پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳

از هر دری سخنی.

1- و ملال در من جمع می‌آید
و کینه‌یی دم‌افزون
به شمار حلقه‌های زنجیرم،
چون آب‌ها
راکد و تیره
که در ماندابی...
(احمد شاملو)

2- بیچاره خاتمی!
من به دلایل زیادی نمی‌تونستم برم به سخنرانی 16 آذر خاتمی. اگه هم می‌تونستم، نمی‌رفتم! چی داشت بگه؟ مثلا انتظار معذرت داشتیم؟ انتظار اعتراف به بی‌کفایتی داشتیم؟ انتظار معجزه؟
امروز خلاصه‌ای از سخنرانی‌شو در تلویزیون دیدم. هیچ‌چیز دور از انتظارم نبود.
در سالن دختران شل‌و وارفته‌ی چادری آنتن و پسران ته‌ریش‌دار و تقریبا همه از قبل انتخاب شده، نشسته بودن، در دست بعضیاشون عکس آقا( اسمشو نبر) بود. فقط چند نفر از نمایندگان گروه‌های دانشجویی اونجا بودن که یکیشون حرفی که در دل من بود زد، ما به اشتباه از خاتمی انتظار منجی بودن داشتیم! ما نباید دلمون رو به یک قهرمان، قهرمانی که در ذهن‌های خود ساخته بودیم، خوش می‌کردیم!
حدود دوسال پیش من در وبلاگم خطاب به اونایی که مدام به خاتمی ناسزا می‌گفتن، نوشتم که چرا از خاتمی انتظار زیادی دارید؟ خاتمی حدش همینه. انتظار بیشتری ازش نمی‌ره. این حرفم باعث سوءتفاهم برای بعضیا شد. اونایی که آمال و آرزوهای گم‌شده‌ی خودشون رو ازخاتمی انتظار داشتن.
مگر نه‌اینکه وقتی ما به یکی خیلی علاقه‌داریم و بهش دل‌ می‌بندیم، وقتی مطابق میلمان رفتار نمی‌کنه از دستش عصبانی می‌شیم و بهش پرخاش می‌کنیم؟ اگه از اول همه چیز رو درست‌و حسابی تحلیل می‌کردیم می‌فهمیدیم که خاتمی سکان‌دار کشتی‌ی نبود که ما را به ساحل نجات برسونه، طفلکی خودش هم بارها گفت و کسی نشنید! نخواست که بشنوه! من خودم هم به خاتمی رأی دادم. فقط برای اینکه در دام اون‌یکی جناح نیفتیم.
در اثر سروصدای دختری که قبلا مسئول ستاد خاتمی بوده و اعتراض می‌کرد چرا جمعیت داخل سالن انتخاب شده از پیش هستن، عده‌ی زیادی از دانشجوهای ایستاده در بیرون رو راه دادن و اوضاع کمی شلوغ پلوغ شد.
خاتمی این‌بار کمی تپل‌تر(گوشتای گردنش در یقه‌ی عبا جا نمیگرفت) و سرخ و سفیدتر از قبل، با همان لبخند‌ها و حاضر جوابی‌هایش مثلا جواب می‌داد. همون چیزهایی که همیشه می‌گفت و بعضی‌ها نمی‌خواستند که بشنوند.
چرا هُوش کردن؟ مگر خاتمی همیشه همین نبوده؟ مگه بیشتر از این ازش برمیومده؟

3- تروخدا تیتر روزنامه رو ببین:
"فتوای 9 مرجع تقلید درباره سرقت اطلاعات رمزدار رایانه‌ای!"
آخه آدم می‌مونه به اونایی که رفتن استفسار کردن بخنده یا به...
با چه اعتماد به نفسی هم جواب می‌دن!
- بدون اذن صاحبان برنامه‌ها احتیاطا از آن‌ها استفاده نشود!
- باید وفا کنند ولی بر وفا نکردن حد جاری نمی‌شود.(این‌یکی لابد بچه‌ش اینکاره‌ست)
- جایز نیست در صورتیکه موجب ضرر شود ضمان نیز هست ولی در بهمان شرایط حد جایز نیست!
- تعزیر است!
اگه اینا نبودن کی بهمون می‌گفت دزدی کار بدیه؟؟؟

4- امروز دومین باری‌بود که صبح پا شدم و دیدم این‌طرفا برف رو زمین نشسته . کوه رفتم و کلی از اینکه جای پاهام میفته رو برف کیف کردم:)

5- دنیا رو ببین چه خیطه!
دارم تلفنی با مامانم حرف می‌زنم که می‌گه دیگه باید قطع کنم برم سر درسم.
گفتم: درس؟ گفت: آره، فوق لیسانس شرکت کردم! از خودم خجالت کشیدم. حالا خوبه بدجنس نیستم بگم کاش امسال قبول نشه تا سال دیگه منم شرکت کنم و با هم قبول شیم تا آبروم جلو در و همسایه نره:-)

6- من خبر دوباره وبلاگ نوشتن ِ خوابگرد عزیز( که دین زیادی بر گردن من یکی دارن) رو در وبلاگ موثقی خونده بودم. ولی در ای‌میلی که خودشون برام نوشتن، خبر رو تکذیب کردن! خیلی حیف شد!حالا نمی‌شه چون من اعلام کردم در تصمیمتون تحدید نظر کنید؟
خبر پدر شدنشون تأیید شده، البته دو ماه دیگه:)
از پینک‌فلویدیش عزیز ، متخصص ماه و روز و ثانیه شماری، خواهش می‌کنم شمارش معکوس رو شروع کنه:)

7- یه فیلم یک دقیقه‌ای دیگه:
- دختری با ظاهری ساده روی نیمکت پارکی نشسته و داره کتابی رو مطالعه می‌کنه، پسری رد می‌شه و چشمش دختر رو می‌گیره و می‌ره جلو و می‌گه: "می‌شه یه دقیقه وقتتونو بدین به من؟" دوربین که داره چهره‌ی دختر رو نشون می‌ده ، کات می‌شه روی صورت آرایش کرده‌ی همون دختر با لباس سفید عروسی، باخنده: "بله!" و همه کل می‌کشن!( پس، تموم وقتشو به مرده می‌ده)
دختر که نقشش رو ژاله صامتی بازی می‌کنه، رو دوباره نشون می‌ده، چند سال بعد، با چهره خسته و شکسته در آشپزخانه)، لباس کهنه‌ای تنشه و سه تا بچه‌ی قدو نیم‌قدر در بغل و اطرافشن. شوهر داره از رو چوب لباسی لباسشو برمی‌داره بپوشه بره سر کار. زن می‌پرسه: یه دقیقه وقتتو به ما می‌دی؟ پسره می‌گه نه! مگه نمی‌بینی هزار تا کار دارم؟

8- فیلم "پ. مثل پلیکان" کار پرویز کیمیاوی رو دیدم.
یه فیلم مستند داستانی زیبا. در مورد پیرمردی به نام سیدعلی میرزا اهل طبس که از مردم طبس قهر کرده و ازشون دوری گزیده و چهل سال آزگاره به تنهایی در یکی از خرابه‌های خارج شهر طبس زندگی می‌کنه. ظاهرش مثل دیوونه‌هاست. بچه‌ها کم کم از روی کنجکاوی به محل زندگیش نزدیک می‌شن و اول از دور و از بالای خرابه‌هایی که شبیه خرابه‌های آکروپلیسه باهاش ارتباط برقرار می‌کنن. پیرمرد اون وسط وای‌میسه و براشون ادا در میاره، شعر می‌خونه و الفبا یادشون می‌ده.
می‌بینیم که آسد علی میرزا نه یک پیرمرد دیوانه که انسانی فهیمه، فارسی رو خیلی خوب و با زبان فاخری حرف می‌زنه. وقتی داره برای هر یک از حروف فارسی مثالی میاره. مثلا ب،‌مثل برف و الف مثل... به پ که می‌رسه بچه‌ها داد می‌زنن پ. مثل پدرسگ. پیرمرد غمگین می‌شه و...
پسرک مهربونی بهش نزدیک می‌شه و می‌گه حیوون خیلی زیبایی در طبس هست که بهش می‌گن پلیکان که سفید سفید مثل برفه و نرم نرم مثل پره!
اولش پیرمرد می‌گه من 40 ساله شهر نرفتم به خاطر یه پلیکان بیام شهر. اونقدر پسره از پلیکان تعریف می‌کنه تا آسد علی میرزا وسوسه می‌شه. پسر براش کالسکه می‌گیره و پیرمرد برای اولین بار ریششو می‌زنه واصلاح می‌کنه و لباس سفید زیبایی عین خود پلیکان می‌پوشه و به سوی معشوق جدید رهسپار طبس که از مردمش متنفر بوده می‌شه.
صحنه‌ی ملاقات این پیرمرد با پلیکان، رفتنش توی حوض و دنبال کردنش بی‌نهایت قشنگه!
نکته‌ی خیلی تاسف‌بار اینکه می‌گن مدتی بعد از ساخته شدن این فیلم، در طبس زلزله اومده و تمام بچه‌هایی که در فیلم بازی کردن و خود آسدعلی میرزا همه و همه در زلزله کشته شدن. فقط پلیکان زنده مونده!

9- برای کاری رفته بودم دادگستری! پشت در اتاقی که منتظر بودم عده‌ای وایساده بودن. صندلی برای نشستن نبود!
توی این عده دختر جوونی جلب توجهمو کرد که قد خیلی بلندی داشت. حدود 175سانت، شایدم بلندتر. لاغر و با لباسی نه چندان نو. روی صورتش عینک خیلی بزرگ و سیاهی زده بود که از زیر عینک هنوز کبودی زیر چشمش معلوم بود. بچه‌ی کوچک و نا‌آرامی در بغلش بود. مردی حدود 60 ساله و پسرکی حدود 15-14 ساله که به نظر میومد اونا هم ازنظر مالی زیاد در رفاه نیستن، دوره‌ش کرده بودن. نوبتی با محبت بچه‌ش رو بغل می‌کردن و مرتب مشغول کار روی مخش بودن. دختره مستاصل و مضطرب بود. ولی با مهربونی جوابشونو می‌داد. کبودی زیر چشمش و این رابطه خیلی کنجکاوم کرده بود. البته همه رو. چون همه از روی بیکاری زل زده بودن به اینا. بچه هم که مدام گریه می‌کرد. به دختره گفتم می‌خوای بچه‌تو بدی دست من؟ انگار چیزی یادش اومده بود. گفت میای بریم تو سالن روی پله بشینیم من اینو(منظورش بچه‌ش بود) شیر بدم؟ گفتم چرا که نه؟
دیگه اون پیرمرده و همینطور پسره که هی‌به دختره می‌گفت زن داداش تروخدا! زن داداش تورو خدا، نتونستن دنبالش بیان. رفتیم یه جا پشت نرده‌ها که هیچکس دید به ما نداشت نشستیم و من مواظب شدم کسی نزدیک نشه. اون شروع کرد به شیر دادن و قبلش عینکش رو برداشت. وای... چشمش از کبودی بنفش بنفش ، و به قدری متورم که فقط به اندازه‌ی یک خط از چشماش باز بود. پرسیدم چی شده؟ گفت شوهرم زده! گفتم همون که تو سالن انتظار بهت التماس می‌کرد. گفت نه! اون پدر شوهرمه، شوهرم تو زندانه. گفتم موقع مرخصی‌ زده‌تت؟ با بغض گفت: نه، خودم انداخته‌مش زندان. و تعریف کرد که چطور یکی از خانم‌های همسایه یادش داده وقتی این‌بار شوهرش کتکش زد بره شکایت تا ادب بشه. گفت براش چهار ماه(شایدم شش ماه. یادم نیست) بریدن. الان دوماهش گذشته و به اصرار پدر شوهر و برادر شوهر اومدم رضایت بده.
گفتم نیاد خونه تلافی این دوماه رو سرت دربیاره؟ گفت: نه. نمی‌دونی چقدر مهربونه. همیشه بعد از کتک زدنم پشیمون می‌شه. نمی‌دونی چقدر دلش برای این بچه‌تنگ شده!چقدر با عشق و علاقه در مورد شوهرش حرف می‌زد.
گفتم چرا می‌زندت؟ گفت راستش بیشتر تقصیر خودمه؟ پرسیدم چطور؟ گفت: بیچاره شوهرم دوسه جا کار می‌کنه، و به سختی خرج من و بچه رو در میاره . تازه کمک خرچ مادر و پدربیکار و داداش و خواهراش هم هست. منم صبح تا شب یا دارم کار خونه‌ی خودمو می‌کنم یا کار مادرشوهر و یا بچه‌داری . وقتی آخر شبا شوهرم خسته و عصبانی میاد خونه،‌ به جای خسته نباشی شروع می‌کنم غر زدن و گله از مادرشوهر و سختی‌های بچه‌داری و... شوهرم هم که به غرغرای من حساسه و بیشتر مواقع کنترلشو از دست می‌ده. و بدبختانه دست بزن داره.
طفلکی چقدر احساس تقصیر می‌کرد. سنشو پرسیدم. گفت نوزده سال. شونزده سالگی شوهرش داده بودن.
در همین بین، برادر شوهرش از دور با محبت صداش کرد و دختر رفت که رضایت بده که شوهرش بیاد و با زحمت خرچ دو خانواده رو دربیاره و هر وقت عصبانی شد دق‌و دلیشو سر این در بیاره!

10- راجع به غرغر خانم‌ها دارم تحقیق می‌کنم. چرا زن‌ها زیاد غرغر می‌کنن؟
تا این‌جایی که پرسیدم، وقتی شوهر حرف‌های زنش رو نشنیده می‌گیره، زن مجبوره هی تکرار کنه و چون می‌بینه که از طرف شوهر گوش شنوایی نیست بیشتر انگار برای خودش واگویه می‌کنه. و اینجور حرف زدن زیاد روی مرد تاثیر مثبتی نداره و بیشتر نشنیده‌ش می‌گیره و رابطه وارد چرخه‌ی معبوبی می‌شه که زن هی می‌گه و هی می گه و انتظار جواب نداره و مرد هم اهمیتی نمی‌ده و بعد از مدتی داد و بی‌داد راه می‌ندازه. حالا عین مسئله مرغ و تخم مرغ معلوم نیست که اول زن چون حرفاش رو به صورت غر غر گفت، مرد نشنیده گرفت و یا چون مرد نشنیده گرفت زن شروغ به غرزدن کرد. به نظر من دومی صحیح‌تر میاد.

11- فردا روز دیگری‌ست...
یعنی امیدوارم باشد...





هیچ نظری موجود نیست: