1- هنگامیکه میمیرم
با گیتارم زیر شنها خاکم کنید.
هنگامیکه میمیرم
در میان نارنجستانها
و ریجانهای خوشبو خاکم کنید.
هنگامیکه میمیرم
اگر خواستید
در بادنمایی خاکم کنید.
هنگامی که میمیرم...
(فدریکو گارسیا لورکا)
زیتون - من اگر مُردم، با سنتور و سهتارم خاکم کنید...
نه نه! اصلا با سبیلباروتی خاکم کنید! چون بعد از مرگ من احتمالا زندگی دیگر برایش معنا نخواهد داشت:)
2- چگونه در جمهوری اسلامی و در ماه مبارک رمضان با دوستپسرم به استخر رفتم!
چیه؟ نمیشه؟ نمیدونمچرا بعضیا سخت میگیرن که جمهوری اسلامی اِلـه و بــِله!
در جمهوری اسلامی هم همهکار میشه کرد.
نخیر! استخر خصوصی هم نبود... استخر عمومی!
وقتی سبیلباروتی اونروز ظهر زنگ زد که عصر میاد دنبالم با هم بریم استخر، از خوشحالی نزدیک بود پردرآرم. ولی به روم نیاوردم. گفتم حالا ببینم وقت دارم، ندارم! انگار از صدام فهمید که دارم ناز میکنم و گفت ساعت 6 حاضر باش و... قطع کرد.(بیمزه!)
منی که وقتی میخوام برم استخر حاضر شدنم شاید 5 دقیقههم طول نکشه، آخه ساک آمادهی استخر با تموم وسائلش دارم. کیفپول جدا. لوازم آرایش قراضه و برس سر و عینک شنا و دماغگیر و خلاصههمه چیز از پیش آماده گذاشتم...ایندفعه از ظهر رفتم خونه و به کار بعدازظهرم هم زنگ زدم که کاری برام پیشاومده که نمیتونم بیام. آخه اولین بار بود میخواستم با سبیلباروتی برم استخر!
قبلا باهم دریا رفته بودیم . شناشو دیده بودم. خیلی سریعتر از من میتونست شنا کنه ولی جوری ترتیب میداد که من ازش عقب نیفتم و به نظر برسه همسرعتیم. اون کرال میرفت و من قورباغه.
آره، استخر برای مسابقه از دریا بهتره. نه موج داره، نه ترس دور شدن از ساحل و غرق شدن.
هولهولکی برای ناهار کوکو درست کردم و گفتم یه مقداریشم میبرم استخر تا از دستپختم کیف کنه. شاید هم نمکگیر بشه زودتر بیاد منو بگیره:)
شعلهی زیر کوکو رو کم کردم و رفتم حمام. دیشب دوش گرفته بودم و معمولا بعد از استخر یه لیف همونجا میزنم. ولی خوب اولین باری بود که با سبیلباروتی میرفتم استخر و باید خوشبو میشدم.
موقع شامپو زدن، اول دستم رفت به سوی شامپو ایوان ایرانی، ولی دستمو کشیدم و شامپویی که مامانم از آمریکا برام آورده بود برداشتم. موقع لیف زدن هم اولش اومدم صابون داروگر بردارم ولی یادم افتاد تو قفسه شامپوی بدن شیروعسل دارم و از اون استفاده کردم و بوی شیرو عسل گرفتم. بعدش هم به جای نرمکنندهی موی لطیفه، یه کاندیشنر خارجی توپ زدم.
یه بار هم حواسم رفت به سنگپا و کیسهای که از کرمان خریده بودم و گفتم بعد از قرنی یه کیسه بکشم، ولی دیدم خیلی بیکلاسیه:)
(از وقتی کتاب کلیدر و قسمت حمام کردن پدر قدیر رو خوندم که حدود 80 صفحه در مورد کیسه و فیتیله و اینحرفاست و از وقتی دکتر نورتن مظاهری تو ماهواره گفته کیسهکشیدن خودش یه نوع پیلینگه و پوست رو جوون میکنه و..همهش مترصد یه فرصتم که کیسهای بکشم ولی اونروز نه!)
بعد اومدم بیرون و یه ناهاری خوردم و مشغول انتخاب مایو شدم. تو این استخرا نمیدونم به جای کلر چی میریزن که مایوها بعد از چند ماه یواش یواش میپوسه و اولش یه جاهاییشون شل میشه. ایرانیها که به یه ماهم نمیکشه. بعضیا میگن به علت گرونی کُلُر تو آب وایتکس میریزن. البته داغی سونا هم باعث زود خراب شدن مایو میشه.
هر چی مایو ازدوران نوجوانی داشتم ریختم بیرون... ایرانیها و اونایی که نخنما شده بود گذاشتم کنار. سهچهار تا خارجی رو هی پوشیدم و جلوی آینه رژه رفتم و آخرش یکی که تاحالا نپوشیده بودم و سوغاتی بود انتخاب کردم و گذاشتم تنم بمونه. بعد هر چی وسائل شخصی کتو کهنه داشتم تو ساک، با نو و آکبند عوض کردم. بهترین روژلب خارجی جای روژلبی که تهشو باید با ناخن درمیاوردم میزدم به لبم، کلاه شنای اسپیدوی کانادایی و بهترین خط چشم و برس سر خارجی نو و... خوب آخه اولین بار بود که داشتم با سبیلباروتی میرفتم استخر...
موهامو که همیشه میذارم فر بمونه و حوصله سشوار و بیگودی و این چیزارو ندارم هم استثنائا یه سشوار حسابی کشیدم. و بعد شروع کردم به آرایش... آرایشم هم که همیشه چند دقیقهایه. ایندفعه نیمساعت طول کشید. ایندفعه سعی کردم موقع خط چشم کشیدن دستم خط نخوره. خط چشمام تابهتا نشه(آخه عینهم کشیدن خطها خیلی کار سختیه) روژ گونه، خط لب... سایه هم که قبل از خطچشم زده بودم،صدالبته به رنگ مایوم!
بعد لاک ناخن. اول ناخنهای دست و پامو حسابی سوهان کشیدم و بعد به رنگی که به مایوم بیاد، لاک زدم.
نمیدونم چقدر دیگه به قر و فرم رسیدم که یهو صدای زنگ اومد. هوا گرگ و میش شده بود و نزدیک اذان مغرب بود. توی ماه رمضون استخرها از صبح تا غروب آفتاب بستهن و فقط از ساعت6 تا 12-11 شب بازن! اونقدر خوشحال شدم که به جای برداشتن گوشی افاف پریدم تو بالکن و وقتی دیدم حواسش به اف افه با یه سوت کوچیک دو انگشتی صداش کردم. نگاهش که به بالا افتاد نمیدونم به خاطر لباسم بود یا سوتم که سرشو از خجالت انداخت پایین. بابام هم طفلک همینطوره. اگه با تاپ و شلوار کوتاه منو تو بالکن ببینه اخماش جوری تو هم میره که از این فاصله هم معلومه. سبیلباروتی هنوز جرأت اخم و تخم نداره و فعلا فقط از رفتارم خجالت میکشه و سرشو میندازه پایین :)
من، کنف شده از نوع نشون دادن ابراز احساساتم پریدم تو خونه و سریع لباس پوشیدم و دو تا ساندویچ کوکو درست کردم و دو تاسیب سرخ گذاشتم تو ساک.
تا برسم پایین، هوا تاریک تاریک شده بود و تو کوچه هم که چراغ نیست و سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت استخر.
جلوی استخر که رسیدیم رفتیم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم که اونم نسبتا تاریک بود. ساکامونو برداشتیم و ....
اون رفت استخر مردونه، من هم رفتم استخر زنونه:)
انتظار داشتید تو جمهوری اسلامی باهم بریم یه استخر؟
خلاصه...
تو استخر تو ذهنم حسابی با سبیلباروتی مسابقهدادم، اونم کرال! و هربار برنده شدم.
میدونستم اونم تو ذهنش داره با من شنا میکنه .
از اونجایی که باهم همیشه تلهپاتی داریم، زمان بیرون اومدنشو حدس زدم(یادم رفت سر یه ساعت باهاش قرار بذارم تو پارکینگ). موقع دوش گرفتن گفتم الان اونم داره دوش میگیره. موقع لباس پوشیدن گفتم اون دوسه تیکه کمتر از من لباس داره و سریعتر از همیشه پوشیدم. از خیر آرایش هم گذشتم، اون که آرایش نمیکرد. بذار در یه زمان برسیم دم ماشین و حسابی باعث تعجبش بشم.
نشون به اون نشون که وقتی رسیدم، اون یه ساعت بود تو ماشین نشسته بود و ضبط گوش میداد و فکر کنم چرتش هم برده بود. به صدای در ماشین که بسته شد از جا پرید. (خیطشدن دوم)
راه افتادیم، اون گفت شام بریم بیرون. گفتم من فکرشو کردم و ساندویچهای کوکو رو از ساک درآوردم.
همینطوری خشک خشک خوردیم و بعدش برای رفع تشنگی سیبها رو! که رفع نشد.
شب منو رسوند دم خونه، برای خداحافظی اومد منو ببوسه که سریع گونهی چپمو به طرفش گرفتم و بعد سریع درو باز کردم و د فرار:) گفتم بذار یه بار اونم کنف بشه. چرا همهش من؟
این بود ماجرای استخر رفتن ما! البته با کمی سانسور...
ممنون از لات اینترنتی برای این لوگوی بامزه:)
۳- حسین درخشان: سه سال وبلاگنویسی...
امشب از پدرم شنیدم که حسین درخشان تلفنی در برنامهی آقای بهارلو صحبت کرده و من بیرون بودم و نشنیدم. قراره به زودی مصاحبهی حضوری داشته باشه.
۴- نگذاریم خلیج فارسمان را به خلیج عربی تغییر دهند! از وبلاگ سوسکی(21 آبان-لینک جداگانه ندارد)
۵- زندگی گاهی چقدر بیرحمه! مانی کوچولو پسر نویسندهی وبلاگ سادهتر از آب که خبر بیماریش رو اینجا نوشته بودم٬ متاسفانه از دنیا رفت.
۶- از اونطرف زندگی گاهی چقدر زیبا میشه. مثل وقتی امید حبیبینیا داره بابا میشه! تبریک به درنا و امید عزیز!
۷- مریخی از تجربهاش برای به گردش بردن یک کودک بیسرپرست و محتاج در کانادا مینویسه...
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر