1- خوشبهحالت
لباسهایم را در کمد ورزشگاه گذاشتهام و دارم بند کلید را به دستم میبندم تا وارد استخر شوم که زنی خیس آب میآید بند کلیدش را از مچش باز میکند و در سوراخ کلید فرو میکند.
بیاختیار و با حسرت میگویم:
- خوش به حالت، شنایت تمام شده و میروی خانه.
میخندد:
- خوش به حالتو که تازه میروی شنا. مسئول استخر سهبار صدایم زد تا توانستم دل بکنم.
و اضافه کرد:
- حالا مگر کسی مجبورت کرده بیایی استخر؟
به خودم میآیم:
- من عاشق آبم. عین ماهی بدون آب خفه میشوم. هفتهای سهبار را هرطور شده میآیم.
- پس چرا؟
- ...
2- یه خوشبهحالت دیگه:
قبل از ورود به استخر مجبورمان میکنند حسابی سر و بدنمان را شامپو بزنیم، حتی اگر نیم ساعت پیشش دوش گرفته باشیم. من و نفر بغل دستی زیر دوشهایمان گاهی به هم نگاهکی میکنیم. موهایش لَخت و مشکیست. شامپویمان که تمام میشود، هر دو با هم درحالیکه به موهای همدیگر خیره شدهایم میگوییم:
- خوش به حالت! عجب موی جالبی داری.
او موهایش صاف و لخت دور شانههایش ریخته و موهای من در جا حلقه حلقه میشود. میپرسد:
- جان من، فر ششماهه نکردهای؟
میگویم :
- متاسفانه فرم مادامالعمر است. وقتی به مهمانی دعوت میشوم بیچاره میشوم. هر کاریاش کنم به محض اینکه کمی عرق کنم فرهایش زرتی بالا میزند(البته به جای زرتی کلمهی دیگری به کار بردم که یادم نیست) خوش به حال تو.
- وای... من که بدبختم! هزار بار بیگودی میبندم ، صد تا سنجاقسر میزنم، شینیون میکنم. رویش ده من تافت خالی میکنم . کمی که میرقصم و عرق میکنم، زرتی(اوهم به جای زرتی کلمهی دیگری به کار برد البته) موهایم عین دم اسب میریزد پایین. حتی سنجاقسرها همه میافتند.
زن دیگری که حرفهایمان را شنیده میگوید:
- موهای من را چه میگویید که تابدار است. نه صاف حساب میشود و نه فر.
هر دو جوری نگاهش میکنیم که یعنی: برو بابا، تو دیگر چه میگویی.
3- سوناییه
رسم استخر رفتنم اینجوریست که ده پانزده دقیقهای بدون وقفه شنا میکنم بعد برای چند دقیقه میروم سونای بخار. بعد دوباره ده پانزده دقیقه شنا و بعد میروم جکوزی آب داغ (و بعدش اگر حوصله داشتم جکوزی آب یخ) و دوباره شنا و... تا دوساعت- وبعضی استخرها یکساعت و نیم- همین کارها را به نوبت میکنم تا تایمم بدون سر رفتن حوصله بگذرد.
سونای بخار این دفعه خیلی پربخار است و چشم چشم را نمیبیند. صدای دو دختر شیطان و بلا را از آن طرف میشنوم که دارند خاطرات بچگیهایشان را برای هم تعریف میکنند. یکی میگوید:
- من کلاس اول همه را گاز میگرفتم. پروانه را یادت است. از جای دندانهایم روی بدنش خون میآمد ولی طفلک هیچوقت کارم را تلافی نکرد. ولی بعدا یاد گرفتم جاهایی را گاز بگیرم که زیاد معلوم نباشد.
دومی از جای گازهایش روی بدن داداشش صحبت میکرد که کجاهایش را گاز گرفته.
تمام این دهدقیقه از هنرنماییها و آزار و اذیتشان روی دیگران حرف زدند.
وقتی بیرون میآمدیم. کنجکاو شدم بدانم چه شکلیاند.
- این شیاطین گاز بگیر کدامیک از شماها بودید؟
دو دختری که جلوتر داشتند میرفتند با خنده برگشتند:
- ما!
یک چیز الکی بر زبانم آمد:
- آهان... سعی میکنم چهرههایتان را به خاطر بسپارم که یک وقت برای برادرم آمدیم خواستگاری این عادتان را لحاظ کنیم.
همه حضار غش کردند خنده. یکی از شیاطین به آنیکی گفت:
- خره، دیگر در مکانهای عمومی همهش از خودمان تعریف کنیم. بختمان بسته میماند ها.
چشمک زدم گفتم مثلا در سونا الکی از دیپلم خیاطی و منجوقدوزیتان صحبت کنید.
صدای خندهشان استخر را برداشت و همینطوری داشتند به خودشان دیپلم هنری میدادند.
4- خالکوبی
داشتم دوش میگرفتم که بروم لباس بپوشم که دیدم دختری که خالکوبی زیبایی روی پاهایش دارد زیر دوش بغلیست. نقش خالکوبیاش خیلی بزرگ و جالب بود. خوشش آمد توجهم جلب شده. گفتم چقدر قشنگ است. خیلی درد داشت؟ گفت نه، بیحسی زده بودند. و گفت کدام کشور این کار را کرده و چند صددلار هزینه کرده و آن تاتوکار چقدر در کار خودم استاد و معروف است و... اینقدر تعریف کرد، تعریف کرد که نمیدانستم باید چه تعارفی در جوابش بگویم.
خواستم بگویم امیدوارم به زودی در کشورمان حجاب آزاد شود و تو بتوانی مینیژوپ بپوشی تا همه از خالکوبیات مستفیض شوند. اما بهناگاه یادم آمد گاهی ژیگولترین زنانی که به استخر میآیند موقع لباس پوشیدن میبینی آخرش چادر سر میکنند. از این فکر خودم هول شدم گفتم:
مبارک باشد. انشالله با آن به جاهای خوب خوب و عروسی بروی.
و تا وقتی که رسیدم پای کمدم به حرف خودم میخندیدم.
5- جیش کردن زیر دوش را دوست دارم.( چیه فکر کردید فقط آقایان اینکارهاند؟) معمولا کاشی زیر دوش استخرها رنگ کرم یا آبی یا سبز دارند. گرچه باید خیلی مواظب باشی که جیشت روی کاشی آبی رنگ سبز نسازد اما خوب دیگر حرفهای شدهایم و بلدیم چکار کنیم و کی این امر خطیر را انجام دهیم.
یکبار که به پلاژ زیبای جزیرهی کیش رفته بودم موقع دوش گرفتن دیدم زنی ژیگولو با موهای بافتهباحصیر و برنزه روی صندلی آنطرفتر نشسته و زیر جلکی میخندد.
به زیرم نگاه کردم. لامصبها سفیدترین و بیخشترین سرامیکی که در عمرم دیده بودم زیر دوشهایشان به کار برده بودند.
6- کار نیک هفته:
به ناگاه دیدم در قسمت عمیق دختر جوانی که داشت آموزش شنا میدید دارد بال بال میزند و سرش را بیرون میآورد و مثل خفهشدهها میخواهد سرفه کند و نمیتواند. فکر کنم نزدیکترین فرد من بودم. ناجی داد زد: بگیرش بیارش اینور.
فوری رفتم طرفش سرش را روی بازویم گرفتم و محکم با مشت پشتش زدم گفتم سرفه کن عزیزم. سرفهای کرد ولی باز نفسش بند آمد. از ترس دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود و با تمام قوا فشار میداد. میدانستم خیلی ترسیده سعی نکردم جدایش کنم. هر جور بود از عمیق آوردمش و از طناب فاصله ردش کردم و آوردمش به قسمت کمعمق. اما مگر فشار دستهایش کم میشد که وادارش کنم به تنفس. ناجیها که سردشان بود دویدند به سمت کنارهای که من میبردمش. تقریبا در کمعمقترین قسمت. با مهربانی و به زور دستش را از دور گردنم باز کردم و روی سکو خواباندمش و زدم پشتش. نفسش کمکم جا آمد. گفتم تا میتوانی سرفه کن و به دست ناجیان عزیز سپردمش و رفتم عمیق.
درست است که هم خود دختر و هم ناجیها یادشان رفت تشکر کنند .اما خودم کلی احساس نیکوکاری کردم. بخصوص که وقتی میخواستم سوار ماشین شوم زنی که او هم از استخر آمده بود و معلوم بود مدتهاست منتظر ماشین است و زیر چادر به طور محسوس از سرما میلرزید دوید طرفم و خواهش کرد تا جایی که تاکسی زیاد است برسانمش. رساندمش به ایستگاهی که درست میرفت دم در خانهشان.
این یکی خیلی تشکر کرد.
احساس نیکوکاریام دوبرابر شد.
پ.ن.
7- حسن ختام
سخنی از مهرداد بذرپاش(ع) به مناسبت رونمایی ماشین مینیاتور در تلویزیون
استفاده از مشاورهای خارجی برای تولید خودروی ملی در صنعت خودروسازی جمهوری اسلامی ایران "مباح" میباشد.
فکر میکنم کتابهای قانون ما باید کلمهی "مباح" رو جایگزین "مجاز" کنند. طرف فکر کرده در محضر مولایش پدرزن احمدینژاد داره حرف میزنه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر