دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

شب یلدا


1- شب یلدا مبارک!

2- سفارش برای امشب:
- تا می‌تونی انار دون‌کرده بخور!
فشارت اومد پایین؟
- تا می‌تونی آجیل بخور.
دیوونه، این تخمه ریزا چیه برمی‌داری؟ اول پسته‌ها، بعد برو سراغ بقیه! چقدر تو آماتوری!
چیه؟‌ گرمیت کرد؟
- خوب، حالا تا می‌تونی هندونه و پرتقال بخور.
وای...سردیت کرد؟
- تا می‌تونید شیرینی‌ بخور.
بوووووووووم!
ترکیدی؟
- به من چه! می‌گن کاه از خودت نیست، کاهدون که هست!
بی‌مزه.....

3- امشب برای شب‌یلدا خونه‌ی مامان‌بزرگ پدری سبیل‌باروتی دعوتم. جمعشون جمعه. بابا مامانش، عمو و عمه‌ و...
با اینکه قبلا همه رو دیدم، خیلی هیجان‌زده و خوشحالم. خیلی دوستشون دارم.
خیلی وقتها با خود سبیل‌باروتی و بابا و عموش نشستیم کلی بحث کردیم و حکومت‌ها جنبوندیم:) پدرش با اینکه هنوز شدیدا بیماره، پا به پای ما می‌شینه به صحبت. خیلی فکر روشنی داره و من کلی چیزا ازش یاد می‌گیرم.
از همه مهربون‌تر مامان‌بزرگشه! خیلی به من محبت می‌کنه. نه به من، که به همه! شاید بگم پیرزن به این نازنینی در عمرم ندیدم. بابابزرگش رو هم قبلا دیدم . همون روز اولی که رفتم خونه‌شون(البته به اصرار خودشون)، آلبوم عکس جوونیاشو آورد و نشون داد که جوونیاش چقدر آدم خوش‌تیپی بوده:) هنوزم هست. همیشه کراوات می‌زنه و شق و رق و شبک و پیک لباس می‌پوشه!
از عمه‌ش هم خیلی خوشم میاد و شوهر عمه‌ش و حتی از دخترعمه‌ی ورپرید‌ه‌ش که روز اولی که منو دید نه گذاشت و نه برداشت، در حالیکه لب ورچیده بود گفت:" تو چرا می‌خوای زن سبیل‌باروتی بشی؟ من می‌خواستم خودم زنش بشم!"
اصلا هر کاری می‌‌کنم نمی‌تونم باهاش لج بکشم و یا رقابت کنم.
آخه فقط 4 سالشه و لامصب خیلی خوشگل و تو دل بروست:)

4- دلم می‌‌خواد یه عکس خوشگل شب یلدا بذارم اینجا، ولی عجله دارم برم مهمونی. برم ببینم پارسال یا پیرارسال این‌موقع چه عکسی گذاشتم. می‌تونم کشش برم و دوباره به ملت قالب کنم؟

5- شماره‌هام کمه و ممکنه یه عده از ناراحتی غش کنن.
بذار یه شعر بنویسم. کتاب فروغ رو بیارم، آهان عین همیشه شانسی بازش کنم. شاید یه شعر مناسب با امشب اومد؟ ببینم چیه ؟
این شعر را برای تو می‌‌گویم
در یک غروب تشنه‌ی تابستان (ای بابا...هوا خیلی سرده که!)
در نیمه‌های این ره‌شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی‌پایان...
زیتون- شعر هم نخواستیم، شانس که ندارم... بی‌خود نیست می‌گن هر کی عجله داره کارا بیشتر به هم گره می‌‌خوره.

6- دیشب یکی از سردترین شب‌های زمستون عمرم بود. از یه جاهایی باد سرد میومد تو. شوفاژها هم رمق نداشت. حتی شومینه هم گرمم نکرد. یه پتوی کلفت پیچیده بودم دورم و می‌لرزیدم. یه مدته که می‌بینم درز‌های در بازه و کلی با در فاصله‌داره. توی روز که نگاه کنی می‌بینی از لاشون نور میادتو.
آخه چرا این در و پنجره‌ساز‌ها تو کارشون دقت نمی‌کنن؟ این چه وضعشه؟
امروز وقتی میومدم خونه دو بسته درز‌گیر خریدم( ابرهای باریکی که پشتش چسب داره) و یه ساعت پیش درزا رو گرفتم.
گرچه هنوزم کار داره. بعضی شکاف‌ها ماشالله یکی دو سانت بازه و باید بعضی جاهاشو 3-4 تا نوار روی هم بزنم تا کاملا کیپ بشه.


7- کریسمس رو به تموم کسانی که این روز رو جشن می‌گیرند تبریک می‌گم. امیدوارم تعطیلات خوش بگذره!

8- من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم‌های تو سرچشمه‌ی دریاهاست
انسان سرچشمه‌ی دریاهاست...
(شاملو)

خوردن کمک‌های بم... خیابان‌خوابها


1- این طرف، در افق خونین شکسته،
انسان من ایستاده‌است.
اورا می‌بینم،
اورا می‌شناسم
روح ِ نیمه‌اش در انتظار نیم ِ دیگر خود
درد می‌کشد...
(شاملو)

2- خجالت نمی‌کشن!
یه بار گفتم: ای بم، چه جیب‌ها به نام تو که پر نمی‌شود!در شماره‌ی ۱۱...
حالا بعد از یه سال اون‌قدر آش شور شده که روزنامه‌ی همشهری هم صداش در اومده.
تو روز روشن، خیلی راحت می‌تونی بری هر اندازه که دلت می‌خواد جنس‌های کمک به بم رو که همه‌ش آرم هلال احمر داره بخری. پتو و کاپشن و شلوار و پیراهن و... هر کامیون ده میلیون تومن. انبار یاقوت، طرفای بهشت‌زهرا. جالبه که هم مسئولین هلال‌احمر اعتراف می‌کنن هم نیروی انتظامی که بیشتر کمک‌ها به مردم بمی داده نشده و به فروش رفته.
یادم میاد مردم به چه ذوق و شوقی کاپشن بچه‌شونو از تنش درمی‌آوردن و هدیه می‌دادن به مردم بم. حالا بیا برو بم٬ ببین چه خبره. برو ببین تو چه وضعین تو این سرما٬ بعد از یک سال...

3- این‌طور که می‌گن شروع‌کننده ماجرای جمع‌آوری خیابان‌خواب‌ها یکی از مسئولین شهرداری بوده که می‌خواسته کاندیدای ریاست جمهوری بشه(لابد هنوز هم می‌خواد.) دیده مردم اون‌قدر ناراضی‌ان که باید یه جوری دلشون رو به دست آورد و اسم در کرد. 26 سال ما با این پدیده‌ی شوم مواجه بودیم و حضرات تازه یادشون افتاده. همین مسئول بوده که دانشجویان رو وادار به تحصن جلوی ساختمان شهرداری کرده و خوشبختانه دانشجویان هم این قضیه رو خیلی جدی‌تر از اونی که هدف ایشون بوده می‌گیرن و نه یه شب، که سه شب، تو این سرما تحصن می‌کنن و خیلی قاطع و جدی خواستار رسیدگی به وضع 6 هزار خیابون‌خواب تهرانی می‌شن.
امشب یکی از مسئولین اومد تو تلویزیون و گفت دیشب 450 خیابان‌خواب رو به گرم‌خانه‌هایی که برای این کار در نظر گرفتن بردن و هر کس خیابان خوابی رو دید با تلفن 148 بهزیستی و یا 110 نیروی انتظامی تماس بگیره تا فوری برن ببرنش. گفت که معتادین خیابان‌خواب از همون‌جا پذیرش می‌شن برای ترک...

4- هر چی می‌گذره بیشتر به این عقیده‌م مطمئن می‌شم که بیشتر ان.جی.اُ.ها(سازمان‌های غیر دولتی) در واقع بازوی مفت و مجانی سازمان‌های دولتی‌ان. اونا(دولتی‌ها) پشت میزاشون می‌شینن، جدول‌شونو حل می‌کنن، چایی‌شونو می‌‌خورن و کیف می‌کنن و ان.جی.اُ.ها می‌دون، حرص می‌‌خورن، برای امضاء گرفتن از همین پشت میزنشینا چه تلاش‌ها می‌کنن، کلی تحقیق و بعد بحث و جدل با اونا تا شیرفهمشون کنن و طرحشون رو که به نفع مردم و در نهایت به نفع کشوره به کرسی بنشونن، و نه تنها حقوقی نمی‌گیرن که کلی پول از جیبشون خرج می‌کنن و آخرش بعد از کلی سنگ‌اندازی مسئولین وقتی به نتیجه رسیدن، همون مسئولین ظاهرا محترم خیلی راحت، مثل یه لیوان آب خوردن طرح رو به نام خودشون جا می‌زنن. کلی جایزه و تشویق و تقدیرنامه و ان.جی.اُ ای‌ها می‌فهمن طرف تاحالا بودجه‌های کلانی هم گرفته و...
و گاهی هم رؤسای ان‌جی‌اُ ها در این بیگاری کشیدن، دستشون با دولتی‌ها تو یه کاسه‌ست...

5- شبیه ماجرای بالا برای خود من پیش اومد. طرحی بعد از یه گفتگوی سازنده با پدرم، به نظرم رسید. چقدر خون‌دل خوردم که به ان‌جی‌اُ ی خودمون فهموندم این طرح چقدر به نفع مردمه. با یه سری از بچه‌ها چقدر دوندگی کردیم، چقدر از جیب خرج کردیم، چقدر وقت صرف کردیم، چقدر از مسئولین توهین و بی‌حرمتی شنیدیم، چقدر انگ بهمون زدن، و چقدر...چقدر...چقدر...
وقتی طرح با موفقیت تموم شد و کمی سروصدا به پا کرد، چقدر این طرح صاحب پیدا کرد. پیشنهاد دهنده و کننده‌گان کار هم فراموش شدن و دریغ از یه تشکر خشک و خالی. یه تقدیرنامه‌ به رئیس ان جی اُ که او هم به روش نیاورد که اصلا از اول خودش موافق نبوده و بعد... یه مصاحبه‌ي تلویزیونی با مسئول دولتی که کلی ما رو اذیت کرده بود. با افتخار طرح رو به نام خودش ثبت کرد و چقدر پز داد و چقدر تشکر از همکاراش. و بعد شنیدیم پول کلانی سر این جریان رد و بدل شده.
و بعدا فهمیدیم قبلا با دادن سهم کوچک و یواشکی به رئیس ان جی ا ٬ صدای او رو هم بریدن.
بعد که من با ناراحتی موضوع رو به پدرم گفتم، گفت تو باید خوشحال باشی که حرف تو به کرسی نشسته و به هدفی که می‌‌خواستی و منم می‌خواستم، رسیدی، مهم این‌نیست که به اسم کی تموم بشه.
و به شوخی گنچشکک اشی مشی رو برام خوند...
گنجشکک اشی مشی، لب بوم ما نشین، بارون میاد خیس می‌شی. برف میاد گوله می‌شی...
کی می‌گیره؟ فراش‌باشی،‌ کی می‌کشه؟ قصاب‌باشی، کی می‌پزه؟ آشپزباشی،‌ کی‌ می‌خوره؟ حاکم‌باشی!
و همیشه حاکم‌باشانی هستن که میوه‌ها و ثمره‌های کار دیگران رو هاپولی می‌کنن.

6- امیدوارم اگه طرح دانشجویان برای کمک به خیابان‌خواب‌ها هم صاحب پیدا کرد ناراحت نشن، چون ظاهرا صاحب پیدا کرده... خوب هدف این بوده که دولت(شهرداری) بفهمه مسئولیت شهروندان بی‌خانمان با اونه...

7- قدیما که ما تهران زندگی می‌کردیم یه آقایی شبا در قسمت جنوبی پارک دانشجو می‌خوابید، حدود 35 ساله، با موهای بلند مشکی صاف و ریش‌های صاف بلند. هر وقت می‌رفتیم تاتر شهر، یه سری هم بهش می‌زدیم. یادمه لاغراندام بود با بارونی بلند مشکی و رنگ‌ورو رفته. روزا می‌نشست خیلی آروم شپش‌های تنش رو پیدا می‌کرد و می‌کشت. من چندشم می‌شد ولی بابام دلش براش خیلی می‌سوخت و سعی می‌کرد باهاش حرف بزنه، می‌گفت این آقارو این‌جوری نگاه نکن، فوق‌لیسانس فلسفه داره.(یا روانشناسی، درست یادم نیست)، می‌گفت مشکل کوچیکی براش پیش اومده، احتمالا عشقی، افسرده شده. دوستاش پولش رو خوردن و اُفتاده گوشه‌ی خیابونا. هیچکدوم از آشناهاش و فامیلاش کمکش نمی‌کردن. و شاید هم خجالت می‌کشیدن همچین کسی تو فامیلشون هست. از هیچکس گدایی نمی‌کرد. اگه کسی غذایی براش می‌برد با نگاه آرام و فیلسوفانه‌ش به نشانه‌ی تشکر سری تکون می‌داد و هر چقدر هم گرسنه بود خیلی آروم شروع به خوردن می‌کرد. پتویی که یه شب براش بردیم، فردا شبش ازش دزدیده بودن.
آخرین باری که رفتیم بهش سر بزنیم، کارگر پارک گفت یه شب زمستون، از سرما مُرد... هنوز قیافه‌ی مظلوم و آرامش جلو چشمامه.

8- دیشب برف سنگینی اینجا اومد. نصف شب، ساعت 12 شب، دلم نیومد بمونم خونه، رفتم تو کوچه، با دوسه تا پسر همسایه یه آدم برفی خوشگل ساختیم و این‌دفعه به پیشنهاد من آدم‌برفی خانوم:) با شال و البته به قول حزب‌اللهی گفتنی، بدحجاب. آخه چند ساله مد شده برای آدم‌برفی‌ها شومبول می ذارن و آدم‌برفی که همیشه جنسیت‌‌اش معلوم نبود شده بود آقا. گفتم بذار این‌دفعه دختر باشه. تا دو نصفه شب بیرون بودم. کفش مناسب پام نبود و از وسطاش پام شروع به درد و زُق زُق کرد. وقتی اومدم خونه انگار همه‌ی انگشتای پامو با چاقو بریدن و از درد به خودم می‌پیچیدم و گریه می‌کردم. وقتی چسبوندم به شوفاژ و دردم کمی کم شد، از خودم خجالت کشیدم. من حداقل سقفی بر سرم داشتم...
9- صبح که پاشدم،
باز شد دیدگان من از خواب، به به ،‌‌ از آفتاب عالم‌تاب...
یه آفتابی شد که نگو..... برفا داشتن آب می‌شدن، تموم زمین، ازش بخار بلند بود، پاشدم دوربین رو برداشتم و قبل از رفتن به سرکار، از آدم برفی که هنوز سالم بود عکس گرفتم و از جاپاهای پرنده‌ها و گربه‌ها و کمی رفتم بالاتر تو کوه، جاپاهای روباه...
وقت برگشتم، بچه‌مدرسه‌ای‌ها، دبستانی‌ها و راهنمایی‌ها که تعطیل بودن، تو کوچه مشغول سرسره بازی روی سرسره‌هایی که ما دیشب درست کرده بودیم، بودن. غلغله بود. کوچیک‌ترا با ذوق و خوشحالی و تعجب به آدم برفی ِ دختر نگاه می‌‌کردن و بهش دست می‌زدن.

10- من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌ای برتر
که هیچ‌گاه شکست بر ما چیره‌گی نیست
چرا که از عشق
روئینه‌تَنیم...
(شاملو)

-------------------------------------------------------------------------
پ.ن. اين‌دفعه خيلی سريع‌تر از دفعه‌های قبل نوشتم(نیم‌ساعت) و حتما پرغلط‌تر و نامنسجم‌تر... وقت تنگه و نمی‌تونم غلط‌گیری کنم. صبح بايد خيلی زود پا شم و جايی برم که شايد جريانشو اينجا نوشتم...

--------------------------------------------------------------------------

۱۱- در مورد اسکان خیابان‌خواب‌ها در مساجد٬ همون‌طور که در نظرخواهی مهشید نوشتم٬ از نظر علمای دینی اشکال شرعی هست.
موقع وارد شدن به مسجد باید تن آدم‌ها پاک و غسل گرفته و لباس بدون نجاست باشه و فرد هم نباید در حالت مستی یا نشئه باشه.
زنان خیابان‌خواب ممکنه پریود باشن و یا اگر پاک باشن غسل حیض نگرفتن و مردان غسل جنابت ندارند و بعد از دستشوئی کردن عمل استبرا و طهارت و نمی‌دونم دیگه چه غسل‌هایی رو انجام ندادن . مثلا ممکنه دست به موش مرده زده باشن. اینم غسل میت می‌خواد لابد...
بیچاره یه خیابان‌خواب از کجا امکانات بیاره. تازه ممکنه حاج‌آقا که صبح زود بره برای نماز چندشش بشه و دیگه نره مسجد، پس اسلام شدیدا در خطر می‌افته.
اگر بخوان خیابان‌خوابها رو در مساجد جا بدن باید در کنارش حمام و سلمانی و... هم بسازن. که نمی‌سازن.

۱۲- امروز سردار طلائی رو در یک کنفرانس از نزدیک دیدم ، در حالیکه لبخند دخترکشی بر لبش بود، ‌گفت: من خودم پریشب تا صبح در تموم خیابون‌های تهران دنبال کارتن‌خواب گشتم و با کمک برادران نیروی انتظامی فقط ۳۴۵ تا شناسایی کردیم و در محل‌های گرمی اسکانشون دادیم. گفت نمی‌دونم دانشجوها رقم ۶۰۰۰ تا رو از کجا آوردن، چون بعد از شلوغ‌بازیشون، یه دور دیگه تموم تهران رو گشتیم و با خبرهای مردمی به تلفن ۱۱۰ تونستیم ۵ تا دیگه هم شناسایی کنیم و شدن ۳۵۰ تا( دلم می‌خواست پا شم و بپرسم پس رقم ۴۵۰ که دیشب در تلویزیون می‌گفتن چی بود؟)در این جلسه خیلی از دولت‌مردای دیگه هم بودن و همه لبخند‌های ملیحی حاکی از رضایت(حدود مرسی خودم!) بر لب داشتن.

--------------------------------------------------------------
۱۳- اگه شما کارتن خوابی در محله‌تون دیدید برای اینکه بفهمین اینا راست می‌گن یا نه با شماره تلفن‌های ۱۴۸ بهزیستی یا پلیس ۱۱۰ زنگ بزنید. نه فقط در تهران که شهرستان‌ها هم خیابان‌خواب‌های زیادی هست.

۱۴- راستی، نگهبان‌های شب یا شبگردها رو با خیابان‌خواب‌ها اشتباه نگیرید!
در بیشتر محلات یکی رو استخدام می‌کنن که تا صبح با یه چوب بلند در محله‌ها، چه محله‌های مسکونی و چه محل‌های تحاری، بگرده.
البته بیشتر وقتها اهالی محل براش یه کیوسک فلزی کوچک می‌سازن با صندلی و رادیو و تلویزیون و وسیله‌ی گرمازا... ولی خودشون بیشتر میان تو پیت نفت برای خودشون آتیش درست می‌کنن تا به محل تسلط بیشتری داشته باشن..

۱۵- داشتم فکر می‌کردم چرا این‌قدر فاصله‌ست بین آمار دولتی خیابون‌خواب‌ها (۵۰۰-۴۰۰) و آماری که دانشجوها دادن(۶۰۰۰نفر)
گفتم شاید بعضی خیابان‌خواب‌ها به هیچ‌وجه راضی به شناخته‌شدن نیستن. و احتمالا از دست مأمورایی که میان جمعشون می‌کنن ببرن یه جای گرم، فرار می‌کنن... چون موقع پذیرش در گرمخانه بازجویی مختصری ازشون می‌کنن و اگه از خونه فرار کرده باشن تحویل خانواده‌شون می‌دن.. پس احتمالا دخترایی که از دست خانواده‌فرار کردن و زنانی که از دست شوهراشون موقعی که نیروی انتظامی رو می‌بینن قائم می‌شن
همین‌طور قاچاقجی‌های مواد و معتادا که از ترس زندان و مجازات قائم می‌شن. و بعضی مجرم‌ها و...

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳

برف و تاکسی و فیلم و کنسرت سراج و...

1- این
فصل دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می‌کند...
(شاملو)

2- امروز وسط شهر بودم که تگرگ خیلی ریز و تندی شروع شد. خیلی صحنه‌ی قشنگی بود. انگار نقل روی سر همه پاشیده می‌شد. همه‌ی خانوما عروس شده بودن، حتی پیرزن 90 ساله‌ای که نقل‌ها رو به ناز از روی شال بافتنیش می‌تکاند. هیچکس رو ندیدم که از زیر این تگرگ خوشگل در بره. لابد آقایون هم احساس دامادی بهشون دست داده بود که نیش همه‌شون تا بناگوش باز بود...

3- عصری، تگرگ تبدیل شد به برف. این سومین برفیه که تو محل‌ ما می‌شینه، وسط شهر برفا آب شده. اما اینجا نه... امشب هوا خیلی خیلی سرده...

4- وایساده بودم تاکسی یا اتوبوس بیاد. اون وقت روز، سر ناهار، ماشین‌شخصی هم این‌ورا کمتر هست چه برسه به تاکسی و اتوبوس. یهو یه تاکسی خطی نمی‌دونم از کجا پیداش شد. راننده یه مرد حدودا 60 ساله‌ی زحمتکش با ته ریش بود. عقب سوار شدم و راه افتاد. آرزو می‌کردم مسافر دیگه‌ای هم به تورش بخوره. با این گرونی بنزین و کرایه‌های نسبتا کم می‌دونستم براش صرف نمی‌کنه. از یه طرف هم خسیسیم میومد بگم دربست حساب کنه.
از اون دور دورا یه زن چادری کنار خیابون دیدم وایساده. خوشحال شدم. اما آقاهه انگار ندیده بود و همینطور از وسط خیابون خلوت با سرعت می‌رفت. خانومه دست بلند کرد، ولی مرده محل نذاشت. داشتیم از بغلش رد می‌شدیم که گفتم این خانوم هم که مستقیم می‌رفت چرا سوارش نکردید؟( یه ذره هم می‌ترسیدم که نکنه واقعا فکر کنه دربستی سوار شدم!)
راننده زد رو ترمز و از تو آینه با چشم‌های پرسون بهم نگاه کرد و گفت: از نظر شما اشکال نداره؟! گفتم معلومه که اشکال نداره. لابد خیلی وقت هم وایساده منتظر ماشین.
با کمی اکراه و اخم، عقب‌عقب رفت و سوارش کرد. نگاهی به خانومه که پهلوم نشسته بود کردم. این‌قدر روشو محکم گرفته بود که فقط بینی‌اش معلوم بود. مسن بود و داشت زیر لب غُرغُری می‌کرد. پیرمرد هم شروع کرد به غرغر. و البته با نفرت.
من از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم. یعنی اینا همدیگر رو میشناختن؟
کم‌کم غرغرای خانومه از زیر چادر بلندتر شد و به کسانی فحش می‌داد. ظاهرا برای اینکه نشون بدم فضول نیستم از پنجره بیرون رو تماشا می‌‌کنم ولی هر کی منو بشناسه می‌دونه که همه‌تن گوش شده بودم.(خیره به دنبال اصل ماجرا می‌گشتم.)
غر‌غرای خانومه که بلندتر شد، به نحوی که شنیده می‌شد، غرغرای آقای راننده تموم شد. خانومه داشت به مسئولین مملکتی فحش می‌داد. به خاطر یه نامه‌ی اداری چقدر سر دووندنش، چقدر اذیتش کردن. گفت از صبح ساعت 6 تا الان دنبال یه امضاست و بعد آدرس عوضی بهش دادن و تو بر و بیابون گم شده.(همونجایی که سوارش کردیم) و اصلا اونجا اداره‌ای نیست که بخواد به کارش رسیدگی کنه.پیرمرده(درسته که سن زیادی نداشت. ولی موهای ژولیده‌ی سفید و ته ریش
خیلی پیر نشونش می‌داد.) اخماش کاملا باز شده بود. خانومه دیگه رسید به جایی که:" صد رحمت به زمون شاه!" که پیرمرده باهاش هم‌صدا شد و...
خانومه آخر خط پیاده شد. پیرمرد که برای ناهار می‌رفت خوشبختانه مسیرش به مسیر بعدی من خورد و هم‌سفر ماندیم. تو این فکر بودم که ماجرا رو بپرسم یا نه. که خودش شروع کرد. انگار که گناهی مرتکب شده باشه و حالا بخواد توضیحی بده.
گفت:"خانوم، من دوتا دختر دارم که هر دو هم‌زمان نامزد کرده‌ن. یه روز یکی از دامادام سویچ همین تاکسی رو ازم گرفت که با اون‌یکی دامادم و دخترام برن بیرون بگردم. خوب چقدر می‌شه بگیم تو خونه‌همدیگر رو ببینین. دوره و زمونه عوض شده. گفتیم باشه برین امروزو خوش باشین و سویچ‌رو دادم بهش. دخترام از روی حجب و حیا هر دوعقب می‌شینن و دامادام جلو.
اینا با هم می‌گفتن و می‌خندیدن که یه خانومی چادری، از همینا که رو می‌گیرن و فقط دماغشون معلومه، دست می‌گیره جلوشون نگه‌دارن و خواهش می‌کنه تا یه مسیر کوتاهی برسوننش. دخترام دلشون می‌سوزه و سوارش می‌کنن.
زنیکه تا سوار شده. یه کارتی از زیر چادرش در میاره که به چه مناسبت تو تاکسی دارین با هم می‌گین و می‌خندین، یالله راهتونو کج کنین به سمت کمیته یا پاسگاه یا نمی‌دونم چه کوفت و زهرماری. دامادام شاکی می‌شن و وای‌میسن که پیاده‌ش کنن. که زنه با، نمی‌دونم بی‌سیم یا موبایل، خبر می‌ده و فوری چند تا مأمور گردن کلفت با موتور سر می‌رسن و کلی دامادامو کتک می‌زنن. خانوم، پدرمون در اومد تا ثابت کردیم اینا به هم حلالن! رفتیم عقدنامه‌هاشونو آوردیم گفتیم ما مسلمونیم تا عقد نکردن نذاشتیم با هم هم‌کلام بشن.. آزادشون کردن. تازه ازشون تعهد گرفتن. آخه بگو تعهد برای چی؟ که با زن شرعیشون نگن نخندن؟! گردش اون روز کوفتشون شد.
از اون روز از هر چی زن این‌طوریه بدم اومده. ترسیدم این‌یکی هم این‌طوری باشه و به شما گیر بده."
دیگه رسیده بودیم به جایی که باید پیاده می‌شدم. در حال پول دادن گفتم "خوشبختانه اون خانومه اون‌جوری نبود." خندید و گفت: "نه بیچاره! عین خودمون بود."

5- چه اشتباهی کردیم با دوستام رفتیم فیلم " بله برون" . گفتیم لابد حداقل در حد یه برنامه‌ی طنز تلویزیونی هست. فتح‌علی اویسی و ثریا قاسمی و گرجستانی و جمشید مشایخی و خیلی هنرپیشه‌های خوب هم توش بازی می‌کنن . می‌ریم و سعی می‌کنیم الکی هم که شده می‌خندیم و خوش می‌گذره.
ولی دریغ از یه لبخند. صد رحمت به برنامه‌های طنزی که به صورت فله‌ای هر شب از تلویزیون پخش می‌شه.
هم فیلم‌نامه‌ش بد بود و هم کارگردانش، و بالنتیجه بازی‌ها هم افتضاح بود.
داستان سه‌داماد که هر سه چشم به ثروت پدرزن(مشایخی) دوختن.
یکی از دامادها با لهجه‌ی رشتی مغازه‌ی مرغ‌فروشی(به اضافه‌ی تخم مرغ و ماهی) داشت که حتما هم باید تابلوی درشت تبلیغی "مرغ زربال" بارها نشون داده می‌شد.
داماد دیگه(سیروس گرجستانی) با لهجه‌ی ترکی، مغازه‌ی مانتو فروشی ‌داشت. که اونم باید کیسه‌های تبلیغی "مانتو بلوچ" چشماتو کور می‌کرد.
و داماد دیگه( فتحعلی اویسی) خواننده‌ی کافه‌های جدید‌التاسیس بود که این‌روزا خیلی باب شده. می‌شینی غذا می خوری و یه خواننده‌ی جواد میکروفن دستشه و سرتو گرم می‌‌کنه تا نفهمی چی داری می‌خوری.
پدرزن مریض‌احواله و داره می‌میره. یه شب اینا رو دور هم جمع می‌کنه که وصیت‌نامه‌شو بخونه. برای هر کدوم از دختران یه ملک می‌ذاره. سر متراژ و قیمت این املاک بین دامادا دعوا می‌شه و مجلس به هم می‌خوره.
دامادا می‌بینن اگه اختلافشون بالا بگیره ممکنه سرشون بی‌کلاه بمونه، یه جوری با هم می‌سازن و دومین جلسه‌ی وصیت‌خونی رو ترتیب می‌دن.
این‌بار وقتی پدرزن داره وصیت‌نامه می‌خونه. مادرزن(ثریا قاسمی) حالش به هم می‌خوره و همه فکر می‌کنن به خاطر ترس از دست‌دادن شوهرشه. ولی آزمایش‌ها نشون می‌ده که مادرزن‌جان حامله‌ست.
این سه داماد کلی کلک سر هم می ‌کنن که مادرزن بچه‌شو سقط کنه تا یه وارث و نون‌خور به خانواده اضافه نشه و از اون طرف هم مشایخی کلی روحیه‌ش خوب می‌شه و بیماریش برطرف می‌شه و شروع می‌کنه به تهیه‌ی سیسمونی.
خلاصه‌مادرزن‌جان می‌زاد. اونم سه‌قلو و اونم سه تا پسر.. و هر پسر نوزاد بغل یکی از دامادهای بدشانس.
این دفعه مخصوصا همه‌شو تعریف کردم:) چون داستانش بهتر از فیلمشه.

6- به زودی حسام‌الدین سراج، خواننده‌ی خوش‌صدای اصفهانی، با همراهی ارکستر جاویدان، ، کنسرتی در کرج برگزار می‌کنه. رهبر ارکستر مجید مهرور.
هر وقت از دم پاساژ آزادی رد می‌شم و مجید مهرور رو می‌بینم که با اون قیافه‌ی باشکوه و متینش در مغازه‌ش داره روسری و گل‌سر می‌فروشه، دلم برای خودمون می‌سوزه که چرا تو مملکت ما یه هنرمند نمی‌تونه از راه هنرش اون‌قدر و در حد نیازش پول در بیاره که رو به کار تجارتی نیاره.
کنسرت در ورزشگاه انقلاب برگزار می‌شه، 17 و 18 دی ، ساعت 6 بعدازظهر...
بلیت در تهران هم فروخته می‌شه. فروشگاه بتهوون در میدان محسنی و انتشارات دارینوش در قلهک.

7- تغییر خط فارسی، نگاه علمی مفقود... مطلب جالبی از دامون مقصودی...

8- پرگلکِ ورگلک یه سایت زده: بیایید هَمَه‌باهم و با کمکِ هم لاغر شیم! تازه جایزه هم گذاشته. تپل‌ها بشتابید. خودم قبلا شتابیدم. وای... حواسم نبود... این‌قدر امشب خوردم که چی!!! ایشالله از شنبه..."شبنه‌ای که هرگز نمی‌رسد!" راست می‌گن جمعه‌ها رژیم شگون نداره؟
پ.ن. چه جالب! پرگلک هم در پست آخرش از شروع رژیم در شنبه‌ها نوشته:) چه تفاهمی!

9- قواعد بازی از لیدا...

10- مدتهاست که دکتر کریمی متخصص پوست، مو و زیبایی در وبلاگش به همه مشاوره می‌ده. اخیرا یه سایت شخصی هم زده. ایشون با حوصله به همه‌ی سوالا جواب می‌ده.

11- کمک کنیم حاجیه را از سنگسار نجات دهیم...

۱۲- مدتیه دارم اینو به زبون‌های مختلف می‌گم که بهتره به جای اینکه مدام بیاییم تو اینترنت به دنبال آدم مستحق بگردیم و خودی نشون بدیم٬ بیاییم اونا رو دور و برمون و در محیط واقعی پیدا کنیم و کاری در حقشون کنیم که متاسفتانه همیشه حرفم بد فهمیده می‌شه یا کسی اهمیت نمی‌ده. آخه ببخشید ها..بعضیا می‌گن اگه من برای یه آدم مستحق کاری بکنم٬ کی خبردار می‌شه و برام هورا می‌کشه؟ ولی تو اینترنت...
آره؟...

خیلی خوشحال شدم دیدم دو وبلاگ به دو معضل بزرگ مملکتمون پرداختن.
شهریار در وبلاگ کاج به معضل خودکشی دانش‌آموزان که آمارش وحشتناکه٬ اشاره کرده ..
و علی که همیشه وجدان بیداری داره در هزار حرف نگفته به کشته‌شدن بی‌خانمان‌ها و کارتن‌خواب‌ها در اثر سرمای زمستان اشاره کرده که این‌روزا به وفور دیده می‌شه. کیه که نصف‌شبا سری به پارکا بزنه و خیل عظیم کارتن‌خوابایی که زیر یه روانداز مچاله شدن نبینه؟ شده گاهی پتویی ببری و روشون بندازی ولی آیا مشکل حل می‌شه؟
تو هم بیا و فریاد کن این درد را.....
بیایید به کمک هم گوشه‌ای از دردهای هم‌میهنانمون رو تسکین بدیم...

۱۳- در روزنامه‌ی شرق سه‌شنبه مطلبی خوندم از بنفشه سام‌گیس که دلم رو آتیش زد. در مورد یک جانباز شیمیایی که از مصائب زندگیش برایش گفته. این جانباز هیچ‌ سرپناهی در زندگیش نداره و به شدت بیماره٬ به نحوی که تنفس بدون کپسول اکسیژن براش دشواره و بدنش با تاول‌های بزرگی پوشیده شده. او می‌گه که دولت هیچ کمکی بهش نمی‌کنه. شبا در ماشینی که حتی نمی‌تونه قسطش رو بده می‌خوابه و سربازی بهش بیسکوئیت می‌ده. او حتی پول پر کردن کپسول اکسیژن رو نداره. می‌گه وقتی من مردم برای دولت عزیز می‌شم ومی‌شم جانباز شیمیایی عزیز و...

۱۴- این مطلب گوشزد چقدر شرمنده‌م کرد. مطلب ۲۶ آذر. متاسفانه لینک جداگانه نداشت.
یه عالمه وبلاگ خوب هستن که خیلی بهتر از خیلیامون می‌نویسن. ولی شناخته شده نیستن. کاش همه هر بار به چند نفرشون لینک بدیم تا زودتر حرفشون رو به گوش بقیه برسونن.
گرچه من اعتقاد دارم٬ اگر صبر و حوصله باشه همه بالاخره دوستان مورد نظرشون رو پیدا می‌کنن. دیر رو زود داره ولی سوخت و سوز نداره...

۱۵- ستاره قطبی یک ساله شد. مبارکه!

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳

مردم چرا نشستین؟ وبلاگستان شده خاله‌زنکستان

1- می‌چکد سمفونی شب
آرام
روی دلتنگی‌های خاموش غروب...
(شاملو)

2- طی یک عمل بی‌سابقه و قهرمانانه یک فروند ای-کارت برای خودم فرستادم و از رسیدنش بسی مشعوف گشتم:)
شما هم یه‌بار این‌کارو بکنید ببینید چقدر مزه داره! چیه هی بشینی منتظر که آیا کسی یادی ازت می‌کنه یا نه! می‌خوام نکنه:)



3- خاله‌زنکیسم!
یه موقعی مُد شده بود در وبلاگستان همه به هم می‌گفتند خاله‌زنک! راست می‌رفتی می‌گفت آهای خاله زنک چرا از دخترداییت نوشتی، پس نوشته‌ت در رده‌ی خاله زنکا ثبت می‌شه. چپ می‌رفتی می‌گفتند چیه از پشت بساط سبزی پاک‌کنی یه‌راست اومدی مطلب نوشتی. من ِ بیچاره هم که خودم همیشه اعتراف کردم یا بعد از ظرف‌شستن پریدم پشت کامپیوتر یا بعد از پیاز پوست کردن و بادمجون سرخ کردن:) همین الان هم تازه از جارو کردن و تی کشیدن فارغ شدم. درسته گاهی بعد از یه کار نسبتا باکلاس مثل رقص میام٬ ولی در کمال شرمندگی و با عرض معذرت، گلاب به روتون، روم به دیوار، گاهی هم بعد از شستن دستشوئی و توالت میام اینجا!
اصلا نمی‌شه از سر درس و مشق و کتاب و... دوباره اومد نشست رو یه صندلی دیگه، بخصوص پشت کامپیوتر. من همیشه بعد از یه کار نشستنکی، حتما باید یه کار وایسادنکی و هیجانکی بخصوص خاله‌زنکی بکنم تا بتونم دوباره آروم بگیرم و بتونم بشینم!
خلاصه از همه‌ی سروران مذکر و محترم که وقتی از سر کار بر می‌گردن، عین آقاها پاشون رو می‌ندازن رو پاشون روزنامه می‌خونن و بعد سر میز شام آماده می‌شینن و بعد از چند تلفن کاری مهم مهم عین جنتلمن‌ها میان ای‌میل چک می‌کنن و آپدیت می‌کنن و با آی‌دی‌های دختر‌کش چت می‌کنن، صمیمانه معذرت می‌خوام...
اینا رو گفتم، چون دیروز به صورت تصادفی با نوشته‌ای برخورد کردم که این‌جور که از جواب دوستان و آشنایان نویسنده فهمیدم منظور نویسنده من بودم:) آخه دیواری کوتاه‌تر از دیوار من معمولا پیدا نمی‌شه.
با اینکه بحث قدیمی شده، لینکشو اینجا می‌ذارم که در پرونده‌م ثبت بشه. شاید روزی به دردم خورد... کلا هر انتقادی یه روز به درد می‌خوره.
اگه واقعا منظورش به منه در مورد زلزله‌ی بم بی‌انصافی کرده. من که همه چیز رو نمی‌تونم اینجا بنویسم. فقط اینو بگم که از طرف جایی که برام مهم نیست به خاطر کمکا نشان افتخار گرفتم.

4- چند وقت پیش با یک زن‌جوان قاچاقچی زیر اعدام ملاقات کردم. به قول خودش قراره بفرستنش بالا. همچین از بالا بردن حرف می‌زنه انگار می‌‌خوان ببرنش طبقه‌ی بالای خونه‌ش. متاسفانه به عللی نمی‌تونم جزئیات بیشتری اینجا بنویسم. فقط وقتی شرایط بسیار سخت زندان رو تعریف کرد. تموم اون چیزایی که در فیلم‌"زندان زنان" دیده بودم و فکر می‌کردم مگه شرایط سخت‌تر از این هم می‌تونه وجود داشته باشه، برام رنگ باخت! واقعا کثافت و فلاکتی که در اونجا موج می‌زنه، بسیار فراتر از حد تحمل و تصور انسان و حتی حیوونه...

5- بعضی وبلاگا عین صندوق صدقه می‌مونن.
همونطور که افرادی که به صدقه اعتقاد دارن، موقع بیرون رفتن از خونه، حتما از یه راهی می‌رن که صندوق صدقه جلو راهشون باشه و با انداختن چند سکه به داخل اون فکر می‌کنن که دیگه بیمه شدن. اون وبلاگ‌هایی هم که همیشه درحال ضجه و زاری و آه و ناله هستن، افراد به ظاهر خیری که فکر می‌کنن با سر زدن به وبلاگای بدبخت‌بیچاره‌ها کار نیکی انجام دادن، به خودشون جلب می‌کنه. بخصوص بعضی افراد ساکن خارج کشور که فکر می‌کنن که دور بودن از وطن رو باید با کار خیری جبران کرد! و البته معمولا این‌کارا خیلی پرسر وصدا انجام می‌شه!
نکته‌ی جالبش اینه که بعضی از این صندوق صدقه‌ها وقتی مشتری‌شون کم می‌شه خودشون سکه می‌ندازن تو کنتورشون:) منتها از طریق آدرس یکی از این خیرین خارج کشور. دم خروس هم از آی‌اس‌پی شهرشون معلومه که گاهی تا 80 و یا 90 درصد صدقه‌دهندگان از اون طریق اومدن...فقط کافیه آدم موشکافانه و فضولانه و البته خاله‌زنکانه یه نگاه به کنترشون بندازه:)

6- خیلی کنفی داره آدم بخواد به یه نفر نشون(در واقع پز) بده که چطور با دنده سه می‌تونه از یه شیب خیلی تند با ماشین بالا بره و جلوی اون وقتی به هزار زحمت سرعتشو رسوند به 40 و بخواد بره دنده سه٬ از هولش اشتباهی بزنه دنده یک و خیط...

7- امشب آسمون٬ شهاب بارونه...

8- سه‌شنبه(امروز) و چهار شنبه(فردا) و پنجشنبه(پس‌فردا) جشنواره فیلم‌های 100 ثانیه‌ای در فرهنگسرای میلاد٬ روبروی فرمانداریه... بعدازظهرها..

9- باورتون می‌شه زاغارت همون روزبه‌ی خودمونه؟

10- مهسا در وبلاگ خاطرات خانواده از خودش و خانواده‌ بخصوص بچه‌های گلش می‌نویسه...ببینید چه عکسای زیبایی از بچه‌هاش گذاشته...

11-یادداشت‌های غیر کاغذی...

12-خیابان شماره 11...

13- گوشزد می‌کنم که وبلاگ گوشزد رو بخونید....

۱۴- از طریق لینک‌دونی سیبستان رفتم به وبلاگ یک ناشر جوان. ناشر جوان مطلبی در مورد نمایشگاه کتاب شیراز نوشته. یاد مدیار افتادم که ۴۰ روزه دستگیر شده و آخرین پستش که به دست دیگرای نوشته شده حاکی از شرکتش در همین نمایشگاه بود!

۱۵- مربوط به شماره۳ همین پست :از حسن‌آقای‌گل معذرت می‌خوام گفتم همه‌ی مردا وقتی میان خونه روزنامه می‌خونن و پاشون رو می‌ندازن رو پاشون... حسن‌آقا یه وبلاگ خاله‌زنکی دبش داره. ماشالله از هر انگشتش یه(بلکه هم بیشتر) هنر می‌باره این آقا و وقتی از سرکار برمی‌گرده عمرا وقت کنه روزنامه بخونه!


۱۶-یادداشت‌های صنفی-سیاسی یه دانشجوی پزشکیبه نام رضا...

۱۷- شعری از هومن عزیزی، در وبلاگ دختر همسایه، اسم شعر: سنگسار...

۱۸- یه مدته نوارهای قدیمی میری‌ماتیو و دمیس روسس و جو دسین و بانی‌ام و... رو دارم گوش می‌دم و کلی باهاشون حال می‌کنم. یه بار در وبلاگ آشپزباشی عکس جدید میری ماتبو رو دیدم که اگه پیداش کنم می‌ذارم اینجا...اگرم پیداش نکردم نمی‌ذارم... اگر هم یکی برام بفرسته شاید بذارم شاید نذارم:D



یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۳

زنان و اعتیاد

زنان و اعتیاد...
-------------------
در روز 16 آذر، از ساعت 4 تا 6 بعدازظهر، در فرهنگسرای شقایق تهران، جلسه‌ای در مورد اعتیاد دختران و زنان کشورمان برگزار شد.
بانی این جلسه "انجمن سلامت روان" بود و متاسفانه در جلسه‌ای به این مهمی هیچ‌یک از مسئولین تراز اول مملکتی بخصوص زنان مسئول و خبرنگاران، علی‌رغم دعوت آنان، حضور نداشتند.
نوشته‌ی زیر چکیده‌ایست از سخنرانی‌های خانم‌دکتر زرکانی و آقای دکتر مظهری و کمی از اطلاعات شخصی خودم.

امروزه متاسفانه بیش از 36 درصد معتادان ایرانی را زنان تشکیل می‌دهند و به خاطر شرایط ویژه‌ای که دارند، نیازمند پیشگیری و درمان ویژه‌ای نیز هستند.
منظور از شرایط ویژه این‌است که بیشتر زنان و دختران ما به خاطر سوءاستفاده‌ی جنسی، به اعتیاد سوق داده می‌شوند و نه دل‌بخواه. و باز هم متاسفانه بیشتر زنان معتاد برای به‌دست آوردن مواد مخدر مورد نیاز خود ، در نهایت مجبور به روسپی‌گری می‌شوند. تن‌فروشی در مقابل مواد و نه پول!
خانم دکتر خاطره‌ای تعریف کرد که در زمان تحقیق در خیابان سید‌اسماعیل دختر جوانی رو زیر نظر گرفته که مشغول خرید مواد بوده. پسر فروشنده به شرطی مواد در اختیار دخترک قرار داده که دختر با ماشینی که همان نزدیکی‌ها پارک بوده و راننده‌اش یک‌آقای... بوده برود، دختر پس از التماس‌های زیاد به خاطر خماری در نهایت مجبور به قبول شرط می‌شود و با اکراه به سمت ماشین می‌رود و...

زن معتادی که به تن‌فروشی روی می‌آورد در رابطه‌ی جنسی قادر به تصمیم‌گیری نیست، زیرا آنقدر خمار است و نیازمند مواد، که به خطرات روابط جنسی با افراد متعدد نمی‌تواند فکر کند. او حتی نمی‌تواند شریک جنسی‌ تحمیلی‌اش را مجبور به استفاده‌ از کاندوم نماید. پس در معرض انواع و اقسام بیماری‌های مقاربتی و بخصوص ایدز قرار می‌گیرد.

معمولا پشت سر یک زن معتاد حتما یک مرد معتاد هست. کسی که او را به این راه کشانده! این مرد می‌تواند شوهر او یا پدر و برادر او و یا دوست‌پسر و شریک جنسی او( چه شرعی و چه غیرشرعی) باشد.
مردانی که برای سهولت بیشتر حمل و نقل و یا پخش مواد مخدر یا لذت و سوءاستفاده‌ی بیشتر از روابط جنسی با دختران و زنان آنها را آلوده می‌کنند.

زنان معتاد یا عضوی از یک زنجیره‌ی ثابت هستند یا عضوی از یک زنجیره‌ی اتفاقی. معمولا زنان با اعضای خانواده زنجیره‌ی ثابت را تشکیل می‌دهند و بخصوص برادر زن که نسبت به خواهرش غیرت دارد(!)، دوست ندارد که او برای استفاده از مواد با غریبه‌ها هم‌‌نشین و هم‌سرنگ بشود. پس خودش مواد را تهیه و اگر مواد تزریقی باشد اولین نفری که از سرنگ( سرنگ مادرخرج) باید استفاده کند، خواهرش است.
در این زنجیره احتمال بیماری هپاتیت و ایدز در زنان به حداقل می‌رسد.

ولی در زنجیره‌های اتفاقی که زنان بیشتر با شرکای جنسی خود مواجهند معمولا زنان آخرین نفری هستند که مواد به آنها تزریق می‌شود و معمولا مقدار کمتری برای آنان در نظر می‌گیرند. نه به خاطر اینکه آنان را کمتر درگیر کنند یا به آنها علاقه‌داشته باشند، بلکه به خاطر اینکه در این نوع زنجیره زنان کم‌ارزش‌تر و به اصطلاح خورده‌خور مردان به حساب می‌آیند. همانطور که قبلا هم گفتم این نوع زنجیره همراه با روابط جنسی پرخطر و سوءاستفاده‌های مکرر جنسی از زنان( و همینطور دختران که گاهی سن آنها 14-13 ساله‌ست) است. و امکان بیماری زنان به حداکثر می‌رسد.

نوع مواد مخدر مصرفی در حنوب شهر تهران در مرد و زن معمولا تقریبا مساوی است. یعنی هر دو مثل هم از تریاک و هروئین و حشیش و قرص‌های اکس و شیشه و... استفاده می‌کنند. ولی در شمال شهر زنان بیشتر هروئین و قرص‌های اکس و مردان، بخصوص مردان مسن‌تر، بیشتر به تریاک آلوده هستند. و پسران جوان به قرص‌های روان‌گردان و اکس گرایش دارند.

تاثیر مواد در زنان بسیار بیشتر از مردان‌است.
اگر یک زن و مرد با هیکل‌های مشابه مثلا یک لیوان پر از مشروب بنوشند، اگر خونشان را آزمایش کنند، مقدار الکل خون زنان بیشتر نشان داده می‌شود. پس زنان آسیب‌پذیرترند.

زنان معتاد اشتیاق بیشتری به ترک دارند و معمولا اگر خانواده‌ای دلسوز داشته باشند در ترک موفق‌تر از مردان عمل می‌کنند و کمتر به اعتیاد دوباره روی می‌آورند.
معمولا زنان معتادی که با یک مرد دلسوز و مهربان و آگاه ازدواج می‌کنند، کاملا و برای همیشه می‌توانند ترک کنند.
ولی مردان معتاد حتی اگر با زنی با همان مشخصات ازدواج کنند، اکثرشان نه تنها ترک نمی‌کنند، بلکه سعی در کشاندن همسر به راه اعتیاد دارند.
در جنوب شهر خانواده‌ای را دستگیر کردند که 14 نفر از اعضای خانواده به وسیله‌ی مرد سرپرست اول معتاد و سپس فروشنده شده بودند. این مرد به جز همسر و فرزندانش حتی پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر و برادر و زن برادر خود را درگیر کرده بود.

نکته‌ی قابل تاسف این‌است که زنان خجالت بیشتری برای بیان مشکل اعتیاد خود دارند. ترس از بی‌آبرویی در محل کار و زندگی،‌ ترس از دست دادن زندگی مشترک، ترک از اخراج از محل کار، ترس از انگشت‌نما شدن، طرد شدن،‌ ترس از طلاق و ترس از " گرفته شدن کودکانشان به وسیله‌ی همسر به جرم اعتیاد"! زنان معتاد درست به اندازه‌ی زنان سالم مایل به سرپرستی فرزندان خود هستند! و
میزان افسردگی در زنان معتاد بسیار بیشتر از مردان است و فقدان مهارت‌های شغلی امیدی به آینده برای آنها نمی‌گذارد.


زنان برای درمان و معالجه بسیار کمتر از مردان امکانات در اختیار دارند. در بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها تخت‌های کمتری به زنان اختصاص دارد. تقریبا متخصص ترک اعتیاد مختص خانمها نداریم!
و معلوم نیست به چه علت مسئولین تعداد زیاد زنان معتاد مملکتمان را کتمان می‌کنند. و از قبول این حقیقت تلخ طفره می‌روند.



پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳

از هر دری سخنی.

1- و ملال در من جمع می‌آید
و کینه‌یی دم‌افزون
به شمار حلقه‌های زنجیرم،
چون آب‌ها
راکد و تیره
که در ماندابی...
(احمد شاملو)

2- بیچاره خاتمی!
من به دلایل زیادی نمی‌تونستم برم به سخنرانی 16 آذر خاتمی. اگه هم می‌تونستم، نمی‌رفتم! چی داشت بگه؟ مثلا انتظار معذرت داشتیم؟ انتظار اعتراف به بی‌کفایتی داشتیم؟ انتظار معجزه؟
امروز خلاصه‌ای از سخنرانی‌شو در تلویزیون دیدم. هیچ‌چیز دور از انتظارم نبود.
در سالن دختران شل‌و وارفته‌ی چادری آنتن و پسران ته‌ریش‌دار و تقریبا همه از قبل انتخاب شده، نشسته بودن، در دست بعضیاشون عکس آقا( اسمشو نبر) بود. فقط چند نفر از نمایندگان گروه‌های دانشجویی اونجا بودن که یکیشون حرفی که در دل من بود زد، ما به اشتباه از خاتمی انتظار منجی بودن داشتیم! ما نباید دلمون رو به یک قهرمان، قهرمانی که در ذهن‌های خود ساخته بودیم، خوش می‌کردیم!
حدود دوسال پیش من در وبلاگم خطاب به اونایی که مدام به خاتمی ناسزا می‌گفتن، نوشتم که چرا از خاتمی انتظار زیادی دارید؟ خاتمی حدش همینه. انتظار بیشتری ازش نمی‌ره. این حرفم باعث سوءتفاهم برای بعضیا شد. اونایی که آمال و آرزوهای گم‌شده‌ی خودشون رو ازخاتمی انتظار داشتن.
مگر نه‌اینکه وقتی ما به یکی خیلی علاقه‌داریم و بهش دل‌ می‌بندیم، وقتی مطابق میلمان رفتار نمی‌کنه از دستش عصبانی می‌شیم و بهش پرخاش می‌کنیم؟ اگه از اول همه چیز رو درست‌و حسابی تحلیل می‌کردیم می‌فهمیدیم که خاتمی سکان‌دار کشتی‌ی نبود که ما را به ساحل نجات برسونه، طفلکی خودش هم بارها گفت و کسی نشنید! نخواست که بشنوه! من خودم هم به خاتمی رأی دادم. فقط برای اینکه در دام اون‌یکی جناح نیفتیم.
در اثر سروصدای دختری که قبلا مسئول ستاد خاتمی بوده و اعتراض می‌کرد چرا جمعیت داخل سالن انتخاب شده از پیش هستن، عده‌ی زیادی از دانشجوهای ایستاده در بیرون رو راه دادن و اوضاع کمی شلوغ پلوغ شد.
خاتمی این‌بار کمی تپل‌تر(گوشتای گردنش در یقه‌ی عبا جا نمیگرفت) و سرخ و سفیدتر از قبل، با همان لبخند‌ها و حاضر جوابی‌هایش مثلا جواب می‌داد. همون چیزهایی که همیشه می‌گفت و بعضی‌ها نمی‌خواستند که بشنوند.
چرا هُوش کردن؟ مگر خاتمی همیشه همین نبوده؟ مگه بیشتر از این ازش برمیومده؟

3- تروخدا تیتر روزنامه رو ببین:
"فتوای 9 مرجع تقلید درباره سرقت اطلاعات رمزدار رایانه‌ای!"
آخه آدم می‌مونه به اونایی که رفتن استفسار کردن بخنده یا به...
با چه اعتماد به نفسی هم جواب می‌دن!
- بدون اذن صاحبان برنامه‌ها احتیاطا از آن‌ها استفاده نشود!
- باید وفا کنند ولی بر وفا نکردن حد جاری نمی‌شود.(این‌یکی لابد بچه‌ش اینکاره‌ست)
- جایز نیست در صورتیکه موجب ضرر شود ضمان نیز هست ولی در بهمان شرایط حد جایز نیست!
- تعزیر است!
اگه اینا نبودن کی بهمون می‌گفت دزدی کار بدیه؟؟؟

4- امروز دومین باری‌بود که صبح پا شدم و دیدم این‌طرفا برف رو زمین نشسته . کوه رفتم و کلی از اینکه جای پاهام میفته رو برف کیف کردم:)

5- دنیا رو ببین چه خیطه!
دارم تلفنی با مامانم حرف می‌زنم که می‌گه دیگه باید قطع کنم برم سر درسم.
گفتم: درس؟ گفت: آره، فوق لیسانس شرکت کردم! از خودم خجالت کشیدم. حالا خوبه بدجنس نیستم بگم کاش امسال قبول نشه تا سال دیگه منم شرکت کنم و با هم قبول شیم تا آبروم جلو در و همسایه نره:-)

6- من خبر دوباره وبلاگ نوشتن ِ خوابگرد عزیز( که دین زیادی بر گردن من یکی دارن) رو در وبلاگ موثقی خونده بودم. ولی در ای‌میلی که خودشون برام نوشتن، خبر رو تکذیب کردن! خیلی حیف شد!حالا نمی‌شه چون من اعلام کردم در تصمیمتون تحدید نظر کنید؟
خبر پدر شدنشون تأیید شده، البته دو ماه دیگه:)
از پینک‌فلویدیش عزیز ، متخصص ماه و روز و ثانیه شماری، خواهش می‌کنم شمارش معکوس رو شروع کنه:)

7- یه فیلم یک دقیقه‌ای دیگه:
- دختری با ظاهری ساده روی نیمکت پارکی نشسته و داره کتابی رو مطالعه می‌کنه، پسری رد می‌شه و چشمش دختر رو می‌گیره و می‌ره جلو و می‌گه: "می‌شه یه دقیقه وقتتونو بدین به من؟" دوربین که داره چهره‌ی دختر رو نشون می‌ده ، کات می‌شه روی صورت آرایش کرده‌ی همون دختر با لباس سفید عروسی، باخنده: "بله!" و همه کل می‌کشن!( پس، تموم وقتشو به مرده می‌ده)
دختر که نقشش رو ژاله صامتی بازی می‌کنه، رو دوباره نشون می‌ده، چند سال بعد، با چهره خسته و شکسته در آشپزخانه)، لباس کهنه‌ای تنشه و سه تا بچه‌ی قدو نیم‌قدر در بغل و اطرافشن. شوهر داره از رو چوب لباسی لباسشو برمی‌داره بپوشه بره سر کار. زن می‌پرسه: یه دقیقه وقتتو به ما می‌دی؟ پسره می‌گه نه! مگه نمی‌بینی هزار تا کار دارم؟

8- فیلم "پ. مثل پلیکان" کار پرویز کیمیاوی رو دیدم.
یه فیلم مستند داستانی زیبا. در مورد پیرمردی به نام سیدعلی میرزا اهل طبس که از مردم طبس قهر کرده و ازشون دوری گزیده و چهل سال آزگاره به تنهایی در یکی از خرابه‌های خارج شهر طبس زندگی می‌کنه. ظاهرش مثل دیوونه‌هاست. بچه‌ها کم کم از روی کنجکاوی به محل زندگیش نزدیک می‌شن و اول از دور و از بالای خرابه‌هایی که شبیه خرابه‌های آکروپلیسه باهاش ارتباط برقرار می‌کنن. پیرمرد اون وسط وای‌میسه و براشون ادا در میاره، شعر می‌خونه و الفبا یادشون می‌ده.
می‌بینیم که آسد علی میرزا نه یک پیرمرد دیوانه که انسانی فهیمه، فارسی رو خیلی خوب و با زبان فاخری حرف می‌زنه. وقتی داره برای هر یک از حروف فارسی مثالی میاره. مثلا ب،‌مثل برف و الف مثل... به پ که می‌رسه بچه‌ها داد می‌زنن پ. مثل پدرسگ. پیرمرد غمگین می‌شه و...
پسرک مهربونی بهش نزدیک می‌شه و می‌گه حیوون خیلی زیبایی در طبس هست که بهش می‌گن پلیکان که سفید سفید مثل برفه و نرم نرم مثل پره!
اولش پیرمرد می‌گه من 40 ساله شهر نرفتم به خاطر یه پلیکان بیام شهر. اونقدر پسره از پلیکان تعریف می‌کنه تا آسد علی میرزا وسوسه می‌شه. پسر براش کالسکه می‌گیره و پیرمرد برای اولین بار ریششو می‌زنه واصلاح می‌کنه و لباس سفید زیبایی عین خود پلیکان می‌پوشه و به سوی معشوق جدید رهسپار طبس که از مردمش متنفر بوده می‌شه.
صحنه‌ی ملاقات این پیرمرد با پلیکان، رفتنش توی حوض و دنبال کردنش بی‌نهایت قشنگه!
نکته‌ی خیلی تاسف‌بار اینکه می‌گن مدتی بعد از ساخته شدن این فیلم، در طبس زلزله اومده و تمام بچه‌هایی که در فیلم بازی کردن و خود آسدعلی میرزا همه و همه در زلزله کشته شدن. فقط پلیکان زنده مونده!

9- برای کاری رفته بودم دادگستری! پشت در اتاقی که منتظر بودم عده‌ای وایساده بودن. صندلی برای نشستن نبود!
توی این عده دختر جوونی جلب توجهمو کرد که قد خیلی بلندی داشت. حدود 175سانت، شایدم بلندتر. لاغر و با لباسی نه چندان نو. روی صورتش عینک خیلی بزرگ و سیاهی زده بود که از زیر عینک هنوز کبودی زیر چشمش معلوم بود. بچه‌ی کوچک و نا‌آرامی در بغلش بود. مردی حدود 60 ساله و پسرکی حدود 15-14 ساله که به نظر میومد اونا هم ازنظر مالی زیاد در رفاه نیستن، دوره‌ش کرده بودن. نوبتی با محبت بچه‌ش رو بغل می‌کردن و مرتب مشغول کار روی مخش بودن. دختره مستاصل و مضطرب بود. ولی با مهربونی جوابشونو می‌داد. کبودی زیر چشمش و این رابطه خیلی کنجکاوم کرده بود. البته همه رو. چون همه از روی بیکاری زل زده بودن به اینا. بچه هم که مدام گریه می‌کرد. به دختره گفتم می‌خوای بچه‌تو بدی دست من؟ انگار چیزی یادش اومده بود. گفت میای بریم تو سالن روی پله بشینیم من اینو(منظورش بچه‌ش بود) شیر بدم؟ گفتم چرا که نه؟
دیگه اون پیرمرده و همینطور پسره که هی‌به دختره می‌گفت زن داداش تروخدا! زن داداش تورو خدا، نتونستن دنبالش بیان. رفتیم یه جا پشت نرده‌ها که هیچکس دید به ما نداشت نشستیم و من مواظب شدم کسی نزدیک نشه. اون شروع کرد به شیر دادن و قبلش عینکش رو برداشت. وای... چشمش از کبودی بنفش بنفش ، و به قدری متورم که فقط به اندازه‌ی یک خط از چشماش باز بود. پرسیدم چی شده؟ گفت شوهرم زده! گفتم همون که تو سالن انتظار بهت التماس می‌کرد. گفت نه! اون پدر شوهرمه، شوهرم تو زندانه. گفتم موقع مرخصی‌ زده‌تت؟ با بغض گفت: نه، خودم انداخته‌مش زندان. و تعریف کرد که چطور یکی از خانم‌های همسایه یادش داده وقتی این‌بار شوهرش کتکش زد بره شکایت تا ادب بشه. گفت براش چهار ماه(شایدم شش ماه. یادم نیست) بریدن. الان دوماهش گذشته و به اصرار پدر شوهر و برادر شوهر اومدم رضایت بده.
گفتم نیاد خونه تلافی این دوماه رو سرت دربیاره؟ گفت: نه. نمی‌دونی چقدر مهربونه. همیشه بعد از کتک زدنم پشیمون می‌شه. نمی‌دونی چقدر دلش برای این بچه‌تنگ شده!چقدر با عشق و علاقه در مورد شوهرش حرف می‌زد.
گفتم چرا می‌زندت؟ گفت راستش بیشتر تقصیر خودمه؟ پرسیدم چطور؟ گفت: بیچاره شوهرم دوسه جا کار می‌کنه، و به سختی خرج من و بچه رو در میاره . تازه کمک خرچ مادر و پدربیکار و داداش و خواهراش هم هست. منم صبح تا شب یا دارم کار خونه‌ی خودمو می‌کنم یا کار مادرشوهر و یا بچه‌داری . وقتی آخر شبا شوهرم خسته و عصبانی میاد خونه،‌ به جای خسته نباشی شروع می‌کنم غر زدن و گله از مادرشوهر و سختی‌های بچه‌داری و... شوهرم هم که به غرغرای من حساسه و بیشتر مواقع کنترلشو از دست می‌ده. و بدبختانه دست بزن داره.
طفلکی چقدر احساس تقصیر می‌کرد. سنشو پرسیدم. گفت نوزده سال. شونزده سالگی شوهرش داده بودن.
در همین بین، برادر شوهرش از دور با محبت صداش کرد و دختر رفت که رضایت بده که شوهرش بیاد و با زحمت خرچ دو خانواده رو دربیاره و هر وقت عصبانی شد دق‌و دلیشو سر این در بیاره!

10- راجع به غرغر خانم‌ها دارم تحقیق می‌کنم. چرا زن‌ها زیاد غرغر می‌کنن؟
تا این‌جایی که پرسیدم، وقتی شوهر حرف‌های زنش رو نشنیده می‌گیره، زن مجبوره هی تکرار کنه و چون می‌بینه که از طرف شوهر گوش شنوایی نیست بیشتر انگار برای خودش واگویه می‌کنه. و اینجور حرف زدن زیاد روی مرد تاثیر مثبتی نداره و بیشتر نشنیده‌ش می‌گیره و رابطه وارد چرخه‌ی معبوبی می‌شه که زن هی می‌گه و هی می گه و انتظار جواب نداره و مرد هم اهمیتی نمی‌ده و بعد از مدتی داد و بی‌داد راه می‌ندازه. حالا عین مسئله مرغ و تخم مرغ معلوم نیست که اول زن چون حرفاش رو به صورت غر غر گفت، مرد نشنیده گرفت و یا چون مرد نشنیده گرفت زن شروغ به غرزدن کرد. به نظر من دومی صحیح‌تر میاد.

11- فردا روز دیگری‌ست...
یعنی امیدوارم باشد...





دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳

فیلم‌های کوتاه 60 ثانیه‌ای

1- کاش همه‌ی آخوندا از ری‌شهری یاد می‌گرفتن. ازش در مورد انتخابات ریاست جمهوری پرسیدن، گفته دیگه سیاست رو طلاق دادم و به کار اصلیم که مذهب باشه می‌پردازم! اینه! بعضیا یاد بگیرن!

2- چرا شادی شاعرانه و پاگنده اینطوری‌ کردن؟ نکنه نمی‌خوان دیگه بنویسن؟
البته پاگنده انگار داره می‌گه ریز می‌بینمتون!

چرا روز‌به روز افسردگی داره تو وبلاگستان بیشتر می‌شه؟
خودمم البته دچارش شدم!
از اون طرف هم شنیدم(فکر کنم تو سایت یکی از ملکوتی‌ها خوندم. احتمالا پیام. وقتی آنلاین شدم می‌بینم) خوابگرد عزیزمان می‌خواد برگرده. این‌دفعه بابا هم شده و با کلی تجربیات پدرانه:)
دلم می‌خواد ندا هم بر‌می‌گشت.

3- یکی به یکی گفت: سکته زیاد شده، تو نمی‌کنی؟

4- علیقلی رو خیلی دوست داشتم. هم خودشو، هم حرفاشو و هم صدا و لحن شیرین‌شو. با این که در تلویزیون لاریجانی مجری بود ولی همیشه شجاعتش رو در صحبت با مسئولین و همین‌طور دلسوزی برای مردم، تحسین می‌کردم. وقتی از سرود "آب زنید راه را، زین که نگار می‌رسد" اون‌جوری و توی اون کلیپ استفاده کردن، گفتم حیف این صدا و این شعر!
امشب تو تلویزیون یه برنامه‌ی ویژه به مناسبت درگذشتش پخش کردن. مجری گریه می‌کرد و ازش می‌گفت و قسمت‌هایی از برنامه‌هاشو( مجری‌گری و ضبط موسیقی) نشون می‌داد.
محمود علیقلی از سال 77 سرطان ریه داشت و با بیماریش مبارزه می‌کرد و درد می‌کشید. این اواخر وقتی با موهای ریخته در اثر شیمی‌درمانی و صدای خش‌دار و خسته اومد تو تلویزیون. براش درآوردن که این مدت زندانی بوده و زیر ِ شکنجه. خوب، مردم چون دوستش داشتن می‌خواستن ازش قهرمان بسازن. ولی علیقلی همین‌جوریش با کاراش همیشه در دل مردم زنده‌ست!

5- آقا، من که از رو نمی‌رم و بازم در‌مورد هر فیلم یا نمایشی که دیدم نظر می‌دم:) اونم از نوع غیر‌کارشناسانه!
این روز‌ا دو سریال طنز تو تلویزیون، یکیش از کانال 5 و اون‌یکی از 3، پخش می‌شن. "باجناق‌ها" و "کمربند‌ها رو ببیندیم!".
سریال باجناق‌ها تا وقتی فرهاد آئیش توش بازی می‌کرد بد نبود. ولی از وقتی اون پسر لُره(بهزاد محمدی؟) اومده و تبدیل به نمایش روحوضی شده دیگه خوشم نمیاد و نمی‌تونم تحملش کنم.
ولی از بعضی از قسمت‌های کمربندها رو ببیندیم خیلی خوشم میاد. بازی فتح‌علی اویسی رو در نقش ملکی صاحب شرکت هواپیمایی مال( ملکی ایرلاین) با اینکه نقشش خیلی شبیه به آقای کاووسی در سریال بدون شرحه، خیلی دوست دارم. به نظر میاد خیلی از حرفاشو بداهه بازی می‌کنه.


6- همین پسر لُره که نقش نیما رو در سریال باجناق‌ها بازی می‌کنه، سه ساله که در تاتر گلریز یوسف‌آباد نمایشی بر صحنه داره. سه‌سال مدام هر شب! اونم تو ایران! می‌گن خیلی خنده‌داره. حتما خیلی هم در‌آمدزاست. اون‌وقت تاتر‌های سنگین و هنری حدود یه ماه اجرا دارن. اونم با اون همه زجمت و تمرین و آخرش هم کارگردان حتی اون‌قدر براش پول نمی‌مونه که به بازیگراش دستمزد بده! همینه که.....

7- مردم بیچاره‌ی ایران تو این 26 سال از بس به بعضی چیزا دست‌رسی نداشتن سلیقه‌هاشون چقدر پایین اومده.
دوتا خانم خیلی اصرار می‌کردن اگه جایی دعوت شدم که موسیقی‌زنده هم داشت، اونا رو هم ببرم. چند باری یادم رفت. و درست وسط مجلس یادشون می‌افتادم.
ولی چندروز پیش که به همچین جایی دعوت شدم که مهمون هم می‌شد بُرد، فوری بهشون زنگ زدم. چقدر خوشحال شدن.
با آژانس اومدن دنبالم و رفتیم به محل جشن. طفلکی‌ها چقدر به خودشون رسیده بودن و به اصطلاح تیپ زده بودن.
چند گروه موسیقی‌آماتور در اون جشن برنامه اجرا کردن. از همونایی که همه‌ی سازها رو هم‌زمان با هم می‌زنن.
سنتور، تمبک، تار و دف و ویلن و... همه با هم می‌زدن و همه با هم تموم می‌کردن. یکی از گروه‌ها یکی از ترانه‌های مرضیه رو به نام: به رهی دیدم برگ خزان، افتاده به بیداد زمان...اجرا ‌کرد. خیلی ناشیانه. صدای ویلن کوک نبود و صدای گاو می‌داد. اصلا ویلن‌زن آرشه رو غلط دستش گرفته بود، و تمام مدت آرشه‌ش رو گریف بود. دف‌زن، تمبک‌زن و سنتور‌زن هم دست کمی از اون نداشتن. سنتور‌زن که گاهی یادش می‌رفت دست چپی هم داره و همه‌ش با دست راست می‌زد. مضراب‌های کوتاه و کاملا تجربی. سنتور اونم کوک نبود.
نگاهی به دوتا خانم که هر دو سمت راستم نشسته بودم کردم. گفتم نکنه از دستم ناراحتن. در کمال تعجب دیدم هر دو دستمال رو چشاشونه و از ذوق دارن گریه می‌کنن.
موقع برگشتن اون‌قدر ازم تشکر کردن که چی! حالا شاید چند بار بردمشون کم‌کم فرق بین موسیقی‌خوب و بد رو بفهمن!

8- حاج‌آقا صدری رئیس ارشاد کرج که یه آخوند( به زعم خودش روشنفکر) بود استعفا داد و جاش آقای مجیدی رئیس سابق کتابخونه‌ی عمومی کرج که مرد خیلی نازنینیه، آخوند هم نیست گذاشتن. چه جوریاست؟

9- در سال 1379 جشنواره‌ی فیلم تک، مسابقه‌ی فیلم‌های یک‌دقیقه‌ایWorld Tak Film Festival))، برگزار شد. من به تازگی فیلم‌شو تونستم گیر بیارم و ببینم.
عزت‌الله انتظامی تو اختتامیه‌‌ی مسابقه می‌گه: وقتی ازم خواستن جزء هیئت داورا باشم با تردید قبول کردم. چون اصلا باورم نمی‌شد در یک دقیقه بشه حرفی رو زد. ولی بعدا دیدم بعضیا تونستن در همون یک دقیقه حرفایی بزنن که اونای دیگه در دوساعت هم نتونستن.( جمله‌های دقیق انتظامی یادم نیست. نقل به مضمون...)
-یکی از قشنگ‌ترینش فیلم بقچه کار بهزاد رسول‌زاده بود.
چند پیرزن در یک سرای سالمندان شاهد جان دادن یکی از هم اتاقی‌های خود هستن. پیرزن با رعشه‌هایی (بسیار قشنگ هم بازی کرده.شایدم طبیعی بود) تموم می‌کنه و تمام وسائلش در یک بقچه جا می‌گیره. بقچه رو می‌ذارن رو جسد کفن‌پیچ شده‌ش و با برانکارد می‌برنش و درست در همون لحظه پیرزن دیگری با بقچه‌ای دیگه میاد رو همون تخت می‌شینه.

تذکر- فرانسه- مادری می‌خواد بره بیرون از خونه. بچه‌ی حدودا سه‌ساله‌ش داره با خودش بازی می‌کنه. مادر در حال قایم کردن وسائل خطرناک برای بچه، مثل کارد‌های تیز، مایع‌های خطرناک مثل وایتکس و... مرتب داره به بچه‌ش غر می‌زنه و تذکر می‌ده که مواظب خودش باشه و به چیزی دست نزنه تا برگرده. حتی مواقعی که درو باز کرده که بیرون بره هنوز داره حرف می‌زنه، درو که محکم می‌بنده ، انگشتاش لای در می‌مونه و هر چهار تا انگشتاش قطع می‌شه!

عبور- چوپانی با یه گله‌ی بزرگ گوسفند در خیابان‌های شهر. مواقع رد شدن از یه اتوبان، گله‌شو با صبر و حوصله از یه پل عابرِ پیاده رد می‌کنه. اما خودش با خطر از اتوبان به سختی رد می‌شه!

سایه- سایه‌ی مرد و زنی که دست‌های بچه‌ی خردسالی رو گرفتن و راه می‌برن. و بعد سایه‌ی یه پسر جوان و قدبلند که بازم وسطه و دست‌های یه پیرزن و یه پیرمرد رو گرفته و راه می‌بره!

- یه آقایی یه قفس خالی پرنده دستشه و کنار خیابون منتظر تاکسیه. و مرتب می‌گه آزادی! کسی براش نگه‌نمی‌داره. آخرش یه ماشین وای‌میسه و می‌گه آقا همین‌جوری که آزادی نمی‌رن. اول باید بری انقلاب. سوارش می‌کنه و مرده قفس رو کنار خیابون جا می‌ذاره.( به نظرم این فیلم یه کم شعاری بود)

- یه فیلم یه دقیقه‌ای آلمانی به نام گوشه‌هایی از یک زندگی- من ازین یکی خیلی خوشم اومد! حسابی فمینیستی بود!
زنی در اروپا جلو خونه‌ش از ماشینش پیاده می‌شه. می‌ره از صندوق عقب یه عالمه پاکت و بسته‌خرید هفتگی‌شو در بیاره. به‌زور می‌تونه در دستاش جا بده. هنوز در صندوق عقبو نبسته که صدای زنگ تلفن رو می‌شنوه. با اون همه بار، با عجله میاد درو ببنده که گوشه‌ی لباسش گیر می‌کنه (اینجاش نفس تو سینه‌م حبس شده بود) با زحمت لباسشو می‌کشه. تلفن هم هی لامصب زنگ می‌زنه. زن با عجله هر قدمی که بر می‌داره قسمتی از بار پاکتا می‌افته زمین. توی راه ما کلی جنس می‌بینیم که زن با عجله از روشون رد می‌شه. می‌رسه به اتاق و تلفن رو بر می‌داره. با شوهرش کار داشتن. با خون‌سردی گوشی رو می‌ده به شوهرش که همون بغل تلفن رو یه مبل راحتی نشسته داره روزنامه می‌خونه.(پدرسوخته)
من اگه جای زنه بودم با گوشی می‌کوبوندم تو مخ مرده:)

10- عجیب هوس کردم منم بشینم(نه، وایسم! نه، حرکتی کنم!) دوسه تا فیلم کوتاه بسازم، حالا اگه یه‌دقیقه‌ای نمی‌شه، 100 ثانیه‌ای که می‌شه! اگه بشه چی می‌شه!
نیست به کوتاه‌نویسی هم عادت دارم:)

گذشته از شوخی تا حالا دوتا فیلم ساختم!
جایزه هم گرفتن. البته در جشنواره‌ی مامان‌جونم‌اینا!

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۳

چی بگم؟

1- عشق دیگر نیست این، این خیره‌گیست
چلچراغی در سکوت تیره‌گیست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم،‌ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه،‌ می‌خواهم که بشکافم زهم
شادیم یک‌دم بیالاید به غم
آه، می‌خوام که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های...
(فروع فرخزاد)
قسمتی از شعر عاشقانه‌اش.

2- راستش یه کم جا خوردم وقتی دیدم در نظرخواهی مطلب قبلیم به جای نظر دادن در مورد شعر فروغ و اون شوخی بعدش، همه(تقریبا همه) تبریک گفتن. البته این ماجراهایی که می‌نویسم هیچ‌کدوم دروغ نیست. شاید یه کم پیاز داغشو زیاد کنم٬ یا به شوخی چیزایی هم اضافه، و همونطور که شاید بارها گفتم زمان ماجراها رو یه کم تغییر ‌بدم. ولی تقریبا همه راسته و ماجراهای خودم. و به جون هر کی دوست دارید هم٬ اینا رو برای تبریک گرفتن نمی‌نویسم!
دوستی که ماجرایی که خودش هم در اون شرکت داشته بعد از چند ماه تو وبلاگم خونده بود، برام ای‌میل زد . او به شوخی نوشته بود: با توجه به رعایت امانت در زمانیت، احتمالا یا الان ازدواج کردی و دو تا بچه هم داری یا بعد از چند سال طلاق هم گرفتی و تازه داری می‌نویسیش:))
خوب٬ من طول می‌کشه خودمو راضی کنم خاطرات شخصی‌مو اینجا بنویسم. بخصوص تا چیزی در این مورد می‌نویسی همه به قضاوتت می‌نشینن. گاهی شده مدت‌ها بعد خاطره‌ای رو نوشتم و روم نشده مقدمه و مؤخره ماجرا رو بنویسم و خیلی بد برداشت شده! مثل مطلب 4 آذرم. که شاید چند وقت دیگه باید بگذره تا بتونم ماجرایی که قبلش و بعدش پیش اومده رو بنویسم.
وقتی به‌روز و به صورت کاملا احساساتی جریانی رو که همون روز برام پیش اومده می‌نویسم تو وبلاگم، برخوردها هم همون‌قدر احساساتی و گاهی پرخاشگرانه و یک‌طرفه به‌قاضی رفتنه... یه عده که اصلا جنبه‌ی خوندن" انتقاد از خود" آدم رو ندارن. هر ضربه‌ای که خودت بر خودت وارد میاری می‌بینی یه عده جماق‌به دست برای کمک وایسادن تا مبادا ضربه‌ها کاری نباشه. اگه کمی از کار اون روزت راضی باشی که یه‌دسته شروع می‌کنن به قربون صدقه(فکر می‌کنن مثلا خواستم خودمو تحویل بگیرم. پس اونا هم مجبورن تحویل بگیرن) و دسته‌ی دوم درست به همین دلیل شروع می‌کنن به انتقاد که " فکر می‌کنی خیلی خوبی؟!"... و... "چه اداها!" .."فکر می‌کنی کی هستی؟" و ازین جور کامنت‌ها...هی می‌گی و مدام قضاوت می‌شی و بعدش باید از خودت دفاع کنی!

پس چاره‌ای ندارم که بگذارم داغی اون مسئله کم بشه. شایدم سرد بشه تا ببینم چه‌طور بنویسم که فکر نکنن این‌طوری‌ام و یا اون‌طوری‌ام! برای همین هم نوشته‌هام شاید هیجانشو از دست می‌ده! ولی می‌بینم که باز آش همون آش و کاسه همان کاسه‌ست.

3- یه توضیح هم به اونایی که نوشته‌های قبلی‌مو در مورد سبیل‌باروتی (شماره چهارش) نخوندن و می‌پرسن این دیگه چه اسمیه!
اولین باری که سبیل‌باروتی رو در پارکی ملاقات کردم و رابطه‌مون فقط کاری بود و برای من هنوز حتی دوستانه‌هم نشده بود، چه برسه به صمیمانه و عاشقانه، یه کولی بهمون نزدیک شد و به زور برامون فال گرفت. اون موقع سبیل داشت و کولی مرتب صداش می‌زد سبیل‌باروتی(به منم می‌گفت ابرو کمونی) و این لقب به شوخی سرش موند. الان سبیل نداره... ولی از ابهتش چیزی کم نشده ها..:)
ماجراشو اینجا نوشتم! و احتمالا چند ماه بعد از ماجرا بوده!
راستی به این فکر نکرده بودم که انگار شوخی شوخی حرف کولیه درست دراومد:))

4- راستش بعد از پست 9 آذرم، اونقدر حالم بد شد که با این‌که شدیدا خسته بودم، تا صبح خوابم نبرد. قلبم مثل پتک می‌زد، دهنم عین چوب خشک شده بود. امید به زندگی نداشتم و احساس می‌کردم ممکنه سکته کنم و بمیرم. روم هم نمی‌شد اون‌وقت شب( درواقع صبح) به کسی زنگ بزنم که منو ببره بیمارستان. خلاصه خیلی عذاب کشیدم و فهمیدم تحمل هر آدم محدوده.
تا دوسه‌روز بعدش می‌گفتم نکنه با نوشتن اون مطلب کسی دیگه‌ای رو هم ناراحت کرده باشم. مایی که تو ایران زندگی می‌کنیم واقعا روحیه‌هامون خرابه . آمار افسردگی و خودکشی روز به روز بالاتر می‌ره. احتیاج داریم یکی بهمون امید بده. این‌که مدام در وبلاگ‌هامون بیاییم از غم و غصه بنویسیم چیزی رو نمی‌تونیم عوض کنیم. می‌دونم نادیده هم نباید گرفت. اما مثل لیلاها زیادن. خیلی مسائل ریز و درشت داریم هر روزه می‌بینیم که از حد تحملمون خارجه. اگه از دستمون بر میاد باید کاری کنیم. ولی باید بدونیم لیلاها معلولن و کارای ما مثل یه مسکن موقتیه و ما باید سعی کنیم کمک به معلولین باعث نشه که ما علت رو نادیده بگیریم!
از طرفی ازین که وبلاگامون بشه مثل هم، عین هم، شبیه به هم(انگار همه‌ش یکیه!) چیز جالبی نیست. دوست ندارم وبلاگم بشه کپی! هر کسی باید از دید خودش مسئله‌ای رو بنویسه. هم‌بستگی، همکاری،‌هم‌راهی خوبه، ولی کپی‌کاری، عین‌هم شدن و متحد‌الشکل شدن و ماشینی شدن رو دوست ندارم. دوست ندارم همه‌مون عین یه پرچم یه رنگ بشیم! منظورم پرچم نیک‌خواهی و این‌جور چیزا نیست ها...

من کسایی که در خارج کشور زندگی می‌کنن درک می‌کنم و البته تحسینشون هم می‌کنم که چطور هنوز دلشون اینجاست و هر پدیده‌ی ناعادلانه‌ای در ایزان خونشون رو به جوش میاره و سعی می‌کنن کاری کنن. ولی موج افسردگی‌در وبلاگ‌های داخل‌کشوریا رو ببینید!

شاید به خاطر همین بود که در پست بعدیم(که قبلی ِ حالا باشه)همه‌ش شوخی کردم. چیزی که مسلمه من خندوندن رو بهتر از گریوندن دوست دارم و شاید هم توش موفق‌ترم! هرکسی باید حرفشو با جمله‌های خودش بزنه و البته با فکر خودش...
فکرم اون‌قدر مغشوشه که بقیه‌ی حرفام در این مورد یادم نمیاد!


5- متاسفم که نظر غیرکارشناسانه‌م در مورد تاتر "بی‌شیر و شکر"، بعضی از دوستان بخصوص حمید‌رضای عزیز رو آزرده کرد...


6- محبوس عزیز مطلبی در مورد مطلبم در مورد سینمای پست مدرن نوشته. ممنونم ازش!
خوب این یه کلک منه که در مورد چیزی که اطلاعات کمی ازش دارم افاضاتی می‌فرمایم تا به کمک دیگردوستان اضافه‌ش کنم:)


7- خانم دکتر "مامک" متن زیبایی در مورد آخرین روز دوره‌ی انترنی‌اش در وبلاگش نوشته...(از طریق وبلاگ کوروش پیداش کردم.)

8- کوروش ضیابری، خبرنگار بسیار جوان ما، در مورد خلیج فارس نوشته...

9- اسد آقا راست می‌گه ها... قبلا نوشته‌بودم که شکل قرار گرفتن لینک‌های آرشیوم( اون بغل مَغَلا) شبیه چراغ لامپی شده .. اسد در نظرخواهیم نوشته که حالا داره شبیه یه شکل بی‌ناموسی می‌شه! جالبه که دو ماه بعد این طرح کامل‌تر هم می‌شه:)
آقا من فکر می‌کردم فقط فکر خودم خرابه:)


10- موضوع چیه که دولت مدام با اس ام اس رو موبایلا پیغام می‌ده؟ قلب آدم می‌ریزه یهو تلفنت بوق بوق می‌زنه و بعد می‌بینی مثلا روز اطلاعات و امنیت رو بهت تبریک گفته و یه روز دیگه شهادت مدرس و روز مجلس رو. می‌خوان بگن اینا همه جا همراه ما حضور دارن؟

11-سعید در وبلاگ"باد در گندمزار "- پست سی‌ام آبانش- چه جالب نوشته:
"وقت تغيير کردن است. درس های تازه را بايد بکار ببندم. از جمله اينکه هيچ گروه بندی را بخود نپذيرم. خيلی بايد تلاش کنم که بيش از هر چيز انسان باشم. مهم نيست که به چه اقليت يا گروهی تعلق داشته باشی. مهم آن است که انسان وار زندگی کنی."

۱۳- هيچوقت درست حسابی پارک کردن ماشين رو ياد نگرفتم. راستش موقع امتحان رانندگی هم افسره اصلا درست حسابی امتحان پارک ازم نگرفت. حالا يا يادش رفت يا پارتی بازی کرد.
می‌بینم تو بازی پارک کردن ماشين هم بهتر از دنيای واقعی نيستم:)

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۳

حلقه، شعر فروغ، کارت عروسی و حدیث از معصومین

1- آی فروغ‌جان، امیدوارم شیری که خوردی، از شیر‌مادرت هم برات حلال‌تر باشه! :)
چه خوب درباره‌ی حلقه‌ی ازدواج گفتی:

"حلقه"
دخترک خنده‌کنان گفت که چیست
راز این حلقه‌ی زر
راز این حلقه‌ که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته‌ست بــبر
راز این حلقه که در چهره‌ی او
این همه تابش و رخشندگی‌است
مرد حیران شد و گفت:
حلقه‌ی خوشبختی‌است، حلقه‌ی زندگی‌است( باور نکن دختر جان! بهش بگو .. خودتی!)

همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز درمعنی آن شک باشد( آفرین دختر خوب...)
سال‌ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه‌ی زر ( بمیرم الهی!)
دید در نقش فروزنده‌ی آن
روزهایی که به امید وفای شوهر( چه امید عبثی!)
به هدر رفته، هدر...

زن پریشان شد و نالید که وای...
وای، این حلقه که در چهره‌ی او
باز هم تابش و رخشندگی‌است
حلقه ی بردگی و بندگی است...
(فروغ فرخزاد)

- کباب شدم:(

2- کارت عروسی
پسر: عزیزم، یه جمله‌ای معمولا بالای کارت عروسی می‌نویسن، مثلا به نام پیوند دهنده‌ی قلب‌ها و یه همچین‌چیزایی! تو چی دوست داری جاش بنویسی؟
دختر: یه جمله‌از معصومین خوبه؟
پسر با ناباوری و تعجب: یه جمله‌از معصومین؟ من فکر کردم با اسامی و خدا و...
دختر: نه اتفاقا! یه جمله‌ی خوب از یه معصوم پیدا کردم. مامانت هم فکر کنم خوشحال بشه!
پسر باز هم با ناباوری: به خاطر مامانم پا می‌ذاری رو عقایدت؟
دختر با شرم و سربه‌زیر: چه کنیم دیگه..
پسر: حالا اون جمله‌چی هست؟
دختر: بخورید، بیاشامید اما (جان مادرتون) اسراف نکنید! ... یا... کلا حدیث‌هایی اندر مضرات پر خوری... و یا اندر فواید کم‌خوری و خالی داشتن اندرون از طعام:)
پسر تو دلش: این کی می‌خواد آدم شه؟:)


غمی که من می‌برم...

۱-غمی که من می‌برم
غمی که من می‌کشم...

میان این هر دو افق
من ایستاده‌ام
و درد سنگین این هر دو افق
بر سینه‌ی من می‌فشارد...

و من اکنون
یک‌پارچه دردم...
( جمله‌ها از احمد شاملو در شعرهای مختلفش)


۲-تا همین یک ساعت پیش مهمون داشتم. از همین دوره‌های دخترانه-زنانه. این دفعه نوبت من بود. دو روز است کیک می‌پزم. خامه با خاکه قند به‌هم می‌زنم برای تزئین کیک. ژله‌ی میوه‌ای درست می‌کنم. مواد آش رشته رو یکی‌یکی آماده می‌کنم.
بنشنش رو چند شب قبل خیس کردم و فردا عصرش پختم. سبزی‌اش رو پاک کرده و خورد کرده خریدم. پیاز داغ و نعناع داغ و سیرداغ و... همه رو خودم آماده کردم و دیشب هم کلی میوه خریدم. کشک رو ۲۰ دقیقه جوشوندم. تمیز‌کردن ریخت و پاش خونه از همه‌کار سخت‌تر بود.
امروز از عصر نشستیم حرف زدیم، بحث کردیم، چند حکومت عوض کردیم،
بعد خسته شدیم، جک گفتیم، خواندیم و زدیم و رقصیدیم و آش رشته‌ با کشک خوردیم و ظرفها رو به کمک هم شستیم. و باز...
آخر شب٬ یکی پدرش اومد دنبالش و اون‌یکی شوهرش و اونای دیگه آژانس سوار شدن رفتن... مهمونی خوبی بود و به همه خوش گذشت.

۳-دیدم از خستگی نمی‌تونم بخوابم. گفتم بیام کامنت‌ها مو بخونم تا یه کم از هیجان مهمونیم کم بشه. بیشتر وقتا خوندن کامنت‌هام برام لذت‌بخش و آرامش‌بخشه.
معمولا اونقدر هولم که نمی‌تونم به ترتیب شماره بخونم. چند وبلاگ از لینکای بغل هم کلیک می‌کنم تا بیاد. دلم برای خیلی‌هاشون تنگ شده.
گاهی یه کامنت می‌خونم و بعد وبلاگی که با ناز و سرعت کم باز می‌شه. نمی‌دونم چند کامنت خوندم که می‌رسم به کامنت مریم صورتک.
با خوندنش خشکم می‌زنه:
معمولا دوست ندارم نوشته‌ی کسی رو در وبلاگم کپی کنم. دوست دارم لینک بدم و دوستان برن مستقیما در وبلاگ نویسنده‌ش بخونن که حقی ازش ضایع نشه. ولی نتونستم از کپی کامنتش خودداری کنم.
63 :: توسط مریم صورتک در 1383-09-08 14:07
ليلا 19 سال دارد و حالا 11 ماه است كه در گوشه زندان كابوس چوبه دار را مي بيند.8 ساله بود كه مادرش به بهاي چند اسكناس تنش را به حراج گذاشت. 9 ساله بود كه مادر شد و 100 ضربه شلاق خورد، 12 ساله كه شد به يك مرد افغاني فروختندش و گفتند كه صيغه اش كرديم و از آن به بعد به جاي مادر، شوهر و مادرشوهرش بودند كه تن او را معامله مي كردند، در 14 سالگي بازهم تازيانه 100 بار بر پيكرش نواخته شد و بعد از آن بود كه دو دخترش را به دنيا آورد . و وقتي كه 18 سالش شد به جاي تازيانه به اعدام محكوم شد . لیلا عاطفه ای دیگر است که شاید بتواینم با کمک همدیگر و همنوا کردن فریادهایمان نجاتش دهیم. و نگذاریم که به سرنوشت عاطفه دچار نشود. شرح کامل ماجرا را در وبلاگم نوشته ام

و می‌رم به سراغ وبلاگش...

فکر می‌کنم، وقتی من با مهمونام می‌گم و می‌خندم چند تا لیلا در زندان منتظر مرگن؟ وقتی من سرکار هستم، چندتا لیلامجبور به تن‌فروشی‌ان!؟ وقتی من با حقوقم می‌رم خوراکی ‌می‌خرم . چرا لیلاها باید در زندان از خبرنگار تقاضای پفک و شکلات کنن؟
چه دنیای بی‌رحمی٬ چه مملکت گندی داریم ما! حالم داره به هم می‌خوره!

مطالب زهره‌ ترکمانی در مورد لیلا رو می‌تونید در سایت روشنگری بخونید.

مریم پیشنهاد کرده برای لیلا هم پتیشن درست کنیم و مثل ماجرای خلیج فارس بمب بترکونیم. انگار فعلا پتیشن تنها حربه‌ی ما علیه بی‌عدالتی شده. باشه مریم جان، هر کاری بگویی می‌کنیم!

پتیشن حمایت از لیلا هم تهیه شده( طبق معمول توسط هاله). اگه موافقین لطفا امضاش کنید!

۴- آدم وقتی تو وبلاگش میاد می‌نویسه٬ انگار کمی راحت‌تر می‌شه. درد دل و همفکری‌ با دوستان اینترنتی!


۵-بمب‌گذار واقعی خلیج فارس، لوگوماهی با همدستی حسین درخشان بود که جریان‌شو می‌تونید اینجا بخونید
بمب با رمز "‌ الخليج العربي" و " arabian gulf" منفجر شد .
جدا که علی تمدن هم در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکرد. تفهیم، تهییج و حتی تطمیع اهالی وبلاگستان به ویزیتور زیاد و معروفیت. این‌آخری به قدری به مذاق بعضی‌ها خوش‌آمد که حتی کسایی که مدتها بود آپدیت نمی‌کردن، به این بهانه سر از سوراخ خود در‌آورده و شده چند خطی در این‌باره نوشتن. علی تمدن هم که به خوش‌قولی و بامرامی معروفه لینک اونا را در وبلاگش گذاشت.


این جریان نشون داد ما بلاگرها، اگر بخواهیم، چه نیروی عظیمی هستیم. (ددم یاندی...)درسته که شبکه‌ی الجزیره این درخواستمون رو به فلان( مثلا به کفش) خودش هم حساب نکرده و این فلش بی‌شرمانه رو در باره‌مون ساخته، ولی از اون‌ور هم رادیو فردا و روزنامه‌شرق در ایران بهمون اهمیت دادن. و در خارج هم ای... یه چیزایی نوشتن!
BBC News: Iran fights to keep Gulf Persian
لینک‌ها کش‌رفته شده از وبلاگ برماچه‌گذشت(تو بگو بر ما چه‌ها که نگذشت؟...)٬ که البته اونم خودش از وبلاگ‌های لگوماهی و شرح کش رفته! چه کش‌وا کشی:)


۶- هر کی وبلاگ منو در بلاگ‌رولینگ الکی پينگ می‌کنه خره!

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۳

فیلم دراکولا، اشک‌ها و لبخند‌ها، نمایش بی‌شیر و شکر

1- احساس می‌کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین...

احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین...
(احمد شاملو)

2- چند وقت پیش در مورد فیلم "لولا بدو!" نوشته بودم. و گفتم که در طبقه‌ی فیلم‌های پُست مدرن قرار می‌گیره. یکی دو نفر به این حرف من خندیدن که ما اصلا فیلم پست‌مدرن نداریم( امیدوارم پروانه هنوز خواننده‌ی وبلاگم باشه). من به سخنرانی امید روحانی در مورد پست‌مدرنیسم رفته بودم و چیزهایی ازش فهمیده بودم. با این همه مترصد فرصتی بودم تا یکی که در کار سینما استاد باشه پیدا کنم و دقیق ازش بپرسم، با ذکر دقیق نام فیلم‌هایی که در پست مدرن طبقه‌بندی می‌شن. این فرصت چند روز قبل دست داد.
استاد مربوطه فیلم "لولا بدو" را Exprimental Post Modern تعریف کرد و برای شناخت دقیق این مکتب فیلم‌های زیر رو بهم توصیه‌کردن ببینم:
-"دراکولا" نوشته‌ی برام استوکر و به کارگردانی فرانسیس کاپولا(پست مدرنِ باز)
- "دار و دسته‌ی نیویورکی" اسکورسیزی(پست مدرن پوشیده و پنهان)
- "بیل را بکش"
و "مصاحبه با خون‌آشام".
دراکولای کاپولا رو گیر آوردم و تماشا کردم. با بازی زیبای گری‌اولد‌من، کیانو ریورز، وینا ریور و آنتونی هاپکینز و...
بیشتر تعاریفی که برای پست مدرن می‌شه در این فیلم بود.
بازگشت به گذشته،‌نه بازگشت به گذشته‌ی تاریخی( که البته در این فیلم بود) بلکه بیشتر بازگشت به هویت گذشته‌ی انسانی. ترویج اخلاقیات. و بودنِ چند مکتب هنری در یک فیلم واحد. از اکپرسیونیسم بگیر تا سور‌ئالیسم و ملودرام و حتی اکشن و ...
هر وقت روح دراکولا به شهر نزدیک می‌شد، بدی سراسر شهر رو می‌گرفت. اعتیاد، فحشا، همجنس‌بازی( مینا با لوسی) و...
دراکولا از مذهب و صلیب می‌ترسید و حتی آخرش یه کشیش که پروفسور هم بود تونست بر دراکولا غلبه کنه. این‌طور به نظرم اومد که کاپولا "مذهب" رو برای مبارزه با لجام‌گسیختگی فرهنگی و اجتماعی توصیه می‌کنه( همونطور که فرمان‌آرا در آخر فیلم "خانه‌ای روی آب" همین‌کار رو کرد) با این‌همه دیدن این فیلم رو به همه توصیه‌می‌کنم. بیشتر صحنه‌ها نفس‌گیرن و اونقدر با عنصر رنگ قشنگ بازی می‌شه و طراحی لباس عالیه که آدم کلی لذت می‌بره. دیزالو‌های قشنگی داره مثل زخم گردن لوسی دیزالو می‌شه روی چشم‌های یه گرگ.
یه جا که دراکولا با لباس مبدل و شیک و البته با عینک ری‌بــِن به عنوان شاهزاده‌ی رومانی وارد لندن می‌شه که زن سابق‌ش این بار در هیئت مینا زندگی می‌کنه ببینه. صحنه‌ها خیلی قدیمی به نظر می‌رسه، بعدا که پرسیدم، متوجه شدم که کاپولا برای عرض ارادتش به برادران لومی‌یر این تیکه رو با اولین دوربین جهان که مال لومی‌یر ها بوده، فیلم‌برداری کرده!

3- "اشک‌ها و لبخند‌ها" هم بالاخره به دستم رسید. فیلمی سراسر نغمه‌و آهنگ. خیلی با مری(جولی اندروز) هم‌ذات پنداری کردم :) منم دلم می‌خواد همیشه در حال دویدن در طبیعت و خوندن آواز باشم! حالا لابد یه عده می‌گن فیلمش ناسیونالیستیه! من به اونش کاری ندارم. بخصوص که در زمان حمله‌ی حزب نازی به اطریش‌،کسی که مخالف اشغال کشورش باشه انقلابی به نظر میاد.

4- از همذات‌پنداری گفتم، من با "ایموژن" بازیگر فیلم" معمای بروتاین" تلویزیون هم خیلی احساس نزدیکی می‌کنم:) شاید بعدا مثل اون شدم:) یه خورده خل‌وضع، فضول، رُک، دشمن‌تراش،همه از دستش عاصی‌ان ولی حقیقت‌گو و کار‌آگاه دهکده‌شون!

5- یه فیلم خیلی عالی در مورد نژادپرستی در ماهواره دیدم، چون از اول ندیدم نفهمیدم اسمش چیه، راجع به یه پسر نژاد پرست جوون بود به نام " درِک" . سرش رو از ته تراشیده بود و رو بدنش عکس یه صلیب شکسته خالکوبی کرده بود. در یه گروهی عضویت داشت که می‌ریختن به فروشگاه‌هایی که خارجی استخدام می‌کردن و همه چیزو از بین می‌بردن و کارمندای خارجی رو حسابی کتک می‌زدن. صحنه‌ی آزار دختر اهل آمریکای جنوی که پشت صندوق نشسته بود وحشتناک بود.
داداشش که اسمش "دنی" بود و 16 سال داشت عاشق کارای درک بود و به عنوان الگو بهش نگاه می‌کرد. اما خواهر و مادر درک عقاید دموکراتی داشتن. یه‌جا درک با بی‌شرمی دوست‌ مامانش که یه آقای یهودی روشنفکر و جنتلمن بود و احتمالا قرار بود با مادرش ازدواج کنه از سرمیز شام و بعد از خونه بیرون می‌ندازه. چون اونو پست‌تر از خودشون می‌بینه.
درک دو سیاهپوست رو به صورت خیلی وحشتناکی می‌کشه و می‌افته زندان. در زندان هم به گروه نازی سرتراشیده‌ی زندان می‌پیونده، ولی در طی ماجراهایی یواش یواش می‌بینه بیشتر با زندانی‌های سیاه‌پوست نزدیک‌تره تا اونا.
وقتی از زندان بیرون میاد دیگه عقاید قبلی‌شو نداره ولی می‌بینه برادرش دَنی جای اونو گرفته. کلی باهاش حرف می‌زنه تا قانعش می‌کنه که این حزب نئونازی چیز بی‌خودیه. درست روزی که دنی در تحقیقش حرفای داداشش رو می نویسه و می‌بره مدرسه، اولین باری که سرشو تیغ نمی‌ندازه،در مدرسه توسط یه سیاه‌پوست کینه‌ای و متنفر از نئو‌نازی‌ها کشته می‌شه. این قسمتش خیلی خیلی گریه‌آور بود...

6- دیشب موقع خواب داستان خواستگاری چخوف رو دوباره خوندم و خیلی بیشتر از قبل ازش لذت بودم.

7- وقتی به تاتر " بی‌شیر و شکر" حمید امجد رفتم، اینجا نوشتم. ولی هر کاری کردم نتونستم احساسمو در موردش بنویسم. بخصوص که این‌قدر تو اینترنت در موردش خوبی نوشته بودن و تازه هم به صحنه رفته بود گفتم بذارم یه مدت بگذره شاید نظرم در موردش عوض شد و شاید من اشتباه می‌کنم.
اول بگم که از بازی‌ها بخصوص بازی‌های دو بلاگرمون" مارساد" و "مارمالاد" خیلی خوشم اومد و کلی هم تشویقشون کردم. ولی راستش خود نمایش چیز جدیدی برام نداشت.
من قبلا به نمایش‌های "قهوه‌ی تلخ" شبنم طلوعی و "قرمز و دیگران" رحمانیان رفته بودم. خوب" بی‌شیر و شکر" هم همون قهوه‌ی تلخ می‌شه دیگه. نه؟ و هر دو در کافی‌شاپ می‌گذره. از طرفی هم "قرمز و دیگران" که قصه‌ش تو یه پارک می‌گذره در چند اپیزود مشکلات و معضلات اچتماعی رو همینطور پشت‌سر هم می‌گه. من نفهمیدم " بی‌شیر و شکر" چه تازگی‌ی داشت؟ چه راه حلی رو ارائه می‌داد؟ کجای تهران تیپ‌های خیلی لات و لمپن به کافی‌شاپ می‌رن و گرگی رو صندلی می‌شینن؟ کجای‌ایران یه افغانی شبیه به مبارک دیده می‌شه با این همه حرکات غُلُو شده و عصبی.
اصلا چرا این‌روزها باید تمام نمایشنامه‌ها در مورد کافی شاپ باشه؟ چند درصد مردم کافی‌شاپ برو هستن؟ می‌گید جوونا فقط می‌رن. خوب چند درصد جوونای این مملکت کافی‌شاپ بروئن؟ چقدر درمورد قهوه؟ با کلاس‌تره؟ اگر امجد می‌خواست در مورد سرگشتگی‌های یه افغانی بنویسه جایی بهتر از کافی‌شاپ نبود؟
این دست‌زدن‌ها و تشویق‌ها خنده‌های مصنوعی ِ دوستان بازیگر‌ها وسط تأتر چه معنی داشت؟ من فکر می‌کنم این کاربیشتر مناسب بچه‌دبستانی‌هاست تا یه تأتر سنگین. گاهی جوری این تشویق‌ها بی‌محل بود که هیچ تماشاگر دیگری باهاشون همراهی نمی‌کرد و از ارزش کار کم می‌شد. صدای اعتراض بغل دستی‌های ما در‌اومده بود.
منی که از تاتر هیچی نمی‌دونم احساس کردم بازیگرها زیاد تمرین نداشتن و گاهی گیج بودن که حالا باید چیکار کنن. و گاهی نزدیک بود از پله‌های کوچک وسط صحنه سکندری بخورن.
فکر می‌کردم فقط وقتی آشپز دوتا می‌شه غذا یا شور یا بی‌نمک می‌شه. حالا فهمیدم تاتر هم یه کم این‌طوریه و کارگردان دو تا بشن بدتر می‌شه:)
شاید هم چون کار قبلی حمید امجد، "نیلوفر آبی" رو دیده بودم انتظار زیادی ازش داشتم. شاید هم چون "قهوه‌ی تلخ" و "قرمز و دیگران" رو رفته بودم دیگه این‌یکی برام بی‌مزه و تکراری شده بود. چون دوستان همراهم که یکیشون فقط قهوه‌ی تلخ و یکیشون هیچکدوم از قبلی‌ها رو نرفته بود بیشتر از من لذت بردن.
بعد هم نشون دادن مسلسل‌وار وضعیت جامعه چه دردی رو دوا می‌کنه؟ وقتی داریوش مهرجویی در فیلم ظاهرا ساده و کم ماجرای "مهمان مامان" چند بار راه‌ِ حل ِ " اتحاد" رو پیشنهاد می‌کنه. فکر نمی‌کنم در تاتر مشکلی داشته باشه که آقای فیلم‌نامه نویس یه نتایجی از این همه حرف‌های تکراری بگیره و به مخ تماشاگر فرو کنه.
اینکه بشینیم و فقط شاهد اتفاقات روزمره‌ای که خودمون هر روز شاید بدترشو دیده باشیم چه دردی رو دوا می‌کنه؟

8- سایتی توسط مهر‌انگیز کار، محسن سازگارا، محمد ملکی( رئیس سابق دانشگاه تهران)‌و علی افشاری و سه نفر دیگه از دوستانشان سایتی درست کردن به نام شصت ملیون دات کام. شبیه ارتش بیست‌میلیونی ولی این‌دفعه‌ شصت میلیونیش:)
و البته این‌بار برای رفراندوم وشکل گیری حکومتی دموکراتیک مبتنی بر اعلامیه جهانی حقوق بشراگر با رفراندوم موافقین امضا کنید. من امضاش کردم ببینم چطور می‌شه. شاید اسمشو نبر دلش به رحم اومد و دید عده‌مون زیاده، رفراندوم گذاشت:))

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۳

پاییز و سرما و طوفان و کمر درد و جوراب و... :) باقی قضایا

کپی شده از وبلاگ زیتون

زیتون فیلتر نشده

1- شكوهي در جانم تنوره مي‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب قدحی سر کشیده‌ام.
در فرصت میان ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
رقصی‌می‌کنم،-
دیوانه
به تماشای من بیا!...
(شاملو)

2- البته برعکس شعر بالا فعلا یه‌وری موندم و نمی‌تونم شلنگ‌انداز رقص کنم. به جای شکوه هم دردی در جانم تنوره می‌کشد. از هوای پاک کوهستانی هم فعلا نمی‌تونم لذت ببرم.
صبح هوا خوب بود. ظهر هم که یه سر اومدم خونه هول‌ هولکی ناهار خوردم وساعت یک دوباره رفتم بیرون، هوا آفتابی و خوب بود، برای همین لباس زیادی نپوشیدم. ولی موقع برگشتن چشمتون روز بد نبینه همچین هوا طوفانی شد و بارون و باد شدیدی میومد که نگو. یخ کرده بودم و ماشینی هم نبود که سوار شم. هر قدمی برمی‌داشتم بادی که زیر مانتوم می‌خورد به کمرم(لعنت به تی‌شرت‌های کوتاه ِ ناف‌نما) و کمرم درد می‌گرفت. بدبختی روی هر برگ پاییزی هم که می‌خواستم قدم بذارم باد می‌پروندش یه ور و سرگرمی نداشتم.
دیگه آخرای راه به زور می‌تونستم قدم از قدم بردارم و نفسم از درد بالا نمیومد. حالا عین پیرزن‌ها یه شال گردن گذاشتم رو شوفاژ تا داغ شد و بستم به کمرم ولی مگه افاقه می‌کنه ننه؟! حالا اگه واقعا دیوانه‌ای به تماشای من بیا...

3- گاهی فکر می‌کنم خیلی سرد و بی‌احساس شدم و در مواردی شاید سنگدل. قبلنا از شنیدن خیلی خبرا گریه‌م می‌گرفت ولی حالا نه. می‌شنوم، ناراحت می‌شم، اما اشکی ندارم که بریزم. سرد و مبهوت گوش می‌دم و...
شکر خدا در طول روز هم اونقدر خبرای بد می‌شنوی که از شماره بیرونه و می‌بینی کاری ازت برنمیاد و سردتر و مبهوت‌تر می‌شی و آرزو می‌کردی می‌تونستی کاری کنی! دلم برای یه گریه‌ی حسابی تنگ شده. چرا نمیاد؟

4- آخر بهش گفتم که من هر چی فکر می‌کنم اصلا نمی‌تونم تصوری از یه عمر زندگی مشترک با یه نفر رو داشته باشم.
بهش گفتم اصلا نمی‌تونم هر چقدر هم دوستت داشته باشم قول بدم تا آخر عمر کنارت می‌مونم. اصلا نمی‌‌تونم این جمله‌رو به زبون بیارم که با لباس سفید میام خونه‌ت با لباس سفید هم میام بیرون. البته کتمان نمی‌کنم که دوست دارم این اتفاق بیفته، ولی نمی‌تونم قولی بدم. مگه من هزار تا اخلاق بد ندارم؟ از کجا معلوم تو دوسال، سه سال یا پنج سال بعد ازم خسته نشی؟ مگه نه اینکه در طی گذشت زمان آدما عوض می‌شن و شاید این عوض شدنا هماهنگ با هم نباشه... ممکنه روزی نتونیم همدیگر‌رو تحمل کنیم؟چرا باید به زور نگهت دارم؟ یا... تو به زور نگهم داری؟
یه عالمه مثال از دور و بری‌ها زدم که عشق پرشورشون بعد از یکی دوسال تموم شده بود و کینه و دشمنی جاشو گرفته بود. شاید دیدن همین‌ها بدبینم کرده!
گفتم دو سال رو می‌تونم قول بدم ولی بیشترشو باید بعد از دوسال ببینم. گفتم اصلا بیا دوسال دوسال پیمانمونو تمدید کنیم؟
خیلی برای گفتن این حرف با خودم کلنجار رفته بودم. گفتم نکنه بدجور برداشت کنه. فکر کنه بوالهوسم. فکر کنه در تصمیمم مرددم یا فکر کنه کم دوستش دارم.
می‌دونم خیلی‌وقتا دوستامو از خودم می‌رونم، و به جای جذب دیگران باعث فرارشون می‌شم.(تو وبلاگستان هم همینطورم.. حتی شاید نوشتن همین‌ها هم دوباره کسایی رو ازم برنجونه و دوستیشونو باهام بهم بزنن که این دیگه کیه..) زبونم گاهی خیلی تلخه و رک هر چی‌ به فکرم می‌رسه می‌گم.
با این‌همه دیدم نگفتنش بدتر از گفتنشه. دیدم باید همونطور که او با من صادقه منم باید باهاش صادق باشم.
یادمه بعد از چند جلسه که به عشقش جواب مثبت دادم یه روز نشستم سیرتا پیاز روابطی که با هر کس از گذشته تا حال داشتم گفتم. حتی اگه با کسی سلام علیک داشتم یا باهاش رفتم سینما. اون نمی‌خواست گوش بده ولی من به زور گفتم. گفتم بذار اگه بعدها می‌خواد بعدا از شنیدن چیزی ناراحت بشه بذار الان بشه و حتی اگه می‌خواد بذاره بره.( شاید این یه حس مازوخیستیه که من دارم!)
یادمه اون موقع هم گوش داد و گوش داد. سرش پایین بود ، شاید برای اینکه خجالت نکشم... و هیچی نمی‌گفت و گاهی فقط می‌گفت حالا بگذریم . ولی من هی گفتم و گفتم. موقع خداحافظی گفتم حتما دیگه تموم شد! دیدی چه حماقتی کردم! ولی فرداش زنگ زد و انگار اتفاقی نیفتاده و گفتیم و خندیدیم و هیچوقت حرفامو به روم نیورد. و هیچوقت هم اگر کسی‌رو که ماجراشو گفته بودم تو یه جمع می‌دید عکس‌العملی نشون نداد یا اخمی نکرد.

این‌بار هم قبول کرد و به شوخی گفت دوسال هم خودش خیلیه. و گفت سعی می‌کنه اخلاقش تو این دو سال اونقدر خوب باشه که مرتب قراردادمون تمدید بشه:)

روم نمی‌شه هیچ شرایط ضمن عقدی بذارم، گرچه مطمئنم هر چی‌ بگم قبول می‌کنه. اصلا نمی‌تونم برای عشق هیچ شرطی رو قائل بشم. عشق خودش اومده و هر وقت هم بره با هیچ چیزی نمی‌شه نگهش داشت. اینو هم می‌دونم که تو ایران، اگه مردی بد از آب در بیاد هر شرطی رو می‌تونه با هزار دوز و کلک باطل کنه.
اگه دختر و پسر هر دو انسان باشن- که از انسان بودن او مطمئنم- احتیاج به هیچ نوشته‌ای نیست.
گفتم نه جهیزیه و نه مهریه. هر کدوم هر چی داریم می‌ذاریم وسط.
چند ماهه دارم کلنجار می‌رم که نه بریم طبقه‌ی بالای خونه‌ی مامانش‌اینا و نه خونه‌ی اجاره‌ای بگیره! چرا پول اضافه خرج کنیم؟ با این اجاره‌های سنگین... باید راضیش کنم بیاد اینجا. همه وسائل تقریبا دست دومه ولی راحت و قشنگن. هنوز یه احساس مردسالاری ایرانی تو وجودش هست که خونه حتما باید مال مرد باشه.
راستی، چرا دروغ بگم، یه شرط گذاشتم. البته شفاهی. امیدوارم که رعایت کنه وگرنه دمار از روزگارش درمیارم و اون شستن جوراباش به محض ورود به خونه‌ست:)اَه اَه بوی جوراب مردونه می‌تونه به سرعت یه زندگی رو خراب کنه :(

5- با اینکه می‌دونم احتمالا همه‌تون تا حالا امضاش کردید، (خودمم چندروز پیش امضاش کردم) و جریانشو در پست 23 آبان(شماره۴) از قول سوسکی و از امروز نوشتم.
با این همه به درخواست بعضی از دوستان آدرس پتیشن مربوط به خلیج همیشه فارسمون رو اینجا می‌گذارم. تا به حال بیش از ۱۶ هزار امضا جمع شده. خوشحالم که مردم ایران با اینهمه که اذیت شدن هنوز در مورد کشورشون حساسیت‌ نشون می‌دن. ای‌کاش برای آزادی‌های فردی و اجتماعی هم همین‌قدر حساسیت نشون بدن!


6- این وسط الخلیج العربی هم برای خودش تبلیغ کرده. روی این لینک کلیک کنید و هر چی فحش بلدید نثارش کنید! مرتیکه خجالت نمی‌کشه!


7- همه‌فن‌حریف این‌بار از مهمان‌نوازی و خونگرمی بوشهری‌ها نوشته. مردمی که خوشون از سرمایه‌ای که تولید می‌کنن بهره‌ای نمی‌برن. حتی آب سالمی برای آشامیدن ندارن.

8- مرجان ِ نقطه‌ی آبی خاله شد.. عکس پاهای خواهرزاده‌شم گذاشته تو وبلاگش:)

9- دوستداران داستان‌های خانوادگی و واقعی حتما از خوندن ماجراهای مهدی و مریم لذت می‌برن. من فعلا رسیدم به اونجایی که رابطه‌ی مهدی با دخترارمنی هاسمیک به هم می‌خوره و می‌ره به آلمان.

۱۰- شعرهای فلفلی در وبلاگ شبچره...

۱۱- حقوقدان این‌بار در مورد فیلم دوئل نوشته...

۱۲- طبیعت این هنرمند بی‌دلیل و برف‌دانه‌های زیبا از الآلیوس الماکسیموس الکبیر

۱۳- می‌خواستم در مورد جلب ویزیتور، از راه‌های مشروع و نامشروع بعضیا بنویسم که دیگه نمی‌تونم پشت کامپیوتر یه‌وری بشینم. بمونه برای بعدا:) فعلا اون نامشروعیاش از ترس افشاگری‌هام یه‌کمی بر خودشون بلرزن...:)

۱۴- من٬ چه تلخم امروز..
و چه اندازه تنم تب‌دار است...
فکر می‌کنم دارم مریض می‌شم. تب کردم و گلوم هم درد می‌کنه...

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۳

مثل همیشه، از همه جا!

1- خُرد و خراب و خسته
جوانی‌ی خود را پشت سر نهاده‌ام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت ِ از شما...
(شاملو)

2- یه مدت نتونستم بیام اینترنت، دیدم یکی الکی وبلاگمو پینگ کرده، چند جا هم جاهای مختلف از طرف من نظر داده. خوب‌بود تعارف نمی‌کرد و پسورد وبلاگمو هم می‌‌گرفت و به جام مطلب هم می‌نوشت...


3- یکی دوهفته‌ست از پشت کامپیوتر خودم اصلا نمی‌تونم برم تو ارکات. یا پسوردمو قبول نمی‌کنه یا خود سایتش برام ارور می‌ده. پسوردمو دادم به یه دوست، گفت اون می‌تونه بره. امروز مجبور شدم برم کافی‌نت برای فضولی که تو Scarpbookم چی نوشتن یا کیا منو اد کردن و چیزای دیگه. اونجا ارکات راحت برام باز شد. ولی همین فضولی هزارتومن برام آب خورد.
تازه یادم هم رفت برم تیپ این‌دفعه‌ی امیر مکری(سلول گولیه) رو ببینم. هر کی ندیده نصف عمرش بر فناست:) یه بار کچله یه بار با کلاه‌گیس! یه بار چندتار موش گرفتار باد پاییزی! یه بار با یه خرمن پیچ‌درپیچ مو بدون باد! یه بار با سبیل‌های چخماقی از بناگوش دررفته یه بار با ریش ماهواره‌ای و یه بار هم هفت‌تیغه! یه بار با اخمای جاهل‌منشانه با گره‌های ابروان، یه بار چشمان خمار و مکش‌مرگ‌ما، یه بار در پشت میله‌های زندان، یه بار... خلاصه عکس‌های امیر‌مکری دز ارکات حکایتیه برای خودش:) دخترا، قبل از باز کردن صفحه‌ش حتما یه لیوان آب‌قند دم دستتون بذارید، ضرر نداره!

4- روزی نیست که با ای‌میل دعوت‌نامه‌ای برای انجمن‌های مختلف در ارکات به دستم نرسه، حالا که دست ما کوتاه و ارکات بر نخیله، ولی اون‌موقع هم که دستمون می‌رسید نمی‌تونستیم عضو شیم، نه اینکه با موضوع این انجمن‌ها مخالف باشیم( آخه یکی دو نفر دعوا کردن که تو که ادعای روشنفکریت می‌شه چطور در انجمن فوقِ روشنفکری که من راه انداختم عضو نشدی؟)، نخیر! موضوع اینه که عضو هر انجمنی می‌شیم روزی صد تا ای‌میل به دستمون می‌رسه که اکثرا هم بی‌ربط به موضوع و مثلا یکی از اعضا خواسته خودی نشون بده و بگه ما هم هستیم، حالا کی وقت داره بخونه؟(گفتم که، حکایت عکسای امیر مکری یه چیز دیگه‌ست، از زیر سنگ هم که شده وقت گیر میاریم... ) راستشو بگم این چند انجمنی هم که اضافه کردم به خاطر عکساشه:) وگرنه ای‌میل‌های مربوط به اونا رو هم ممنوع کردم!


5- گاهی درباره کسایی تو وبلاگم می‌نویسم و بعد از مدتی دوباره خبری ازشون به دستم می‌رسه.
- معصومه که به جرم عضویت در باند سرقت اتوموبیل و... در پاسگاه هشتگرد زندانی بود با تلاش مددکاران به علت سن کم به کانون اصلاح تربیت تهران فرستاده شده. سرپرستان اونجا از دستش راضی‌ان و استعدادای زیادی در نقاشی و کارای هنری از خودش نشون داده. به مسئولین گفته مایل به ادامه تحصیله. هم‌دستاش که همه پسر بودن،‌همگی آزاد شدن!
- مامان روجا که اینجا اول در موردش نوشتم(شماره۴)٬ و بعد اینجا گفتم آقاهه یه کم توزرد از آب دراومده٬ (در شماره ۵)...دوباره با همون آقاهه دوست شده. هنوز آقاهه گاه‌گاهی فیلش یاد هندوستان می‌کنه و هنوز مایل به ازدواج نیست و اذیت می‌کنه و قهر می‌کنه و مردده و...
- ساناز که در استخر باهاش آشنا شده بودم و در اثر تصادف کلی مشکل حسی و حرکتی داشت و هنوز هم داره، در دانشگاه قبول شده، اونم چند رشته، ولی خودش به خاطر شرایطش رشته‌ی زبان انگلیسی (آزاد کرج)رو انتخاب کرده. مامانش از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجه...


6- از همه‌ی اونایی که در نظرخواهی قبلیم درباره‌ی مواد مخدر اطلاعاتی دادن ممنونم. قراره در بیرون از اینترنت اطلاعات بیشتری جمع کنم. بعد سعی می‌کنم در اینجا همه رو بنویسم!


7- کلا وضع خبرنگارا در ایران خوب نیست. در کرج هم وضع بر همین منواله و شاید هم بدتر! اخیرا در بیشتر خیابون‌های شهر شعارنویسی بر علیه خبرنگار بخصوص یکیشون دیده می‌شه! شعار "مرگ بر بابک امیرحسینی" تقریبا همه جا هست. با رنگ اسپری سیاه می‌نویسن.
فکر نمی‌کنم در هیچ شهری مثل کرج این‌همه بخور بخور باشه، این همه دزدی و غارت اموال مردم، این‌همه باندهای فساد و دزدی و قاچاق، از مواد مخدر بگیر تا قاچاق اعضای بدن انسان، کشف جسدهای تیکه تیکه شده بدون قلب و کلیه، فرودگاه اختصاصی قاچاق هم که داره و همه چیز حله. اینجا رسالت خبرنگارها بیشتر می‌شه و از اون طرف هم فشار بهشون بیشتر!
بابک امیرحسینی مقاله‌ای در مورد شعارهای برعلیه خودش نوشته و زیرش اضافه کرده:" روزنامه‌نگاران فعال بنا به وظیفه‌ و رسالت کاری خویش در راستای شفاف‌سازی،‌روشنگری و مقابله با غارت اموال بیت‌المال هیچ هراسی به دل راه نخواهند داد و قلم‌ها را با قدرت بیشتری بر روی کاغذ می‌لغزانند، حتی اگر مرگ هر لحظه درب خانه‌ی آنان را به صدا در آورد!"- رایزن کرج


۸- یک بار دیگه جام زهر نوشیده شد!
جرج بوش که ایران رو بعد از افغانستان و عراق تو نوبت داشت دوباره به عنوان رئیس جمهور آمریکا انتخاب شد، از اونطرف هم خانم رایس یه جای آقای پاول در پست وزارت امور خارجه گذاشته شد.. رایس تازه جمله به ایران رو در الویت اول و قبل از عراق و افغانستان قرار می‌داد. این مسئله برای ایران قوز بالای قوز شد و باعث شد جام زهر رئ برای بار دوم هم نوش جان کنه! اولین جام زهر برای قبول قطعنامه ۵۹۸ نوشیده شد!
روزنامه‌ی شرق که همیشه عکسای خوبی می‌ندازه این دفعه عکسی از آقای روحانی که در واقع نماینده‌ای از روحانیون ایرانی‌ست انداخته که در منتها علیه سمت راست کادر عکس داره(به نشانه‌ی بیرون رفتن از کادر...) و داره یه لیوان مایع مثلا آب(سمبل زهر) می‌خوره و پشتش به پرچم ایرانه!) این عکسِ با معنی، تو اینترنت هم هست؟ کسی می‌دونه عکاسش کیه؟

۹-جالبه، خیلی از کسایی که تو ان‌جی‌اُ های مختلف عضون و یا بهتر بگم به یه آلاف اولوفی رسیدن، خیلی ادعاشون می‌شه که وای... ما با دیگران فرق داریم، روشنفکریم، دیگران درکمون نمی‌کنن، همه‌ش به فکر آرایش و عمل بینی و زیبایی اندامن، ولی ما خیلی حالیمونه، خیلی کتاب می‌خونیم، خیلی مبارزیم و خیلی اله‌ایم و بـــِله‌ایم و...
ولی خودشون همه کار می‌کنن. اگه اعضای عادی علنی درباره رژیم لاغری حرف می‌زنن، اینا در خفا همه‌ش به فکر رژیم و ورزش و هزار و یک روش مخفیانه برای خوش‌اندام شدنن. اگه دیگران علنی در مورد لوازم‌آرایش صحبت می‌کنن اینا خودشون دائم به فکر خرید بهترین مارک لوازم آرایش از بهترین فروشگاه‌ها هستن( البته جلوی مردم به قول اونا عامی و بی‌سواد و غیر روشنفکر ازین حرفا نمی‌زنن، فقط جلوی ماهایی که، به نظرشون، ای.... یه خورده بهتر از بقیه‌ایم..).
اگه امکانی برای ملاقات با اشخاص مهم روشنفکر یا مملکتی به دستشون بیاد بین خودشون تقسیم می‌کنن و می‌گن به فلانی و فلانی نگید که عامی‌اند و همه‌ش به فکر آرایشن، هر چی می‌گی بابا بذارین اینا هم بیان ،‌ اینا اگه دلشون نمی‌خواست خدمتی به مردم کنن که نمیومدن عضو همچین انجمنی بشن، مگه تو گوششون فرو می‌ره؟
جالبه هر حرف حقی هم که این افراد، به قول اینا عامی، تو جلسات می‌زنن صدای هیس هیس ِ این روشنفکرا در میاد که سیاسی حرف نزنید،‌ می‌گن نون سنگک گرون شده اینا می‌گن وای... حرف زدن از نون سیاسیه، می‌گن فلان ارگان درختای فلان‌جا رو قطع کرده می‌گن وای..حرف از فلان ارگان نزنید که موضوع سیاسی می‌شه. می‌گن سیاست لاریجانی یا ضرغامی در صدا و سیما باعث فلان معضل اجتماعی شده، باز روشنفکرنماها داد می‌زنن که حرف زدن از صدا و سیما از همه‌چیز سیاسی‌تره!
بالاخره ما نفهمیدیم شمایانی که همه چیز رو به انحصار خودتون درآوردید به این بهانه که مثلا خاله‌‌تون دایی‌تون عموتون اعدام شده یا پدر و مادر شما زندانی بودن یا خودتون مثلا ناخن‌تون در فلان مبارزه شکسته، انقلابی‌ترید یا اینایی که هیچ ادعایی ندارن، همه چیزشون روئه، احساساتشون رو رُک و شجاعانه می‌گن و استعداد همه چیز دارن و شما عین ترمزی جلوی اونا وایسادین و همه امکانات رو برای خودتون مصرف می‌کنید و در خفا هم با دولتی‌ها گفتمان دارید؟
وقتی همچین صحنه‌هایی رو می‌بینم، که شکر خدا هر روز شاهدشم، به خودم می‌گم وای به روزی که اینا بخوان همه‌کاره بشن، بدتر از حالا می‌شه. اقلا اونا شمشیر رو از رو می‌بستن، یعنی می‌بندن..چرا فعلم گذشته شد؟:)



۱۰- توجه توجه!
نتایج مسابقه‌ی طنز نصویری که در وبلاگ بر ما چه گذشت علی تمدن برگزار شده بود با شرح و تفصیلات!
اسامی داوران:
ناصر خالدیان
ف.م.سخن
پیام
این‌یکی رو هم روش کلیک کنید تا ببینید کیه:)

اسامی برندگان خوشبخت:
چاپ اول٬ اول(اگه چاپ دوم بود حتما دوم می‌شد!)
رادیوسیتی دوم
فانوس(س.ع.دشمن‌شناس) و عصیان مشترکا سوم!
به افتخارشون سه بار: هیب هیب هورا!
بقیه‌ی گزارش رو حتما برید در وبلاگ علی آقا بخونید که خوندن جواب‌های مسابقه مفرح ذاته و ممد حیات:)





سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۳

شیشه...مواد مخدر...بچه‌های طلاق

انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
و در سکوتِ دردبار ِ خود، مرگ و زندگی را شناختم
اما میان این هر دو،‌ من، لنگر پر رفت و آمد دردی بیش نبودم
که شقاوت‌های نادانی‌اش از هم دریده بود...
تنها
هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم در می‌یابم دیری‌ست که مرده‌ام.
چرا که لبان خود را از پیشانی‌ ِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم!
از پیشانی خاطره‌ی تو
ای یار!
ای شاخه‌ی جدا مانده‌ی من...
(شاملو)

1- شیشه!
اونطور که شنیدم این‌روزها جوون‌های زیادی آلوده به شیشه شدن.
شیشه یا ice نام ماده‌ی مخدر جدیدیه(شاید جدید برای من) که این روزها عین نقل و نبات تو این مملکت توزیع می‌شه. اطلاعاتم هنوز درباره‌ش کمه. اونطور که شنیدم قیمتش اوایل چیزی حدود 30-20 هزار تومن بوده و حالا به یمن سیاست‌های ضدمواد مخدر به 300 تومن رسیده! یعنی قیمت یه بستنی قیفی!
بدی این ماده اینه که حالت ظاهری خاصی به مصرف‌کننده نمی‌ده یعنی به اصطلاح قیافه‌ش تابلو نمی‌شه. حتی در آزمایش خون معلوم نیست. مثل قرص‌های اکستازی- که قیمت اونم جدیدا از قرص‌دونه‌ای 8000 تومن رسیده به دونه‌ای 200 تومن- حالت‌های هیجانی و دیوونه‌بازی و سرخی چشم نداره.
حالت ظاهری این ماده مثل پارافین جامد یا شمعه، کمی سفت‌تر، که در مکعب‌هایی بریده می‌شه. مقداری از اونو روی یک تیکه فویل آلومینیومی می‌گذارن و زیرش آتیش روشن می‌کنن. ماده آب می‌شه و مواد متصاعد شده با تنفس وارد بدن می‌شه.
کسانی که از این ماده استفاده می‌کنن می‌گن در چند بار اول استفاده از شیشه وارد تفکر عمیق می‌شن، مثلا علاقه‌مندان به موسیقی، بهتر و بیشتر از موسیقی لذت می‌برن. نویسنده‌ها می‌تونن ساعت‌ها بنویسن بدون اینکه حواسشون پرت بشه، ریاضیدانان بهتر مسائل رو حل می‌کنن. و متاسفانه این ماده شده مواد‌مخدر روشنفکرا.
ولی بعد از مدتی فرد رو شدیدا وابسته می‌کنه. به طوری که بدون شیشه‌دیگه قادر به فکر کردن نیستن.
اگه کسی اطلاعات بیشتری در مورد شیشه‌داره لطفا برام بنویسه. آیا کریستال همون شیشه‌ست یا یه ماده‌ی مخدر دیگه‌ست؟

2- توزیع مواد مخدر در ایران بی‌داد می‌کنه. به راحتی می‌تونی در مراکز پررفت‌وآمد شهر دلال‌های مواد مخدر رو ببینی که بدون ترس از مأموران دارن انواع و اقسام مواد رو معامله می‌کنن. از حشیش و تریاک و هروئین و بنگ و گرَس بگیر تا ماری جوانا و قرص‌های اکستازی و...به قیمت‌های بسیار پایین.
تازگی‌ها در پارتی‌های شبانه، مواد مخدر آزادانه مصرف می‌شه.( قبلا یواشکی بود و یا در اتاق‌های جدا)
مصرف مواد مخدر در خوابگاه‌های دانشجوی هم حسابی رواج داره. از دوستی شنیدم در خوابگاه‌‌های دانشگاه‌های معتبری مثل دانشگاه شریف که دانشجویان معدل بالا و تیزهوش توش درس می‌خونن، مصرف مواد مخدر به شدت شیوع داره. و متاسفانه این‌بار دخترا پابه‌پای پسرا جلو رفتن.
یه وبلاگ می‌خوندم که نویسنده‌ش یه دختر فوق لیسانس دانشگاه شریف بود. گاهی می‌دیدم نوشته‌هاش یهویی عوض می‌شه و انگار قاطی کرده، وقتی از دوستش شنیدم که معتاده و موقع نشئه اونطوری می‌نویسه خیلی جا خوردم و بعد در مورد چند وبلاگ‌نویس معتاد دیگه که گاهی چقدر خوب و انسانی و با‌احساس می‌نویسن!
یکی دوبار آدرس چند پایگاه ترک اعتیاد انجمن معتادین گمنام رو اینجا نوشتم ولی آیا اینا کافیه؟
چرا در رسانه‌ها برای قوانین راهنمایی و رانندگی هر شب کلی تیزر بامزه و خنده‌دار پخش می‌کنن ولی حاضر نیستن برای جوونای این مملکت بودجه بذارن؟
آیا اون قاچاقچی مواد مخدر راست می‌گه که چند ماه بعد از گرفتن محموله‌ش توسط نیروی انتظامی، همون کیسه‌های علامت دار خودش که ظاهرا در آتیش سوزوندن دوباره به خودش فروخته شده؟
آیا مأمورا نمی‌بینن که در کوچه‌پس‌کوچه‌های هر شهری، نوجوون‌های14-13 ساله چمباته زدن و دارن مواد مصرف می‌کنن؟
تا کی باید سرمونو مثل کبک تو برف بکنیم و بگیم ایشالله هیچی نمی‌شه. ماشالله به جوونای مؤمن. الحمدالله به کوری چشم دشمنان ایران از فساد بری‌یه؟ کاری باید کرد!
چه دست‌هایی درکاره که هیچ مبارزه‌ی جدی‌یی با مواد مخدر نمی‌شه؟

3- یاسر عرفات مبارز! یاسر عرفات گل! یاسر عرفات همه‌چی تموم! اینا همه قبول.
اما... من نمی‌تونم بفهمم این چه ازدواجیه که اون کرده؟
من اصولا مردای بزرگ رو نمی‌فهمم که بیشترشون زنی درست بر خلاف ایدئولوژی‌شون می‌گیرن. من نمی‌فهمم مردی به این مبارزی چرا باید زنی بگیره که 33 سال از خودش کوچکتره، اصلا هم عقیده‌ش نبوده، هم‌صحبتش نبوده، و تموم هم و غمش رانندگی با ماشین‌های گرون‌قیمت در پاریس، خرید از مزون‌های کریستین دیور و خرج کردن دیوانه‌وار و زندگی اشرافیه؟
در حالیکه خیلی از خانواده‌های فلسطینی در فقر کامل زندگی می‌کنن، چرا باید زن عرفات ماهی صد هزار دلار مقرری داشته باشه؟ امروز یه راننده تاکسی با عصبانیت می‌گفت کمک‌های ایران به فلسطین در واقع خرج چسان فسان سُها خانوم می‌شده.
راسته که بیشتر پول‌های سازمان آزادی‌بخش فلسطین در حساب‌بانکی سُهاست؟ آیا عرفات فکر کرده بوده که سها عاشق چشم و ابروش بوده؟
جالبه که سُها طویل(عرفات) اصلا تظاهر به عشق به عرفات نمی‌‌کنه و خیلی رک بلافاصله بعد از مرگ شوهرش 4 خواسته‌شو مطرح کرده.
الف- نصف کل اموال تشکیلات خودگردان و سازمان آزادی‌بخش فلسطین. اونایی که به اسم عرفات بوده.
ب- پذیرش عضویتش در کمیته‌ی مرکزی سازمان آزادی‌بخش.
ج- پذیرش عضویتش در کمیته‌ی اجرایی سازمان آزادی‌بخش.
د- گرفتن پست وزارت یک وزارت‌خانه‌ی مهم!
ماشالله به اشتها:)


4- تعداد زیادی از بچه‌های بزه‌کار و خیابان خواب و ولگرد، بچه‌های طلاق هستند، بچه‌های تک‌والد. و البته تعداد بزه‌کارانی که با پدر زندگی می‌کنن بیشتره... مادران سرپرست گرچه فقر مادی بیشتری از پدران دارن، ولی کنترل و دلسوزی بیشتری برای کودکانشان به خرج می‌دن.(البته برعکسش هم دیده شده.)
متاسفانه دادگاه‌های ایران سرپرستی بچه‌ها رو اکثرا به پدرا می‌دن.
پدر از صبح تا شب سرکار می‌ره و کنترل کمتری روی بچه‌ها داره. دکتر متخصصی که بعد از طلاق سرپرستی دو فرزندش رو به عهده گرفته بود، وقتی این آقا به خودش اومد که هم پسر و هم دخترش به مواد مخدر آلوده شده بودن!
مادر وقتی ازدواج مجدد می‌کنه هنوز فرزندان ازدواج قبلیشو مثل قبل دوست داره ولی اکثر پدرها( نه همه!) بعد از ازدواج مجدد، دیگه کنترلی بر رفتار زن جدید بر فرزندان قبلیش نداره. و معمولا همسر جدید بچه‌های خودش رو ترجیح می‌ده!

موردی که متاسفانه باز هم در ایران زیاد دیده می‌شه اینه که مادر یا پدر طلاق‌گرفته در زمان نگه‌داری بچه‌ها به طور خودخواهانه‌ای اونا رو متنفر از همسر قبلیش بار میاره. مرتب، حتی شده به دروغ، ازش بدگویی می‌کنه تا به خودش وابسته بمونن. طوری تربیتشون می‌کنه که وقتی همسر قبلی برای چند روز بچه‌ها رو برای نگه‌داری برد، اذیتش کنن و مثلا همسر مستأصل بشه و بچه‌ها رو زودتر پس بیاره...
و وای به روزی که شوهر یا زن هم متقابلا همین عمل بی‌نهایت زشت رو انجام بده. بچه‌ها در این‌حالت احساس می‌کنن به هیچکدوم نمی‌تونن تکیه کنن و دچار سردرگمی می‌شن. مادر از پدر بد می‌گه و پدرهم از مادر بد. پس بچه‌ها حس می‌کنن الگوی مناسبی ندارن و به دوستان( متاسفانه بیشتر به سوی دوستان ناباب) گرایش پیدا می‌کنن و خیلی‌ها راه خلاف رو در پیش می‌گیرن. چون نه پدر و نه مادر هیچکدوم ارزشی براشون قائل نبودن و عزت‌نفس و اعتماد به نفسشون در پایین‌ترین سطحه . در این کشمکش‌ها قربانی اصلی بچه‌ها هستن گرچه گاهی ظاهرا پدر یا مادر احساس پیروزی می‌کنن. اون‌ها در واقع جسم بچه‌ها رو تصاحب می‌کنن، و متوجه نیستن که همین جسم هم وقتی روحیه ناسالم باشه سال‌های بعد سر از کارای خلاف و زندان در میاره.
تعداد زیادی هم از این نوع بچه‌های خلاف‌کار پدر یا مادر یا هر دوی اونا خودشون خلافکارن! مثلا معتاد، دزد، قاچاقچی و....
بقیه‌ش بمونه برای بعدا...

5- درود به تموم مادرایی که بچه‌های کوچیک رو زیاد در قید و بند نمی‌ذارن و هی نمی‌گن:
وای...بچه! خونه رو به‌هم ریختی، کثیف کردی..وای..دکوراسیون خونه به هم ریخت، با اسباب‌بازیات بازی نکن الان زری خانوم میاد می‌گه چه زن شلخته‌ای!
درود بر بهاره مامانِ آیسان:)

6- حجت‌السلام فاکر درمورد استخر رفتنم با اسمشو نبر صحبت کرده و ايشان هم پيام مهمي براي من و ساير جوانان در جهت امر به معرف و نهي از منکر داده‌ن که جهت شنیدنش باید به وبلاگش بریم. منتها من چون کامپیوترم صدا نداره یکی برام بگه چی گفته!

7- دی‌جی محشر یا همون دی‌جی مریم، از دیدِ دادا...

8- امیر یا همون حباب خودمون در وبلاگی دیگر...



شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳

اندر باب به استخر رفتن من و سبیل‌باروتی

1- هنگامی‌که می‌میرم
با گیتارم زیر شن‌ها خاکم کنید.
هنگامی‌که می‌میرم
در میان نارنجستان‌ها
و ریجان‌های خوش‌بو خاکم کنید.
هنگامی‌که می‌میرم
اگر خواستید
در بادنمایی خاکم کنید.
هنگامی که می‌میرم...
(فدریکو گارسیا لورکا)

زیتون - من اگر مُردم، با سنتور و سه‌تارم خاکم کنید...
نه نه! اصلا با سبیل‌باروتی خاکم کنید! چون بعد از مرگ من احتمالا زندگی دیگر برایش معنا نخواهد داشت:)


2- چگونه در جمهوری اسلامی و در ماه مبارک رمضان با دوست‌پسرم به استخر رفتم!

چیه؟ نمی‌شه؟ نمی‌دونم‌چرا بعضیا سخت می‌گیرن که جمهوری اسلامی اِلـه و بــِله!
در جمهوری اسلامی هم همه‌کار می‌شه کرد.
نخیر! استخر خصوصی هم نبود... استخر عمومی!

وقتی سبیل‌باروتی اون‌روز ظهر زنگ زد که عصر میاد دنبالم با هم بریم استخر، از خوشحالی نزدیک بود پردرآرم. ولی به روم نیاوردم. گفتم حالا ببینم وقت دارم، ندارم! انگار از صدام فهمید که دارم ناز می‌کنم و گفت ساعت 6 حاضر باش و... قطع کرد.(بی‌مزه!)
منی که وقتی می‌خوام برم استخر حاضر شدنم شاید 5 دقیقه‌هم طول نکشه، آخه ساک آماده‌ی استخر با تموم وسائلش دارم. کیف‌پول جدا. لوازم آرایش قراضه‌ و برس سر و عینک شنا و دماغ‌گیر و خلاصه‌همه چیز از پیش آماده گذاشتم...این‌دفعه از ظهر رفتم خونه و به کار بعدازظهرم هم زنگ زدم که کاری برام پیش‌اومده که نمی‌تونم بیام. آخه اولین بار بود می‌خواستم با سبیل‌باروتی برم استخر!

قبلا باهم دریا رفته بودیم . شناشو دیده بودم. خیلی سریع‌تر از من می‌تونست شنا کنه ولی جوری ترتیب می‌داد که من ازش عقب نیفتم و به نظر برسه هم‌سرعتیم. اون کرال می‌رفت و من قورباغه.
آره، استخر برای مسابقه از دریا بهتره. نه موج داره، نه ترس دور شدن از ساحل و غرق شدن.

هول‌هولکی برای ناهار کوکو درست کردم و گفتم یه مقداریشم می‌برم استخر تا از دست‌پختم کیف کنه. شاید هم نمک‌گیر بشه زودتر بیاد منو بگیره:)
شعله‌ی زیر کوکو رو کم کردم و رفتم حمام. دیشب دوش گرفته بودم و معمولا بعد از استخر یه لیف همون‌جا می‌زنم. ولی خوب اولین باری بود که با سبیل‌باروتی می‌رفتم استخر و باید خوش‌بو می‌شدم.
موقع شامپو زدن، اول دستم رفت به سوی شامپو ایوان ایرانی، ولی دستمو کشیدم و شامپویی که مامانم از آمریکا برام آورده بود برداشتم. موقع لیف زدن هم اولش اومدم صابون داروگر بردارم ولی یادم افتاد تو قفسه شامپوی بدن شیر‌وعسل دارم و از اون استفاده کردم و بوی شیرو عسل گرفتم. بعدش هم به جای نرم‌کننده‌ی موی لطیفه، یه کاندیشنر خارجی توپ زدم.
یه بار هم حواسم رفت به سنگ‌پا و کیسه‌ای که از کرمان خریده بودم و گفتم بعد از قرنی یه کیسه بکشم، ولی دیدم خیلی بی‌کلاسیه:)
(از وقتی کتاب کلیدر و قسمت حمام کردن پدر قدیر رو خوندم که حدود 80 صفحه‌ در مورد کیسه و فیتیله و این‌حرفاست و از وقتی دکتر نورتن مظاهری تو ماهواره گفته کیسه‌کشیدن خودش یه نوع پیلینگه و پوست رو جوون می‌کنه و..همه‌ش مترصد یه فرصتم که کیسه‌ای بکشم ولی اون‌روز نه!)

بعد اومدم بیرون و یه ناهاری خوردم و مشغول انتخاب مایو شدم. تو این استخرا نمی‌دونم به جای کلر چی می‌ریزن که مایوها بعد از چند ماه یواش یواش می‌پوسه و اولش یه جاهاییشون شل می‌شه. ایرانی‌ها که به یه ماهم نمی‌کشه. بعضیا می‌گن به علت گرونی کُلُر تو آب وایتکس می‌ریزن. البته داغی سونا هم باعث زود خراب شدن مایو می‌شه.
هر چی مایو ازدوران نوجوانی داشتم ریختم بیرون... ایرانی‌ها و اونایی که نخ‌نما شده بود گذاشتم کنار. سه‌چهار تا خارجی رو هی پوشیدم و جلوی آینه رژه رفتم و آخرش یکی که تاحالا نپوشیده بودم و سوغاتی بود انتخاب کردم و گذاشتم تنم بمونه. بعد هر چی وسائل شخصی کت‌و کهنه داشتم تو ساک، با نو و آکبند عوض کردم. بهترین روژلب خارجی جای روژلبی که تهشو باید با ناخن درمیاوردم می‌زدم به لبم، کلاه شنای اسپیدوی کانادایی و بهترین خط چشم و برس سر خارجی نو و... خوب آخه اولین بار بود که داشتم با سبیل‌باروتی می‌رفتم استخر...
موهامو که همیشه می‌ذارم فر بمونه و حوصله سشوار و بیگودی و این چیزارو ندارم هم استثنائا یه سشوار حسابی کشیدم. و بعد شروع کردم به آرایش... آرایشم هم که همیشه چند دقیقه‌ایه. این‌دفعه نیم‌ساعت طول کشید. این‌دفعه سعی کردم موقع خط چشم کشیدن دستم خط نخوره. خط چشمام تابه‌تا نشه(آخه عین‌هم کشیدن خط‌ها خیلی کار سختیه) روژ گونه، خط لب... سایه هم که قبل از خط‌چشم زده بودم،صدالبته به رنگ مایوم!
بعد لاک ناخن. اول ناخن‌های دست و پامو حسابی سوهان کشیدم و بعد به رنگی که به مایوم بیاد، لاک زدم.
نمی‌دونم چقدر دیگه به قر و فرم رسیدم که یهو صدای زنگ اومد. هوا گرگ و میش شده بود و نزدیک اذان مغرب بود. توی ماه رمضون استخرها از صبح تا غروب آفتاب بسته‌ن و فقط از ساعت6 تا 12-11 شب بازن! اون‌قدر خوشحال شدم که به جای برداشتن گوشی اف‌اف پریدم تو بالکن و وقتی دیدم حواسش به اف افه با یه سوت کوچیک دو انگشتی صداش کردم. نگاهش که به بالا افتاد نمی‌دونم به خاطر لباسم بود یا سوتم که سرشو از خجالت انداخت پایین. بابام هم طفلک همین‌طوره. اگه با تاپ و شلوار کوتاه منو تو بالکن ببینه اخماش جوری تو هم می‌ره که از این فاصله هم معلومه. سبیل‌باروتی هنوز جرأت اخم و تخم نداره و فعلا فقط از رفتارم خجالت می‌کشه و سرشو می‌ندازه پایین :)
من، کنف شده از نوع نشون دادن ابراز احساساتم پریدم تو خونه و سریع لباس پوشیدم و دو تا ساندویچ کوکو درست کردم و دو تاسیب سرخ گذاشتم تو ساک.
تا برسم پایین، هوا تاریک تاریک شده بود و تو کوچه هم که چراغ نیست و سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت استخر.
جلوی استخر که رسیدیم رفتیم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم که اونم نسبتا تاریک بود. ساکامونو برداشتیم و ....
اون رفت استخر مردونه،‌ من هم رفتم استخر زنونه:)
انتظار داشتید تو جمهوری اسلامی باهم بریم یه استخر؟
خلاصه...
تو استخر تو ذهنم حسابی با سبیل‌باروتی مسابقه‌دادم، اونم کرال! و هربار برنده شدم.
می‌دونستم اونم تو ذهنش داره با من شنا می‌کنه .
از اون‌جایی که باهم همیشه تله‌پاتی داریم، زمان بیرون اومدنشو حدس زدم(یادم رفت سر یه ساعت باهاش قرار بذارم تو پارکینگ). موقع دوش گرفتن گفتم الان اونم داره دوش می‌گیره. موقع لباس پوشیدن گفتم اون دوسه تیکه کمتر از من لباس داره و سریع‌تر از همیشه پوشیدم. از خیر آرایش هم گذشتم، اون که آرایش نمی‌کرد. بذار در یه زمان برسیم دم ماشین و حسابی باعث تعجبش بشم.
نشون به اون نشون که وقتی رسیدم، اون یه ساعت بود تو ماشین نشسته بود و ضبط گوش می‌داد و فکر کنم چرتش هم برده بود. به صدای در ماشین که بسته شد از جا پرید. (خیط‌شدن دوم)

راه افتادیم، اون گفت شام بریم بیرون. گفتم من فکرشو کردم و ساندویچ‌های کوکو رو از ساک درآوردم.
همین‌طوری خشک خشک خوردیم و بعدش برای رفع تشنگی سیب‌ها رو! که رفع نشد.
شب منو رسوند دم خونه، برای خداحافظی اومد منو ببوسه که سریع گونه‌ی چپمو به طرفش گرفتم و بعد سریع درو باز کردم و د فرار:) گفتم بذار یه بار اونم کنف بشه. چرا همه‌ش من؟
این بود ماجرای استخر رفتن ما! البته با کمی سانسور...



ممنون از لات اینترنتی برای این لوگوی بامزه:)

۳- حسین درخشان: سه سال وبلاگ‌نویسی...
امشب از پدرم شنیدم که حسین درخشان تلفنی در برنامه‌ی آقای بهارلو صحبت کرده و من بیرون بودم و نشنیدم. قراره به زودی مصاحبه‌ی حضوری داشته باشه.

۴- نگذاریم خلیج فارسمان را به خلیج عربی تغییر دهند! از وبلاگ سوسکی(21 آبان-لینک جداگانه ندارد)

۵- زندگی گاهی چقدر بی‌رحمه! مانی کوچولو پسر نویسنده‌ی وبلاگ ساده‌تر از آب که خبر بیماریش رو اینجا نوشته بودم٬ متاسفانه از دنیا رفت.

۶- از اون‌طرف زندگی گاهی چقدر زیبا می‌شه. مثل وقتی امید حبیبی‌نیا داره بابا می‌شه! تبریک به درنا و امید عزیز!

۷- مریخی از تجربه‌اش برای به گردش بردن یک کودک بی‌سرپرست و محتاج در کانادا می‌نویسه...