پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

از همه چیز و از همه جا...


1- چند هفته پیش رفته بودم مرغ بخرم. دیدم پسرک مرغ فروش آرنجش را گذاشته روی میز و چانه اش را گذاشته روی دوکف دستش و غمگین به دوردستها خیره شده. دوسه بار صدایش کردم جواب نداد. یعنی اصلا صدایم را نشنید. بلند صدایش کردم, گفتم:
- عجله دارم. الان پارکبان سر می رسه و قبض می نویسه(که نوشت)
باز نشنید. دوستانش که مشغول تکه کردن مرغ های مشتری های قبلی بودند زدند زیر خنده. پسرک به خودش آمد و با تته پته گفت:
- ها؟ چی؟ چی می خواستید؟
دوستانش با خنده گفتند: ماهواره شان خرابه. از ندیدن کانال فارسی وان مریضه.
گفتم: همین ؟ خودش گفت: همیشه فکر می کردم اگر یک روز اونو نبینم باید سر بگذرام بمیرم. پرسیدم کدومشون, مارگریتا؟ گفت نه نه, اون یکی. اسمش چی بود؟ طفلک اسم یار را هم نمی دانست. گفت توروخدا بگو. به شوخی گفتم: جایتانا؟ گفت: اَه. نه اون یکی. بگو بگو. مزورانه گفتم: آهان, لوکرسیا(مادربزرگ دالس). گفت: عق(خیلی بی ادبانه,حالت تهوع بهش دست داد), نه بابا. اذیت نکنید, آن یکی. جوونه. بدجنسانه گفتم رزیتا؟ ناامیدانه گفت: نه, عجب بدبختی! روزی هزار بار اسمشو تکرار می کنم. گفتم آنجلا؟ گفت نه. گفتم: ربکا؟ گفت: اَه... نه بابا. والریا؟ نه نه. ویکی؟ ای بابا ... ابی گی؟ ای وای نه.
من که بعد از اینکه گفت طرفش مارگریتا نیست شستم خبردار شده بود منظورش کیست. آنقدر پیچاندمش و اسمهای مختلف گفتم تا حسابی گیجی از سرش پرید. آخر سر که گفتم: نکنه منظورت ایزابله؟ چنان برقی از چشمانش پرید و چنان آهی از دل برآورد که پشه و مگسهای آنجا هم یک دقیقه به حالت احترام درجا ایستادند. التماس کرد اگر متخصص دیش می شناسم به او معرفی کنم. شماره حسین ماهواره ای محل را به او دادم تا بالاخره راضی شد سه تا مرغ برایم بکشد.
ازآن به بعد احترام ویژه ای به من می گذاشت. یعنی اگر می گفتم می خواهم مرغهایم هشت تکه بشوند می داد برایم کبابی بزنند.
تا اینکه امروز دوباره رفتم مغازه اش. دیدم سیاه پوشیده و رسما عزادار است. پرسیدم خدا بد نده. گفت داده! گفتم چی شده؟ فکر کردم پدرش مرده بس که چشم هاش سرخ بود. گفت مگر دیشب ندیدی. ایزابل عزیزم مرد... نمی دونم از این به بعد به عشق کی باید زندگی کنم...

2- رفتم ببینم سری دوم سریال قهوه تلخ مهران مدیری آمده یا نه. مغازه ای جلو راهم بود در محله ای تقریبا فقیر نشین. سه پله بلند جلو مغازه بود. پیرزنی خندان با چادر گل گلی داشت از پله ها پایین می آمد. فاتحانه سی دی قهوه تلخ را که بالا گرفته بود نشانم داد و خندید. وقتی وارد مغازه شدم علت خنده اش را فهمیدم. سی دی قهوه تلخ تمام شده بود. مغازه دار می گفت در تمام عمر فروشندگی ام هیچ فیلمی به این اندازه فروش نداشته . سریال قلب یخی را پیشنهاد داد که قسمت هفتمش درآمده. پرسیدم خوبه؟ دختری که داشت می خریدش گفت: نه! نخری ها, مزخرفه! گفتم پس چرا خودت داری می خری. گفت از روی بیکاری و حماقت.
از فروشنده پرسیدم فکر می کنی علت این همه فروش سی دی قهوه تلخ چیه؟ گفت معلومه! مبارزه با حکومت. مهران مدیری و رضا عطاران سر قبر ندا آقا سلطان عکس گرفتن و دولت ممنوع التصویرشون کرده. مردم هم می خوان حال دولتو بگیرن. گفتم اگر ممنوع التصویر بودن چطور اجازه دادن این همه تبلیغ تو خیابونا و زیر پل ها و ... بزنن. گفت اینا کار مردمه و نه دولت. از صدای خش خش بیسیم, توجهم جلب شد به پلیسی آن طرف داشت کی بورد و موس انتخاب می کرد و یک باتوم به این ور کمرش بسته بود و یک کلت به آن ورش. به فروشنده یواش گفتم هیس. اذیتت نکنه. خندید و بلند گفت بابا این از خودمونه. هر روز میاد اینجا روزی صد تا فحش می ده به حکومت.

3- این فامیل ما که از آمریکا آمده بود ایران به هر فروشنده که می رسید می خواست ارشادش کند و شروع می کرد به آموزش روش های مبارزه با رژیم. و می دید که طرف خودش کلی اینکاره است. با تعجب می گفت من موندم این رژیم بر چی بنده. همه که مخالفن!

4- 25 شهریور هشتمین سالگرد وبلاگ نویسی من بود. وبلاگ نویسی خیلی چیزا برام داشته. تو دنیای مجازی تجربیاتی کسب کردم که تو دنیای واقعی شاید نمی تونستم. با کسایی آشنا شدم که شاید تو دنیای واقعی نمی تونستم پیداشون کنم. نامهربونی های زیادی هم دیدم. اما همونها هم برام کلی درس داشت.
اما مستعار نویسی با اینکه باعث شد بتونم کماکان تو ایران بمونم اما دردسرای خودشو داره. دستمو خیلی بسته. بدترینش اینه که هر کس با اسم خودش نوشت وارد حلقه هایی شد و از اون طریق تونست تو دنیای واقعی یه پخی بشه. اما من هیچ گهی نشدم. حتی به چند مسافرت خارج از کشور دعوت شدم نتونستم برم. با اسم مستعار که ویزا نمی دن.
در مورد وبلاگنویسیم خیلی حرفا دارم اما فعلا وقت ندارم بنویسم(دیره و فردا صبح زود جایی باید برم)

5- از آرش سیگارچی ممنون که در تلویزیون صدای آمریکا موقع نام بردن از مستعار نویسها یادی هم از زیتون کرد.

6- نمیشه از وبلاگ نویسی گفت و از حسین درخشان چیزی نگفت. 9 سال پیش وبلاگ نویسی رو شروع کرد و هیچوقت تصور نمی کرد به خاطر عقایدش- که تازه فکر می کرد موافق با راه جمهوری اسلامیه- به اعدام و با کلی خواهش تمنا به 19 و نیم سال زندان محکوم بشه.
تازه, به علاوه بازگرداندن وجوه اخذشده به مبلغ 30هزار و 750 یورو، دوهزار و 900 دلار و 200 پوند انگلیس
عجب تخم جنایی هستن اینا دیگه. دلم می خواست به اینترنت دسترسی داشت و می تونست با بچه ها در ارتباط باشه و بگه آیا هنوزم به اینا اعتماد داره؟


7- در مورد پست قبل, به خدا من عاشق مهمونم. حاضرم براشون هر کاری بکنم.
خیلی بده که هر دفعه باید توضیح بدم چرا اینو نوشتم چرا اونو نوشتم. به هیچ وجه منظورم همه مهمونا نیستن. شرایط من فرق می کنه. من تقریبا تنها بازمانده یک قوم بزرگ تو ایرانم. فامیلهایی که از شصت سال پیش مهاجرت کردن. تا وقتی مادرم ایران بود . پایگاه فامیل خونه اونا بود که نسبتا هم بزرگ و جادار بود. بیشترشون حتی یکبار هم حالی از من نپرسیده بود یا حتی یه بار به مامانم بگن که به فلانی هم بگو بیاد ببینیمش. البته شاید با کمی غلو نوشته باشم.
از لحظات خوبش ننوشتم. وقتی شبی زن دایی جان گفت بیا با هم ترانه بخونیم و دفتر ترانه ام را آوردم و با هم (علی رغم خستگی شدید) خوندیم از مرضیه و هایده و مهستی و... و وسطهاش دستشو انداخت دور گردنم و ماچم کرد چطور اشک تو چشام حلقه زد که بابا منم کسی رو دارم و آرزو کردم کاش این علاقه حقیقی بود و بعد از رفتنش حداقل یک بار زنگ بزنه.
وقتی هم مارو مجبور می کرد ببریمش پارک و اینور و اونور, خداییش به خودمون هم خوش می گذشت.

8- راستی امتحانم را هم با ترس و اضطراب رفتم دادم . سی با رفت دنبال مهمان جدید. نمره ام از صد, صد شد. برای تراژیک شدن داستان ننوشتم که رفتم دادم.

9- رادمرد جان, لطفا آدرست رو در هاوایی برام بنویس:) تا بیاییم تلپ شیم.


10- داریوش جان, واااااا... خدا به دور... شما هنوز ازدواج نکردید؟ :)






.

هیچ نظری موجود نیست: