1- ماه ها پیش می خواستیم پروژه ای رو در شهری کوچک اجرا کنیم که خیلی به نفع مردم محروم بود.
چند جلسه تو جیهی گذاشتیم با شهردار و معاون, امام جمعه شهر, رئیس کلانتری, مسئول ارشاد و... که بودجه و منابع انسانی ش رو از کجا می خواهیم تأمین کنیم و چیا می خواهیم به مردم آموزش بدیم و کجاها می خواهیم دفتر بزیم و...
قضیه ش مفصله. اما پس از کلی بحث و فحص و اجرای نمایشی قسمتی از کار برای مسئولین و هیئت همراهشون, در نهایت تونستیم موافقت همه شونو جلب کنیم. فقط نمی دونم چی شد که در جلسه آخر دو زن بسیجی بد اخلاق و کینه ای از کجا پیداشون شد که یکباره با تهمت به وابستگی به رسانه ها و منافقین زدن و تقلید از غرب کاسه و کوزه ی ما رو به هم زدن و کار به یکباره خوابید.
حتی یادمه خود رئیس نیروی انتظامی و چند مأموری که همراش بودن و امام جمعه و نیروهای شهرداری چقدر ابراز تاسف کردن از رفتار اون دو زن. چون با این طرح ما از کار اونا هم کم می کرد.(متاسفانه نمی تونم توضیح بیشتری بدم) فکر کنید, اونقدر به اون کار دلبسته بودم که برای اولین بار با میل و رغبت مقنعه سر میکردم که مشکلی پیش نیاد.
گذشت و گذشت تا اینکه چند روز پیش در استخر زنی خوشگل و خوش اندام اومد جلو و کلی ماچ و بوسه .
نشناختمش. گفت منو بادت نمیاد اون پروژه اون شهرستان. من جزء بچه های نیروهای انتظامی بودم.
یادم اومد خانوم پلیسی بود که روی چادرش آرم داشت و تو اون جلسه ها چقدر ازمون پشتیبانی کرد. بخصوص رابطه ش با من خیلی خوب بود...
حالا از اون شهرستان منتقل شده بود اینجا.
به شوخی گفتم, اگه آقایون نیروی انتظامی بدونن زیر چادر چه تیکه ای هست ولت نمی کنن.
کلی خندید. و بعد ابراز تاسف کرد برای به هم خوردن طرح توسط اون خانوم بسیجی ها. کفت من نمی دونم اینا چه طور به خودشون اجازه می دن در هر کاری دخالت کنن.
بعد از اون روز چند بار دیگه دیدمش و با هم دوست شدیم.
. هر بار از اوضاع مملکت بخصوص از وقایع بعد از انتخابات حرف می زنیم.
این بار ازش پرسیدم اوضاع مملکت رو چه جوری می بینی خانوم پلیس. نیروی انتظامی همه شون با سرکوب موافقن؟
گفت معلومه که نه. اکثرمون مخالفیم.
و گفت اونجور که شنیدم بالایی های نیروی انتظامی با هم در این رابطه جلسه می گذارن که ببینن چیکار کنن تا این قدر پیش مردم بده نشیم.
2- وقتی آخونده اومد تو صف تاکسی پشتم وایساد خیلی خوشحال شدم گفتم آخ جون, خوراک امروزمون در اومد. آخه خیلی وقت بود هر وقت سوار تاکسی می شم همه با هم هم عقیده ایم و کسی نیست سربه سرش بگذاریم.
تاکسی خالی که جلوم وایساد آخونده پرید که جلو سوار شه. گفتم حاجی, نوبت منه ها. با لبخند گفت من چاقم جلو بشینم بهتره. گفتم منم بارم زیاده وگرنه ماشین جلویی جا داشت. با احساس بزرگواری گفت: "اشکال ندارد"و رفت عقب نشست.
دو نفر دیگه که بغلش نشستن طفلکی ها داشت روغنشون درمیومد.
برای اینکه محک بزنم آخونده کدوم وریه. برگشتم عقب و پرسیدم حاج آقا چه خبر؟
با لبخندی ملیح در حالی که لنگشو گذاشته بود رو برآمدی وسط ماشین, گفت الحمدالله !امن و امان!
گفتم پس ایشالله اینا همین روزا رفتنی ین دیگه.
یکهو اخم کرد گفت: خدا نکنه!
گفتم شما که بنز سوار نیستید و پیاده اید دیگه چرا از اینا دفاع می کنی؟
گفت الحمدالله ماشینی هست . اینطور خواستیم به مردم نزدیک تر باشیم و اگه خدا قبول کنه امری به معروفی, نهی از منکری چیزی کرده باشیم.
گفتم پس انشالله(اینو غلیظ گفتم)متوجه شدید که هیچکی اینا رو نمی خواد!(روم نشد بگم شماها. گفتم طفلکی همین یکی دوروز مهمونه. خوب نیست زیاد آزارش بدم)
گفت شما اگه برنامه 20:30 کانال دو رو دیده باشید می دونید سران فتنه رو کی اجیر کرده ..
آقا, همین که اسم برنامه 20:30 رو آورد, صدای همه دراومد. راننده تاکسی گفت من که خیلی وقته دیگه تلویزیون دروغگوی خودمونو نگاه نمی کنم و فقط بی بی سی فارسی رو نگاه می کنم.(دمش گرم راننده تاکسیه. چون معمولا به خاطر جواز تاکسی شون می ترسن جلوی دولتی ها حرف بزنن) عقبی ها هم یکیشون گفت وی او ای نگاه می کنه و اون یکی هم گفت من هر شب از اینترنت اخبار دنیا و حتی مملکت خودمون رو دنبال می کنم.
منم گفتم تو برنامه های صدا و سیما 20:30 دیگه نوبرشه واقعا. یک خبر راست نمی شه ازش شنید..
اخونده عصبانی شد و هی می خواست ماهارو ارشاد کنه ما هم تلاش می کردم بهش بفهمونیم که حکومت ما دیکتاتوره و از زندانی کردن روزنامه نگارا و شکنجه و اعدام و باتوم و گاز اشک آور و سرکوب گفتیم. هر چی گفت صد برابر جوابشو دادیم تا آخر بیچاره هن هن کنان(دیگه نفسش در نمیومد) گفت کشتید منو. آقای راننده نگه دار. پیاده می شم.
دلم سوخت, گفتم حاج آقا کجا؟ بذارید به مقصد برسید بعد پیاده شید. با عصبانیت گفت تو یکی حرف نزن که از دستت سکته نکنم خوبه.
و شروع کرد به زنگ زدن به موبایل تا بیان دنبالش. کرایه هم یادش رفته بود بده. راننده بهش گفت. اومد از جیبش پول درآوره. پسری که عقب نشسته بود با خنده گفت ای یَه!!!!جیبش ماشالله تا کجاست هر چی دستش می ره پایینتر به تهش نمی رسه.
راننده هه از خنده داشت غش می کرد. گفت خدا خیرت بده یه دق دل اساسی خالی کردیم. خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم.
بعدا من البته از رفتار خودم یه کم عذاب وجدان گرفتم . ...
3- حزب الله گفته امشب ساعت 9 الله اکبر بگیم و جنبش سبز گفته ساعت 10.
الله اکبر بگید اما خداوکیلی عکس کسی رو تو ماه نبینید.
4- تو سوپری کلی ساندیس دیدم گفتم چطور بسیجی ها همه رو نخریدن؟ فروشنده و مشتری ها همه خندیدن. فروشنده گفت اونا می رن سر منبعش, یعنی خود کارخونه.
5- شهر امروز خیلی شلوغ پلوغه. صف جلوی عابربانکا چند برابر روزای دیگه ست.
همه یه جور تشویش دارن.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر