1- چگونه اخلاق سیبا مگسی شد...
سیبا وقتی از سر کار اومد بیاختیار، شایدم بااختیار، قانون نانوشتهی نیاکانش رو اجرا کرد. یعنی بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و صورت و جورابش(این قانون آخری را هم من بهش تحمیل کردهم) یکراست رفت نشست روی مبل جلوی تلویزیون کانال فوتبالدار روگرفت و همزمان روزنامه را هم باز کرد و منتظر چایی شد. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که دیدم هی روزنامه رو با حالت عصبی تکون میده. نگو یک مگس هی میشینه رو روزنامه و مزاحمشه. یکهو صدای اعتراضش دراومد:
- "دو روزه این مگس تو خونهست، گفتم من ایندفعه نکشم یا بیرونش نکنم ببینم تو میکنی؟"
راست میگفت این مگس بیحیا دو شبانهروزه مدام تو خونهست. از اینور به اونور میپره. من میدیدمش، صدای وزوزش هم میشنیدم. اما نمیدونم چرا توجه نمیکردم که مثلا بیرونش کنم . هر وقت هم موقع کارام جلوم میومد. با دست کیشش میکردم میرفت یه جای دیگه!
خندهم گرفت. یعنی سیبا خواسته بود منو امتحان کنه؟ همینو ازش پرسیدم.
با لحنی عصبانیتر از قبل گفت:
- شما زنا هی بلدید شعار بدید. برابریم! برابریم! اما موقع عمل که میشه زیر بار هیچی نمیرید.
اصلا توجه نکرده بودم تو این مدتی که باهم زندگی کردیم، درسته خرید خونه (از خرید کالاهای سنگین بگیر تا سیبزمینی پیاز و برنج و میوه) پرداخت قبضها، بزرگ کردن بچه، کارای خونه بیشتر با من بوده،اما هیچوقت نشده بود اگه مگسی پشهای بیاد تو، هر دو خونه باشیم و من کشته باشمش. سوسک چرا. اما مگس نه.
باز بیشتر خندهم گرفت. سیبا چقدر وظیفهی مگسکشی را سنگین قلمداد میکرد. قیافهی خندان پر از افتخارشو با سیبیلای باروتی تو یه قاب عکس در حالیکه یک کپه مگس مرده جلوشه رو دیوار مجسم کردم و خندهم تبدیل به قهقهه شد.
سیبا خونش به جوش اومد. بلند شد و به صورت عصبی شروع به راه رفتن کرد و غرغرکنان گفت:
- بخند! دو روزه مگسه رو میبینی، میگی یه احمقی، یه بیشعوری هست که خسته از سرکار بیاد و برام کیشش کنه! آره دیگه!
خندهی من بلندتر شد. دست خودم نبود. به فکرم رسید حتما دلش از جایی دیگه پره. وگرنه سر یه مگس که قیصریه رو به آتیش نمیکشید. اما نمیتونستم دلداریش بدم. انداختم به شوخی.
من با قهقهه- نه بابا، باور کن حواسم نبود... سیبا جان، بیرون کردن یه مگس که کاری نداره.
سیبا در حالیکه صورتش عین شاتوت سیاه شده بود به طرف در آپارتمان رفت. در حالیکه کفششو میپوشید، صد تا فحش به فیمینیسم ، بالاخص از نوع ایرانیش داد و درو کوبید به هم و رفت.
من از بس خندیده بودم اشک از چشمام میومد. نمیتونستم برم جلوشو بگیرم. تازه دلم میخواست برای مگسه یه کم خوراکی بریزم قوی بشه. از تصور تابلوی سیبا جلوی یک پشته مگس خیلی خوشم اومده بود.
دوسه ساعت بعد سیبا از بیرون اومد. خیلی آروم درو بست و اومد نشست روی مبل جلوی تلویزیون بغل دست من و دوباره روزنامه رو جلوش گرفت. من کانال فوتبالو عوض کرده بودم گذاشته بودم روی یه سریال ایرانی. هیچی نگفت. نگفت لایق زنای ایرانی همین فیلمای صد من یه غازه. خوشم اومد باز مگسه وزوزکنان اومد عدل نشست روی روزنامهش. ایندفعه سیبا خیلی خونسرد رفت در رو به بالکن رو باز کرد باهمون روزنامه کیشش کرد بیرون... به همین سادگی. (به همین خوشمزگی)
2- سرکه شراب...
یکی دوسال پیش یک روز سیبا با یک کیسهی بزرگ پر از سیب اومد خونه. از یکی از دوستاش طرز تهیه شراب سیب رو یاد گرفته بود . گفتم ولش کن بیا بشوریمش بریزیم تو آبمیوهگیری هی آبمیوه بخوریم کیف کنیم. گفت نخیر، باید بشینیم همه رو همینطور نشسته رنده کنیم بریزیم تو دبه. (مثل شراب انگور که نشُسته باید لهش کرد.)
من که اصلا حالشو نداشتم. یه پیاز رنده میکنم سهتا ناخنم میکشنه. یه عالمه هم کار نوشتنی داشتم. رفتم سراغ کارای خودم. خودش نشست تا دو صبح نصفشو رنده کرد ریخت تو یه دبه. فردا شبش هم نصف دیگهشو تو یه دبه دیگه.
دوسه هفته نمیدونم میرفت بههمش میزد یا کار دیگری هم میکرد. اینو هم بگم نه من اهل شرابم نه خودش. مگه تو مهمونیا. اینو اصلا نچشیدیم ببینیم چطور شد... منم بعد یه مدت وقتی دیدم دیگه نمیره سراغش هر دو دبه رو بردم گذاشتم گوشهی بالکن پشت ستون. تا اینکه چند روز پیش تو اون سه روز تعطیلی ماه رمضون داشتم بالکنو میشستم چشمم به دبهها خورد. یه کم از یکیش چشیدم دیدم بگی نگی طعم شراب داره. اما بعید میدونستم سیبا دیگه ازش بخوره. دلم نیومد بریزمشون دور. با دستمال نم دبهها رو تمیز کردم و رو هر دو با ماژیک نوشتم "سرکه سیب" و بردم گذاشتم بغل دست سطل زباله محل که جلوی یک ساختمو نیمهکارهست. تا رسیدم بالا دوباره رفتم رو بالکن ببینم چه خبره که دیدم یکی از کارگرهای همون ساختمون داره با دبهها ور میره. یکیشو باز کرده و با انگشت میچشه. بعدش درشو بست و هر دو رو برد تو اتاق کارگری ساختمون نیمهکاره. کلی به خودم فحش دادم. نکنه محلول سمی شده باشه. نکنه فکر کنن سرکهست بریزن تو غذا و...
دچار عذاب وجدان بودم... که... همون شب نصف شب در کمال تعجب صدای بزن برقص و ساز و آواز از همون ساختمون نیمهکاره بلند شد. من و سیبا رفتیم رو بالکن. از بالکن پایینی صدای مادر همسایهمون میومد که خجالت نمیکشن تو این شبهای عزیز قدر . دین و ایمون از بین رفته. اقلا میذاشتن بعد از 21 ماه رمضون.
سیبا گفت عجیبه. یهو یاد دبهی سرکهها افتادم و گفتم شاید هم عجیب نباشه. و با خجالت برای سیبا تعریف کردم که چکار کردم. گفتم احتمالا خوردن و حالا اثرات اونه. سیبا تازه یاد شراب سیب افتاد و کلی عصبانی شد گفت چرا به خودم یادآوری نکردی. کلی براش زحمت کشیده بودم و... بعد اومدیم تو با لحن ناراحت گفت از صدای بزن برقص و عربدههاشون معلومه که خیلی هم شرابش خوب شده.
گفتم ول کن بذار به حساب انفاق و خرج در این ماه عزیز. حالا سیبا گیر داده یه وقت با ماژیک اسم و آدرسمونو رو دبهها ننوشته باشی بیان سراغمون!
تا صبح صدای دستافشانی و پایکوبی میاومد...
3- حالا که سیبا گاهی ازم عصبانی میشه تصمیم گرفتم تموم کارهاییش که عصبانیم میکنه، گاهی تا سرحد جنون، بشینم بنویسم رو یه کاغذ(کاغذ که کفاف نمیده. باید بنویسم تو یه دفتر صد برگ شاید هم دویست برگ) و بیام اینجا بنوبسمش! حالا من یه کار اشتباه میکنم بعدش معذرت میخوام یا حداقل به اشتباهم اعتراف میکنم. اما اون مثل بعضی از مردا نمیخواد غرورشو بشکنه.
(آهای... فکر نکنید شماهایی که شوهر دارید و هی تو وبلاگاتون قربون صدقهش میرید و در واقع نصف وبلاگاتونو کردید مال اون، از شوور من بهتره! منتها من لاپوشونی نمیکنم. خیلی از دوستان و آشنایان میگن روابط من و سیبا الگوی اوناست. اهم...)
4- الحمدالله سریال "روز حسرت" هم تموم شد و پایانش تبدیل شد به یه فیلم کمدی. این آقای سیروس مقدم تجسمش از بهشت و جهنم و برزخ خیلی بامزه بود. از تصویر جوادی بهشت و جهنمش از خنده غش کردیم. تمام شخصیتهای فیلمو نشون داد که کدوم قسمت میرن. زری و حامد و یکی دیگه که نشناختمش تو آتیش جهنم گیر کرده بودن. مسعود و شهین خانم در برزخ و بقیه در بهشت.
من نمیدونم این فریده ورپریده که به هزار لطایف الحیل و کلک پسر حاجی را تور کرده بود بعد کلی تهدیدش کرد چه جور یهو بهشتی و پاک شد؟ تازه معصومه و فریده که یه شوهر داشتن و شوهرشون هم تو برزخ رفته با کی باید محشور بشن؟ با غلمانها؟ جویهای پر از شراب و پریهای عریانش کجا بودن. تو بهشت چرا حجاب اجباریه. منتها این دنیا باید چادر سیاه سر کنیم و اون دنیا چادر سفید! (فکر کردم اقلا اونجا راحتیم)
من عاشق مادرشوهری نرجسجون بودم. مادر شووری که بلیت مجانی رفت و برگشت به بهشت به مدت نامحدود رو داره و با عروساش مهربونه، نعمته والله!
اوه... راستی چرا پوریا پورسرخ و مهراوه شریفینیا هر دو یک لهجه داشتن. وقتی هر دو کلمات "ر" و "دال" دار رو عین هم تلفظ میکردن مثل: ناراحتی دیر "نکردم" اونم میگفت نه خوشحالم دیر "نکردی" یا کلمهی "فردا" رو هر دو مثل هم ادا میکردند"ر" خارجکی و دالی که از سقف دهن ادا میشه. حالا مسعود عین بچهپولدارا زندگی کرده بود فریده که تو پرورشگاه بزرگ شده بود نباید اینجوری حرف میزد.
اما این مهراوه عین باباشه تو بازی. دلم نمیاد بگم: زبونباز و هفتخط!
5- چقدر منتظر تأتر تلویزیونی "خرده جنایتهای زناشوهری" بودم. گرچه تبلیغش زیاد جالب نبود، ولی صرف شنیدن بازی نیکیکریمی و فروتن کافی بود تا آدم وسوسه بشه اون شب بشینه حتما ببینتش. و این امید چه زود به یأس تبدیل شد. راستش من این نمایشنامه رو نخونده بودم. و ببینم اینقدر مزخرفه یا اینا مزخرف بازیش کردن. بازی نیکی کریمی با اون لحن سوسولیش خیلی تو ذوق میزد. و فروتن هم به قوت بازیهای سینماییش نبود. لحنها یخ. بازیها یخ و بیحوصله. لباسها بسیار نامناسب. انگار نیکی کریمی رو کردن تو یه جوال، یه کلاه مسخره هم سرش کرده بودن و روش یه پارهی کهنه با کش کشیده بودن مبادا گرد و خاک بشینه روش. از نیکی کریمی که سالها بازیگر ستاره بوده و چند سال هم هست که خودش کارگردانه واقعا بعید بود. امیدوارم نگن بودجه کم بود. چون همهمون دیگه قیمت بازی اینا رو میدونیم.
تازه اگر هم پول بهشون نمیدادن حق نداشتن برای مردم اینقدر بد بازی کنن.
فکر میکنم دو تا آماتور از اینا بهتر بازی میکردن. (مثلا همین داستان مگسه رو من و سیبا بازی میکردیم بهتر از این میشد. نه؟)
من خاطرهی خوبی از نمایشنامههای تلویزیونی داشتم. بازیهای میکائیل شهرستانی، جمیله شیخی، مینا لاکانی و اصغر همت(در نمایش آقای فابریزی)، رویا تیموریان، پرویز پور حسینی و بهزاد فراهانی و رسول نجفیان و خیلیهای دیگه(اسماشون یادم نیست) ساعات خوب و خوشی رو برامون رقم میزدن و روزها به این نمایشها فکر میکردیم. اما اینبار اواسط نمایش تلویزیونو خاموش کردم. احساس کردم اینا از دل و جون بازی نمیکنن پس چرا من با دل و جون بشینم نگاه کنم؟
6- امروز برنامه 20 کانال پنج تلویزیون از روی برج میلاد پخش میشد. مجری که داشت با قالیباف صحبت میکرد بارها با هیجان گفت ما الان داریم از ارتفاع 435 متری برج با شما صحبت میکنیم. آخه مرد حسابی. مگه شما رفته بودین نوک آنتن؟ فوقش ارتفاعتون 300 یاچند متر بالاتر یا پایینتر بود.
اما با دیدن قالیباف بارها گفتم ایکاش اقلا این رئیسجمهورمون میشد! هاله نداره ولی جربزه داره.
7- این روزها تو رادیو تلویزیون بره کُشونه. گویندههای اخبار ساعتهای مختلف میان و با خوشحالی خبر بحران مالی در آمریکا، بحران چاقو کشی در انگلیس، افت قیمت سهام در بورس کشورهای عربی، تأخیرهای پنجشش دقیقهای هواپیمایی آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی، آتش سوزی در یک جنگلهای خارجی، سیل در فلان کشور، قطع آب یا برق برای یک ساعت در کشور بیسار و میخونن که مثلا ببینید هر که به ما در افتاد ورافتاد... آخه اینا رو یکی بگه که وضع کشورش خوب باشه. اگه بورس نیویورک یه مدتی افت کرده. بورس ما که از زمان اومدن احمدینژاد ریده شده بهش رفته! اگه فلان کشور آفریقایی یک ساعت برقش رفته ما اینجا(بخصوص شهرهایی به غیر از تهران) گاهی تا چهار ساعت برق نداریم. خوزستان تو اون گرمای تابستون روزی چند ساعت آب و برق نداشت. اگه تو انگلیس چند نفر با چاقو کشته شدن. ما اینجا هر روز چاقو کشی میبینیم حتی تو یه تصادف معمولی دو تا ماشین، دو طرف چاقوی ضامندار درمیارن. آتیش سوزی که نگو... تمام جنگلهامون اگه خودبهخود آتیش نگیره داریم برای ساختن ویلا به عمد آتیششون میزنیم. از تأخیر هواپیماها نگین که گاهی تا شونزده هفده ساعت تأخیر داریم. یا مثل آب خوردن کنسل میشه و یه معذرت خشک و خالی هم نمیخوان.
8- مجلهی اینترنتی گذرگاه درست سر وقتش یعنی اول مهر منتشر شد.
پ.ن.
چقدر بده آدم اول لینک بده بعد بره سراغش برای خوندن. الان رفتم دیدم به یکی از نوشتههای منم لینک دادن. لینک که نه. گذاشتنش اونجا. ممنون:)
اینو هم قبل از نوشتهم دربارهم نوشتن:
اگر به پر قیای " گاد فادر"های ادبی بر نخورد و شاخ وشانه نکشند که مثلن چون ما خودمان سایت داریم، و اینجا و آنجا گه گاه، لیلی هم به لالایمان میگذارند و حتا اگر قهر بکنیم برای برگشتمان کلی هم مجیزمان را میگویند " چه جمله درازی شد
می خواهم بگویم که " زیتون "، طنز بسیار دل چسب، پر کشش، پر نیش، روان و خواندنی و پر از ایهامی را دارد به ادبیاتمان می افزاید.( منو داره میگه ها)
چه نثر روان و پر کنایه ای را رونق داده است، که به خوبی می توان از آنها به عنوان نقدی ادبی " که جانانه هم هست " یاد کرد
به این بریده کوتاه دقت بفرمائید، اگر منصف باشید و اهل ذوق " که اغلب نیستیم " نه تنها لذت خواهید برد، بلکه به قول دوستان جاهل مسلکمان " ای ول " هم خواهید گفت.
" راستی چرا نسل جاهل های کشورمان پس از انقلاب منقرض شد...؟ یاد و خاطره شان گرامی..."
9- ببخشید، اما تو نوشتهی قبلیم" همه آمده بودند...من هم رفتم..." کم کُد طنز داشت که بعضیها جدیش گرفته بودن؟ مثلا جرج بوش حساب 100 بانک ملی داره؟ یا سنگدون مرغ بفرستیم برای لبنان؟ اونا که هر خونهای دههزار دلار دستخوش گرفتن.
10- شما فکر کنید من برم برای منشیگری مثلا یک مطب داندانپزشکی یا ادارهای جایی فرم استخدام پر کنم و مدرکمو بنویسم فوق لیسانس. بعد دکتر بفهمه که من نه تنها فوق لیسانس ندارم که خود لیسانسش رو هم ندارم. اولین کاری که دکتره میکنه اینه که فرممو میگیره پاره میکنه. یا اگه اداره دولتی باشه میان میگیرنم به جرم جعل عنوان. فکر کنید من بیام یه دکترای جعلی هم جور کنم و بدم یه ارگان دولتی؟ چند ماه زندانم میکنن؟ وقتی میفهمن یه پزشک با مدرک جعلی مطب زده چه برخوردی باهاش میکنن؟
حالا فکر کنید فردی که برای وزارت کشور کاندید شده اینکارو کرده و در کمال وقاحت هم مجبور به اعتراف شده؟ چیکارش کردن؟ الان شده وزیر ما! آقای کردان با مدرک فوق دیپلم! بادمجون دور قابچین و آفتابهبهدست با مدرک فوق لیسانس و دکترا کم آوردیم؟ )
11- عشق منه این دختره. این گلشیفتهی فراهانی:× فکر کنم نینی داره:)
بابا اینقدر به لباس و موهاش گیر ندین. دلش خواسته اینجوری پوشیده. اونجا هم از دست حرفای مردم راحت نیست؟
یک جملهی زیتونی:
در دل هر مرد ایرانی یک پاسدار ایستاده!
باور میکنید تعداد تذکرهایی که سیبا به من بابت حفظ حجاب داده صدها برابر مأمورین گشت ارشاده؟
و همیشههم بهانهاش ایناست که برای خودت میگم که بهت توهینی نشه!
پ.ن.1
12- نظرخواهی رو یک آدم خیر برام تأئیدی کرد. تنها نگرانیم اینه که نمیتونم مرتب بیام اینترنت سر بزنم و تاییدشون کنم.
پ.ن. 2
این آدم همچین هم خیر خیر نیست. چون کامنتهای نوشته شده اصلا معلوم نیست کجا می ره. قسمت کامنتهای منتشر نشده ارور میده. حتی کامنت خودم برام نمیاد تآییدش کنم. آهای ای آدم خیر(تشدید کجاست؟) امیدوارم اوندنیا بری برزخ. از نوع سیروس مقدمیش!
13- اومدم برم سایت بلاگ رولینگ به چند تا وبلاگ لینک بدم. دیدم توسط جهاد اسلامی هک شده و یک آهنگ خفن هم روشه. برید تا از هکی در نیومده یه کم فیض ببرید!
دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر