پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

از همه چیز و از همه جا...


1- چند هفته پیش رفته بودم مرغ بخرم. دیدم پسرک مرغ فروش آرنجش را گذاشته روی میز و چانه اش را گذاشته روی دوکف دستش و غمگین به دوردستها خیره شده. دوسه بار صدایش کردم جواب نداد. یعنی اصلا صدایم را نشنید. بلند صدایش کردم, گفتم:
- عجله دارم. الان پارکبان سر می رسه و قبض می نویسه(که نوشت)
باز نشنید. دوستانش که مشغول تکه کردن مرغ های مشتری های قبلی بودند زدند زیر خنده. پسرک به خودش آمد و با تته پته گفت:
- ها؟ چی؟ چی می خواستید؟
دوستانش با خنده گفتند: ماهواره شان خرابه. از ندیدن کانال فارسی وان مریضه.
گفتم: همین ؟ خودش گفت: همیشه فکر می کردم اگر یک روز اونو نبینم باید سر بگذرام بمیرم. پرسیدم کدومشون, مارگریتا؟ گفت نه نه, اون یکی. اسمش چی بود؟ طفلک اسم یار را هم نمی دانست. گفت توروخدا بگو. به شوخی گفتم: جایتانا؟ گفت: اَه. نه اون یکی. بگو بگو. مزورانه گفتم: آهان, لوکرسیا(مادربزرگ دالس). گفت: عق(خیلی بی ادبانه,حالت تهوع بهش دست داد), نه بابا. اذیت نکنید, آن یکی. جوونه. بدجنسانه گفتم رزیتا؟ ناامیدانه گفت: نه, عجب بدبختی! روزی هزار بار اسمشو تکرار می کنم. گفتم آنجلا؟ گفت نه. گفتم: ربکا؟ گفت: اَه... نه بابا. والریا؟ نه نه. ویکی؟ ای بابا ... ابی گی؟ ای وای نه.
من که بعد از اینکه گفت طرفش مارگریتا نیست شستم خبردار شده بود منظورش کیست. آنقدر پیچاندمش و اسمهای مختلف گفتم تا حسابی گیجی از سرش پرید. آخر سر که گفتم: نکنه منظورت ایزابله؟ چنان برقی از چشمانش پرید و چنان آهی از دل برآورد که پشه و مگسهای آنجا هم یک دقیقه به حالت احترام درجا ایستادند. التماس کرد اگر متخصص دیش می شناسم به او معرفی کنم. شماره حسین ماهواره ای محل را به او دادم تا بالاخره راضی شد سه تا مرغ برایم بکشد.
ازآن به بعد احترام ویژه ای به من می گذاشت. یعنی اگر می گفتم می خواهم مرغهایم هشت تکه بشوند می داد برایم کبابی بزنند.
تا اینکه امروز دوباره رفتم مغازه اش. دیدم سیاه پوشیده و رسما عزادار است. پرسیدم خدا بد نده. گفت داده! گفتم چی شده؟ فکر کردم پدرش مرده بس که چشم هاش سرخ بود. گفت مگر دیشب ندیدی. ایزابل عزیزم مرد... نمی دونم از این به بعد به عشق کی باید زندگی کنم...

2- رفتم ببینم سری دوم سریال قهوه تلخ مهران مدیری آمده یا نه. مغازه ای جلو راهم بود در محله ای تقریبا فقیر نشین. سه پله بلند جلو مغازه بود. پیرزنی خندان با چادر گل گلی داشت از پله ها پایین می آمد. فاتحانه سی دی قهوه تلخ را که بالا گرفته بود نشانم داد و خندید. وقتی وارد مغازه شدم علت خنده اش را فهمیدم. سی دی قهوه تلخ تمام شده بود. مغازه دار می گفت در تمام عمر فروشندگی ام هیچ فیلمی به این اندازه فروش نداشته . سریال قلب یخی را پیشنهاد داد که قسمت هفتمش درآمده. پرسیدم خوبه؟ دختری که داشت می خریدش گفت: نه! نخری ها, مزخرفه! گفتم پس چرا خودت داری می خری. گفت از روی بیکاری و حماقت.
از فروشنده پرسیدم فکر می کنی علت این همه فروش سی دی قهوه تلخ چیه؟ گفت معلومه! مبارزه با حکومت. مهران مدیری و رضا عطاران سر قبر ندا آقا سلطان عکس گرفتن و دولت ممنوع التصویرشون کرده. مردم هم می خوان حال دولتو بگیرن. گفتم اگر ممنوع التصویر بودن چطور اجازه دادن این همه تبلیغ تو خیابونا و زیر پل ها و ... بزنن. گفت اینا کار مردمه و نه دولت. از صدای خش خش بیسیم, توجهم جلب شد به پلیسی آن طرف داشت کی بورد و موس انتخاب می کرد و یک باتوم به این ور کمرش بسته بود و یک کلت به آن ورش. به فروشنده یواش گفتم هیس. اذیتت نکنه. خندید و بلند گفت بابا این از خودمونه. هر روز میاد اینجا روزی صد تا فحش می ده به حکومت.

3- این فامیل ما که از آمریکا آمده بود ایران به هر فروشنده که می رسید می خواست ارشادش کند و شروع می کرد به آموزش روش های مبارزه با رژیم. و می دید که طرف خودش کلی اینکاره است. با تعجب می گفت من موندم این رژیم بر چی بنده. همه که مخالفن!

4- 25 شهریور هشتمین سالگرد وبلاگ نویسی من بود. وبلاگ نویسی خیلی چیزا برام داشته. تو دنیای مجازی تجربیاتی کسب کردم که تو دنیای واقعی شاید نمی تونستم. با کسایی آشنا شدم که شاید تو دنیای واقعی نمی تونستم پیداشون کنم. نامهربونی های زیادی هم دیدم. اما همونها هم برام کلی درس داشت.
اما مستعار نویسی با اینکه باعث شد بتونم کماکان تو ایران بمونم اما دردسرای خودشو داره. دستمو خیلی بسته. بدترینش اینه که هر کس با اسم خودش نوشت وارد حلقه هایی شد و از اون طریق تونست تو دنیای واقعی یه پخی بشه. اما من هیچ گهی نشدم. حتی به چند مسافرت خارج از کشور دعوت شدم نتونستم برم. با اسم مستعار که ویزا نمی دن.
در مورد وبلاگنویسیم خیلی حرفا دارم اما فعلا وقت ندارم بنویسم(دیره و فردا صبح زود جایی باید برم)

5- از آرش سیگارچی ممنون که در تلویزیون صدای آمریکا موقع نام بردن از مستعار نویسها یادی هم از زیتون کرد.

6- نمیشه از وبلاگ نویسی گفت و از حسین درخشان چیزی نگفت. 9 سال پیش وبلاگ نویسی رو شروع کرد و هیچوقت تصور نمی کرد به خاطر عقایدش- که تازه فکر می کرد موافق با راه جمهوری اسلامیه- به اعدام و با کلی خواهش تمنا به 19 و نیم سال زندان محکوم بشه.
تازه, به علاوه بازگرداندن وجوه اخذشده به مبلغ 30هزار و 750 یورو، دوهزار و 900 دلار و 200 پوند انگلیس
عجب تخم جنایی هستن اینا دیگه. دلم می خواست به اینترنت دسترسی داشت و می تونست با بچه ها در ارتباط باشه و بگه آیا هنوزم به اینا اعتماد داره؟


7- در مورد پست قبل, به خدا من عاشق مهمونم. حاضرم براشون هر کاری بکنم.
خیلی بده که هر دفعه باید توضیح بدم چرا اینو نوشتم چرا اونو نوشتم. به هیچ وجه منظورم همه مهمونا نیستن. شرایط من فرق می کنه. من تقریبا تنها بازمانده یک قوم بزرگ تو ایرانم. فامیلهایی که از شصت سال پیش مهاجرت کردن. تا وقتی مادرم ایران بود . پایگاه فامیل خونه اونا بود که نسبتا هم بزرگ و جادار بود. بیشترشون حتی یکبار هم حالی از من نپرسیده بود یا حتی یه بار به مامانم بگن که به فلانی هم بگو بیاد ببینیمش. البته شاید با کمی غلو نوشته باشم.
از لحظات خوبش ننوشتم. وقتی شبی زن دایی جان گفت بیا با هم ترانه بخونیم و دفتر ترانه ام را آوردم و با هم (علی رغم خستگی شدید) خوندیم از مرضیه و هایده و مهستی و... و وسطهاش دستشو انداخت دور گردنم و ماچم کرد چطور اشک تو چشام حلقه زد که بابا منم کسی رو دارم و آرزو کردم کاش این علاقه حقیقی بود و بعد از رفتنش حداقل یک بار زنگ بزنه.
وقتی هم مارو مجبور می کرد ببریمش پارک و اینور و اونور, خداییش به خودمون هم خوش می گذشت.

8- راستی امتحانم را هم با ترس و اضطراب رفتم دادم . سی با رفت دنبال مهمان جدید. نمره ام از صد, صد شد. برای تراژیک شدن داستان ننوشتم که رفتم دادم.

9- رادمرد جان, لطفا آدرست رو در هاوایی برام بنویس:) تا بیاییم تلپ شیم.


10- داریوش جان, واااااا... خدا به دور... شما هنوز ازدواج نکردید؟ :)






.

n تلاشهای Sandrine Murcia برای آزادی دوست پسرش حسین درخشان


دوست دختر حسین درخشان تصمیم گرفته برای آزادیش با رسانه ها همکاری کنه .
(واقعا متاسفم, این ای میل 5 روزه برام اومده و من تازه دیدمش)
ما هم حمایتش می کنیم.

درخواست فوری دوست دختر حسین درخشان : دادستان تهران در 22 سپتامبر درخواست مجازات مرگ برای او کرده است، کمک کنید که او را نجات دهیم /
حسین درخشان، روزنامه نگار و بلاگر ایرانی-آمریکایی در زندان اوین تهران-ایران زندانی است این تقاضا از مجامع بین المللی است تا بخواهند که حسین درخشان، شریک زندگی من سریعا آزاد شود.حسین روزنامه نگار و بلاگر ایرانی-آمریکایی است که به بلاگ-فادر(پدرخوانده بلاگ) مشهور است.او در اول نوامبر 2008 در خانه والدینش در تهران دستگیر شده است.از آن تاریخ در زندان اوین نگه داری می شود. ما منتظر دریافت رای نهایی دادگاه هستیم.
حسین در هیچ جرمی شرکت نداشته است، او خیلی ساده کار خودش را به عنوان یک روزنامه نگار انجام می داده است. اهمیت این موضوع حداکثر است. همین الان در نیویورک اجلاس سازمان ملل در حال برگزاری است، من از کشورهای دنیا و رییس جمهور احمدی نژاد می خواهم که برای آزادی حسین از زندان به دلیل آزادی بیان و اعلامیه جهانی حقوق بشر ؛ کمک کند.
این مطالب توسط سندرین موریسا گفته شده است، او بنیان گذار موسسه مشاورتی تکنولوژی جدید و پارتنر(شریک زندگی) حسین درخشان است که هر دو مشتاق و علاقه مند به تکنولوژی جدید در ارتباطات هستند.

HOSSEIN DERAKHSHAN, IRANIAN-CANADIAN BLOGGER AND JOURNALIST DETAINED AT THE EVIN PRISON, TEHRAN, IRAN.
URGENCY : THE PROSECUTOR OF TEHRAN REQUESTED DEATH PENALTY AGAINST HOSSEIN ON SEPTEMBER 22, 2010.
HELP US SAVE HOSSEIN !

«This is a call for help to the international community to ask for the immediate release of my partner Hossein Derakhshan. Hossein is an Iranian-Canadian blogger and journalist, know as the «Blogfather». He was arrested on November 1st, 2008 at his parents’ house in Tehran. He has been detained at the Evin prison ever since. Yesterday we learnt that the prosecutor of Tehran requested the death penalty. We are expecting any time soon the final verdict. Hossein committed no crime, he was simply doing his job as a journalist.
Urgency is at its maximum.
Rigth now in New York City, the United Nations are getting together. I am asking the world nations and President Ahmadinejad for help to free Hossein from jail in the name of freedom of speech for journalists and international human rights».
says Sandrine Murcia, founder of a new technology consulting firm, Hossein’s partner, both passionate for new technologies for information and communication.

لینک در بالاترین

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

ماجرای امتحان دادن ما...

۳۱ شهریور ۱۳۸۹ زیتون

از شدت تنهایی و غریبی (در وطن خودت)، علی‌رغم داشتن دو پسر شیطان و یک شوهرِ از صد پسربچه بچه تر، تصمیم می‌گیری در یک کلاس تابستانی شرکت کنی تا احساس کنی هنوز آدمی، نه یک ماشینِ غذاساز و رُفت و روب و شستشو.

بعد از یکی دو ماه تازه متوجه می‌شوی که همیشه شبِ قبل از هر کلاس، آن یکی پسر دل‌درد دارد و غذای مخصوص می‌خواهد و برای فردایش کلی چیز میز باید بخری و آن یکی خشتک شلوارش پاره شده و فردا باید عدل همان را بپوشد و شوهرجان برعکس شب‌های دیگر که برای کمک حداقل دستی بر ظرف‌ها می‌زد یا جارو برقی‌ای می‌کشید لنگش را جلوی مبل دراز کرده و مدام اُرد می‌دهد و اگرخواسته‌اش اجابت نشد بدون تعارف می‌رود روی اصل موضوع که:

- برای خودت می‌گم عزیزم! می‌دونی که من مرد روشنفکری هستم اما اگه واقعا نمی‌رسی مجبور نییستی کلاس بری. خودتو خسته نکن.(هیچوقت نمی‌گوید مجبور نیستی شب قبل از کلاس علاوه بر شام شب ناهار فردا رو هم آماده کنی)

با هر سختی شده، اوضاع را طوری رو به راه می‌کنی تا دهان بچه و شوهر و مادرشوهر و خواهر شوهر و مادر و خواهر خودت و کل همسایه‌ها را ببندی. بخصوص آن آقای همسایه که وقتی تورا کتاب به دست در راه پله می‌بیند نچ نچی می‌کند و با تاسف سری تکان می‌دهد(از دهان زنش شنیده‌ای که اگر جای شوهر تو بود در جا طلاقت می‌داد و به او تاکید کرده با تو نگردد. دقیقا به خاطر همین حرفهاست که شوهرت خودش را روشنفکر می‌داند)

خلاصه... هر طور شده تیر و مرداد را رد می‌کنی. ماه شهریور می‌رسد و جلسه‌های آخر کلاس. امتحان نزدیک می‌شود. به امید آنی که در روزهای پایانی آنچنان درسی بخوانی که همکلاسی‌های ازدواج نکرده‌ی از هفت دولت آزاد، انگشت به دهان بمانند که تو با چند سر عائله چه گلی می‌کاری.

اما هیهات... شک نکن همیشه دقیقا در این روزهاست که به بلاهایی عظیم نائل می‌شوی.

اگر لوله‌ای قرار است بترکد یا ماشین لباسشویی و جارو برقی و کولر و اتو و کامپیوتر و ... از کار بیافتد، یا زن همسایه بغلی درد زایمان بگیرد، حتما بدان درست در همین روزها اتفاق می‌افتد. از همه مهم‌تر:

پسر خاله‌ای که در عمرت ندیده‌ای، چون قبل از به دنیا آمدن تو به خارج از کشور رفته و تا به حال حتی یک بار هم تلفن نزده حالت را بپرسد(دروغ چرا، یک بار هفت سال پیش زنگ زد ببیند زمین های مهرشهرشان متری چند شده و آیا دولت همه شان را تصرف کرده یا نه) ناگهان با صدایی که انگار می‌خواهد مژده‌ای بدهد می‌گوید الان ایران است. از واشنگتن دی سی(که تا به حال فکر می‌کردی سی دی است) خسته شده و تصمیم گرفته سورپرایزت کند و بیاید کرج آپارتمانی بخرد و تا آخر عمر با شادی و خوشی در نزدیکی‌های خانه تو زندگی کند. (آخر در تهران دیگر فامیلی نمانده. فقط مانده جوجه اردک زشت فامیل در دهات کرج). هر چه می‌خواهی منصرفش کنی که زندگی در آمریکا کجا و کرج کجا، توی گوشش نمی‌رود. او هم به پسران اُرد بده خانواده اضافه می‌شود. صبح تا شب می‌بری‌اش این بنگاه آن بنگاه خانه نشانش می‌دهی. بدون اینکه تشکری کند موقع پیاده و سوار شدن زرت زرت درِماشین را چنان می‌کوبد انگار سوار ماشین دشمن شده. تقریبا تمام اقصی نقاط کرج را گشته‌اید تا بالاخره چند آپارتمان کاملا باب میلش و به قول خودش – با ویوی عالی- پیدا می‌کنید اما می‌فهمی خانه‌گردی بیشتر حالت تفریح برایش دارد تا خرید واقعی. تا می‌گویی فلان ساعت کلاس داری با قهر می‌گوید «اگر مزاحمم بروم هتل». اما مگر تو می‌توانی بگذاری!

عادت غذایی بخصوصی دارد و هر چه می‌پزی ایراد می‌گیرد و باید ببریش رستوران که آیا بوی غذای بخصوصی توجهش را جلب کند یا نه و از صبح هر جای خانه که می‌روی دنبالت راه می‌افتد و هی حرف می‌زند و حرف می‌زند،( به قول خودش حرف‌هایی که سی سال هیچکس گوش نداده. زن هم هیچوقت نداشته تا انرژی لایزالش به حرف زدن را تحلیل ببرد) حتی با ذوق از چگونگی دست به یکی کردن خاله‌ها و دایی‌ها برای بالا کشیدن ارث مادرت تعریف می‌کند و تو دم بر نمی‌آوری چرا که ایرانیان مهمان نوازند.

قفل توالت خراب است می‌ترسی دنبالت آنجا هم بیاید.

کافی است در بین صحبت‌هایش جمله‌ای حتی به همدردی بپرانی یکهو براق می‌شود که وای... شما ایرانی ها چقدر حرف می‌زنید. و باز خودش هی حرف می‌زند و حرف می‌زند. موقع حرف زدنش حتما باید در چشمانش نگاه کنی و سرت را عین بز اخوش تکان بدهی وگرنه بی‌ادبی است و این مساله عصبانی‌اش می‌کند. اگر غذا هم در حال سوختن باشد باید بایستی تا کلماتش کاملا منعقد گردند که هیچگاه نمی‌گردند. اگر شوخی یا تیکه‌ای بپرانی تا جو را عوض کنی، متوجه نمی‌شود. به او بر می‌خورد و حالا جناب خر را بیاور و چیزی بارش کن.

آخر کاری پسرخاله‌جان خجالت! را کنار می‌گذارد و می‌گوید هوس تریاک کرده، شنیده است در ایران تریاک‌های خوبی پیدا می‌شود. هاج و واج می‌مانی چه بگویی که می‌گوید دیشب توی ساختمانتان بوی عطرش پیچیده بود برو از آنها بگیر. می‌گویی این چیزها در ایران جزء اسرار مگوست. اگر همه بدانند یکی می‌کشد رسم نیست به رویش بیاورند. اگر هم- بستش نباشی ممکن نیست مقر بیاید. اما حالی‌اش نیست. ناگهان به بهانه خریدن سیگار بیرون می‌رود و بدون خداحافظی می‌رود جایی دیگر. بعد زنگ می‌زند که شما ایرانی‌ها عجب عوض شده‌اید. هر جا می‌روم دعوایم می‌شود. باز صد رحمت به تو. بعد می‌گوید به زودی برمیگردد.

خوشبختانه هنوز یک جلسه دیگر از کلاس مانده برای رفع اشکال و تمرین. اما این بار هم امیدت ناامید می‌شود. درست شب قبلش زن دایی بزرگه که لوس آنجلس زندگی می‌کند زنگ می‌زند و قربان صدقه‌ات می‌رود که الان فرودگاه امام ... (بوق) است و کسی را مثل تو لایق میزبانی‌اش نمی‌داند. می‌خواهی از شنیدن صدایش ذوق کنی که یادت می‌آید چند سال پیش که همین زن دایی برای شرکت در عروسی پسرش آمده بود ایران تنها کسی که دعوت نکرد تو بودی چرا که با زندگی در کرج کلاس خانواده را آورده‌ای پایین. چقدر آن روزها غصه خورده بودی. اما با یادآوری رسم مهمان نوازی ایرانی‌ها، شوهرت را می‌فرستی فرودگاه و خودت سرگرم رتق و فتق امورات خانه و درست کردن اتاق بچه برای او می‌شوی.

زن دایی خانوم جلوس می‌فرمایند و چنان به در و دیوار و مبلمان ساده دانشجویی‌ات نگاه می‌کند که انگار وسط کلبه قبایل آدم‌خوار نشسته. بعد از مدتی به خودش می‌آید و هدف مسافرتش را گشتن و خریدن سوغاتی اعلام می‌کند و اینکه تمام امیدش تو هستی که شنیده است خیلی مهربان و زرنگی.

اسم جلسه آخر کلاس فردایت را که می‌آوری آنچنان براق می‌شود که نفس کشیدن یادت می‌رود.

فردا صبح زود زن دایی‌جان بیدارت می‌کند و وادارت می‌کند پاشنه ها را ور بکشی و همراه او در بازارهای مختلف برایش دنبال کیسه حمام جاجیمی، سنگ پای مشکی متالیک قزوین، گوشت کوب فلزی، اسفند دود کن و سیخ و روشور و قاشق چوبی و بادبزن حصیری و روسری و شال و انگشتر و النگو و... می‌گردی. از هر کدام چهل پنجاه تا! چهار شاخ می‌مانی که در بورلی هیلز لوس آنجلس چه کسی روسری و شال سر می‌کند اما جرات نمی‌کنی بپرسی. هر شب خسته و کوفته و لنگ لنگان با کیسه‌های بزرگ و سنگین خرید برمی‌گردی. زن دایی جان سنی ازش گذشته(۷۰ سال) و از ادب به دور است بدهی کیسه حمل کند.

آداب غذا خوردن او از پسرخاله جان هم جالب‌تر است. بعد از شستن تو، او خودش یاید شخصا ظرف و یا لیوانش را آب بکشد تا دلش بیاید چیزی که دستور داده برایش درست کنی میل کند. با اینکه با چشم خودش دیده میوه ها را ۲۰ دقیقه در آب و مایع ضد عفونی گذاشته‌ای و بعد چندین بار آب می‌کشی باز موقع خوردن میوه آنها را اول آب می‌کشد. اما در خیابان هوس کثیف‌ترین خوراکی‌هایی که تو تا به حال جرأت خوردنشان را نداشته‌ای می‌کند و با لذت تمام می‌خورد.

هر دقیقه و ساعت هوس چیزهای عجیب غریب می‌کند و تو باید نصف شب خسته و خوابالود برایش آماده کنی. مثلا کباب کردن ۵ کیلو بادمجان روی ذغال و درست کردن کشک بادمجان با آن البته به همراه دوسه نوع غذای دیگر. چون از قدیم گفته‌اند کشک و بادمجان آدم را گرسنه می‌کند. امروز گوشتخوار است و فردا قسم می‌خورد که گیاه خوار است و پس فردا می‌گوید جز ماهی غذایی نباید خورد که برای قلب مفید است.

جلوی شوهرت مرتب از زندگی اشرافی در بورلی هیلز و خریدهای کیف و کفش و لباس چند هزار دلاری مارکدار و رفتن هفتگی‌اش به لاس وگاس و بازی قمارش می‌گوید و موقع خرید کیسه و روشور و لنگ و قاشق چوبی آنقدر چانه می‌زند که به گریه می‌افتد و می‌گوید از دست حکومت اینجا فرار کرده و آنجا در فقر کامل زندگی می‌کند که زیر بار ذلت نرود گوله گوله اشک می‌ریزد و فروشنده یک هو زیر قیمت خریدش می‌دهد(تو که خودت را متخصص چانه زدن می‌پنداشتی فک‌ات می‌افتد. زن دایی جان گاهی تا یک پنجم قیمت اصلی می‌خرد) بعد از خرید، فروشنده را تشویق می‌کند که کمکش می‌کند به آمریکا برود چون ایران دیگر جای زندگی نیست. حواسش به فیلمی که قبل از خرید بازی کرده نیست و از بورلی هیلز و ماهی ۲۰،۰۰۰ هزار دلار عایدی و کلفت‌های مکزیکی و لاس وگاس رفتن‌هایش و شوهای خواننده‌های لوس آنجلسی می‌گوید. تو از شدت خجالت می‌آیی بیرون و روی پله مغازه به روز امتحان فکر می‌کنی.

شب روز امتحان وقتی زن دایی جان هوس پارک گردی نصف شبانه کرده، سفت می‌ایستی که باید درس بخوانی چون فردا امتحان داری. زن دایی جان لب و لوچه ور می‌چیند که از آن بابا این چنین دختری هم باید! ناچار با شوهرت می‌فرستی‌اش.

اما مگر می‌شود این چند ساعت را درس خواند. حالا کرم از خودت است. تا می‌آیی یک خط بخوانی یاد کثیفی روی یخچال(که کسی هم نمی‌بیندش)، یاد نوبت شستن ماشین، زدن بنزین، یاد کثیف شدن سطل آشغال، پر شدن سبد رخت چرک، یاد نوبت گردگیری اتاق پسرها، لک داشتن شیرهای آب، یاد تمام شدن قریب القوع نان و گوشت و مرغ، یاد خالی کردن جا کفشی از کفش‌هایی که دیگر پا نمی‌کنید و یاد یه عالمه چیزهای با ربط و بی ربط می‌افتی.

فردا زیر نگاه‌های سنگین زن دایی صبحانه مفصلی درست می‌کنی و می‌روی امتحان بدهی به امید اینکه بتوانی در تاکسی دوسه خطی بخوانی که از شانس تو راننده آهنگ جواد یساری به صدای بلند گذاشته و همراهش بشکن می‌زند.

موبایلت زنگ می‌زند، صدای همسرت را به سختی می‌شنوی. از راننده خواهش می‌کنی چند ثانیه بشکن نزند. مرام به خرج می‌دهد و ضبط را هم می‌بندد. حالا می‌شنوی.

- از دست این فک و فامیل‌هایت، عمه جانت از انگلیس آمده، نمی‌دونم شماره موبایل مرا را از کجا آوردن. من که نمی‌تونم دائم کارمو ول کنم، نه سر ازدواجمون و نه سر بچه دار شدنمون یک تبریک خشک و خالی نگفتن، دریغ از یک تلفن در این سال‌ها و حتی یک سوغاتی کوجک.
نمی‌خواد بری امتحان بدی. خودت برو دنبالش. من نمی‌دونم این وسط کلاس و امتحان برای چیته؟ چقدر گفتم بمون سر خونه زندگیت. زنی که بچه داره شوهر داره...
گوشی را قطع می‌کنی. به راننده می‌گویی نگهدارد. پیاده می‌شوی. روی جدول خیابان می‌نشینی و...

لینک در بالاترین

سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز ره آید...

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

آیینه ی من شکسته چرا...


2010-09-16

خواب

اگه شرایطی پیش بیاد که شما در شبانه روز فقط چهار ساعت وقت خواب داشته باشید و از طرفی هم عاشق اینترنت و وبلاگ نویسی باشید و روزی چند بار به یاد دوستای اینترنتیتون بیفتید چکار می کنید.
من که فعلا مجبور شدم خواب رو انتخاب کنم. تازه به ارزشش پی بردم.
خواب خیلی خوبه
اصلا
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابیم

2:25 | Zeitoon | نظرها(21)
2010-09-09

تست میشود قربته الی البلاگخوانها

این چند روزه هر چی خواستم آپدیت کنم نشده...
ببخشید من عادت دارم آنلاین بنویسم و هنوز چیزی ننوشتم.
برای اینکه دوستان عزیزم دست خالی نرن یه آهنگ خوشگل قدیمی تقدیم می کنم. باشد که مقبول بیفتد.

آینه ی من شکسته چرا؟
به چهره غبارم نشسته چرا؟
مرا ای دل من دعا کن
آمد زمان اسیری من
که گوید سلامی به پیری من
مرا ای جوانی صدا کن
زمان لحظه لحظه شود ماه و سالی
زمانی به خوابی دمی با خیالی
به آسوده بودن ولی کومجالی
مگر عمر نوحی که باشد محالی
من آن بید پیرم که می ترسم از آن شکسته شوم زنوازش بادی
من آن مرغ عشقم که لب نگشودم میان چمن به ترانه ی شادی
تو ای نشاط زندگی کجایی؟
مگر بخوابم تا به خوابم آیی
زمان لحظه لحظه شود ماه و سالی
زمانی به خوابی دمی با خیالی
به آسوده بودن ولی کو مجالی
مگر عمر نوحی که باشد محالی
ترانه سرا:معینی کرمانشاهی
خواننده:بیتا

21:19 | Zeitoon | نظرها(23)
2010-08-22

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

سیبا (سبیل باروتی) با چشمانی گشادشده از تعجب به ویدئوی سخنرانی متظاهرانه و ریاکارنه پروانه معصومی جلوی رهبر عظیم الشأن! نگاه می کرد. هر چه براش تعریف کرده بودیم, گفته بود تا با چشمهای خودش نبینه و با گوشهای خودش نشنوه باور نمی کنه.
و حالا داشت می دید و با تاسف سر تکون می داد و می گفت:
- ای هنرمند این مملکت! به چه قیمت؟...
برادرم نشسته بود, گفت:
- معلومه به خاطر یک مشت دلار. خودت بودی نمی رفتی؟
به رگ غیرت سی با برخورد.
- اولا فکر نمی کنم یه هنرمند به خاطر کمی پول پا روی اعتقاداتش بذاره.دوما خودت شاهدی که من همیشه از اینجور پولا به راحتی گذشتم.
راست می گفت. سی با عارش میاد حتی دنبال حقش بره چه برسه این پولای کثیف.
برادرم گفت:
-به خاطر خودشیرینی و کسب مقام. تا در این وانفسای کم محلی روشنفکرها و هنرمندا برای خودش کسب وجهه و قدرت کنه.
- گمون نکنم. یعنی خودش نمی دونه بعد از وقایع و جنایت های اخیرهر کس برای اینا مدیحه سرایی کنه وجهه ش پیش مردم خراب می شه؟یعنی حاضر شده مجبوبیت سی چهل ساله شو به کسب محبوبیت پیش نظام بفروشه؟بعید می دونم.
- یعنی تو تا به حال برای کسب محبوبیت جلوی رئیس و مدیر عامل تا به حال خوش رقصی نکردی؟
- ابدا". برای همینه که چند وقت یه بار معلقم و فقط به خاطر احتیاجشون به کارم نگهم داشتن.
برادرم گفت:
- حالا فکر کن زورش کردن. مثلا گفتن اگه نیایی ممنوع الکار و ممنوع التصویر می شی. خودت حاضری پی بیکاری رو به تنت بمالی و نری.
- خوب میومد عین بقیه می نشست, اون میکروفون به دست گرفتن و رو گرفتن با چادر و گفتن اینکه با تب 39درجه به عشق رهبر پا شده اومده یعنی چه؟ من که هرگز حاضر نیستم کاری رو - بخصوص این عمل ضد مردمی رو- علی رغم میلم به ضرب زور انجام بدم.و خودت شاهدی دوسه بار به خاطر دفاع از عقیده م اخراج شدم.(راست میگفت)
- فرض کن گفتن اگه نیایی و این حرفا رو نزنی می گیریمت می ندازیمت زندان. تو بودی نمی رفتی.
- ابدا"! خودت که شاهدی به خاطر دفاع از عقیده م زندان هم رفتم.(راست می گفت)
برادرم شاکی شد:
- ای بابا, حالا فرض کن بهت می گن اگه پا نشی بیای محضر رهبر, حقوق و مزایا و کارت رو که از دست می دی هیچی. زندانت هم می کنیم هیچی. کلی هم تو زندان شکنجه ت می دیم و کلی از برادران بسیج هم چه با بطری و چه با آلات و ادوات شخصی شون از خجالتت در میان.
سی با فکری کرد و گفت:
- هر کس زیر شکنجه یه تحملی داره. منم اقلا تا آستانه ش می رم بعد هر جا بریدم اون وقت شاید به چیزخوری هم افتادم.
برادرم که دیگه کاملا حوصله ش سر رفته بود برای پایان دادن به بحث گفت:
- حالا فرض کن بگن اگه نیای پای سخنرانی رهبر, می آییم همه پرده های خونه تونو می کنیم و می بریم.
(برادرم چندبار شاهد این بوده که سی با شبا که میاد خونه بعد از سلام علیک پرده های پنجره های خونه رو کاملا می کشه تا چیزی از بیرون دیده نشه.
قهقه خنده سی با به یکباره خونه رو پر کرد:
- آهان... این شد...زندگی بدون پرده معنی نداره.
برادرم چشمکی زد و گفت:
خوب دیدی. هر کس یه قیمتی داره... حالا ممکنه پروانه معصومی هم یه همچین وسواسی داشته.


شما فکرکنید وقتی علیرضا افتخاری در روز خبرنگار- زمانی که دهها خبرنگار در بدترین شرایط در زندان جمهوری اسلامی هستن و صدها خبرنگار در تبعید-اون حرفا رو زد سی با چه حالی شد...

لینک در بالاترین



پ.ن.
چند روزه داره با سی دی "همه اقوام من" گروه رستاک حال می کنم. توصیه می کنم حتما بخرید و گوشش بدید و اگه قرتون گرفت که حتما می گیره با همه آهنگاش برقصید.
قبل از هر آهنگ هم پشت صحنه سفری که به اون استان داشتن هست.
ارون بارون بارونه هی...(لری)... رعنا گلای...(گیلکی)... گَل گل(ترکی)... لیلا درو وا کن مویُم(خراسانی)... سوزله( کردی)... بلال بلال و مو لر بلیط خورم( بختیاری)... مروچان(بلوچی)
سرپرست گروه سیامک سپهری.
خواننده ها دو برادر به نامهای فرزاد و بهزاد مرادی هستن که جدا با استعدادن و با همه لهجه ها می خونن.
این کنسرت کارگردان و منشی صحنه و طراح لباس و... داره وجدا روش کار شده.
شادی رو با 1500 تومن بیارید به خونه هاتون.

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

طنز در حد تراژدی

تنها آرزوش پوشیدن تاپ کوتاه و زدن حلقه ای کوچولو و زنجیردار طلا به نافش بود. دهها بار تحت نظر دکترهای مختلف رژیم گرفته بود اما نتوانسته بود شکم بزرگش رو کوچیک کنه. تا آخر دوستش راه نهایی رو جلو پاش گذاشت.
جراحی که هفت میلیون می گیره و شکمی مثل آنجیلنا جولی تحویل می ده. چقدر سر شوهرش غر زد, داد زد, قهر کرد تا بالاخره مجبورش کرد ماشینی که شبها بعد از کار باهاش مسافرکشی می کرد بفروشه تا خرج عملش جور شه.
شب قبل از عمل برای غلبه بر ترس شدیدش ازجراحی, تا صبح خودش رو با تاپ های کوتاه رنگارنگ و حلقه هایی که خریده بود سرگرم کرد.
بعد از عمل, به محض به هوش اومدن, علی رغم درد شدیدی که داشت, دستش رو روی پانسمان شکمش کشید و نفسی به راحتی کشید.
و در تمام طول مدت بستری شدنش درد رو با شکیبایی تحمل کرد.خوشبختانه شکمش کوچکتر از شکم تموم فامیل و دوست و آشناها شده بود.
میدونست روزی که برای اولین بار شکمش رو بدون پانسمان ببینه بهترین روز زندگیش خواهد بود.
دل توی دلش نبود.
وقتی پانسمان رو بر میداشتن چشماش رو بست و بعد از تموم شدن کار یکهو باز کرد.هر چه گشت نافش رو پیدا نکرد. دکتر جراح یادش رفته بود براش ناف بذاره.

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

ختم ِ ختم انعام ها...

1-از شروع اعتصاب غذای زندانیان سیاسی دیگه دست و دلم به نوشتن تو وبلاگم نرفت. نوشتن رو در مقابل کار اونا بیخود و کوچیک می دیدم. یواش یواش دیگه حتی نمی تونستم بیام اینترنت.
نه که اشتهام کم شه. من لامصب در شرایط شدیدا ناراحت کننده عصبی خواری پیدا می کنم و از ده کیلویی که قبلش با هزار زور لاغرکرده بودم سه کیلوش برگشت.
اعتراف می کنم گاهی کاملا ناامید میشدم و دلم نمیخواست این ناامیدی تو نوشته هام حس بشه. بعد از شکستن اعتصاب غذای زندانیا کمی آروم گرفتم. دوست نداشتم بچه ها اینجوری صدمه ببینن.

2- شاید با تعریف این خاطره بتونم لبخندی رو لباتون بنشونم.

ختم انعام:
چند روز پیش یکی از آشناهای دور ما که سالهای زیادی در بستر بیماری افتاده بود فوت کرد. دخترش براش مجلس زنانه ختم انعام گرفت و منو هم دعوت کرد.
سالن دراز بود و چهار ردیف صندلی توش چیده بودند. دو ردیف در هر طرف روبه روی هم و هر ردیف حدود50 صندلی. خانم جلسه ای هم شیک و پیک در لباس زرق و برقدار توری در صدر مجلس نشسته بود.
از 200 نفر مهمون شاید فقط ده نفر کتاب دعا داشتن و بقیه از روی بیکاری زل زده بودیم به تیپ و ریخت و قیافه و مانتو و کفش و کیف و رنگ مو و مش و های لایت و لاک ناخن وساعت و انگشتر و النگوو اندازه ممه و کمر و باسن مچ و ساق و ... همدیگه! گاهی جواب زل زدنهای بقیه رو با اخم جواب می دادیم و گاهی اگه نگاهی حتی کمی مهربونی داشت با لبخند.
دروغ نگم در هر سوره ای که خونده میشد حواسمون می رفت به یکی از اجزا یعنی مثلا انگشترهای هر دویست نفرو با هم مقایسه می کردیم. بله, ردیف پشتی ها رو هم به بهانه پیدا کردن دوست و آشنا چک می کردیم.
من قبلا ازین کارا بلد نبودم و در اینجور مجالس عین ببوها زل می زدم به نوک انگشت شست پام و هر وقت ناغافل سرمو می آوردم بالا می دیدم وای...دهها چشم کنجکاو هر کدوم مشغول ارزیابی یه قسمت از اسسوری بدنم هستن. دستپاچه میشدم, داغ می شدم و زود نگاهمو می دزدیدم به طرف ناخن شست پام (که همیشه یادم میره تو اینچور مراسم لاکشو پاک کنم) که یعنی من... اهم... اصلا تونخ زخارف دنیوی نیستم.
بعدها که کمی پرروترشدم جرات کردم زیر نگاههای خیره سرمو بلند کنم و دیدم ای بابا...فقط من زیر ذره بین نیستم و نگاه ها روی همه می چرخه و تازه بغل دستی هامم مشغول رصد روبرویی هامونن.
وقتی بیشترپرروشدم جسارت اینو پیدا کردم که منم جواب نگاهها رو بدم اگه به فلان جای گنده م زل زدن منم به بیسار جای گنده شون خیره شم و اگه کسی با لبخندی نگام می کنه منم لبخند گنده تری بزنم.
اونروز اگه صلوات های بیموقع آخر سوره ها و تفسیرهای بی ربط و با ربط خانم جلسه ای نبود خیلی بیشتر بهمون خوش می گذشت و لذت بیشتری از این بازیِ نگاه می بردیم.
وقتی آخرین سوره هم خونده شد همه به وضوح نفس راحتی کشیدیم. خانم جلسه ای بچگی کرد و گفت اگه در مورد سوره ها سوالی داشتید بپرسید.
یکی از خانمهای قرآن به دست دستشو بلند کرد و گفت:
- شما گفتید انفاق کنید تا برید بهشت. من رقاصه ای رو در لوس آنجلس می شناسم که لامذهبه اما کلی از درآمدشو هر ماهه به ایتام و زنهای بی جا ومکان می بخشه. اما با چیزی که در جای دیگری گفتید کسی که حجاب نداره و لخت می رقصه و کافره به بهشت نمیره درسته؟
خانم جلسه ای من و منی کرد. سرخ شد وسفید شد وبعد گفت: ببینید بعضی از این ظاهرا بیدین ها از ما مسلمون ترن.
بعد زد به صحرای کربلا که راهبه ها(من یاد راهبه پرنده افتادم) بعد از 2010 سال هنوز مقنعه سر می کنن. وای بر ما.مطمئنا ما بعد از 2010 سال احتمالا دیگه چیزی به عنوان حجاب بر سرمون نیست.
تلویحا کار رقاصه هه رو تایید کرد.
بعد از اون خانم خانم جوونی دست بلند کرد که:
شما می گید به دیگران ظلم نکنید واگر حتی یک نفر شب بالشش از ظلم ما خیس اشک باشه خدا مارو نمی بخشه و میفرستدمون جهنم .آیا حاکمان کشور ما که داعیه حکومت اسلام ناب دارن ولی خودشون به مردم ظلم می کنن و شبها چه بالشها از دستشون خیس اشک میشه. میرن جهنم یا جهنم فقط مال ماست؟(خنده حضار)

خانم جلسه ای که طفلک از شدت هیجان سوالهای اینچنینی گلوش خشک شده بود تقاضای یک لیوان آب کرد.
ازاون طرف هم فوری از طرف صاحب مجلس نامه ای برای خانم جلسه ای آوردن که بابا اینجا مثلا مجلس ختم مادرمونه و تا به حال اسمی ازش نبردی و صلواتی براش نفرستادی.
انگار کوهی از روی دوشش برداشتن.نفسی کشید و فقط سریع گفت:
- دخترم هر کی با هر منصبی ظلم کنه به سزای اعمالش می رسه.(صدای خنده و آفرین و دمت گرم حضار)
چند نفر دیگه دستاشونو بردن بالا اما خانم جلسه ای گفت تا ما رونفرسیتد اوین ول نمی کنید.و دعوت کرد برای روح مرده صلوات بلند ختم کنیم.

بعد که مجلس تموم شد حالا وقت این بود که خانمهایی که همدیگه رو از دور شناسایی کرده بودن با هم دیده بوسی و بگو بخند کنن. بالاخره این مجالس ختم هر بدی داشته این نفعو داره که بعضیا رو بعد از سالها به هم می رسونه.

من و یه آشنای قدیمی هم همدیگر رو بعد از سالها پیدا کردیم. بعد از خوش و بش و ماچ و بوس ازم شماره خواست. داشتم بلند می گفتم ( بلند به خاطر ازدحام جمعیت که داشتن آخر مجلس از هم آدرس مانتو و کیف وکفش فروشی همدیگه رو می پرسیدن) و او داشت در موبایلش سیومی کرد. ناگهان زنی با شنیدن دو سه شماره وسط تلغنم جیغ زد:
_ فرکانس جدید فارسی وان؟! وای... می دونی چند وقته سالوادورو ندیدم؟
تا خواستم بخندم و بگم چی چی فرکانس فارسی وان. دارم به دوستم شماره ...
که ناگهان چشمتون روز بد نبینه دهها زن با جیغ و ویغ و داد و فریاد ریختن روم که فرکانسشو به ما هم بده!
آقا منو می گی نزدیک بود خفه شم و نفهمیدم چطور از زیر دست و پای مردم بیرون اومدم و فرار رو برقرار ترجیح دادم. بیچاره دوستم مونده بود اون وسط با هشت شماره اول تلفن همراهم و خیل مشتاقان سالوادور...


3- پی نوشت حالگیرانه
سه دقیقه آخر سریال سفری دیگر
ببینید سالوادور آخر با ایزابل عروسی می کنه یا والریا :)

4- اوباما رو برای رد کردن گفتگوی مرد و مردونه با احمدی نژلد نمی بخشم که در این وا نفسا فرصت خندیدن و شادی رو از ما گرفت...


5- بیتای عزیز درنظرخواهی پرسیده؟
وات ایز ختم انعام؟
در وبلاگ آشنایی با سوره های قران کریم نوشته: سوره انعام ششمین سوره قرآن کریم است که ۱۶۵ آیه دارد که تمام آیات آن یکجا و در مکه و قبل
از هجرت نازل شده اند .سول اکرم (ص) فرمودند : « سوره انعام یکجا بر من نازل شد در حالی که هفتاد هزار
فرشته با صدای حمد و تسبیح ،اين سوره را همراهی می کردند .هر كس اين سوره را
بخواند همين هفتاد هزار فرشته به تعداد هر آيه یک شبانه روز بر او صلوات می فرستند»

ختم هم که میشه تموم کردن. پس ختم انعام بعنی خوندن هر 165 آیه در یک جلسه .معمولا دیدم صاحب عزا به طمع رسیدن همه صلوات ها برمرده اش این جلسه رو میگذاره .این آشنای ما کلا به جای مراسم ترحیم محلس ختم انعام گرفته بودو مجبور بودیم بریم.


آيت الله مکارم شيرازی فرموده:
ختم انعام با شيوه رايج سند شرعی ندارد
استاد حوزه علميه قم گفت: «از جمله مراسمی که نشانه درستی ندارد، ختم سوره انعام است، اين سوره جایگاه عظيمی در قرآن دارد، ولی اینکه در لابلای آن ، اذکار و اورادی را بياورند، اصلاً درست نيست


توضیح بیشتر درمورد سوره انعام در سایت آوینی

ختم انعام یا شو لباس
از وبلاگ به رنگ طراوت

لینک در بالاترین
لینک در بالاترین

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

وای اگر سالوادور حکم جهادم دهد!

بی اغراق بگم الان نصف خانومای اطراف من در حالت عزای عمومی به سر می برن.
دلیلش هم قطعی کانال فارسی وانه.
چی شد که این کانال یهو اینقدر تو دل مردم جا باز کرد به طوری که به قول فارسی1 مجبور شدیم قسمت های ندیده رو از در و همسایه بپرسیم؟
اوائل که سریال ویکتوریا پخش می شد من با دیدن چند دقیقه از اون در خونه همسایه - بخصوص با دوبله بسیار بدی که داشت- هیچ رغبتی به دیدن بقیه ش نداشتم. راستش با ریسیور خودمون اصلا نمی تونستیم بگیریمش. اما همیشه کنجکاو بودم بدونم چرا روز به روز این سریال در بین مردم بخصوص خانومها گل می کنه. تو دوره ها و مهمونیا و کلاس ورزش و... می دیدم مثلا فلان زن چادری مومن که با لباس تنگ پوشیدن و دوست پسر گرفتن و حتی تو خیابون اومدن دخترا شدیدا مخالفه, یهو میاد خیلی محکم از دوست پسر گرفتن ویکتوریا(زن شوهر دار) دفاع می کنه, و او که در عمرش آرایشگاه نرفته یهو میره موهاشو های لایت می کنه. یهو ورزش-دوست و سونا-دوست میشه. تو سونا حوله می بنده دور سینه ش با دوستاش تو لیوان بلند نوشیدنی می خوره! و از مصائب داشتن شوهر بد حرف می زنه.
از اون طرف, چرا آقایون با فارسی وان دشمنن به طوریکه در بیشتر خونه ها جنگ کانال ها در میگیره. اغلب جنگ به نفع خانوما و ضرر آقایون تموم میشه و آقایون یا یواش یواش به فارسی وان خو میگیرن(مثلا به دیدن مارگریتا دل خوش می کنن) و یا با خانمشون قهر میکنن و یا اگه وسعشون برسه میرن عین شیر ژیان یه ریسیور و یه تلویزیون دیگه می خرن و با دل خوش در یه اتاق دیگه می شینن به وی او ای صدای آمریکا و بی بی سی فارسی شون میرسن.(البته آقایون حواسشون هست که تلویزیون دوم رو کوچیکتر انتخاب کنن وگرنه به نفع فارسی وان مصادره می شه)
بالاخره سعادت رو کرد و فارسی وان ما هم راه افتاد. اگر چه ویکتوریا تموم شده ولی "در جستجوی
پدر
" و "افسانه افسونگر" و "سفری دیگر..." و "همسایه ها" و"خانه شیشه ای"... که هست.
از دو تا فیلم " فرار از زندان" و "24" و بگذریم که آمریکایی هستن و توسط دوبلورهای خودمون در ایران دوبله شده و قبلا تو سی دی دیده بودمشون..
چیزی که اول از همه در مورد پنج سریال اولی آزارم داد دوبله شون بود. صداهای تکراری و یکنواخت و تخت که در هر چهار تا سریال همون چند نفر حرف می زنن. بدون هیچ احساس یا اکسان گذاری روی کلمات درست. البته متاسفانه اینطور که می گن هر چه می گذره گوش بیشتر عادت می کنه و شاید هم یه کَمَکی بهتر شدن.
باید بگم لیپ-سینگشون تا حدی درسته و دوبلورها به تنها چیزی که اهمیت میدن به موقع شروع و تموم کردن جملاته. ولی هیچ احساسی تو جملاتشون حس نمیشه.
واقعا باید تحلیل بشه چرا مردم اینقدر به این سریال ها گرایش دارن. یه گرایش میگم یه گرایش میشنوید. در حد اعتیاد!(کی گفت در حد تیم ملی؟مگه من با شما شوخی دارم)
اول ببینیم خلاصه این پنج سریال چیه.(باور کنید من فقط به خاطر ارشاد شماها نشستم دیدم وگرنه وقت ما مهمتر از ایناست)
1- در جستجوی پدر: سریال کلمبیایی ظاهرا در مورد پسری بامزه و تا حدی لوسه به نام فریجولیتو که دنبال پدرش میگرده, اما در واقع فیلم متعلق به مامانش مارگریتاست. مارگاریتا زن خوشگلیه که همه دوستش دارن. ایگناسیو که پدر فری جولیتوست ولی خودش خبر نداره, گریگوریو بدمن داستان که با نامزذ ایگناسیو رابطه داره, پسر نوازنده کافه الفریجول, فرانسیسکو برادر بزرگ ایگناسیو و... همه عاشق و شیفته مارگریتان(ماهم)این وسط دن پدروی کافه چی عاشق مامان مارگریتاست و از اونچایی که خودش خبر نداره پدر ایگناسیو و فرانسیسکو آلوشیاست. در نتیجه آخر داستان فری جولیتو نه تنها بابا که بابا بزرگ و عمه و عمو هم پیدا می کنه. از طرفی دیگر رزیتا بدون اینکه بدونه بچه ی اون یکی نوازنده ست در صورتیکه فکر میکنه خواهر مارگریتاست.

2- افسانه افسونگر: سریال کره ای در مورد چگونه شوهرخوش تیپ و پولدار تور کنیم؟ چگونه مادر شوهر مغلوب کنیم و چگونه شوهرمون رو آدم کنیم. چگونه کدبانوی تمام عیار باشیم . چگونه از راه شکم پدرشوهر و بقیه فامیل رو رام کنیم و ماشالله اَبَر شخصیت داستان " آریانگ" در همه این امور استاده.

3- سفری دیگر: در این سریال که پربیننده ترین سریال فارسی وانه, پیرمرد پولداری به نام "خوزه دونوسو" ریق رحمتو سر میکشه و چون کلا آدم فضولیه ومیخواد بدونه بعد از مرگش چی میشه در جسم یه مرد جوون دهاتی خوش تیپ بلند قد به نام سالوادور سیلینسا (همونی که دل پیر وجوون رو در ایران برده)حلول می کنه و به عنوان راننده در خونه خودش استخدام میشه.
سالوادور در محبوبیت از مارگریتای سریال قبلی صدها پله جلوتره. همسر دومش ایزابل که در حال ازدواج با معشوقشه و خوزه رو در واقع اون کشته,درمقابل سالوادور دل و دین از دست میده, خاله ش ربکا طفلی دیوونه ش میشه, دختر خاله ی ایزابل- والریا- شیفته شه. آنجلا دخترش هم داره عاشقش میشه که کارگردان مجبور میشه این یکیو قلم بگیره, مستخدم ها از ویکی هندی الاصل بگیر تا ابیگل بقیه مریدشن( یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین) خلاصه هر جا می ره زنا با دهان باز نگاش می کنن. یه چیزی تو مایه های یوزارسیف خودمون.
آخ,جایتانا جونمو یاد رفت بگم. اونم خیلی خوشش میاد ازش. یه سالوادور میگه صدتا سالوادور از دهنش میاد بیرون. ولی خوب کارگردان اصرار داره جایتانا باید دوست بمونه نه عاشق.
خانومای ایرانی هم که عقلشون به چشمشونه خواستن از خانومهای کلمبیایی عقب نیفتن و یه دل نه صد دل عاشق سالوادور شدن. خدا به خیر بگذرونه. اگه هنرپیشه ش مثل جومونگ بیادایران فکر می کنم هزاران نفر جلوش غش کنن.روزی چند تا عکس سالوادور تو موبایل بهم نشون میدن و چلوی من بوسش میکنن.
آقا, به داد برسید, بعضی خانوما تو این دوسه روز هیچی از گلوشون نرفته پایین. جان میلیونها زن در خطره!قراره یه راهپیمایی همین هفته راه بیفته.نگید بعدا نگفتم.
مدل لباسهای ایزابل و همینطوراندام کشیده و بلندش برای خیلی خانوما الگو شده. بارها شنیدم که زنی به خیاطش میگه لباسمو مثل لباسی که ایزابل سه شنبه پوشیده بود بدوز. یا به فروشنده میگه لباس خوابی مثل لباس خواب ایزابل- مثلا اون آبیه یا بنفشه- می خوام. یا به مربی ورزش میگن میخوام هیکلم بشه عین ایزابل و مسن تر ها الگوی لباس پوشیدنشون شده ربکا.

4- همسایه ها:
راننده تاکسی بد تیپ و بد ادایی به اسم " اُسکار"در قرعه کشی مقداری پول برنده میشه و می ره در یه محله پولدار نشین یه آپارتمان مثلا شیک میخره اما خیلی بامرامه و هم محلی های قدیمیشو فراموش نمیکنه و به دادشون میرسه. جسیکای سکسی و البته بی وفا نامزد محله قدیمیش بوده. اما اسکار که سلیقه ش رفته بالا در ساختمان جدیدش عاشق تاتیانا میشه که اونم نامزد داره.کلا تو این فیلم همه نامزد یا همسر دارن اما با زن یکی دیگه هستن
فیلم به رقابت رقت انگیز جسیکای لوند( با همراهی مامان قرتی تر از خودش) یا تاتیانا سر "اسکار"تحفه میگذره.
شاید باورتون نشه تو جلسه این دفته ساختمون ما به جای بررسی مشکلات ساختمون بحث همه ش در مورد زندانی شدن اسکار و تاتیانا تو آسانسور بود... من قادر به دیدن این سریال نیستم اما فکر می کنم ماجرای بی ناموسی بینشون اتفاق افتده بود که لب و لوچه آقایون ساختمان ما اینجور آب افتاده بود.

5- خانه شیشه ای: سریال کره ای. یه خانواده فقیرو نشون میده که پدر دربون هتله و دور از چشم زنش شیطونیایی هم می کنه. زنش علی رغم فقیر بودشون مرتب فکر عمل جراحی زیبایی و خرید لباس و پیش فالگیر رفتن برای نگهداشتن زندگیشه. دو پسر و دو دختر بزرگ خانواده آرزوهای بزرگ دارن یه پسر دیگه هم در اثر شیطونی های پدر خانواده به تعدادشون اضافه میشه. بچه ها هم طی عملیاتی پدرو مادرو از خونه بیرون میندازن.
برای در آمد بیشتر دو تا از اتاقاشونو به دو تا آقا اجاره میدن. یه مرد آمریکایی ریاضت کش و یه پسر پولداری که به دستور پدرش باید برای یه سال بین مردم فقیر زندگی کنه و ما از همون اول حدس می زنیم این دو با دو دختر خانواده ازدواج می کنن.

جدا" باید نشست تحلیل کرد فارسی1 چی داره که از تموم کانال های ماهواره ای(داخلی ها که اصلا به حساب نمیان) جلو افتاده.
اینم نمیشه گفت سریالهای فارسی 1 هیچی نداره.
دیدن عشق قشنگ "ماماجون" و "یه یانگ" و تدبیرهای "آریانگ" برای دوستی با خانواده شوهر وبامزگی های مامارین وخواهرشوهر بازیهاش در افسانه افسونگر که در فرهنگمون مشترکه.
دیدن دوست پسر دوست دخترهای نامناسب مثل سیمون و اون دختره که اسمش یادم نیست درس عبرتیه.
عشق دختر پولدار (آنجلا) با پسر فقیر(آنتونیو). عشق های ممنوع که تو هر پنج سریال پره و تماشاگر ایرانی که اینا رو تا حالا ندیده با ولع میشینه می بینه.
توالت رفتن که تو ایران تابوئه به کرات در سریالهای کره ای نشون داده میشه. دختر خوشگلی که یبوست داره و دوساعته روی توالت فرنگی نشسته و بقیه پشت در صف وایسادن. گوز دادنش. اسهال مادر که چه جور می دوه دامنشو میزنه بالا و کاملا نشستنشو روی توالت فرنگی نشون میده.
اینکه چطور مردم کره سلام نکرده چگونگی کار کردن شکم همدیگه رو می پرسن.
اینکه هر وقت میرن رستوران اول از همه بهشون یه لیوان آب میدن.
رستورانهای فقیرانه چه طوریه و رستورانهای لوکس اتاق دار چطور. مردم ایران احتمالا تشنه شنیدن و دیدن اینان.
با اینکه لحظات حساس سکس و بوسه هارو سانسور می کنن.ولی همه شون پر ازهمین صحنه هاست. پراز صحنه های خوابیدن زن و مرد پیش همدیگه. حرف زدن زن و شوهرا قبل از خواب.اتفاقهای بامزه ای که موقع دعوا براشون می افته و ماچ و بوسه های فروان. چیزایی که سی ساله مردم از دیدنش وگاهی انجام دادنش محروم بودن.
و دلیلهای دیگری که خود بینندگان این سریالها بهتر می دونن.
تلویزیون ایران هرگز هرگز نمی تونه با این کانال ها رقابت کنه چون در هر سریالش باید یه مرد ریشوی حزب اللهی خوب ومثبت و همه چی تموم باشه که هیچکدوممون در زندگی واقعی نمی بینیم.(مومن ریشدار می بینیم اما همه چی تموم نیست.) در سریالهای ایرانی هیچکس به حموم و توالت نمیره.هیچ زن و شوهری پیش هم نمیخوابن. تازه عروس تازه دامادها عین خوهر برادر با هم رفتار می کنن.هیچکس هیجکسو(جنس مخالف) بوس نمیکنه,جز مردهای ریشو که بعد از نماز چلپ چلپ تف می چسبونن به صورت هم. زن با مانتو شلوار مقنعه می ره تو تختش.هیچ زنی به شوهرش خیانت نمی کنه..

چیز دیگری که در این سریالها کشف کردم شخصیت پردازی و تیپ سازی درستشونه.یعنی در فیلمهای کره ای به قدری شخصیت مثلا کوم شیلا (مادر شوهر آریانگ) پدر شوهر, مادر بزرگ و مستخدم خونه, شخصیت یه یانگ و مامان باباش, ماماجون بچه مثبت و مامارین شیطون و مامانشون( من عاشق مامانشونم) قشنگ درآوردن که تو نمی تونی عین شخصیت های ایرانی ازشون ایراد بگیری: ئه... چرا همچی شد؟ چقدرپدره غیر عادیه و چرا همه تو سریالهای ایرانی نفرت انکیزن
حتی لباس پوشیدنشون به شخصیتها می خوره. لباسهاشون خیلی شیک وپوشیده ست خیلی خانمهای ایرانی که سنگین می پوشن از سریالهای کره ای تقلید می کنن.
در فیلمهای کلمبیایی این مسئله رعایت نمی شه. می بینی صبح اول صبح آنجلا و ایزابل و ربکا هزار من آرایش دارن و گردنبندوگوشوره و انگشترشون با هم سته و لباسهایی در حد لباس شب دکولته و سکسی تنشونه.
مثلا ربکا که دیشبش موی قرمز بلند داشت صبح فرداش موی کوتاه صاف بور داره و عصرش موی قهوه ای فرفری. با اینحال شخصیتها بیننده رو درگیر می کنن.
مردم ایران چشماشونو روی اشتباهات و بعضی ابتذالات فارسی وان بستن و شیفته ش شدن.
ذهن مردم ما تو این سی سال تنبل شده. تربیت نشده. ساده ایم. یاد نگرفتیم میشه از فیلمی انتقاد کرد و میشه انتخاب کرد بین فیلم خوب و بد.
فکر می کنم این دوره ایه که باید طی بشه. مث دوره خوندن کتابهای مایک هامر و ر.اعتمادی درقبل از سال 57 و مثل دوره خوندن کتابهای فهیمه رحیمی در سالهای اخیر که خیلیها تونستن ازش گذر کتن.
گذر میکنیم...


لینک در بالاترین
لینک در دنباله



عوض تشکر, این چنین با احساسات پاکم بازی می کنن:


این وبلاگ به یکی از دلایل زیر مسدود شده است

* دستور مراجع قانونی جهت مسدود سازی وبلاگ
* تخطی از قوانین استفاده از سایت
* انتشار محتوای غیر اخلاقی یا محتوایی که براساس قوانین کشور تخلف است


آخه تورو خدا شما بگین من چه تخلفی از قانون کردم و کدوم نوشته م غیر اخلاقی بوده؟
از شماهایی که لطف کرده بودید به زیتون در بلاگفا لینک داده بودید خواهش می کنم به سایت اصلی یا زیتون در بلاگ اسپات لینک فرمایید.
اجرتون با اسمشو نبر

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

قوانین تبعیض آمیز بین زن و مرد به زبان ساده (۱- ازدواج)

قوانین تبعیض آمیز بین زن و مرد به زبان ساده (۱- ازدواج)

۱۸ تیر ۱۳۸۹ زیتون

image

در یازده سالگی شوهری برای من انتخاب شد واقعا مومن و باخدا و سربه زیر و خجالتی. آنقدر خجالتی که شب عروسی اصلا روش نمی‌شد با من توی یک رختخواب بخوابه و منی که از مادر بارها قصه اون شب کذایی رو شنیده بودم و می‌دونستم باید فرداش دستمال روسفیدی خانواده روتحویل بدم نمی‌دونستم چه جوری بهش حالی کنم. ازش خواستم زیپ پشت لباسمو برام باز کنه. دست چپشو گذاشت روی چشاش و با دست راست برام باز کرد و بعد روشو کرد اونور و خوابید.


تا از تبعیض قانونی بین زن و مرد حرف می‌زنی فوری می‌شنوی(بخصوص از مردان) که:

- اووه... کدوم زن تو این دوره از مرد می‌خوره؟ مگه جرأت داری به زنت بگی بالای چشمت ابروئه؟ والله ما که زن ذلیل ِ زن ذلیلیم. تازه باید یکی بلند شه برای ماها کاری کنه!

خیلی از زن‌ها هم از زن برادرانشان مثال می‌آورند:

- دختره خیره سر، هزار سکه مهریه شو اجرا گذاشته و پدرِ برادرمو درآورده. نباید به همه زنان رو داد. این قوانین به درد همین جور دخترا می‌خوره!

من با بدی و خوبی آدم‌ها کاری ندارم. فقط می‌دانم در قانون ما عجیب به زنها ظلم شده.


تصمیم گرفتم از بین جمع کوچک کلاس ورزشمان همه مثال ها را پیدا کنم و اینجا بنویسم.

قانون تبعیض آمیز اول- ازدواج

زهرا خانم ۴۲ ساله، سفیدرو، نسبتا تپل و قد کوتاه، بسیار زیبا با بینی که انگار بهترین جراح با همکاری بهترین نقاش رویش کار کرده‌اند. نوه آیت الله الف است (از آیت الله‌های نسبتا خوشنام) چادر و مقنعه سر می‌کند و راننده مخصوص او را به کلاس می‌رساند.

تا می‌رسد، فوری چادر و مقنعه‌اش را به طرفی پرت می‌کند و به طرفمان می‌دود و می‌گوید: بچه ها جوک جدید، جوک جدید!
و سکسی‌ترین جوک‌هایی که تابه حال شنیده‌ایم را برایمان تعریف می‌کند و خودش بلندتر از همه قاه قاه می‌خندد. همه دوستش داریم و فکر می‌کنیم خوشبحت ِ عالم است.
روزی تعریف می‌کند:
- خوش‌ترین ایام زندگی من کلاس اول و دوم دبستان بود. و البته الان که اجازه پیدا کردم بیام کلاس ورزش و بقیه جز رنج چیزی نیست.

می‌پرسیم: چرا فقط اول و دوم دبستان؟

می‌گوید: قبل از انقلاب پدرم اسم من و خواهرمو در مدرسه ارتش نوشت. او خبر نداشت که بعد از چند روز به علت کمی تعداد بچه‌ها، دبستان پسرونه و دخترونه رو در هم ادغام کردن. منی که در عمرم اجازه نداشتم با پسرخاله و پسرعمو و پسردایی و پسرعمه حرف بزنم-چه برسه به بازی- ناگهان دیدم که پسرها نه شاخ دارن نه دم و چقدر بازی دسته جمعی دخترونه پسرونه می‌چسبه. بهتر از اون ناظم مدرسه بود که به محض تحویل ما از راننده پدرم، ما رو می‌برد دفتر و چادر و مقنعه رو از سرمون برمی‌داشت و می‌گفت می‌ترسم موقع بازی یا وقت بالا پایین رفتن از پله تو دست و پاتون گیر کنه بیفتنین پایین. چه کیفی داشت احساس باد بین موها موقع دویدن.

من و خواهرم شاد و شنگول طی یه قرارداد نانوشته تصمیم گرفتیم این موضوعو از خانواده پنهان کنیم.

دوسال با شادی و شعف طی شد.

روزی نمی‌دونم کدوم شیرپاک خورده‌ای رفت حجره پدرم و بهش خبر داد که چه نشسته‌ای که در فلان مدرسه، کلاسها مختلط برگزار می‌شه و تازه روسری و چادر دخترارو بر می‌دارن. پدرم سرخ شده از عصبانیت، عین شیر غران فوری خودشو رسوند مدرسه. هیچ وقت یادم نمی‌ره، زنگ تفریح بود. من و خواهرم بی خبر از همه جا داشتیم با پسرها و دخترای مدرسه بالا بلندی بازی می‌کردیم. رو بلندی پله‌ای بودیم که ناگهان دیدیم هر دو با بافه‌ی گیس‌هامون که مادر صبح به صبح برامون می‌بافت تو هوا آویزونیم. چه دردی داشت. از اون بدتر درد خجالت از همکلاسی‌ها بود. پدر مارو کشون کشون برد سوار ماشین کرد ورسوند خونه و دستور زندانی شدنمون رو داد. مدرسه تا آخر عمر برای ما ممنوع شد.

ما با اون سن کم باید آماده می‌شدیم برای شوهر کردن. ما که چیزی نمی‌فهمیدیم، مهم نظر پدر بود که دنبال پسر باخدا، مومن و سربه زیر و البته بازاری می‌گشت و من و خواهرم یواشکی توی پستو اون دوسال رویایی رو زیر لب مزمزه می‌کردیم. مادر تند تند به ما غذا می‌داد که زودتر رسیده و بالغ بشیم که شدیم. در یازده سالگی شوهری برای من انتخاب شد واقعا مومن و باخدا و سربه زیر و خجالتی. آنقدر خجالتی که شب عروسی اصلا روش نمی‌شد با من توی یک رختخواب بخوابه و منی که از مادر بارها قصه اون شب کذایی رو شنیده بودم و می‌دونستم باید فرداش دستمال روسفیدی خانواده روتحویل بدم نمی‌دونستم چه جوری بهش حالی کنم. ازش خواستم زیپ پشت لباسمو برام باز کنه. دست چپشو گذاشت روی چشاش و با دست راست برام باز کرد و بعد روشو کرد اونور و خوابید.

یک هفته تموم مادرم صبح زنگ می‌زد: زهرا بالاخره عروس شدی یا نه. دستمال رو بیام ببرم؟ و من با ترس می‌گفتم نه. و مادرم می‌گفت: وای. خاک به سرم!

بگذریم از این که بالاخره با پیغام پسغام های مکرر فامیل، شوهرم راضی به اون کار شد و خانواده از نگرانی روسیاهی دراومدن.


شوهرم که پدرم طبق معیارهای خودش انتخاب کرده بود سرد مزاج از کار دراومد ولی هیچوقت نتونستم اینو به کسی حتی مادرم بگم.


در این ۳۱ سال زندگی مشترک علی رغم میل شدید من شاید سالی سه چهار بار بیشتر با هم نزدیکی نکرده باشیم. اونم روزای بخصوصی که اون انتخاب کرده: ۲۲ بهمن، عید غدیر و عید فطر و اگه پاش بیافته و مهمون نداشته باشیم عید نوروز!


بقیه شبا باید حسرت بکشم.


البته با هزار ترفند نذاشتم دخترمو تا شونزده سالگی شوهر بده و کمک کردم تا درسشو زیر چادر مقنعه بخونه. منم چند کلاس پابه پاش خوندم. اما در انتخاب شوهر نتونستم به همسرم بفهمونم که زن به عشق هم احتیاج داره و هر کی تو انتخاب کنی لزوما مورد پسند دخترمون نیست. اما قانون به من این اجازه رو نداد که دخالت کنم. در قانون ما اجازه با پدرهاست.
این کلاس ورزشو هم با اصرار دکتر خانوادگی که گفت باید زودتر لاغر کنم با هزار زحمت تونستم از شوهرم اجازه بگیرم. تنها دریچه من به دنیای بیرون.(یادش رفت اضافه کنه به اضافه موبایلی برای گرفتن جوک های بی ناموسی اس ام اسی)

اندر قضایای پیشگویی کلاغ ما- اکبر آقا- در مورد نتیجه بازی آرژانتین- آلمان


بهمان برخورد. مگر "اکبر آقا " کلاغ بالکن ما از نظر هوش و حسن پیشگویی چی کم داره از "پُل" هشت پای آلمانی و دلفین آرژانتینی.
امروز صبح دو توپ رو شبیه پرچم کشورهای آرژانتین و آلمان رنگ کردم و گذاشتم تو بالکن.
اکبرآقا طبق معمول سر ظهر پیداش شد. دل تو دلم نبود.
با غرور تمام غذاهایی که براش گذاشته بودم خیلی آروم و آهسته خورد- اگه دندون داشت می گفتن داره 24 بار غذاشو می جوه- و پرواز کرد رفت بالا, کمی چرخ خورد بین دو توپ و هی رفت بالا و پایین(معلوم بود داره فکر می کنه)
بعد یهو اوج گرفت و رفت به سمت توپ آلمان. کفتم یعنی چی, می خواد چکار کنه!
و عین توپی که داره دروازه بانی رو گول می زنه در آخرین لحظات راهشو کج کرد و رفت به سمت توپ آرژانتین, گفتم یعنی آرژانتین می بره حتما ... اما او با بی ادبی تمام چند بار خیلی ببخشید, گلاب به روتون, رید روش...
حالا ببینم کلاغ خوش تیپ ما از نظر پسشگویی تنایج بازی فوتبال جهانی چه کم داره از اون اختاپوس بی ریخت و دلفین لوس...

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

قوانین تبعیض آمیز بین زن و مرد یه زبان ساده(1)ماجرای قنبل کردن کون حمیرا خانوم

مربی ورزش داد زد:
- در این حرکت موقع دولا شدن باسن هاتونو ببرید عقب و زانوهاتونو کمی خم کنید تا وقتی بلند می شید به زانوهاتون فشار نیاد.
و حین ورزش فریاد زد:
- آهای حمیرا! باسن عقب, بعدا نگی کمر و زانوم درد می کنه.
حالا حمیرا خانوم ماشالله باسن داره آاااا... به چه گندگی, (دستاتونو به قاعده یک متر از هم باز نگه دارید. آهان همینقدر...) و من که استثنائا در ردیف دوم ایستاده ام حین این حرکت چند باری نزدیک بود در اثر عقب دادن ناگهانی باسنشون به هوا پرتاب شم. برای تلافی گفتم:
- بابا, من اینجا شاهدم که ایشون با تموم قوا کونشونو قنبل می کنن! اصلا قنبل تر از این در دنیا نداریم.
همه از جمله حمیرا خانوم غش غش خندیدن.
مربی گفت آهای, زیتون شهادتت قبول نیست. مگه خودت چند وقت پیش یه ساعت برای ما توضیح ندادی در قوانین اسلامی زن نمی تونه به تنهایی شهادت بده.
با خنده گفتم: حالا من تو این هیری ویری مرد از کجا پیدا کنم. برم بیرون ورزشگاه دست یه آقا رو بگیرم بیاد شهادت قنبل شدگی کون حمیرا رو بده.
یه عده بخصوص از دخترای جوون نمی دونستن اصلا چنین قانونی وجود داره. سوال کردن و بحث در گرفت. تو بچه ها دو تا وکیل بود که توضیحات لازم رو دادن که در قوانین جمهوری اسلامی شهادت زن تنها قبول نیست و تازه در صورتیکه شهادت هر دو زن یکی حساب می شه که یه مرد هم قضیه رو دیده باشه .
دخترا عجیب ناراحت شدن و شروع کردن فحش به... و ... و... که یعنی زن اینقدر کم ارزشه که برای قنبل کردن کون حمیرا خانوم هم باید یه مرد باید بیاد شهادت بده.
شلوغ شد و از دفتر اومدن تذکر دادن تجمع بیش از سه نفر ممنوع و باقی قضایا...

لینک در بالاترین
http://www.balatarin.com/permlink/2010/7/1/2107122

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

کشف بزرگ یک بچه بسیجی فیلسوف بعد از شب بیخوابی های فراوان: خامنه ای خمینی دیگر است با یک اه اضافه!


1- کشف بزرگ یک بچه بسیجی فیلسوف بعد از شب بیخوابی های فراوان:
خامنه ای خمینی دیگر است
خ" و "م" و"ي" و"ن" و"ي" در "خميني" و "خامنه اي" مشترک است. يعني من هر وقت
مي نويسم "خامنه اي" در دل خود "خميني" هم دارد. اما "خامنه اي" يک "الف" و
يک "ها" از خميني بيشتر دارد که روي هم مي شود؛ "آه". اين "آه"، ولله نشان
مي دهد که خامنه اي از خميني مظلوم تر است. البته ما اجاز نمي دهيم "آه"
نايب روح الله به سينه چاه گره بخورد. دوره جام زهر گذشت. يا ظافر.


يا ظافر جان, استاد املا, اولا خامنه ای از خمینی یک عدد "ی" کمتر داره و یک "آها" بیشتر
بعدش هم کی گفته بالای سر الف حتما باید کلاه گذاشت. شاید از دید بعضی ها فتحه باشه جیگر!

2- یک عده بسیجی دیگه بعد از یکسال بیداری در اتاق فکر احمدی نژاد, به کشف مهم دیگری نایل اومدن .
که موسوی در دل اسمش یو اس آ داره: mUSAvi
خوشحالیشونو بعد از این کشف بزرگ ببینید.
بابت هوش سرشارشون بهشون تبریک می گم.

3- همین کارا رو می کنن که اینا رو براشون در میارن

4- طنز جالبی از نویسنده وبلاگ کافه نادری در مورد صحبت های اخیر کدیور
با توجه به اینکه جناب کدیور به تازگی کشف کردن که شعار مردم در راهپیماییهای پس از انتخابات نه غزه نه لبنان نبوده بلکه هم غزه هم لبنان بوده! همکاران ایشان در مرکز مطالعات تاریخی سبز یشمی ایالات متحده موفق شدند تعدادی سنگ نبشته مربوط به چند ماه گذشته را به فارسی سلیس ترجمه کنند تا سوتفاهمها بر طرف بشه. در پایین ابتدا سوتفاهمها و در کنار ان شعارهای اصلی ترجمه شده امده است

حجاب اختیاری – حق زن ایرانی / حجاب و بدبیاری حق زن ایرانی
خامنه ای قاتل است ولایتش باطل است / خامنه ای خوشکل است مخالفش اسکل است
مرگ بر طالبان – چه کابل چه تهران / زنده باد طالبان چه کابل چه تهران
برادر رفتگر محمود رو بردار ببر / برادر رفتگر محمود رو بردار بیار
برادر شهیدم رایتو پس می گیرم / برادر شهیدم رایتو پس نمیدن
فلسطینو رها کن – فکری به حا ل ما کن / فلسطینو سفت بچسب چه با پونز چه با چسب
جنتی لعنتی ، تو دشمن ملتی / جنتی دوست داریم
جمهوری اسلامی این آخرین پیام است – جنبش سبز ایران، آماده قیام است / جمهوری اسلامی این آخرین پیام است – جنبش سبز ایران همین روزها تمام است
آخوند خدایی می کنه، ملت گدایی می کنه / آخوند خدایی میکنه ملت هم دعاش میکنه
چه کابل , چه تهران، مرگ بر طالبان / هم کابل هم تهران درود بر طالبان
آزادی اندیشه همیشه , همیشه / آزادی اندیشه نمیشه، نمیشه
آخوند انگلیسی حیا کن، مملکتو رها کن / آخوند انگلیسی دمت گرم خیلی باحالی


با طنز زندگی چه زیباست...

5- کشف جدید: حجاب آنتی ویروس هوس و وسوسه
خداوند عالمیانا, به دادمون برس

6- کرامات شیوخ ما هنوز تموم نشده.
نماینده ولی فقیه در یزد : آقایون آستین کوتاه نپوشید. پوست آرنج شبیه پوست بیضه است
یاد حرف معلم دینیمون افتادم که می گفت زیر مقنعه و روسری موهاتونو بالای سر نبندید(قمبل نکنید) عین اونجای پسری می شه که شلوار استرچ پوشیده

بالاترین

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

شهر در دست بچه ها(بچه های بسیج)

1- نه که در عمرمان پارکبان ندیده باشیم. چرا, در تهران زیاد دیده بودیم. اما کِی اینطور سراسری و مثل مور و ملخ یکهو در تمام خیابان ها, کوچه های کرج سبز شدند, مانده ایم.
عادت دارم هر وقت که با ماشین بیرون می رم حداقل هفت هشت جا ماشین رو پارک می کنم و به کارهای مختلف می رسم و ضمنش خریدهامو هم می کنم.
اون روز(بیشتر از یک ماه قبل) هم همون جایی که دیروزش رفته بودم عکاسی سفارش بدم, پارک کردم و سر چنددقیقه برگشتم دیدم ای داد و بیداد یک ورقه زدن زیر برف پاک کن با این مضمون که اگه 500 تومن به پارک بان ندی بعدا 13 هزار تومن جریمه می شی. دل ِ بی ادبم با پررویی فریاد زد: غلط کردی!
عصبانی بودم. روز قبلش گوشت و میوه را دوبرابر قیمت هفته پیش خریده بودم و با چشم خودم چند بی عدالتی دیده بودم.

هر چی چشم گردوندم هیچ پارکبانی ندیدم. برگه رو برداشتم و شروع کردن به گشتن. اما نه این ورخیابون و نه اون ور اثری از آثارش نبود. هزار تا کار داشتم و باید تا ظهر انجامشون می دادم.
دوسه نفر همدرد به من پیوستند و عصبانی که اقلا پول می خوان بگیرن کدوم گوری رفتن(خودمانیم, دل ِ اونها در بی ادبی گوی سبقت از دل من ربوده بود) شما فکر کنید نیم ساعت طول کشید تا هیکل یک پسر ریقماستی ریشوی آبی پوش دفتر به دست از دور پیداش شد.
ما هم از همان دور شروع کردیم داد و بیداد که این چه وضعشه. حالا کرج خیلی مثل تهران به مردم خدمات می ده که پارکبان هم گذاشته و مرده شور مقاماتشو ببرن با این شهر خرابشده.
من هم جوگیر شدم و قبض رو بالا گرفتم و جلوی چشم وحشتزده پارکبان ریز ریز کردم و گفتم بر پدر رهبر (استغفرالله )و احمدی نژاد و بقیه لعنت با این وضع مملکت. حالا همه چیمون درست شده مونده قبض پارکبانی. از طرف عابرای پیاده کلی تشویق شدم. اما بقیه راننده ها تا قیافه منحوس حزب اللهی منش پارکبانو از نزدیک دیدن رام و دست به چیب شدن.
اون روز این قضیه چند بار تکرار شد تا شب که جایی بودم که کارم 5 ساعتی طول کشید. ماشین هم تو یه فرعی خلوت پارک کرده بودم. رفتم دیدم 5 قبض چسبوندن رو شیشه.
خون خونم رو می خورد و پارکبان این دفعه نزدیک بود.. صداش زدم و گفتم این مسخره بازیا چیه؟ نه تابلویی چسبوندین نه خبری. یه روزه حالا همه جا پولی شده؟ حالا چرا 5 تا؟ گفت هر ساعت میومدم چک می کردم. گفتم شما خیلی بیجا می فرمودید. و باز شروع کردم به لعنت فرستادن به رهبر تا پایین سران مملکت که به عوض رسیدگی به وضع مردم حالا به فکر درآمد از کوچه و خیابون افتادن. طرف طفلک در اون کوچه خلوت و تاریک ترسید و با التماس گفت اقلا یکی از قبضا رو پرداخت کنید تا 13 هزار تومن جریمه نشید. بقیه شو من لغو می کنم(نمی دونم اصلا در حیطه اختیارش بود یا الکی گفتم) خلاصه دلم سوخت و 500 تومن بهش دادم.
شب اومدم با افتخار و خندان این جریانو برای سی با تعریف کردم. یهو رنگش عین گچ سفید شد. چراغارو خاموش کرد و با نگرانی رفت از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت:
- دیوونه! چه با افتخار می گه چلوی پارکبانا به رهبر و احمدی نژاد و .... فحش دادم. اینا همه شون بسیجی ین. این یه راه کنترل مردمه. هر چند نفرشون بیسیم دارن که اگه جایی شلوغ شه خبر بدن. همینا تهران هر وقت شلوغ می شد دستشون باتوم بود و معترضین رو می زدن.وای ماشین به اسم منه و حتما شماره شو یادداشت کردن و میان سراغم.
اون روز گذشت و هنوز کسی سراعمون نیومده.
اما خیابون های شهر پر شده از این آبی پوشان منجوس.
.
2- بعد از عید داشتم با عجله از خط کشی عابر پیاده می رفتم اونور خیابون(خیابونی مهم در کرج) که برخوردم به نرده . اونقدر سربه زیرم که توجه نکرده بودم. مثل خیلی های دیگه. نرده نسبتا بلند بود و نمی شد از روش پرید. رفتم از خط کشی بالایی برم, دیدم اونجا هم همینطوره. رفتم پایینی,اون هم همینطور بود. در حالیکه زیر لب فحش می دادم رفتم پایینتر , نرده همینطور ادامه داشت. حدود دو کیلومتر بعد دیدم کارگرها مشغول جوشکاری بقیه نرده ها هستن. مردمی که عین من آواره بودن سریع رفتن اونور خیابون که باز این دو کیلومتر رو برگردن, اما من دیدم نمی تونم بدون انتقاد یا اقلا متلکی رد بشم.
به کارگرای جوشکار گفتم مسئول یا پیمانکارتون کیه؟ مرد چاق ریشوی چفیه به گردنی رو نشونم دادن. رفتم جلو بی اختیار گفتم سلام جناب ملا نصرالدین. با تعجب و خشم گفت: با من بودی؟ گفتم بله.گفت منظور؟ گفتم شما که هی دارید فرت و فرت نرده جوش می دین و می رین پایین که فکر می کنم به خاطر یکی دوماه بعد باشه(منظورم خرداد ماه بود و جلوگیری از فرار متعرضین) هیچ به فکرتون رسیده که ما عابرای پیاده از کجا باید بریم اونور خیابون؟ هاج و واج نگام کرد . گفت خوب رد شو برو اونور دیگه خواهر چرا متلک میندازی. گفتم از دوسه کیلومتر بالاتر حتی جلوی مسجد که خط کشی عابر پیاده داره نرده جوش دادید. شما فکر نمی کنید نمازگزارا چه جوری باید برن مسجد؟ باید این همه راه بیان؟ تازه شما دارید همینطور جوش می دین می رین جلو.
هاج و واج تر شد. به نرده ها خیره شده بود و با یک دست آنجایش و با دست دیگر کله کچلش رو می خاروند. به کارگرای جوشکار فرمون آتش بس داد. گفتم همینه می گم ملا نصرالدین دیگه و فلنگ رو بستم. از دور دیدم هنوز دستاش همون جاهای بخصوصش بود.
عصر که برگشتم دیدم ماشین برش آوردن و جلوی خط کشی های عابر پیاده رو بریدن و به نرده های اونطرفتر تکیه دادن.
به جاش خیلی از دوربرگردونها رو نرده های چرخدار متحرک زدن تا در مواقع لزوم(!) ببندنشون.
می گن پیمانکارای شهرداری همه شون مال سپاهن.

3- روزنامه همشهری 30 خرداد ویژه غرب تهران, برای موسسه مالی و اعتباری مهر آگهی استخدام زدن که شرطش عضویت در بسیجه.
متاسفانه مردم هم به خاطر تسهیلات و سود بالایی که این بانک به مردم می ده(لابد از جیب باباشون) گُر و گر دارن پولاشون رو از بانکهای دیگه که مجبورشون کردن سود کمتری به مردم بدن در میارن و تو بانکها و موسسات بسیجی می ریزن

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

اتحاد و همبستگی مردم در این روزها/ هیجکس تنها نیست

همبستگی
1- برادرش خرداد پارسال در تظاهرات کشته شد. جایی کار می کند که مدیرانش همه احمدی نژادی هستند و نباید می فهمیدند. از همان روز اول پرسنل چند هزار نفری یواشکی بین خود ستاد هماهنگی تشکیل می دهند که هر روز چند نفر از کدام قسمت برای ابراز همدردی به دیدنش بروند.
حسن می گوید در تمام این یکسال روزی نبوده که حداقل دوسه نفر به دیدنم نیایند. کارگران و کارمندانی که تابه حال ندیده بودمشان.
به جای برادرم هزاران برادر پیدا کرده ام.

2- وقتی شیما را در تظاهرات گرفتند به جز نگرانی از وضعیت خود و احوال خانواده, نگران از دست دادن شغلش هم بود.
بخصوص که قراردادی بود و رئیسش گفته بود سه روز غیبت غیر موجه یعنی اخراج.. یک روز زندانش شد یک هفته و یک هفته شد یک ماه و یک ماه شد چند ماه. وقتی آزاد شد خود را اخراج شده پنداشت و سرکار نرفت.
رئیسش با یک جعبه شیرینی و دسته ای گل به دیدنش آمد. گفت غیبتت موجه است. به جای تو ممکن بود من یا خواهر مرا گرفته بودند.

3- .وقتی همکاران فرزاد در اداره دولتی متوجه شدند اورا گرفته اند ,پس از مشورت در مورد اوضاع مالی خانواده اش و امکان اخراجش تصمیم گرفتند یواشکی هر روز به جای او کارت بزنند و وظایف او را بین خود تقسیم کنند. وقتی فرزاد آزاد شد حتی یک روز غیبت از کار نداشت.

4- پدرام مشغول کار در شرکت خصوصی بود که خبر دادند برادر روزنامه نگارش را گرفته اند. رنگ از رویش پرید. رئیس متوجه جریان شد. به دو نفر از همکاران پدرام گفت که با ماشین شرکت او را به هر کجا می خواهد برسانند و برای هر سه برگه ماموریت پر کرد. به وکیل شرکت زنگ زد و کمک فوری خواست.

5- دهها خبر اینچنینی دیگر با گوشهای خودم شنیده ام.

6- هیچکس تنها نیست...

7- جالب اینجاست که مردم مبارزان رو از خودشون می دونن و نه قهرمان جدا بافته. در این جنبش همه هستند.

راستی, توجه: اسامی عوض شده اند

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

22 خرداد 89 را چگونه گذراندید

1- می خواستم بیایم بنویسم کاش به یاد راه پیمایی 25 خرداد پارسال راهپیمایی بزرگ امسال رو همون روز بندازیم. بعد گفتم من اینجا چه کاره م که پیشنهاد بدم.
بعد دیدم موسوی عین انسان های دموکرات متمدن تقاضای مجوز کرده. گفتم اینا هم حتما مجوز رو می ذارن تو سینی و تقدیم می کنن تا با راهپیمایی میلیونی آبروشون بره.
2- چیزی که من امروز دیدم یک حکومت نظامی ناب و خالص بود. خیلی وقت بود می دیدیم اما نمی خواستیم باور کنیم. ما الان داریم زیر زور سرنیزه و باتوم و گاز اشک آور زندگی می کنیم. اشک های مدام ما گواهه. اما داریم ادای انسان های آزاد رو در میاریم. ماشالله به روحیه.
چون با دوستان قرار گذاشته بودیم رفتم. منتها از ته مسیر به اول راهپیمایی(پیاده روی) کردیم. از آزادی به سمت انقلاب. اما مگه می شد شعار داد؟ نگاه های خشن مأمورا و تجهیزاتشون بهمون یادآوری می کردن که ما در چه جایگاهی قرار داریم. جایگاه متهم و جانی و شورشگر و وابسته به بیگانگان و زندانی و اعدامی بالقوه...

3- متاسفانه در کرج هیچکس شبا نمی ره الله اکبر بگه. همون پارسال هم تا یه ماه مقاومت کردیم و هر شب رفتیم و شب های آخر تنها بودیم. یکی گفت پدرم اجازه نمی ده چون ممکنه برای گزینش فوق لیسانس و دکترا بیان تحقیق. اون یکی گفت چون ایران دیگه جای زندگی نیست می ترسم بهم اجازه خروج از کشور ندن. اون یکی گفت داداشم گفته دیگه نرو می گیرنت بهت تجاوز می کنن(توجه کردید که بیشتر آقایون مانع خانوما بودن تا برعکسش؟)

4- ناامید نیستم. می دونم 90 درصد مردم مخالف این حکومتن( اون ده درصد هم لفت و لیس دارن و گرنه اونا هم این شیوه کشورداری رو قبول ندارن) فقط منتظر فرصتیم. حکومت های نظامی خیلی زودتر از حکومت های دیکتاتوری دیگه سرنگون می شن. اینو خودشون هم می دونن و برای همین اینقدر از ما می ترسن.
هر چی می گذره مردم بیشتر آگاه می شن و توقعشون از جنبش بالاتر می ره. روزای اول فقط به رفتن احمدی نژاد راضی بودن, بعد به داشتن ولایت فقیه و رهبر گیر دادن, بعد فهمیدن آزادی عقیده و آزادی پوشش و آزادی های دیگه هم بد چیزی نیست. بعدتر متوجه شدن رهبران سیاسی اصلاح طلب هم عیب هایی دارن و در صورت اومدن اونا باید خیلی از قبلا بهتر عمل کنن و به دگراندیشان احترام بذارن.
باور کنید گاهی تو تاکسی و مغازه ها و حتی ادارات دولتی چیزایی می شنوم که چشام گرد می شه.
خانم هایی مسن و کم سواد حرفهایی می زنن که روزنامه نگارا باید بیان جلوشون لنگ بندازن.

5- در اداره ای دولتی, مسئولی از پشت میزش بلند شد و به ارباب رجوع ها گفت من برم دفتر احمدی نژاد برگردم. یک عده از جمله من نفهمیدیم منظورش چیه. هاج و واج موندیم. من فکر کردم منظورش مدیر عامل اون اداره ست. اما وقتی بعد از 5 دقیقه با دست و صورت خیس و چشمانی درشت برگشت و ارباب رجوع مسنی گفت ما بهش می گیم بیت رهبری و خنده حضار تازه فهمیدیم منظورش کجا بوده.

6- مصادف شدن این روزا رو با فوتبال جام جهانی نمی دونم باید به فال نیک گرفت یا بد.
خوبیش اینه که اونایی که از یه راهپیمایی ناکام برگشتن به جای غصه خوردن مشغول خوردن تخمه آفتابگردون جلوی تلویزیونن. فوتبال آمریکا و انگلیس.
برادرم و سیبا دارن از کانال ماهواره ای نگاه می کنن و هر صحنه ای مهیج رو از دست می دن یا دوباره می خوان نگاه کنن, می زنن رو کانال سه ایران که از ترس نشون دادن صحنه های ناموسی با چندین ثانیه تاخیر پخش می کنه.

0:46 | Zeitoon | نظرها

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

شکم برتر از هنر آمد پدید

بین خودمون بمونه.
اما بار اولی که من تیتر خبر درگذشت آندره آرزومانیان رو خوندم, فورا به یاد سوسیس کالباس آندره و آرزومانیان افتادم و ناگهان غدد اشکی و بزاقی ام با هم شروع به ترشح کردن. با ناراحتی تمام رفتم دو سوسیس کوکتل پنیر آندره ای که تو فریزر گذاشته بودم برای روز مبادا, برداشتم و چاقو چاقو کردم و گذاشتم رو مایکروفر و به فکر فرو افتادم. یادی از تموم سوسیس کالباس های خوشمزه ای که در تموم سالهای عمرم خورده بودم کردم. بعد گفتم چه جالب! هم به اسم کوچکش سوسیس تولید می کرد هم به اسم فامیلی اش آرزومانیان. پس میکائیلیان این وسط چی می گفت که مرتب به ذهنم میومد؟ مغازه کدومشون تو جمهوری خیابون میرزا کوچک خان و به قول بابام پشت سفارت شوروی بود؟
چه فرق می کرد. مهم به وجود آوردن این خوراکی های خوشمزه و مهمونِ سرزده- راه انداز و شکمِ بیحوصله- پرکن بود که ارزش زیادی داشت. آفرین به ارامنه. هر کدومشون رو که می شناسم راستگو, باشخصیت , تلاشگر و از زیرکاردرنروئن.
صدای بوق مایکروفر اومد و رفتم سوسیس های خوشمزه رو درآوردم و با هر گازی که بهش زدم درودی بر آندره آرزومانیان فرستادم. سعی می کردم جلوی بغضم رو بگیرم. حتما خیلی پیر شده بود. تا بوده و بوده اسم آندره و ارزومانیان تو دهنا بوده. به خودم دلداری دادم بعد از مرگش حتما بچه هاش جاشو پر می کنن. اما نه... اگه یه وقت از دست این حکومت و وضعیت کشور کارخونه شونو ببندن برن خارج چی؟
ای داد و بیداد... این حکومت چی بر سر مردم آورده. فقیرها و متوسط ها رو که بدبخت کرده و مدتیه افتاده به جون سرمایه دارها و کارخونه دارها. لابد سپاه می ره به زور و با یک دهم قیمت از چنگشون در میاره.
فکرم داشت یواش یواش یه سمت 22 خرداد می رفت که سی با از در وارد شد.
با ناراحتی گفتم شنیدی آندره آرزومانیان فوت شد؟
- آره سرکار شنیدم, خیلی متاسف شدم. هنرمندا امسال مسابقه گذاشتن. سنی هم نداشت...
- هنرمند؟!
- پس چی؟ آهنگساز و نوازنده پنجه طلایی پیانو .
تکه آخر سوسیس پرید گلوم.

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

عین سگ از 22 خرداد می ترسن!

1- از افاضات زیتون در فیس بوک :
وقتی رهبر به اشتباهش برای گفتن 22 خرداد به جای 22 بهمن اعتراف کرد کلی ذوق کردم. وقتی کلمه سگ رو به کار برد بیشتر خوشحال شدم فهمیدم عین سگ از نزدیک شدن 22 خرداد ترسیده اند.

2- ظاهرا ما داخل کشوری ها اعصاب مصاب درستی نداریم که بشینیم سخن رانی ها رو گوش کنیم . خوشحالم بعضی ها بخصوص خارج کشوری ها نشستن مو رو از ماست کشیدن و تموم سوتی ها رو درآوردن.
یکی برام نوشته: (موقع سخنرانی سید حسن خمینی) برادران شعار می دادن مرگ بر موسوی سید حسن گفت صبر کنید رهبر بیایند به ایشان ابراز احساسات کنید.


3- از یک ماه قبل به هر شهری دستور داده بودن چقدر آدم(!) باید برای مراسم امروز بیان. و طبق نوشته روزنامه همشهری واحد غرب تهران, کرج قول 60 هزار نفرو داده بود. حالا شما حساب کنید اگه از هر شهری همینقدر قرار بود بیان و براشون بودجه (!) تخصیص دادن. با دیدن جمعییت امروز شما حساب کنید فراری های رو.

4- شماره موبایل ستاد خبری وزارت اطلاعات: 6000113
دیروز صبح با صدای زنگ اس ام اس موبایلم از خواب پریدم, وزارت اطلاعات خواسته بود اسمشو نبر رو تنها نگذاریم. چند دقیقه بعد یک اس ام اس دیگر که هر کی برای مراسم فردا نیاد ضد انقلابه و همینطور تا شب چند تای دیگه با همین مضمون اومد که مثلا یادگار امام تو وصیت نامه ش گفته اطاعت از خامه ای اطاعت از امام است و یه همچین خزعبلاتی.
هر بچه ای می فهمید که اینا چقدر براشون مهمه مردم برای مراسم نماز جمعه 14 خرداد -ارتحال امام_ که تو مرقد برگزار می شه بیان و بترسن از اعتراض.

5- من اگه یه ذره شک داشتم که امسال مردم دست از تظاهرات و اعتراض می کشن خوشبختانه رهبر فرزانه شکم را به کلی برطرف کرد. به سهم خودم از ایشون تشکر می کنم.

6- عجیبه, امروز سالروز رحلت امام خمینی کانال پی ام سی برنامه های شادشو قطع نکرده بود و مدام شهرام صولتی داشت می خوند که سلام عزیزم, عزیزم سلام, دوست دارم عاشقتم یه کلام.
روز رحلت حضرت زهرا هم همینطور.
مگه پی ام سل مال رفسنجانی نیست؟

7- دیروز توی چند میدون کرج به مناسبت تولد حضرت زهرا آذین بندی کرده بودن و عین تولد امام دوازدهم داربست زده بودن و شربت و شیرینی پخش می کردن. البته نه به صورت مردمی و خود جوش. به صورت بسیج جوش..

8- یکی از بامزه ترین متنهایی که در مورد روز مادر نوشته شده:
مادر دوست داشتنی من...


9- یکی از بدترین صحنه های عمرمو در بعداز ظهر چهارشنبه 22 خرداد در میدون آزادگان کرج دیدم.
پسری به قصد خودکشی رفته بود بالای برج یادمان.
برج یادمان از یه جهت معروفه. اگه یادتون باشه, دوسه سال پیش فیلمی از تلویزیون بالای این مجتمع پخش شد .که خیی سر وصدا کرد
پسر رو می دیدیم که پاشو می ذاره این ور و الانه که بیفته و بعد انگار که پشیمون بشه می رفت کنار. مردم زیادی جمع شده بودن و هر کدون یه چیزی می گفت دوسه روزی از اعدام فرزاد کمانگر گذشته بود و جو خیلی ملتهب بود. یکی می گفت یا جوونامونو می کشن و یا وادارشون می کنن به خودکشی.
یکی می گفت لابد عاشق بوده. اون یکی می گفت لابد از کار اخراجش کردن. اکثرا به حکومت فحش میدادن که به فکر جوون ها نیست و نه کاری دارن و نه خونه ای, حقوقا پایینه و حتی اگه سر کار برن نمی تونن خانواده تشکیل بدن. چند نفری براش گریه می کردن. چند نفری دعا می خوندن. دوسه تا پسر بامزه سوت می زدن که یالله بپر پایین. می خوایم بریم تا به کارامون برسیم. چیزی نگذشت که نیروی انتظامی و آتیش نشانی وخبرنگار و عکاس ریختن اونجا. فکر می کنم یه ساعت طول کشید تا از اونطرف پشت بوم راضیش کردن بیاد پایین. فوری گرفتنش و عین یه مجرم پرتش کردن تو ماشین پلیس و بردنش.
تا چندین روز تو صفحه های حوادث ازش خبری چاپ نشد . تا ... درست هفت روز بعد, روز چهارشنبه 29 اردنبهشت خبر کوچکی تو همشهری زده بودن با این مصمون:
پسری در اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر دچار توهم شده بود و رفته بود روی پشت بوم یکی از برج های کرج و نیم ساعتی وقت مردم و مسئولین رو گرفت.
(با اون حالتی که میومد لبه پشت بوم مطمئنم اگه گیچ بود حتما می افتاد)

10- 22 خرداد, ساعت 4 بعد از ظهر از میدون امام حسین تا آزادی.
اگه ساعت و مسیر اشتباه ست لطفا تو نظرخواهی بهم خبر بدین

لینک در بالاترین

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

دانشجویان خوش خنده لبنانی در ایران

تو متروی داخل تهران, دو تا دختر ترگل ورگل و خندان چادری با لهجه ای غیر ایرانی ازم آدرس ایستگاهی رو پرسیدن. روی نقشه نشونشون دادم. با هر هر کر کر کلی تشکر کردن.
کنجکاو شدم بدونم کجایی ین. خوب راستش قهقه خندیدناشون در عین چادری بودنشون برام جالب بود.
گفتن لبنانی ین و در ایران درس می خونن.
رشته هاشونو پرسیدم. یکیشون گفت دندون پزشکی و اون یکی مهندسی برق.
پیش خودم گفتم لابد خیلی شهریه می دن که برای دانشگاه ها می صرفه از کشورهای دیگه دانشجو بیارن.
محتاطانه پرسیدم: خیلی شهریه می دین؟
- نه, تقریبا مجانیه.
- کجا زندگی می کنید؟
- خوابگاهی در بالای پارک ملت( با توجه به سوال کردن در مورد ایستگاهی که باید پیاده شن با دونستن زبون فارسی, نمی دونم جهتهای جغرافیایی رو درست بلد بودن یا نه. چون فکر کنم شمال پارک ملت جام جمه)
- اونجا هم مجانی؟
هرهر... کرکر...- تقریبا
- کدوم دانشگاه؟(تو دلم: چنین بذل و بخششی کرده؟)
- دانشگاه شاهد.
- آهان... شما هر دو از خانواده های شهید لبنان هستید.
مقادیر متنابهی هِرهر و کِرکر: نخیر!
- فقط شما دو نفر لبنانی و خارجی هستید تو دانشگاه؟
هرهر کرکر: نه خیییییییییییییلی هستیم! خیلی بهمون خوش می گذره. شما خیلی دولت خوبی دارید.
من تو دلم: صحیح!
حالا فکر کنید کلی آدم دورمون جمع شدن. بعضی آقایون آب دهنشون راه افتاده بود برای این دو دخترخانم خوشرو و با نیشهای باز سرشون رو کرده بودن تو محفل کوجیک مترویی ما.
بعدش کلی سوال ازم کردن در مورد بعضی مکان های تفریحی فرهنگی تهران که در حد توانم کمکشون کردم.
رسیدن به ایستگاهشون و همون آقایون مهربون که بهتر از من به حرفها گوش کرده بودن زدن رو شونه ی دخترا که رسیدید و با نیش های تا بنا گوش باز باهاشون بای بای کردن.
اما به محض بسته شدن در مترو. مردی که از همه هیز تر بود زودتر از همه دو تا فحش آبدار به این دخترا داد.
- بچه های خودمون باید به خاطر شهریه زیاد دانشگاه آزاد درس دانشگاه رو ول کنن تا این ...(!)های مفت خورا بیان جاشون.
دیگری: این دولت ما هم شورشو درآورده تا کی می خواد به جای مردم خودش به فکر مردم کشورهای دیگه ای مثل فلسطین و لبنان و غزه و... باشه.
دیگری: آخه بگو چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه.
دیگری: اینا دیدن دیگه هیچ کشوری براشون تره خرد نمی کنه اینجوری دارن دلشونو به دست میارن.
دیگری: غلط کردن.
دیگری: می بینید چه روزی به سر جوونای خودمون میارن؟
چند تا با هم: الهی امسال تکلیفمون روشن شه. الهی به زمین گرم بخورن.
الهی...
الهی....
الهی...
(همهمه)
...

Balatarin

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

پخش فیلم سکسی به مناسبت رحلت حضرت زهرا در فارسی وان



ما تازه افتخار اینو پیدا کردیم که کانال فارسی وان (Farsi1) رو بگیریم . با اینکه به نظرم سریال هاش داره هدف دار انتخاب می شه و جدا از دوبله افتضاحشون, گاهی نگاهکی به این کانال می کنم.
از دوسه روز قبل از روز رحلت حضرت زهرا اعلام کرد که به علت مصادف شدن روزهای یکشنبه و دوشنبه با ایام سوگواری جای سریال های کمدی "مونوس و مونوس" و "ریبا" و "همسایه ها"... سریال حصار چوبی پخش می شه.
من واقعا کنجکاو شدم ببینم چه سریال غمناکی برای حضرت زهرا انتخاب کردن (و البته شَکَم داشت به یقین می رسید که این کانال متعلق به سران جمهوری اسلامیه و برای پرت کردن افکار عمومی از سیاست تاسیس شده)
شما فکر کنید سکانس اولش اینجوری شروع می شه:
پدر خانواده(رئیس پلیس) و مادر (جراح )و دو پسر بچه سال اونها برای تبریک کریسمس می رن به اتاق خواب دختر 16 ساله خانواده که سورپریزش کنن و دخترشون رو با یه پسر 19 ساله , هر دو لخت مادرزاد در حال سکس می بینن.
در واقع به جای سکانس اول سکس اول داشت.
(یه ذره بقیه شم بگم: پسر کون لخت فرار می کنه و پدر ازش شکایت می کنه که با دختر زیر 18 سال خوابیده و می گیرنش. پدر تو کلانتری از پسر می پرسه هر چی تو سطل آشغل اتاق دخترم گشتم کاندوم پیدا نکردم. شما چطوری جلوگیری کردید؟ پسر می گه یادتون نیست این شما بودید با توزیع کاندوم تو مدرسه مخالفت کردین؟ اگه من یا دخترتون می رفتیم داروخانه برای خرید کاندوم, چون همه می دونن ما دوست پسر دختریم همه می فهمیدن و شما ناراحت می شدین...! خلاصه برای پسره وکیل می گیرن و وکیل باحال هم از دختر پسر دفاع می کنه, همینطور مادر اصلی دختر و باقی ماجراهای شیرین اینچنینی- مثلا دو بچه ی خردسال کلانتر و دکتر دو عروسکو لخت مادرزاد -ببخشید کارخونه زاد- می کنن و صحنه سکس خواهرشون رو بازسازی می کنن)
خلاصه ما موندیم در کف این که این سریال چیش به رحلت حضرت زهرا می خورد؟ و مونوس ِ که تنها کناهش دو زنه بودن بود- که در اسلام هم شدیدا جایزه- چه چیز قبیح تر از حصار چوبی داشت که پخش نشد.
آگهی: عاشق بشید در فارسی وان!

نفس کش طلبیدن بسیجی ها, در روز رحلت حضرت زهرا

امروز روز خیلی بدی بود. هم یک هو شدیدا گرم شده بود و ما که لباس خنک تابستونی نپوشیده بودیم کمی تا قسمتی پختیم,
هم در عین تعطیلی همه جا اعلام کرده بودن بازن و اگه نریم غیبت می خوریم,
و از همه بدتر دیدن دسته های سیاه پوش و چفیه به گردن و گِل به سر و شربت به دست بود که عربده میکشیدن و به اسم عزاداری برای حضرت فاطمه از حالا برای 22 و 25 و...خرداد نفس کش می طلبیدند. و راه رو بند آورده بودن و تعداد زیادی هم فاطی کماندو -به فول مامان بزرگم به امید یافتن شوهر حزبل اصل - به دنبال دسته شون(!) می دویدن!
ما که از صبح چون با صدای آهنگ های لس آنجلسی پی ام سی از خواب پریده بودیم حواسمون نبود قتله(یا شهادته و یا ارتحاله) یه شال قرمز جیغ سرمون کرده بودیم. وقتی رفتیم خیابون دیدیم خوشبختانه خیلی ها مثل ما فکر نموده (!) بودند. و رنگ های شاد روسری ها و شالها و مانتوهای ما در تضاد عجیبی با لباس حزبلهای محترم به سر می برند.
خوب وقتی حتی کلاس درس و موسیقی و رقص و ورزشگاه و ... باز باشن آدم فکرش جاهای بد نمیره.
هر چند قدم هم یک پایگاه تقسیم شربت برپا کرده بودند که کنارش هم یک آخوند پشت یک میز مشغول پاسخگویی به مسائل مردم بود(این هم از اختراعات جدید این حکوت. در اثر ازدیاد نسل آخوند ) حتی به ایستگاه های مترو هم رحم نکرده بودن.
در کرج همین بساط بود و در تهران هم هکذا. لیوان های پلاستیکی بود که سطح خیابونا رو پوشونده بود. ملت می خوردن و لیوانشو پرت می کردن روی زمین(شما حساب کنید بعد از تغییر حکومت چند سال طول می کشه به مردم یاد بدیم که پدر من مادر من, برادرمن, خواهر ِمن, آدم آشغال هاشو تو خیابون نمی ندازه.)
یه عده هم مثل من غر می زدن و به خاطر شلوغی خیابونا فحش می دادن و عین شرلوک هولمز دلیل عاشورایی شدن روز فوت حضرت زهرا رو حدس می زدن و همه حدس ها به نزدیک شدن ماه خرداد ختم می شد.
خلاصه می شد یه مانوور کوبنده سیاسی-ساندیسی-بسیجی حسابش کرد.

پ.ن.
لینکهایی که از شدت غصه هیچکدونشونو نتونستم بار اول تا ته بخونم:
1- ماهی کوچک غمگین - تقدیم به خانواده دلاور فرزاد کمانگر/ زری اصفهانی

2- نامه مجید توکلی دانشجوی زندانی درباره شهیدان

3- /بگو چگونه بنويسم/ سيمين بهبهانی
در اعتراض به اعدام پنج زندانی سياسی

4- نامه ای از فرزاد کمانگر که بعلت عدم اجازه دسترسی به قلم و کاغذ بصورت مخفیانه و بر روی تکه ای از سفره غذا در سلول انفرادی نوشته شده است.

5- فیلم فرزاد در میان شاگردانش.... زیر فیلم کامنتی هست بااین عنوان:
فرزاد را کشتید با دانش آموزان او چه می‌کنید ؟

6- استمداد همسر جعفر کاظمی، زندانی محکوم به اعدام، از دبیرکل سازمان ملل/ بازجو به همسرم گفت که ما برای حفظ نظام احتیاج به چند قربانی داریم که یکی از قرعه‌ها به نام تو افتاده است

7- تیتر مطلب قبلی رو اصلاح می کنم:
در مرگ فرزاد جهان گریست...

ای جلاد ننگت باد!