همبستگی
1- برادرش خرداد پارسال در تظاهرات کشته شد. جایی کار می کند که مدیرانش همه احمدی نژادی هستند و نباید می فهمیدند. از همان روز اول پرسنل چند هزار نفری یواشکی بین خود ستاد هماهنگی تشکیل می دهند که هر روز چند نفر از کدام قسمت برای ابراز همدردی به دیدنش بروند.
حسن می گوید در تمام این یکسال روزی نبوده که حداقل دوسه نفر به دیدنم نیایند. کارگران و کارمندانی که تابه حال ندیده بودمشان.
به جای برادرم هزاران برادر پیدا کرده ام.
2- وقتی شیما را در تظاهرات گرفتند به جز نگرانی از وضعیت خود و احوال خانواده, نگران از دست دادن شغلش هم بود.
بخصوص که قراردادی بود و رئیسش گفته بود سه روز غیبت غیر موجه یعنی اخراج.. یک روز زندانش شد یک هفته و یک هفته شد یک ماه و یک ماه شد چند ماه. وقتی آزاد شد خود را اخراج شده پنداشت و سرکار نرفت.
رئیسش با یک جعبه شیرینی و دسته ای گل به دیدنش آمد. گفت غیبتت موجه است. به جای تو ممکن بود من یا خواهر مرا گرفته بودند.
3- .وقتی همکاران فرزاد در اداره دولتی متوجه شدند اورا گرفته اند ,پس از مشورت در مورد اوضاع مالی خانواده اش و امکان اخراجش تصمیم گرفتند یواشکی هر روز به جای او کارت بزنند و وظایف او را بین خود تقسیم کنند. وقتی فرزاد آزاد شد حتی یک روز غیبت از کار نداشت.
4- پدرام مشغول کار در شرکت خصوصی بود که خبر دادند برادر روزنامه نگارش را گرفته اند. رنگ از رویش پرید. رئیس متوجه جریان شد. به دو نفر از همکاران پدرام گفت که با ماشین شرکت او را به هر کجا می خواهد برسانند و برای هر سه برگه ماموریت پر کرد. به وکیل شرکت زنگ زد و کمک فوری خواست.
5- دهها خبر اینچنینی دیگر با گوشهای خودم شنیده ام.
6- هیچکس تنها نیست...
7- جالب اینجاست که مردم مبارزان رو از خودشون می دونن و نه قهرمان جدا بافته. در این جنبش همه هستند.
راستی, توجه: اسامی عوض شده اند
نمایش پستها با برچسب همبستگی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب همبستگی. نمایش همه پستها
جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹
دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸
کدوم از خدابیخبری شایعه ورشکسته شدن قریب الوقوع بانک ها رو سر زبونا انداخته!
ما که زیتونی بیش نمی باشیم خواستیم همگام با ملت غیور و قهرمان ایران سهم کوچکی در اختلال در نظام اقتصادی این رژیم منحوس داشته باشیم, ( از شما چه پنهان قلبا" دوست داشتیم سهم بزرگتری داشته باشیم اما ... , وای, شما چقدر بی صبرید! بقیه نوشته را بخوانید تا علتش را متوجه شوید)
پیش خود فرمودیم,ببخشید عرض کردیم, زیتون جان تو هم از 9% سودی که سالانه به پولی که با خون دل جمع کرده بودی بگذر تا در این برهه ی حساس با خَلق باشی و بر خلق نباشی.
پس از کلی جنگ و جدال با هوای نفس ( از نوع اماره اش) ساعت 12 بود که عزممان را جزم نموده و با پای پیاده به طرف بانک روانه شدیم. در راه فکر می کردیم ما که گاو صندوق نداریم تا پولمان را از شر دشمنان رجیم که همانا دزدان محترم می باشند حفظ فرماییم پس مجبوریم از این به بعد دور تفریح و میهمانی را خط بکشیم و خانه بمانیم از بهر حفظ مال!
داشتیم غصه می خوردیم که ناگهان دیدیم به بانک رسیدایم. نوبت گرفته و منتظر نشستیم تا صدایمان بزنند. برعکس همیشه شماره ها را تند تند می خواندند.
نوبت که به ما رسید با ژستی بزرگوارانه مملو از احساسی سرشار از میهن پرستی و فداکاری در راه خلق دفترچه حسابمان را مثل گوسفندی قربانی به روی باجه کوباندیم و فرمودیم:
_ همه ی پولمان!
- جانم؟(این را خانم مسئول باجه عرض کرد)
- حسابمان را می بندیم. تمام یک میلیون تومنمان را می خواهیم!( گفتیم که دوست داشتیم سهم بزرگتری در این راه داشته باشیم اما چکنیم که بینوا ندارد بیش)
پوزخندی زد: نقد یا تراول؟
- فرقی نمی کند. تراول 50 یا 100 تومانی باشد بهتر است.
خندید- نداریم که!
- یعنی چه ندارید؟
- پول نقد و تراولمان تمام شده اگر می خواهید به حساب خودتان در بانک دیگر یا به حساب هر کس دیگری که دوست دارید واریز می کنیم.
- پس راست است که بانکها دارند ورشکست می شوند؟
- شایعه است خانم, شما چرا باور می کنید.
- به گمانم اوضاع دارد می شود عین سال 57!
آقایی که در باجه ی بغلی داشت همین بحث را با آن یکی کارمند میکرد همراه با آه بلندی گفت:
- خدا از دهنت بشنود دخترم!
با دل و دماغی سوخته از بانک بیرون آمدیم.
تصمیم گرفتیم برویم به بانک ارزی که چند خیابان پایین تر است ببینیم وضع فروش دلار چطور است.
پیش خودمان گفتیم اگر گفت دلار داریم چکنیم؟ آهان, می گوییم پولمان در خانه جا مانده.
نوبتمان که رسید:
- ببخشید آقا, قیمت دلار چند است؟
- 1009 تومن.
- یعنی برای خرید هزار دلار باید یک میلیون و نه هزار تومان بدهم؟
- خیر, دو درصد هم کارمزد می گیریم.
جوری حرف می زد که انگار هزاران دلار دارد.
- راست است که همه دارند پولهایشان را به دلار تبدیل می کنندو از بانک می کشند بیرون؟
- نخیر خانم, کدام از خدا بیخبری این شایعه بی اساس را ساخته؟
دلم را زدم به دریا:
- هیچکس, بی زحمت هزار دلار به من بدهید.
- می برید یا می خورید, ببخشید گفت می برید یا در حسابتان واریز می کنید؟
- می خواهم ببرم. اینجا حساب ندارم.
- نمی شود.
-یعنی چه! چه فرقی برای شما می کند.
- خوب ما دلار کاغذی نداریم. فقط در حساب ها موجود است.
- یکی بخواهد از حسابش برداشت کند چه؟
- چند روزی است که نداریم. یکی دو نفرند که اول صبح می آیند هر چه دلار در بانک است می خرند و می برند.
- حتی اگر یک میلیون دلار داشته باشید.
- بله, امروز صبح تقریبا همین مقدار را یک نفر به تنهایی خرید.
- بقیه چی؟
- هیچی. می گوییم دلار (فرضی) بخرند و در حسابشان بریزند.
- یعنی دلارهای خیالی؟
- نمی دانم منظور شما چیست, می خواهید شایعه پراکنی کنید؟
- یک همچین چیزهایی, آخر من ستون پنچم می باشم.
پیش خود فرمودیم,ببخشید عرض کردیم, زیتون جان تو هم از 9% سودی که سالانه به پولی که با خون دل جمع کرده بودی بگذر تا در این برهه ی حساس با خَلق باشی و بر خلق نباشی.
پس از کلی جنگ و جدال با هوای نفس ( از نوع اماره اش) ساعت 12 بود که عزممان را جزم نموده و با پای پیاده به طرف بانک روانه شدیم. در راه فکر می کردیم ما که گاو صندوق نداریم تا پولمان را از شر دشمنان رجیم که همانا دزدان محترم می باشند حفظ فرماییم پس مجبوریم از این به بعد دور تفریح و میهمانی را خط بکشیم و خانه بمانیم از بهر حفظ مال!
داشتیم غصه می خوردیم که ناگهان دیدیم به بانک رسیدایم. نوبت گرفته و منتظر نشستیم تا صدایمان بزنند. برعکس همیشه شماره ها را تند تند می خواندند.
نوبت که به ما رسید با ژستی بزرگوارانه مملو از احساسی سرشار از میهن پرستی و فداکاری در راه خلق دفترچه حسابمان را مثل گوسفندی قربانی به روی باجه کوباندیم و فرمودیم:
_ همه ی پولمان!
- جانم؟(این را خانم مسئول باجه عرض کرد)
- حسابمان را می بندیم. تمام یک میلیون تومنمان را می خواهیم!( گفتیم که دوست داشتیم سهم بزرگتری در این راه داشته باشیم اما چکنیم که بینوا ندارد بیش)
پوزخندی زد: نقد یا تراول؟
- فرقی نمی کند. تراول 50 یا 100 تومانی باشد بهتر است.
خندید- نداریم که!
- یعنی چه ندارید؟
- پول نقد و تراولمان تمام شده اگر می خواهید به حساب خودتان در بانک دیگر یا به حساب هر کس دیگری که دوست دارید واریز می کنیم.
- پس راست است که بانکها دارند ورشکست می شوند؟
- شایعه است خانم, شما چرا باور می کنید.
- به گمانم اوضاع دارد می شود عین سال 57!
آقایی که در باجه ی بغلی داشت همین بحث را با آن یکی کارمند میکرد همراه با آه بلندی گفت:
- خدا از دهنت بشنود دخترم!
با دل و دماغی سوخته از بانک بیرون آمدیم.
تصمیم گرفتیم برویم به بانک ارزی که چند خیابان پایین تر است ببینیم وضع فروش دلار چطور است.
پیش خودمان گفتیم اگر گفت دلار داریم چکنیم؟ آهان, می گوییم پولمان در خانه جا مانده.
نوبتمان که رسید:
- ببخشید آقا, قیمت دلار چند است؟
- 1009 تومن.
- یعنی برای خرید هزار دلار باید یک میلیون و نه هزار تومان بدهم؟
- خیر, دو درصد هم کارمزد می گیریم.
جوری حرف می زد که انگار هزاران دلار دارد.
- راست است که همه دارند پولهایشان را به دلار تبدیل می کنندو از بانک می کشند بیرون؟
- نخیر خانم, کدام از خدا بیخبری این شایعه بی اساس را ساخته؟
دلم را زدم به دریا:
- هیچکس, بی زحمت هزار دلار به من بدهید.
- می برید یا می خورید, ببخشید گفت می برید یا در حسابتان واریز می کنید؟
- می خواهم ببرم. اینجا حساب ندارم.
- نمی شود.
-یعنی چه! چه فرقی برای شما می کند.
- خوب ما دلار کاغذی نداریم. فقط در حساب ها موجود است.
- یکی بخواهد از حسابش برداشت کند چه؟
- چند روزی است که نداریم. یکی دو نفرند که اول صبح می آیند هر چه دلار در بانک است می خرند و می برند.
- حتی اگر یک میلیون دلار داشته باشید.
- بله, امروز صبح تقریبا همین مقدار را یک نفر به تنهایی خرید.
- بقیه چی؟
- هیچی. می گوییم دلار (فرضی) بخرند و در حسابشان بریزند.
- یعنی دلارهای خیالی؟
- نمی دانم منظور شما چیست, می خواهید شایعه پراکنی کنید؟
- یک همچین چیزهایی, آخر من ستون پنچم می باشم.
کدوم از خدابیخبری شایعه ورشکسته شدن قریب الوقوع بانک ها رو سر زبونا انداخته!
ما که زیتونی بیش نمی باشیم خواستیم همگام با ملت غیور و قهرمان ایران سهم کوچکی در اختلال در نظام اقتصادی این رژیم منحوس داشته باشیم, ( از شما چه پنهان قلبا" دوست داشتیم سهم بزرگتری داشته باشیم اما ... , وای, شما چقدر بی صبرید! بقیه نوشته را بخوانید تا علتش را متوجه شوید)
پیش خود فرمودیم,ببخشید عرض کردیم, زیتون جان تو هم از 9% سودی که سالانه به پولی که با خون دل جمع کرده بودی بگذر تا در این برهه ی حساس با خَلق باشی و بر خلق نباشی.
پس از کلی جنگ و جدال با هوای نفس ( از نوع اماره اش) ساعت 12 بود که عزممان را جزم نموده و با پای پیاده به طرف بانک روانه شدیم. در راه فکر می کردیم ما که گاو صندوق نداریم تا پولمان را از شر دشمنان رجیم که همانا دزدان محترم می باشند حفظ فرماییم پس مجبوریم از این به بعد دور تفریح و میهمانی را خط بکشیم و خانه بمانیم از بهر حفظ مال!
داشتیم غصه می خوردیم که ناگهان دیدیم به بانک رسیدایم. نوبت گرفته و منتظر نشستیم تا صدایمان بزنند. برعکس همیشه شماره ها را تند تند می خواندند.
نوبت که به ما رسید با ژستی بزرگوارانه مملو از احساسی سرشار از میهن پرستی و فداکاری در راه خلق دفترچه حسابمان را مثل گوسفندی قربانی به روی باجه کوباندیم و فرمودیم:
_ همه ی پولمان!
- جانم؟(این را خانم مسئول باجه عرض کرد)
- حسابمان را می بندیم. تمام یک میلیون تومنمان را می خواهیم!( گفتیم که دوست داشتیم سهم بزرگتری در این راه داشته باشیم اما چکنیم که بینوا ندارد بیش)
پوزخندی زد: نقد یا تراول؟
- فرقی نمی کند. تراول 50 یا 100 تومانی باشد بهتر است.
خندید- نداریم که!
- یعنی چه ندارید؟
- پول نقد و تراولمان تمام شده اگر می خواهید به حساب خودتان در بانک دیگر یا به حساب هر کس دیگری که دوست دارید واریز می کنیم.
- پس راست است که بانکها دارند ورشکست می شوند؟
- شایعه است خانم, شما چرا باور می کنید.
- به گمانم اوضاع دارد می شود عین سال 57!
آقایی که در باجه ی بغلی داشت همین بحث را با آن یکی کارمند میکرد همراه با آه بلندی گفت:
- خدا از دهنت بشنود دخترم!
با دل و دماغی سوخته از بانک بیرون آمدیم.
تصمیم گرفتیم برویم به بانک ارزی که چند خیابان پایین تر است ببینیم وضع فروش دلار چطور است.
پیش خودمان گفتیم اگر گفت دلار داریم چکنیم؟ آهان, می گوییم پولمان در خانه جا مانده.
نوبتمان که رسید:
- ببخشید آقا, قیمت دلار چند است؟
- 1009 تومن.
- یعنی برای خرید هزار دلار باید یک میلیون و نه هزار تومان بدهم؟
- خیر, دو درصد هم کارمزد می گیریم.
جوری حرف می زد که انگار هزاران دلار دارد.
- راست است که همه دارند پولهایشان را به دلار تبدیل می کنندو از بانک می کشند بیرون؟
- نخیر خانم, کدام از خدا بیخبری این شایعه بی اساس را ساخته؟
دلم را زدم به دریا:
- هیچکس, بی زحمت هزار دلار به من بدهید.
- می برید یا می خورید, ببخشید گفت می برید یا در حسابتان واریز می کنید؟
- می خواهم ببرم. اینجا حساب ندارم.
- نمی شود.
-یعنی چه! چه فرقی برای شما می کند.
- خوب ما دلار کاغذی نداریم. فقط در حساب ها موجود است.
- یکی بخواهد از حسابش برداشت کند چه؟
- چند روزی است که نداریم. یکی دو نفرند که اول صبح می آیند هر چه دلار در بانک است می خرند و می برند.
- حتی اگر یک میلیون دلار داشته باشید.
- بله, امروز صبح تقریبا همین مقدار را یک نفر به تنهایی خرید.
- بقیه چی؟
- هیچی. می گوییم دلار (فرضی) بخرند و در حسابشان بریزند.
- یعنی دلارهای خیالی؟
- نمی دانم منظور شما چیست, می خواهید شایعه پراکنی کنید؟
- یک همچین چیزهایی, آخر من ستون پنچم می باشم.
پیش خود فرمودیم,ببخشید عرض کردیم, زیتون جان تو هم از 9% سودی که سالانه به پولی که با خون دل جمع کرده بودی بگذر تا در این برهه ی حساس با خَلق باشی و بر خلق نباشی.
پس از کلی جنگ و جدال با هوای نفس ( از نوع اماره اش) ساعت 12 بود که عزممان را جزم نموده و با پای پیاده به طرف بانک روانه شدیم. در راه فکر می کردیم ما که گاو صندوق نداریم تا پولمان را از شر دشمنان رجیم که همانا دزدان محترم می باشند حفظ فرماییم پس مجبوریم از این به بعد دور تفریح و میهمانی را خط بکشیم و خانه بمانیم از بهر حفظ مال!
داشتیم غصه می خوردیم که ناگهان دیدیم به بانک رسیدایم. نوبت گرفته و منتظر نشستیم تا صدایمان بزنند. برعکس همیشه شماره ها را تند تند می خواندند.
نوبت که به ما رسید با ژستی بزرگوارانه مملو از احساسی سرشار از میهن پرستی و فداکاری در راه خلق دفترچه حسابمان را مثل گوسفندی قربانی به روی باجه کوباندیم و فرمودیم:
_ همه ی پولمان!
- جانم؟(این را خانم مسئول باجه عرض کرد)
- حسابمان را می بندیم. تمام یک میلیون تومنمان را می خواهیم!( گفتیم که دوست داشتیم سهم بزرگتری در این راه داشته باشیم اما چکنیم که بینوا ندارد بیش)
پوزخندی زد: نقد یا تراول؟
- فرقی نمی کند. تراول 50 یا 100 تومانی باشد بهتر است.
خندید- نداریم که!
- یعنی چه ندارید؟
- پول نقد و تراولمان تمام شده اگر می خواهید به حساب خودتان در بانک دیگر یا به حساب هر کس دیگری که دوست دارید واریز می کنیم.
- پس راست است که بانکها دارند ورشکست می شوند؟
- شایعه است خانم, شما چرا باور می کنید.
- به گمانم اوضاع دارد می شود عین سال 57!
آقایی که در باجه ی بغلی داشت همین بحث را با آن یکی کارمند میکرد همراه با آه بلندی گفت:
- خدا از دهنت بشنود دخترم!
با دل و دماغی سوخته از بانک بیرون آمدیم.
تصمیم گرفتیم برویم به بانک ارزی که چند خیابان پایین تر است ببینیم وضع فروش دلار چطور است.
پیش خودمان گفتیم اگر گفت دلار داریم چکنیم؟ آهان, می گوییم پولمان در خانه جا مانده.
نوبتمان که رسید:
- ببخشید آقا, قیمت دلار چند است؟
- 1009 تومن.
- یعنی برای خرید هزار دلار باید یک میلیون و نه هزار تومان بدهم؟
- خیر, دو درصد هم کارمزد می گیریم.
جوری حرف می زد که انگار هزاران دلار دارد.
- راست است که همه دارند پولهایشان را به دلار تبدیل می کنندو از بانک می کشند بیرون؟
- نخیر خانم, کدام از خدا بیخبری این شایعه بی اساس را ساخته؟
دلم را زدم به دریا:
- هیچکس, بی زحمت هزار دلار به من بدهید.
- می برید یا می خورید, ببخشید گفت می برید یا در حسابتان واریز می کنید؟
- می خواهم ببرم. اینجا حساب ندارم.
- نمی شود.
-یعنی چه! چه فرقی برای شما می کند.
- خوب ما دلار کاغذی نداریم. فقط در حساب ها موجود است.
- یکی بخواهد از حسابش برداشت کند چه؟
- چند روزی است که نداریم. یکی دو نفرند که اول صبح می آیند هر چه دلار در بانک است می خرند و می برند.
- حتی اگر یک میلیون دلار داشته باشید.
- بله, امروز صبح تقریبا همین مقدار را یک نفر به تنهایی خرید.
- بقیه چی؟
- هیچی. می گوییم دلار (فرضی) بخرند و در حسابشان بریزند.
- یعنی دلارهای خیالی؟
- نمی دانم منظور شما چیست, می خواهید شایعه پراکنی کنید؟
- یک همچین چیزهایی, آخر من ستون پنچم می باشم.
دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸
در گوهردشت کرج درگیری ها ادامه دارد.+الله اکبر در روی پشت بام ها
امشب هم مانند شب گذشته , مردم به خاطر تقلب در آراء در سراسر خیابان اصلی گوهردشت کرج بخصوص نواحی خیابان های پنجم و ششم تظاهرات می کنند و درگیری هنوز هم ادامه دارد.
نیروهای انتظامی با یگان ویژه با رژه در سطح شهر با انواع و اقسام وسایط نقلیه از قبیل موتور سیکلت و وانت و ریو و... با تعداد زیاد...مشغول قدرت نمایی و ارعاب هستند.
خیابان های گوهردشت به خاطر مغازه ها و راه های فرار زیاد معمولا محل برگزاری اعتراضات این چنینی ست..
امشب به خاطر روز مادر این خیابان مملو از جمعیت بود. و سر هر خیابان هم ده ها پلیس با کلاه خودهای مخصوص و سپر حاضر و آماده ایستاده بودند.
جوان های معترض شعار می دادند و پلیس دنبال آن ها می کرد.
مغازه دارها بدون اسنثنا با مردم همراهی می کردند و به محض حمله پلیس , مردم را راه می دادند.
تا اینکه یگان ویژه با قلدری و تهدید همه را وادار به بستن کرکره هایشان و خاموش کردن چراغهایشان کرد. خیایان نسبتا تاریک شد و مردم جری تر شدند.
پلیس ها بدون هیچ رحمی باتومشان را بر گرده هر کس که جلوی راهشان می دیدند فرو می آوردند. سرهای زیادی خونین و مالین شد.
من خودم شاهد کتک خوردن زن جوانی بودم که بچه ی حدودا یک ساله ای در بغل داشت. بچه هم از کتک پلیس در امان نماند و صدای شیون و گریه مادر و زن هایی که شاهد چنین سبعیتی بودند خیابان را پوشاند.
زنی به طرف پلیس داد می زد رإیمونو دزدیدید حالا روز مادر هم بهمان کوفت می کنید!
جوان ها هر چند دقیقه یکبار در دسته های صد نفری به سنگ به طرف پلیس حمله می کردند و آن ها را وادار به عقب نشینی می کردند.
و بعد نوبت به پلیس با آن لباس ترسناکشان می رسید که با باتوم و سنگ حمله کنند. دوسه بار تیر هوایی در کردند اما هیچکس از میدان در نرفت.
مردم از تقلب بسیار عصبانی هستند و بیشتر از آن از سخنرانی امروز احمدی نژاد در میدان ولی عصر.
آنهایی که در زد و خورد با پلیس شرکت ندارند ردرپاساژهای بسته مشغول بحثند. و هر کس میگوید در صف انتخابات بیشتر از 90% می خواسته اند به موسوی رای بدهند.
بعضی ها شعار می دادند:
نصر من الله و فتح القریب مرگ بر این حکومت پر فریب..
رإی ما رو پس بدید.
کوتوله دیکتاتور
پینوشه ی کودتاچی
و شعارهای معمول دیگر.
بچه ها دوسه جا از ترس گاز اشک آور آتش روشن کردند.
همینطور ماشین پلیس بود که به طرف گوهردشت سرازیر بود.
ماشین های عبوری همه برای همبستگی با جوانان بوق بوق می زدند.
افراد میان سال و مسن به یاد زمان های دوران انقلاب و حکومت نظامی افتاده بودند و با جوانان همدردی می کردند.
من شاهد بودم که بارها زنان و مردان مسن پسران و دخترانی که در حال کتک خوردن بودند از زیر دست پلیس بیرون می کشیدند و می گفتند او دختر یا پسر ماست. با مهربانی خون های صورتشان را پاک می کردند.
بارها از دیدن اینطور حوادث اشک به چشمانم آمد...
با خودم فکر کردم پس کو آن 25 میلیونی که به احمدی نژاد رإی دادند؟ یک آدم عادی احمدی نژادی در خیابان نبود.
جز چند جاسوس بسیجی که با بیرون گذاشتن پیرهن هایشان از شلوار تابلو بودند و گاهی از جوانان معترض که آن ها را از قبل می شناختند کتک می خوردند.
پ.ن.
وسط های نوشتن بودم که صدای الله اکبر به نشانه ی اعتراض از پشت بام ها آمد و من برای چند دقیقه ای رفتم با آن ها همراهی کردم و برگشتم.
پ.ن. دوم
صدای الله اکبر بیشتر شد و من از 10:30 تا 11:45 دوباره رفتم. مردم خیلی بیشتر از حد تصور من روی پشت بام ها جمع شده اند. همسایه های ما هم همه آمده اند. همه با هم الله اکبر می گوییم. گاهی من تک خوانشان هستم گاهی آقای همسایه گاهی زن همسایه. هر شعاری به غیر از الله اکبر درست حسابی جواب داده نمی شود. هر وقت صداها می گیرد, مردم خاطرات این روزهایشان را برای هم تعریف می کنند. همه می گویند که فامیل و دوست و آشنا و همینطور فامیل ِ دوستانشان همه و همه به موسوی رای داده اند. احمدی نژاد از کجا بیرون آمد؟
از همه جای شهر صدای الله اکبر می آید.. صداهای زن ها و مردها مساوی ست..سرخی تیر هوایی ها در تاریکی معلوم است.
حسابی لجشان درآمده که نمی توانند بروند روی پشت بام مردم را کتک بزنند. دق دلی شان را روی اسلحه بدبخت خالی می کنند.
پیرمردی با خنده داد می زند: پول نفتمونه یکی دیگه در کن!
و باز سرخی تیرهای هوایی مثل شهاب سنگ های پی در پی در آسمان پرتاب می شوند. بچه های کوچک ذوق می کنند.
پ.ن.سوم
بعد از انتخابات کانال تلویزیون بی بی سی فارسی برای ما قطع شده . و ما هر شب صدای آمریکا گوش می دهیم.
البته دلم برای اجرای قشنگ سیاوش اردلان و پونه قدوسی و ناجیه غلامی و جمال و بقیه تنگ شده . ولی خوب چاره ای نیست.
شخصی در نظرخواهی گذشته برایم نوشته که در قسمت وبلاگ بی بی سی فارسی گفته زیتون از اینکه رای داده پشیمان شده.
اگر منظورشان منم که همینجا اعلام می کنم به هیچ وجه احساس پشیمانی ندارم. خوشحالم که همیشه کنار مردمم. کلی هم در ستاد موسوی فعالیت کردم.
اگر شرکت نمی کردم شاید انگیزه کافی برای شرکت در تظاهرات نداشتم. و می شدم مثل بعضی ناظرها که فقط غر می زنند و احساس روشنفکری آن ها را کشته!
پ.ن. چهارم
شعر زیبایی از زیستن که برای این روزهای ما سروده
چه آتشی ست این
که شعله ها می کشد از سینه
چه عشقی ست
که چنین می جوشد از وجود
شیفتگی به همه آن انسانهای شجاع
شیدایی به تمامی آن سرزمین قشنگ
و دل سپردگی به حقیقت
عدالت
آزادی
امانم را بریده
نفسم را بند آورده
این چه شوری ست
که این همه دور
که این همه ناتوان
که این همه دستم از دنیا کوتاه
دلم اینگونه می تپد برای شما
(تقدیم به زیتون)
مرسی زیستن جان:)
نیروهای انتظامی با یگان ویژه با رژه در سطح شهر با انواع و اقسام وسایط نقلیه از قبیل موتور سیکلت و وانت و ریو و... با تعداد زیاد...مشغول قدرت نمایی و ارعاب هستند.
خیابان های گوهردشت به خاطر مغازه ها و راه های فرار زیاد معمولا محل برگزاری اعتراضات این چنینی ست..
امشب به خاطر روز مادر این خیابان مملو از جمعیت بود. و سر هر خیابان هم ده ها پلیس با کلاه خودهای مخصوص و سپر حاضر و آماده ایستاده بودند.
جوان های معترض شعار می دادند و پلیس دنبال آن ها می کرد.
مغازه دارها بدون اسنثنا با مردم همراهی می کردند و به محض حمله پلیس , مردم را راه می دادند.
تا اینکه یگان ویژه با قلدری و تهدید همه را وادار به بستن کرکره هایشان و خاموش کردن چراغهایشان کرد. خیایان نسبتا تاریک شد و مردم جری تر شدند.
پلیس ها بدون هیچ رحمی باتومشان را بر گرده هر کس که جلوی راهشان می دیدند فرو می آوردند. سرهای زیادی خونین و مالین شد.
من خودم شاهد کتک خوردن زن جوانی بودم که بچه ی حدودا یک ساله ای در بغل داشت. بچه هم از کتک پلیس در امان نماند و صدای شیون و گریه مادر و زن هایی که شاهد چنین سبعیتی بودند خیابان را پوشاند.
زنی به طرف پلیس داد می زد رإیمونو دزدیدید حالا روز مادر هم بهمان کوفت می کنید!
جوان ها هر چند دقیقه یکبار در دسته های صد نفری به سنگ به طرف پلیس حمله می کردند و آن ها را وادار به عقب نشینی می کردند.
و بعد نوبت به پلیس با آن لباس ترسناکشان می رسید که با باتوم و سنگ حمله کنند. دوسه بار تیر هوایی در کردند اما هیچکس از میدان در نرفت.
مردم از تقلب بسیار عصبانی هستند و بیشتر از آن از سخنرانی امروز احمدی نژاد در میدان ولی عصر.
آنهایی که در زد و خورد با پلیس شرکت ندارند ردرپاساژهای بسته مشغول بحثند. و هر کس میگوید در صف انتخابات بیشتر از 90% می خواسته اند به موسوی رای بدهند.
بعضی ها شعار می دادند:
نصر من الله و فتح القریب مرگ بر این حکومت پر فریب..
رإی ما رو پس بدید.
کوتوله دیکتاتور
پینوشه ی کودتاچی
و شعارهای معمول دیگر.
بچه ها دوسه جا از ترس گاز اشک آور آتش روشن کردند.
همینطور ماشین پلیس بود که به طرف گوهردشت سرازیر بود.
ماشین های عبوری همه برای همبستگی با جوانان بوق بوق می زدند.
افراد میان سال و مسن به یاد زمان های دوران انقلاب و حکومت نظامی افتاده بودند و با جوانان همدردی می کردند.
من شاهد بودم که بارها زنان و مردان مسن پسران و دخترانی که در حال کتک خوردن بودند از زیر دست پلیس بیرون می کشیدند و می گفتند او دختر یا پسر ماست. با مهربانی خون های صورتشان را پاک می کردند.
بارها از دیدن اینطور حوادث اشک به چشمانم آمد...
با خودم فکر کردم پس کو آن 25 میلیونی که به احمدی نژاد رإی دادند؟ یک آدم عادی احمدی نژادی در خیابان نبود.
جز چند جاسوس بسیجی که با بیرون گذاشتن پیرهن هایشان از شلوار تابلو بودند و گاهی از جوانان معترض که آن ها را از قبل می شناختند کتک می خوردند.
پ.ن.
وسط های نوشتن بودم که صدای الله اکبر به نشانه ی اعتراض از پشت بام ها آمد و من برای چند دقیقه ای رفتم با آن ها همراهی کردم و برگشتم.
پ.ن. دوم
صدای الله اکبر بیشتر شد و من از 10:30 تا 11:45 دوباره رفتم. مردم خیلی بیشتر از حد تصور من روی پشت بام ها جمع شده اند. همسایه های ما هم همه آمده اند. همه با هم الله اکبر می گوییم. گاهی من تک خوانشان هستم گاهی آقای همسایه گاهی زن همسایه. هر شعاری به غیر از الله اکبر درست حسابی جواب داده نمی شود. هر وقت صداها می گیرد, مردم خاطرات این روزهایشان را برای هم تعریف می کنند. همه می گویند که فامیل و دوست و آشنا و همینطور فامیل ِ دوستانشان همه و همه به موسوی رای داده اند. احمدی نژاد از کجا بیرون آمد؟
از همه جای شهر صدای الله اکبر می آید.. صداهای زن ها و مردها مساوی ست..سرخی تیر هوایی ها در تاریکی معلوم است.
حسابی لجشان درآمده که نمی توانند بروند روی پشت بام مردم را کتک بزنند. دق دلی شان را روی اسلحه بدبخت خالی می کنند.
پیرمردی با خنده داد می زند: پول نفتمونه یکی دیگه در کن!
و باز سرخی تیرهای هوایی مثل شهاب سنگ های پی در پی در آسمان پرتاب می شوند. بچه های کوچک ذوق می کنند.
پ.ن.سوم
بعد از انتخابات کانال تلویزیون بی بی سی فارسی برای ما قطع شده . و ما هر شب صدای آمریکا گوش می دهیم.
البته دلم برای اجرای قشنگ سیاوش اردلان و پونه قدوسی و ناجیه غلامی و جمال و بقیه تنگ شده . ولی خوب چاره ای نیست.
شخصی در نظرخواهی گذشته برایم نوشته که در قسمت وبلاگ بی بی سی فارسی گفته زیتون از اینکه رای داده پشیمان شده.
اگر منظورشان منم که همینجا اعلام می کنم به هیچ وجه احساس پشیمانی ندارم. خوشحالم که همیشه کنار مردمم. کلی هم در ستاد موسوی فعالیت کردم.
اگر شرکت نمی کردم شاید انگیزه کافی برای شرکت در تظاهرات نداشتم. و می شدم مثل بعضی ناظرها که فقط غر می زنند و احساس روشنفکری آن ها را کشته!
پ.ن. چهارم
شعر زیبایی از زیستن که برای این روزهای ما سروده
چه آتشی ست این
که شعله ها می کشد از سینه
چه عشقی ست
که چنین می جوشد از وجود
شیفتگی به همه آن انسانهای شجاع
شیدایی به تمامی آن سرزمین قشنگ
و دل سپردگی به حقیقت
عدالت
آزادی
امانم را بریده
نفسم را بند آورده
این چه شوری ست
که این همه دور
که این همه ناتوان
که این همه دستم از دنیا کوتاه
دلم اینگونه می تپد برای شما
(تقدیم به زیتون)
مرسی زیستن جان:)
اشتراک در:
پستها (Atom)