری بشویم.
دوشنبه: انگار کارهای خانه بیشتر از آنچه که پیش بینی کرده بودم وقت میگیرد. راه دیگری باید پیدا کنم.. ازاین پس فقط غذاهای آماده مصرف میکنم. اینطوری وقت زیادی در آشپزخانه صرف نمیکنم. نباید که وقت آماده کردن و طبخ غذا بیش از زمانی باشد که صرف خوردن آن میکنیم. اما هنوز یک مشکل باقیست: اتاق خواب. مرتب کردن رختخواب خیلی پیچیده است. نمیدانم اصلا چرا باید هرروز تختخواب را مرتب کرد؟ درحالی که شب باز هم توی آن میخوابیم!!
سه شنبه: دیگر آب پرتقال نمیگیرم. میوه به این کوچکی و قشنگی چقدر همه جا را کثیف و نامرتب میکند! زنده باد آب پرتقالهای آماده و حاضری!! اصلا زنده باد همه غذاهای حاضری!
کشف اول: امروز بالاخره فهمیدم چه جوری از توی تخت بیرون بیایم ��دون اینکه لحاف را به هم بزنم. اینطوری فقط صاف و مرتبش میکنم. البته با کمی تمرین خیلی زود یاد گرفتم. دیگر در تخت غلط هم نمیزنم.. پشتم کمی درد گرفته که با یک دوش آب گرم بهتر خواهد شد. ازاین پس هر روز صورتم را نمی تراشم و وقت گرانبهایم را هدر نمیدهم.
کشف دوم: ظرف شستن دارد دیوانه ام میکند.عجب کار بیخودی است! هربار بشقابهای تمیز را کثیف کنیم و بعد آن را بشوییم.
کشف سوم: فقط هفته ای یکبار جارو میزنم. برای صبحانه و شام هم سوسیس و کالباس می خوریم.
چهارشنبه: دیگر آب میوه نمی خوریم. بسته های آب میوه خیلی سنگینند و حملشان خیلی مشکل است.
کشف دیگر: خوردن سوسیس برای صبحانه عالیست. برای ظهر بد نیست اما برای شام دیگر از حلقم بیرون میزند. اگر مردی بیش از دو روز سوسیس بخورد احتمالا دچار تهوع خواهد شد!!
پنجشنبه: اصلا چرا باید موقع خوابیدن لباسم را بکنم در حالی که فردا صبح باز باید آن را بپوشم؟!!! ترجیح میدهم به جای زمانی که صرف این کار میکنم کمی استراحت کنم. از پتو هم دیگر استفاده نمیکنم تا تختم مرتب بماند.
پسرم همه جا را کثیف کرده . کلی دعوایش کردم .. آخر مگر من مستخدم هستم که هی باید جمع کنم و جارو بزنم؟ عجیب است ! این همان حرفهایی است که زنم گاهی میزند!
امروز دیگر باید ریشم را بتراشم .. اما اصلا دلم نمیخواهد . دیگر دارم عصبانی میشوم. برای صبحانه باید میز چید، چایی درست کرد، نان را خرد کرد. انجام همه این کارها دیوانه ام میکند.
برای راحتی کار دیگر شیر را با شیشه ، کره و پنیر را هم توی لفافش میخوریم و همه این کارها را هم کنار ظرفشویی انجام میدهیم. اینطوری دیگر جمع و جور کردن و میز چیدن هم نمیخواهد!
امروز لثه هایم کمی درد گرفته شاید برای اینکه میوه هم نمیخورم. چون ماشین ندارم و برایم خیلی مشکل است که میوه بخرم و به خانه بیاورم. امیدوارم که عفونت نکرده باشند. عصری زنم زنگ زد که آیا رختها رو شیشه ها را شسته ام؟ خنده عصبی سر دادم انگار که من وقت این کارها را داشتم!
توی حمام هم افتضاحی شده، لوله گرفته اما مهم نیست من که دیکر دوش نمیگیرم!
یک کشف جدید دیگر: من و پسرم با هم غذا میخوریم. آن هم سر یخچال! البته باید تند تند بخوریم چون در یخچال را که نمیشود مدت زیادی باز گذاشت.
جمعه: من و پسرم در تختمان مانده ایم تا تلویزیون نگاه کنیم. دیدن اینهمه تبلیغات مواد غذایی دهانمان را آب انداخته. با خستگی کمی غر و غر میکنیم. وقتش است که خودم را بشویم و ریشم را بتراشم و موهایم را شانه کنم و غذای بچه را آماده کنم و ظرفها را بشویم و جابه جا کنم، خرید کنم و بقیه کارها.... ولی واقعا قدرتش را ندارم. سرم گیج میرود و تار میبینم. حتی پسرم هم نایی ندارد. به تبعیت از غریزه مان به رستوران رفتیم و یک ساعتی را غذاهایی عالی و خوشمزه در ظروفی متعدد خوردیم. قبل از اینکه به هتل برویم و شب را در یک اتاق تمیز و مرتب بخوابیم، از خودم می پرسم آیا هرگز زنم به این راه حل فکر کرده بود؟
برچسبها:
بته جقه,
حسین درخشان,
غدیر.,
قربان,
گوسفند
دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷
کلاس آموزشی برای آقایان
اهداف تربیتی: جهت تقویت آن بخشی از مغز که از وجودش بی خبرند
(این نوشته با ایمیل به دستم رسیده و نمیدونم تاحالا خوندینش یا نه.. برای من که آنتیمرد نیستم اما آنتیمردان را دوست دارم، تازگی داشت. اگه میدونین نویسندهش کیه برام بنویسین تا دعاش کنم)
.
واحد اول: دروس پایه ای
"چطور بدون مادرمان زندگی کنیم "... 200 ساعت
"همسرم مادرم نیست" ...35 ساعت
" درک این مساله که فوتبال چیزی جز یک ورزش نیست و حذف شدن از جام جهانی فاجعه نیست" 500... ساعت
زندگی زناشویی: واحد دوم
" بچه دار شدن بدون حسودی به نوزاد"... 50 ساعت
" غلبه بر سندروم "کنترل از راه دور تلویزیون همیشه باید دست من باشد"...55 ساعت
"درک این مساله مهم که کفش ها خودشان توی جا کفشی نمی روند "... 80 ساعت
"چطور بدون گم شدن، لباس های کثیفمان را تا سبد رخت چرک ببریم"... 50 ساعت
" چطور بدون اینکه ناله کنیم از بیماری مهلک سرما خوردگی جان سالم به در ببریم"... 50 ساعت
واحد سوم:اوقات فراغت
1- چطور در آشپزی کمک کنیم بدون اینکه آشپزخانه را به گند بکشیم
2- چطور نوشیدنی سرو کنیم بدون اینکه سینی را تبدیل به استخر کنیم
3- چطور یک بلوز را در کم تر از دو ساعت اتو کنیم و در عین حال از سوختنش جلوگیری کنیم
واحد سه:آشپزخانه
مرحله اول مقدماتی
Offخاموش
On روشن
مرحله دوم پیشرفته "اولین نیمروی زندگیم بدون سوزاندن ماهیتابه "
کلاس عملی: عملیات جوشاندن آب قبل از اضافه کردن ماکارونی:
بعد از قبولی در مرحله اول مرحله فشرده با عناوین زیر آغاز میشود.نظر به اینکه مباحث واقعا پیچیده اند در هر کلاس حداکثر هشت شاگرد پذیرفته می شوند
اولین مبحث:البسه:از لباسشویی تا کمد :یک مرحله مرموز
دومین مبحث: ریسک های پر کردن ظرف آب بعد از آب خوردن و بردن آن تا یخچال
سومین مبحث: آشپزی و بیرون بردن زباله ها شما را ناقص نمی کند
چهارمین مبحث:مصیبت کاغذ توالت: کاغذ توالت خود به خود کنار توالت ظاهر نمیشود
(نمایشگاهی از همه چیزهای خود به خودی در خانه! )
زیتون: خوشبختانه این یکی مشکلو آقایون در ایران ندارن. معلوم میشه این متنو یه مقیم خارج کشور نوشته. آقایون ایرانی حتی شده به قیمت خیس شدن پشت شلوارشون غیرتشون اجازه نمیده از دستمال توالت استفاده کنن.
پنجمین مبحث:ایا وقتی مردی رانندگی می کند،می تواند آدرس بپرسد بدون اینکه بی عرضه به نظر برسد؟(مطالعه میدانی)
ششمین مبحث:تفاوت های اساسی زمین با سبد رخت چرک.
هفتمین مبحث:"مردی در صندلی کنار راننده"آیا واقعا ممکن است دائما دستور العمل صادر نکنیم و غر نزنیم وقتی خانم رانندگی می کند یا مشغول پارک کردن است؟
(این نوشته با ایمیل به دستم رسیده و نمیدونم تاحالا خوندینش یا نه.. برای من که آنتیمرد نیستم اما آنتیمردان را دوست دارم، تازگی داشت. اگه میدونین نویسندهش کیه برام بنویسین تا دعاش کنم)
.
واحد اول: دروس پایه ای
"چطور بدون مادرمان زندگی کنیم "... 200 ساعت
"همسرم مادرم نیست" ...35 ساعت
" درک این مساله که فوتبال چیزی جز یک ورزش نیست و حذف شدن از جام جهانی فاجعه نیست" 500... ساعت
زندگی زناشویی: واحد دوم
" بچه دار شدن بدون حسودی به نوزاد"... 50 ساعت
" غلبه بر سندروم "کنترل از راه دور تلویزیون همیشه باید دست من باشد"...55 ساعت
"درک این مساله مهم که کفش ها خودشان توی جا کفشی نمی روند "... 80 ساعت
"چطور بدون گم شدن، لباس های کثیفمان را تا سبد رخت چرک ببریم"... 50 ساعت
" چطور بدون اینکه ناله کنیم از بیماری مهلک سرما خوردگی جان سالم به در ببریم"... 50 ساعت
واحد سوم:اوقات فراغت
1- چطور در آشپزی کمک کنیم بدون اینکه آشپزخانه را به گند بکشیم
2- چطور نوشیدنی سرو کنیم بدون اینکه سینی را تبدیل به استخر کنیم
3- چطور یک بلوز را در کم تر از دو ساعت اتو کنیم و در عین حال از سوختنش جلوگیری کنیم
واحد سه:آشپزخانه
مرحله اول مقدماتی
Offخاموش
On روشن
مرحله دوم پیشرفته "اولین نیمروی زندگیم بدون سوزاندن ماهیتابه "
کلاس عملی: عملیات جوشاندن آب قبل از اضافه کردن ماکارونی:
بعد از قبولی در مرحله اول مرحله فشرده با عناوین زیر آغاز میشود.نظر به اینکه مباحث واقعا پیچیده اند در هر کلاس حداکثر هشت شاگرد پذیرفته می شوند
اولین مبحث:البسه:از لباسشویی تا کمد :یک مرحله مرموز
دومین مبحث: ریسک های پر کردن ظرف آب بعد از آب خوردن و بردن آن تا یخچال
سومین مبحث: آشپزی و بیرون بردن زباله ها شما را ناقص نمی کند
چهارمین مبحث:مصیبت کاغذ توالت: کاغذ توالت خود به خود کنار توالت ظاهر نمیشود
(نمایشگاهی از همه چیزهای خود به خودی در خانه! )
زیتون: خوشبختانه این یکی مشکلو آقایون در ایران ندارن. معلوم میشه این متنو یه مقیم خارج کشور نوشته. آقایون ایرانی حتی شده به قیمت خیس شدن پشت شلوارشون غیرتشون اجازه نمیده از دستمال توالت استفاده کنن.
پنجمین مبحث:ایا وقتی مردی رانندگی می کند،می تواند آدرس بپرسد بدون اینکه بی عرضه به نظر برسد؟(مطالعه میدانی)
ششمین مبحث:تفاوت های اساسی زمین با سبد رخت چرک.
هفتمین مبحث:"مردی در صندلی کنار راننده"آیا واقعا ممکن است دائما دستور العمل صادر نکنیم و غر نزنیم وقتی خانم رانندگی می کند یا مشغول پارک کردن است؟
جنگجویان فرند فید رکورد زدند
برای ثبت در تاریخ میگذارمش اینجا:
یک دعوای الکی فرندفیدی با 409 کامنت، که از شب تا صبح علیالطلوع طول کشید:)
خداوند سبحان به همگی، خصوصا به من، یک عقل درستحسابی عنایت کند!
تله:
فکر کنم اونایی که عضو نیستن اول باید عضو شن تا بتونن مسیجها رو بخونن.
شاید اینجوری شما هم معتاد شین و دل من اندکی خنک شه.
یک دعوای الکی فرندفیدی با 409 کامنت، که از شب تا صبح علیالطلوع طول کشید:)
خداوند سبحان به همگی، خصوصا به من، یک عقل درستحسابی عنایت کند!
تله:
فکر کنم اونایی که عضو نیستن اول باید عضو شن تا بتونن مسیجها رو بخونن.
شاید اینجوری شما هم معتاد شین و دل من اندکی خنک شه.
پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷
پاستای مدل کاندومی
ساعت هشت شب زنگ زده میگه:
- مهمون نمیخوای؟
- چرا نمیخواییم. خره، اتفاقا دارم ماکارونی درست میکنم. بیایید دور هم بخوریم.(ماکارونی رو داشتم برای فردا ناهار درست میکردم ولی خوب باید قیف میومدم)
- زحمت نمیدیم. میدونی که من و همسرجان هیچوقت شام نمیخوریم..
- . آره جون خودتون. من شمای شکمو رو میشناسم
خندید و گفت: پس نخورید تا بیاییم.
اینطور شد که دوستم و شوهرش و بچهشون اومدن پاستا پارتی.
هنوز وارد نشده. اومده در قابلمه رو بر میداره.
- وای... اینا چیه؟
و دستشو کاسه میکنه جلوی دهنش و دهنشو میاره بغل گوشم(که شوهران محترم که اونور اُپن آشپزخونه روی مبل نشستن و گپ میزنن نشنون. اگه میگید مردا در حال گپ زدن حواسشون جای دیگه نیست بسیار اشتباه میکنید)
- کاندوماتونو جمع کردی میخوای بدی به خوردمون؟ اوه...ببین، چقدر مصرفشون هم بالاست...
انگار برق سهفاز گرفته باشدم
گوششو گرفتم کشیدم..
- چی میگی؟ یعنی چه؟ اَه، اَه، حالمو به هم زدی...
- نه توروخدا نگاه کن عین کاندوم استفاده شده نیستن؟ .
حالم گرفته شد.
آقا سر شام هر چنگالی میزدم توی پاستاها حالت عق بهم دست میداد. ولی دوستم شیطون بلای ذلیل شده همچین با اشتها میخورد که چی... وسطاش هم هی بهم چشمک میزد.
منی که عاشق ماکارونی این مدلی بودم، بعد از اون روز هر وقت تو فروشگاه میبینم تا دستم میره طرفش، یاد حرف دوستم میافتم و میذارم سر جاش... فعلا باید با ماکارونی دراز بسازم.
- مهمون نمیخوای؟
- چرا نمیخواییم. خره، اتفاقا دارم ماکارونی درست میکنم. بیایید دور هم بخوریم.(ماکارونی رو داشتم برای فردا ناهار درست میکردم ولی خوب باید قیف میومدم)
- زحمت نمیدیم. میدونی که من و همسرجان هیچوقت شام نمیخوریم..
- . آره جون خودتون. من شمای شکمو رو میشناسم
خندید و گفت: پس نخورید تا بیاییم.
اینطور شد که دوستم و شوهرش و بچهشون اومدن پاستا پارتی.
هنوز وارد نشده. اومده در قابلمه رو بر میداره.
- وای... اینا چیه؟
و دستشو کاسه میکنه جلوی دهنش و دهنشو میاره بغل گوشم(که شوهران محترم که اونور اُپن آشپزخونه روی مبل نشستن و گپ میزنن نشنون. اگه میگید مردا در حال گپ زدن حواسشون جای دیگه نیست بسیار اشتباه میکنید)
- کاندوماتونو جمع کردی میخوای بدی به خوردمون؟ اوه...ببین، چقدر مصرفشون هم بالاست...
انگار برق سهفاز گرفته باشدم
گوششو گرفتم کشیدم..
- چی میگی؟ یعنی چه؟ اَه، اَه، حالمو به هم زدی...
- نه توروخدا نگاه کن عین کاندوم استفاده شده نیستن؟ .
حالم گرفته شد.
آقا سر شام هر چنگالی میزدم توی پاستاها حالت عق بهم دست میداد. ولی دوستم شیطون بلای ذلیل شده همچین با اشتها میخورد که چی... وسطاش هم هی بهم چشمک میزد.
منی که عاشق ماکارونی این مدلی بودم، بعد از اون روز هر وقت تو فروشگاه میبینم تا دستم میره طرفش، یاد حرف دوستم میافتم و میذارم سر جاش... فعلا باید با ماکارونی دراز بسازم.
یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷
اونقدر قطعنامه بدین تا قطعنامه دونیتون بترکه!
1- آخه مگه فرشته هم رسم شکستن بلده
آدم میتونه بد باشه ، مگه فرشته هم بده...
(ابی، کامران، هومن- پیامسی)
2- ترک عادت موجب مرض است
خانهی احمدینژاد
پسر: بابا من دوچرخه میخوام:((( تو قول داده بودی اگه عضو بسیج شم برام میخری!
+ مقادیر زیادی گریه
بابا: نمیخرم. اونقدر گریه کن تا گریهدونیت بترکه!
زنش: محمود، از دست تو من دارم میمیرم! چند بار بگم قندونو نذار تو یخچال، کفشتو نذار تو کابینت آشپزخونه، جوراب کثیفاتو نچپون توی کمد لباسای من! + مقادیر بسیار زیادی جیغ.
محمود: اونقدر جیغ بزن تا جیغدونیت درآد! هر کار دلم خواست میکنم.
دخترش: بابا، بابا، منو نمیبری سینما، برام مداد رنگی 36تایی نمیخری، کفش تقتقی میخوام، چادر گلگلی برام بخر و...
بابا محمود: اینقدر غر بزن تا غر دونیت بترکه!
محمود میره سخنرانی:
- اینقدر قطعنامه صادر کنید تا قطعنامهدونیتان منفجر شود!
3- خیلی خوبه اقلا گاهی انسانیت هم مد میشه!
وقتی من به دستگیری حسین درخشان اعتراض کردم کلی فحش خوردم، تو بالاترین کلی منفی گرفتم و چنددهتایی ایمیل پندآموز و نصیحتانه به دستم رسید که ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان(!) البته چند نفر دیگه هم نوشتن.
بعد از یکی دو روز یواش یواش انگار یه موجی ایجاد شد و همه حتی اونایی که به من فحش داده بودن ازش نوشتن و همه هم اصرار داشتن حتما قید کنن با اینکه درخشان آدم بدیه ولی خوب چون ما خوبیم با دستگیریش موافق نیستیم.(میخوان بگن هر چی فحش تو این چند سال بهش دادیم حقش بود –که اونم به اعتقادم برای بعضیها مد بود انگار-)
از اولش با اومدن حسین درخشان به ایران موافق نبودم و خیلی براش نگران بودم.
به نظرم حتما حالا پشیمونه. و احتمالا هر چی وادارش کنن بگه از روی اجباره.
بازم میگم اینا به هیچکی حتی به طرفدارای خودشون رحم نمیکنن.
4- روزی که اومدم بنویسم حسین درخشان اونجور که فکر میکنید نیست و چند سال پسورد وبلاگ من دستش بوده و اگر وابسته به حکومت بود تاحالا لوش داده بود. تا به اینترنت وصل شدم دیدم کل وبلاگم پریده:)
با ناراحتی فکر میکردم هک شده و حتما کل مطالبم پاک شده. در عین حال خندهم گرفت از این تصادف.
و اتفاقا یکی از دوستان در فرند فید به شوخی گفت کار کار درخشانه.
خواستم جریان پسوردو بگم اما گفتم اگر وبلاگم دوباره زنده شد اینو تعریف میکنم. مطمئن بودم اون اهل این چیزا نیست. و بعد از سه روز وبلاگم خود به خود برگشت.
(داستان پسورد دادنم هم ااینجوریه که چند سال پیش مشکلی برای ادیتورم پیش اومد و دوستی گفت که فقط درخشان ممکنه بتونه درستش کنه چون استاد موبل تایپه. براش ایمیل زدم گفت پسوردتو بفرست تا درستش کنم. البته هیچوقت وقتشو پیدا نکرد و درستش نکرد. و منم پسوردشو نه بلد بودم و نه خواستم عوض کنم.)
5- دو تا مژده دارم
ولگرد عزیزم، سلامتیشو به کمک عمل جراحی، به دست آورد. امیدوارم سالهای سال با سلامتی و دل خوش زندگی کنه.
آذر عزیزم بعد از چند ماه غیبت به خاطر مهمونداری، دوباره به اینترنت برگشت.
بر این مژدهها چون جانها فشانم رواست...
6- باعث خوشحالیه، هر روز که میگذره تعداد وبلاگهای محیط زیستی بیشتر میشه.
شش هفت سال پیش کمبود اینجور وبلاگا خیلی حس میشد. من به سهم خودم تا اونجایی که میتونستم از جلوگیری از آلودگی محیط زیست و حمایت از حیوانات مینوشتم. و دوستان برام مینوشتن بیشتر بگو.
هر چه گذشت، وبلاگای تخصصی که توسط متخصص اون رشته نوشته میشد بیشتر شد و خیال ما راحت...
البته باز دلیل نمیشه اگه چیزی به فکرم رسید یا ماجرایی پیش اومد پا تو کفششون نکنم و ننویسم:)
7- چند وقت پیش گربهای به یک کفتر چاهی خوشگل که داشت وسط کوچه دونه میخورد حمله کرد و محکم گازش گرفت. سیبا سر رسید و نجاتش داد(بیچاره گربههه که گرسنه موند) زیر بالش یه زخم عمیق به وجود اومده بود. گذاشتیمش توی بالکنمون که نسبتا هم بزرگه. اولش خیلی ازمون میترسید و تا به طرفش میرفتیم تموم بدنش بخصوص دمش عین بید میلرزید.
بعد از چند روز عادت کرد. مرتب براش آب و دونه و پلو میبردیم. دو تا صندلی هم گذاشتیم تو بالکن.
روزها از پشت شیشه ميدیدم تموم طول بالکنو مغرورانه قدم میزنه و تا میاد بالشو باز کنه از درد به خودش میپیچه. شبا هم زود میگرفت میخوابید. کمکم تونست بره روی نشیمن صندلی بشینه و بعد تونست بره بالاترین نقطهی تکیهگاه صندلی.
دوسه روز آخر میدیدیم چه تلاشی میکنه از روی این صندلی بپره به روی اون یکی صندلی. هر دفعه فاصله دو صندلی رو بیشتر میکردیم و او هر روز دهها بار اینکارو تکرار میکرد. جالب اینجاست که هیچوقت نمیرفت روی نردهها بشینه و بپره بیرون. شاید خودش میدونست کی قدرت پرواز به دست میاره.
روز آخر دیدم موقع پرواز بین دو صندلی حسابی میپره بالا. به خودم گفتم من جاش بودم امروز دیگه میپریدم میرفتم. اما از فکرم ناراحت شدم. من و سیبا و سیبائک حسابی بهش عادت کرده بودیم.
سیبا صبحش به شوخی گفت کاش با یه نخ بلند پاشو ببندیم به صندلی نکنه بپره و بیفته زمین. گفتم ظاهرا عقلش بیشتر از این حرفاست وگرنه تا حالا پریده بود. گفت به غیر از اون اگه بره خیلی دلم براش تنگ میشه. بهش عادت کردیم حسابی. گفتم آره....
اون روز که داشتم میرفتم بیرون کلی براش برنج قد کشیده و دانه بلند محسن ریختم( جدی میگم:) برای اون خریده بودیم اصلا ) با یه ذره گوشت مرغ و هویج و سیب رنده شده و خیلی عاشقانه نگاهش کردم. گفتم نری ها... چند روز دیگهم بمون.
وقتی برگشتم هولهولکی رفتم تو بالکن. حسم درست میگفت. رفته بود...
تمام برنجها و گوشت و میوههای رنده شده رو هم خورده بود و به عنوان قدردانی کلی کود کفتری برامون گذاشته بود.
جوجوی خوشگل و مغرور ما رفت پی زندگیش...
آدم میتونه بد باشه ، مگه فرشته هم بده...
(ابی، کامران، هومن- پیامسی)
2- ترک عادت موجب مرض است
خانهی احمدینژاد
پسر: بابا من دوچرخه میخوام:((( تو قول داده بودی اگه عضو بسیج شم برام میخری!
+ مقادیر زیادی گریه
بابا: نمیخرم. اونقدر گریه کن تا گریهدونیت بترکه!
زنش: محمود، از دست تو من دارم میمیرم! چند بار بگم قندونو نذار تو یخچال، کفشتو نذار تو کابینت آشپزخونه، جوراب کثیفاتو نچپون توی کمد لباسای من! + مقادیر بسیار زیادی جیغ.
محمود: اونقدر جیغ بزن تا جیغدونیت درآد! هر کار دلم خواست میکنم.
دخترش: بابا، بابا، منو نمیبری سینما، برام مداد رنگی 36تایی نمیخری، کفش تقتقی میخوام، چادر گلگلی برام بخر و...
بابا محمود: اینقدر غر بزن تا غر دونیت بترکه!
محمود میره سخنرانی:
- اینقدر قطعنامه صادر کنید تا قطعنامهدونیتان منفجر شود!
3- خیلی خوبه اقلا گاهی انسانیت هم مد میشه!
وقتی من به دستگیری حسین درخشان اعتراض کردم کلی فحش خوردم، تو بالاترین کلی منفی گرفتم و چنددهتایی ایمیل پندآموز و نصیحتانه به دستم رسید که ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان(!) البته چند نفر دیگه هم نوشتن.
بعد از یکی دو روز یواش یواش انگار یه موجی ایجاد شد و همه حتی اونایی که به من فحش داده بودن ازش نوشتن و همه هم اصرار داشتن حتما قید کنن با اینکه درخشان آدم بدیه ولی خوب چون ما خوبیم با دستگیریش موافق نیستیم.(میخوان بگن هر چی فحش تو این چند سال بهش دادیم حقش بود –که اونم به اعتقادم برای بعضیها مد بود انگار-)
از اولش با اومدن حسین درخشان به ایران موافق نبودم و خیلی براش نگران بودم.
به نظرم حتما حالا پشیمونه. و احتمالا هر چی وادارش کنن بگه از روی اجباره.
بازم میگم اینا به هیچکی حتی به طرفدارای خودشون رحم نمیکنن.
4- روزی که اومدم بنویسم حسین درخشان اونجور که فکر میکنید نیست و چند سال پسورد وبلاگ من دستش بوده و اگر وابسته به حکومت بود تاحالا لوش داده بود. تا به اینترنت وصل شدم دیدم کل وبلاگم پریده:)
با ناراحتی فکر میکردم هک شده و حتما کل مطالبم پاک شده. در عین حال خندهم گرفت از این تصادف.
و اتفاقا یکی از دوستان در فرند فید به شوخی گفت کار کار درخشانه.
خواستم جریان پسوردو بگم اما گفتم اگر وبلاگم دوباره زنده شد اینو تعریف میکنم. مطمئن بودم اون اهل این چیزا نیست. و بعد از سه روز وبلاگم خود به خود برگشت.
(داستان پسورد دادنم هم ااینجوریه که چند سال پیش مشکلی برای ادیتورم پیش اومد و دوستی گفت که فقط درخشان ممکنه بتونه درستش کنه چون استاد موبل تایپه. براش ایمیل زدم گفت پسوردتو بفرست تا درستش کنم. البته هیچوقت وقتشو پیدا نکرد و درستش نکرد. و منم پسوردشو نه بلد بودم و نه خواستم عوض کنم.)
5- دو تا مژده دارم
ولگرد عزیزم، سلامتیشو به کمک عمل جراحی، به دست آورد. امیدوارم سالهای سال با سلامتی و دل خوش زندگی کنه.
آذر عزیزم بعد از چند ماه غیبت به خاطر مهمونداری، دوباره به اینترنت برگشت.
بر این مژدهها چون جانها فشانم رواست...
6- باعث خوشحالیه، هر روز که میگذره تعداد وبلاگهای محیط زیستی بیشتر میشه.
شش هفت سال پیش کمبود اینجور وبلاگا خیلی حس میشد. من به سهم خودم تا اونجایی که میتونستم از جلوگیری از آلودگی محیط زیست و حمایت از حیوانات مینوشتم. و دوستان برام مینوشتن بیشتر بگو.
هر چه گذشت، وبلاگای تخصصی که توسط متخصص اون رشته نوشته میشد بیشتر شد و خیال ما راحت...
البته باز دلیل نمیشه اگه چیزی به فکرم رسید یا ماجرایی پیش اومد پا تو کفششون نکنم و ننویسم:)
7- چند وقت پیش گربهای به یک کفتر چاهی خوشگل که داشت وسط کوچه دونه میخورد حمله کرد و محکم گازش گرفت. سیبا سر رسید و نجاتش داد(بیچاره گربههه که گرسنه موند) زیر بالش یه زخم عمیق به وجود اومده بود. گذاشتیمش توی بالکنمون که نسبتا هم بزرگه. اولش خیلی ازمون میترسید و تا به طرفش میرفتیم تموم بدنش بخصوص دمش عین بید میلرزید.
بعد از چند روز عادت کرد. مرتب براش آب و دونه و پلو میبردیم. دو تا صندلی هم گذاشتیم تو بالکن.
روزها از پشت شیشه ميدیدم تموم طول بالکنو مغرورانه قدم میزنه و تا میاد بالشو باز کنه از درد به خودش میپیچه. شبا هم زود میگرفت میخوابید. کمکم تونست بره روی نشیمن صندلی بشینه و بعد تونست بره بالاترین نقطهی تکیهگاه صندلی.
دوسه روز آخر میدیدیم چه تلاشی میکنه از روی این صندلی بپره به روی اون یکی صندلی. هر دفعه فاصله دو صندلی رو بیشتر میکردیم و او هر روز دهها بار اینکارو تکرار میکرد. جالب اینجاست که هیچوقت نمیرفت روی نردهها بشینه و بپره بیرون. شاید خودش میدونست کی قدرت پرواز به دست میاره.
روز آخر دیدم موقع پرواز بین دو صندلی حسابی میپره بالا. به خودم گفتم من جاش بودم امروز دیگه میپریدم میرفتم. اما از فکرم ناراحت شدم. من و سیبا و سیبائک حسابی بهش عادت کرده بودیم.
سیبا صبحش به شوخی گفت کاش با یه نخ بلند پاشو ببندیم به صندلی نکنه بپره و بیفته زمین. گفتم ظاهرا عقلش بیشتر از این حرفاست وگرنه تا حالا پریده بود. گفت به غیر از اون اگه بره خیلی دلم براش تنگ میشه. بهش عادت کردیم حسابی. گفتم آره....
اون روز که داشتم میرفتم بیرون کلی براش برنج قد کشیده و دانه بلند محسن ریختم( جدی میگم:) برای اون خریده بودیم اصلا ) با یه ذره گوشت مرغ و هویج و سیب رنده شده و خیلی عاشقانه نگاهش کردم. گفتم نری ها... چند روز دیگهم بمون.
وقتی برگشتم هولهولکی رفتم تو بالکن. حسم درست میگفت. رفته بود...
تمام برنجها و گوشت و میوههای رنده شده رو هم خورده بود و به عنوان قدردانی کلی کود کفتری برامون گذاشته بود.
جوجوی خوشگل و مغرور ما رفت پی زندگیش...
پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷
پیاز نذری
1- پیاز به این گندهگی در عمرتون تا حالا دیدید؟
تقابل توجه اسدآقا: به جان خودم از صاحب پیاز اجازهی عکسبرداری گرفتم!
اگه پروین اعتصامی الان بودش یه شعر مشتی برای پیاز لایهلایه و پیچیدهام میگفت... شاعرای الان که ازاین خاصیتها ندارن. فقط بلدن از عشق و مرگ بگن!
2- آخر خنده!
نیست حقوق بشر به تمامی و کمالی در کشور خودمون اجرا میشه، رفتیم سر وقت کانادا.
انتشار كتاب نقض حقوق بشر در كانادا از سوی جمهوری اسلامی
3- هزارتو رو خودهزارتوییها تمام کردند...
هر نشریهای که بسته میشه آدم غصهش میشه.
4- شماره 85 گذرگاه مخصوص آذرماه منتشر شد...
5- تلاش آمنهوتپ خدای مصر، برای درز نکردن لهجهی اصفهانیاش قابل تقدیر است!
6- تکرار...
از چهرهی شریفینیا تو فیلما خسته شدم. از چهره و اداهای بهاره رهنما تو فیلما و جشنوارهها خسته شدم... مهران رجبی هم داره به همین بلا دچار میشه...
میشه یه کم کمتر حضور پیدا کنید تا دلمون تنگ شه براتون؟
7- خجالت نمیکشید کچلی خدا رو تیتر کردید؟
مگه نگفتن هیچوقت دست رو عیبای جسمانی نذارید؟ اونم کی؟ خدا... استغفرالله...
8- شرایط ضمن عقد ایمان کافر و مهربان همسرش...
ایمان و همسرش خودشون نقصای قانون اساسی رو پر کردن.
تقابل توجه اسدآقا: به جان خودم از صاحب پیاز اجازهی عکسبرداری گرفتم!
اگه پروین اعتصامی الان بودش یه شعر مشتی برای پیاز لایهلایه و پیچیدهام میگفت... شاعرای الان که ازاین خاصیتها ندارن. فقط بلدن از عشق و مرگ بگن!
2- آخر خنده!
نیست حقوق بشر به تمامی و کمالی در کشور خودمون اجرا میشه، رفتیم سر وقت کانادا.
انتشار كتاب نقض حقوق بشر در كانادا از سوی جمهوری اسلامی
3- هزارتو رو خودهزارتوییها تمام کردند...
هر نشریهای که بسته میشه آدم غصهش میشه.
4- شماره 85 گذرگاه مخصوص آذرماه منتشر شد...
5- تلاش آمنهوتپ خدای مصر، برای درز نکردن لهجهی اصفهانیاش قابل تقدیر است!
6- تکرار...
از چهرهی شریفینیا تو فیلما خسته شدم. از چهره و اداهای بهاره رهنما تو فیلما و جشنوارهها خسته شدم... مهران رجبی هم داره به همین بلا دچار میشه...
میشه یه کم کمتر حضور پیدا کنید تا دلمون تنگ شه براتون؟
7- خجالت نمیکشید کچلی خدا رو تیتر کردید؟
مگه نگفتن هیچوقت دست رو عیبای جسمانی نذارید؟ اونم کی؟ خدا... استغفرالله...
8- شرایط ضمن عقد ایمان کافر و مهربان همسرش...
ایمان و همسرش خودشون نقصای قانون اساسی رو پر کردن.
پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷
خواب شیرین...
کارگری که برای کار نبرده بودنش خسته شد، چرتش گرفت و وسط چمن میدون خوابید، غافل از اینکه یک ساعت بعد وانتی از راه رسید و همه رو برای کار خواست و برد. دلش نیومد اینیکی رو بیدار کنه.
امضا: زیتون، شاهدی در صف نون
امضا: زیتون، شاهدی در صف نون
سهشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷
آیا راسته که حسین درخشان رو گرفتن؟
این چند روزه بارها در نظرخواهیها ویا در فرندفید اخبار ضد و نقیضی در بارهی دستگیری حسین درخشان خوندم. و در کمال تعجب راوی همیشه ابراز خوشحالی کرده. مثلا گفته "پیش سعید مرتضوی جونشه" و یا بیرحمانهتر: "حقشه"!
آیا همعقیده نبودن ما با حسین درخشان و یا اشتباهات او باید مجوزی باشه برای زیر پا گذاشتن عواطف و وظایف انسانی ما؟
آیا اگه او رو شکنجه بدن یا وادارش کنن به اعترافاتی که بهش عقیده نداره ما نباید اعتراض کنیم؟
میدونم خیلی از شما قبلا باهاش دوست بودید و یه زمانی باهاش ارتباط داشتید و حتما شماره تلفن منزل پدرشو دارید.
میشه یه نفر ازش خبر بگیره؟
من واقعا برای درخشان نگرانم! صرف نظر از تموم اختلاف عقیدهها...
لینک در بالاترین
پ.ن.
خبر جهاننیوز:
حسین درخشان وبلاگ نویس مطرح ایرانی که از او به عنوان پدر وبلاگ نویسی نام برده می شود بازداشت شد و هم اکنون در حال بازجویی است.
پ.ن.2
یکی مدتیست نیست... مسعود بهنود
آیا همعقیده نبودن ما با حسین درخشان و یا اشتباهات او باید مجوزی باشه برای زیر پا گذاشتن عواطف و وظایف انسانی ما؟
آیا اگه او رو شکنجه بدن یا وادارش کنن به اعترافاتی که بهش عقیده نداره ما نباید اعتراض کنیم؟
میدونم خیلی از شما قبلا باهاش دوست بودید و یه زمانی باهاش ارتباط داشتید و حتما شماره تلفن منزل پدرشو دارید.
میشه یه نفر ازش خبر بگیره؟
من واقعا برای درخشان نگرانم! صرف نظر از تموم اختلاف عقیدهها...
لینک در بالاترین
پ.ن.
خبر جهاننیوز:
حسین درخشان وبلاگ نویس مطرح ایرانی که از او به عنوان پدر وبلاگ نویسی نام برده می شود بازداشت شد و هم اکنون در حال بازجویی است.
پ.ن.2
یکی مدتیست نیست... مسعود بهنود
یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷
نیکو خردمند بهسلامتی از بیمارستان مرخص شد.
نیکو خردمند بازیگر و دوبلور معروف سینما و تلویزیون که از 29 مهر ماه به علت ناراحتی قلبی در بیمارستان قائم کرج بستری بود روز سه شنبه 21
آبان با سلامتی از بیمارستان مرخص و به خانهاش واقع در مهرشهر کرج بازگشت.
نیکو خردمند متولد سال 1311 ، فارغ التحصیل کارگردانی از رویال تاتر سلطنتی، کارهای هنری خود را از سال 1337 با گویندگی رادیو شروع کرد و دوسال بعد یعنی در سال 1339 شروع به دوبلوری سینما کرد. از هنرپیشههای ایرانی که نیکو خردمند به جایشان حرف زده میتوان از: فخری خوروش، ایرن و کتایون نام برد و از هنرپیشههای خارجی: کلودیا کاردیناله، آوا گاردنر و الیزابت تیلور.
مردم کشور ما الیزابت تیلور را به صدای زیبا، شیرین و گرم نیکو خردمند میشناسند و بارها شده بود که سینماروهای ایرانی با شنیدن صدای او فکر کرده بودند تیلور در مهمانی یا مغازه حضور دارد.
نیکو خردمند از سال 1342 تا 1347 همزمان با سینما در نمایشهای رادیویی هم شرکت کرد. او بازی در فیلمهای سینمایی را از سال 1369 یعنی در 58 سالگی با باری در فیلم "پردهی آخر" واروژ کریم مسیحی آغاز کرد که برای همان نقش نیز برندهی سیمرغ بلورین بهترین بازیگر زن نقش دوم در نهمین جشنواره فیلم فجر شد.
او برای بار دوم همین جایزه را در دوازدهمین جشنواره فیلم فجر سال 1372 برای بازی در فیلم "بازیچه" به کارگردانی تورج منصوری دریافت کرد.
او تابه امروز در 29 فیلم سینمایی بازی کرده:
• خاك آشنا(۱۳۸۶) - راننده تاكسي(۱۳۸۵) - پرونده هاوانا(۱۳۸۴) - پيشنهاد 50 ميليوني(۱۳۸۴) - چند ميگيري گريه كني(۱۳۸۴) - كافه ستاره(۱۳۸۳) – صبحانهاي براي دونفر(۱۳۸۲) – قلبهاي ناآرام(۱۳۸۱) - كاغذ بيخط(۱۳۸۰) - ازدواج غيابي(۱۳۷۹) - دختري بهنام تندر(۱۳۷۹) - هزاران زن مثل من(۱۳۷۹) - همسر دلخواه من (۱۳۷۹) - تو را دوست دارم (۱۳۷۸) - شراره (۱۳۷۸) - رواني(۱۳۷۶) - هفت سنگ(۱۳۷۶) - قاصدك(۱۳۷۵) - سفر پرماجرا(۱۳۷۴) - غزال(۱۳۷۴) - روزهاي خوب زندگي(۱۳۷۳) - نگاهي ديگر(۱۳۷۳) - راز گل شببو(۱۳۷۲) - زينت(۱۳۷۲) - بازيچه(۱۳۷۱) - خانه خلوت(۱۳۷۰)
- مسافران(۱۳۷۰) - پرده آخر(۱۳۶۹) - حكايت آن مرد خوشبخت(۱۳۶۹)
نیکو خردمند در سریالهای تلویزیونی همچون باغ گیلاس، آوای فاخته، کت جادویی، آپارتمان، دزدان مادربزرگ نیز خوش درخشید.
اکثر پرسنل بیمارستان قائم کرج او را بسیار شبیه به مادربزرگ مهربان و خوشلباس و قشنگ قصهی دزدان مادربزرگ میدانستند و میگفتند با اینکه مرتب به دیدن او در سیسییو میرفتیم و گاهی فکر میکردیم شاید مزاحمش باشیم اما او با مهربانی و خوشرویی بسیار با ما رفتار میکرد.
یکی از نگهبانان بیمارستان با اینکه از سلامتی نیکو خردمند خوشحال بود اما از اینکه او را نمیبیند اظهار دلتنگی میکرد. میگفت مثل سهراب سریال مادربزرگ به او دلبستهشدهام.
قابل ذکر است که نیکو خردمند فرزندی ندارد و همسر او چند سال است فوت شده اما به گفتهی پرستاران ، در این مدت خواهرزادهی او همیشه و تا آنجایی که مقررات بیمارستان اجازه میداده در کنارش بوده.
خواهر ِ نیکو خردمند یعنی آهو خردمند متولد 1329 (18 سال کوچکتر از او) هم از بازیگران با سابقه سینما و تلویزیون است.
سلامتی روز افزون برای هنرمند گرامیمان نیکو خردمند آرزومندیم.
از بیمارستان رفتن نیکو خردمند همه نوشتند و از مرخص شدنش هیچکس!
زبانم لال اگر طوریش میشد همه آه و ناله برمیآوردند که از این خبر تا صبح گریه کردیم و حیف شد که رفت و هر کس یک خاطره از او تعریف می کرد و مسابقهای به راه میافتاد که کی به او نزدیکتر بوده!
نیکو خردمند حالا در خانهاش تنهاست. به فکر او باشیم!
لینک در بالاترین
شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷
آقایان، خرافات فقط دخیل بستن به درخت نیست!
اوائل وارد صحن داخلی هیچ امامزادهای نمیشدم.
1- زیبایی بنای بیرونی آرامگاه برام بیشتر به عنوان میراث فرهنگی ارزش داشت.
2- نمیتونستم همینطوری با مانتو روسری وارد شم و حتما باید پارچهای به اسم چادر روی سرم بندازم و معمولا همرام نبود و دلم هم نمیومد از چادر اختفی و اشکآلود دیگران استفاده کنم.(خوشبختانه امامزادههای معروف چادر یکبار مصرف گذاشتن دم درش)
3- میدونستم خیلی از این امامزادهها دروغی هستن و فیالمثل یکی از اهالی ذینفع یک روستا که در اون امامزاده و جود نداشته و میخواسته روستاش مثل روستای بغلی رونق بگیره ناگهان خوابنما شده و توی خواب بهش محل دفن یکی از امامزادهها رو نشون دادن. اونم عدل میره سراغ مرغوبترین نقطه روستا که احتمالا زمینهای خودش در اطرافش بوده(که بعدا گرون شه) و...
4- اصلا اینهمه فرزند و نوادههای امامها چطوری اومدن ایران و تو هر شهر و روستاش فوت شدن؟ مثلا چرا تو یه روستا خانوادگی دفن نشدن و حتما تو روستاهایی با فاصلهی چندین کیلومتر تکتک مردن.
5- وقتی میشنیدم چطور مردم به ضریح و در و دیوار امامزاده میچسبن و میبوسنش و گریه میکنن و از امام طلب شفای خود و نزدیکانشون رو میخوان و شاید تنها فکری که تو ذهنشون نمیاد فاتحه برای اون امامزادهست. بیشتر یاد بتپرستی میافتم تا خدا دوستی!
6- پولها و طلاهایی که مردم میندازن توی ضریح در اصل به نیت شفا و یا باز شدن گره زندگیشونه اما همه میشنویم معمولا به جیب یه عده شیاد می ره .
اما یواش یواش کنجکاو شدم ببینم چه خبره و دوست داشتم رفتار مردمو ببینم.
بنابراین چند ساله که به هر شهری سفر میکنم ضمن دیدن آثار باستانی حتما به امامزادهش هم سری میزنم.
میبینم پیرزنی روستایی با لباسی مندرس و چهرهای زحمتکش و پر از چروک در حالیکه زار زار گریه میکنه تنها النگوی نازک دستش را درمیاره و میندازه تو شکاف ضریح.
وقتی کمی آروم میشه و دلیل ناراحتیشو میپرسم میبینم نوهاش دوسال پیش موقع حمل هیزم از الاغ افتاده زمین و لگنش شکسته. شکستهبند گفته دیگه کاری از دست من برنمیاد تنها راه چارهش اینه که یک تیکه طلا بری بندازی به نزدیکترین امامزاده و پیرزن تنها داراییشو نذر کرده.
زنی دیگر گوشوارهای با احتیاط از کیسهای که در گردنشه در میاره و میندازه اون تو.
زنان دیگری که چهرهشون حکایت از سوءتغذیه داره اسکناسهای هزاری و دوهزاری و پنچهزاری رو با حسرت در میارن و میندازن. زنی رو میبینم که پسر فلج یازده دوازده سالهشو 48 ساعته و با طنابی بسته به ضریح و میگه تا شفاشو نگیرم نمیرم.
اونیکی خانم، دخترش دیابت داره و دکتر گفته باید هر روز انسولین تزریق کنه اما آخوند محل گفته به جای این آشغالا(!) نذر امامزاده فلان کن خوب میشه انشالله.
زن پولداری تراول چک پونصد هزار تومنی می ندازه و ضریح رو ناز میکنه و میره.
زنی دیگر صد هزار تومن در ضریح میندازه و نذر میکنه اگه شوهرش زن صیغهای جدیدشو طلاق داد صدهزار تومن دیگه بیاره بندازه! و خیلی مطمئنه این روش جواب میده.
حالا باید دید چه کسانی در این هزار سال این افکار خرافی رو در کلهی مردمان ما کاشتن؟ چه کسی گفته خانم به جای دکتر رفتن بهتره نذر امامزاده کنی؟
آیا آماری هست که متوسلین امامزادهها زودتر شفا میگیرن یا اونایی که به دکتر و بیمارستان مراجعه میکنن؟
اگر قانون چهار زن عقدی و بینهایت صیغه ملغی بشه زن زودتر به آرزوش میرسه تا دویستهزار تومن نذر؟
چه کسی از این خرافات و از جهل مردم داره سود کلان میبره و میره به اسم پسرش کارخونه میخره؟
آیا اگر درختانی که به خاطر خرافات قطع شدن، شکافی برای پول ریختن به حساب آقایون داشتن آیا هرگز قطع میشدن؟
آقایان، زورتون به درختها رسیده؟
(عکس: داخل ضریح امامزادهای درشهر سمنان)
پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷
ده لینک بهتر از دو صد گفتار...
1- قطع درختان كهنسال در استان گيلان به بهانهي مبارزه با خرافات!(محمد درویش)
2- بیانیه جمعیت زنان مبارزه با آلودگی محیط زیست:
...ریشه خرافه در درخت نیست که با بر کندن آن از میان برود
3- تاريخچهء نظافت بدن...نوشتهی وينيفرد گالاگر. مترجم: عبدی کلانتری
4- تلفیقی از موسیقی ایران، افغانستان و هندوستان: گفتگوی فرهنگی بین کمانچه ایرانی و رباب افغانی و سارنگ هندی... در سایت زهره جویا
5- دهسال از قتلهای سیاسی سال 1377 گذشت. قتل داریوش فروهر، پروانه فروهر، مختاری و پوینده... و هنوز مسبب مرگ آنها معرفی نشده.
برای اعلام پشتیبانی از خانوادهی این قربانیان میتوانید به این آدرس ایمیل بزنید: daadkhahi@googlemail.com
6- ناگفتههایی از آتشسوزی در خوابگاه دخترانهی دانشگاه علم و صنعت... در قسمت نظرخواهیش
7- زن از زمین ارث نمیبرد...
8- داستان بدون سانسور در کتابخانهی خوابگرد:
چند روایت معتبر دربارهی برزخ... نويسنده: مصطفی مستور
8- بازگر نقش یوزارسیف بدون گریم...
9- نیکو خردمند از بیمارستان مرخص شد...
10-
2- بیانیه جمعیت زنان مبارزه با آلودگی محیط زیست:
...ریشه خرافه در درخت نیست که با بر کندن آن از میان برود
3- تاريخچهء نظافت بدن...نوشتهی وينيفرد گالاگر. مترجم: عبدی کلانتری
4- تلفیقی از موسیقی ایران، افغانستان و هندوستان: گفتگوی فرهنگی بین کمانچه ایرانی و رباب افغانی و سارنگ هندی... در سایت زهره جویا
5- دهسال از قتلهای سیاسی سال 1377 گذشت. قتل داریوش فروهر، پروانه فروهر، مختاری و پوینده... و هنوز مسبب مرگ آنها معرفی نشده.
برای اعلام پشتیبانی از خانوادهی این قربانیان میتوانید به این آدرس ایمیل بزنید: daadkhahi@googlemail.com
6- ناگفتههایی از آتشسوزی در خوابگاه دخترانهی دانشگاه علم و صنعت... در قسمت نظرخواهیش
7- زن از زمین ارث نمیبرد...
8- داستان بدون سانسور در کتابخانهی خوابگرد:
چند روایت معتبر دربارهی برزخ... نويسنده: مصطفی مستور
8- بازگر نقش یوزارسیف بدون گریم...
9- نیکو خردمند از بیمارستان مرخص شد...
10-
دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷
امسال سفارت آمریکا را پس میدهیم یا سال بعد؟
1- امروز که از خیابون طالقانی نبش روزولت میگذشتم دیدم بسیجیها چفیهشونو بستن به سرشون و پاچههای شلوارشونو زدن بالا و به سلامتی دارن حیاط سفارت آمریکا رو آب و جارو میکنن و یه عده هم دارن پرچمهای جدید آمریکا رو نقاشی میکنن که دوباره بزنن سردرش تا به برادر حسینآقا اوباما تحویل بدن. چیزایی که جای ستاره رو پرچم میکشیدن بر من معلوم نگشت.
روز مراسم جشن افتتاحیه متعاقبا اعلام خواهد شد!
2-،به غیر از "دونان":
هر چه از "دوستان" هم به منت خواستی
بر تن افزودی و از جان کاستی...
3- من از بیگانگان دانا هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنای نادان کرد...
4- اگه به من بگن دوست داری هزاران هواخواه بَهبَهگو و دستمالبهدست سینهچاک داشته باشی یا دو تا دشمن منتقد درست حسابی، میگم معلومه که دوتا منتقد درست حسابی.
اگه اون دو تا منتقد مثل سبیلطلا و مانی ب باشن که مو رو از ماست میکشن بیرون فبها!
5-میخوام یه فیلم بسازم به اسم "دختر لز"!
قبلا کسی نساخته؟
6- نوک زبونم بود ها...
۷- از دست پروفسور ميرزايی خلاص شديم افتاديم دست دراويش گنابادي. هرچی ایمیلهاشونو آنسايبسکرايب مینماييم وقعی نمینهند... آدرویش٬با اون یاهو و یاهوت با اون خرقه و کشکول با اون صورت پر ریش! پلیز بسه دیه!
8- میگن بیژن مرتضوی رو تو فرودگاه گرفتن.
لابد اینم مثل محمد خردادیان بردن تا جلوی آخوندها هنرنمایی کنه. و یه دل سیر هم برای سردار زارعی و مددی و حاج آقا گلستانی بنوازه تا روحشون تازه بشه. کاش خردادیان هم با مرتضوی میومد تا تیم هنریشون تکمیل شه و کیفشون کوک کوک بشه.
خیالتون راحت باشه . اگه از بیژن مرتضوی بدشون میومد آهنگاشو راه به راه از رادیو تلویزیون پخششون نمیکردن!
9 - تکملهای بر شماره 2 و 3
با آواز و حالت "آی... امانامانی" بخوانید:
دشمن ِ دانا، آخ، دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادان دوست!
(وسطش هم میتوانید کلاهتان را جابهجاکنید و با تأسف یک لنگ قرمز را بتکانید.)
16:49 | Zeitoon | نظرها
روز مراسم جشن افتتاحیه متعاقبا اعلام خواهد شد!
2-،به غیر از "دونان":
هر چه از "دوستان" هم به منت خواستی
بر تن افزودی و از جان کاستی...
3- من از بیگانگان دانا هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنای نادان کرد...
4- اگه به من بگن دوست داری هزاران هواخواه بَهبَهگو و دستمالبهدست سینهچاک داشته باشی یا دو تا دشمن منتقد درست حسابی، میگم معلومه که دوتا منتقد درست حسابی.
اگه اون دو تا منتقد مثل سبیلطلا و مانی ب باشن که مو رو از ماست میکشن بیرون فبها!
5-میخوام یه فیلم بسازم به اسم "دختر لز"!
قبلا کسی نساخته؟
6- نوک زبونم بود ها...
۷- از دست پروفسور ميرزايی خلاص شديم افتاديم دست دراويش گنابادي. هرچی ایمیلهاشونو آنسايبسکرايب مینماييم وقعی نمینهند... آدرویش٬با اون یاهو و یاهوت با اون خرقه و کشکول با اون صورت پر ریش! پلیز بسه دیه!
8- میگن بیژن مرتضوی رو تو فرودگاه گرفتن.
لابد اینم مثل محمد خردادیان بردن تا جلوی آخوندها هنرنمایی کنه. و یه دل سیر هم برای سردار زارعی و مددی و حاج آقا گلستانی بنوازه تا روحشون تازه بشه. کاش خردادیان هم با مرتضوی میومد تا تیم هنریشون تکمیل شه و کیفشون کوک کوک بشه.
خیالتون راحت باشه . اگه از بیژن مرتضوی بدشون میومد آهنگاشو راه به راه از رادیو تلویزیون پخششون نمیکردن!
9 - تکملهای بر شماره 2 و 3
با آواز و حالت "آی... امانامانی" بخوانید:
دشمن ِ دانا، آخ، دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادان دوست!
(وسطش هم میتوانید کلاهتان را جابهجاکنید و با تأسف یک لنگ قرمز را بتکانید.)
16:49 | Zeitoon | نظرها
پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۷
اطلاعیه شورای نگهبان در مورد امکان رد صلاحیت حسینآقا اوباما
شوراى نگهبان در اطلاعیهاى ضمن قدردانی و تشکر از حضور پرشور مردم در پاى صندوق هاى راى ، آمادگى خود را براى دریافت شکایات مردمى اعلام کرد. و متذکر شد صلاحیت حسین آقا ملقب به باراک اوباما هنوز تأیید نشده که اینطور جشن گرفتهاید.
بسمالله الرحمان الرحیم
خداوند را سپاسگزاريم كه بار ديگر الطاف و عنايات خود را شامل نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران نمود و مردم فهيم، آگاه و دشمنستيز ايران اسلامي با حضور پر شكوه خود در پاي صندوقهاي اخذ راي دست رد بر سينه استكبار زده و اميد واهي دشمنان را مبدل به ياس نمودند.
ببخشید اشتباه شد... منظورمان این است امت مظلوم آمریکا با حضور پرشکوه خود و به حول و قوهی الهی دست رد به سینهی جرج بوش خائن زدند. و حسین آقا را به ریاست جمهوری خود برگزیدند.
اما در کمال تآثر و تأسف هياتهاي نظارت، عوامل اجرايي و ناظرين محترم شورای نگهبان در بعضی مناطق رأی گیری شکایاتی مبنی بر تقلب دریافت نمودهاند که انشاالله در مدت سه الی چهار ماه به آنها رسیدگی خواهد شد.
همچنین بسیار متأسفیم که کاخ سفید از قبل پروندههای کاندیداها را به شورای محترم نگهبان برای احراز صلاحیت کاندیداها نفرستاده و ما مجبور شدیم خود راسا" مدارک لازم را جمع کنیم.
.
باید به استحضار امت آمریکا برسانیم که از امروز صبح شکایات زیادی از خود حسینآقا مبنی بر رعایت نکردن موازین اسلام ناب محمدی به دست ما رسیده به طوریکه خواب همه حاضرین در جلسه را حرام کرده و مرتب تنشان را به قاعدهی هشت ریشتر لرزانده!
تعدادی از گزارشات را خدمتتان عرض میکنیم:
1- حسینآقا در تمام مراسم چیزی به نام افسار شیطان در گردن داشته.
2- حسینآقا زن خود را که بزرگان دین فرمودهاند زن مثل میوهی بهشتیست و او را باید داخل خانه در دیس گذاشت و رویش را پوشاند، نه تنها رویش را نپوشانده بود بلکه جلوی چشم میلیونها چشم نامحرم سرلخت نمایشش داده.
3- حسینآقا دو دختر خود را که طبق قرائن هر دو به سن بلوغ(9 سال قمری) رسیدهاند را با موهای میزانپیلی کرده جلوی دوربین تلویزیونها آورده بود.
4- حسینآقا، استغفرالله، منزل خود را جلوی چشم میلیونها نامحرم بوسید!
5- حسین آقا در سخنرانیهای خود حرفی از لزوم واگذاری بیشتر مناسد قدرت به روحانیون عزیز حرفی نزد.
6- لیسانس، فوق لیسانس و دکترای حسینآقای اوباما هنوز مورد بررسی قرار نگرفته. از کجا که جعلی نباشد!
7- ایشان هیچگونه قولی برای برگزیدن احمدینژاد یگانه متخصص لگام زدن بر اسب تورم ندادهاند!
8- خودمان شاهد بودیم حسینآقا سخنرانیشان را در اذان ظهر تعطیل نکرده و به جفنگیات خود مبنی بر صلح و دوستی ادامه داد.
9- این شماره را به علت عفتعمومی قادر به توصیفش نیستیم...
10- ..×÷^٪٪﷼﷼
بقیه کساني که از نحوه برگزاري انتخابات شکايت داشته باشند ميتوانند ظرف هفت روز شکايت مستند خود را به دبيرخانه شوراي نگهبان یا به ایمیل آدرس زیتون.اتساین. جیمیل.دات کام بفرستند تا رسیدگی بفرماییم!
و اجل فرجه ُ
بالاترین
https://balatarin.com/permlink/2008/11/6/1440775
3:03 | Zeitoon | نظرها
بسمالله الرحمان الرحیم
خداوند را سپاسگزاريم كه بار ديگر الطاف و عنايات خود را شامل نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران نمود و مردم فهيم، آگاه و دشمنستيز ايران اسلامي با حضور پر شكوه خود در پاي صندوقهاي اخذ راي دست رد بر سينه استكبار زده و اميد واهي دشمنان را مبدل به ياس نمودند.
ببخشید اشتباه شد... منظورمان این است امت مظلوم آمریکا با حضور پرشکوه خود و به حول و قوهی الهی دست رد به سینهی جرج بوش خائن زدند. و حسین آقا را به ریاست جمهوری خود برگزیدند.
اما در کمال تآثر و تأسف هياتهاي نظارت، عوامل اجرايي و ناظرين محترم شورای نگهبان در بعضی مناطق رأی گیری شکایاتی مبنی بر تقلب دریافت نمودهاند که انشاالله در مدت سه الی چهار ماه به آنها رسیدگی خواهد شد.
همچنین بسیار متأسفیم که کاخ سفید از قبل پروندههای کاندیداها را به شورای محترم نگهبان برای احراز صلاحیت کاندیداها نفرستاده و ما مجبور شدیم خود راسا" مدارک لازم را جمع کنیم.
.
باید به استحضار امت آمریکا برسانیم که از امروز صبح شکایات زیادی از خود حسینآقا مبنی بر رعایت نکردن موازین اسلام ناب محمدی به دست ما رسیده به طوریکه خواب همه حاضرین در جلسه را حرام کرده و مرتب تنشان را به قاعدهی هشت ریشتر لرزانده!
تعدادی از گزارشات را خدمتتان عرض میکنیم:
1- حسینآقا در تمام مراسم چیزی به نام افسار شیطان در گردن داشته.
2- حسینآقا زن خود را که بزرگان دین فرمودهاند زن مثل میوهی بهشتیست و او را باید داخل خانه در دیس گذاشت و رویش را پوشاند، نه تنها رویش را نپوشانده بود بلکه جلوی چشم میلیونها چشم نامحرم سرلخت نمایشش داده.
3- حسینآقا دو دختر خود را که طبق قرائن هر دو به سن بلوغ(9 سال قمری) رسیدهاند را با موهای میزانپیلی کرده جلوی دوربین تلویزیونها آورده بود.
4- حسینآقا، استغفرالله، منزل خود را جلوی چشم میلیونها نامحرم بوسید!
5- حسین آقا در سخنرانیهای خود حرفی از لزوم واگذاری بیشتر مناسد قدرت به روحانیون عزیز حرفی نزد.
6- لیسانس، فوق لیسانس و دکترای حسینآقای اوباما هنوز مورد بررسی قرار نگرفته. از کجا که جعلی نباشد!
7- ایشان هیچگونه قولی برای برگزیدن احمدینژاد یگانه متخصص لگام زدن بر اسب تورم ندادهاند!
8- خودمان شاهد بودیم حسینآقا سخنرانیشان را در اذان ظهر تعطیل نکرده و به جفنگیات خود مبنی بر صلح و دوستی ادامه داد.
9- این شماره را به علت عفتعمومی قادر به توصیفش نیستیم...
10- ..×÷^٪٪﷼﷼
بقیه کساني که از نحوه برگزاري انتخابات شکايت داشته باشند ميتوانند ظرف هفت روز شکايت مستند خود را به دبيرخانه شوراي نگهبان یا به ایمیل آدرس زیتون.اتساین. جیمیل.دات کام بفرستند تا رسیدگی بفرماییم!
و اجل فرجه ُ
بالاترین
https://balatarin.com/permlink/2008/11/6/1440775
3:03 | Zeitoon | نظرها
برچسبها:
آمریکا,
انتخابات,
باراک اوباما,
رئیسجمهور,
رد صلاحیت,
شواری نگهبان.
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷
سنگ پای کردان...
1- فکر کنم جلسهی امروز استیضاح امروز کردان در مجلس، یکی از وقایع بهیاد ماندنی تاریخ ایران بخصوص دورهی جمهوری اسلامی باشد.
یکی از نمایندهها چه خوب گفت(نقل به مضمون:) که این آقا اگر زودتر از رو میرفت و خودش با پای خودش کنار میکشید اینقدر خرج روی دست دولت و مردم نمیگذاشت. (و اعصاب ملت ودولت را اینقدر خطخطی نمیکرد به نحوی که لحن بعضی نمایندهها از جمله لاریجانی آنقدر عصبانی بود انگار با تمام وجود دوست داشتند با لگد بیرونش کنند)
پافشاری کردان ِ متقلب به ماندن تا حد زیادی شاید هم همهی حیثیت دولت احمدینژاد را به باد داد. دلیل این همه جانبداری احمقانهی رئیس جمهور را از کردان نفهمیدم. حتی اگر به دستور یکی از آیات عظام و نزدیکانش بود نمیارزید که خودش را آنقدر خراب کند که از خجالت حتی جرأت آمدن به جلسهی امروز مجلس را نداشته باشد.
روز خوب و خندهداری بود. دکترا که هیچچی، لیسانس و فوق لیسانس کردان هم تقلبی از کار درآمد. من حتی به فوق دیپلم و دیپلمش شک دارم. ممکن است با پارتی بازی گرفته باشد.
اگر امروز کردان رأی میآورد یعنی مردم ایران از امروز آزادید با مدارک جعلی خود مطب باز کنید، استاد دانشگاه شوید، برای نمایندگی ثبت نام کنید، بروید خواستگاری و... و هرج و مرجی میشد که بیا و ببین.
پررو بازی و از رو نرفتن کردان منو یاد سنگ پای قزوین انداخت. البته کردان هم اسم یک شهر در چندکیلومتری قزوینه... و میشه از این بهبعد این ضربالمثل رو به صورت واژهی ملموس سنگپای کردان به کار برد!
2- آقا این انتخابات ریاست جمهوری آمریکا تو ایران صندوق نداره برم به اوباما رأی بدم.
اینقدر اینروزها از انتخابات شنیدم و دیدم و خوندم که خیلی احساس وظیفه میکنم منم تو این انتخابات سهمی داشته باشم.
اینقدر زندگینامه اوباما جون و مامانش اینا و مامانبزگش اینا و بابابزرگ و عمهجون خاله جونشو اینور اونور خوندم و آلبوم عکسای خانوادگیشو از دوران نوزادی تا بزرگی دیدم که جدا فکر میکنم یکی از اعضای خونوادهم مثلا عمومه!
باور کنید من الان از خانواده و زندگی عمو اوباما و خانوادهش بیشتر از زندگی خودم اطلاعات دارم...
3- خسنآقا این انتخابات را قویا" تحریم کرد واز مردم خواست تا زندان گوانتانامو هست و تا کارتنخواب هست و تا شقایق هست در هیچ انتخاباتی شرکت نکنند...
لینک در بالاترین
یکی از نمایندهها چه خوب گفت(نقل به مضمون:) که این آقا اگر زودتر از رو میرفت و خودش با پای خودش کنار میکشید اینقدر خرج روی دست دولت و مردم نمیگذاشت. (و اعصاب ملت ودولت را اینقدر خطخطی نمیکرد به نحوی که لحن بعضی نمایندهها از جمله لاریجانی آنقدر عصبانی بود انگار با تمام وجود دوست داشتند با لگد بیرونش کنند)
پافشاری کردان ِ متقلب به ماندن تا حد زیادی شاید هم همهی حیثیت دولت احمدینژاد را به باد داد. دلیل این همه جانبداری احمقانهی رئیس جمهور را از کردان نفهمیدم. حتی اگر به دستور یکی از آیات عظام و نزدیکانش بود نمیارزید که خودش را آنقدر خراب کند که از خجالت حتی جرأت آمدن به جلسهی امروز مجلس را نداشته باشد.
روز خوب و خندهداری بود. دکترا که هیچچی، لیسانس و فوق لیسانس کردان هم تقلبی از کار درآمد. من حتی به فوق دیپلم و دیپلمش شک دارم. ممکن است با پارتی بازی گرفته باشد.
اگر امروز کردان رأی میآورد یعنی مردم ایران از امروز آزادید با مدارک جعلی خود مطب باز کنید، استاد دانشگاه شوید، برای نمایندگی ثبت نام کنید، بروید خواستگاری و... و هرج و مرجی میشد که بیا و ببین.
پررو بازی و از رو نرفتن کردان منو یاد سنگ پای قزوین انداخت. البته کردان هم اسم یک شهر در چندکیلومتری قزوینه... و میشه از این بهبعد این ضربالمثل رو به صورت واژهی ملموس سنگپای کردان به کار برد!
2- آقا این انتخابات ریاست جمهوری آمریکا تو ایران صندوق نداره برم به اوباما رأی بدم.
اینقدر اینروزها از انتخابات شنیدم و دیدم و خوندم که خیلی احساس وظیفه میکنم منم تو این انتخابات سهمی داشته باشم.
اینقدر زندگینامه اوباما جون و مامانش اینا و مامانبزگش اینا و بابابزرگ و عمهجون خاله جونشو اینور اونور خوندم و آلبوم عکسای خانوادگیشو از دوران نوزادی تا بزرگی دیدم که جدا فکر میکنم یکی از اعضای خونوادهم مثلا عمومه!
باور کنید من الان از خانواده و زندگی عمو اوباما و خانوادهش بیشتر از زندگی خودم اطلاعات دارم...
3- خسنآقا این انتخابات را قویا" تحریم کرد واز مردم خواست تا زندان گوانتانامو هست و تا کارتنخواب هست و تا شقایق هست در هیچ انتخاباتی شرکت نکنند...
لینک در بالاترین
دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷
مرگ تدریجی یک بیننده...
1- سریال "مرگ تدریجی یک رویا"ی جیرانی جون به لبمون کرد.
اون از توهینهاش به روشنفکرهای مهاجرت کرده به خارج که همه رو "زنباز" یا "مردباز"، "مشروبخور" ، "عوضی"، "خائن به خانواده و کشور"، اهل "زد و بند سیاسی"، و هزار صفتی که بالاییهای حکومت ما لایقشن. اون از صدای گرگ و شغال و کفتار و آهنگهای ژانر وحشتیش وقتی افراد فوقالذکر رو نشون میده.
اون از سامیهیلکاش که در نقش مارال عظیمی رل یک نویسندهی زنی رو بازی میکنه که با بازی سیاستمداران و همون روشنفکرهای مهاجرت کرده باد و معروف شده، هیچ احساسی تو صورتش و حرکاتش نیست چه وقتی بچهش بغلشه و چه وقتی با خواهر یا مادرش حرف میزنه(یا بهتره بگم میزد. چون هر دو مردن)
از حق نگذریم بازی ستاره اسکندری در نقش ساناز خواهر مارال خیلی قشنگ بود. از اون کچله هم بدم نمیاد.
حامد داستان هم که نقشش رو دانیال حکیمی بازی میکنه یه مرد مذهبی صبور، جنتلمن، باادب، خانوادهدار، وفادارو نمونهی یک بچه مثبت تمومعیار بود. صد بار زنش ولش کرد و رفت اونم بخشیدش... حال آدم به هم میخوره از این همه سفیدی! اگه یه مرد مذهبی اینجوری میشناسید لطفا شماره تلفنشو برام ایمیل کنید!
این آقای جیرانی یا چیزخور شده یا از جمهوری اسلامی یه رشوه مشوهای گرفته. وگرنه چاقو دستهی خودشو نمیبره! ناسلامتی خودش روشنفکره.
2- اولش فکر کردم چشمم اشتباه میبینه. اما درست بود.
در سریال یوسف پیامبر، در سلولی که یوزارسیف زندانی بود به جای موش تعداد زیادی همستر ول بود.
اینقدر هم نشونشون میداد که باور کردم اون موقعها به جای موش در جاهای کثیف همستر وول میزند. اما چرا بدبختها رو با جارو میزدن له میکردن یا مثلا با دم میگرفتشون پرتشون میکردن. عزیزم، دلبندم، سلحشور جان اون موشه که با دم میگیرنش. همستر رو با پوست گردن میگیرن. بعدم. اینه آموزش حمایت از حیوانات؟
موقع تمیز کردن سلولها جارو کردن خار و خاشاک درست. اما کندن علفهای به اون خوشگلی دیگه چرا؟ اصلا اون علفهای روی سنگها اونجا رو از حالت سلول درآورده و مثل باغ شده بود. اینه آموزش محیط زیست؟
پ.ن.
میمردین رل یوزارسیف رو میدادین ممدرضا گلزار بازی کنه؟ اینیکی با اینکه به لبهاش کلی ژل تزریق کردن و کلی آرایشش میکنن گروه خونیش به پرتقال پوستکنان دست بُران نمیخوره.
شاید هم باید خدا رو شکر کنیم که رل یوسف رو ندادن به کسی شبیه به احمدینژاد... اونموقع البته دستبریدن پرتقال پوستکنان یه دلیل دیگه داشت...
3- تنها نکتهی منفی خسرو شکیبایی که متاسفانه تو ذهنم مونده اینه که وقتی لاریجانی رئیس وقت صدا و سیما رفته بود سر صحنهی یکی از سریالها(فکر کنم روزی روزگاری) شکیبایی پرید رفت دولا شد و هر دو شونهی لاریجانی رو بوس کرد.
حالا هر کسی نسبت به یه مقامی که احتمالا سودی اون مقام براش داشته از این رفتارهای چاپلوسانه کنه یاد اون میافتم!
4- بابا من ده شماره تو ذهنم داشتم. حالا رسیدم به چهار کپ کردم:)
پ.ن. فرداش
یه چیزایی داره یادم میاد:
تو برنامه دو قدم مانده به صبح موقع مصاحبهی جیرانی با عوامل فیلمهای دیگران مرتب سه پیغام پشت سر هم میاد روی تلویزیون.
مطالبات دولت از سینما
مطالبات سینما از دولت
مطالبات مردم از سینما و دولت..
فکر میکنم فیلم مرگ تدریجی یک رویای جیرانی در مقولهی اول یعنی مطالبات دولت از سینما میگنجه!
5- در یکی از همین مصاحبهها در دوقدم مانده به صبح جیرانی داشت با رضا ناجی صحبت میکرد.
ناجی با لهجهی شیرین آذریاش خیلی اصرار داشت بگه بازیگره و نه نابازیگر و برای ثابت کردنش گفت: بعد از اکران فیلم آواز گنجشکها در برلین آلمان چند پیرزن و پیرمرد آمدند گفتند آقای ناجی قیافهی شما بیشتر به دکترها میخوره تا کاراکتُور پرورش دهندهی شتر مرغ:)
6- ای کارگردانهای محترم، بخصوص با شماهستم کارگردانان به اصطلاح معناگرا، شما رو به جان هر کی دوست دارید، اصلا به جان موسسه حمایت از حیوانات، اینقدر تو فیلماتون تنگ ماهی قرمز نترکونید که ماهی مجبور شه دو ساعت روی سنگ کنار شیشهخوردهها نفس مرگ بکشه. بهخدا دیگه این حرکت نخنما شده. یارو نگرانه تو آشپزخونه داره راه میره، تنگ ماهی روی یخچال میترکه... شب عید که پدر در جبهه شهید میشه تنگ ماهی سر سفره هفتسین میترکه! سر مادر خانواده درد میکنه تنگ ماهی از دستش میافته میترکه. و ماهی بدبخت روی زمین جونمرگ میکنن!
نمیدونم تیزر آواز گنجشکها رو هم درست دیدم یا نه که اینبار هزاران ماهی روی زمین ریخته میشن و طفلکها تندتند نفسنفس میزنن غافل از اینکه اونا آبشش دارن نه شش!
7- تو فیلمهای سینمایی و تلویزیونی ایرانی بارها شاهدیم که مثلا زن خانواده داره چمدون میبنده که قهر کنه بره خونهی باباش... یا مثلا بره مسافرت.
میبینیم یه مشت لباس گلگلی و عجق وجق اسلامی و بلند هی میچپونه تو چمدون. یک بار نشد ببینیم زنه شورت و سوتین و گن و نوار بهداشتی و مسواک و کرم و اسپری زیر بغل و لوازم آرایش و پیرایش(موچین) بذاره تو ساک یا چمدون. در صورتیکه میدونیم بدون اینا چمدون هیچ زنی بسته نمیشه!
8- اطلاعیه صدا و سیما
صدا و سیمای جمهوری اسلامی به مناسبت سیامین سال انقلاب در نظر دارد به جای دهه فجر امسال بیستهی فجر برگزار کند. اما برای
ساخت برنامههای دههی فجر دربهدر دنبال هموطنان عزیزی میگردد که در انقلاب 57 شرکت داشتند و الان عین سگ پشیمان نیستند!
از آنها خواهش میکنیم با دریافت مبلغی مکفی مارا در ساخت برنامههای این بیسته یاری رسانند! این افراد باید قول بدهند در طول زمان مصاحبه هیچگونه فحش و ناسزایی به خودشان و انقلاب از دهانشان نپرد!
لینک در بالاترین
اون از توهینهاش به روشنفکرهای مهاجرت کرده به خارج که همه رو "زنباز" یا "مردباز"، "مشروبخور" ، "عوضی"، "خائن به خانواده و کشور"، اهل "زد و بند سیاسی"، و هزار صفتی که بالاییهای حکومت ما لایقشن. اون از صدای گرگ و شغال و کفتار و آهنگهای ژانر وحشتیش وقتی افراد فوقالذکر رو نشون میده.
اون از سامیهیلکاش که در نقش مارال عظیمی رل یک نویسندهی زنی رو بازی میکنه که با بازی سیاستمداران و همون روشنفکرهای مهاجرت کرده باد و معروف شده، هیچ احساسی تو صورتش و حرکاتش نیست چه وقتی بچهش بغلشه و چه وقتی با خواهر یا مادرش حرف میزنه(یا بهتره بگم میزد. چون هر دو مردن)
از حق نگذریم بازی ستاره اسکندری در نقش ساناز خواهر مارال خیلی قشنگ بود. از اون کچله هم بدم نمیاد.
حامد داستان هم که نقشش رو دانیال حکیمی بازی میکنه یه مرد مذهبی صبور، جنتلمن، باادب، خانوادهدار، وفادارو نمونهی یک بچه مثبت تمومعیار بود. صد بار زنش ولش کرد و رفت اونم بخشیدش... حال آدم به هم میخوره از این همه سفیدی! اگه یه مرد مذهبی اینجوری میشناسید لطفا شماره تلفنشو برام ایمیل کنید!
این آقای جیرانی یا چیزخور شده یا از جمهوری اسلامی یه رشوه مشوهای گرفته. وگرنه چاقو دستهی خودشو نمیبره! ناسلامتی خودش روشنفکره.
2- اولش فکر کردم چشمم اشتباه میبینه. اما درست بود.
در سریال یوسف پیامبر، در سلولی که یوزارسیف زندانی بود به جای موش تعداد زیادی همستر ول بود.
اینقدر هم نشونشون میداد که باور کردم اون موقعها به جای موش در جاهای کثیف همستر وول میزند. اما چرا بدبختها رو با جارو میزدن له میکردن یا مثلا با دم میگرفتشون پرتشون میکردن. عزیزم، دلبندم، سلحشور جان اون موشه که با دم میگیرنش. همستر رو با پوست گردن میگیرن. بعدم. اینه آموزش حمایت از حیوانات؟
موقع تمیز کردن سلولها جارو کردن خار و خاشاک درست. اما کندن علفهای به اون خوشگلی دیگه چرا؟ اصلا اون علفهای روی سنگها اونجا رو از حالت سلول درآورده و مثل باغ شده بود. اینه آموزش محیط زیست؟
پ.ن.
میمردین رل یوزارسیف رو میدادین ممدرضا گلزار بازی کنه؟ اینیکی با اینکه به لبهاش کلی ژل تزریق کردن و کلی آرایشش میکنن گروه خونیش به پرتقال پوستکنان دست بُران نمیخوره.
شاید هم باید خدا رو شکر کنیم که رل یوسف رو ندادن به کسی شبیه به احمدینژاد... اونموقع البته دستبریدن پرتقال پوستکنان یه دلیل دیگه داشت...
3- تنها نکتهی منفی خسرو شکیبایی که متاسفانه تو ذهنم مونده اینه که وقتی لاریجانی رئیس وقت صدا و سیما رفته بود سر صحنهی یکی از سریالها(فکر کنم روزی روزگاری) شکیبایی پرید رفت دولا شد و هر دو شونهی لاریجانی رو بوس کرد.
حالا هر کسی نسبت به یه مقامی که احتمالا سودی اون مقام براش داشته از این رفتارهای چاپلوسانه کنه یاد اون میافتم!
4- بابا من ده شماره تو ذهنم داشتم. حالا رسیدم به چهار کپ کردم:)
پ.ن. فرداش
یه چیزایی داره یادم میاد:
تو برنامه دو قدم مانده به صبح موقع مصاحبهی جیرانی با عوامل فیلمهای دیگران مرتب سه پیغام پشت سر هم میاد روی تلویزیون.
مطالبات دولت از سینما
مطالبات سینما از دولت
مطالبات مردم از سینما و دولت..
فکر میکنم فیلم مرگ تدریجی یک رویای جیرانی در مقولهی اول یعنی مطالبات دولت از سینما میگنجه!
5- در یکی از همین مصاحبهها در دوقدم مانده به صبح جیرانی داشت با رضا ناجی صحبت میکرد.
ناجی با لهجهی شیرین آذریاش خیلی اصرار داشت بگه بازیگره و نه نابازیگر و برای ثابت کردنش گفت: بعد از اکران فیلم آواز گنجشکها در برلین آلمان چند پیرزن و پیرمرد آمدند گفتند آقای ناجی قیافهی شما بیشتر به دکترها میخوره تا کاراکتُور پرورش دهندهی شتر مرغ:)
6- ای کارگردانهای محترم، بخصوص با شماهستم کارگردانان به اصطلاح معناگرا، شما رو به جان هر کی دوست دارید، اصلا به جان موسسه حمایت از حیوانات، اینقدر تو فیلماتون تنگ ماهی قرمز نترکونید که ماهی مجبور شه دو ساعت روی سنگ کنار شیشهخوردهها نفس مرگ بکشه. بهخدا دیگه این حرکت نخنما شده. یارو نگرانه تو آشپزخونه داره راه میره، تنگ ماهی روی یخچال میترکه... شب عید که پدر در جبهه شهید میشه تنگ ماهی سر سفره هفتسین میترکه! سر مادر خانواده درد میکنه تنگ ماهی از دستش میافته میترکه. و ماهی بدبخت روی زمین جونمرگ میکنن!
نمیدونم تیزر آواز گنجشکها رو هم درست دیدم یا نه که اینبار هزاران ماهی روی زمین ریخته میشن و طفلکها تندتند نفسنفس میزنن غافل از اینکه اونا آبشش دارن نه شش!
7- تو فیلمهای سینمایی و تلویزیونی ایرانی بارها شاهدیم که مثلا زن خانواده داره چمدون میبنده که قهر کنه بره خونهی باباش... یا مثلا بره مسافرت.
میبینیم یه مشت لباس گلگلی و عجق وجق اسلامی و بلند هی میچپونه تو چمدون. یک بار نشد ببینیم زنه شورت و سوتین و گن و نوار بهداشتی و مسواک و کرم و اسپری زیر بغل و لوازم آرایش و پیرایش(موچین) بذاره تو ساک یا چمدون. در صورتیکه میدونیم بدون اینا چمدون هیچ زنی بسته نمیشه!
8- اطلاعیه صدا و سیما
صدا و سیمای جمهوری اسلامی به مناسبت سیامین سال انقلاب در نظر دارد به جای دهه فجر امسال بیستهی فجر برگزار کند. اما برای
ساخت برنامههای دههی فجر دربهدر دنبال هموطنان عزیزی میگردد که در انقلاب 57 شرکت داشتند و الان عین سگ پشیمان نیستند!
از آنها خواهش میکنیم با دریافت مبلغی مکفی مارا در ساخت برنامههای این بیسته یاری رسانند! این افراد باید قول بدهند در طول زمان مصاحبه هیچگونه فحش و ناسزایی به خودشان و انقلاب از دهانشان نپرد!
لینک در بالاترین
برچسبها:
بیننده,
تلویزیون,
جیرانی,
ستاره اسکندری,
سریال,
مارال عظیمی,
ماهی قرمز,
مرگ تدریجی,
همستر,
یوزارسیف
یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷
انتظار داشتید مهدی جامی مثل هخا باشد؟
دیشب بعد از دوسه روز دوری از اینترنت، وقتی پشت کامپیوتر نشستم، اولین وبلاگی که باز کردم سیبستان مهدیجامی بود. خوندم که هیئت مدیره رادیو زمانه بدون خبر او را کنار گذاشتن. راستش رادیو زمانه برای من برابر با مهدی جامیه . اصلا نمیتونم زمانه رو بدون جامی تصور کنم. انگار مثلا از فردا ببینیم در وبلاگ نیکآهنگ کوثر یکی دیگه مینویسه و کاریکاتور میکشه.
درسته که بودجهی رادیو زمانه رو دولت هلند میداد. درسته که نویسندههای متعدد داشت اما همیشه میدیدم آقای جامی مرتب از بلاگرها میخواد وسط گود شن و بنویسن. همیشه راه ورود به زمانه برای آدمهایی با افکار مختلف باز بود. این رو همیشه صفحهی اولش میخوندیم...
چه بسیار گزارشگران و نویسندههایی توسط جامی به اعتماد به نفس رسیدند،خودشونو باور کردن(چه به حق چه به ناحق) و به کمک او خودشون رو ارتقا دادن. فکر نمیکنم هیچ ایرانی دیگری در اینترنت اینقدر دست هموطنانش رو گرفته باشه. از این نظر همه ما به مهدی جامی مدیونیم.
البته اینجا منظورم کیفیت کار نیست. من هم مثل همهی شما انتقاداتی به سایت زمانه و بعضی مطالب داشتم. این طبیعیه. اما کنار گذاشتن مدیر یک سایتی که خودش پیشنهادشو داده باشه و به قول خود هیئت مدیره که همین الان بیانیهشونو خوندم شنوندگان رادیو زمانه و خوانندگان سایت زمانه رو به رقم بالایی رسونده کار دموکراتمنشانهای نیست.
شنیدم مهدی جامی برای همکارانش در ایمیلی بیشتر توضیح داده. کاش میدونستم چی نوشته.
میگن یکی از انتقادهایی که به مهدی جامی گرفتن(از پارسال البته این شایعه به گوش من هم رسیده بود) اینه که با دولت جمهوری اسلامی مماشات میکنه و نمیذاره کسی علیهش بنویسه.
نمیدونم منظورشون چه مماشاتیه؟ اینکه یکبار آقای جامی و معصومه ناصری بیان ایران و بدون خطری برن آیا جرمه؟ حتما باید بگیرنشون و شکنجهشون بدن تا بفهمیم آدمهای مستقلیان و وابسته به دولت نیستن؟
درسته همونطور که در پست قبلیم نوشتم خیلی آدمهای بیگناه رو مثل عشا مومنی، برادران علایی، جهانبگلو ، هاله اسفندیاری و... گرفتن انداختن زندان و خیلیها رو الکی ممنوعالخروج میکنن. اما همهی ما شاهدیم که خیلیاز آدمهای مورد دار و مخالف رژیم بدون هیچ مشکلی میان و میرن.
بعدش من منظور از رسانهی اپوزیسیون رو نمیفهمم. آیا اگه مثل بعضی تلویزیونهای بیخود ماهوارهای بیان صبحتا شب به جمهوری اسلامی فحش بدن(مثل هخا و داور در تلویزیون رنگارنگ) رادیوی خوبی میشه؟
به نظر من که بالا بردن سطح فرهنگ و سواد مردم یک مملکت از شوروندن بیهدف اونا مهمتره. وقتی مردمی آزاد و آگاه به تمام مسائل داشته باشیم خواهناخواه حکومت بهتری هم خواهیم داشت.
مردمی که قراره اعتراضی به حکومت بکنن باید حقایقو بدونن و بفهمن به چی اعتراض دارن. لابد انتظار داشتید رادیو زمانه اعلام کنه ای ملت روز شنبه ساعت 9 چراغهای ماشینهاتونو روشن کنید و به عنوان اعتراض دو تا بوق بزنید!
23:01 | Zeitoon | نظرها
درسته که بودجهی رادیو زمانه رو دولت هلند میداد. درسته که نویسندههای متعدد داشت اما همیشه میدیدم آقای جامی مرتب از بلاگرها میخواد وسط گود شن و بنویسن. همیشه راه ورود به زمانه برای آدمهایی با افکار مختلف باز بود. این رو همیشه صفحهی اولش میخوندیم...
چه بسیار گزارشگران و نویسندههایی توسط جامی به اعتماد به نفس رسیدند،خودشونو باور کردن(چه به حق چه به ناحق) و به کمک او خودشون رو ارتقا دادن. فکر نمیکنم هیچ ایرانی دیگری در اینترنت اینقدر دست هموطنانش رو گرفته باشه. از این نظر همه ما به مهدی جامی مدیونیم.
البته اینجا منظورم کیفیت کار نیست. من هم مثل همهی شما انتقاداتی به سایت زمانه و بعضی مطالب داشتم. این طبیعیه. اما کنار گذاشتن مدیر یک سایتی که خودش پیشنهادشو داده باشه و به قول خود هیئت مدیره که همین الان بیانیهشونو خوندم شنوندگان رادیو زمانه و خوانندگان سایت زمانه رو به رقم بالایی رسونده کار دموکراتمنشانهای نیست.
شنیدم مهدی جامی برای همکارانش در ایمیلی بیشتر توضیح داده. کاش میدونستم چی نوشته.
میگن یکی از انتقادهایی که به مهدی جامی گرفتن(از پارسال البته این شایعه به گوش من هم رسیده بود) اینه که با دولت جمهوری اسلامی مماشات میکنه و نمیذاره کسی علیهش بنویسه.
نمیدونم منظورشون چه مماشاتیه؟ اینکه یکبار آقای جامی و معصومه ناصری بیان ایران و بدون خطری برن آیا جرمه؟ حتما باید بگیرنشون و شکنجهشون بدن تا بفهمیم آدمهای مستقلیان و وابسته به دولت نیستن؟
درسته همونطور که در پست قبلیم نوشتم خیلی آدمهای بیگناه رو مثل عشا مومنی، برادران علایی، جهانبگلو ، هاله اسفندیاری و... گرفتن انداختن زندان و خیلیها رو الکی ممنوعالخروج میکنن. اما همهی ما شاهدیم که خیلیاز آدمهای مورد دار و مخالف رژیم بدون هیچ مشکلی میان و میرن.
بعدش من منظور از رسانهی اپوزیسیون رو نمیفهمم. آیا اگه مثل بعضی تلویزیونهای بیخود ماهوارهای بیان صبحتا شب به جمهوری اسلامی فحش بدن(مثل هخا و داور در تلویزیون رنگارنگ) رادیوی خوبی میشه؟
به نظر من که بالا بردن سطح فرهنگ و سواد مردم یک مملکت از شوروندن بیهدف اونا مهمتره. وقتی مردمی آزاد و آگاه به تمام مسائل داشته باشیم خواهناخواه حکومت بهتری هم خواهیم داشت.
مردمی که قراره اعتراضی به حکومت بکنن باید حقایقو بدونن و بفهمن به چی اعتراض دارن. لابد انتظار داشتید رادیو زمانه اعلام کنه ای ملت روز شنبه ساعت 9 چراغهای ماشینهاتونو روشن کنید و به عنوان اعتراض دو تا بوق بزنید!
23:01 | Zeitoon | نظرها
چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷
برای عشا مؤمنی...
بیشتر دانشجویان ایرانی که در کشورهای خارجی تحصیل میکنند دوست دارند یا در زمان نوشتن پایاننامه یا بعد از فارغالتحصیلی برای حل یکی از
معضلات کشور خودمان ایران کمکی کنند. چه بسیار پزشک، مهندس، باستانشناس، جامعهشناس، روانشناس، حقوقدان، استاد ارتباطات، روزنامهنگار و هنرمندان( از شاعر و نویسنده بگیر تا کارگردان و بازیگر و نقاش و کاریکاتوریست) و... میشناسیم که بااینکه در کشوری که در آن زندگی میکنند مشکل بخصوصی ندارند اما همواره در فکر سرزمین مادری و مشکلاتی که خودشان هم روزگاری با آن دست و پنجه نرم میکردند هستند.
اما معمولا دولت ما به جای اینکه برایشان فرش قرمز بیندازد و از آنها استقبال کند از همان بدو ورود با بدبینی به آنها نگاه میکند و دائم مثل جاسوسی آنها را زیر نظر دارد.
متاسفانه هر وقت دولت از نظر سیاسی دچار ضعف میشود اولین زهر چشمش دامنگیر این گروه مردمی میشود.
دو سال پیش به کارگاه "نیکول" رفتم. دختر زیبای 21 سالهای که از پدر ایرانی و مادری خارجی در آمریکا بهدنیا آمده بود و حتی فارسی بلد نبود اما آمده بود تز فوقلیسانسش را در مورد زنان سرزمین پدریاش بنویسد. شاید بیشتر از ماها برای پیدا کردن معضلات زنان، وقت و انرژی میگذاشت. آن موقع خوشبختانه دوران بگیر بگیر نبود و نیکول قسر در رفت.
اما عشا مومنی به خوششانسی او نبود!
عشا مومنی دانشجوی رشتهی کارشناسی ارشد ارتباطات و هنر در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا و عضو کمپین یک میلیون امضا که ا تحقیق دانشجویی خود را در مورد زنان ایرانی انتخاب کرده بود روز 24 مهر به جرم سبقت غیر مجاز در یکی از بزرگراههای تهران، دستگیر و سپس به بند 209 زندان اوین منتقل میکنند و هنوز که هنوز است آزادش نکردهاند. به همین جرم سبقت غیر مجاز! رفتند خانهاش را تفتیش کردند. حالا یکی از جرمهایش گرفتن فیلم و عکس از دوستان کمپینیاش است.من نمیدانم سبقت غیر مجاز چه ربطی به تفتیش خانه دارد؟ و آیا اصلا اجازه
تا آنجا که میدانم فیلمبرداری در مکانهای عمومی برای نمایش در سینماها احتیاج به مجوز هست اما
از دوستان و در خانهها که خود افراد راضی هستند آزاد است. مثل مهمانیها و عروسیها و...
کاری که خودمان هر روزه داریم میکنیم و مرتب از همدیگر در خانه و بیرون خانه عکس و فیلم میگیریم و کسی کارمان ندارد.
عشا مومنی در دوبار تماس تلفنی که با پدرش داشته هر بار گریه کرده و نمیتواند هضم کند پاداش کمک به حل مشکلات زنان مملکتش زندان است!
یادمان نرفته آرش و کاميار علايی دو برادر پزشک متخصص اچآیوی، ایدز که اصلیت کُرد دارند را بدون دلیل ( عوض همکاری در دادن هر گونه آمار و ارقام) گرفتند و بردند به جایی که عرب نیانداخت...
و یورشهای بیدلیل که هر روزه شاهدش هستیم به فعالین مدنی، حقوقی، زنان و...
حتی نتوانستند مراسم حمایت فعالان جامعه مدنی از سینماگران مستقل از فیلم"سهزن" منیژه حکمت را که از وزارت ارشاد مجوز دارد با شرکت شیرین عبادی ،سعید حجاریان، بابک احمدی، عباس عبدی، احمد زیدآبادی، مهدی کریمپور، سیمین بهبهانی، عبدالله رمضانزاده و ... تاب بیاورند. به محل اکران سینما ایران یورش بردند و مردم سینما دوست را متفرق کردند!
زنی 50 ساله به نام زهرا اسدپور با دختر 23 سالهاش فاطمه جوشن دلشان برای دختر دیگر خانواده که از بد حادثه مجاهد است و در عراق زندگی میکند تنگ میشود و به دیدار او می روند. بعد به کشورشان باز میگردند(توجه کنیم که اگر ایندو هم مجاهد بودند در پایگاه اشرف میماندند و بر نمیگشتند) روز 16 بهمن سال 86 اینها را در میدان ساسانی کرج میگیرند و از آنزمان تاحالا هر کدام جداگانه در سلول انفرادی در زندانی گوهردشت کرج زندانیاند. این خانم احتیاج به عمل جراجی فوری قلب دارد و به او اجازهی عمل نمیدهند.
برویم و بخوانیم که چند نفر دیگر به جرم رفتن و دیدن فرزند در زندانهای گوهردشت(رجاییشهر) و اوین زندانیاند.
هر روز داریم میبینیم که دزدهای مملکت، مجرمان اقتصادی و سیاسی راستراست میچرخند و مردمی که به دنبال حقیقت و یا بهدست آوردن حقوق از دسترفتهشان هستند دستگیر و زندانی میشوند.
پ.ن.
حالا که جناح به اصطلاح چپ متوجه شده یکی از "شعارهایی" که باید برای رأی آوردن بدهد شعار(!) دادنِ حقوق حقه به زنان است لطفا اینرا هم در نظر داشته باشند که مردم از این دستگیری ها متنفرند و اگر یک "شعار" هم در این زمینه بدهند راه دوری نمیرود.
پ.ن. 2
البته گفته باشم، اگر شعارشان جدی نباشد من یکی که هرگز بهشان رأی نمیدهم.
پ.ن.3
من مشارکتیهایی را میشناسم که حتی در جلسههایی که در مورد حقوق زنان برگزار میکنند هنوز فرق همسر با منزل را نمیدانند! اما همینکه حس میکنند باید جلسهای در مورد زنان برگزار شود جای شکرش باقیست!
پ.ن.4
عکس عشا از رادیو زمانه
یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷
"چیهکو"های مجازی
1- هستی
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این...
(احمد شاملو)
2- حاسدان و بخیلان و منافقین و مشرکان و ملحدان و کافران خیالشان تخت باشد و از امشب راحت بخوابند که با کامنتها و ایمیلهای تشتتآفرین و بدجنسانهشان زدند استعداد تکجملهگوییام را پاک کور کردند! امیدوارم از این فراموشکاریها قسمت خودتان بشود! الهی جز جگر بزنید و رو تخت ِ...
- حالا زیتون جان کوتاه بیا!
3- اینقدر به خورندگان عجول درازترین ساندویچ شترمرغ جهان خرده نگیرید!
در مهمانیها و عروسیها سرشام یک نگاهی به خودتان بیندازید! (هیچجا نمیگذارید حتی تکهای از بره درسته و جوجهکباب به من برسد و همیشه سالاد و برنج خالی نصیبم میشود.)
حالا این ساندویچ در گینس هم ثبت نشد به جهنم! ساندویچ ثبت شده توی معدهها را عشق است...
4- به خدای احد و واحد، یکبار دیگر این خارجکشوریهای مبارز به ما بگویند "رأی ندهید" میزنم خودم را بیوه میکنم!
راست راست در چشم آدم نگاه میکنند و میگویند ما در کشوری که زندگی میکنیم رأی میدهیم اما در ایران فرق میکند. و فتوی صادر میکنند که شما ندهید! آخر چه فرقی میکند؟ اگر هر کس دیگری جای احمدینژاد انتخاب شده بود وضع ما بهتر از این بود. آیا من از اینجا میتوانم انتخابات آمریکا را تحریم کنم؟ خوب مسلم است که انتخاب مککین یا اوباما برای مردم امریکا مهم است. حتی برای من ایرانی که اینجا زندگی میکنم مهم است چه برسد برای اتباع آنجا.
برای من مسلما انتخاب بین احمدینژاد و خاتمی فرق دارد. حتی اگر هیچکدامشان کاملا مطابق میلم نباشند.
5- فیلم "بابل" را خیلی دوست دارم. این فیلم سه داستان دارد که در چهار کشور مختلف (آمریکا، مراکش،مکزیک، ژاپن) اتفاق میافتد و هر کدام به نوعی به آن دیگری ربط دارد. و هر کدام به تنهایی فیلمی کامل است.
داستانی که تا اینجا که دیدم نسبت به دو قسمت دیگر کمتر مورد بحث قرار گرفته داستان آن دخترک ناشنوای چهارده پانزده ساله ژاپنی( چیه کو) است که به تازگی مادرش را از دست داده و میل به مورد توجه گرفتن توسط جنس مخالف باعث شده دست به هر کاری بزند. دامن مینیژوپ بسیار کوتاهی میپوشد. مواد مخدر مصرف میکند. اما متاسفانه به خاطر معلولیتش کمتر پسری به او روی خوش نشان میدهد. رفتهرفته میل جنسیاش آنقدر پیشروی میکند که وقتی با دوستانش به نایتکلاب و دانسینگ میرود – با اینکه فیلمی که دیدم سانسور بود اما اینطور متوجه شدم که- در توالت شورتش را در میآورد و از پشت میزی که نشسته لای پایش را نشان پسرهای میز دیگر میدهد. و آخر کار با دروغی افسر خوشتیپ آگاهی را به خانه میکشاند و بالاخره به مراد دل میرسد.
6- جامعه شناسی- تارهای نازک شیشهای
با دیدن قسمت "چیهکو"ی فیلم بابل یاد بعضی از وبلاگها در دنیای مجازی خودمان افتادم. عدهای قلیلی از دخترانی که عمدا" بین 20 تا 25 سال دارند و پسرهایش بین 25 تا 30 سالهاند تقریبا همینحالت را دارند. به قول دوست عزیزی به شوخی میتوان گفت با باز کردن این وبلاگها بوی تستسترون و پروژسترون بدجوری توی دماغت میپیچد.
در جایجای نوشتههای پسرهای تستسترونی میخوانی که از اندازهی شومبولشان و اندامشان حرف زدهاند. آن یکی تعریف پرو ِ کاندوم جلوی آینهاش را میکند و دیگری بیستسوالی راه میاندازد که موقع خریدن کاندوم داروخانهچی چطور با شما رفتار میکند و هر قیافهی او را به عنوان یکنوع تعجب تلقی کرده و با نظردهندگانش به او میخندند(خارج کشوریها هم که نمیدانند بیش از 25 سال است فروش کاندوم حتی به یک دختر 8 ساله در داروخانهها آزاد است و سالهاست مراکز بهداشت همه کاندوم مجانی توزیع میکند بهبه و چهچه راه میاندازند که وای... چقدر شما شجاعید. خوب کردید حال داروخانهچی را گرفتید..). پسر دیگری از رنگ شورتهایش میگوید. دختری که پروژسترونش خیلی بالا زده به زبان بیزبانی جوری حالی میکنند که من خوابیدن با پسر برایم مهم است نه اینکه دوستش داشته باشم. دیگری خیلی رک میگوید بهتان گفته باشم اگر شما همخواب من شدید و میکروفون جلوی دهانم بگیرید فوری به حالت 69 درمیآیم و شمارا هم وادار به... و از آرزوهای جنسیشان میگویند و از اینکه با خوابیدن با هر سن و سالی حتی سن و سال پدر و پدربزرگهایشان هم مشکلی ندارند.
جالب اینجاست این نوع بلاگرها وسط نوشتههایشان برای اینکه خیلی تابلو و ضایع نباشد معمولا کتابی معرفی میکنند که یعنی بعله! ما خیلی روشنفکریم .کتابهای معرفی شده معمولا از نوع نه سیخبسوزد نه کباب است تا فیلتر نشوند و واقعا هم نمیشوند. یکی از این آقا پسرهای تستسترونی در وبلاگش خیلی صادقانه اعتراف کرد که در تمام جلسات روشنفکرانه شعرخوانی با خوانندههای وبلاگش حواسش پی گل و گردن و سینههای دختران و چگونگی تور کردنشان بوده . و دختری پروژسترونی بهنوعی اعتراف کرده بود که با نصف کامنتگزارانش به بهانه دادن و گرفتن سیودی و کتاب خوابیده. حتی با شوهر و برادر دوستش! و کامنت گرفته است آفرین به تو دختر با جسارت! و البته ازش پرسیده فلان کتاب را بیایم ازت بگیرم؟ و حتما حدس میزنید که جواب مثبت بوده.
اگر نظرات ایننوع وبلاگها را خوانده باشید میبینید اکثرا از نوع غیر همجنس آن بلاگر است و شدیدا تحریک شدهاند که مثلا از نزدیک اندازهی شومبول پسر مورد بحث را ببیند و امتحان کنند آیا اندازهاش مناسب است یا نه. یا به چشم خود ببینید رنگ شورت یا سوتین طرف به رنگ پوستش میآید یا نه.
دوستان پسر یا دختر این نوع بلاگرها که معمولا از درون همین نظرخواهیها پیدا میشوند متاسفانه دوسه هفتهای بیشتر طول نمیکشد و وقتی بلاگر فوقالذکر قصد تعویض زیدش را دارد در نظرخواهی کمی مجادله پیش میآید. اگر طرف زباننفهم بود مجبور میشود مدتی نظرخواهی وبلاگش را ببندد.
بعضیهایشان که نامردترند فولدری روی کامپیوتر خود ذخیره کردهاند و عکس تمام دختران و حتی زنان شوهرداری که از طریق همین دامهای مجازی به تور انداختهاند را در آن گذاشتهاند و با افتخار زیدهای از سن پنچاه شصت ساله تا 15 ساله را با افتخار نشان دوستانشان میدهند و از نقاط دیدنی بدنشان تعریف میکنند.
جالب است که هر کدام از اینها ازدواج میکنند یا به خارج کشور میروند. تقریبا وبلاگشان به حال نیمهتعطیل و پرچمشان به صورت نیمه افراشته در میآید و بالکل روشنفکری را از یادشان میرود. (مگر وقتی مسئله انتخابات وبلاگی مطرح میشوند که برای عقب نیفتادن از غافله تندتند چیزی روشنفکری مینویسند.)
این نوع بلاگرها معمولا در "اولین پست خود" از خارج کشور از پارتنر جنسی خود مینویسند و برای پارتنرهای داخل کشوری پیغام میگذارند که این زیدم از شماها هاتتر است. دلتان بسوزد!
چه میشود کرد. وقتی دست "چیهکو"ی نازنین ژاپنی از این دوستان بازتر است و حداقل جایی مثل نایتکلاب و دانسینگ دارند کجا میماند برای تور کردن پارتنر و فرونشاندن نیازهای جنسی؟ من که شخصا بر اینها خردهای نمیگیرم! فقط از قسمت روشنفکری وبلاگشان کمی تا قسمتی خندهام میگیرد!
7- در زندگیم دو فیلم پورنو دیدم اولی فیلم زهرا امبرابراهیمی بود با پسر سیروس مقدم. دومی هم فیلم حاجآقا گلستانی بود با خانم همکارش در ستاد نماز جمعه. که البته هیچکدوم رو کامل نتونستم ببینم.
فکر میکنم قدرت و پول بیحساب فساد به همراه میاره. وقتی برای شرکت در یه سریال مجبور بشی با پسر کارگردان بخوابی و یه سری آدمهای بیفرهنگ و سطح پایین به صرف جانماز آبکشیدن برسن به یه مقامی جز این چیمیشه توقع داشت؟ با دیدن این فیلمها و مسئله سردار زارعی و مددی و حتی چیزایی که تو شماره شش نوشتم به این نتیجه رسیدم که جمهوری اسلامی به هر کاری که تو خونهها و پشت درهای بسته انجام بشه هیچ کاری نداره. فقط تو ملأ عام خودشونو بپوشونن(همونطور که زید حاجآقا گلستانی زمان ورود به اتاق پوشونده بود) بقیهش اشکالی نداره ! همینه که بعد از انقلاب بیشتر دوستیهای دو جنس مخالف به خونهها کشیده شده و از همون روزای اول به سکس میرسه.
8- دنبال یک طرح برای بالای وبلاگم هستم یک طرح با رنگهای نارنجی و زرد و اگر شد حالت طنزآمیز داشته باشد. میشود لطف کنید و طرحی پیشنهاد کنید؟
9- حالا که بلاگرولینگ خراب شده باید پناه ببریم به فرند فید و ریدر و... خیلی وقت پیش عضو شدم اما دقیقا یادم نیست چه کارهایی باید بکنم و کجا باید آدرسهای فید دوستانم را وارد کنم؟
نظرها
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این...
(احمد شاملو)
2- حاسدان و بخیلان و منافقین و مشرکان و ملحدان و کافران خیالشان تخت باشد و از امشب راحت بخوابند که با کامنتها و ایمیلهای تشتتآفرین و بدجنسانهشان زدند استعداد تکجملهگوییام را پاک کور کردند! امیدوارم از این فراموشکاریها قسمت خودتان بشود! الهی جز جگر بزنید و رو تخت ِ...
- حالا زیتون جان کوتاه بیا!
3- اینقدر به خورندگان عجول درازترین ساندویچ شترمرغ جهان خرده نگیرید!
در مهمانیها و عروسیها سرشام یک نگاهی به خودتان بیندازید! (هیچجا نمیگذارید حتی تکهای از بره درسته و جوجهکباب به من برسد و همیشه سالاد و برنج خالی نصیبم میشود.)
حالا این ساندویچ در گینس هم ثبت نشد به جهنم! ساندویچ ثبت شده توی معدهها را عشق است...
4- به خدای احد و واحد، یکبار دیگر این خارجکشوریهای مبارز به ما بگویند "رأی ندهید" میزنم خودم را بیوه میکنم!
راست راست در چشم آدم نگاه میکنند و میگویند ما در کشوری که زندگی میکنیم رأی میدهیم اما در ایران فرق میکند. و فتوی صادر میکنند که شما ندهید! آخر چه فرقی میکند؟ اگر هر کس دیگری جای احمدینژاد انتخاب شده بود وضع ما بهتر از این بود. آیا من از اینجا میتوانم انتخابات آمریکا را تحریم کنم؟ خوب مسلم است که انتخاب مککین یا اوباما برای مردم امریکا مهم است. حتی برای من ایرانی که اینجا زندگی میکنم مهم است چه برسد برای اتباع آنجا.
برای من مسلما انتخاب بین احمدینژاد و خاتمی فرق دارد. حتی اگر هیچکدامشان کاملا مطابق میلم نباشند.
5- فیلم "بابل" را خیلی دوست دارم. این فیلم سه داستان دارد که در چهار کشور مختلف (آمریکا، مراکش،مکزیک، ژاپن) اتفاق میافتد و هر کدام به نوعی به آن دیگری ربط دارد. و هر کدام به تنهایی فیلمی کامل است.
داستانی که تا اینجا که دیدم نسبت به دو قسمت دیگر کمتر مورد بحث قرار گرفته داستان آن دخترک ناشنوای چهارده پانزده ساله ژاپنی( چیه کو) است که به تازگی مادرش را از دست داده و میل به مورد توجه گرفتن توسط جنس مخالف باعث شده دست به هر کاری بزند. دامن مینیژوپ بسیار کوتاهی میپوشد. مواد مخدر مصرف میکند. اما متاسفانه به خاطر معلولیتش کمتر پسری به او روی خوش نشان میدهد. رفتهرفته میل جنسیاش آنقدر پیشروی میکند که وقتی با دوستانش به نایتکلاب و دانسینگ میرود – با اینکه فیلمی که دیدم سانسور بود اما اینطور متوجه شدم که- در توالت شورتش را در میآورد و از پشت میزی که نشسته لای پایش را نشان پسرهای میز دیگر میدهد. و آخر کار با دروغی افسر خوشتیپ آگاهی را به خانه میکشاند و بالاخره به مراد دل میرسد.
6- جامعه شناسی- تارهای نازک شیشهای
با دیدن قسمت "چیهکو"ی فیلم بابل یاد بعضی از وبلاگها در دنیای مجازی خودمان افتادم. عدهای قلیلی از دخترانی که عمدا" بین 20 تا 25 سال دارند و پسرهایش بین 25 تا 30 سالهاند تقریبا همینحالت را دارند. به قول دوست عزیزی به شوخی میتوان گفت با باز کردن این وبلاگها بوی تستسترون و پروژسترون بدجوری توی دماغت میپیچد.
در جایجای نوشتههای پسرهای تستسترونی میخوانی که از اندازهی شومبولشان و اندامشان حرف زدهاند. آن یکی تعریف پرو ِ کاندوم جلوی آینهاش را میکند و دیگری بیستسوالی راه میاندازد که موقع خریدن کاندوم داروخانهچی چطور با شما رفتار میکند و هر قیافهی او را به عنوان یکنوع تعجب تلقی کرده و با نظردهندگانش به او میخندند(خارج کشوریها هم که نمیدانند بیش از 25 سال است فروش کاندوم حتی به یک دختر 8 ساله در داروخانهها آزاد است و سالهاست مراکز بهداشت همه کاندوم مجانی توزیع میکند بهبه و چهچه راه میاندازند که وای... چقدر شما شجاعید. خوب کردید حال داروخانهچی را گرفتید..). پسر دیگری از رنگ شورتهایش میگوید. دختری که پروژسترونش خیلی بالا زده به زبان بیزبانی جوری حالی میکنند که من خوابیدن با پسر برایم مهم است نه اینکه دوستش داشته باشم. دیگری خیلی رک میگوید بهتان گفته باشم اگر شما همخواب من شدید و میکروفون جلوی دهانم بگیرید فوری به حالت 69 درمیآیم و شمارا هم وادار به... و از آرزوهای جنسیشان میگویند و از اینکه با خوابیدن با هر سن و سالی حتی سن و سال پدر و پدربزرگهایشان هم مشکلی ندارند.
جالب اینجاست این نوع بلاگرها وسط نوشتههایشان برای اینکه خیلی تابلو و ضایع نباشد معمولا کتابی معرفی میکنند که یعنی بعله! ما خیلی روشنفکریم .کتابهای معرفی شده معمولا از نوع نه سیخبسوزد نه کباب است تا فیلتر نشوند و واقعا هم نمیشوند. یکی از این آقا پسرهای تستسترونی در وبلاگش خیلی صادقانه اعتراف کرد که در تمام جلسات روشنفکرانه شعرخوانی با خوانندههای وبلاگش حواسش پی گل و گردن و سینههای دختران و چگونگی تور کردنشان بوده . و دختری پروژسترونی بهنوعی اعتراف کرده بود که با نصف کامنتگزارانش به بهانه دادن و گرفتن سیودی و کتاب خوابیده. حتی با شوهر و برادر دوستش! و کامنت گرفته است آفرین به تو دختر با جسارت! و البته ازش پرسیده فلان کتاب را بیایم ازت بگیرم؟ و حتما حدس میزنید که جواب مثبت بوده.
اگر نظرات ایننوع وبلاگها را خوانده باشید میبینید اکثرا از نوع غیر همجنس آن بلاگر است و شدیدا تحریک شدهاند که مثلا از نزدیک اندازهی شومبول پسر مورد بحث را ببیند و امتحان کنند آیا اندازهاش مناسب است یا نه. یا به چشم خود ببینید رنگ شورت یا سوتین طرف به رنگ پوستش میآید یا نه.
دوستان پسر یا دختر این نوع بلاگرها که معمولا از درون همین نظرخواهیها پیدا میشوند متاسفانه دوسه هفتهای بیشتر طول نمیکشد و وقتی بلاگر فوقالذکر قصد تعویض زیدش را دارد در نظرخواهی کمی مجادله پیش میآید. اگر طرف زباننفهم بود مجبور میشود مدتی نظرخواهی وبلاگش را ببندد.
بعضیهایشان که نامردترند فولدری روی کامپیوتر خود ذخیره کردهاند و عکس تمام دختران و حتی زنان شوهرداری که از طریق همین دامهای مجازی به تور انداختهاند را در آن گذاشتهاند و با افتخار زیدهای از سن پنچاه شصت ساله تا 15 ساله را با افتخار نشان دوستانشان میدهند و از نقاط دیدنی بدنشان تعریف میکنند.
جالب است که هر کدام از اینها ازدواج میکنند یا به خارج کشور میروند. تقریبا وبلاگشان به حال نیمهتعطیل و پرچمشان به صورت نیمه افراشته در میآید و بالکل روشنفکری را از یادشان میرود. (مگر وقتی مسئله انتخابات وبلاگی مطرح میشوند که برای عقب نیفتادن از غافله تندتند چیزی روشنفکری مینویسند.)
این نوع بلاگرها معمولا در "اولین پست خود" از خارج کشور از پارتنر جنسی خود مینویسند و برای پارتنرهای داخل کشوری پیغام میگذارند که این زیدم از شماها هاتتر است. دلتان بسوزد!
چه میشود کرد. وقتی دست "چیهکو"ی نازنین ژاپنی از این دوستان بازتر است و حداقل جایی مثل نایتکلاب و دانسینگ دارند کجا میماند برای تور کردن پارتنر و فرونشاندن نیازهای جنسی؟ من که شخصا بر اینها خردهای نمیگیرم! فقط از قسمت روشنفکری وبلاگشان کمی تا قسمتی خندهام میگیرد!
7- در زندگیم دو فیلم پورنو دیدم اولی فیلم زهرا امبرابراهیمی بود با پسر سیروس مقدم. دومی هم فیلم حاجآقا گلستانی بود با خانم همکارش در ستاد نماز جمعه. که البته هیچکدوم رو کامل نتونستم ببینم.
فکر میکنم قدرت و پول بیحساب فساد به همراه میاره. وقتی برای شرکت در یه سریال مجبور بشی با پسر کارگردان بخوابی و یه سری آدمهای بیفرهنگ و سطح پایین به صرف جانماز آبکشیدن برسن به یه مقامی جز این چیمیشه توقع داشت؟ با دیدن این فیلمها و مسئله سردار زارعی و مددی و حتی چیزایی که تو شماره شش نوشتم به این نتیجه رسیدم که جمهوری اسلامی به هر کاری که تو خونهها و پشت درهای بسته انجام بشه هیچ کاری نداره. فقط تو ملأ عام خودشونو بپوشونن(همونطور که زید حاجآقا گلستانی زمان ورود به اتاق پوشونده بود) بقیهش اشکالی نداره ! همینه که بعد از انقلاب بیشتر دوستیهای دو جنس مخالف به خونهها کشیده شده و از همون روزای اول به سکس میرسه.
8- دنبال یک طرح برای بالای وبلاگم هستم یک طرح با رنگهای نارنجی و زرد و اگر شد حالت طنزآمیز داشته باشد. میشود لطف کنید و طرحی پیشنهاد کنید؟
9- حالا که بلاگرولینگ خراب شده باید پناه ببریم به فرند فید و ریدر و... خیلی وقت پیش عضو شدم اما دقیقا یادم نیست چه کارهایی باید بکنم و کجا باید آدرسهای فید دوستانم را وارد کنم؟
نظرها
برچسبها:
آمریکا,
اوباما، تستسترون,
چیهکو,
مککین,
هورمون پروژسترون
جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۷
طنز را جدی بگیریم!
لینکهایی مربوط به دومین جشنواره فیلم کمدی گلآقا :
1- جشنواره از دید احسان رافتی در دوربین نت 4 ... 1... 2... 3...
2- جشنواره از دید شبکه خبر جمهوری اسلامی ایران...
3- زن زمینی: کنفرانس مطبوعاتی دومین جشنواره فیلم کمدی گل آقا... همراه با عکس...
4- گزارش رادیو زمانه: شب دخترها و پسرها در جشنواره فیلم کمدی گلآقا... همراه با عکس...
5- عکسهای روشن نوروزی از جشنواره گل آقا...
6- هپروت: جشنواره از دید یکی از کارکنان موسسه گلآقا...
7- گل فیلم، سایت خبری جشنواره گلآقا...
8- روزنامه سرمایه: درد جامعه را با طنز منعکس میکنیم...
9- خبرگزاری مهر: گزارش تصویری دومین جشنواره فیلم کمدی گل آقا...
10- همشهری: بهترینهای سینما به انتخاب گلآقا...
11- هموطن سلام: تبریزی، عطاران و صامتی برگزیدگان دومین جشنواره فیلم گل آقا ...
12- خبر فارسی: تقدیر از پورصمیمی در دومین جشنواره فیلم کمدی گل آقا...
13- سایت تابناک: خداداد چهره دومین جشنواره گل آقا...
14-خبرگزاری فارس: روح پدر هملت، بیانیه دومین جشنواره گل آقا را قرائت کرد...
15- آفتاب: تقدیر از پورصمیمی و رقابت ۱۲ فیلم...
16- عکسهایی از جشنواره در گالری رادیو زمانه...
17- عکسهایی از دومین جشنواره فیلمهای کمدی گلآقا:باز هم در رادیو زمانه...
گفتم که! بهتر است طنز را جدی بگیریم!
1- جشنواره از دید احسان رافتی در دوربین نت 4 ... 1... 2... 3...
2- جشنواره از دید شبکه خبر جمهوری اسلامی ایران...
3- زن زمینی: کنفرانس مطبوعاتی دومین جشنواره فیلم کمدی گل آقا... همراه با عکس...
4- گزارش رادیو زمانه: شب دخترها و پسرها در جشنواره فیلم کمدی گلآقا... همراه با عکس...
5- عکسهای روشن نوروزی از جشنواره گل آقا...
6- هپروت: جشنواره از دید یکی از کارکنان موسسه گلآقا...
7- گل فیلم، سایت خبری جشنواره گلآقا...
8- روزنامه سرمایه: درد جامعه را با طنز منعکس میکنیم...
9- خبرگزاری مهر: گزارش تصویری دومین جشنواره فیلم کمدی گل آقا...
10- همشهری: بهترینهای سینما به انتخاب گلآقا...
11- هموطن سلام: تبریزی، عطاران و صامتی برگزیدگان دومین جشنواره فیلم گل آقا ...
12- خبر فارسی: تقدیر از پورصمیمی در دومین جشنواره فیلم کمدی گل آقا...
13- سایت تابناک: خداداد چهره دومین جشنواره گل آقا...
14-خبرگزاری فارس: روح پدر هملت، بیانیه دومین جشنواره گل آقا را قرائت کرد...
15- آفتاب: تقدیر از پورصمیمی و رقابت ۱۲ فیلم...
16- عکسهایی از جشنواره در گالری رادیو زمانه...
17- عکسهایی از دومین جشنواره فیلمهای کمدی گلآقا:باز هم در رادیو زمانه...
گفتم که! بهتر است طنز را جدی بگیریم!
یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷
جملهای که دنیا را مثل توپ تکان میداد!
طبق معمول آن چند شب، ساعت یک نصفشب، بعد از خواب کردن سیبا و بچه(!) با یکعالمه موضوع در مغزم به قصد نوشتن پستِ جدید آنلاین شدم و ناخواسته آنقدر درگیر خواندن و جواب دادن به ایمیلها و خواندن وبلاگهای جور واجور شدم که دیدم دم صبح شده و ناچارم بروم بخوابم.
آنشب تا سرم را روی بالش گذاشتم ناگهان جملهای به فکرم رسید. بله، فقط یک جمله!
جملهای نغز و بینقص!
این جمله همه چیز داشت. هم اجتماعی بود هم انتقادی و هم اعتراض به وضع موجود در آن مستتر بود. شاید برابری میکرد با تمام نوشتههای وبلاگم در این شش سال. هم کنایه داشت و هم یک نوع استعاره که آنهایی که نباید بفهمند فقط لایهی رویی را که اتفاقا آن هم به تنهایی نغز بود میفهمیدند. جمله را بررسی کردم. یکی دو کلمهاش را جابهجا کردم تا عالی عالی شد. وای خدای من... من یک عالمه حرف با این جمله در وبلاگم خواهم زد!
توانش را نداشتم از رختخواب نرم و گرمم بکَنم و بیایم دوباره کامپیوتر را روشن کنم و این جمله را بنویسم.
گفتم نکند صبح یادم برود. بروم جایی یادداشتش کنم. آن هم حالش نبود!
بنابراین چندین بار جمله را پیش خود تکرار کردم. آنقدر که مغزم پر شد از آن جمله. امکان نداشت فراموشش کنم. وای... چقدر جملهی زیبا و پرمحتوایی بود.
بعد با لبخندی (مطمئنم لبخندی رضایتآمیز بر لب داشتم) به حس و حال خوانندگان وبلاگم بعد از خواندن این جمله فکر کردم.
مطرود حتما برایم مینویسد: مژده! ظهور یک مینیمالیست قدر!
مانیب و سولوژن در نظرخواهیام خواهند نوشت: خوب!( مثل اینکه نمیدانید مانی به نوشتهای بگوید "خوب" یعنی چه؟یعنی عالی! یعنی بینظیر!)
مهدی جامی به معصومه ناصری میگوید: بدو بدو... زود باش زیتون را دعوت کن به رادیو زمانه و سه دانگ رادیو را به نامش کن تا مجبور شود مرتب از این چیزها(بیادبها منظورم از "چیز" نوشتهاست) بنویسد.
دویچهولهایها کلی ناخن میجوند و افسوس میخورند چرا پارسال حقم را خوردند و وبلاگم را برنده اعلام نکردند!
نیکآهنگ کوثر بر مبنای جملهام چنان کاریکاتوری میکشد که در دنیا اول میشود.
پرشینبلاگیها سر به جِیب تفکر فرو میکنند که اگر این وبلاگ نویس است پس بقیه چکارهاند؟
خورشید خانم در یاهو مسنجر کلی آیکون بوس و قلب برایم میفرستد.
خوابگرد مینویسد: چگونه زیتون یکتنه به جنگ ابتذال میرود...
حسین درخشان فوری متحول خواهد شد!
بیبیسی فارسی دربه در دنبالم میگردد.
پوپک صابری برای خوردن چای دیشلمه و قبول پست سردبیری به دفتر گلآقا دعوتم خواهد کرد.
رادیو فردا و ویاو اِ صدای آمریکا و ... پشت سر هم برایم ایمیل میزنند تا قبول کنم با آنها مصاحبه کنم.
حاجی واشنگتن و بقیه دانشجویان خارج کشوری از من دعوت میکنند در دانشگاهشان تدریس کنم!
آقای ابطحی با خواندنش میگوید: زیتون را باید کاندیدای ریاست جمهوری بکنیم! خاتمی و موسوی و اعلمی و بقیه باید بروند بوق بزنند.
ابراهیم نبوی با خواندن جملهام یکهو تمام رگهای بستهاش باز میشود.
منیرو روانیپور و عباس معروفی در مورد ظهور یک پدیده قصهنویسی کنفرانس مطبوعاتی خواهند گذاشت و جسارتا خودشان را بازنشسته خواهند کرد!
محمد فرجامی و ف.م. سخن و اصغرآقا و ملاحسنی و... بعد از خواندن جملهام درجا قلمشان (بهتراست بگویم کیبوردشان) را میبوسند و میگذارند کنار!
پزشکان وبلاگستان به ریاست یک پزشک فوری جلسهای برگزار میکنند و سعی میکنند دلیل "ظهور این همه نبوغ در یک شب" را کشف کنند و در مورد آن مقاله بنویسند.
زهرا و پانتهآ درجا لینکم را اضافه میکنند.
مزاحمهای نظرخواهیام فوری از خدایشان طلب مغفرت(توبه) خواهند کرد و به رئیشان خواهند گفت دیگر قادر نیستند در نظرخواهی یک پدیده و یک هنرمند ملی وطن بلوا ایجاد کنند.
حسنآقا و جی لندنی دیگر به من طعنه نمیزنند که چرا رفتی رأی دادی و میگویند خالق چنین جملهای هر کار بکند آزاد است. حسنآقا در چنچنهاش یک غذا تقدیم من خواهد کرد.
آشپزباشی با کمک عیال کیک خوشمزهای برایم خواهد فرستاد.( از این فکر آب دهانم را قورت دادم)
جوانان ازدواجکرده (و از دست رفته) وبلاگستان مثل الپر و احیانا جمهور به امید گفتن چنین جملهای در مرحلهای از زندگیشان دوباره وبلاگنویسی را شروع خواهندکرد.
تمام آنهایی که زمانی به من توهینی کردهاند از من معذرت میخواهند و میگویند: اگر می دانستیم تو چنین جواهری هستی و اینچنین بلدی دُر بسایی، غلط میکردیم به تو حرفهای بد بد بزنیم.
خلاصه داشتم با به عکسالعملهای دانه دانهی وبلاگستانیها فکر میکردم که ناگهان با جیکجیک گنجشکان صبح صادق دمید و من با همان لبخند روی لب، منتها گشادتر از قبل، خوابم برد .
صبح با شوق و ذوق از خواب پاشدم و طبیعتا به اولین چیزی که فکر کردم همان جمله بود.
در راه رفتن به دستشویی کامپیوتر را روشن کردم. جلوی آینه داشتم مسواک میزدم که با دیدن قیافهی خودم که میدانستم به زودی شهرتم عالمگیر خواهد شب و مثل توپ در جهان صدا خواهم کرد، تصمیم گرفتم جمله را دوباره تکرار کنم شاید کمی و کاستی داشته باشد و احیانا شب متوجهاش نشدهباشم.
اما هر چه فکر کردم هیچ از آن جمله یادم نیامد. گفتم شاید صبحانه بخورم یادم بیاید. نیامد.
گفتم شاید بنشینم پای کامپیوتر مثل همیشه که مینشینم و کلی چیز یادم میآید و فیالبداهه مینویسم یادم بیاید. نیامد.
نشان به آن نشان که سه روز است از خانه بیرون نرفتهام و به خودم و مغزم میپیچم و حتی یک کلمهاش یادم نمیآید! حتی یادم نیست راجع به چه بود...
ما اگر شانس داشتیم که زیتون نبودیم. بهخدا ما حیف شدهایم...
آنشب تا سرم را روی بالش گذاشتم ناگهان جملهای به فکرم رسید. بله، فقط یک جمله!
جملهای نغز و بینقص!
این جمله همه چیز داشت. هم اجتماعی بود هم انتقادی و هم اعتراض به وضع موجود در آن مستتر بود. شاید برابری میکرد با تمام نوشتههای وبلاگم در این شش سال. هم کنایه داشت و هم یک نوع استعاره که آنهایی که نباید بفهمند فقط لایهی رویی را که اتفاقا آن هم به تنهایی نغز بود میفهمیدند. جمله را بررسی کردم. یکی دو کلمهاش را جابهجا کردم تا عالی عالی شد. وای خدای من... من یک عالمه حرف با این جمله در وبلاگم خواهم زد!
توانش را نداشتم از رختخواب نرم و گرمم بکَنم و بیایم دوباره کامپیوتر را روشن کنم و این جمله را بنویسم.
گفتم نکند صبح یادم برود. بروم جایی یادداشتش کنم. آن هم حالش نبود!
بنابراین چندین بار جمله را پیش خود تکرار کردم. آنقدر که مغزم پر شد از آن جمله. امکان نداشت فراموشش کنم. وای... چقدر جملهی زیبا و پرمحتوایی بود.
بعد با لبخندی (مطمئنم لبخندی رضایتآمیز بر لب داشتم) به حس و حال خوانندگان وبلاگم بعد از خواندن این جمله فکر کردم.
مطرود حتما برایم مینویسد: مژده! ظهور یک مینیمالیست قدر!
مانیب و سولوژن در نظرخواهیام خواهند نوشت: خوب!( مثل اینکه نمیدانید مانی به نوشتهای بگوید "خوب" یعنی چه؟یعنی عالی! یعنی بینظیر!)
مهدی جامی به معصومه ناصری میگوید: بدو بدو... زود باش زیتون را دعوت کن به رادیو زمانه و سه دانگ رادیو را به نامش کن تا مجبور شود مرتب از این چیزها(بیادبها منظورم از "چیز" نوشتهاست) بنویسد.
دویچهولهایها کلی ناخن میجوند و افسوس میخورند چرا پارسال حقم را خوردند و وبلاگم را برنده اعلام نکردند!
نیکآهنگ کوثر بر مبنای جملهام چنان کاریکاتوری میکشد که در دنیا اول میشود.
پرشینبلاگیها سر به جِیب تفکر فرو میکنند که اگر این وبلاگ نویس است پس بقیه چکارهاند؟
خورشید خانم در یاهو مسنجر کلی آیکون بوس و قلب برایم میفرستد.
خوابگرد مینویسد: چگونه زیتون یکتنه به جنگ ابتذال میرود...
حسین درخشان فوری متحول خواهد شد!
بیبیسی فارسی دربه در دنبالم میگردد.
پوپک صابری برای خوردن چای دیشلمه و قبول پست سردبیری به دفتر گلآقا دعوتم خواهد کرد.
رادیو فردا و ویاو اِ صدای آمریکا و ... پشت سر هم برایم ایمیل میزنند تا قبول کنم با آنها مصاحبه کنم.
حاجی واشنگتن و بقیه دانشجویان خارج کشوری از من دعوت میکنند در دانشگاهشان تدریس کنم!
آقای ابطحی با خواندنش میگوید: زیتون را باید کاندیدای ریاست جمهوری بکنیم! خاتمی و موسوی و اعلمی و بقیه باید بروند بوق بزنند.
ابراهیم نبوی با خواندن جملهام یکهو تمام رگهای بستهاش باز میشود.
منیرو روانیپور و عباس معروفی در مورد ظهور یک پدیده قصهنویسی کنفرانس مطبوعاتی خواهند گذاشت و جسارتا خودشان را بازنشسته خواهند کرد!
محمد فرجامی و ف.م. سخن و اصغرآقا و ملاحسنی و... بعد از خواندن جملهام درجا قلمشان (بهتراست بگویم کیبوردشان) را میبوسند و میگذارند کنار!
پزشکان وبلاگستان به ریاست یک پزشک فوری جلسهای برگزار میکنند و سعی میکنند دلیل "ظهور این همه نبوغ در یک شب" را کشف کنند و در مورد آن مقاله بنویسند.
زهرا و پانتهآ درجا لینکم را اضافه میکنند.
مزاحمهای نظرخواهیام فوری از خدایشان طلب مغفرت(توبه) خواهند کرد و به رئیشان خواهند گفت دیگر قادر نیستند در نظرخواهی یک پدیده و یک هنرمند ملی وطن بلوا ایجاد کنند.
حسنآقا و جی لندنی دیگر به من طعنه نمیزنند که چرا رفتی رأی دادی و میگویند خالق چنین جملهای هر کار بکند آزاد است. حسنآقا در چنچنهاش یک غذا تقدیم من خواهد کرد.
آشپزباشی با کمک عیال کیک خوشمزهای برایم خواهد فرستاد.( از این فکر آب دهانم را قورت دادم)
جوانان ازدواجکرده (و از دست رفته) وبلاگستان مثل الپر و احیانا جمهور به امید گفتن چنین جملهای در مرحلهای از زندگیشان دوباره وبلاگنویسی را شروع خواهندکرد.
تمام آنهایی که زمانی به من توهینی کردهاند از من معذرت میخواهند و میگویند: اگر می دانستیم تو چنین جواهری هستی و اینچنین بلدی دُر بسایی، غلط میکردیم به تو حرفهای بد بد بزنیم.
خلاصه داشتم با به عکسالعملهای دانه دانهی وبلاگستانیها فکر میکردم که ناگهان با جیکجیک گنجشکان صبح صادق دمید و من با همان لبخند روی لب، منتها گشادتر از قبل، خوابم برد .
صبح با شوق و ذوق از خواب پاشدم و طبیعتا به اولین چیزی که فکر کردم همان جمله بود.
در راه رفتن به دستشویی کامپیوتر را روشن کردم. جلوی آینه داشتم مسواک میزدم که با دیدن قیافهی خودم که میدانستم به زودی شهرتم عالمگیر خواهد شب و مثل توپ در جهان صدا خواهم کرد، تصمیم گرفتم جمله را دوباره تکرار کنم شاید کمی و کاستی داشته باشد و احیانا شب متوجهاش نشدهباشم.
اما هر چه فکر کردم هیچ از آن جمله یادم نیامد. گفتم شاید صبحانه بخورم یادم بیاید. نیامد.
گفتم شاید بنشینم پای کامپیوتر مثل همیشه که مینشینم و کلی چیز یادم میآید و فیالبداهه مینویسم یادم بیاید. نیامد.
نشان به آن نشان که سه روز است از خانه بیرون نرفتهام و به خودم و مغزم میپیچم و حتی یک کلمهاش یادم نمیآید! حتی یادم نیست راجع به چه بود...
ما اگر شانس داشتیم که زیتون نبودیم. بهخدا ما حیف شدهایم...
چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷
داماد دو عروسه!
چشم همهمون روشن!
میگن این آقای 28 ساله، ساکن یکی از روستاهای فومن، به طور همزمان با دو دختر 24 و 27 ساله ازدواج کرده!
چند میلیون دیگه باید امضا جمع کنیم تا دیگه شاهد همچین فجایعی نباشیم؟
البت در چهرهی عروس خانوما هیچ علامتی مبنی بر اتفاق یک فاجعه به چشم نمیخوره. نکنه اینی که این ایمیلو برام فرستاده داماد دوم رو فرستاده گل بچینه. یا طفلکی رفته توالت و...
اگه اینطوره بگید فوری عکسو بردارم. فعلا عکسو کوچیک میذارم. :)
(چه فکر بکر و چه نبوغی! اومدن پرده رو با خود میل پرده از رو بالکن گرفتن برای عکس گرفتن. من عمرا صد سال عقلم به این چیزا برسه)
میگن این آقای 28 ساله، ساکن یکی از روستاهای فومن، به طور همزمان با دو دختر 24 و 27 ساله ازدواج کرده!
چند میلیون دیگه باید امضا جمع کنیم تا دیگه شاهد همچین فجایعی نباشیم؟
البت در چهرهی عروس خانوما هیچ علامتی مبنی بر اتفاق یک فاجعه به چشم نمیخوره. نکنه اینی که این ایمیلو برام فرستاده داماد دوم رو فرستاده گل بچینه. یا طفلکی رفته توالت و...
اگه اینطوره بگید فوری عکسو بردارم. فعلا عکسو کوچیک میذارم. :)
(چه فکر بکر و چه نبوغی! اومدن پرده رو با خود میل پرده از رو بالکن گرفتن برای عکس گرفتن. من عمرا صد سال عقلم به این چیزا برسه)
سهشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷
ابراهیم نبوی
خیلی خوشحالم ابراهیم نبوی حالش خوب شده و از بیمارستان اومده بیرون.
رگهای قلبش همیشه باز باد! قلم طنز نویسیش پر جوهر و عمرش هم دراز باد!
هیجوقت یادم نمیره لذتی که با خوندن نوشتههاش از قدیمالایام بهم دست میداده.
یه بار بیمارستان خوابیده بودم و یکی از دوستان همراه با دسته گل یکی از مطالب ابراهیم نبوی رو برام آورد.
از بس خندیدم بخیههای روی شکمم تقریبا باز شد و اون دردناکترین خندهای بود که در تمام عمرم کردم! فوری دکترو صدا زدن و وقتی دید چی خوندم اونم بعد از خندهای مبسوط به همراهانم فرمود تا دو هفته خوندن هر گونه مطلبی از نبوی برام ممنوعه.!
الان درسته تعداد طنز نویسا بیشتر از اون موقعست و تازگیها نیش نوشتههای نبوی بیشتر از نوشش شده. ولی هیچوقت نمیتونیم سهم نبوی رو در خوشحال کردن، امیدوار کردن و آگاه کردن مردم افسرده در اون سالها و این سالها کتمان کنیم!
پ.ن.1
یکی اومد ابروی نظرخواهیمو درست کنه، زد چشمشو کور کرد.!
(اومد تأییدیش کنه بالکل زد از کار انداختش)
پ.ن.2
در وبلاگ ویولت خوندم که وبلاگش به عنوان بهترین وبلاگ خانمهای وبلاگنویس برنده شده. بهش خیلی تبریک میگم.
نمیدونستم یه عده هم لطف کردن به من رأی دادن و هفتم شدم. ممنون.
خیلی خوشحال شدم دیدم بعضی بچههای وبلاگنویس همدیگرو دیدن. باید خیلی هیجانانگیز باشه.
رگهای قلبش همیشه باز باد! قلم طنز نویسیش پر جوهر و عمرش هم دراز باد!
هیجوقت یادم نمیره لذتی که با خوندن نوشتههاش از قدیمالایام بهم دست میداده.
یه بار بیمارستان خوابیده بودم و یکی از دوستان همراه با دسته گل یکی از مطالب ابراهیم نبوی رو برام آورد.
از بس خندیدم بخیههای روی شکمم تقریبا باز شد و اون دردناکترین خندهای بود که در تمام عمرم کردم! فوری دکترو صدا زدن و وقتی دید چی خوندم اونم بعد از خندهای مبسوط به همراهانم فرمود تا دو هفته خوندن هر گونه مطلبی از نبوی برام ممنوعه.!
الان درسته تعداد طنز نویسا بیشتر از اون موقعست و تازگیها نیش نوشتههای نبوی بیشتر از نوشش شده. ولی هیچوقت نمیتونیم سهم نبوی رو در خوشحال کردن، امیدوار کردن و آگاه کردن مردم افسرده در اون سالها و این سالها کتمان کنیم!
پ.ن.1
یکی اومد ابروی نظرخواهیمو درست کنه، زد چشمشو کور کرد.!
(اومد تأییدیش کنه بالکل زد از کار انداختش)
پ.ن.2
در وبلاگ ویولت خوندم که وبلاگش به عنوان بهترین وبلاگ خانمهای وبلاگنویس برنده شده. بهش خیلی تبریک میگم.
نمیدونستم یه عده هم لطف کردن به من رأی دادن و هفتم شدم. ممنون.
خیلی خوشحال شدم دیدم بعضی بچههای وبلاگنویس همدیگرو دیدن. باید خیلی هیجانانگیز باشه.
دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷
خرده جنایتهای زناشوهری...
1- چگونه اخلاق سیبا مگسی شد...
سیبا وقتی از سر کار اومد بیاختیار، شایدم بااختیار، قانون نانوشتهی نیاکانش رو اجرا کرد. یعنی بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و صورت و جورابش(این قانون آخری را هم من بهش تحمیل کردهم) یکراست رفت نشست روی مبل جلوی تلویزیون کانال فوتبالدار روگرفت و همزمان روزنامه را هم باز کرد و منتظر چایی شد. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که دیدم هی روزنامه رو با حالت عصبی تکون میده. نگو یک مگس هی میشینه رو روزنامه و مزاحمشه. یکهو صدای اعتراضش دراومد:
- "دو روزه این مگس تو خونهست، گفتم من ایندفعه نکشم یا بیرونش نکنم ببینم تو میکنی؟"
راست میگفت این مگس بیحیا دو شبانهروزه مدام تو خونهست. از اینور به اونور میپره. من میدیدمش، صدای وزوزش هم میشنیدم. اما نمیدونم چرا توجه نمیکردم که مثلا بیرونش کنم . هر وقت هم موقع کارام جلوم میومد. با دست کیشش میکردم میرفت یه جای دیگه!
خندهم گرفت. یعنی سیبا خواسته بود منو امتحان کنه؟ همینو ازش پرسیدم.
با لحنی عصبانیتر از قبل گفت:
- شما زنا هی بلدید شعار بدید. برابریم! برابریم! اما موقع عمل که میشه زیر بار هیچی نمیرید.
اصلا توجه نکرده بودم تو این مدتی که باهم زندگی کردیم، درسته خرید خونه (از خرید کالاهای سنگین بگیر تا سیبزمینی پیاز و برنج و میوه) پرداخت قبضها، بزرگ کردن بچه، کارای خونه بیشتر با من بوده،اما هیچوقت نشده بود اگه مگسی پشهای بیاد تو، هر دو خونه باشیم و من کشته باشمش. سوسک چرا. اما مگس نه.
باز بیشتر خندهم گرفت. سیبا چقدر وظیفهی مگسکشی را سنگین قلمداد میکرد. قیافهی خندان پر از افتخارشو با سیبیلای باروتی تو یه قاب عکس در حالیکه یک کپه مگس مرده جلوشه رو دیوار مجسم کردم و خندهم تبدیل به قهقهه شد.
سیبا خونش به جوش اومد. بلند شد و به صورت عصبی شروع به راه رفتن کرد و غرغرکنان گفت:
- بخند! دو روزه مگسه رو میبینی، میگی یه احمقی، یه بیشعوری هست که خسته از سرکار بیاد و برام کیشش کنه! آره دیگه!
خندهی من بلندتر شد. دست خودم نبود. به فکرم رسید حتما دلش از جایی دیگه پره. وگرنه سر یه مگس که قیصریه رو به آتیش نمیکشید. اما نمیتونستم دلداریش بدم. انداختم به شوخی.
من با قهقهه- نه بابا، باور کن حواسم نبود... سیبا جان، بیرون کردن یه مگس که کاری نداره.
سیبا در حالیکه صورتش عین شاتوت سیاه شده بود به طرف در آپارتمان رفت. در حالیکه کفششو میپوشید، صد تا فحش به فیمینیسم ، بالاخص از نوع ایرانیش داد و درو کوبید به هم و رفت.
من از بس خندیده بودم اشک از چشمام میومد. نمیتونستم برم جلوشو بگیرم. تازه دلم میخواست برای مگسه یه کم خوراکی بریزم قوی بشه. از تصور تابلوی سیبا جلوی یک پشته مگس خیلی خوشم اومده بود.
دوسه ساعت بعد سیبا از بیرون اومد. خیلی آروم درو بست و اومد نشست روی مبل جلوی تلویزیون بغل دست من و دوباره روزنامه رو جلوش گرفت. من کانال فوتبالو عوض کرده بودم گذاشته بودم روی یه سریال ایرانی. هیچی نگفت. نگفت لایق زنای ایرانی همین فیلمای صد من یه غازه. خوشم اومد باز مگسه وزوزکنان اومد عدل نشست روی روزنامهش. ایندفعه سیبا خیلی خونسرد رفت در رو به بالکن رو باز کرد باهمون روزنامه کیشش کرد بیرون... به همین سادگی. (به همین خوشمزگی)
2- سرکه شراب...
یکی دوسال پیش یک روز سیبا با یک کیسهی بزرگ پر از سیب اومد خونه. از یکی از دوستاش طرز تهیه شراب سیب رو یاد گرفته بود . گفتم ولش کن بیا بشوریمش بریزیم تو آبمیوهگیری هی آبمیوه بخوریم کیف کنیم. گفت نخیر، باید بشینیم همه رو همینطور نشسته رنده کنیم بریزیم تو دبه. (مثل شراب انگور که نشُسته باید لهش کرد.)
من که اصلا حالشو نداشتم. یه پیاز رنده میکنم سهتا ناخنم میکشنه. یه عالمه هم کار نوشتنی داشتم. رفتم سراغ کارای خودم. خودش نشست تا دو صبح نصفشو رنده کرد ریخت تو یه دبه. فردا شبش هم نصف دیگهشو تو یه دبه دیگه.
دوسه هفته نمیدونم میرفت بههمش میزد یا کار دیگری هم میکرد. اینو هم بگم نه من اهل شرابم نه خودش. مگه تو مهمونیا. اینو اصلا نچشیدیم ببینیم چطور شد... منم بعد یه مدت وقتی دیدم دیگه نمیره سراغش هر دو دبه رو بردم گذاشتم گوشهی بالکن پشت ستون. تا اینکه چند روز پیش تو اون سه روز تعطیلی ماه رمضون داشتم بالکنو میشستم چشمم به دبهها خورد. یه کم از یکیش چشیدم دیدم بگی نگی طعم شراب داره. اما بعید میدونستم سیبا دیگه ازش بخوره. دلم نیومد بریزمشون دور. با دستمال نم دبهها رو تمیز کردم و رو هر دو با ماژیک نوشتم "سرکه سیب" و بردم گذاشتم بغل دست سطل زباله محل که جلوی یک ساختمو نیمهکارهست. تا رسیدم بالا دوباره رفتم رو بالکن ببینم چه خبره که دیدم یکی از کارگرهای همون ساختمون داره با دبهها ور میره. یکیشو باز کرده و با انگشت میچشه. بعدش درشو بست و هر دو رو برد تو اتاق کارگری ساختمون نیمهکاره. کلی به خودم فحش دادم. نکنه محلول سمی شده باشه. نکنه فکر کنن سرکهست بریزن تو غذا و...
دچار عذاب وجدان بودم... که... همون شب نصف شب در کمال تعجب صدای بزن برقص و ساز و آواز از همون ساختمون نیمهکاره بلند شد. من و سیبا رفتیم رو بالکن. از بالکن پایینی صدای مادر همسایهمون میومد که خجالت نمیکشن تو این شبهای عزیز قدر . دین و ایمون از بین رفته. اقلا میذاشتن بعد از 21 ماه رمضون.
سیبا گفت عجیبه. یهو یاد دبهی سرکهها افتادم و گفتم شاید هم عجیب نباشه. و با خجالت برای سیبا تعریف کردم که چکار کردم. گفتم احتمالا خوردن و حالا اثرات اونه. سیبا تازه یاد شراب سیب افتاد و کلی عصبانی شد گفت چرا به خودم یادآوری نکردی. کلی براش زحمت کشیده بودم و... بعد اومدیم تو با لحن ناراحت گفت از صدای بزن برقص و عربدههاشون معلومه که خیلی هم شرابش خوب شده.
گفتم ول کن بذار به حساب انفاق و خرج در این ماه عزیز. حالا سیبا گیر داده یه وقت با ماژیک اسم و آدرسمونو رو دبهها ننوشته باشی بیان سراغمون!
تا صبح صدای دستافشانی و پایکوبی میاومد...
3- حالا که سیبا گاهی ازم عصبانی میشه تصمیم گرفتم تموم کارهاییش که عصبانیم میکنه، گاهی تا سرحد جنون، بشینم بنویسم رو یه کاغذ(کاغذ که کفاف نمیده. باید بنویسم تو یه دفتر صد برگ شاید هم دویست برگ) و بیام اینجا بنوبسمش! حالا من یه کار اشتباه میکنم بعدش معذرت میخوام یا حداقل به اشتباهم اعتراف میکنم. اما اون مثل بعضی از مردا نمیخواد غرورشو بشکنه.
(آهای... فکر نکنید شماهایی که شوهر دارید و هی تو وبلاگاتون قربون صدقهش میرید و در واقع نصف وبلاگاتونو کردید مال اون، از شوور من بهتره! منتها من لاپوشونی نمیکنم. خیلی از دوستان و آشنایان میگن روابط من و سیبا الگوی اوناست. اهم...)
4- الحمدالله سریال "روز حسرت" هم تموم شد و پایانش تبدیل شد به یه فیلم کمدی. این آقای سیروس مقدم تجسمش از بهشت و جهنم و برزخ خیلی بامزه بود. از تصویر جوادی بهشت و جهنمش از خنده غش کردیم. تمام شخصیتهای فیلمو نشون داد که کدوم قسمت میرن. زری و حامد و یکی دیگه که نشناختمش تو آتیش جهنم گیر کرده بودن. مسعود و شهین خانم در برزخ و بقیه در بهشت.
من نمیدونم این فریده ورپریده که به هزار لطایف الحیل و کلک پسر حاجی را تور کرده بود بعد کلی تهدیدش کرد چه جور یهو بهشتی و پاک شد؟ تازه معصومه و فریده که یه شوهر داشتن و شوهرشون هم تو برزخ رفته با کی باید محشور بشن؟ با غلمانها؟ جویهای پر از شراب و پریهای عریانش کجا بودن. تو بهشت چرا حجاب اجباریه. منتها این دنیا باید چادر سیاه سر کنیم و اون دنیا چادر سفید! (فکر کردم اقلا اونجا راحتیم)
من عاشق مادرشوهری نرجسجون بودم. مادر شووری که بلیت مجانی رفت و برگشت به بهشت به مدت نامحدود رو داره و با عروساش مهربونه، نعمته والله!
اوه... راستی چرا پوریا پورسرخ و مهراوه شریفینیا هر دو یک لهجه داشتن. وقتی هر دو کلمات "ر" و "دال" دار رو عین هم تلفظ میکردن مثل: ناراحتی دیر "نکردم" اونم میگفت نه خوشحالم دیر "نکردی" یا کلمهی "فردا" رو هر دو مثل هم ادا میکردند"ر" خارجکی و دالی که از سقف دهن ادا میشه. حالا مسعود عین بچهپولدارا زندگی کرده بود فریده که تو پرورشگاه بزرگ شده بود نباید اینجوری حرف میزد.
اما این مهراوه عین باباشه تو بازی. دلم نمیاد بگم: زبونباز و هفتخط!
5- چقدر منتظر تأتر تلویزیونی "خرده جنایتهای زناشوهری" بودم. گرچه تبلیغش زیاد جالب نبود، ولی صرف شنیدن بازی نیکیکریمی و فروتن کافی بود تا آدم وسوسه بشه اون شب بشینه حتما ببینتش. و این امید چه زود به یأس تبدیل شد. راستش من این نمایشنامه رو نخونده بودم. و ببینم اینقدر مزخرفه یا اینا مزخرف بازیش کردن. بازی نیکی کریمی با اون لحن سوسولیش خیلی تو ذوق میزد. و فروتن هم به قوت بازیهای سینماییش نبود. لحنها یخ. بازیها یخ و بیحوصله. لباسها بسیار نامناسب. انگار نیکی کریمی رو کردن تو یه جوال، یه کلاه مسخره هم سرش کرده بودن و روش یه پارهی کهنه با کش کشیده بودن مبادا گرد و خاک بشینه روش. از نیکی کریمی که سالها بازیگر ستاره بوده و چند سال هم هست که خودش کارگردانه واقعا بعید بود. امیدوارم نگن بودجه کم بود. چون همهمون دیگه قیمت بازی اینا رو میدونیم.
تازه اگر هم پول بهشون نمیدادن حق نداشتن برای مردم اینقدر بد بازی کنن.
فکر میکنم دو تا آماتور از اینا بهتر بازی میکردن. (مثلا همین داستان مگسه رو من و سیبا بازی میکردیم بهتر از این میشد. نه؟)
من خاطرهی خوبی از نمایشنامههای تلویزیونی داشتم. بازیهای میکائیل شهرستانی، جمیله شیخی، مینا لاکانی و اصغر همت(در نمایش آقای فابریزی)، رویا تیموریان، پرویز پور حسینی و بهزاد فراهانی و رسول نجفیان و خیلیهای دیگه(اسماشون یادم نیست) ساعات خوب و خوشی رو برامون رقم میزدن و روزها به این نمایشها فکر میکردیم. اما اینبار اواسط نمایش تلویزیونو خاموش کردم. احساس کردم اینا از دل و جون بازی نمیکنن پس چرا من با دل و جون بشینم نگاه کنم؟
6- امروز برنامه 20 کانال پنج تلویزیون از روی برج میلاد پخش میشد. مجری که داشت با قالیباف صحبت میکرد بارها با هیجان گفت ما الان داریم از ارتفاع 435 متری برج با شما صحبت میکنیم. آخه مرد حسابی. مگه شما رفته بودین نوک آنتن؟ فوقش ارتفاعتون 300 یاچند متر بالاتر یا پایینتر بود.
اما با دیدن قالیباف بارها گفتم ایکاش اقلا این رئیسجمهورمون میشد! هاله نداره ولی جربزه داره.
7- این روزها تو رادیو تلویزیون بره کُشونه. گویندههای اخبار ساعتهای مختلف میان و با خوشحالی خبر بحران مالی در آمریکا، بحران چاقو کشی در انگلیس، افت قیمت سهام در بورس کشورهای عربی، تأخیرهای پنجشش دقیقهای هواپیمایی آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی، آتش سوزی در یک جنگلهای خارجی، سیل در فلان کشور، قطع آب یا برق برای یک ساعت در کشور بیسار و میخونن که مثلا ببینید هر که به ما در افتاد ورافتاد... آخه اینا رو یکی بگه که وضع کشورش خوب باشه. اگه بورس نیویورک یه مدتی افت کرده. بورس ما که از زمان اومدن احمدینژاد ریده شده بهش رفته! اگه فلان کشور آفریقایی یک ساعت برقش رفته ما اینجا(بخصوص شهرهایی به غیر از تهران) گاهی تا چهار ساعت برق نداریم. خوزستان تو اون گرمای تابستون روزی چند ساعت آب و برق نداشت. اگه تو انگلیس چند نفر با چاقو کشته شدن. ما اینجا هر روز چاقو کشی میبینیم حتی تو یه تصادف معمولی دو تا ماشین، دو طرف چاقوی ضامندار درمیارن. آتیش سوزی که نگو... تمام جنگلهامون اگه خودبهخود آتیش نگیره داریم برای ساختن ویلا به عمد آتیششون میزنیم. از تأخیر هواپیماها نگین که گاهی تا شونزده هفده ساعت تأخیر داریم. یا مثل آب خوردن کنسل میشه و یه معذرت خشک و خالی هم نمیخوان.
8- مجلهی اینترنتی گذرگاه درست سر وقتش یعنی اول مهر منتشر شد.
پ.ن.
چقدر بده آدم اول لینک بده بعد بره سراغش برای خوندن. الان رفتم دیدم به یکی از نوشتههای منم لینک دادن. لینک که نه. گذاشتنش اونجا. ممنون:)
اینو هم قبل از نوشتهم دربارهم نوشتن:
اگر به پر قیای " گاد فادر"های ادبی بر نخورد و شاخ وشانه نکشند که مثلن چون ما خودمان سایت داریم، و اینجا و آنجا گه گاه، لیلی هم به لالایمان میگذارند و حتا اگر قهر بکنیم برای برگشتمان کلی هم مجیزمان را میگویند " چه جمله درازی شد
می خواهم بگویم که " زیتون "، طنز بسیار دل چسب، پر کشش، پر نیش، روان و خواندنی و پر از ایهامی را دارد به ادبیاتمان می افزاید.( منو داره میگه ها)
چه نثر روان و پر کنایه ای را رونق داده است، که به خوبی می توان از آنها به عنوان نقدی ادبی " که جانانه هم هست " یاد کرد
به این بریده کوتاه دقت بفرمائید، اگر منصف باشید و اهل ذوق " که اغلب نیستیم " نه تنها لذت خواهید برد، بلکه به قول دوستان جاهل مسلکمان " ای ول " هم خواهید گفت.
" راستی چرا نسل جاهل های کشورمان پس از انقلاب منقرض شد...؟ یاد و خاطره شان گرامی..."
9- ببخشید، اما تو نوشتهی قبلیم" همه آمده بودند...من هم رفتم..." کم کُد طنز داشت که بعضیها جدیش گرفته بودن؟ مثلا جرج بوش حساب 100 بانک ملی داره؟ یا سنگدون مرغ بفرستیم برای لبنان؟ اونا که هر خونهای دههزار دلار دستخوش گرفتن.
10- شما فکر کنید من برم برای منشیگری مثلا یک مطب داندانپزشکی یا ادارهای جایی فرم استخدام پر کنم و مدرکمو بنویسم فوق لیسانس. بعد دکتر بفهمه که من نه تنها فوق لیسانس ندارم که خود لیسانسش رو هم ندارم. اولین کاری که دکتره میکنه اینه که فرممو میگیره پاره میکنه. یا اگه اداره دولتی باشه میان میگیرنم به جرم جعل عنوان. فکر کنید من بیام یه دکترای جعلی هم جور کنم و بدم یه ارگان دولتی؟ چند ماه زندانم میکنن؟ وقتی میفهمن یه پزشک با مدرک جعلی مطب زده چه برخوردی باهاش میکنن؟
حالا فکر کنید فردی که برای وزارت کشور کاندید شده اینکارو کرده و در کمال وقاحت هم مجبور به اعتراف شده؟ چیکارش کردن؟ الان شده وزیر ما! آقای کردان با مدرک فوق دیپلم! بادمجون دور قابچین و آفتابهبهدست با مدرک فوق لیسانس و دکترا کم آوردیم؟ )
11- عشق منه این دختره. این گلشیفتهی فراهانی:× فکر کنم نینی داره:)
بابا اینقدر به لباس و موهاش گیر ندین. دلش خواسته اینجوری پوشیده. اونجا هم از دست حرفای مردم راحت نیست؟
یک جملهی زیتونی:
در دل هر مرد ایرانی یک پاسدار ایستاده!
باور میکنید تعداد تذکرهایی که سیبا به من بابت حفظ حجاب داده صدها برابر مأمورین گشت ارشاده؟
و همیشههم بهانهاش ایناست که برای خودت میگم که بهت توهینی نشه!
پ.ن.1
12- نظرخواهی رو یک آدم خیر برام تأئیدی کرد. تنها نگرانیم اینه که نمیتونم مرتب بیام اینترنت سر بزنم و تاییدشون کنم.
پ.ن. 2
این آدم همچین هم خیر خیر نیست. چون کامنتهای نوشته شده اصلا معلوم نیست کجا می ره. قسمت کامنتهای منتشر نشده ارور میده. حتی کامنت خودم برام نمیاد تآییدش کنم. آهای ای آدم خیر(تشدید کجاست؟) امیدوارم اوندنیا بری برزخ. از نوع سیروس مقدمیش!
13- اومدم برم سایت بلاگ رولینگ به چند تا وبلاگ لینک بدم. دیدم توسط جهاد اسلامی هک شده و یک آهنگ خفن هم روشه. برید تا از هکی در نیومده یه کم فیض ببرید!
سیبا وقتی از سر کار اومد بیاختیار، شایدم بااختیار، قانون نانوشتهی نیاکانش رو اجرا کرد. یعنی بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و صورت و جورابش(این قانون آخری را هم من بهش تحمیل کردهم) یکراست رفت نشست روی مبل جلوی تلویزیون کانال فوتبالدار روگرفت و همزمان روزنامه را هم باز کرد و منتظر چایی شد. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که دیدم هی روزنامه رو با حالت عصبی تکون میده. نگو یک مگس هی میشینه رو روزنامه و مزاحمشه. یکهو صدای اعتراضش دراومد:
- "دو روزه این مگس تو خونهست، گفتم من ایندفعه نکشم یا بیرونش نکنم ببینم تو میکنی؟"
راست میگفت این مگس بیحیا دو شبانهروزه مدام تو خونهست. از اینور به اونور میپره. من میدیدمش، صدای وزوزش هم میشنیدم. اما نمیدونم چرا توجه نمیکردم که مثلا بیرونش کنم . هر وقت هم موقع کارام جلوم میومد. با دست کیشش میکردم میرفت یه جای دیگه!
خندهم گرفت. یعنی سیبا خواسته بود منو امتحان کنه؟ همینو ازش پرسیدم.
با لحنی عصبانیتر از قبل گفت:
- شما زنا هی بلدید شعار بدید. برابریم! برابریم! اما موقع عمل که میشه زیر بار هیچی نمیرید.
اصلا توجه نکرده بودم تو این مدتی که باهم زندگی کردیم، درسته خرید خونه (از خرید کالاهای سنگین بگیر تا سیبزمینی پیاز و برنج و میوه) پرداخت قبضها، بزرگ کردن بچه، کارای خونه بیشتر با من بوده،اما هیچوقت نشده بود اگه مگسی پشهای بیاد تو، هر دو خونه باشیم و من کشته باشمش. سوسک چرا. اما مگس نه.
باز بیشتر خندهم گرفت. سیبا چقدر وظیفهی مگسکشی را سنگین قلمداد میکرد. قیافهی خندان پر از افتخارشو با سیبیلای باروتی تو یه قاب عکس در حالیکه یک کپه مگس مرده جلوشه رو دیوار مجسم کردم و خندهم تبدیل به قهقهه شد.
سیبا خونش به جوش اومد. بلند شد و به صورت عصبی شروع به راه رفتن کرد و غرغرکنان گفت:
- بخند! دو روزه مگسه رو میبینی، میگی یه احمقی، یه بیشعوری هست که خسته از سرکار بیاد و برام کیشش کنه! آره دیگه!
خندهی من بلندتر شد. دست خودم نبود. به فکرم رسید حتما دلش از جایی دیگه پره. وگرنه سر یه مگس که قیصریه رو به آتیش نمیکشید. اما نمیتونستم دلداریش بدم. انداختم به شوخی.
من با قهقهه- نه بابا، باور کن حواسم نبود... سیبا جان، بیرون کردن یه مگس که کاری نداره.
سیبا در حالیکه صورتش عین شاتوت سیاه شده بود به طرف در آپارتمان رفت. در حالیکه کفششو میپوشید، صد تا فحش به فیمینیسم ، بالاخص از نوع ایرانیش داد و درو کوبید به هم و رفت.
من از بس خندیده بودم اشک از چشمام میومد. نمیتونستم برم جلوشو بگیرم. تازه دلم میخواست برای مگسه یه کم خوراکی بریزم قوی بشه. از تصور تابلوی سیبا جلوی یک پشته مگس خیلی خوشم اومده بود.
دوسه ساعت بعد سیبا از بیرون اومد. خیلی آروم درو بست و اومد نشست روی مبل جلوی تلویزیون بغل دست من و دوباره روزنامه رو جلوش گرفت. من کانال فوتبالو عوض کرده بودم گذاشته بودم روی یه سریال ایرانی. هیچی نگفت. نگفت لایق زنای ایرانی همین فیلمای صد من یه غازه. خوشم اومد باز مگسه وزوزکنان اومد عدل نشست روی روزنامهش. ایندفعه سیبا خیلی خونسرد رفت در رو به بالکن رو باز کرد باهمون روزنامه کیشش کرد بیرون... به همین سادگی. (به همین خوشمزگی)
2- سرکه شراب...
یکی دوسال پیش یک روز سیبا با یک کیسهی بزرگ پر از سیب اومد خونه. از یکی از دوستاش طرز تهیه شراب سیب رو یاد گرفته بود . گفتم ولش کن بیا بشوریمش بریزیم تو آبمیوهگیری هی آبمیوه بخوریم کیف کنیم. گفت نخیر، باید بشینیم همه رو همینطور نشسته رنده کنیم بریزیم تو دبه. (مثل شراب انگور که نشُسته باید لهش کرد.)
من که اصلا حالشو نداشتم. یه پیاز رنده میکنم سهتا ناخنم میکشنه. یه عالمه هم کار نوشتنی داشتم. رفتم سراغ کارای خودم. خودش نشست تا دو صبح نصفشو رنده کرد ریخت تو یه دبه. فردا شبش هم نصف دیگهشو تو یه دبه دیگه.
دوسه هفته نمیدونم میرفت بههمش میزد یا کار دیگری هم میکرد. اینو هم بگم نه من اهل شرابم نه خودش. مگه تو مهمونیا. اینو اصلا نچشیدیم ببینیم چطور شد... منم بعد یه مدت وقتی دیدم دیگه نمیره سراغش هر دو دبه رو بردم گذاشتم گوشهی بالکن پشت ستون. تا اینکه چند روز پیش تو اون سه روز تعطیلی ماه رمضون داشتم بالکنو میشستم چشمم به دبهها خورد. یه کم از یکیش چشیدم دیدم بگی نگی طعم شراب داره. اما بعید میدونستم سیبا دیگه ازش بخوره. دلم نیومد بریزمشون دور. با دستمال نم دبهها رو تمیز کردم و رو هر دو با ماژیک نوشتم "سرکه سیب" و بردم گذاشتم بغل دست سطل زباله محل که جلوی یک ساختمو نیمهکارهست. تا رسیدم بالا دوباره رفتم رو بالکن ببینم چه خبره که دیدم یکی از کارگرهای همون ساختمون داره با دبهها ور میره. یکیشو باز کرده و با انگشت میچشه. بعدش درشو بست و هر دو رو برد تو اتاق کارگری ساختمون نیمهکاره. کلی به خودم فحش دادم. نکنه محلول سمی شده باشه. نکنه فکر کنن سرکهست بریزن تو غذا و...
دچار عذاب وجدان بودم... که... همون شب نصف شب در کمال تعجب صدای بزن برقص و ساز و آواز از همون ساختمون نیمهکاره بلند شد. من و سیبا رفتیم رو بالکن. از بالکن پایینی صدای مادر همسایهمون میومد که خجالت نمیکشن تو این شبهای عزیز قدر . دین و ایمون از بین رفته. اقلا میذاشتن بعد از 21 ماه رمضون.
سیبا گفت عجیبه. یهو یاد دبهی سرکهها افتادم و گفتم شاید هم عجیب نباشه. و با خجالت برای سیبا تعریف کردم که چکار کردم. گفتم احتمالا خوردن و حالا اثرات اونه. سیبا تازه یاد شراب سیب افتاد و کلی عصبانی شد گفت چرا به خودم یادآوری نکردی. کلی براش زحمت کشیده بودم و... بعد اومدیم تو با لحن ناراحت گفت از صدای بزن برقص و عربدههاشون معلومه که خیلی هم شرابش خوب شده.
گفتم ول کن بذار به حساب انفاق و خرج در این ماه عزیز. حالا سیبا گیر داده یه وقت با ماژیک اسم و آدرسمونو رو دبهها ننوشته باشی بیان سراغمون!
تا صبح صدای دستافشانی و پایکوبی میاومد...
3- حالا که سیبا گاهی ازم عصبانی میشه تصمیم گرفتم تموم کارهاییش که عصبانیم میکنه، گاهی تا سرحد جنون، بشینم بنویسم رو یه کاغذ(کاغذ که کفاف نمیده. باید بنویسم تو یه دفتر صد برگ شاید هم دویست برگ) و بیام اینجا بنوبسمش! حالا من یه کار اشتباه میکنم بعدش معذرت میخوام یا حداقل به اشتباهم اعتراف میکنم. اما اون مثل بعضی از مردا نمیخواد غرورشو بشکنه.
(آهای... فکر نکنید شماهایی که شوهر دارید و هی تو وبلاگاتون قربون صدقهش میرید و در واقع نصف وبلاگاتونو کردید مال اون، از شوور من بهتره! منتها من لاپوشونی نمیکنم. خیلی از دوستان و آشنایان میگن روابط من و سیبا الگوی اوناست. اهم...)
4- الحمدالله سریال "روز حسرت" هم تموم شد و پایانش تبدیل شد به یه فیلم کمدی. این آقای سیروس مقدم تجسمش از بهشت و جهنم و برزخ خیلی بامزه بود. از تصویر جوادی بهشت و جهنمش از خنده غش کردیم. تمام شخصیتهای فیلمو نشون داد که کدوم قسمت میرن. زری و حامد و یکی دیگه که نشناختمش تو آتیش جهنم گیر کرده بودن. مسعود و شهین خانم در برزخ و بقیه در بهشت.
من نمیدونم این فریده ورپریده که به هزار لطایف الحیل و کلک پسر حاجی را تور کرده بود بعد کلی تهدیدش کرد چه جور یهو بهشتی و پاک شد؟ تازه معصومه و فریده که یه شوهر داشتن و شوهرشون هم تو برزخ رفته با کی باید محشور بشن؟ با غلمانها؟ جویهای پر از شراب و پریهای عریانش کجا بودن. تو بهشت چرا حجاب اجباریه. منتها این دنیا باید چادر سیاه سر کنیم و اون دنیا چادر سفید! (فکر کردم اقلا اونجا راحتیم)
من عاشق مادرشوهری نرجسجون بودم. مادر شووری که بلیت مجانی رفت و برگشت به بهشت به مدت نامحدود رو داره و با عروساش مهربونه، نعمته والله!
اوه... راستی چرا پوریا پورسرخ و مهراوه شریفینیا هر دو یک لهجه داشتن. وقتی هر دو کلمات "ر" و "دال" دار رو عین هم تلفظ میکردن مثل: ناراحتی دیر "نکردم" اونم میگفت نه خوشحالم دیر "نکردی" یا کلمهی "فردا" رو هر دو مثل هم ادا میکردند"ر" خارجکی و دالی که از سقف دهن ادا میشه. حالا مسعود عین بچهپولدارا زندگی کرده بود فریده که تو پرورشگاه بزرگ شده بود نباید اینجوری حرف میزد.
اما این مهراوه عین باباشه تو بازی. دلم نمیاد بگم: زبونباز و هفتخط!
5- چقدر منتظر تأتر تلویزیونی "خرده جنایتهای زناشوهری" بودم. گرچه تبلیغش زیاد جالب نبود، ولی صرف شنیدن بازی نیکیکریمی و فروتن کافی بود تا آدم وسوسه بشه اون شب بشینه حتما ببینتش. و این امید چه زود به یأس تبدیل شد. راستش من این نمایشنامه رو نخونده بودم. و ببینم اینقدر مزخرفه یا اینا مزخرف بازیش کردن. بازی نیکی کریمی با اون لحن سوسولیش خیلی تو ذوق میزد. و فروتن هم به قوت بازیهای سینماییش نبود. لحنها یخ. بازیها یخ و بیحوصله. لباسها بسیار نامناسب. انگار نیکی کریمی رو کردن تو یه جوال، یه کلاه مسخره هم سرش کرده بودن و روش یه پارهی کهنه با کش کشیده بودن مبادا گرد و خاک بشینه روش. از نیکی کریمی که سالها بازیگر ستاره بوده و چند سال هم هست که خودش کارگردانه واقعا بعید بود. امیدوارم نگن بودجه کم بود. چون همهمون دیگه قیمت بازی اینا رو میدونیم.
تازه اگر هم پول بهشون نمیدادن حق نداشتن برای مردم اینقدر بد بازی کنن.
فکر میکنم دو تا آماتور از اینا بهتر بازی میکردن. (مثلا همین داستان مگسه رو من و سیبا بازی میکردیم بهتر از این میشد. نه؟)
من خاطرهی خوبی از نمایشنامههای تلویزیونی داشتم. بازیهای میکائیل شهرستانی، جمیله شیخی، مینا لاکانی و اصغر همت(در نمایش آقای فابریزی)، رویا تیموریان، پرویز پور حسینی و بهزاد فراهانی و رسول نجفیان و خیلیهای دیگه(اسماشون یادم نیست) ساعات خوب و خوشی رو برامون رقم میزدن و روزها به این نمایشها فکر میکردیم. اما اینبار اواسط نمایش تلویزیونو خاموش کردم. احساس کردم اینا از دل و جون بازی نمیکنن پس چرا من با دل و جون بشینم نگاه کنم؟
6- امروز برنامه 20 کانال پنج تلویزیون از روی برج میلاد پخش میشد. مجری که داشت با قالیباف صحبت میکرد بارها با هیجان گفت ما الان داریم از ارتفاع 435 متری برج با شما صحبت میکنیم. آخه مرد حسابی. مگه شما رفته بودین نوک آنتن؟ فوقش ارتفاعتون 300 یاچند متر بالاتر یا پایینتر بود.
اما با دیدن قالیباف بارها گفتم ایکاش اقلا این رئیسجمهورمون میشد! هاله نداره ولی جربزه داره.
7- این روزها تو رادیو تلویزیون بره کُشونه. گویندههای اخبار ساعتهای مختلف میان و با خوشحالی خبر بحران مالی در آمریکا، بحران چاقو کشی در انگلیس، افت قیمت سهام در بورس کشورهای عربی، تأخیرهای پنجشش دقیقهای هواپیمایی آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی، آتش سوزی در یک جنگلهای خارجی، سیل در فلان کشور، قطع آب یا برق برای یک ساعت در کشور بیسار و میخونن که مثلا ببینید هر که به ما در افتاد ورافتاد... آخه اینا رو یکی بگه که وضع کشورش خوب باشه. اگه بورس نیویورک یه مدتی افت کرده. بورس ما که از زمان اومدن احمدینژاد ریده شده بهش رفته! اگه فلان کشور آفریقایی یک ساعت برقش رفته ما اینجا(بخصوص شهرهایی به غیر از تهران) گاهی تا چهار ساعت برق نداریم. خوزستان تو اون گرمای تابستون روزی چند ساعت آب و برق نداشت. اگه تو انگلیس چند نفر با چاقو کشته شدن. ما اینجا هر روز چاقو کشی میبینیم حتی تو یه تصادف معمولی دو تا ماشین، دو طرف چاقوی ضامندار درمیارن. آتیش سوزی که نگو... تمام جنگلهامون اگه خودبهخود آتیش نگیره داریم برای ساختن ویلا به عمد آتیششون میزنیم. از تأخیر هواپیماها نگین که گاهی تا شونزده هفده ساعت تأخیر داریم. یا مثل آب خوردن کنسل میشه و یه معذرت خشک و خالی هم نمیخوان.
8- مجلهی اینترنتی گذرگاه درست سر وقتش یعنی اول مهر منتشر شد.
پ.ن.
چقدر بده آدم اول لینک بده بعد بره سراغش برای خوندن. الان رفتم دیدم به یکی از نوشتههای منم لینک دادن. لینک که نه. گذاشتنش اونجا. ممنون:)
اینو هم قبل از نوشتهم دربارهم نوشتن:
اگر به پر قیای " گاد فادر"های ادبی بر نخورد و شاخ وشانه نکشند که مثلن چون ما خودمان سایت داریم، و اینجا و آنجا گه گاه، لیلی هم به لالایمان میگذارند و حتا اگر قهر بکنیم برای برگشتمان کلی هم مجیزمان را میگویند " چه جمله درازی شد
می خواهم بگویم که " زیتون "، طنز بسیار دل چسب، پر کشش، پر نیش، روان و خواندنی و پر از ایهامی را دارد به ادبیاتمان می افزاید.( منو داره میگه ها)
چه نثر روان و پر کنایه ای را رونق داده است، که به خوبی می توان از آنها به عنوان نقدی ادبی " که جانانه هم هست " یاد کرد
به این بریده کوتاه دقت بفرمائید، اگر منصف باشید و اهل ذوق " که اغلب نیستیم " نه تنها لذت خواهید برد، بلکه به قول دوستان جاهل مسلکمان " ای ول " هم خواهید گفت.
" راستی چرا نسل جاهل های کشورمان پس از انقلاب منقرض شد...؟ یاد و خاطره شان گرامی..."
9- ببخشید، اما تو نوشتهی قبلیم" همه آمده بودند...من هم رفتم..." کم کُد طنز داشت که بعضیها جدیش گرفته بودن؟ مثلا جرج بوش حساب 100 بانک ملی داره؟ یا سنگدون مرغ بفرستیم برای لبنان؟ اونا که هر خونهای دههزار دلار دستخوش گرفتن.
10- شما فکر کنید من برم برای منشیگری مثلا یک مطب داندانپزشکی یا ادارهای جایی فرم استخدام پر کنم و مدرکمو بنویسم فوق لیسانس. بعد دکتر بفهمه که من نه تنها فوق لیسانس ندارم که خود لیسانسش رو هم ندارم. اولین کاری که دکتره میکنه اینه که فرممو میگیره پاره میکنه. یا اگه اداره دولتی باشه میان میگیرنم به جرم جعل عنوان. فکر کنید من بیام یه دکترای جعلی هم جور کنم و بدم یه ارگان دولتی؟ چند ماه زندانم میکنن؟ وقتی میفهمن یه پزشک با مدرک جعلی مطب زده چه برخوردی باهاش میکنن؟
حالا فکر کنید فردی که برای وزارت کشور کاندید شده اینکارو کرده و در کمال وقاحت هم مجبور به اعتراف شده؟ چیکارش کردن؟ الان شده وزیر ما! آقای کردان با مدرک فوق دیپلم! بادمجون دور قابچین و آفتابهبهدست با مدرک فوق لیسانس و دکترا کم آوردیم؟ )
11- عشق منه این دختره. این گلشیفتهی فراهانی:× فکر کنم نینی داره:)
بابا اینقدر به لباس و موهاش گیر ندین. دلش خواسته اینجوری پوشیده. اونجا هم از دست حرفای مردم راحت نیست؟
یک جملهی زیتونی:
در دل هر مرد ایرانی یک پاسدار ایستاده!
باور میکنید تعداد تذکرهایی که سیبا به من بابت حفظ حجاب داده صدها برابر مأمورین گشت ارشاده؟
و همیشههم بهانهاش ایناست که برای خودت میگم که بهت توهینی نشه!
پ.ن.1
12- نظرخواهی رو یک آدم خیر برام تأئیدی کرد. تنها نگرانیم اینه که نمیتونم مرتب بیام اینترنت سر بزنم و تاییدشون کنم.
پ.ن. 2
این آدم همچین هم خیر خیر نیست. چون کامنتهای نوشته شده اصلا معلوم نیست کجا می ره. قسمت کامنتهای منتشر نشده ارور میده. حتی کامنت خودم برام نمیاد تآییدش کنم. آهای ای آدم خیر(تشدید کجاست؟) امیدوارم اوندنیا بری برزخ. از نوع سیروس مقدمیش!
13- اومدم برم سایت بلاگ رولینگ به چند تا وبلاگ لینک بدم. دیدم توسط جهاد اسلامی هک شده و یک آهنگ خفن هم روشه. برید تا از هکی در نیومده یه کم فیض ببرید!
اشتراک در:
پستها (Atom)