طبق معمول آن چند شب، ساعت یک نصفشب، بعد از خواب کردن سیبا و بچه(!) با یکعالمه موضوع در مغزم به قصد نوشتن پستِ جدید آنلاین شدم و ناخواسته آنقدر درگیر خواندن و جواب دادن به ایمیلها و خواندن وبلاگهای جور واجور شدم که دیدم دم صبح شده و ناچارم بروم بخوابم.
آنشب تا سرم را روی بالش گذاشتم ناگهان جملهای به فکرم رسید. بله، فقط یک جمله!
جملهای نغز و بینقص!
این جمله همه چیز داشت. هم اجتماعی بود هم انتقادی و هم اعتراض به وضع موجود در آن مستتر بود. شاید برابری میکرد با تمام نوشتههای وبلاگم در این شش سال. هم کنایه داشت و هم یک نوع استعاره که آنهایی که نباید بفهمند فقط لایهی رویی را که اتفاقا آن هم به تنهایی نغز بود میفهمیدند. جمله را بررسی کردم. یکی دو کلمهاش را جابهجا کردم تا عالی عالی شد. وای خدای من... من یک عالمه حرف با این جمله در وبلاگم خواهم زد!
توانش را نداشتم از رختخواب نرم و گرمم بکَنم و بیایم دوباره کامپیوتر را روشن کنم و این جمله را بنویسم.
گفتم نکند صبح یادم برود. بروم جایی یادداشتش کنم. آن هم حالش نبود!
بنابراین چندین بار جمله را پیش خود تکرار کردم. آنقدر که مغزم پر شد از آن جمله. امکان نداشت فراموشش کنم. وای... چقدر جملهی زیبا و پرمحتوایی بود.
بعد با لبخندی (مطمئنم لبخندی رضایتآمیز بر لب داشتم) به حس و حال خوانندگان وبلاگم بعد از خواندن این جمله فکر کردم.
مطرود حتما برایم مینویسد: مژده! ظهور یک مینیمالیست قدر!
مانیب و سولوژن در نظرخواهیام خواهند نوشت: خوب!( مثل اینکه نمیدانید مانی به نوشتهای بگوید "خوب" یعنی چه؟یعنی عالی! یعنی بینظیر!)
مهدی جامی به معصومه ناصری میگوید: بدو بدو... زود باش زیتون را دعوت کن به رادیو زمانه و سه دانگ رادیو را به نامش کن تا مجبور شود مرتب از این چیزها(بیادبها منظورم از "چیز" نوشتهاست) بنویسد.
دویچهولهایها کلی ناخن میجوند و افسوس میخورند چرا پارسال حقم را خوردند و وبلاگم را برنده اعلام نکردند!
نیکآهنگ کوثر بر مبنای جملهام چنان کاریکاتوری میکشد که در دنیا اول میشود.
پرشینبلاگیها سر به جِیب تفکر فرو میکنند که اگر این وبلاگ نویس است پس بقیه چکارهاند؟
خورشید خانم در یاهو مسنجر کلی آیکون بوس و قلب برایم میفرستد.
خوابگرد مینویسد: چگونه زیتون یکتنه به جنگ ابتذال میرود...
حسین درخشان فوری متحول خواهد شد!
بیبیسی فارسی دربه در دنبالم میگردد.
پوپک صابری برای خوردن چای دیشلمه و قبول پست سردبیری به دفتر گلآقا دعوتم خواهد کرد.
رادیو فردا و ویاو اِ صدای آمریکا و ... پشت سر هم برایم ایمیل میزنند تا قبول کنم با آنها مصاحبه کنم.
حاجی واشنگتن و بقیه دانشجویان خارج کشوری از من دعوت میکنند در دانشگاهشان تدریس کنم!
آقای ابطحی با خواندنش میگوید: زیتون را باید کاندیدای ریاست جمهوری بکنیم! خاتمی و موسوی و اعلمی و بقیه باید بروند بوق بزنند.
ابراهیم نبوی با خواندن جملهام یکهو تمام رگهای بستهاش باز میشود.
منیرو روانیپور و عباس معروفی در مورد ظهور یک پدیده قصهنویسی کنفرانس مطبوعاتی خواهند گذاشت و جسارتا خودشان را بازنشسته خواهند کرد!
محمد فرجامی و ف.م. سخن و اصغرآقا و ملاحسنی و... بعد از خواندن جملهام درجا قلمشان (بهتراست بگویم کیبوردشان) را میبوسند و میگذارند کنار!
پزشکان وبلاگستان به ریاست یک پزشک فوری جلسهای برگزار میکنند و سعی میکنند دلیل "ظهور این همه نبوغ در یک شب" را کشف کنند و در مورد آن مقاله بنویسند.
زهرا و پانتهآ درجا لینکم را اضافه میکنند.
مزاحمهای نظرخواهیام فوری از خدایشان طلب مغفرت(توبه) خواهند کرد و به رئیشان خواهند گفت دیگر قادر نیستند در نظرخواهی یک پدیده و یک هنرمند ملی وطن بلوا ایجاد کنند.
حسنآقا و جی لندنی دیگر به من طعنه نمیزنند که چرا رفتی رأی دادی و میگویند خالق چنین جملهای هر کار بکند آزاد است. حسنآقا در چنچنهاش یک غذا تقدیم من خواهد کرد.
آشپزباشی با کمک عیال کیک خوشمزهای برایم خواهد فرستاد.( از این فکر آب دهانم را قورت دادم)
جوانان ازدواجکرده (و از دست رفته) وبلاگستان مثل الپر و احیانا جمهور به امید گفتن چنین جملهای در مرحلهای از زندگیشان دوباره وبلاگنویسی را شروع خواهندکرد.
تمام آنهایی که زمانی به من توهینی کردهاند از من معذرت میخواهند و میگویند: اگر می دانستیم تو چنین جواهری هستی و اینچنین بلدی دُر بسایی، غلط میکردیم به تو حرفهای بد بد بزنیم.
خلاصه داشتم با به عکسالعملهای دانه دانهی وبلاگستانیها فکر میکردم که ناگهان با جیکجیک گنجشکان صبح صادق دمید و من با همان لبخند روی لب، منتها گشادتر از قبل، خوابم برد .
صبح با شوق و ذوق از خواب پاشدم و طبیعتا به اولین چیزی که فکر کردم همان جمله بود.
در راه رفتن به دستشویی کامپیوتر را روشن کردم. جلوی آینه داشتم مسواک میزدم که با دیدن قیافهی خودم که میدانستم به زودی شهرتم عالمگیر خواهد شب و مثل توپ در جهان صدا خواهم کرد، تصمیم گرفتم جمله را دوباره تکرار کنم شاید کمی و کاستی داشته باشد و احیانا شب متوجهاش نشدهباشم.
اما هر چه فکر کردم هیچ از آن جمله یادم نیامد. گفتم شاید صبحانه بخورم یادم بیاید. نیامد.
گفتم شاید بنشینم پای کامپیوتر مثل همیشه که مینشینم و کلی چیز یادم میآید و فیالبداهه مینویسم یادم بیاید. نیامد.
نشان به آن نشان که سه روز است از خانه بیرون نرفتهام و به خودم و مغزم میپیچم و حتی یک کلمهاش یادم نمیآید! حتی یادم نیست راجع به چه بود...
ما اگر شانس داشتیم که زیتون نبودیم. بهخدا ما حیف شدهایم...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر