پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

ناخدا میداف چرا رفتی؟!

1- گفتم اگه امشب هم تو وبلاگم ننویسم ممکنه دیگه هیچوقت نتونم!
مرگ نابه هنگام حمید میداف حسابی حالمو بد کرد.
هیچوقت فکر نمی کردم ناخدای وبلاگستان بمیره. ا تفاقا صبح روزی که فرهاد در نظرخواهیم خبر درگذشتش رو نوشت داشتم به او فکر می کردم.
یکی از کانال های ماهواره ای داشت برنامه ای در مورد زندگی عشقی یک بازیگر پخش می کرد. پیش خودم گفتم چرا در ایران صحبت از زندگی خصوصی و شخصی و بخصوص عشقی هنرمندامون تابوئه و هیچکس در موردش صحبت نمی کنه. یاد میداف افتادم که در طی دوران وبلاگنویسیش به جز اینکه خالصانه و مخلصانه تخصص و تجربه هاش رو با زبانی شیرین در اختیار دیگران قرار داد , شجاعانه از زندگی عشقیش در بنادر گوناگون هم پرده برداشت . و چقدر این کار او باعث بحث و حتی جداییش از بعضی دوستان شد. شب آنلاین شدم که براش بنویسم که خاطراتشو کتاب کنه که قبل از هر کار نظرخواهیمو باز کردم و اول هم کامنت فرهاد حیرانی عزیز رو خوندم...

خبرهای بدی تو ماه فروردین شنیدم. خبر فوت هنرمندان و بخصوص این آخری کیومرث ملک مطیعی که هر چند وقت یک بار که می رفتم مرکز کرج می دیدمش و کلی باهم گپ می زدیم. امروز هم فکر کردم دیدمش, دویدم جلو سلام کنم یادم افتاد دیگه نیست.و مرد سپیدموی قدبلند کت و شلوار سفید رو رها کردم.
و خبر دستگیری تعداد زیادی از کسانی که می شناختمشون... و خبر فرار عده ای دیگر به خارج.
هر بار از زندان رجایی شهر رد می شم حالم بد می شه.
خبر بیماری دوست عزیزم آذر فخر که امیدوارم هر چه سلامتی رو به دست بیاره. از اینکه دو سه مورد پشت سرهم براش پیش اومده حسابی پکرم کرد.
گیج و منگ شده ام.


دیدن یه عده که انگار تو این مملکت هیچ اتفاقی نیفتاده و کماکان نون به نرخ روز می خورن و وقتی جو یه خورده به طرف مخالفا بر می گرده اینا هم یه نک و نالی می کنن که اگه اتفاقی افتاد اینا بشن جزء سردمدارا- فرقی نداره چه حکومتی سرکار باشه- و بعد دوباره که فشار زیادشد اونوری می شن.
دیدن نابه سامانی هایی که برای کشور ما شرم آوره.

2- لوله آب انتقال آب از طالقان به تهران در منطقه گوهردشت روز 19 فروردین شکست
و خیابون و چندین خونه ساعتها زیر آب بودن. دوستی که در فاز دو ,خیابون سیزدهم زندگی می کنه تعریف می کرد که اب به اندازه یه ساختمون 4 طبقه فواره می زد بالا. شیشه های زیادی شکسته شد و یک پراید رو کاملا واژگون کرد. درست در همون منطقه دیشب رعد و برق بسیاری از وسائل برقیشونو سوزونده. خودش 5 وسیله شو(تلویزیون, آیفون, تلفن, رسیور ماهواره و اتو) و همسایه ها هر کدوم تقریبا به همین تعداد.
امروز هم شنیدم در منطقه هشتگرد همون لوله ترکیده و سی چهل خونه رو خراب کرده. هیچ کس هم اقلا نمیاد دلداریشون بده یا بپرسه خرت به چند منه.
خلاصه که مردم حسابی سرگرمند و ملالی نیست...
3- در این چند ماهه به چند سفر رفتم با کلی عکس و خاطره. اما دستم به نوشتن نمی رفت.
گفتم فعلا این غرغرامو بنویسم بلکه طلسم بشکنه.

4- بیشنر از هر وقت دیگری فیلم می بینم. چیزی که تو این مملکت ارزونه و به وفور یافت می شه. فیلمهای روز آمریکاو اروپا با قیمت هزار تومن کنار پیاده رو به فروش می رن.

5- نصف بیشتر سریال "پریزن بریک" رو هم دیدم. اونقدر ازش تعریف شنیده بودم که انتظار بیشتری ازش داشتم(مطمئنا اگه انتقادهای راجع بهش خونده بودم به نظرم جذاب تر میومد)
توش خالی بندی زیادی داشت و یه جاهایی آدم خنده ش می گیره از سادگی فیلمنامه ش.
نکته: به نظر شما اگه اسم سریال "هفت کچلون" بود با مسماتر نمی شد؟
هفت کچل مهم تو این سریال هست:
دو برادر (مایکل اسکوفیلد و لینکُلن باروز ) بعد از روزهای متمادی فرار هنوز کچلن. نه ریششون درمیاد و نه موهاشون. عقلشون نمی رسه یه کلاه گیس بخرن تا شناخته نشن.
... سوکره کچل.
فنگ هوان...
... بیل کیم
... بنجامین مایلز
... ایشون دکتر کرانتز...
(اگه اسمی رو اشتباه گفتم معذرت. دم صبحه و من خوابالود و نمی دونم چی دارم می گم


6- وای... خاک و چو, چه مصیبتی, عادل فردوسی پور اسم بازکنان فوتبال اسرائیل رو بر زبون آورده. اعدامش کنیم؟


7- دل این طلبه جوان نسل سومی هم خوشه ها... خوبه اعتراف کرده اهالی روستایی که برای تبلیغ به اونجا رفته(یکی از روستاهای استان کردستان) همه دیش ماهواره دارن.


8- ای فیس بوکی های جاسوس! خوب دستتون رو شد!


9- آقا, ما بالاخره نفهمیدیم اسمشو نبر با هواپیمای شخصی و همراه با اسبای چند میلیون دلاریش می ره مشهد یا به صورت مردمی؟

10- این دیگه اوج بی غیرتی ایرانیاست. باید این خانم مدل عکاسی پیدا بشه و پس از هتک حرمت در کهریزک توسط برادران جان برکف و غیور, اعدام بشه! نه, بهتره قبل از اعدامش از اشعه موهاش اورانیوم غنی شده 30 درصد تهیه کنن.
کارخونه میهن هم که پر واضحه , باید با خاک یکسان بشه!

11- اینا رو ولش کن, یه کم بریم ایران زیبایمان را بگردیم...


پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

ارگ بم هفت سال بعد از زلزله...


در کوچه پس کوچه های سنگفرش بم که راه می رفنم بی اختیار آرزو کردم ای کاش در اون زمان زندگی می کردم . پاکی و زیبایی عجیبی در شهر ارگ بم هست.
قسمت زیادی از ارگ بم در زلزله خراب شده اماهنوز جلال و عظمتش آدم رو می گیره. هنوز تاقچه های اتاقاش پابرجاست. خیلی از دیواراش هست. کوچه هاش هست.
هنوز زندگی توش حس می شه.
آقای توحیدی ارگ شناس معروف می گه انتظار نداشته باشید که بشه طبق قول کارشناسا 15 ساله ارگ رو بازسازی کرد. عجله نکنید بذارید قاشق قاشق بسازیمش. عین روز اول.
خوشبختانه - در کمال شرمندگی می گم خوشبختانه. همه ی بمی ها هم می گن خوشبختانه - از نظر بودجه و هزینه کردن دست خارجی ها تو کاره و کمتر دزدی می شه.
مغازه دار بمی می گه از سونامی( سواد مدرسه ای نداشت اما درست همین اصلاح رو به کار برد) کمک های مردمی و بین المللی چیزی که دست مارو نگرفت شاید اقلا ارگ به کمک خارجی ها دوباره بتونه زنده بشه. ما راضی هستیم.
و از وام دولتی گفت که اکثرا خونه هاشونو تیرآهن زدن و تو بقیه ش موندن. فقط سازمان های دولتی که دم راهند و مسجدش رو فوری بازسازی کردن .
و البته ورزشگاهش که رئال مادرید بدون دخالت حکومت اسلامی ساخت.
اهالی می گفتن کاش برای تقسیم کمک ها خارجی ها میومدن نظارت تا حقمون اینطور پایمال نشه. می گفتن کاش آث میلان مسئول بازسازی خونه های بم هم می شد
چند تا از عکسا رو اینجا گذاشتم تا فردا سر فرصت بیام هم گزارش سفرمو بنویسم هم عکسا رو بذارم اینجا

نظرها

باید امیدوار باشیم...

1- با چشمایی گرد شده پروین خانم رو با همان لباس های مکش مرگ مای مخصوص به خودش - البته با روسری جلو آمده- در تلویزیون می بینم که در جواب خبرنگاری که از او می پرسه سریال های نوروزی چطور بود, با حرارت جواب می ده: " سریالها خیلی خوب و آموزنده بودن. من که خیلی خوشم اومد" . طاقت نمیارم. پروین خانم همون بود که در عید دیدنی خونه شون برای چند لحظه که رفت چایی بیاره برای کنجکاوی از روی ماهواره زدم رو یکی از همین سریال ها, وقتی اومد سینی چایی رو کوبوند رو میز و چنان داد و بیداد و قشقرقی راه انداخت که پاک آبروم رو جلوی سی با برد گفت حیف وقت که برای دیدن این دوریالی ها صرف شه و کلی نصیحت که حتی دیدن یک لحظه از برنامه حکومت خیانت به جنبشه...
تلفن رو برمیدارم و زنگ می زنم.
- سلام پروین خانوم, همین الان تلویزیون نشونتون داد.
غش غش می خنده: سلام عزیزم, هه هه , دیدی... خوب افتاده بودم؟
- آره, ماشالله هزار ماشالله عین یه مانکن, البته خوب هم حرف زدین!
- وای.. پس تو هم گرفتی؟
- چیو؟
- دیدی چقدر بهشون حرف پرت کردم و چلوندمشون؟
- والله نه. شما که کلی هم تعریف کردین. خبرنگاره داشت ذوق تَرَک می شد.
- وا... از تو بعیده...برای سی با تعریف کن حتما اون متوجه می شه چه برگی بهشون زدم و چقدر مسخره شون کردم.
از سی با پرسیدم و اونم متوجه نشد...

2- از عزت الله ضرغامی و مسعود ده نمکی و سلحشور و ورزی و... انتظاری جز این خزعبلات ندارم, اما از بازیگرهایی که برای اینا کار می کنن واقعا دارم ناامید می شم. علیرضا خمسه و شهره لرستانی و فتحعلی اویسی( و بقیه اونایی که در اخراجی های 1 و 2بازی کردن) اینقدر بدبخت شدن که مجبورن در فیلم افتضاح دارا و ندار ده نمکی بازی کنن. لابد فردا میان میگن برای یه لقمه نون بوده. مگه اونایی که تن به این رذالت نمی دن نون نمی خورن؟ ماشالله اینقدر همه شون راههای پول درآوردن بلدن و اینطور که شنیدم حتی بازیگرهای درجه دو و سه شهریه های میلیونی برای تدریس بازیگری می گیرن که فکر نکنم گشنه بمونن. شاید هم ما داریم اشتباه می کنیم که از پول می گذریم و برای اینا کار نمی کنیم .

3- این حکومت دانشمند نه تنها اومد طی سی سال متوسط ها رو هم فقیر کرد که حالا سرمایه دارهای غیر حکومتی رو نشونه گرفته. در تموم سریال های این روزها سرمایه دارهای غیر مکتبی مشروب می خورن, آدم می کشن, قاچاق می کنن, خیانت می کنن, معتادن و از همه بدتر سونا و جکوزی می رن!
در این بحثی نیست که می گن هیچ سرمایه داری در ایران سهم کارگرو کارمنداشو کامل نمیده و کلی با زد و بند از زیر مالیات در میره و همه بارهای مالیاتی روی دوش همون کارگر و کارمندای حقوق پایینه. اما همه مون می دونیم که کثیفتر و رذلتر و دزدتر, قاچاقچی تر, رانت خوارتر از سرمایه دارهای حکومتی -مکتبی پیدا نمی شه.
الان وقت اون نیست که بیاییم سرمایه داری که حداقل کارش اینه که با این همه ناامنی سرمایه شو تو ایران نگه داشته و داره کارآفرینی می کنه از بین ببریم.(که تازه نه اینکه هدفشون این باشه که بدیمش به مردم. بلکه بدیمش به دزدهای سرگردنه حکومتی. چون اونا بهتر بلدن بخورن)چطوره در این سی سال روز به روز از تعداد سرمایه دارهای قدیمی به علت ورشکستگی کم می شه و به آخوند-سرمایه دار ااضافه می شه؟
اگه بحث این فیلما این بود که بیاییم سیستم مالیاتی رو طوری وضع کنیم که به طبقه پایین فشار نیاد حرفی نبود. اما اینا می گن همه از پایین تا بالا فقیر و ورشکسته بشید فقط ما زالوها بمونیم چون بهتر بلدیم خون مردمو بمکیم.
ببخشید این روزها خیلی عصبانی ام.

4- هنرمندا یکی یکی دارن فوت می کنن ... هر روز یه اسمی رو می شنویم و ناراحت می شیم.
شنیدم فریماه فرجامی هم الزایمر گرفته و حافظه شو بالکل از دست داده. در یکی از آسایشگاه های خیابون نیاورون بستریه و هیچکی رو نمی شناسه:(
احساس مرگ می کنم.

5- پنجاه شصت ساله های افسرده اما فعال
در این روزها زیاد با این گروه برمی خورم. مذهبی نیستن. در انقلاب 57 شرکت فعال داشتن. در فعالترین گروه ها و سازمانها.
هم تو اون رژیم زندان بودن و هم توی این رژیم. کلی از بستگانشون تو همین حکومت اعدام شده.
با اینکه از باهوشـترین و زرنگترین دانشجوها بودن ؛ جزءاولین گروهی بودن که از دانشگاه اخراج شدن و نتونستن ادامه تحصیل بدن. توسط همین هایی که امروز اصلاح طلب شدن! هم از دانشگاه اخراج شدن و هم از کار.
ولی اون موقع همینها -و همسراشون که بعضا کم سواد بودن- و بعدتر بچه هاشون در بهترین دانشگاه های ایران و خارج درس خوندن و دکترا گرفتن حالا شدن رهبران جنبش.
یکی از همین پنجاه شصت ساله ها بهم گفت : می بینی روزگار چه بازیهایی داره. باید تظاهرات کنیم و به همینهایی که مارو بدبخت کردن و نذاشتن ادامه تحصیل بدیم رای بدیم! ببین حتی یه بار یکی از همینها اعلام پشیمونی کرد از کارایی که با ما کردن؟
گفتم شاید بعدا!
گفت خیالت خوشه ها...
اما ما بخیل نیستیم و باز در صف اول مبارزه هستیم هرچند زندگیمونو باختیم.

6- باید امیدوار باشیم.
یازده اردیبشهت در راهه و سالگرد 22 خرداد و 25 خرداد و بقیه روزهایی که شهید دادیم.
باید امیدوارم باشیم که این همه خون بی جهت ریخته نشده. این همه زندانی و این همه روزنامه توقیف شده.
باید امیدوارم باشیم.





7- ارگ بم هنوز شکوه و جلالی داره.
گزارش سفر به بم رو می خوام در یه پست جداگونه بنویسم.

.
8- به حساب من برید به وبلاگ انتهورا و هر شراب و عرق و ودکا و ویسکی و آبجویی که دوست دارید انتخاب کنید. ساقی خمار هواتونو داره.

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

مردم از موسوی که هیچ, از وبلاگنویس های تند هم گذر کرده اند...

1- عزا گرفته بودیم تحویل سال رو با چه رسانه ای شروع کنیم. صدا و سیمای خودمون, هرگز! آرزو میکردیم ای کاش اینجا هم مثل آمریکا و اروپا میشد در تجمعهای بیرون از خونه در کنار مردم گذروند.
بمون گفتن یه نفره که با هزار ضرب و زور ماهواره رو راه می ندازه. از صبح روز 29 اسفند اومد. یا یه عالمه آت و آشغال همراش. جوانک ریزه میزه هر کاری کرد از رو پشت بوم نتونست. فرمود دیش ها رو باید بیارید رو بالکن. اجابت کردیم.
فرمود ال ان بی ها باید عوض شه. اشکالی نداره؟ گفتیم هر کار دلت خواست بکن! نشد.
فرمود هر چی میز و صندلی فلزی دارید بیارید. آوردیم. شلخته وار و نامرتب چیدشون دور بالکن. یه میز پلاستیکی هم وسط به صورت خوابیده و کج. چیزی نگفتیم.
فرمود هر چی بطری خانواده و بطری کوچک و فویل آلمینیومی دارید بیارید. آوردیم. یه عالمه ازشون برید و چسبوند به این ور و اون ور. از نوک آنتن تلویزیون تا پایه های میز و صندلی. بالکن شکل اجق و جق و خنده داری پیدا کرده بود. گلدون ها هم کشیده بود اینور و اونور. جیکمون در نیومد. فقط این جوونک کارمون رو راه بندازه...
انداخت. یعنی راه انداخت . درست یه ساعت مونده به سال تحویل! هر چی خواست گرفت و باعجله رفت.
و ماذوق کنون بعد از ماه ها چشممون به جمال بی بی سی فارسی و وی اُ اِی صدای آمریکا روشن شد.
چنین مقدر شد که سال تحویلمون رو با سخنرانی اوباما و برنامه پارازیت آغاز کنیم:)
و احمد باطبی و آرش سیگارچی و رافونه رو مهمون سفره های هفت سینمون کردیم.

2- بعد از انتخابات به درستی گفتیم که مردم از موسوی و کروبی هم جلو افتادن!
و حالا من شهادت می دم که مردم از ما وبلاگنویس های مخالف هم سخت جلو افتادن.
یه زمانی بود که تو تاکسی ما باید شروع می کردیم به مخالف خوانی و دیگران رو می کشوندیم.
حالا تا سوار تاکسی می شی اینقدر راننده و بقیه مسافرا به حکومت فحش و ناسزا می دن و راهکار سرنگونی ارائه می دن که ما واقعا می مونیم چی باید اضافه کنیم.

3- یکی از تفریحات سالم من در مسافرت دراز نوروزیمون این بود که اول هر شهر جلوی چادر نیروی انتظامی و گاهی هلال احمر برای گرفتن بروشور آثار تاریخی و نقشه وای می سادم . میرفتم جلو و یکراست و بی مقدمه از رئیسشون با صدای بلند می پرسیدم: سی دی غیر مجاز دارید؟ و: اینا کی سرنگون می شن؟ بدون استثنا همه می زدن زیر خنده! و با زدن چشمک و گفتن انشالله به زودی موافقتشونو اعلام می کردن. جلوی مردم! یکیشونم به صورت جدی یه سی دی غیر مجاز با آهنگای ساسی مانکن بهم داد. تا وقتی تو ماشین نگذاشتمش باور نکردم.
نیروی انتظامی هم از ما جلوتر افتاده.

4- می گن ساسی مانکن دستگیر شده. خوب اینا همیشه اول از آدمایی که جنبش مردم رو منحرف کنه به طور ضمنی حمایت می کنن. بعد که دیدن طرف افتاد تو خط مردم و کمی مشهور شد می ترسن.
شعرهای ساسان یا همون ساسی واقعا سخیفه. توهین آشکار به زنه. جز یه ترانه که برای کروبی خونده.
همه ش از لذت مردان از تن شاسی بلند یا تپل یا سکسی زنا می گه. از اینکه زنا بیشتر ماشین جوجه کشی ین و به درد ترکوندن و می خورن... همشهری مون هم هست. در زمین های خانوم انصاری کرج زندگی می کنه. امیدوارم اول آزاد بشه(که آزادی حق هر انسانیه) و بعد یه تجدید نظری تو شعرای مستهجنش بکنه.


5- قد هزار شماره حرف دارم. منتها باید برم عید دیدنی های آخر...

6- آهان اینم بگم و برم.
تو یکی از دید و بازدیدهای نوروزی گوش تا گوش آدم نشسته بودیم که من ناغافل کانالی رو گرفتم که اسمشو نبر( به قولی رهبر با نام مستعار خامنه ای) داشت سخنرانی می کرد. یکهو انگار منو برق سه فاز گرفت . همه از پیرزن و پیرمرد گرفته تا بچه کوچیک یک صدا با تفرتی عجیبی فریاد زدن:
اَه...
یعنی اَهشون صد درجه غلیظتر بود از اَه معمولی
یه چیزی تو مایه های : عَح
( توجه بفرمایید عین چقدر غلیظ تر از الف و ح جیمی چند درجه غلیظتر از ه هویج- ببخشید دو چشم -می باشد)
منی که برای تحلیل می خواستم ببینم اسمشو مبر چه حرفایی می زنه چنان خورد تو ذوقم که تا آخر مهمونی چند جمله(!) بیشتر نتونستم حرف بزنم.
همه هم بگی نگی عین یه آدم عقب افتاده و قابل ترجم بهم نگاه می کردن:) شما ببینید ما روشنفکرا این روزا چی می کشیم!

7- خنده دارترین ماجرای نوروزی امسال به رسمیت شناختن عید نوروز توسط احمدی نژاد و بقیه اعضای حکومتی بعد از 30 سال بود. با چه قیافه هایی با هزار زور تبریک می گفتن.
چقدر تلاش کردن ایام عید مردم ایران رو بکنن از قربان تا غدیر و نتونستن...

8- میل باکسو باز کردم و دیدم صدها ای میل برام رسیده. که یه عالمه ش تبریک عیده. باز عید شد و یه عالمه شرمنده گی برام موند. هرگز نتونستم تو تبریک گفتن از دوستان سبقت بگیرم. از بس که همیشه کارامو می ذارم دقیقه 95 .سال نوی همگی مبارک.
ایشالله برای تبریک آزاد شدن ایران جبران می کنم.

9- یکی از بهترین عیدی هایی که گرفتم(یعنی گرفتیم) هک شدن سایت فاشیستی گرداب بود....

10- آقا, ما رفتیم بالاترین دیدیم مطلبمون کلی منفی گرفته, فکر کردیم باز عِرق موسوی دوستی دوستان بالاترینی یقه مونو گرفته و مطلبمون رو بد فهمیدن. اما وقتی رفتم صفحه اصلیش دیدم همه مطالب به همین وضع دچارن. دلم کمی خنک شد. بعد پس از تفحص های بیشتر فهمیدم بالاترین به مناسبت دروغ سیزده اومده همه مثبت ها رو منفی کرده:) ای یخ کنی یخچال فرنگی!

11- سبزه گره بزنید و بفرمایید: سال دگر, کنار هم, بی رهبری و بی محمودی!

12-این روزها کلی شوخی با عبارات "کار مضاعف و همت مضاعف" می شنویم.
در سفرهای نوروزی و در توالت های شلوغ بین جاده ای, مردم توی صف به اونایی که دیر از توالت میومدن بیرون می گفتن یه "همت مضاعف" کن کارو تموم کن بیا بیرون که مردیم. و همه می زدن زیر خنده.!
به مغازه دارها می گیم داداش یه تخفیف مضاعف بده .
از یه نفر شنیدم که احمدی نژاد رو گه مضاعف نامید.
(بی تربیتی او رو بر من ببخشایید. عصبانی بود)

13- می خوام سی با رو طلاق بدم. بفرستمش خونه ی ننه ش...

14- سال پیش با همه سختی هاش سال خیلی خوب و امیدوار کننده ای بود. ای کاش نتیجه ی شیرینی بگیریم.
شاید تموم این فرازها و فرودها لازمه برای گرفتن نتیجه بهتر.

15- پنجمین سالگرد وبلاگ نویسی آقای محمد درویش مبارک!


لینک در بالاترین




پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

هر کار رهبر می گوید مردم برعکسش را انجام می دهند

1- خواب است, بیدارش کنید!
چهارشنبه سوری امسال بسیار باشکوه تر از سالهای پیش برگزار شد و تنها دلیلش موضعگیری رهبر بر علیه این روز ملی بود.
در فاصله های بین ترقه بازی و پرش از روی آتش و رقص مردم با نیشخند و مسخرگی از "ضرر و فساد چهارشنبه سوری از نظر رهبر" صحبت می کردند و هرهر می خندیدند.
به نظر می آید اسمشو مبر هنوز حالی اش نشده که مردم برای دستورهای او تره هم خرد نمی کنند. او هنوز باور نکرده دیگر کسی جز بسیجیان جیره خور به نداهای او لبیک نمی گوید. ظاهرا او به خواب خوشی دائمی فرو رفته.

2- هر چند چهارشنبه سوری امسال حقیقتا" از همیشه باشکوه تر و مفصلتر برگزار شد و تا نصفه شب صدای ساز و آواز و ترانه خوندن میومد اما کمتر کسی شعار بلند داد. یعنی من مطمئنم اگه مثلا این وسط یکی یه شعار ضد حکومتی جدی(شوخی زیاد کردن در این رابطه) می پروند نصف اینایی که تو کوچه خیابون بودن از ترسشون می رفتن تو.

3- این روزها رقص به یکی از بارزترین و مورد نیازترین مسئله روز مردم بدل شده. کاری که بیش از هر چیز با دلمردگی و یإس مبارزه می کند.
دیشب هم بیشتر از هر چیز مردم می رقصیدند. ترقه و بمب و نارنجک امسال خیلی کمتر از قبل بود. از هر کوچه ای که رد می شدی صدای بلند موسیقی و رقص و شعبده بازی به پا بود. زنان چادری و حاج آقاهای زیادی را دیدم که پر انرژی برای رقصنده ها دست می زنند.

4- روز بعد از 22 بهمن در جنگلهای شمال ما مردم ظاهرا دلسرد و مایوس گروه گروه جمع شده بودیم زیر باران چندین ساعت رقصیدیم.
نه سرما رو احساس می کردیم و نه غم سرکوب را... باید یک جوری خودمان را نگه داریم. بیخود نیست آقای موسوی سال 89 را سال صبر و استقامت نامیده.
من از همینجا فتوا می دم که یکی از بهترین روشهای ایجاد صبر و امید رقصه.
از میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و مهدی کروبی و فاطمه خانم هم خواهش می کنم با هم برقصن و به ریش جنایکاران بخندن. گزینه پیشنهادی من برای اونا رقص چاچا ست:)

5- اینا هم می خوان به پلیس بفهمونن که ما فقط می خواهیم برقصیم. تو هم بیا.

نامه مادر حسین درخشان6
از بازداشت بی دلیل حسین درخشان یک سال و نیم گذشت...

7- هر ساعتی که خواستید از ترافیک تهران خبردار شیند اینجا ببینید. رو


8- چند شب پیش تا نصفه های شب خونه ی یکی از دوستان مشغول رقص و بحث و فحص بودیم. راه خیلی دور بود و موقع برگشتن مثلا اومدم میونبر بزنم. نمی دونم چی شد که گم شدم. خیابونها خلوت و تاریک بود و ماشین مرتب یا میافتاد توی چاله یا می رسیدم به ته به خیابونی که هیچ تابلوی بن بست نداشت اما آخرش بلوک سیمانی گذاشته بودن. کسی هم نبود آدرس بپرسم. یه ماشین پر از لمپن -ظاهرا مست -رد شد اومدم سوال کنم دیدم ترسوندن من براشون سرگرم کننده تره تا آدرس دادن. با ترس از این کوچه به اون کوچه می رفتم و از این چاله به اون چاله می افتادم. بارون هم شروع شد و فضا رو ترسناکتر کرد.
پیش خودم گفتم خدایا, می شه برسم به جایی که می شناسم؟
هنوز دوسه دقیقه نگذشته بود که به یه خیابون ظاهرا درست حسابی(در رو دار) رسیدم . پیچیدم توش و بعد یکهو با شوق و ذوق ته خیابون دیوارهای زندان رو دیدم. دیگه از اونجا بلد بودم کجا برم. ماشین آقایون تعقیب کننده هم خوشبختانه پیجید به سمت پایین.
جلوی دیوارهای زندان نگه داشتم. باران شدیدتر شده بود اما احساس امنیت می کردم.
برای لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.. جایی که برای من علامت رسیدن به محل امن و آسایش یعنی خونه بود, الان برای انسانهای شریف زیادی زندان و شکنجه گاه بود. یادم اومد منصور اسانلو و بهمن امویی و خیلی دیگر الان در زندان گوهردشت هستند. همسرانشان الان چه حالی دارند. بچه هایشان ...

9- سال نو رو پیشاپیش تبریک می گم.
امیدوارم بتونیم سال 89 کار رو یکسره کنیم. طاقت من یکی که طاق شده!
یادش به خیر پارسال دل و دماغ داشتم چهارشنبه سوری و دم عیدی رفتم یه چند تا عکس از مردم گرفتم.
و چند عکس هم آخر اینجا.

10- این روزها مشغول رسیدگی به سبزه ام هستم. یه سبزه قلبی شکل بزرگ درست کردم.
گل می خرم و در گلدانهای بالکن می کارم. خونه رو کردم پر از گل. شاید از دلتنگی ام کم کنه.
ماهی می خرم. هم ماهی قرمز برای تنگ(به این قرتی بازی ها اعتقاد ندارم که نباید ماهی قرمز خرید. فکر می کنم دو تا ماهی رو از مردن و بی غذایی نجات بدم خودش یه کاریه), هم ماهی شیر و حلوا و سفد و قزل آلا برای مهمانان احتمالی. سبزی پلوی پرا از سیر تازه. سه چهار تا مرغ خریدم و دادم تکه تکه اش کنن. ناپرهیزی کردم و نصف بوقلمون هم خریدم. قیمتش از گوشت قرمز ارزونتره و تو انواع خورش ازش استفاده می کنم.
خوش خوشان با سی با شبی یک کار خونه تکونی انجام می دیم. یک شب شیشه ها و پرده ها رو می شوییم. یک شب یخجال فریزر رو خالی و تمیز می کنیم. یک شب با هم فرش ها رو شامپو می کنیم. بقیه ش رو هم می ذاریم برای تابستون.
بیکاری! نمیشه که خودکشی کرد!

11- نوشته های پسر سرزمین رویایی خیلی بهم می چسبه. علی رغم عصیانی که داره یه نوع آرامش تو نوشته هاش هست..

12- هر وقت خواستید با یه کلیک به طور اجمالی بدونید تو اینترنت (در مورد مملکتمون )چه خبره کافیه رو بالاترین کلیک کنید.
البته اینو هم در نظر بگیرید که هنوز همه مردم ایران به اینترنت دسترسی ندارن .

لینک در بالاترین



دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

تا برآریم نفس, یشکنیم این قفس!

1- حلقه ها روز به روز تنگ تر می شوند.
این روزها چیزی کم دارم. چیزهایی کم دارم. شب بی "اعتماد" خوابم نمی برد. کانال های مورد علاقه ام را نمی توانم بگیرم. بی بی سی را چند ماهی می شود است که نمی توانم ببینم. وی او ای هم به همان بلا دچار شده. بیشتر کانال های ام بی سی که فیلم سینمایی نشان می دهند را هم نمی توانیم بگیریم.
نمی توانم بزنم به خیالی. نمی توانیم بزنیم به کوچه علی چپ و تریپ شتر دیدی ندیدی.

به آقای ماهواره ای می گویم این روزها کارت سکه است ها, به خاطر پارازیت مرتب صدایت می زنند که دیش هایشان را بروی دوباره تنطیم کنی.(وقتی به او زنگ زده بودم بیاید, شرط کرده بود که اگر حتی کارم راه نیفتاد باید به او 10 هزار تومان حق القدم بدهم.ناچارا قبول کرده بودم.)
باتاسف سری تکان داد و گفت این طوری ها هم نیست. بیشتر جاها- مثل محل شما- آنقدر پارازیت زیاد است که می دانم بی فایده می آیم و می روم. با جان و دل پول نمی دهند. همه ناراحت و عصبی و دلمرده شده اند. خوب روی من هم اثر کرده. پولی را هم که می گیرم حلال نمی دانم.
. قبلا 5 هزار تومن می گرفت. فوری دیش ها را تنظیم می کرد می آمد با شوخی و خنده میوه و چایی اش را می خورد و با سی با کمی بحث سیاسی می کرد و سر به سر می گذاشت و با لبی پر از خنده می رفت. این دفعه دو ساعت تمام وقت گذاشت دریغ از یک ذره تغییر.

2- ما چهار زن سر خط سوار تاکسی می شویم. من وسط صندلی عقب می نشینم(جایی که اصلا دوست ندارم بنشینم) تا راه می افتد, همه موبایلهایشان را در می آورند به جز من. نفر جلویی و دست چپی مشغول صحبت با یارشان هستند و می خندند . اما زن سمت راستی عکسی روی موبایل می بیند و اشکش جاری می شود و فین فینش در می آید. می خواهم سرم را برگردانم که فضولی حساب نشود که خودش موبایلش را جلویم می گیرد. تروخدا اینو ببین! عکس مرد خوش تیپ قد بلندی ست که بچه ای زیبا در بغل دارد.
- برادرمه. یعنی بود. در تیم بسکتبال بازی می کرد خیلی مهربان و قوی و سرحال و قبراق و شوخ بود. معتاد شد و عین شمع آب شد و مرد.
با تاسف. می گویم:
- می گفتن قدیما اشرف مواد مخدر وارد می کرده حالا کی؟
آهسته می گوید: دست روی دلم نذار. همین الان اراده کنم و از تاکسی پیاده بشم دو دقیقه دیگه انواع و اقسام مواد مخدر از تریاک و هروئین بگیر تا شیشه و کریستال و کراک و علف تو کیفمه.
بلند می گویم: خوب به نفعشونه که جوونای ما معتاد بشن و بی خیال نوع حکومت و ...
دستم را می کشد و با صدای خفه ای می گوید: هیسسسسس! یواش! مگه نمی دونی راننده تاکسی ها همه خبر چینن. از جونت سیر شدی؟
آخر خط وقتی همه پیاده می شویم. راننده وقتی می خواهد بقیه هزار تومن مرا بدهد می گوید:
- تورا به علی می بینی؟ همه فکر می کنن ما آنتنیم. در صورتیکه الان مظلوم تر و زجر کشیده تر از راننده تاکسی تو ایران نیست.
زمان شاه ما چی کم داشتیم؟ با روزی چند ساعت کار بهترین زندگی را داشتیم. کی از گوشت و برنج کیلویی هفت تومن بدش میاد؟ کی بدش میاد ساعت چهار بعد از ظهر روزیشو در بیاره و بره پیش زن و بچه ش؟
الان ما فقط داریم به اندازه پول استهلاک ماشینمون درمیاریم و می خوریم
می گویم : از حرف اون خانم ناراحت نشو. خیلی سال پیش می گفتن وزارت اطلاعات تعدادی از بسیجی ها رو گذشاته تو کارای مختلف از راننده تاکسی بگیر تا دکه روزنامه ای و سیگار فورش و.... حالا هنوز تو ذهنا مونده.
گفت یه روزی بله! این کارو می کردن. اما حالا همونا هم شدن مخالف. بعد روبان سبزی که بسته بود روی دسته چراغ راهنما, جایی که از دید مسافران معلوم نبود , نشان داد و گاز داد و رفت...

3- وقتی تو تلویزیون مدام می گن:
- بهترین فیلم های سینمایی در سه شنبه آخر سال!
یا:
- چهارشنبه سوری بمونیم خونه خطرش کمتره.
معنا و مفهوم آن این است که مردم قراره همه بریزن بیرون و اینا خیلی می ترسن!





چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

تنها کار مثبت اسمشو نبر در طول زندگی اش!

خدارو شکر نمردیم و یه کار مثبت از آقا دیدیم!
با اینکه یکی براش چاله کنده بود یکی از ترس خشکیدن درخت رهبری با صدمن خاک چسبیده به دورش براش گذاشت تو چاله, ایشون لطف کردن و چند بیل خاک توی شکاف باقیمانده ریختن و یکی هم آبپاش پر از آب دادن دستش تا مرحمت کنن و به نهال رهبری آب بدن, اما همین که ایشون برای یک ساعت هم که شده به جای دستور قلع و قمع مردم این مملکت و غارت بیت المال, یک درخت که نماد سبزی است بکارن پیشرفت خیلی بزرگیه!

بالاترین

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

کابوس مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود...

1- گیجم...
این روزها وقتی تلویزیون را روشن می کنم یا از روی بی حواسی رادیو را, باورم نمیشود دارم وقایع امروز را می بینم و می شنوم. می گویم شاید خواب باشم.
این مردک کیست که دارد حرف می زند؟ واقعا رئیس جمهور ماست؟ این یکی واقعا رهبر است؟ از کی ما اینقدر احمق شدیم که برای همه امور احتیاج به قیم داریم و برای هر کاری باید اجازه او را داشته باشیم و به اسم او حتما کلمه معظم بچسبانیم؟
چه کابوس بدیست این.
این آخوند کیست که دو ساعت است دارد ما را به سبک هزاران سال پیش نصیحت می کند؟ این کارشناسان کیستند که چهار ساعت است دارتد شر و ور می بافند و فکر می کنند برای فجایع انسانی و اقتصادی و فرهنگی اخیر توجیه محکم دارند؟
این هیئت دولت مردانه و ریشو و ذوب در ولایت, این مجلس مسخره که تقریبا هیچ یک از مردم مارا نمایندگی نمی کند واقعا مجلس کشور من ایران است؟
می زنم کانال بعد. دارد قسمتی از یک سریال را نشان می دهد. مو و تمام قسمت های بدن زن ها همه به طرز مسخره ای پوشیده شده. مجری ها همه انگار از مجلس ختم مسجد برگشته اند.
آیا من کانالهای طنز تلویزیون را گرفته ام ؟ چرا خنده ام نمی گیرد؟ کانال های جدی اش کجاست؟
می زنم روی ماهواره. کانال هایی که پارازیت ندارد دارد جوانان نازنین ما را نشان می دهد که توسط افراد نامعلومی به نام لباس شخصی کتک می خورند. به خاطر ابراز عقیده شان واقعا کتک می خورند! زخمی می شوند. به زندان می افتند. اعدام می شوند!
باورم نمی شود! من کجا هستم؟ خوابم؟ نکند مرا دزدیده اند و به کشوری به دور از تمدن برده اند؟ گیجم...
در شبکه های مختلف افرادی یک به یک می آیند برای من و بقیه هموطنان من دل می سوزانند... با تردید نگاه می کنم. گوش می کنم. مارا می گویند؟ نه بابا... همه چیز لابد روبه راه است و من فقط حالم بد است. نکند روانی شده ام؟ یا دارم کابوس می بینم؟
به اینترنت وصل می شوم. همه جا همان عکس ها و همان حرف ها... حالم بد می شود از بس خبر دستگیری و توقیف این روزنامه و آن نشریه را می خوانم.
ما اینقدر بدبختیم؟ نه. نه. حتما سی سال پیش پدران و مادران ما نگذاشته اند به اینجا برسد؟ آنها زندگی بهتر می خواستند نه هزاران بار بدتر.

می روم به صورتم آبی می زنم تا شاید بیدار شوم...
به یاد شلوغی های بعد از انتخابات می افتم... با عجله می روم سراغ عکس هایی که از تظاهرات و تجمع ها گرفته ام... و از کسانی که به ما حمله کرده اند. از تجمع آرام 60 هزار نفره ای که برق را بر روی ما قطع کردند تا صدای نماینده های واقعی مردم را نشنویم. از کتک ها, از زخم ها. همه راست بود... اما ما امسال همه به پا خواسته ایم. خیلی هستیم. همه سبزیم. همه یک دلیم. همه یک هدف داریم.
همه با هم می توانیم از این کابوس خلاص شویم... باید بتوانیم... باید خلاص شویم... دیگر طاقت ندارم... نمی خواهم بچه هایمان هم سرنوشتی چون ما پیدا کنند. ایران آباد و آزاد خودم را می خواهم...





2- به ویولت و روحیه اش غبطه می خورم. تنهایی بلند شده رفته کلی از شهرهای اروپایی رو گشته. بدون کمک
همینه هر وقت بیام اینترنت حتما باید یه سری هم به وبلاگش بزنم. خیلی دوستش دارم.

3- بهم دلداری می ده می گه خودتو جای اینا بذار ببین برای بقای خودت چیکار می کردی؟.
می گم من جاشون بودم خیلی راحت معذرت می خواستم حکومتو می سپردم دست مردم. می گه دِ نه دِ! منظورم اینه که فکر کن تو مثل اونا قسی القلب و دیکتاتور و زراندوز و مال مردم خوری! می گم خوب... وقتی می دیدم دیگه کسی منو نمی خواد و هر روز آشوبه و دیگه با زور اسلحه دارم حکومت می کنم ثروتی که تا به حال جمع می کنم برمی دارم می رم...
- کجا؟
- چه می دونم, سوریه ای, روسیه ای, چینی, ونزوئلایی,....
- خیلی ساده ای! اولا این کشورها مگه مغز خر خوردن این همه آخوند و اطلاعاتی رو راه بدن؟ شاه به اون شاهیش و اون همه دوست تا مدت زیادی نتونست یه جا برای خود و اعضای خانواده اش دست و پا کنه .
- خوب می رفتم به استان سی ام ایران کومور
- به همین راحتی از این خوان نعمت نفت و ثروت و قدرت و کشور قشنگی مثل ایران دست می کشی؟
- خوب آره...
- عزیز من, می گم خودتو جای اینا بذار. انگار از پسش بر نمیای...
-نه والله. مثل آدمای دیکاتور فکر کردن خیلی سخته.

4- پرده های بین مردم و حکومت کاملا دریده شده و هیچ جوره نمی شه دوباره دوختش. آقا جان تلاش بی فایده ست.

5- نمی دونم ملت مگه از کیهان انتظار بیشتری داشتن که اینجور برافروخته شدن؟ خوب اینا تموم روزنامه ها رو بستن که فقط کیهان منتشر شه و هر شر و وری دلشون خواست بنویسن. همین نوشته نشون می ده چقدر عصبانی ین. از موسوی از خاتمی و از کروبی.
به قول بهشتی: عصبانی باش و از عصبانیت بمیر!



پ.ن.
اصل شعر : کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود...

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

خد بگم چیکارت کنه مهناز!

1- بهم گفت چقدر ازین روژای پایه نارنجی می زنی. یه بار قرمز خالص بزن ببین چقدر بهت میاد. دفعه دیگه اینطوری نبینمت.
ایندفعه که خواستم برم پیشش, یه روژ قرمزِ قرمز زدم. یه دستمال کاغذی رو تا کردم و دورشو هی لب زدم تا کمی کمرنگ شه.
اولین تاکسی که اومد رد شه تو سرپایینی همچین ترمزی کرد که صداش تا هفت تا خیابون رفت. موقع پیاده شدن هم با نیش باز بهم گفت مهمون ما باش!
سرچهار راه سرم توی بساط یه دستفروش بود که فروشنده با اینکه کلی مشتری از این دختر خوشگلا و جینگلا داشت اومد جلو خیلی گرم سلام علیک کرد و با شوق بی معنایی گفت وایسا بساطمو جمع کنم با هم بریم یه کباب مشتی بزنیم! و پنج انگشت دست راستشو جوری چرخوند که همین الان در حال گرفتن یه لقمه کله گربه ایه. دختر جینگیلا از تعجب داشتن شاخ درمیاوردن و هی به سرتاپام نگاه می کردن ببینن من چه مشخصه ای دارم که بهم گیر داده و چیزی دستگیرشون نشد.
با ناراحتی و تعجب گفتم به چه مناسبتی؟(اولش برای یک لحظه فکر کردم حتما یکی از کسایی که از طرف ان جی او بهش کمک کرده بودم. اما همه اونا معمولا با احترام باهام رفتار می کردن این یکی چرا اینقدر می شنگید) گفت توروخدا بیا دیگه. و خواست بیاد جلو که دستمو بگیره.
گفتم خدا شفات بده. و با عجله دویدم رفتم. از دم جیگرکی رد می شدم ساعت یازده بود و مغازه خلوت. جیگرکی دوید جلو گفت بفرمایید چند سیخ جیگر مهمون ما باش!
امروز چه خبر بود؟
خدا خدا می کردم زودتر برسم خونه ی مهناز. خدا دعامو اجابت کرد و رسیدم. دم در رختکن که شالمو برمیداشتم تو آینه سرخی لبمو که دیدم.
مهناز! خدا بگم چیکارت کنه!
گپ زدن با مهناز همه چیو از خاطرم برد.(اصولا موقع غیبت همه غم های انسان فراموش می شه)
موقع برگشتن با اینکه وقت ناهار بود و دندونای کباب خوریم هم هیچ عیبی به هم نزده بود هیچکس به ناهار دعوتم نکرد. صدای کشیده شدن هیچ ترمز تاکسی به گوش نرسید! سگ محلِ سگ محل!
یواشکی یه آینه از کیفم درآوردم دیدم روژم موقع چایی و میوه خودن خونه ی مهناز کاملا پاک شده.


- نه همین ماتیک قرمز, نشان کباب خوردن؟


پ.ن.
رفراندوم رو شدیدا" پایه ام!

پ.ن.2
زیتون بلاگفا پر؟
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 14:44 توسط:پشتیبانی
با سلام
کاربر محترم بلاگفا : طبق گزارشات رسیده شده از طرف کاربران بلاگفا وبلاگ شما حاوی مطالبی خلاف قوانین می باشد
برای پاره ای از توضیحات به سایت زیر که در پایین این نظر گذاشته شده است بروید
در غیر این صورت وبلاگ شما طی یک هفته ی اینده بصورت اتوماتیک حذف خواهد شد
در پایان
این اخطار ممکن است بصورت اشتباهی برای شما ارسال شده باشد
در این صورت می توانید موضوع را به اطلاع ما برسانید

با تشکر پشتیبانی بلاگفا
وب سایت ایمیل [ نظر خصوصی ]




(لطفا یکی از دوستان که ساکن خارج کشوره تو نظرخواهی این وبلاگه بنویسه زیتون چه گناهی داشت که فیلتر شد و حالا هم می خواهید حذفش کنید؟ همین کارارو می کنید که هنرمندا و نوابغ و دانشمندا دلسرد می شن می ذارن از این مملکت می رن :) ))فیلتر شدنم کافی نبود که دارین وبلاگمم می بندین؟
خدا بگم چیکارت کنه مهناز شیرازی!
!( تشابه نام فامیل دوستم مهناز با آقای علیرضا شیرازی مدیر بلاگفا تصادفی می باشد)


پ.ن. 3
زین پس به جای واژه های منحوس قرمه سبزی, کوکو سبزی, سبز قبا, سبز مغز پسته ای, سبزی خوردن و...
بگویید: قرمه آبی, کوکو آبی, آبی مغز پسته ای, آبی خوردن,
چشم سبزها باید لنز آبی بزنن و...
از رنگ پرچم که عزیزتر نیستن

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

"خامنه ای با شمایل مبدل به میان مردم میرود" داستانی از ولگرد

نيمه شب است " خجسته "خانم ازصدای دعا و ورد خواندن "اقا "بيدار ميشود. در نور کم چراغ خواب"اقا" را می بیند لبه تخت اش نشسته. سرش را توی دستانش گرفته . با خودش حرف میزند. و گاهی میگوید الله اکبر... ! الله اکبر ...!!
خجسته خانم از تختخواب اش که در طرف دیگر اطاق است بلند میشود . میاید کنار تحت " آقا" می نشیند .
ــ اقا جان چرا بیدارید چه تان شده است ؟
دستتان درد میکند ؟ باز فشارتان بالا رفته ؟ و یا باز فراموش کرده اید " پوشک"تان بگذارید !!
اقا سرش را بلند میکند نگاهی به همسرش میاندازد.
ــ نه عیال چیزیم نیست . خوابم نمیبرد . فکرم ناراحت است سخت از کارهای اطرافیانم عصبانی هستم. فکر های بدی به سرم میزند.
ــ چرا اقا ؟
ــ این حرام زاده ها ی اطراف ما وحتی مجتبای بیشرف پسر مان را میگویم همپالکی هایش و ان شکم گنده به من دروغ میگویند .هر وقت از انها از اوضاع داخل سوال میکنم انها میگویند : همه جا امن امان است ! من که خر نیستم باور کنم !تلویزیون و ستلایت راهم در این بیت از کار انداخته اند. که من هیچ خبری از دنیای خارج نشنوم . بیشرمها میگویند:
که نگاه کردن به تلویزیون و گوش کردن به اخبار بی جهت نگران ام میکند و برای قلبم خوب نیست .
در این بیت هم که به ملاقات من میایند.
برایم جوک میگویند و دود دم راه میاندازند ! واز پیشرفت های نیروی اتمی و موشک ها یمان حرف میزنند ! و یا از قیمت دولار.. یورو ..و نفت ..و چاوز.. و شیخ نصرالله .. بشار اسد .. حماس .. فجایع اسراییل .. زلزله هایتی ..جنایات امریکا وازاین چیز ها برایم قصه میگویند.
فکر میکنند که مرا با این نوع لات و ئلات خوشحال می کنند!! از وضع داخل که سوال میکنم میگویند :
امام ناراحت نباشید یک مشت خس وخاشاک بلند شده بود انها راهم جارو کردیم وبه هوا رفتند.
ولی عیال میدانم این ولد زنا ها همه شان دروغ میگویند و من بیشعورهم نشسته ام مثل بز بربرنگاه میکنم !!
نمیدانم در کله پوکشان چی است این مملکت را میخواهند به کجا ببرند ؟
هر گهی میخواهند به اسم من میخورند !باید یک کاری بکنم تا از اوضاع دقیقا خودم باخبر شوم ؟ خدا مرا از دست اینها راحت کند !خجسته خانم میگوید :
ــ خدا نکند آقا ..
من یک راه حل برایتان دارم که بفهمید در ایران اسلامی مان چه میگذرد !! شما هم مثل" رضا شاه" خدا بیامرز! و یا" شاه عباس کبیر" لباس مبدل بپوشید . خودتان بروید توی مردم ببینید اوضاع در چه حال است و مردم در باره شما چی فکر میکنند !!
با شنیدن این پیشنهاد یک دفعه گل ازگل "اقا" باز شد ..
ــ عجب فکر خوبی بسرت زده" خجسته خانم ". همین فردا این کار میکنم . اما این موضوع باید بین من و تو باشد . ولی چه کنیم که کسی متوجه غیبت من از بیت نشود ؟
ــ حاج افا برای چند ساعت اصلا مشکل نیست . من کمی ازریشتان را کوتاه میکنم! یک شلوار جین می پوشید . یک پیرهن معمولی به تنتان می کنید . یک کلاه بیسبال هم سرتان می گذارید . که با بسیجی ها اشتباه نشوید. ً
با آن ماشین بنز سفید که شیشه های دودی دارد از محوطه بیت خارج میشویم .من رانندگی میکنم . میبرمتان میدان انقلاب در انجا شما را پیاده میکنم . شنیده ام انجا بهترین نقطه تهران است . بسیار شلوغ است . با هر نوع ادمی میشود برخورد کرد . از بی سواد تا تحصیل کرده گرفته تا پیر وجوان و زن ومرد.
شما می توانید در انجا با هر نوع ادمی از نزدیک صحبت کنید. و از اوضاع داخلی مملکت با خبر شوید و ببنید مردم در باره حکومت و رهبری شما چگونه فکر میکنند. ! دوسه میلیون تومن هم بهتان میدم که اگر جایی گیر افتادید . به ان ماموران رشوه گیربیشرف بدهید خودتان را خلاص کنید!! انها همه شان پولی هستند !!این را که میگویم از بعضی خانم های دوستان شنیده ام که هر کاری را میتوان در این مملکت با رشوه انجام داد . راستی عصایتان را هم ببرید عینک هم بزنید و یک کتاب و یا روزنامه هم زیر بغل تان بگیرید.
....
روز بعد" خجسته خانم " شکل و شمایل اقا را انطور که گفته بود درست کرد و اقا را دور از چشم اهل بیت سوارآن اتومبیل بنز کرد در حالیکه خودش رانندگی میکرد از محوطه بیت بدون اینکه سوئ ظن نگهبانان برانگیزد از در برزگ اتوماتیکی بیت خارج شدند.
"اقا" در صندلی عقب کز کرده بود ! گاهی از شیشه دودی اتومبیل بیرون را نگاه میکرد بیاد روزهای پیش از انقلاب میافتاد .حسرت زمانی را میخورد که کسی او را نمیشناخت در خیابان ها ازادنه پرسه میزد .
خجسته خانم با احتیاط و با ترس ولرز از خیابان های شلوغ شمال شهر به طرف مزکز شهر از میان تراقیک سنگین با زحمت گذشت . چندین بار کم مانده بود گم شود مجبور شد از راننده ها وعابران خیابانها ادرس بگیرد چندین بار هم نزدیک بود تصادف کند . بلاخره پرسان پرسان به میدان انقلاب رسید .
روبه به "اقا " کرد و گفت اینجا همان میدان ۲۴ اسفند قبل از انقلاب است . که اسمش را انقلاب گداشته اند. من در گوشه ای از این میدان توقف میکنم . شما پیاده شوید . وقتی گشت وگذارتان تمام شد و خواستید به بیت برگردید !درجا یی بیاستید به مبایل من زنگ بزنید ادرس بدهید من میایم سوارتان میکنم . این هم مبابل در حالیکه تلفن را به دستش میداد گفت :شماره مرا که بلدید؟
"خجسته خانم " درگوشه ای از میدان در جلو یک ایستگاه تاکسی توقف کرد .همین که "اقا" را پیاده کرد . یک پلیس بطرف او امد گفت : آی " حاجیه خانم " اینجا توقف ممنوع بود .شروع به نوشتن برگ جریمه کرد. خجسته خانم بدون اینکه اعتراض کند قبض را از پلیس گرفت . روی صندلی کنارش گداشت به "اقا " که رفت بود در صف تاکسی ایستاده بود دستی تکان داد و پایش را روی گاز گذاشت و در بین تراقیک خیابان انقلاب گم شد .
..................
" اقا " از دیدن دست فروشها و انبوه جمعیت در میدان و اتومبیل ها که در حرکت بودند و در هم میلولیدند کمی وحشت کرد . سالها بود که بین مردم عادی رفت امد نکرده بود . سعی کرد به اعصابش مسلط شود نگاهی به اطراف انداخت چشمش به خانم مسنی افتاد که گوشه چادرش را به دندانش گرفته بود و در یک دست اش بقچه ای بود و با دست دیگرش دست پسر بچه ای را در دست نگاه داشته بود در کنار او در صف نا منظم مسافران ایستاد. ازان خانم پرسید
ــ ببخشید همشیره این تاکسی ها از اینجا به کجا میروند؟
آن خانم گفت : این صف مسافران میدان امام حسین است . شما کجا میخواهید بروید ؟
ــ منظورتان میدان فوزیه قدیم است؟
ان زن در حالیکه میخندید .
ــ بله اقا میدان" فوزیه " سابق این بیشرف ها اسم همه خیابا ن ها راعوض کردند ادم ها را گم و گور کردند! خاک برسرشان بگو با اسم خیابانها چکار داشتید ؟ شما بگویید اقا اخر امام حسین میدان داشته ؟
"اقا "اخم هایش را کمی توی هم کشید ولی چیزی نگفت .
و زن از اینکه او میدان امام حسین را "فوزیه" نامیده بود فکر کرد که همدلی پیدا کرده !
شروع کرد به فحش دادن به اخوند ها و حکومت اسلامی..
ــ اقا این روضه خوان ها ۵ریالی که این مملکت ما را تصرف کرده اند هم شان دزد و مفت خور و ادم کش هستند.!
در همین موقع یک تاکسی جلو صف ترمز کرد که صف بهم ریخت ادمهای توی صف به طرف تاکسی هجوم بردند هر کسی میخواست زودتر سوار شود. یکی از مسافران توی صف فریاد کرد خانم ها و اقایان " جان رهبر" نوبت را رعایت فرمایید که مسافران شروع به خندیدن کردند. یک پیر مرد همسن "اقا "که کنار او ایستاده بود در گوش " اقا "گفت قبر پدر رهبر...
ولی جمله اش تمام نکرد . بعد چند لحظه روبه "اقا" کرد و گفت :
حاجی واقعا اینها به اسم خدا واسلام.. ریدن به این مملکت .این دیوث ها اخلاق و انسانیت را هم از ما گرفتند!! هیچ کس به حق هیج کس احترام نمی گذارد این صف نمونه اداره این مملکت است و رفتار این مردم ناشی از رفتار این حکومت است . مردم بی تقصیر هستند . اون بالا خودش و ملیجک اش واعوان و انصارش. هرکدام بنوعی ایران را چپاول میکنند .و به این مردم ظلم میکنند زندان میاندارند اعدام میکنند به جان مال زن مرد تجاوز میکنند !!
در نتیجه رفتار مردم با یکدیگر این شده که هر کس به فکر خودش باشد ولی مطمئن با شندعاقبت صدامییان روزی در انتظار ان ها خواهد بود .
دیر وزود دارد ولی سوخت وسوز ندارد !!مرد ساکت شد و رویش را از او برگرداند. "آقا" مات به بدون اینکه چیزی در جواب او بگوید به او خیره شد .به فکر فرو رفت باور نمی کرد که چه دارد میشنود!!
در همین موقع ان تاکسی مسافر اش تکمیل شد و راننده گاز داد رفت.
و تاکسی بعد جلو صف درهم برهم ترمز کرد .خانمه که کنار" اقا " ایستاده بود روبه او کرد و گفت:
ــ حاجی جان هیج کس اینجا نوبت را رعایت نمیکند. این پنجمین تاکسی که این بی مروت ها نوبتم را از دستم گرفتند این که صف نیست هر کس زورش برسد میپرد جلو سوار میشود درست مثل جکومت .بااین بقچه وبچه هم برایم سخت است اتوبوس سوار شوم . خدا عوض تان بدهد اگر در تاکسی بعدی به من کمک کنید سوار بشم !!
ــ جاجیه خانم شما خانه دار هستید ؟
ــ نه خیر اقا من خانه های مردم را تمیز میکنم . تا یک نون خالی سر سفره خانواده ام بگذارم . دوتا پسر بزرگ و دوتا دختر دارم که دانشگاه شان را تمام کردند پسرهایم بیکارند . کار گیرشان نمی اید ویکی از دختر هام شوهر کرده این بچه نوه دختری من است. شوهرم هم علیل و ذلیل افتاده گوشه خانه من باید خرج همه انها را بدهم ..
این روزگار من است . این روضه خوانها پول های ما بیچاره را میبرند خرج فلسطین و لبنان و کجاها که نمی کنند ما بیچاره ها درایران باید از گرسنگی بمیریم .
خدا انشالله که ریشه شان را بسوزاند از وقتی اینها امده اند من یکی که از هر چه دین و خدا و پیغمبر است بیزار شده ام. ان خدا بیامرز اگر دزد بودجیب اش برای مردم سورا خ داشت !! و پول این ملت را به هیچ احدی نمیداد .خودش میخورد به مردم هم میداد اینها فقط خودشان میخورند و میدزدند!!
"اقا" ساکت بود میدید که خانمه بد جوری بالای منبر رفته بود ول هم کن نبود .احساس میکرد از شنیدن ان حرف ها شکمش پر از اسید شده و دلش درد گرفته بود ! بعضی از مسافران اطراف ان خانم هم با او همصدا شده بودند. هر یک جور بد و بیراه به حکومت و اسلام و رهبر رییس جمهور میداد !!
: "اقا "احساس کرد دیگر قادر به شنیدن حرف های ان ادم ها نبود . سعی میکرد چیزی نشنود میخواست گوشش هایش را بگیرد .در دلش ارزو میکرد ایکاش به حرف خجسته گوش نمیکرد ونمیامد . یاد کفته حضرت علی افتاد : که نباید به حرف
ز ن گوش کرد !نتیجه اش این شد که این همه بد وبیراه بشنود. ناگهان حس کرد سرش گیج میرود دهانش خشک شده بود پاهایش رمق ایستادن ندارد. روی زمین نشست..
حانمه کنارش با دست پاچکی گفت حاجی.. حاجی.. جه تان شد وای خاک برسرم افا نگاه خشم الودی به زن انداخت .. در حالیکه دست هایش را تکان میداد ناگهان با صدای بلند شروع کرد به فحش دادن به خمینی و رهبر و اسلام جمهوری اسلامی!!
یک اباس شخصی که ازان نزدیکی میگذشت فحش های اورا شنید .درحالیکه رگهای گردن اش کلفت شده بود . بطرف او دوید!
ـــ مردتکه احمق ضد انقلاب به حکومت اسلامی و اقای خمینی فحش میدهی؟ خفه شو نفهم الاغ..!!
تلفن اش را از جیبش بیرون اورد با کسی حرف زد . طولی نکشید که یک جیپ گشتی پلیس با دو مامور جلو صف ترمز کرد.
ماموران ازان پیاده شدند با عجله امدند " اقا" را از زمین بلند کردند . دست های او را با بند نایلونی بستند. و کشان کشان او را به داخل اتومبیل شان انداختند.
جانمه که کنار او بود. روبه ماموران کرد فریاد کرد
ـــ با با این پیر مرد بد بخت را ولش کنید اون تا چند دقیفه پیش خوب تود نیدانم چرا یکدفعه به سرش زد ؟ بیچاره که چیزی نگفته لابد از فشار بدبختی حرفی از دهنش در رفته. شاید دیوانه است ! تروخدا ولش کنید . ماموران به اعتراض ان زن .بقیه مسافران اعتنایی نکردند سوار اتومبیل شان شدند در مقابل چشمهای حیرت زده مسافرا ن توی صف . با سرعت از انجا دورشدند.وان لباس شخصی فاتحانه نگاهی به مسافران صف انذاخت راهش راکشید و رفت و دربین جمعیت که در پیاده رو در حال حرکت بودند گم شد .
ماموران "آقا" را در صندلی عقب اتومبیل در وسط نشاندند و دوتا از ماموران دوطرف او نشستند مامور دیگر رانندگی میکرد.
"اقا " به انها نگاه کرد همه انها ته ریشی داشتند و با هیبتی زشت .بیرحمی ازچهره انها میبارید ! او دقیقا نمیدانست که اینها پلیس هستند یا پاسدار؟ دومامور دوطرف اش شروع به تهدید او کردند. او را به باد فحش های رکیک گرفتند .هرچه گفت مرا کجا میبرید؟ جواب نمی داند . "اقا" شروع به التماس کرد که او را ازاد کنند!! در عوض عجز ولابه های اودر مامور دوطرفش در حالیکه می خندیدند گاهی مشت و لگدی هم نثارش میکرد !!
میگفتند که ساکت باشد . یکی از انها گفت: حالا حاجی جان برایمان بگو
که تو سلطنت طلبی یا منافق و یا جاسوس امریکا و اسراییل و یا کمونیستی یا بهایی!! اقا که گویا قراموش کرد که کجاست !! با صدای بلند گفت من طرفدار ولایت فقیه هستم !! با شنیدن این حرف هرسه مامور قاه قاه خندیدند یکی از انها گفت مرتکه به جمهوریاسلامی فخش میدهی و میگویی طرفدار ولایت فقیه هم هستی عجب این ولد زنا رویی داره !
بهت بگم "نا حاجی " تو به اسلام و رهبر در ملا عام توهین کردی !! به زودی به سزای توهین هایت خواهی رسید. میبریمت جایی که همه جور خوب نشانت مید هند. تا از گه خوردنت پشیمان بشوی .اگر زنده ماندی دیگر به رهبرو اسلام توهین نمی کنی !!
تا "اقا " سعی میکرد چیزی بگوید فریاد می کشیدند خفه شود طاغوتی بی دین!!
"اقا " باور نمیکرد اینهمه تحقیر را میتواند تحمل کند . در حالیکه در دلش هزار فحش نثار خجسته میکرد که او را به این روز انداخته ..
یکدفعه یاد پولی اقتاد که خجسته خانم به او داده بود . چون دست هایش را بسته بودند با ترس از یکی انها خواست اگر ممکن است دست کند به جیب اوکیف بغلی اورا بیرون بیاورد!
ان مامور به او گفت امیدوارم که بمب در جیب ات نداشته باشی !!
"اقا" لبخند تلحی زد و گفت نه! میخواهم خوشحالتان کنم !!
مامور با ترس ولرز دست کرد جیب اقا. کیف بغلی او را بیرون کشید انرا باز کرد چشمش که به دسته های بزرگ هراز تومنی افتاد از خوشحالی فریادی کشید و به دو مامور دیگر پولها را نشان داد و گفت بچه ها ببینید امشب پارتی داریم ..
روبه "اقا "کرد.گفت ببخشید"حاجی جان "اگر اذیتتان کردیم. المامور المعذور!! از حالا دیگر اصلا ناراحت نباش ماهم مثل تو هستیم . ما هم میگوییم گور پدر رهبرو جمهوری اسلامی و رئیس جمهورش !!
ما هم از این دیوث ها دل خوش نداریم اماچه کنیم باید یک جوری زندگی کنیم و شکم خانواده هایمان را سیرکنیم .
یکی از ماموران نخ نایلونی را که با ان دست های "اقا" را بسته بودند با چاقویش پاره کرد.
بعد با لخن مهربانی از اقا سوال کرد:
ـــ حاجی جان کجا میخواهید شما را پیاده کنیم؟ .اگر بخواهید تا منزلتان هم میتوانیم شما را برسانیم !! "اقا " که ترس اش ریخته بود دستی به ریش اش کشید و گفت: ممنون مرا در همین جا پیاده کنید .
یکی از ماموران گفت ببخشید
دراین شلوغی نمیتوانیم این کار بکنیم یک جای خلوت تر بگویید روی چشم شما را پیاده کنیم !!
ــ میتوانید در بلوار الیزابت جلو پارک فرح مرا پیاده کنید؟!!
ماموران هاج و اج به او نگاه کردند از اوپرسیدند بلوار الیزابت کجاست ؟ " اقا" از حافظه قدیمی اش کمک گرفت شروع کرد به نشانی دادن دادن و نام بردن خیابان های ااطراف . چون اسم بعد از انقلاب انجا را نمی دانست .
بعد ازکلی توضیح یکی از ماموران گفت اها پارک لاله را میگویید ؟
اقا شما هنوز قبل از انقلاب زندگی میکند ؟. فهمیدیم کجا را میگویید ! بلوار کشاورز پارک لاله !! ولی به شما نصیحت میکنیم که هیچوقت از اسمهای طاغوتی استفاده نکنید که ممکن است برای خودتان درد سر درست کنید .
راننده بطرف بلوار کشاورز حرکت کرد وبه انجا رسید روبه "اقا"کرد گفت : اینهم پارک لاله کجا میخواهید پیاده تان کنیم .
اقا تشکر کرد گفت :همین جا جلو درورودی پارک
راننده اتومبیل را جلو در ورودی پارک متوقف کرد. یکی از ماموران رو به او کرد گفت برادراز این به بعد مواظب حرف زدن ات باش به رهبر و جمهوری اسلامی در انظار بد بیراه نگو!!
قبل از اینکه آقا پیاده شود یکی از ماموران به او گفت:
"حاجی" راستی اگر دوست دارید امشب شما هم میتوانید به پارتی ما بیایید. هر چه بخواهید در بساط مان داریم !! البته با پول خودتان مهمان ما هستید از شما خوب پذیرایی میکنیم !! راستی پول اتوبوس یا تاکسی داری!! آقا گفت نگران نباشید تلفن میکنم کسی دنبالم میاد..
یکی از مامورها پیاده شد در عقب اتومبیل را برایش بازکرد با احترام اورا از اتومبیل پیاده کرد و خودش سوار شد انها به سرعت از انجا دور شدند.
اقا چند دقیقه ای کنار خیابان جلو در ورودی پارک مبهوت ایستاد . تمام وقایعی را که در ان چند ساعت برایش اتفاق افتاده بود بیاد اورد .گویا فراموش کرده بو د که کیست ؟ زیر لب گفت : لعنت به این جمهوری اسلامی و بانی و پایه گذارش که ما ها بودیم !!
تلفن اش را از جیب اش بیرون اورد خوشخال بود که ان ماموران تلفن اش را ندزدیده بود ند . شماره " خجسته خانم" را گرفت. به او ادرس پارک را داد که بیاید سوارش کند .تلفن دوباره در جیب اش گذاشت.
سخت خسته و تشنه اش شده بود. رمق ایستادن نداشت و در انتظار " خجسته خانم " چشم به ترافیک خیابان دوخت..
ناگهان متوجه پسرجوانی شد که در کنارش ایستاده و درگوشش به اهستگی می گوید : "حاجی" همه جور مواد داریم .
پایان
ولگرد. بهمن 88



پ.ن.
وای خدا مردم از خنده. این پست ایمان کافر رو ببینید:
تحقيقات ثابت كرده كه مست كردن همان فوايد حركات يوگا را براي شما دارد،

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸

بیشتر ماموران نیروهای انتظامی با سرکوب مردم مخالفند

1- ماه ها پیش می خواستیم پروژه ای رو در شهری کوچک اجرا کنیم که خیلی به نفع مردم محروم بود.
چند جلسه تو جیهی گذاشتیم با شهردار و معاون, امام جمعه شهر, رئیس کلانتری, مسئول ارشاد و... که بودجه و منابع انسانی ش رو از کجا می خواهیم تأمین کنیم و چیا می خواهیم به مردم آموزش بدیم و کجاها می خواهیم دفتر بزیم و...
قضیه ش مفصله. اما پس از کلی بحث و فحص و اجرای نمایشی قسمتی از کار برای مسئولین و هیئت همراهشون, در نهایت تونستیم موافقت همه شونو جلب کنیم. فقط نمی دونم چی شد که در جلسه آخر دو زن بسیجی بد اخلاق و کینه ای از کجا پیداشون شد که یکباره با تهمت به وابستگی به رسانه ها و منافقین زدن و تقلید از غرب کاسه و کوزه ی ما رو به هم زدن و کار به یکباره خوابید.
حتی یادمه خود رئیس نیروی انتظامی و چند مأموری که همراش بودن و امام جمعه و نیروهای شهرداری چقدر ابراز تاسف کردن از رفتار اون دو زن. چون با این طرح ما از کار اونا هم کم می کرد.(متاسفانه نمی تونم توضیح بیشتری بدم) فکر کنید, اونقدر به اون کار دلبسته بودم که برای اولین بار با میل و رغبت مقنعه سر میکردم که مشکلی پیش نیاد.

گذشت و گذشت تا اینکه چند روز پیش در استخر زنی خوشگل و خوش اندام اومد جلو و کلی ماچ و بوسه .
نشناختمش. گفت منو بادت نمیاد اون پروژه اون شهرستان. من جزء بچه های نیروهای انتظامی بودم.
یادم اومد خانوم پلیسی بود که روی چادرش آرم داشت و تو اون جلسه ها چقدر ازمون پشتیبانی کرد. بخصوص رابطه ش با من خیلی خوب بود...
حالا از اون شهرستان منتقل شده بود اینجا.
به شوخی گفتم, اگه آقایون نیروی انتظامی بدونن زیر چادر چه تیکه ای هست ولت نمی کنن.
کلی خندید. و بعد ابراز تاسف کرد برای به هم خوردن طرح توسط اون خانوم بسیجی ها. کفت من نمی دونم اینا چه طور به خودشون اجازه می دن در هر کاری دخالت کنن.
بعد از اون روز چند بار دیگه دیدمش و با هم دوست شدیم.
. هر بار از اوضاع مملکت بخصوص از وقایع بعد از انتخابات حرف می زنیم.
این بار ازش پرسیدم اوضاع مملکت رو چه جوری می بینی خانوم پلیس. نیروی انتظامی همه شون با سرکوب موافقن؟
گفت معلومه که نه. اکثرمون مخالفیم.
و گفت اونجور که شنیدم بالایی های نیروی انتظامی با هم در این رابطه جلسه می گذارن که ببینن چیکار کنن تا این قدر پیش مردم بده نشیم.

2- وقتی آخونده اومد تو صف تاکسی پشتم وایساد خیلی خوشحال شدم گفتم آخ جون, خوراک امروزمون در اومد. آخه خیلی وقت بود هر وقت سوار تاکسی می شم همه با هم هم عقیده ایم و کسی نیست سربه سرش بگذاریم.
تاکسی خالی که جلوم وایساد آخونده پرید که جلو سوار شه. گفتم حاجی, نوبت منه ها. با لبخند گفت من چاقم جلو بشینم بهتره. گفتم منم بارم زیاده وگرنه ماشین جلویی جا داشت. با احساس بزرگواری گفت: "اشکال ندارد"و رفت عقب نشست.
دو نفر دیگه که بغلش نشستن طفلکی ها داشت روغنشون درمیومد.
برای اینکه محک بزنم آخونده کدوم وریه. برگشتم عقب و پرسیدم حاج آقا چه خبر؟
با لبخندی ملیح در حالی که لنگشو گذاشته بود رو برآمدی وسط ماشین, گفت الحمدالله !امن و امان!
گفتم پس ایشالله اینا همین روزا رفتنی ین دیگه.
یکهو اخم کرد گفت: خدا نکنه!
گفتم شما که بنز سوار نیستید و پیاده اید دیگه چرا از اینا دفاع می کنی؟
گفت الحمدالله ماشینی هست . اینطور خواستیم به مردم نزدیک تر باشیم و اگه خدا قبول کنه امری به معروفی, نهی از منکری چیزی کرده باشیم.
گفتم پس انشالله(اینو غلیظ گفتم)متوجه شدید که هیچکی اینا رو نمی خواد!(روم نشد بگم شماها. گفتم طفلکی همین یکی دوروز مهمونه. خوب نیست زیاد آزارش بدم)
گفت شما اگه برنامه 20:30 کانال دو رو دیده باشید می دونید سران فتنه رو کی اجیر کرده ..

آقا, همین که اسم برنامه 20:30 رو آورد, صدای همه دراومد. راننده تاکسی گفت من که خیلی وقته دیگه تلویزیون دروغگوی خودمونو نگاه نمی کنم و فقط بی بی سی فارسی رو نگاه می کنم.(دمش گرم راننده تاکسیه. چون معمولا به خاطر جواز تاکسی شون می ترسن جلوی دولتی ها حرف بزنن) عقبی ها هم یکیشون گفت وی او ای نگاه می کنه و اون یکی هم گفت من هر شب از اینترنت اخبار دنیا و حتی مملکت خودمون رو دنبال می کنم.
منم گفتم تو برنامه های صدا و سیما 20:30 دیگه نوبرشه واقعا. یک خبر راست نمی شه ازش شنید..
اخونده عصبانی شد و هی می خواست ماهارو ارشاد کنه ما هم تلاش می کردم بهش بفهمونیم که حکومت ما دیکتاتوره و از زندانی کردن روزنامه نگارا و شکنجه و اعدام و باتوم و گاز اشک آور و سرکوب گفتیم. هر چی گفت صد برابر جوابشو دادیم تا آخر بیچاره هن هن کنان(دیگه نفسش در نمیومد) گفت کشتید منو. آقای راننده نگه دار. پیاده می شم.
دلم سوخت, گفتم حاج آقا کجا؟ بذارید به مقصد برسید بعد پیاده شید. با عصبانیت گفت تو یکی حرف نزن که از دستت سکته نکنم خوبه.
و شروع کرد به زنگ زدن به موبایل تا بیان دنبالش. کرایه هم یادش رفته بود بده. راننده بهش گفت. اومد از جیبش پول درآوره. پسری که عقب نشسته بود با خنده گفت ای یَه!!!!جیبش ماشالله تا کجاست هر چی دستش می ره پایینتر به تهش نمی رسه.
راننده هه از خنده داشت غش می کرد. گفت خدا خیرت بده یه دق دل اساسی خالی کردیم. خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم.

بعدا من البته از رفتار خودم یه کم عذاب وجدان گرفتم . ...

3- حزب الله گفته امشب ساعت 9 الله اکبر بگیم و جنبش سبز گفته ساعت 10.
الله اکبر بگید اما خداوکیلی عکس کسی رو تو ماه نبینید.

4- تو سوپری کلی ساندیس دیدم گفتم چطور بسیجی ها همه رو نخریدن؟ فروشنده و مشتری ها همه خندیدن. فروشنده گفت اونا می رن سر منبعش, یعنی خود کارخونه.

5- شهر امروز خیلی شلوغ پلوغه. صف جلوی عابربانکا چند برابر روزای دیگه ست.
همه یه جور تشویش دارن.

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

لقب بی مسمای فلاحیان

داشتم برنامه "دیروز, امروز, فردا" رو با شرکت فلاحیان نگاه می کردم و از حرصم تند تند کرانچی تند و آتشین چی توز می خوردم(باید بخورید تا ببینید چی می گم).
لقب کم آورده بودن زیر اسم فلاحیان نوشته بودن حجت الاسلام والمسلمین فلاحیان.
آخه بگو مگه مذاهب دیگه حجت الاسلام دارن که یه کلمه مسلمین هم می چسبونید درِ کونش!
مثل این می مونه که بگیم الکشیش والمسیحیون یا الخاخام والیهودیون!
اگه دنبال لقب بودین که اسمش طولانی تر بشه بهتر بود می نوشتید:
حجت السلام والقاتلین ولزنجیریون...
والله بیشتر هم بهش میومد.

لینک در بالاترین

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

چرک گلو(+18)

سی با چراغ قوه آورد و نورشو انداخت تو گلوم.
- بگو اَ... بازتر... بازتر... آخ آخ... حسابی چرکیه. دو سه تیکه بزرگ چرک چسبیده به لوزه هات.
از صبح گلوم شدیدا می سوخت و موقع غذا خوردن یا آب دهان قورت دادن حسابی درد می کرد(نکته مهمش همینجاست. موقع غذا خوردن!)
رفتم آینه آوردم و گلومو نگاه کردم. افتضاح بود.
- سی با جان, می شه برام ظرف خلال دندونو بیاری؟
- برای چی؟
- بیار دیگه. سوال نکن لطفا.
آورد. با انگشتام دو تا خلال دندونو با هزار زحمت کردم تو حلقم و شروع کردم به فشار آوردن دو طرف چرک.
اولین چرک رو که به اندازه عدسی کوچک بود در آوردم.
سی با با چشمانی پر از تعجب و همراه با تحسین بهم نگاه می کرد با دندونایی کلید شده و دهانی کشیده شده به دو طرف از شدت انزجار ( خودتون امتحان کنید ببینید می تونید همچین نگاهی به یکی بکنید؟ تعجب و تحسین و انزجار همراه با هم. خیلی سخته ها...)
خلاصه هر سه تا چرک رو درآوردم و در دستمال کاغذی پیچیدم و انداختم تو سطل آشغال. گلوم راحت شد.
سیبا که هنوز دندوناش نیمه کلید بود پرسید:
- تو همچین کار وحشتناکی رو از کجا یاد گرفتی؟
- بچه که بودم زیاد آنژین می شدم. دکترها هم مرتب بهم آمپول پنی سیلین تجویز می کردن. تا یه هفته هم خوب نمیتونستم نوشیدنی و غذا قورت بدم. آخر یه دکتری که خدا پدر و مادر و هفت جد و آبادشو بیامرزه این راهو یادم داد. البته او با آبسلنگ( مثل چوب بستنی چوبی) این کارو می کرد و همراش هم قرص پنی سیلین بهم میداد.

پ.ن.
هر چی می نویسم می ترسم برداشت سیاسی ازش بشه.
مثلا بگن از خلال دندون منظورت این بود و از درآوردن چرک فلان منظورو داشتی.

پ.ن. 2
دوستی می گفت اگه یه وقت ببینم یکی از تظاهر کننده ها تیرخورده یا زمین خورده نمی دونم چیکار کنم. گفتم ندونستن نداره. خوب وظیفه هر آدمیه به آدم زخمی و زمین افتاده کمک کنه.
گفت آخه می ترسم بلایی که سر دکتر آرش حجازی اومد سر منم بیاد.

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

پرونده جعفر شجونی در دست مادر بزرگ اینجانب می باشد...

دیشب سی با خونه نبود. دلم هوای یک مامان بزرگ با صفا کرده بود و رفتم آوردمش خونه مون.
داشتیم گل می گفتیم گل می شنفتیم. تلویزیون هم داشت برای خودش زرزر میکرد که ناگهان مامان بزرگ خیره شد بهش و گفت:
_ ئه... این که جعفر دزده ست! زیادش کن ببینم چی می ناله! هنوز زنده ست؟
لوگوی برنامه "دیروز امروز فردا" توجه مو جلب کرد و زیر نویسش حجت الاسلام شجونی.
مجری یعنی ملیجک وحید یامین پور هم روبه روش نشسته بود و عین کسی که دارن قلقلکش می دن دائم با ناز و عشوه می خندید.
خندم گرفت که چرا مامان بزرگ لحنش اینقدر تغییر کرده.
- مامان بزرگ, نوشته حجت الاسلام شجونی!
- درست گفتم دیگه, همون جعفر دزده ست. چه جوون مونده پیرسگ!
- شما می شناسیدش؟
- کدوم کرجیه که این هیز و دزد سرگردنه رو نشناسه.
شجونی داشت به اصلاح طلبا دری وری می گفت که اگر سگی پوزه شو تو بکنه تو آب, آب نجس نمی شه.
- سگ خودتی و هفت جد و آبادت.
مامان بزرگو به این عصبانیت ندیده بودم. خیلی زن با حوصله و صبوریه معمولا. اسم شجونی رو به عنوان عضو روحانیت مبارز و کسی که پول زیادی تو بانک های خارج داره شنیده بودم اما نمی دونستم کرج چیکار می کرده.
کنجکاو شدم. پرسیدم شما می شناختینش؟
- معلومه! اولش یه آخوند دوزاری بود بعد یهو تقی به توقی خورد و آقا بعد از انقلاب شد نماینده مردم کرج در مجلس شورا.
جزء اولین کسایی بود که حمله کرد کاخ شمس و دارو ندارشو جمع کرد برد خونه ش. حتی لباسای زیر شمس رو نوهاش رو بردبرای خودش و دست دوماشو داد به پاسداراش.
یه همسایه داشتیم- یه زن بیوه تپل مپل سفید رو- که صیغه شجونی شده بود. به روز رفته بود سر گاو صندوقش و قسم می خورد تموم عتیقه های کاخ شمس رو اونجا دیده بود. می گفت عقاب بزرگ تمام طلای شمس رو هم با افتخار گذاشته بود تو پذیراییش. بعدا از کشور خارجش کرد. کاخ شمس که رفتی دیدی همه چیشو دزدیدن. تمام چیزای با ارزششو جعفر دزده برد.
یه زن بازی بود که نگو. موقع زناشویی عرق هم می خورد.(مثل گزارش مخملباف شد یه کم)
یه روز رفته بود نماز جمعه کرج گفته بود چرا اسراف می کنید و دوسه نوع غذا درست می کنید؟ یه نوع بسه. الان جنگه و...
(...) خانم قسم می خورد که یک بار برای افطاری مهمونشون بود , 75 رقم غذا و دسر و میوه و شیرینی سر میز گذاشته بود. عین پادشاه ها بریز و بپاش داشت.

وقتی شجونی گفت که زندانیای سیاسی تو زندان جکوزی و استخر داشتن خون مامان بزرگ دیگه کاملا به جوش اومد و یه تف گنده انداخت به سمت تلویزیون!
- تف به روت بیاد مرتیکه دزد جنایتکار دروغگو. زیتون جون, نمی دونی چه جوونای نازنینی رو شکنجه کردن و بعد کشتن.(اشک اومد تو چشاش) اون وقت می گن استخر و جکوزی داشتن. دل آدم می سوزه. بچه های (...) خانوم همه اعدام شدن. بردنشون قبرستون بهایی ها چالشون کردن.(اشکاشو با دستمال پاک کرد)
وقتی بامین پور گفت 30 ثانیه بیشتر وقت نداریم و شجونی گفت من خودم رئیس رادیو تلویزیونم, مامان بزرگ گفت:
- میبینی عجب رویی داره مرتیکه. ولش کنی خودشو صاحب همه چی می دونه.
خلاصه با هر جمله ای که شجونی می گفت یه فحش و یه تف نثارش کرد, بسکه ازش کینه داشت این ننه بزرگ دوست داشتنی ما.
آخرش هم گفت این شارلاتانو کی دعوت کرده تلویزیون؟ آدم قحط بود؟
و بعد رهنمود داد که تورو خدا تو همین دهه زجر کلک اینا رو بکنید, تا نمردم رفتن این از خدا بیخبرا رو به چشم ببینم.
گفتم چشم مامان بزرگ!
مامان بزرگ بعد از نماینده دیگر کرج "مجید شرع پسند" گفت. که دزد نبود. مرد بود. وقتی (...) خانوم رفت پیشش و از زندانی شدن و اعدام شدن بچه هاش گفت اشکش دراومده و گفته ظلم هیچوقت پایدار نمی مونه من خجلم! وقتی آقا(...) رفته بود پیشش و از اخراج دختر و پسرش که در انقلاب شرکت کرده بودن از کار و دانشگاه شکایت کرده بود گفته بود من خجلم! وسطای نمایندگیش به خاطر اینکه حاضر نشده بود عکس منتظری رو از اتاقش( دفتر نمایندگیش در کرج) برداره از مجلس اخراجش کردن و به جاش یه نماینده بله قربان گو آوردن.
مامان بزرگ می گفت یکی مثل مجید شرع پسند یکی هم مثل جعفر شجونی دزد و مال مردم خور!

پ.ن.
پرونده شجونی در بالاترین

جعفر شجونی در ویکی پدیا

لینکی در موردوادار کردن عبدالمجید شرع پسند به استعفا

مجید شرع پسیند:
« عدم وجودامنیت و نگرانی شدید از آیندۀ سیاسی کشور ، حضور تشریفاتی و سطحی مردم به جای مشارکت عمیق و مؤثر آنان ، وجود تورم وگرانی و تبعیض های ناروا درجامعه ، تکاثر و تداول قدرت در دست عده ای معدود ، ونداشتن انگیزه ورغبت برای ادامۀ فعالیت به علت عدم تحقق حکومت عدل علوی در جامعه و...»

متن استعفای شرع پسند...

لینک در بالاترین

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

انقلاب ما انقلابی کور بود...

خرچنگی مدام بر گلویم چنگ می زند...
امیدوارم بتونیم امسال دهه زجر رو واقعا به دهه آزادی وشادی تبدیل کنیم.

کاش واقعا زمستون سر بیاد...
من خیلی حساس شدم یا شما هم با شنیدن این آهنگ گریه تون گرفت؟

balatarin

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

با رنگ سبز پرچممون هر غلطی می خواهید بکنید، اما تورو خدا جوونای ما رو نکشید!

حالم بده از شنیدن خبر اعدام محمدرضا علی زمانی و آرش رحمانی پور...
نمی دونم چی بگم ...نمی تونم باور کنم... کشتن دو جوون به همین راحتی...
این حکومت حالیش نیست که هر لحظه داره بیشتر گند می زنه به خودش؟
این لکه های ننگ هیچوقت از چهره ش پاک نمی شه!
مصاحبه رادیو زمانه با نسرین ستوده وکیل آرش رحمانی پور و همینطور با خواهر آرش /

رنگ سبز پرچممون رو آبی کنید, بنفش کنید, اما توروخدا جوونهای مارو نکشید!

لینک در بالاترین

با رنگ سبز پرچممون هر غلطی می خواهید بکنید، اما تورو خدا جوونای ما رو نکشید!

حالم بده از شنیدن خبر اعدام محمدرضا علی زمانی و آرش رحمانی پور...
نمی دونم چی بگم ...نمی تونم باور کنم... کشتن دو جوون به همین راحتی...
این حکومت حالیش نیست که هر لحظه داره بیشتر گند می زنه به خودش؟
این لکه های ننگ هیچوقت از چهره ش پاک نمی شه!
مصاحبه رادیو زمانه با نسرین ستوده وکیل آرش رحمانی پور و همینطور با خواهر آرش /

رنگ سبز پرچممون رو آبی کنید, بنفش کنید, اما توروخدا جوونهای مارو نکشید!

لینک در بالاترین

دنبالش نگردید, بن لادن اینجاست...

راستش وقتی بن لادن را به طور اتفاقی در باغی واقع در قلعه حسن خان پیدا کردم اولش به فکر 25 میلیون دلار جایزه بودم.
اما بعد -پس از شنیدن حرفاش- پی بردم که دیدن اتفاقات و جنایات وحشتناک این روزها باعث شده که او از کارای قبلیش توبه و به جنبش سبز بپیونده.

از او اجازه خواستم که عکسش رو در وبلاگم بگذارم.
این عکس تمام رخ یار دبستانی جدید ما بن لادن
و این هم عکس نمیرخش که نگویید زیتون خالی می بنده
بن لادن از من خواست به شما بگم که ظلم هیچوقت پایدار نمی مونه.

لینک بن لادن