یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

اونقدر قطعنامه بدین تا قطعنامه دونیتون بترکه!

1- آخه مگه فرشته هم رسم شکستن بلده
آدم می‌تونه بد باشه ، مگه فرشته هم بده...
(ابی، کامران، هومن- پی‌ام‌سی)

2- ترک عادت موجب مرض است
خانه‌ی احمدی‌نژاد
پسر: بابا من دوچرخه می‌خوام:((( تو قول داده بودی اگه عضو بسیج شم برام می‌خری!
+ مقادیر زیادی گریه
بابا: نمی‌خرم. اون‌قدر گریه کن تا گریه‌دونیت بترکه!

زنش: محمود، از دست تو من دارم می‌میرم! چند بار بگم قندونو نذار تو یخچال، کفشتو نذار تو کابینت آشپزخونه، جوراب کثیفاتو نچپون توی کمد لباسای من! + مقادیر بسیار زیادی جیغ.
محمود: اون‌قدر جیغ بزن تا جیغ‌دونیت درآد! هر کار دلم خواست می‌کنم.

دخترش: بابا، بابا، منو نمی‌بری سینما، برام مداد رنگی 36‌تایی نمی‌خری، کفش تق‌تقی می‌خوام، چادر گل‌گلی برام بخر و...
بابا محمود: اینقدر غر بزن تا غر دونیت بترکه!

محمود می‌ره سخنرانی:
- اینقدر قطعنامه صادر کنید تا قطعنامه‌دونی‌تان منفجر شود!


3- خیلی خوبه اقلا گاهی انسانیت هم مد ‌می‌شه!
وقتی من به دستگیری حسین درخشان اعتراض کردم کلی فحش خوردم، تو بالاترین کلی منفی گرفتم و چندده‌تایی ای‌میل پندآموز و نصیحتانه به دستم رسید که ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان(!) البته چند نفر دیگه هم نوشتن.
بعد از یکی دو روز یواش یواش انگار یه موجی ایجاد شد و همه حتی اونایی که به من فحش داده بودن ازش نوشتن و همه هم اصرار داشتن حتما قید کنن با اینکه درخشان آدم بدیه ولی خوب چون ما خوبیم با دستگیریش موافق نیستیم.(می‌خوان بگن هر چی فحش تو این چند سال بهش دادیم حقش بود –که اونم به اعتقادم برای بعضی‌ها مد بود انگار-)

از اولش با اومدن حسین درخشان به ایران موافق نبودم و خیلی براش نگران بودم.
به نظرم حتما حالا پشیمونه. و احتمالا هر چی وادارش کنن بگه از روی اجباره.
بازم می‌گم اینا به هیچکی حتی به طرفدارای خودشون رحم نمی‌کنن.

4- روزی که اومدم بنویسم حسین درخشان اونجور که فکر می‌کنید نیست و چند سال پسورد وبلاگ من دستش بوده و اگر وابسته به حکومت بود تاحالا لوش داده بود. تا به اینترنت وصل شدم دیدم کل وبلاگم پریده:)
با ناراحتی فکر می‌کردم هک شده و حتما کل مطالبم پاک شده. در عین حال خنده‌م گرفت از این تصادف.
و اتفاقا یکی از دوستان در فرند فید به شوخی گفت کار کار درخشانه.
خواستم جریان پسوردو بگم اما گفتم اگر وبلاگم دوباره زنده شد اینو تعریف می‌کنم. مطمئن بودم اون اهل این چیزا نیست. و بعد از سه روز وبلاگم خود به خود برگشت.
(داستان پسورد دادنم هم ااین‌جوریه که چند سال پیش مشکلی برای ادیتورم پیش اومد و دوستی گفت که فقط درخشان ممکنه بتونه درستش کنه چون استاد موبل تایپه. براش ای‌میل زدم گفت پسوردتو بفرست تا درستش کنم. البته هیچوقت وقتشو پیدا نکرد و درستش نکرد. و منم پسوردشو نه بلد بودم و نه خواستم عوض کنم.)

5- دو تا مژده دارم
ولگرد عزیزم، سلامتیشو به کمک عمل جراحی، به دست آورد. امیدوارم سال‌های سال با سلامتی و دل خوش زندگی کنه.
آذر عزیزم بعد از چند ماه غیبت به خاطر مهمون‌داری، دوباره به اینترنت برگشت.
بر این مژده‌ها چون جان‌ها فشانم رواست...

6- باعث خوشحالیه، هر روز که می‌گذره تعداد وبلاگ‌های محیط زیستی بیشتر می‌شه.
شش هفت سال پیش کمبود این‌جور وبلاگا خیلی حس می‌شد. من به سهم خودم تا اونجایی که می‌تونستم از جلوگیری از آلودگی محیط زیست و حمایت از حیوانات می‌نوشتم. و دوستان برام می‌نوشتن بیشتر بگو.
هر چه گذشت، وبلاگای تخصصی که توسط متخصص اون رشته نوشته می‌شد بیشتر شد و خیال ما راحت...
البته باز دلیل نمی‌شه اگه چیزی به فکرم رسید یا ماجرایی پیش اومد پا تو کفششون نکنم و ننویسم:)

7- چند وقت پیش گربه‌ای به یک کفتر چاهی خوشگل که داشت وسط کوچه دونه می‌خورد حمله کرد و محکم گازش گرفت. سی‌با سر رسید و نجاتش داد(بیچاره گربه‌هه که گرسنه موند) زیر بالش یه زخم عمیق به وجود اومده بود. گذاشتیمش توی بالکنمون که نسبتا هم بزرگه. اولش خیلی ازمون می‌ترسید و تا به طرفش می‌رفتیم تموم بدنش بخصوص دمش عین بید می‌لرزید.
بعد از چند روز عادت کرد. مرتب براش آب و دونه و پلو می‌بردیم. دو تا صندلی هم گذاشتیم تو بالکن.
روزها از پشت شیشه مي‌دیدم تموم طول بالکنو مغرورانه قدم می‌زنه و تا میاد بالشو باز کنه از درد به خودش می‌پیچه. شبا هم زود می‌گرفت می‌خوابید. کم‌کم تونست بره روی نشیمن صندلی بشینه و بعد تونست بره بالاترین نقطه‌ی تکیه‌گاه صندلی.



دوسه روز آخر می‌دیدیم چه تلاشی می‌کنه از روی این صندلی بپره به روی اون یکی صندلی. هر دفعه فاصله دو صندلی رو بیشتر می‌کردیم و او هر روز ده‌ها بار این‌کارو تکرار می‌کرد. جالب اینجاست که هیچوقت نمی‌رفت روی نرده‌ها بشینه و بپره بیرون. شاید خودش می‌دونست کی قدرت پرواز به دست میاره.
روز آخر دیدم موقع پرواز بین دو صندلی حسابی می‌پره بالا. به خودم گفتم من جاش بودم امروز دیگه می‌پریدم می‌رفتم. اما از فکرم ناراحت شدم. من و سی‌با و سی‌بائک حسابی بهش عادت کرده بودیم.
سی‌با صبحش به شوخی گفت کاش با یه نخ بلند پاشو ببندیم به صندلی نکنه بپره و بیفته زمین. گفتم ظاهرا عقلش بیشتر از این حرفاست وگرنه تا حالا پریده بود. گفت به غیر از اون اگه بره خیلی دلم براش تنگ می‌شه. بهش عادت کردیم حسابی. گفتم آره....
اون روز که داشتم می‌رفتم بیرون کلی براش برنج قد کشیده‌ و دانه بلند محسن ریختم( جدی می‌گم:) برای اون خریده بودیم اصلا ) با یه ذره گوشت مرغ و هویج و سیب رنده شده و خیلی عاشقانه نگاهش کردم. گفتم نری ها... چند روز دیگه‌م بمون.
وقتی برگشتم هول‌هولکی رفتم تو بالکن. حسم درست می‌گفت. رفته بود...
تمام برنج‌ها و گوشت و میوه‌های رنده شده رو هم خورده بود و به عنوان قدردانی کلی کود کفتری برامون گذاشته بود.
جوجوی خوشگل و مغرور ما رفت پی زندگیش...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بعد یه عمری توانستم بلاگت را بخوانم مال من که نابود شده