شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۳

چی بگم؟

1- عشق دیگر نیست این، این خیره‌گیست
چلچراغی در سکوت تیره‌گیست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم،‌ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه،‌ می‌خواهم که بشکافم زهم
شادیم یک‌دم بیالاید به غم
آه، می‌خوام که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های...
(فروع فرخزاد)
قسمتی از شعر عاشقانه‌اش.

2- راستش یه کم جا خوردم وقتی دیدم در نظرخواهی مطلب قبلیم به جای نظر دادن در مورد شعر فروغ و اون شوخی بعدش، همه(تقریبا همه) تبریک گفتن. البته این ماجراهایی که می‌نویسم هیچ‌کدوم دروغ نیست. شاید یه کم پیاز داغشو زیاد کنم٬ یا به شوخی چیزایی هم اضافه، و همونطور که شاید بارها گفتم زمان ماجراها رو یه کم تغییر ‌بدم. ولی تقریبا همه راسته و ماجراهای خودم. و به جون هر کی دوست دارید هم٬ اینا رو برای تبریک گرفتن نمی‌نویسم!
دوستی که ماجرایی که خودش هم در اون شرکت داشته بعد از چند ماه تو وبلاگم خونده بود، برام ای‌میل زد . او به شوخی نوشته بود: با توجه به رعایت امانت در زمانیت، احتمالا یا الان ازدواج کردی و دو تا بچه هم داری یا بعد از چند سال طلاق هم گرفتی و تازه داری می‌نویسیش:))
خوب٬ من طول می‌کشه خودمو راضی کنم خاطرات شخصی‌مو اینجا بنویسم. بخصوص تا چیزی در این مورد می‌نویسی همه به قضاوتت می‌نشینن. گاهی شده مدت‌ها بعد خاطره‌ای رو نوشتم و روم نشده مقدمه و مؤخره ماجرا رو بنویسم و خیلی بد برداشت شده! مثل مطلب 4 آذرم. که شاید چند وقت دیگه باید بگذره تا بتونم ماجرایی که قبلش و بعدش پیش اومده رو بنویسم.
وقتی به‌روز و به صورت کاملا احساساتی جریانی رو که همون روز برام پیش اومده می‌نویسم تو وبلاگم، برخوردها هم همون‌قدر احساساتی و گاهی پرخاشگرانه و یک‌طرفه به‌قاضی رفتنه... یه عده که اصلا جنبه‌ی خوندن" انتقاد از خود" آدم رو ندارن. هر ضربه‌ای که خودت بر خودت وارد میاری می‌بینی یه عده جماق‌به دست برای کمک وایسادن تا مبادا ضربه‌ها کاری نباشه. اگه کمی از کار اون روزت راضی باشی که یه‌دسته شروع می‌کنن به قربون صدقه(فکر می‌کنن مثلا خواستم خودمو تحویل بگیرم. پس اونا هم مجبورن تحویل بگیرن) و دسته‌ی دوم درست به همین دلیل شروع می‌کنن به انتقاد که " فکر می‌کنی خیلی خوبی؟!"... و... "چه اداها!" .."فکر می‌کنی کی هستی؟" و ازین جور کامنت‌ها...هی می‌گی و مدام قضاوت می‌شی و بعدش باید از خودت دفاع کنی!

پس چاره‌ای ندارم که بگذارم داغی اون مسئله کم بشه. شایدم سرد بشه تا ببینم چه‌طور بنویسم که فکر نکنن این‌طوری‌ام و یا اون‌طوری‌ام! برای همین هم نوشته‌هام شاید هیجانشو از دست می‌ده! ولی می‌بینم که باز آش همون آش و کاسه همان کاسه‌ست.

3- یه توضیح هم به اونایی که نوشته‌های قبلی‌مو در مورد سبیل‌باروتی (شماره چهارش) نخوندن و می‌پرسن این دیگه چه اسمیه!
اولین باری که سبیل‌باروتی رو در پارکی ملاقات کردم و رابطه‌مون فقط کاری بود و برای من هنوز حتی دوستانه‌هم نشده بود، چه برسه به صمیمانه و عاشقانه، یه کولی بهمون نزدیک شد و به زور برامون فال گرفت. اون موقع سبیل داشت و کولی مرتب صداش می‌زد سبیل‌باروتی(به منم می‌گفت ابرو کمونی) و این لقب به شوخی سرش موند. الان سبیل نداره... ولی از ابهتش چیزی کم نشده ها..:)
ماجراشو اینجا نوشتم! و احتمالا چند ماه بعد از ماجرا بوده!
راستی به این فکر نکرده بودم که انگار شوخی شوخی حرف کولیه درست دراومد:))

4- راستش بعد از پست 9 آذرم، اونقدر حالم بد شد که با این‌که شدیدا خسته بودم، تا صبح خوابم نبرد. قلبم مثل پتک می‌زد، دهنم عین چوب خشک شده بود. امید به زندگی نداشتم و احساس می‌کردم ممکنه سکته کنم و بمیرم. روم هم نمی‌شد اون‌وقت شب( درواقع صبح) به کسی زنگ بزنم که منو ببره بیمارستان. خلاصه خیلی عذاب کشیدم و فهمیدم تحمل هر آدم محدوده.
تا دوسه‌روز بعدش می‌گفتم نکنه با نوشتن اون مطلب کسی دیگه‌ای رو هم ناراحت کرده باشم. مایی که تو ایران زندگی می‌کنیم واقعا روحیه‌هامون خرابه . آمار افسردگی و خودکشی روز به روز بالاتر می‌ره. احتیاج داریم یکی بهمون امید بده. این‌که مدام در وبلاگ‌هامون بیاییم از غم و غصه بنویسیم چیزی رو نمی‌تونیم عوض کنیم. می‌دونم نادیده هم نباید گرفت. اما مثل لیلاها زیادن. خیلی مسائل ریز و درشت داریم هر روزه می‌بینیم که از حد تحملمون خارجه. اگه از دستمون بر میاد باید کاری کنیم. ولی باید بدونیم لیلاها معلولن و کارای ما مثل یه مسکن موقتیه و ما باید سعی کنیم کمک به معلولین باعث نشه که ما علت رو نادیده بگیریم!
از طرفی ازین که وبلاگامون بشه مثل هم، عین هم، شبیه به هم(انگار همه‌ش یکیه!) چیز جالبی نیست. دوست ندارم وبلاگم بشه کپی! هر کسی باید از دید خودش مسئله‌ای رو بنویسه. هم‌بستگی، همکاری،‌هم‌راهی خوبه، ولی کپی‌کاری، عین‌هم شدن و متحد‌الشکل شدن و ماشینی شدن رو دوست ندارم. دوست ندارم همه‌مون عین یه پرچم یه رنگ بشیم! منظورم پرچم نیک‌خواهی و این‌جور چیزا نیست ها...

من کسایی که در خارج کشور زندگی می‌کنن درک می‌کنم و البته تحسینشون هم می‌کنم که چطور هنوز دلشون اینجاست و هر پدیده‌ی ناعادلانه‌ای در ایزان خونشون رو به جوش میاره و سعی می‌کنن کاری کنن. ولی موج افسردگی‌در وبلاگ‌های داخل‌کشوریا رو ببینید!

شاید به خاطر همین بود که در پست بعدیم(که قبلی ِ حالا باشه)همه‌ش شوخی کردم. چیزی که مسلمه من خندوندن رو بهتر از گریوندن دوست دارم و شاید هم توش موفق‌ترم! هرکسی باید حرفشو با جمله‌های خودش بزنه و البته با فکر خودش...
فکرم اون‌قدر مغشوشه که بقیه‌ی حرفام در این مورد یادم نمیاد!


5- متاسفم که نظر غیرکارشناسانه‌م در مورد تاتر "بی‌شیر و شکر"، بعضی از دوستان بخصوص حمید‌رضای عزیز رو آزرده کرد...


6- محبوس عزیز مطلبی در مورد مطلبم در مورد سینمای پست مدرن نوشته. ممنونم ازش!
خوب این یه کلک منه که در مورد چیزی که اطلاعات کمی ازش دارم افاضاتی می‌فرمایم تا به کمک دیگردوستان اضافه‌ش کنم:)


7- خانم دکتر "مامک" متن زیبایی در مورد آخرین روز دوره‌ی انترنی‌اش در وبلاگش نوشته...(از طریق وبلاگ کوروش پیداش کردم.)

8- کوروش ضیابری، خبرنگار بسیار جوان ما، در مورد خلیج فارس نوشته...

9- اسد آقا راست می‌گه ها... قبلا نوشته‌بودم که شکل قرار گرفتن لینک‌های آرشیوم( اون بغل مَغَلا) شبیه چراغ لامپی شده .. اسد در نظرخواهیم نوشته که حالا داره شبیه یه شکل بی‌ناموسی می‌شه! جالبه که دو ماه بعد این طرح کامل‌تر هم می‌شه:)
آقا من فکر می‌کردم فقط فکر خودم خرابه:)


10- موضوع چیه که دولت مدام با اس ام اس رو موبایلا پیغام می‌ده؟ قلب آدم می‌ریزه یهو تلفنت بوق بوق می‌زنه و بعد می‌بینی مثلا روز اطلاعات و امنیت رو بهت تبریک گفته و یه روز دیگه شهادت مدرس و روز مجلس رو. می‌خوان بگن اینا همه جا همراه ما حضور دارن؟

11-سعید در وبلاگ"باد در گندمزار "- پست سی‌ام آبانش- چه جالب نوشته:
"وقت تغيير کردن است. درس های تازه را بايد بکار ببندم. از جمله اينکه هيچ گروه بندی را بخود نپذيرم. خيلی بايد تلاش کنم که بيش از هر چيز انسان باشم. مهم نيست که به چه اقليت يا گروهی تعلق داشته باشی. مهم آن است که انسان وار زندگی کنی."

۱۳- هيچوقت درست حسابی پارک کردن ماشين رو ياد نگرفتم. راستش موقع امتحان رانندگی هم افسره اصلا درست حسابی امتحان پارک ازم نگرفت. حالا يا يادش رفت يا پارتی بازی کرد.
می‌بینم تو بازی پارک کردن ماشين هم بهتر از دنيای واقعی نيستم:)

هیچ نظری موجود نیست: