دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳

فیلم‌های کوتاه 60 ثانیه‌ای

1- کاش همه‌ی آخوندا از ری‌شهری یاد می‌گرفتن. ازش در مورد انتخابات ریاست جمهوری پرسیدن، گفته دیگه سیاست رو طلاق دادم و به کار اصلیم که مذهب باشه می‌پردازم! اینه! بعضیا یاد بگیرن!

2- چرا شادی شاعرانه و پاگنده اینطوری‌ کردن؟ نکنه نمی‌خوان دیگه بنویسن؟
البته پاگنده انگار داره می‌گه ریز می‌بینمتون!

چرا روز‌به روز افسردگی داره تو وبلاگستان بیشتر می‌شه؟
خودمم البته دچارش شدم!
از اون طرف هم شنیدم(فکر کنم تو سایت یکی از ملکوتی‌ها خوندم. احتمالا پیام. وقتی آنلاین شدم می‌بینم) خوابگرد عزیزمان می‌خواد برگرده. این‌دفعه بابا هم شده و با کلی تجربیات پدرانه:)
دلم می‌خواد ندا هم بر‌می‌گشت.

3- یکی به یکی گفت: سکته زیاد شده، تو نمی‌کنی؟

4- علیقلی رو خیلی دوست داشتم. هم خودشو، هم حرفاشو و هم صدا و لحن شیرین‌شو. با این که در تلویزیون لاریجانی مجری بود ولی همیشه شجاعتش رو در صحبت با مسئولین و همین‌طور دلسوزی برای مردم، تحسین می‌کردم. وقتی از سرود "آب زنید راه را، زین که نگار می‌رسد" اون‌جوری و توی اون کلیپ استفاده کردن، گفتم حیف این صدا و این شعر!
امشب تو تلویزیون یه برنامه‌ی ویژه به مناسبت درگذشتش پخش کردن. مجری گریه می‌کرد و ازش می‌گفت و قسمت‌هایی از برنامه‌هاشو( مجری‌گری و ضبط موسیقی) نشون می‌داد.
محمود علیقلی از سال 77 سرطان ریه داشت و با بیماریش مبارزه می‌کرد و درد می‌کشید. این اواخر وقتی با موهای ریخته در اثر شیمی‌درمانی و صدای خش‌دار و خسته اومد تو تلویزیون. براش درآوردن که این مدت زندانی بوده و زیر ِ شکنجه. خوب، مردم چون دوستش داشتن می‌خواستن ازش قهرمان بسازن. ولی علیقلی همین‌جوریش با کاراش همیشه در دل مردم زنده‌ست!

5- آقا، من که از رو نمی‌رم و بازم در‌مورد هر فیلم یا نمایشی که دیدم نظر می‌دم:) اونم از نوع غیر‌کارشناسانه!
این روز‌ا دو سریال طنز تو تلویزیون، یکیش از کانال 5 و اون‌یکی از 3، پخش می‌شن. "باجناق‌ها" و "کمربند‌ها رو ببیندیم!".
سریال باجناق‌ها تا وقتی فرهاد آئیش توش بازی می‌کرد بد نبود. ولی از وقتی اون پسر لُره(بهزاد محمدی؟) اومده و تبدیل به نمایش روحوضی شده دیگه خوشم نمیاد و نمی‌تونم تحملش کنم.
ولی از بعضی از قسمت‌های کمربندها رو ببیندیم خیلی خوشم میاد. بازی فتح‌علی اویسی رو در نقش ملکی صاحب شرکت هواپیمایی مال( ملکی ایرلاین) با اینکه نقشش خیلی شبیه به آقای کاووسی در سریال بدون شرحه، خیلی دوست دارم. به نظر میاد خیلی از حرفاشو بداهه بازی می‌کنه.


6- همین پسر لُره که نقش نیما رو در سریال باجناق‌ها بازی می‌کنه، سه ساله که در تاتر گلریز یوسف‌آباد نمایشی بر صحنه داره. سه‌سال مدام هر شب! اونم تو ایران! می‌گن خیلی خنده‌داره. حتما خیلی هم در‌آمدزاست. اون‌وقت تاتر‌های سنگین و هنری حدود یه ماه اجرا دارن. اونم با اون همه زجمت و تمرین و آخرش هم کارگردان حتی اون‌قدر براش پول نمی‌مونه که به بازیگراش دستمزد بده! همینه که.....

7- مردم بیچاره‌ی ایران تو این 26 سال از بس به بعضی چیزا دست‌رسی نداشتن سلیقه‌هاشون چقدر پایین اومده.
دوتا خانم خیلی اصرار می‌کردن اگه جایی دعوت شدم که موسیقی‌زنده هم داشت، اونا رو هم ببرم. چند باری یادم رفت. و درست وسط مجلس یادشون می‌افتادم.
ولی چندروز پیش که به همچین جایی دعوت شدم که مهمون هم می‌شد بُرد، فوری بهشون زنگ زدم. چقدر خوشحال شدن.
با آژانس اومدن دنبالم و رفتیم به محل جشن. طفلکی‌ها چقدر به خودشون رسیده بودن و به اصطلاح تیپ زده بودن.
چند گروه موسیقی‌آماتور در اون جشن برنامه اجرا کردن. از همونایی که همه‌ی سازها رو هم‌زمان با هم می‌زنن.
سنتور، تمبک، تار و دف و ویلن و... همه با هم می‌زدن و همه با هم تموم می‌کردن. یکی از گروه‌ها یکی از ترانه‌های مرضیه رو به نام: به رهی دیدم برگ خزان، افتاده به بیداد زمان...اجرا ‌کرد. خیلی ناشیانه. صدای ویلن کوک نبود و صدای گاو می‌داد. اصلا ویلن‌زن آرشه رو غلط دستش گرفته بود، و تمام مدت آرشه‌ش رو گریف بود. دف‌زن، تمبک‌زن و سنتور‌زن هم دست کمی از اون نداشتن. سنتور‌زن که گاهی یادش می‌رفت دست چپی هم داره و همه‌ش با دست راست می‌زد. مضراب‌های کوتاه و کاملا تجربی. سنتور اونم کوک نبود.
نگاهی به دوتا خانم که هر دو سمت راستم نشسته بودم کردم. گفتم نکنه از دستم ناراحتن. در کمال تعجب دیدم هر دو دستمال رو چشاشونه و از ذوق دارن گریه می‌کنن.
موقع برگشتن اون‌قدر ازم تشکر کردن که چی! حالا شاید چند بار بردمشون کم‌کم فرق بین موسیقی‌خوب و بد رو بفهمن!

8- حاج‌آقا صدری رئیس ارشاد کرج که یه آخوند( به زعم خودش روشنفکر) بود استعفا داد و جاش آقای مجیدی رئیس سابق کتابخونه‌ی عمومی کرج که مرد خیلی نازنینیه، آخوند هم نیست گذاشتن. چه جوریاست؟

9- در سال 1379 جشنواره‌ی فیلم تک، مسابقه‌ی فیلم‌های یک‌دقیقه‌ایWorld Tak Film Festival))، برگزار شد. من به تازگی فیلم‌شو تونستم گیر بیارم و ببینم.
عزت‌الله انتظامی تو اختتامیه‌‌ی مسابقه می‌گه: وقتی ازم خواستن جزء هیئت داورا باشم با تردید قبول کردم. چون اصلا باورم نمی‌شد در یک دقیقه بشه حرفی رو زد. ولی بعدا دیدم بعضیا تونستن در همون یک دقیقه حرفایی بزنن که اونای دیگه در دوساعت هم نتونستن.( جمله‌های دقیق انتظامی یادم نیست. نقل به مضمون...)
-یکی از قشنگ‌ترینش فیلم بقچه کار بهزاد رسول‌زاده بود.
چند پیرزن در یک سرای سالمندان شاهد جان دادن یکی از هم اتاقی‌های خود هستن. پیرزن با رعشه‌هایی (بسیار قشنگ هم بازی کرده.شایدم طبیعی بود) تموم می‌کنه و تمام وسائلش در یک بقچه جا می‌گیره. بقچه رو می‌ذارن رو جسد کفن‌پیچ شده‌ش و با برانکارد می‌برنش و درست در همون لحظه پیرزن دیگری با بقچه‌ای دیگه میاد رو همون تخت می‌شینه.

تذکر- فرانسه- مادری می‌خواد بره بیرون از خونه. بچه‌ی حدودا سه‌ساله‌ش داره با خودش بازی می‌کنه. مادر در حال قایم کردن وسائل خطرناک برای بچه، مثل کارد‌های تیز، مایع‌های خطرناک مثل وایتکس و... مرتب داره به بچه‌ش غر می‌زنه و تذکر می‌ده که مواظب خودش باشه و به چیزی دست نزنه تا برگرده. حتی مواقعی که درو باز کرده که بیرون بره هنوز داره حرف می‌زنه، درو که محکم می‌بنده ، انگشتاش لای در می‌مونه و هر چهار تا انگشتاش قطع می‌شه!

عبور- چوپانی با یه گله‌ی بزرگ گوسفند در خیابان‌های شهر. مواقع رد شدن از یه اتوبان، گله‌شو با صبر و حوصله از یه پل عابرِ پیاده رد می‌کنه. اما خودش با خطر از اتوبان به سختی رد می‌شه!

سایه- سایه‌ی مرد و زنی که دست‌های بچه‌ی خردسالی رو گرفتن و راه می‌برن. و بعد سایه‌ی یه پسر جوان و قدبلند که بازم وسطه و دست‌های یه پیرزن و یه پیرمرد رو گرفته و راه می‌بره!

- یه آقایی یه قفس خالی پرنده دستشه و کنار خیابون منتظر تاکسیه. و مرتب می‌گه آزادی! کسی براش نگه‌نمی‌داره. آخرش یه ماشین وای‌میسه و می‌گه آقا همین‌جوری که آزادی نمی‌رن. اول باید بری انقلاب. سوارش می‌کنه و مرده قفس رو کنار خیابون جا می‌ذاره.( به نظرم این فیلم یه کم شعاری بود)

- یه فیلم یه دقیقه‌ای آلمانی به نام گوشه‌هایی از یک زندگی- من ازین یکی خیلی خوشم اومد! حسابی فمینیستی بود!
زنی در اروپا جلو خونه‌ش از ماشینش پیاده می‌شه. می‌ره از صندوق عقب یه عالمه پاکت و بسته‌خرید هفتگی‌شو در بیاره. به‌زور می‌تونه در دستاش جا بده. هنوز در صندوق عقبو نبسته که صدای زنگ تلفن رو می‌شنوه. با اون همه بار، با عجله میاد درو ببنده که گوشه‌ی لباسش گیر می‌کنه (اینجاش نفس تو سینه‌م حبس شده بود) با زحمت لباسشو می‌کشه. تلفن هم هی لامصب زنگ می‌زنه. زن با عجله هر قدمی که بر می‌داره قسمتی از بار پاکتا می‌افته زمین. توی راه ما کلی جنس می‌بینیم که زن با عجله از روشون رد می‌شه. می‌رسه به اتاق و تلفن رو بر می‌داره. با شوهرش کار داشتن. با خون‌سردی گوشی رو می‌ده به شوهرش که همون بغل تلفن رو یه مبل راحتی نشسته داره روزنامه می‌خونه.(پدرسوخته)
من اگه جای زنه بودم با گوشی می‌کوبوندم تو مخ مرده:)

10- عجیب هوس کردم منم بشینم(نه، وایسم! نه، حرکتی کنم!) دوسه تا فیلم کوتاه بسازم، حالا اگه یه‌دقیقه‌ای نمی‌شه، 100 ثانیه‌ای که می‌شه! اگه بشه چی می‌شه!
نیست به کوتاه‌نویسی هم عادت دارم:)

گذشته از شوخی تا حالا دوتا فیلم ساختم!
جایزه هم گرفتن. البته در جشنواره‌ی مامان‌جونم‌اینا!

هیچ نظری موجود نیست: