1- این
فصل دیگریست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند...
(شاملو)
2- امروز وسط شهر بودم که تگرگ خیلی ریز و تندی شروع شد. خیلی صحنهی قشنگی بود. انگار نقل روی سر همه پاشیده میشد. همهی خانوما عروس شده بودن، حتی پیرزن 90 سالهای که نقلها رو به ناز از روی شال بافتنیش میتکاند. هیچکس رو ندیدم که از زیر این تگرگ خوشگل در بره. لابد آقایون هم احساس دامادی بهشون دست داده بود که نیش همهشون تا بناگوش باز بود...
3- عصری، تگرگ تبدیل شد به برف. این سومین برفیه که تو محل ما میشینه، وسط شهر برفا آب شده. اما اینجا نه... امشب هوا خیلی خیلی سرده...
4- وایساده بودم تاکسی یا اتوبوس بیاد. اون وقت روز، سر ناهار، ماشینشخصی هم اینورا کمتر هست چه برسه به تاکسی و اتوبوس. یهو یه تاکسی خطی نمیدونم از کجا پیداش شد. راننده یه مرد حدودا 60 سالهی زحمتکش با ته ریش بود. عقب سوار شدم و راه افتاد. آرزو میکردم مسافر دیگهای هم به تورش بخوره. با این گرونی بنزین و کرایههای نسبتا کم میدونستم براش صرف نمیکنه. از یه طرف هم خسیسیم میومد بگم دربست حساب کنه.
از اون دور دورا یه زن چادری کنار خیابون دیدم وایساده. خوشحال شدم. اما آقاهه انگار ندیده بود و همینطور از وسط خیابون خلوت با سرعت میرفت. خانومه دست بلند کرد، ولی مرده محل نذاشت. داشتیم از بغلش رد میشدیم که گفتم این خانوم هم که مستقیم میرفت چرا سوارش نکردید؟( یه ذره هم میترسیدم که نکنه واقعا فکر کنه دربستی سوار شدم!)
راننده زد رو ترمز و از تو آینه با چشمهای پرسون بهم نگاه کرد و گفت: از نظر شما اشکال نداره؟! گفتم معلومه که اشکال نداره. لابد خیلی وقت هم وایساده منتظر ماشین.
با کمی اکراه و اخم، عقبعقب رفت و سوارش کرد. نگاهی به خانومه که پهلوم نشسته بود کردم. اینقدر روشو محکم گرفته بود که فقط بینیاش معلوم بود. مسن بود و داشت زیر لب غُرغُری میکرد. پیرمرد هم شروع کرد به غرغر. و البته با نفرت.
من از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم. یعنی اینا همدیگر رو میشناختن؟
کمکم غرغرای خانومه از زیر چادر بلندتر شد و به کسانی فحش میداد. ظاهرا برای اینکه نشون بدم فضول نیستم از پنجره بیرون رو تماشا میکنم ولی هر کی منو بشناسه میدونه که همهتن گوش شده بودم.(خیره به دنبال اصل ماجرا میگشتم.)
غرغرای خانومه که بلندتر شد، به نحوی که شنیده میشد، غرغرای آقای راننده تموم شد. خانومه داشت به مسئولین مملکتی فحش میداد. به خاطر یه نامهی اداری چقدر سر دووندنش، چقدر اذیتش کردن. گفت از صبح ساعت 6 تا الان دنبال یه امضاست و بعد آدرس عوضی بهش دادن و تو بر و بیابون گم شده.(همونجایی که سوارش کردیم) و اصلا اونجا ادارهای نیست که بخواد به کارش رسیدگی کنه.پیرمرده(درسته که سن زیادی نداشت. ولی موهای ژولیدهی سفید و ته ریش
خیلی پیر نشونش میداد.) اخماش کاملا باز شده بود. خانومه دیگه رسید به جایی که:" صد رحمت به زمون شاه!" که پیرمرده باهاش همصدا شد و...
خانومه آخر خط پیاده شد. پیرمرد که برای ناهار میرفت خوشبختانه مسیرش به مسیر بعدی من خورد و همسفر ماندیم. تو این فکر بودم که ماجرا رو بپرسم یا نه. که خودش شروع کرد. انگار که گناهی مرتکب شده باشه و حالا بخواد توضیحی بده.
گفت:"خانوم، من دوتا دختر دارم که هر دو همزمان نامزد کردهن. یه روز یکی از دامادام سویچ همین تاکسی رو ازم گرفت که با اونیکی دامادم و دخترام برن بیرون بگردم. خوب چقدر میشه بگیم تو خونههمدیگر رو ببینین. دوره و زمونه عوض شده. گفتیم باشه برین امروزو خوش باشین و سویچرو دادم بهش. دخترام از روی حجب و حیا هر دوعقب میشینن و دامادام جلو.
اینا با هم میگفتن و میخندیدن که یه خانومی چادری، از همینا که رو میگیرن و فقط دماغشون معلومه، دست میگیره جلوشون نگهدارن و خواهش میکنه تا یه مسیر کوتاهی برسوننش. دخترام دلشون میسوزه و سوارش میکنن.
زنیکه تا سوار شده. یه کارتی از زیر چادرش در میاره که به چه مناسبت تو تاکسی دارین با هم میگین و میخندین، یالله راهتونو کج کنین به سمت کمیته یا پاسگاه یا نمیدونم چه کوفت و زهرماری. دامادام شاکی میشن و وایمیسن که پیادهش کنن. که زنه با، نمیدونم بیسیم یا موبایل، خبر میده و فوری چند تا مأمور گردن کلفت با موتور سر میرسن و کلی دامادامو کتک میزنن. خانوم، پدرمون در اومد تا ثابت کردیم اینا به هم حلالن! رفتیم عقدنامههاشونو آوردیم گفتیم ما مسلمونیم تا عقد نکردن نذاشتیم با هم همکلام بشن.. آزادشون کردن. تازه ازشون تعهد گرفتن. آخه بگو تعهد برای چی؟ که با زن شرعیشون نگن نخندن؟! گردش اون روز کوفتشون شد.
از اون روز از هر چی زن اینطوریه بدم اومده. ترسیدم اینیکی هم اینطوری باشه و به شما گیر بده."
دیگه رسیده بودیم به جایی که باید پیاده میشدم. در حال پول دادن گفتم "خوشبختانه اون خانومه اونجوری نبود." خندید و گفت: "نه بیچاره! عین خودمون بود."
5- چه اشتباهی کردیم با دوستام رفتیم فیلم " بله برون" . گفتیم لابد حداقل در حد یه برنامهی طنز تلویزیونی هست. فتحعلی اویسی و ثریا قاسمی و گرجستانی و جمشید مشایخی و خیلی هنرپیشههای خوب هم توش بازی میکنن . میریم و سعی میکنیم الکی هم که شده میخندیم و خوش میگذره.
ولی دریغ از یه لبخند. صد رحمت به برنامههای طنزی که به صورت فلهای هر شب از تلویزیون پخش میشه.
هم فیلمنامهش بد بود و هم کارگردانش، و بالنتیجه بازیها هم افتضاح بود.
داستان سهداماد که هر سه چشم به ثروت پدرزن(مشایخی) دوختن.
یکی از دامادها با لهجهی رشتی مغازهی مرغفروشی(به اضافهی تخم مرغ و ماهی) داشت که حتما هم باید تابلوی درشت تبلیغی "مرغ زربال" بارها نشون داده میشد.
داماد دیگه(سیروس گرجستانی) با لهجهی ترکی، مغازهی مانتو فروشی داشت. که اونم باید کیسههای تبلیغی "مانتو بلوچ" چشماتو کور میکرد.
و داماد دیگه( فتحعلی اویسی) خوانندهی کافههای جدیدالتاسیس بود که اینروزا خیلی باب شده. میشینی غذا می خوری و یه خوانندهی جواد میکروفن دستشه و سرتو گرم میکنه تا نفهمی چی داری میخوری.
پدرزن مریضاحواله و داره میمیره. یه شب اینا رو دور هم جمع میکنه که وصیتنامهشو بخونه. برای هر کدوم از دختران یه ملک میذاره. سر متراژ و قیمت این املاک بین دامادا دعوا میشه و مجلس به هم میخوره.
دامادا میبینن اگه اختلافشون بالا بگیره ممکنه سرشون بیکلاه بمونه، یه جوری با هم میسازن و دومین جلسهی وصیتخونی رو ترتیب میدن.
اینبار وقتی پدرزن داره وصیتنامه میخونه. مادرزن(ثریا قاسمی) حالش به هم میخوره و همه فکر میکنن به خاطر ترس از دستدادن شوهرشه. ولی آزمایشها نشون میده که مادرزنجان حاملهست.
این سه داماد کلی کلک سر هم می کنن که مادرزن بچهشو سقط کنه تا یه وارث و نونخور به خانواده اضافه نشه و از اون طرف هم مشایخی کلی روحیهش خوب میشه و بیماریش برطرف میشه و شروع میکنه به تهیهی سیسمونی.
خلاصهمادرزنجان میزاد. اونم سهقلو و اونم سه تا پسر.. و هر پسر نوزاد بغل یکی از دامادهای بدشانس.
این دفعه مخصوصا همهشو تعریف کردم:) چون داستانش بهتر از فیلمشه.
6- به زودی حسامالدین سراج، خوانندهی خوشصدای اصفهانی، با همراهی ارکستر جاویدان، ، کنسرتی در کرج برگزار میکنه. رهبر ارکستر مجید مهرور.
هر وقت از دم پاساژ آزادی رد میشم و مجید مهرور رو میبینم که با اون قیافهی باشکوه و متینش در مغازهش داره روسری و گلسر میفروشه، دلم برای خودمون میسوزه که چرا تو مملکت ما یه هنرمند نمیتونه از راه هنرش اونقدر و در حد نیازش پول در بیاره که رو به کار تجارتی نیاره.
کنسرت در ورزشگاه انقلاب برگزار میشه، 17 و 18 دی ، ساعت 6 بعدازظهر...
بلیت در تهران هم فروخته میشه. فروشگاه بتهوون در میدان محسنی و انتشارات دارینوش در قلهک.
7- تغییر خط فارسی، نگاه علمی مفقود... مطلب جالبی از دامون مقصودی...
8- پرگلکِ ورگلک یه سایت زده: بیایید هَمَهباهم و با کمکِ هم لاغر شیم! تازه جایزه هم گذاشته. تپلها بشتابید. خودم قبلا شتابیدم. وای... حواسم نبود... اینقدر امشب خوردم که چی!!! ایشالله از شنبه..."شبنهای که هرگز نمیرسد!" راست میگن جمعهها رژیم شگون نداره؟
پ.ن. چه جالب! پرگلک هم در پست آخرش از شروع رژیم در شنبهها نوشته:) چه تفاهمی!
9- قواعد بازی از لیدا...
10- مدتهاست که دکتر کریمی متخصص پوست، مو و زیبایی در وبلاگش به همه مشاوره میده. اخیرا یه سایت شخصی هم زده. ایشون با حوصله به همهی سوالا جواب میده.
11- کمک کنیم حاجیه را از سنگسار نجات دهیم...
۱۲- مدتیه دارم اینو به زبونهای مختلف میگم که بهتره به جای اینکه مدام بیاییم تو اینترنت به دنبال آدم مستحق بگردیم و خودی نشون بدیم٬ بیاییم اونا رو دور و برمون و در محیط واقعی پیدا کنیم و کاری در حقشون کنیم که متاسفتانه همیشه حرفم بد فهمیده میشه یا کسی اهمیت نمیده. آخه ببخشید ها..بعضیا میگن اگه من برای یه آدم مستحق کاری بکنم٬ کی خبردار میشه و برام هورا میکشه؟ ولی تو اینترنت...
آره؟...
خیلی خوشحال شدم دیدم دو وبلاگ به دو معضل بزرگ مملکتمون پرداختن.
شهریار در وبلاگ کاج به معضل خودکشی دانشآموزان که آمارش وحشتناکه٬ اشاره کرده ..
و علی که همیشه وجدان بیداری داره در هزار حرف نگفته به کشتهشدن بیخانمانها و کارتنخوابها در اثر سرمای زمستان اشاره کرده که اینروزا به وفور دیده میشه. کیه که نصفشبا سری به پارکا بزنه و خیل عظیم کارتنخوابایی که زیر یه روانداز مچاله شدن نبینه؟ شده گاهی پتویی ببری و روشون بندازی ولی آیا مشکل حل میشه؟
تو هم بیا و فریاد کن این درد را.....
بیایید به کمک هم گوشهای از دردهای هممیهنانمون رو تسکین بدیم...
۱۳- در روزنامهی شرق سهشنبه مطلبی خوندم از بنفشه سامگیس که دلم رو آتیش زد. در مورد یک جانباز شیمیایی که از مصائب زندگیش برایش گفته. این جانباز هیچ سرپناهی در زندگیش نداره و به شدت بیماره٬ به نحوی که تنفس بدون کپسول اکسیژن براش دشواره و بدنش با تاولهای بزرگی پوشیده شده. او میگه که دولت هیچ کمکی بهش نمیکنه. شبا در ماشینی که حتی نمیتونه قسطش رو بده میخوابه و سربازی بهش بیسکوئیت میده. او حتی پول پر کردن کپسول اکسیژن رو نداره. میگه وقتی من مردم برای دولت عزیز میشم ومیشم جانباز شیمیایی عزیز و...
۱۴- این مطلب گوشزد چقدر شرمندهم کرد. مطلب ۲۶ آذر. متاسفانه لینک جداگانه نداشت.
یه عالمه وبلاگ خوب هستن که خیلی بهتر از خیلیامون مینویسن. ولی شناخته شده نیستن. کاش همه هر بار به چند نفرشون لینک بدیم تا زودتر حرفشون رو به گوش بقیه برسونن.
گرچه من اعتقاد دارم٬ اگر صبر و حوصله باشه همه بالاخره دوستان مورد نظرشون رو پیدا میکنن. دیر رو زود داره ولی سوخت و سوز نداره...
۱۵- ستاره قطبی یک ساله شد. مبارکه!
جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر