پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷

پاستای مدل کاندومی

ساعت هشت شب زنگ زده می‌گه:
- مهمون نمی‌خوای؟
- چرا نمی‌خواییم. خره، اتفاقا دارم ماکارونی درست می‌کنم. بیایید دور هم بخوریم.(ماکارونی رو داشتم برای فردا ناهار درست می‌کردم ولی خوب باید قیف میومدم)
- زحمت نمی‌دیم. می‌دونی که من و همسرجان هیچوقت شام نمی‌خوریم..
- . آره جون خودتون. من شمای شکمو رو می‌شناسم
خندید و گفت: پس نخورید تا بیاییم.
اینطور شد که دوستم و شوهرش و بچه‌شون اومدن پاستا پارتی.
هنوز وارد نشده. اومده در قابلمه رو بر می‌داره.
- وای... اینا چیه؟
و دستشو کاسه می‌کنه جلوی دهنش و دهنشو میاره بغل گوشم(که شوهران محترم که اون‌ور اُپن آشپزخونه روی مبل نشستن و گپ می‌زنن نشنون. اگه می‌گید مردا در حال گپ زدن حواسشون جای دیگه نیست بسیار اشتباه می‌کنید)
- کاندوماتونو جمع کردی می‌خوای بدی به خوردمون؟ اوه...ببین، چقدر مصرفشون هم بالاست...
انگار برق سه‌فاز گرفته باشدم
گوششو گرفتم کشیدم..
- چی می‌گی؟ یعنی چه؟ اَه، اَه، حالمو به هم زدی...
- نه توروخدا نگاه کن عین کاندوم استفاده شده نیستن؟ .



حالم گرفته شد.
آقا سر شام هر چنگالی می‌زدم توی پاستاها حالت عق بهم دست می‌داد. ولی دوستم شیطون بلای ذلیل شده همچین با اشتها می‌خورد که چی... وسطاش هم هی بهم چشمک می‌زد.



منی که عاشق ماکارونی این مدلی بودم، بعد از اون روز هر وقت تو فروشگاه می‌بینم تا دستم می‌ره طرفش، یاد حرف دوستم می‌افتم و می‌ذارم سر جاش... فعلا باید با ماکارونی دراز بسازم.

هیچ نظری موجود نیست: