جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

بدبخت آن حکومتی که از مرده های مردم هم می ترسد...




1- در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان,
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند...
(احمد شاملو)



2- جمعه دوم مرداد 88، نهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو یکی از بهترین شاعران معاصر ایران بود.
درست است که تا به حال به طور غیر رسمی و مخفیانه سه یا چهار بار سنگ قبرش را شکسته‌اند. درست است که برای مراسم هر سالش به طور نامحسوس در میان مردم رخنه می‌کنند که مبادا در تجمع مردم از شعرهای ضد دیکتاتوری شاملو برداشت بد(!) علیه این نظام را بکنند. اما امسال دیگر رسما و به صورت علنی از برگزاری مراسم جلوگیری کردند.
چه جور نظامی‌ احساس می‌کند با دوسه سخنرانی در مورد شاعری مثل شاملو و فرستادن فاتحه برایش اساسش کن‌یفکون می‌شود؟
اول از همه دسترسی به امامزاده طاهر را از طریق پل مهرشهر آنقدر الکی پیچ و تابش داده بودند و همه دور برگردان‌ها را بسته بودند که خیلی‌ها که از تهران آمده بودند راه را پیدا نکردند و برگشتند.
دوم، اتوبوس‌های کانون نویسندگان را بین راه نگه‌داشته و خواستار لغو برنامه شده بودند.
سوم، در کار متروی تهران مهرشهر اخلال ایجاد کرده بودند که مردم سر ساعت پنج به مراسم نرسند و بتوانند مردم را از همان اول متفرق کنند.
چهارم، در شمال شرقی امامزاده، نزدیک گل‌فروشی آنقدر نیروی انتظامی و ماشین پلیس ریخته بودند که فکر می‌کردی قرار است آنجا جنگ سختی با نیروهای دشمنی نامعلوم در بگیرد.
پنجم، دور تا دور قطعه‌ای که شاملو دفن بود که شامل قبر مختاری و پوینده و گلشیری هم می‌شد، پلیس ایستاده بود و به کسی اجازه‌ی داخل شدن نمی‌دادند.
جو قبرستان حسابی پلیسی بود. از همان اول اخطار دادند که برگردید.
به شوخی به یکیشان گفتم آمده‌ام سرقبر پدر بزرگم.
گفت امروز نمی‌شود. برگردید.
گفتم امروز جمعه‌‌ست و مرده‌ها منتظر فاتحه هستند. گفت بروید از خانه فاتحه بخوانید. گفتم شما هم برای مرده‌های خود از خانه فاتحه(از راه دور) می‌خوانید؟ عصبانی شد.
رئیسشان آمد جریان را پرسید. گفتم. گفت پدر بزرگت در کدام قطعه دفن شده؟ گفتم نزدیک شاملو. گفت اسمش چیست. الکی اسمی پراندم. مرا به سربازان نشان داد و گفت این تنها برود برای پدر بزرگش فاتحه بخواند برگردد. من تنها در قطعه‌ی شاملو مابین آن همه سرباز دور تا دور دنبال عکس مرد مسن و خوش‌تیپی می‌گشتم که بگویم این پدر بزرگم است. به ده متری قبر شاملو که رسیدم سربازهای آن طرف هوار کشیدند: به اینجا نزدیک نشو. خلاصه سنگی انتخاب کردم و انگشتم را چسباندم و به مردم آواره پوستر یا گل‌ به دست که آنها هم به بهانه‌های مختلف روی سنگ قبرهایی در قطعه‌ی بغلی نشسته و زیر چشمی قبر شاملو را برانداز می‌کردند نگاه می‌کردم.
سربازی گفت: خواندی؟ حالا برو!
گفتم یه فاتحه هم برای شاملو! هر هفته بعد از پدربزرگم برای شاملو فاتحه می‌خوانم. عصبانی شد و آمد طرفم که دوستانم نگران صدایم کردند.



دوری زدم و رفتم از پشت قطعه به سربازی نزدیک شدم.
- آخر چرا نمی‌گذارید سر قبر شاعر محبوبمان برویم. بعضی‌هایمان شعرهایش را از بریم. شاملو کم کسی نبوده در این مملکت. چرا برای قیصر امین‌پور مراسم دولتی می‌گیرند، حمید سبزواری را مرتب توی تلویزیون نشان می‌دهند. اما از شاملو اصلا حرفی نمی‌زنند. شما تا به‌حال یک خط از شعرهایش را خوانده‌اید؟
دوستش که از چشمانش خون می بارید گفت. از کی تا حالا سرقبر کف می‌زنند؟ هر سال جمع می‌شوید یکی حرف می‌زند و بقیه دست می‌زنید. این کارها گناه است.
گفتم شما نگران گناه ما نباش. روح شاملو اینطوری شادتر می‌شود. یکی از فامیل‌های ما هم وصیت کرده بود سر قبرش گروه موسیقی ببریم و در مراسمش جوک بگوییم و بخندیم( دیگر نگفتم گفته ویسکی هم سرو شود و پسرش وصیتش را به نحو احسن انجام داده)
دنبالم کردند. همراهانم نگرانم بودند. رفتم در قطعه بغلی روی نیمکتی تنها نشستم.
به تنهاها زیاد کاری نداشتند اما اجتماع بیش از دو نفر ممنوع بود و راهنماییشان می کردند به سمت بیرون قبرستان. یکی از رئیس‌هایشان در حالیکه اینور آنور را نگاه می کرد, یواش یواش نزدیک من آمد. از ستاره‌های روی شانه‌اش هم نفهمیدم درجه‌اش چیست.
در حالیکه به سربازان دیگر نگاه می‌کرد و لبهایش را یواش تکان می‌داد( تا شاید از دور نشود تشخیص داد دارد حرف می‌زند) خیلی محجوبانه گفت:
شما فکر می‌کنید ما خودمان دلمان می‌خواهد اینجا باشیم؟ به والله نه! من خودم شعرهای شاملو را مرتب می خوانم و خیلی دوستش دارم.
و رفت...



رفتیم با دوستان کمی در اطراف چرخیدیم. همه ویلان و سیلان بودیم. موقع رد شدن از همدیگر به هم نگاه‌های معنی داری می‌کردیم.
توی خود امامزاده هم رفتیم چند عکس گرفتیم و پولهای توی امامزاده را تماشا کردیم.
بعد آمدیم لب حوض جلوی امامزاده نشستیم.
افراد معمولی طفلکی‌ها نمی‌دانستند حضور آن‌همه پلیس در آنجا چه معنی دارد. برایشان توضیح ‌دادیم. کلی حکومت را نفرین ‌کردند ‌گفتند این‌ها حتی از مرده‌های ما هم می‌ترسند.
زنی چادری که بچه‌اش از گرما پایش را در حوض کرده بود ‌گفت: شنیدم در تظاهرات بعد از انتخابات کلی از جوان‌ها را کشته‌اند اما می‌ترسند جسدشان را تحویل بدهند. یکی یکی بعد از یک‌ماه تحویل می‌دهد و پول تیرشان هم می‌گیرند و اجازه برگزاری ختم هم نمی‌دهند. بمیرم برای مادرشان.
آن دخترک اسمش چه بود؟ آهان... ندا... و آن پسرک؟ سهراب بود انگار, جگرم برایشان آتش گرفت. یعنی آدم نتواند برای بچه اش هم مراسم بگیرد.
مردی که آنطرف‌تر ایستاده بود گفت: حالا اینها که تظاهرات کرده بودند خواهر، بیچاره آن‌هایی‌ را بگو که در سقوط هواپیما کشته شدند. به آن‌ها هم گفته بودند زیاد شلوغش نکنید و زود دفنشان کنید و برگردید خانه. مراسم هم ساده و خانوادگی بگیرید. در روزنامه ها خواندم حتی یک مقام کشوری در مراسم سوگواری آن 168 نفر شرکت نکرده.
سپس مرد لبخند تلخی زد و تسبیحش را چرخاند و آهی کشید و گفت الله اکبر... حکومتی که از مرده‌ها بترسد کارش تمام است انشالله...
زن گفت الهی آمین. به حق همین امامزاده طاهر. من همین امروز نذر کردم.


امسال احمد شاملو سنگ قبر ندارد. چه فایده که هر چه بگذارند می شکنندش. فکر می کنم این سومین سنگ قبرش بود



گلزار خانم خادم امامزاده طاهر... پشتش پلیس ها معلومند.

پ.ن.

مراسم پنجمین سالگرد فوت شاملو چقدر خوب برگزار شد... سال به سال دریغ از پارسال./ زیتون

مراسم هشتمین سالگرد شاملو هم تقریبا همین وضع را داشته/ گزارش مریم آموسا

برخی از جوانان در ابتکاری جالب در میان حضار خرما پخش می کردند و به طنز می گفتند که این خرمای مجلس ختم جمهوری اسلامی است و تاکید داشتند که ما مجلس ختم جمهوری اسلامی را بر سر مزار شاملو برگزار کرده ایم
من متاسفانه به علت بستن راه های ورود به امامزاده دیر رسیدم و این صحنه های زیبا را ندیدم...
مجبور شدم از ترس پلیس چند لحظه برای جان قارداش فاتحه بخوانم. روح این بابا هم شاد...
گزارش را هم به خاطر خرابی اینترنت لعنتی که ماهانه کلی پول می گیرند اما از بعد از انتخابات هفته ای چند روز قطعه دیر نوشتم...

پ.ن. 2
وبلاگ شکنجه در بازداشتگاه کهریزک... وحشتناکه(کاش صفحه شو سیاه نمی کرد تا بهتر خونده بشه)

وقایع کهریزک جنایت علیه بشریت.
..


پ.ن.3
مراسم چهلم کشته شده های اخیر در بهشت زهرا و در خیابان های شهر هم به شدت سرکوب شد.


لینک در بالاترین

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

دیکتاتوری همایونتاریا/ جمعه برای زندگی

این همایون خیری رو اینجوری نبینینش, یه جلادیه واسه خودش.
یه چیزی می گم یه چیزی می شنوین! خودتون بخونید تا متوجه شین چی می گم مادر...

زيتون: ديکتاتوری همايونتاريا

خدا به روز هیچکس نیاره.

آقا ما همینکه پامونو گذاشتیم تو فیس بوک( اونجا نمیشه اینویز رفت؟:) ) همایون پیجم می‌کنه که "یالله برای جمعه برای زندگی مطلب بنویس!"

حالا ساعت چنده؟ سه و نیم صبح به وقت محلی. ما در حال چه کاری باشیم؟ سفیل و سرگردان تو این گرمای طاقت فرسا که به عمر کرج نشینیم به یاد ندارم سه روز پشت سرهم کولرمون خرخر کارکنه و هیچ افاقه هم نکنه، دنبال یه لقمه نون می‌گردیم. عصر می‌خواهیم بریم سالگرد شاملو دنبال یه سایت درست حسابی (از نظر مالی) می‌گردیم که گزارش همراه با عکس بخواد. جی میلمون هم خرابه و نتونستیم با هیچ جا تماس بگیریم. احساس "جمعه برای مردگی" می‌کنیم و حالا این دلش خوشه و"جمعه برای زندگی" می‌خواد.

هر چی ما بهانه میاریم, مرغ آقا همایون یه پا داره.
(از بدبختی هم سی با بیدار شده و اومده می گه چرا نمیای بخوابی, بعد عکس همایونو نشون می ده می گه این آقا خوش تیپ کلاهیه کیه؟:)) )
می‌گیم: همایون جان، پدرت خوب، مادرت خوب، تو ینگه دنیا تو هوای خنک زمستونی، ساعت 9 صبح تر و تازه از خواب پا شدی و لابد داری خوراک بیف استروگانف با آب پرتقال می خوری و به منی که از 9 صبح دیروز تا حالا بیدارم مطلب سفارش میدی؟

میگه: کجای کاری! دیشب نصف شب یکی از دوستام که سردبیر مجله ی فلانه رو از خواب بیدار کردم که مطلب بنوبسه! تو که بیداری و حی و حاضر!

ما که تاحالا خود همایونو ندیده بودیم, اما عکسش با اون کلاه توریستی و بعضی مطلباش بخصوص اونی که با یه زن میونسال استرالیایی نشسته بود درددل می کرد، نشون از یه آدم مهربون و دل نازک و رقیق القلب می‌داد یهو با این جمله و تاکیدهاش(!) به نظرم یه جلاد دیکتاتور خون آشام اومد. بند دلم پاره شد و دندونام شروع به هم خوردن کرد. خدارو شکر کردم وقتی برای "جمعه برای زندگی" ثبت نام کرده بودم شماره‌ای چیزی نداده بودم. باید بهش پیشنهاد بدم به جای اون کلاه که خودش می‌گه آفریقاییه یه کلاه کلانتری کابویی بذاره سرش و یه ستاره حلبی هم روی پیرهنش.

خلاصه ... آقای من که شما باشید، خانم من که شما باشید! جونم براتون بگه، جمعه‌های این روزا سر ما خیلی شلوغه. مهمون هم داشته باشیم با خودمون می‌بریمشون. ارزونتر هم در میاد. یه چند تا میوه و شیشه آب کوچولو می‌ذاریم تو کیفمون که یه وقت مهمونی که چقدر از جانب بزرگان سفارش شده که حبیب خداست، گشنه تشنه نمونه. با عزت و احترام می‌بریمشون راهپیمایی، نماز جمعه، دیدار از خانواده‌های زندانی ...

وبعدش کلی نقل داریم با هم بگیم. اتفاقات خنده‌دار، اتفاقات گریه‌دار ... یه چیزایی که اون دیده ما ندیدیم و یه چیزایی رو ما شنیدیم اون نشنیده.

این روزا با دوستانمون بیش از همیشه با همیم. بیشتر از همیشه با هم در تماسیم و سراغ همدیگه رو می‌گیریم. کمتر برای هم قیافه می‌گیریم. کمتر فکر مارک مبل و ظرف و ظروف و لباس همدیگه‌ایم. و همه‌ش برای هم از اوضاع تحلیل ارائه می‌دیم. بحث می‌کنیم و آینده رو پیش بینی می‌کنیم.

این روزا این با هم بودن‌ها خیلی قشنگه ... امیدوارم که نتیجه قشنگی هم داشته باشه ...


جمعه دوم مرداد 88
به تاریخ لینک توروخدا توجه بفرمایید: ساعت 4:57 صبح

مراسم شاملو هم رفتم. امشب درباره ش می نویسم +چند عکس

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

هر چه عمیق تر باد شکاف بین ارگانهای حکومتی

1- نعش این شهید عزیز
روی دست ما مانده ست
روی دست ما, دل ما
چون نگاه ناباوری به جا مانده ست...
این پیمبر, این سالار
این سپاه را سردار
با پیامهایش پاک
با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست
ما به این جهاد جاودان مقدس آمدیم
او فریاد می زد:
هیچ شک نباید داشت
روز خوبتر فرداست
و با ماست...
(م. امید)

2- خوشحالم که مردم کوتاه نیامده اند و به اصطلاح رهبران هم کوتاه نیامده اند و نهضت همچنان ادامه دارد.
در نشریه سلام نیوز خوندم که حسن خمینی برای اینکه در مراسم تحلیف احمدی نژاد شرکت نکنه از کشور خارج شده. اگه بیشتر بلند پایه های مملکت همین کارو بکنن خیلی خوب می شه. مجبور میشن چند تا اتوبوس از بچه مدرسه ایها رو با بهانه ی کیک و ساندیس بیارن تا مراسمش شکل بگیره

3- این شکافی که بین بالایی ها ایجاد شده باید به نفع مردم تموم شه. وقتی اسم آیت الله خزعلی و یا واعظ طبسی رو می شندیدم حالمون بد می شد حالا وقتی پسرش مهدی خزعلی رو به جرم مخالفت با رهبر می گیرن می برن زندان(البته آزاد شده) و یا واعظ طبسی به استقبال احمدی نژاد در سفر مشهدش نمی ره خوشحال می شیم.

4- روز جمعه خیلی خوب بود. راستش من کمی دیر رسیدم. نماز هم نمی خواستم بخونم.
اصلا ما رو از یه محدوده ای جلوتر راه نمی دادن. از تیپامون متوجه شده بودن برای چی می خواهیم بریم طرفای دانشگاه. هر چی گفتیم خونه مون خیابون انقلابه, مرغشون یه پا داشت و گفتن از خیابونای فرعی بریم و جوری نگاهمون کردن که یعنی خر خودتونید( ما هم البته جوری نگاهشون کردیم که خر اصلی شمایید که شدید عامل سرکوب مردم کشورتون)
گزارش اون روز رو همه نوشتن و دیگه لازم نیست منم بگم. فقط من نسبت به شعار مرگ بر روسیه احساس خوبی ندارم. (با اینکه گفتنتش در جواب شعار مرگ بر آمریکا و انگلیس و اسرائیل خیلی خنده دار و هیجان انگیز بود)یعنی هنوز نمی تونم بگم روسیه عامل موندن این حکومته. اینکه هر استبدادی رو بخواهیم به یه کشور خارجی نسبت بدیم یه جور ساده نگریه.
یعنی اگه کشور روسیه با خاک یکسان بشه در کشور ما دموکراسی برقرار می شه؟
با آتیش زدن پرچم یا کشیدن نقشش زیر پای آدما که پامالش کنن هم موافق نیستم. همونطور که هرگز از روی پرچم آمریکا و انگلیس و دانمارک و اسرائیل و هلند و فرانسه رد نشدم...
پرچم هر کشوری متعلق به مردمشه و آتیش زدنش توهین به اوناست.
پ.ن.
چه طوره هر هفته جمعه بریم نماز جمعه

5- جمعه غروب موقعی که تصمیم گرفتیم برگردیم. با همراهم حرف می زدیم و تند راه می رفتیم . نه شعاری می دادیم نه دوشاخه ی پیروزی هوا می کردیم و... ناگهان یکی از نیروهای سبز یشمی نمی دونم از کجا پیداش شد و پرید جلومون و گفت موبایلاتونو بدین! هر دو هاج و واج مونده بودیم. هرچی خواستیم کلک بزنیم بگیم موبایل نداریم بی سیمشو درآورد و گفت به من مشخصات شما رو دادن که داشتین عکس و فیلم می گرفتین. صورتش آفتاب سوخته بود و لهجه ی غلیظی داشت(نفهمیدم کجایی) و مرتب روی شهرستانی بودنش تاکید می کرد. می گفت شما شهری هستید و من شهرستانی می خواهید گولم بزنید. مجبور شدیم موبایلا رو درآریم. گفت تا نیومدن.. خودتون موموری(مموری رو می گفت) و سیم کارتتون رو در بیارید بدین بهم. من گفتم اصلا نمی دونم مموری چی هست. خودش گرفت درش آورد و زیر پا خوردش کرد و سیم کارت دوستمو گرفت با دست شکست و گفت دستور داشتم بگیرمتون اما زود برید. حالا نمیدونم ماشینشون جا نداشت یا واقعا دلش سوخت.( جستی ملخک)

6- دو تا مسئله دیگه اینجوری( شبیه شماره 5) برام پیش اومد این هفته که واقعا موندم بین نیروهای سرکوب هم دو دستگی افتاده یا اتفاقی بوده ؟

7- اینو خیلی دلم می خواست همون شب 18 تیر که برگشتم بنویسم اما چون هیجان زده بودم ترسیدم جوری تعریف کنم که شخصیت ماجرا لو بره و براش بد بشه.
اما حس می کنم حالا می تونم بگم و به دلایلی باید هم بگمش.
روز 18 تیر پسری حدودا 8-27 ساله نسبتا خوش تیپ با موهایی لخت , رهبری عده ای رو به عهده داشت. یعنی بدون هیچ ترسی شعارها رو اولین بار بلند می گفت و مردم هم به دنبالش... خیلی تر و فرز بود.
در حین در رفتن ها و دویدن ها بارها باهاش برخورد کردیم که بدون هیچ ترسی تاکتیک فرار رو به مردم یاد می داد و حتی او بود که اولین بار گفت که بسیجی ها دقیقا ساعت چند قراره حمله کنن. و کاملا هم درست گفت. بسیجی ها بعد از شکسته شدن هرم گرمای هوا حمله کردن.
شعار "مجتبی بمیری, رهبری رو نبینی" هم اولین بار او به صدای خیلی بلند گفت و در دهان ما گذاشت. وگرنه ما فقط الله اکبر و یا حسین و مرگ بر دیکتاتور بلد بودیم تازه به علت تعقیب و گریز نصفه می گفتیم.
خبر داشت که ماشین آبپاش کجاها قراره بیان رو مردم آب بپاشن و او بود که دستور نگه داشتن ماشین های آب فشان و خالی کردن آبش رو به مردم داد و یهو غیبش می زد و می رفت به محله های دیگه و دوباره برمی گشت.
یه جورایی قهرمان شده بود برای همه مون. از همه هم جلوتر می ایستاد. یه همه می گفت کی فرار کنن و کجا برن ولی خودش از همه کمتر فرار می کرد.
یه جا وقتی یه فوج موتور سوار لباس شخصی دوترکه با باتوم و شوکر و اسلحه اومدن یهو گیرش انداختن و دوره اش کردن. ماها که به سمت مخفیگاهامون فرار کردیم آهمون در اومد. من رفتم به بالای پشت بوم خونه ای دوسه طبقه همون نزدیکی ها و درحالیکه صورتمو با دستام گرفته بودم که کتک زدنش رو نبینم. از لای انگشتام می دیدم که عین یه آهو وسط چند تا لاشخور گیر کرده و اونا که عده شون بالای سی نفر بود باتوماشونو بالا آوردن و عربده می کشیدن. گفتم دیگه لهش کردن... صاحبخونه اومد رو پشت بوم و خواهش که توروخدا شما رو نبینن. فوری حرفشو گوش کردم و اومدن پایین. توی راه پله هم عده ای زن به خاطر گیر افتادن اون پسره جیغ وداد می کردن که گفتیم به خاطر صاحبخونه هم که به ما لطف کرده راهمون داده باعث نشیم شناسایی بشه. خلاصه وایسادیم تا لباس شخصی ها سوار موتور شدن و رفتن. بیرون که اومدیم در کمال تعجب دیدیم پسره رو نبردن و همونجا هست با صورت سرخ شده از عصبانیت. گفتم خیلی کتکتون زدن؟
گفت کی ها؟ این آشغالا؟ غلط می کنن دست روم بلند کنن! و رفت کنار.
یه عده نیروی انتظامی حمله کردن اما من خیلی کنجکاو بودم ببینم جریان چیه. دویدم دنبالش. داشت به مردم علامت می داد کدوم طرفی برن . پرسیدم چی شد؟ دوستاتون بودن؟ اولش نمی خواست جواب بده اما وقتی اصرار کردم گفت درست حدس زدی. من خودم یکی از اعضای رده بالای بسیج محله مونم. از روز بعد از انتخابات وقتی دیدم مارو میخوان بفرستن برای کتک زدن مردم, جلوشون وایسادم. ریشمو زدم و اومدم قاطی مردم. اینا آشغالن کثافتن. برای دوزار پول حاضرن هر جنایتی بکنن. خوشحالم که اینا رو شناختم. می دونن اگه دست روم بلند کنن مادرشونو به عزاشون می نشونم.
من خیلی خوشحال شدم از این شکافی که بین اعضای بسیج افتاده. شکاف بین انسانیت و سبعیت.

پ.ن.
یه چیز دیگه ای هم تو اون روز فهمیدم.
شعارها الکی پیداشون نمیشه؟
ماها کجا مجتبی خامنه ای رو می شناختیم که بیاییم بر علیه ش شعار بدیم؟
چطور شد از چند روز قبلش فهمیدم مجتبی چقدر پول تو بانک انگلیس داره و می خواد قدرت رو در دست خودش بگیره؟
خوب یکی از حکومتی ها حتما دستش تو کاره و داره افشا می کنه. و شعارها رو تو دهن ما میندازه.
الان بهترین افشاگرهای ما کیا هستن؟
امیرفرشاد ابراهیمی, سازگارا, و مخملباف, مهدی خزعلی, حتی همین اکبر گنجی و حجاریان و عباس عبدی و...
ماها که هیچ انگشتی تو حکومت نداشتیم از کجا کثافتکاری های اینا رو بدونیم؟
برای من اینا یه جورایی قابل تقدیرن.
امیر فرشاد ابراهیمی می تونست تو حکومت بمونه و مثل خیلی از اینا به آلاف و اولوف برسه...

8- روزهای اول بعد از انتخابات که در گوهردشت هم درگیری بود و سر هر خیابون به غیر از نیروهای انتظامی دو تا بسیج لباس شخصی هم برای جاسوسی بین مردم گذاشته بودن, شاهد درگیری دوتاشون با هم بودم. یکیشون داشت به اون یکی می گفت" اصلا فکر نمی کردم مجبور شم تو روی مردم وایسم. من خیلی به این حرکتمون انتقاد دارم ." دوستش هم داشت مجابش می کرد که برای حفظ نظام مجبوریم و این می گفت چه حفظ نظامی. نظام بدون مردم چه فایده ای داره. همین مردم این نظام اسلامی رو آوردن...

9- در مطلب قبلی یه عده در نظرخواهی(بخصوص در بالاترین) گفته بودن چرا نوشتی که بلد نیستی نماز بخونی و کلمه نمازاولی رو ساختی تا رژیم از این مسئله چماق بسازه بکوبه تو سرمون.
هر وقت عکس بچه می ذارم می گن, حالا نظام فکر می کنه همه ما بچه ایم.
عکس پیر می ذارم می گن حالا نظام فکر می کنه فقط پیرها مخالف نظامه.
عکس نانوا بذارم می گن الان نظام همه نانواها رو میگیره و...
عزیزان من, من خودمو گفتم. زیتون, که می تونه اقلیت کوچکی از این جنبش باشه. حتی اقلیت یک نفره(که مطمئنم خیلی بیشتر از اینا هم عقیده دارم)
چرا الکی بگم بلدم نماز بخونم وقتی بلد نیستم؟ چرا باید تو نوشته هام در اکثریت خودمو حل کنم؟
من اگه الان برای جنبش اصلاح طلبی و موسوی کلی فعالیت می کنم(گاهی از بعضی از خوداشون بیشتر. جز اولین نفرا بودم که گفتم به موسوی رای می دم و کلی بابتش فحش خوردم) مطمئن باشید وقتی اصلاح طلبا بیان رو کار, جزء اولین کسا خواهم بود که ازشون انتقاد کنم. رسالت من حق طلبی و عدالت خواهیه و هیچوقت بله قربان گو و مجیز گوی هیچ حکومتی نمی شم.(تکبیر)

10- خوب خدا رو شکر که بی بی سی دوباره با مردم ایران آشتی کرد و حس کرد کفه ی مردم دوباره از حکومت سنگین تر شده. حالا ببینیم بعد از تحلیف موضعش چی می شه.

11- این فَرِن نالوطی که حتی به ای میل ما هم محل نذاشت.(ای میل آدرسو از خورشید خانم گرفتم) خانم جان اگه می خوای از وبلاگ ها حرفی بزنی اقلا درست بخونشون. اگر هم اشتباه کردی شجاعت معذرت خواهی و تصحیحشو داشته باش. حالا عمومی نه, حتی شده یک خط در جواب من می نوشتی.

12- دلم تیکه تیکه ست برای اونایی که تو درگیریها و تو زندان ها زیر شکنجه کشته شدن و تازه خانواده شون برای گرفتن جسدشون باید پول بدن و قول اینکه سروصدا نکنن.
بمیرم برای خانواده های ندا آقا سلطان و سهراب اعرابی ومحمد کامرانی(روم سیاه آقا یوسف همینطور آقا کامران عزیز حافظه م تو یادگیری اسم خیلی خراب شده) و صدها شهید دیگه.
کارمند هواپیمایی نامه ای پردرد نوشته بود که وقتی پدر ندا پس از شنیدن کشته شدن دخترش در ترکیه به ایران برگشته بود چطور در فرودگاه وقتی برای ندا گریه کرده, مورد ضرب و شتم نیروهای پلیس قرار می گیره. به جای دلداری... و داستان پر از رنج خانم پروین فهیمی برای پیدا کردن پسرش که بعد از 26 روز جسد سهراب رو تحویلش می دن... و کشته های بیشماری که خانواده شون حتی می ترسن غمشونو با مردم در میون بذارن و بدتر ازهمه قصه ی پر غصه ی تجاوزات سبعانه و بعد سوزوندن پیکر ترانه ی موسوی...
وای... این درد به کجا بریم...

13- از بازداشت شده های اخیر نمی توان ننوشت؟
ژیلا بنی یعقوب چکار می کنه؟ کی نی نی ِ تو شکم مهسا امرآبادی رو چک ماهیانه می کنه؟
دایی نیما نامداری پیدا شد؟ محمد علی ابطحی روزگارش چطوره؟ شادی صدر؟
زید آبادی و حجاریان و سمیه توحیدلو و بقیه... روزی نیست به زندانی ها و به گم شده ها فکر نکنم.
حتی به حسین درخشان که چندین ماهه خبری ازش نیست...
به کدامین گناه...

14- خیلی مسخره ست... از کرامات بسیج... تو کشوی میز دفتر کار محمد دادخواه وکیل, تریاک و اسلحه پیدا میشه و لابد تو بساط حداد عادل و اسمشو نبر, آدامس خروس نشان!

15- دو شعر زیبا از حمید حمیدی برای سهراب و برای همۀ مادران که امروز سوگوار عزیزانشان هستند.

الف-" سراغ ریشه را بگیر"
برای سهراب و تقدیم به مادرش
* * *

مگر نمی دانستی؟
شکارچیان برای صید خود بر بامها دام گسترده بودند؟
حال که نیستی،
چه می کنی غم مادر را؟
برادر را ؟
غم آزادی را؟
تو رفتی و نیستی که ببینی
با رفتنت دوباره صاعقه افتاد به شهر ما
جهان کنون "سهراب" را با "ندا" ی دیگری میشناسد،
"ندای آزادی".
در زیر خاک خشک، سراغ ریشه را بگیر
ببین چگونه جان دارد!
کسی فرشتهء باران را، درآسمان به دار آویخته
تا ریشه ها جان نگیرند در خاک خشک،
اسکلت جهالت دهان گشوده، به نفرین تو و یارانت
فریاد می شود آوازت، بزن به کوه!
تا پژواکش کرکند گوش قاتلانت را.
ما که می دانیم چه رازیست در مرگت .
در آسمان دو پاره می شود ابر
و میگرید بر خاکت
نشان "سبزت" را برای که به یادگار نهادی
تا تو را به یاد من اندازد؟
فروغ می گفت:
«چراغ رابطه تاریک است»
ونیست تا ببیند که یارانت از دل مادر
تا خاک تو
فرش شمع گسترده اند.
دیگر سکوت نمی کنیم،
"خس وخاشاک" به راه افتاده است.
به نامت گل می کاریم،
گل سرخی به یاد آن شب مهتاب.
ببین جاریست امشب خون چشم مادرت در ماه
نمی دانی که مادر را چه ها کردند
همانان كه اين چنين "سهراب" را
با جان-جانانش به خاک- خشک -این کشور، رها کردند.
مادرت با تو بر خاکت سخن می گوید
سكوت مي كنی،
سکوت می کنی،
به دشت مي زني و محو مي شوي
زمانه در پی تو، ما را به افت و خيز خواهد کشید
ولی بدان
به رنگ خواب هاي مان كه نازك است،
رنگین کمان صلح را
بر آسمان مه گرفته خواهیم کشید.
ادامه دارد اين جهان،
نه برای قاتلان،
که برای مادران
که برای مردمان
که برای "آزادی"
حمید حمیدی
بامداد چهار شنبه 24 تیرماه 1388

ب- " برای همۀ مادران که امروز سوگوار عزیزانشان هستند "
واب تو را به خورشید برد،
با کبوتری بر شانه هایت
لبخندی در چشمانت
آوازی در گوشت
و فریادی در گلویت.
درختان در جنگل، با فریادی عاشق وار
تو را در آغوش گرفتند و بر تو لبخند زدند.
جنگل، سرود عاشقانه اش را، بر تو عریان کرد،
و دستان لطیف تو را، جستجو نمود.
می دانم که تنها نیستی،
هر جا میروی، جنگل پاره ای از توست.
از درختان که دور میشوی،
آنان نیز نجوا میکنند و می گریند و آرام می گیرند.
بر خورشید و جنگل، رشک نمیبرم،
چرا که،
رویاها و لبخند ت را، برایمان جا گذاشتی،
وقتی خواب تو را، به خورشید می برد.
(حمید حمیدی)

لینک در بالاترین
لینک دیگری در بالاترین






پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۸

کنجکاوی های یک نماز اولی ...

1- امروز در اخبار ساعت 2 بعد از ظهر, مجری اخبار, آقای حیدری, اولش خیلی آرام و شاعرانه انگار دارد قصه حسن کرد شبستری را برایمان تعریف کند در حالیکه پشت سرش عکس یک هواپیمای سالم را نشان می دادند در خلاصه اخبار گفت که برای پرواز تهران ایروان سانحه ای رخ داده و بعد رفت سراغ اخبار بعدی.
آنقدرآقای حیدری ریلکس بود که پیش خود گفتم خوب الحمدالله چیزی پیش نیامده. در مشروح اخبار با همان لحن آرامش و با همان عکس هواپیمای سالم در پشتش گفت اصلا از سرنوشت هواپیما و سرنشینان اطلاعی ندارند. دلم شور زد. یعنی چه اطلاعی ندارند. مگر نمی گوید دقیقه 16؟ نزدیکی های قزوین اشکالی در هواپیما به وجود آمده. مگر کره ماه بوده؟ راه تهران تا قزوین که پر است از مردم همه جا هم ماشالله پر از نیروهای انتظامی و لباس شخصی (بسیج).
حیدری گفت منتظریم تا از مسئولین خبر بهمان برسد. بعد از چند دقیقه یک هواپیمای خورد و خاکشیر با گودال بزرگی نشان دادند که یکی از نیروهای انتظامی(نفهمیدم مسئولیتش چه بود؟) اول بار با ناراحتی گفت که همه سرنشین ها و خدمه کشته شده اند. یک متر از جا پریدم! یعنی چه؟ یعنی حیدری اصلا خبر نداشت؟ تا آن مسئول آمد توضیح بیشتری بدهد تصویرش را قطع کردند و بعد پیام تسلیت احمدی نژاد را پخش کردند! نه یک پیام یک خطی دو خطی. یک بیانیه ی درست و حسابی. که یعنی خیلی وقت است می داند. احمدی نژاد از کی خبردار شده بود و چرا اینطور یواش یواش مردم را آماده کردند؟ چرا سعی کردند قضیه را خیلی ساده و پیش پا افتاده جلوه دهند؟
وقتی برای کشته شدن یک زن مصری توسط یک در دادگاه آلمان دیوانه( که البته من هم ناراحت شدم برایش) آنچنان قشرقی به پامی کنند و زنان کفن پوش به نماز جمعه می ریزند چرا برای کشته شدن هموطنانمان ارزشی قائل نیستند؟

2- تقریبا همه همکارهای سی با در اداره شان که چند صد کارگر و کارمند هستند به موسوی رای داده اند جز یکی دو نفر و البته بیشتر مدیران ارشد.
از سی با علت رای دادن یکیشان را که می شناختمش به احمدی نژاد پرسیدم. گفت این آقا تصمیم داشته به موسوی رای بدهد. اما یکی دوروز پیش از انتخابات سوار اتوبوس می شود که برود جایی , دیده یک پسر مزلف(او به پسران موسیخ سیخی رنگ کرده می گوید مزلف) از قسمت مردانه بلند شده رفته قسمت زنانه اتوبوس و بلند گفته دیگر قرار است موسوی بیاید و اتوبوس ها قاطی میشود. همکار سی با هم گفته برای یک لحظه از سوءاستفاده جوانان از آزادی ترسیدم و تصمیم گرفتم به احمدی نژاد رای بدهم که افسار اینها را بکشد.
این هم یک نوعش است...

3- در تظاهرات( البته قرار بود راهپیمایی بشود اما آنقدر مإموران با باتوم و تجهیزات دیگر دنبالمان کردند که بیشتر به تظاهرات می خورد) روی 18 تیر از یک مغازه دار که نه مغازه اش را بسته بود و نه کسی را راه میداد پرسیدم خوب چرا در مغازه ات را به دستور مامورین نمی بندی بروی خانه؟ گفت آخر می ترسم همین ها( لباس شخصی ها را نشان داد) یک کبریت در مغازه ام بیندازند آتشش بزنند و تمام پارچه هایم بسوزند و بیندازند تقصیر مردم عادی.
این حرف را از بیشتر صاحب مغازه های حدود ولی عصر و زرتشت و کاخ و ... که بیشترشان مانتو, کت شلوار, تی شرت و خلاصه منسوجات می فروختند( و البته مردم را راه می دادند) هم شنیدم. می گفتند شکستن شیشه و آتش سوزی های روزهای اول را با چشم خودشان دیده اند که موتور سواران بسیجی در روز روشن انجام داده اند و در تلویزیون و رسانه های دولتی اعلام کرده اند کار مردم بوده. چند نفر را هم زوری مجبور به مصاحبه کرده اند. می گفتند مجبوریم تا آخر بایستیم تا دار و ندارمان دود نشود برود آسمان.

4- شما بگویید چکنم؟ سوالات یک فریب خورده!
واقعا مانده ام این جمعه در نماز جمعه چه لباسی بپوشم؟
چه رنگ لاکی به ناخن هایم بزنم. چادر سفید عروسی مادر بزرگم را با خودم ببرم یا نه. زیرانداز چه جنسی باشد که هم نرم باشد هم سبک. غیر از مهر نماز دیگر چه چیزهایی باید برد؟
در هر نماز چند بار باید دولا راست شد. اصلا نماز جمعه چند رکعت است؟ منی که از کرج به تهران می روم نباید شکسته بخوانم؟ راستی اصلا رکعت چیست؟ باید هر چه رفسنجانی گفت لب بزنم یا باید صدای "س" و"ص" از دهانم شنیده شود؟
رژیم غذایی ام چطور باید باشد؟ لابد مثل ورزشکارها نباید قبلش آش رشته و آبگوشت و لوبیا چیتی بخورم تا نفخ نکنم و خدای نکرده یک هو سر رکوع و سجده اولین نماز زندگی ام باطل نشود.
چطور است الله اکبرهایم را بلند بگویم. عین سر پشت باممان. اگر رفسنجانی آمد و نامردی کرد و چرت و پرت گفت و افتاد به راه ماله کشی باید چکار کنم ؟بگذارم بروم؟ "هو" اش کنم؟ جیغ بکشم؟
وسط نماز اگر یک هو تشنه ام شد چه؟
اگر رفسنجانی جوانمردی کرد و برای منفعت خود و خانواده اش و توشه ی این دنیا و آن دنیایش که شده آمد یک انتقاد جانانه از اسمش را نبر و احمدی نژاد کرد چه؟ برای هیپ هیپ هورا بکشم؟ برایش کف بزنم؟ با افراد صفم موج مکزیکی بروم؟
اگر رفسنجانی از ترسش ( یا تردید بین مردی و نامردی) اصلا نیامد چه؟ مثلا یک هو خود رهبر آمد و هلی کوپترش از بالا ازمان فیلم گرفت و با نهایت پررویی سند این نماز جمعه را هم عین انتخابات چهل میلیونی به اسم خودش بزند؟ فکر کنید ممکن است از دانشگاه تهران تا امام حسین و از آنور تا آزادی صف نماز ببندیم؟
نمازم را به هاشمی اقتدا کنم یا به موسوی یا به بقال سر کوچه مان که آدم خیلی خوبی ست؟ یا اصلا فُرادا بخوانم(فرادا را درست نوشته ام؟) آنقدر هیجان و سوال دارم که چه! مثل روز اول دبستان می ماند لامصب.
اگر کمکم نکنید زیتون افسرده حال می شود.
پ.ن.
خوب شد رها یادم آورد.
من از کرج باید با وضو بیایم؟ فکر نکنم شیر آب به این همه جمعیت برسد؟ راستی آول مسح سر میگیرند یا مسح دست؟(آصولا فعل مسح گرفتن است یا چیز دیگر؟). اول راست دوم چپ؟ برای چپ دست ها چه؟
اگر دیشبش با سی با.... (ببخشید اینجا زن و بچه رد می شود) ولی صبح آب قطع بود نمی شد دوش بگیرم نیایم؟ تکلیف جنبش سبز چه می شود؟ شبش بهتر نیست مردان را بفرستیم روی مبل بخوابند؟
صفوف نماز اصلاح طلب ها مختلط است یا جداسازی جنسیتی انجام می شود؟ می شود یک ردیف زن یک ردیف مرد؟
اگر وسط نماز ناگاه یکی به ما متلک گفت اجازه هست نمازمان را بشکنیم و مشت محکمی بر چانه اش بکوبیم و بقیه نمازمان را ادامه دهیم.
کی به دور و بر باید فوت کرد؟ و کجای نماز با بغل دستی دست می دهند و می گویند تقبل الله؟
بهتر نیست تا جمعه یکی اینها را یادمان بدهد؟
آبت الله سبز باشد بهتر است.
فقط برای ما نماز اولی ها آسان یاد بدهید جان مادرتان!

5- علی مهتدی عزیز, من را بگو که در وبلاگم خودم را سبک می کنم و از دیگران سوال می کنم... آخر بگو زیتون عددی است که جوابش را بدهند. نه رادیو تلویزیون یا روزنامه ای دارد که در صورت بیکار شدن آن ها را استخدام کند و نه پارتی کلفتی بین آنها.
ملت در نظرخواهی من مشغول کار خودشانند.(جز جند نفر از عزیزانم)
یکی دستور کشتن جنین های روسی در شکم مادرشان را می دهد. یکی به صفحه ی دستور پخت خورش آلو لینک می دهد.
یکی دعوایم می کند چرا از احمدی نژاد تشکر کرده ام. خوب شد از "اسمش را نبر" تشکر نکردم. چون اولش نوشتم بعد گفتم مصداق توهین دارد(!) و اسمش را پاک کردم. . لابد دستور می دادند از جنین من هم خورش الو اسفناج درست کنند. یکی می گوید پس باید از هیلتر هم تشکر کرد. اگر در آلمان زندگی می کردم و یهودی بودم خدا را چه دیدی شاید, این کار را می کردم.
علی جان, دلیل اینکه نمی توانم آی پی ببندم این است که آی پی هر کسی را بلاک کنم هر کس دیگری که از آن سرور استفاده می کند هم بلاک می شود.(دلیل دیگرش این است که اصلا بلد نیستم. ولی سال ها پیش کسی این کار را انجام داد و مشکلی که گفتم پیش آمد) نظرخواهی ام را دادم تاییدی کنند, تمام نظرها غیب می شدند. مثل شرکت واحد اتوبوس رانی سپردم به دست شخصیت و منش کامنت گذار!

6- پژمان مقصودی در وبلاگش "عشق مرغابی" در مورد نوشته ی قبلی من در مطلبی تحت عنوان "سهم خطای رفتاری در گرایش به جنبش اصلاحات" نوشته:
"چطور شده است که به عنوان مثال یک کمونیست یا یک سلطنت طلب که از اساس با جمهوری اسلامی مخالف بوده و در سی سال گذشته می خواسته سر به تن هیچکدام از سران رژیم نباشد ناگهان موسوی و اصلاحات برایش مهم می شوند؟"
و دلیل ایجاد شدن این خطا را در مغز مردم می شکافند. برای من که مثالش خیلی جالب بود.
من بیشتر این مثال در ذهنم بود که :
ما عده ای از مردمیم که داریم در حال بحث و جدل کردن توی سرو کله هم می زنیم. یک عده هم بدون اینکه حواسمان باشد هی می آیند به تنمان سیخی فرو می کنند. داراییهایمان را چپاول می کنند, دورمان دیوار می کشند. از آن بالا روی سر و صورتمان خاک و سنگ می ریزند. یک هو حواسمان سر جایش می آید می بینیم همه مان از یک چیز خارجی مشترک داریم اذیت می شویم. برای مدتی از بحث و جدل دست می کشیم و متحد می شویم تا دشمن مشترک را از بین ببریم تا دوباره برویم سر کار خودمان.

7- هزار شماره در ذهنم بود. فعلا همین شش شماره را پست کنم تا بقیه یادم بیاید.

لینک نماز اولی ها در بالاترین

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

به سهم خودم از" احمدی نژاد" متشکرم...

بابت متحد کردن همه ما!
باید باور کنیم گاهی عدو واقعا سبب خیر میشود.

یادم می آید قبل از انتخابات جمعمان پاره پاره بود. از هم بدمان می آمد. یکی می گفت باید رضا پهلوی برگردد. یکی می گفت چاره کار نهضت آزادی است. یکی می گفت حزب مشارکت بهترین گزینه است. دیگری می گفت همه تان خفه, مریم رجوی باید بیاید بشود رئیس جمهور. آن یکی داد می زد حزب فقط حزب کمونیست کارگری. آن یکی می گفت حکومت عدل علی اما به صورت واقعی اش(! ). آن یکی می گفت شهرام همایون و گروه ماهستم اش را عشق است. آن یکی عاشق هخا بود و برای رقص با او در میدان آزادی نوبت گرفته بود. هر کداممان در وبلاگ از کسی تعریف می کردیم نظرخواهیمان پر می شد از فحش آن دیگری...
مجید مجیدی حرفی در تعریف دولت می زد داد همه مان را در می آورد.
سید مهدی شجاعی داستانی مذهبی می نوشت کلی نفرینش می کردیم.
شطحیات احمد عزیزی حالمان را بد می کرد.
آن بازیگر یا روزنامه نگار یا مجسمه ساز یا نقاش یا... از دست شهردار یا هر ارگان دولتی جایزه می گرفت دلگیر می شدیم و او را نان به نرخ روز خور و قلم به مزد خطاب می کردیم.
درگیری های میان خودمان تمام این سی سال ادامه داشت و همه مان می دانستیم با پاره پاره بودنمان راه به جایی نمی بریم.
اما این انتخابات و تقلب و رفتاری که احمدی نژاد و یارانش در پیش گرفتند کاری کرد که همه مان با هم در اعتراض متحد شویم.
اگر مجید مجیدی نامه ای اعتراضی مینویسد همه مان قربان صدقه اش می رویم. کارگردان یا بازیگر یا هنرمند یا روزنامه نگار یا... مطلبی در اعتراض به تقلب می نویسد همه مان برایش هورا می کشیم. دستبند سبز احمد عزیزی روی تخت بیمارستان در حالت نیمه بیهوشی اشک شوق به چشمانمان می آورد.
قالیباف,شهرداری که در انتخابات قبلی به او رای نداده بودیم , وقتی می گوید تعداد شما 3 در راهپیمایی میلیون بود, برایش غش می کنیم.
لاریجانی که نه در کسوت ریاست صدا و سیما و نه در ریاست مجلس دوستش نداشتیم, تا میگوید باید به حمله به کوی دانشگاه رسیدگی شود با خوشحالی همه جا آن را تیتر میکنیم.
ابراهیم یزدی از لزوم تشکیل جبهه فراگیر می گوید, دلمان می خواهد بپریم و موهای سفیدش را ببوسیم.
محسن رضایی را که قبلا صرفا یک سپاهی می دیدیم, وقتی در مناظره با خونسردی پته احمدی نژاد را روی آب می ریزد بزرگترین جنتلمن تاریخ لقب می دهیم
وقتی می بینیم کروبی به جای اینکه فقط سنگ خودش را به سینه بزند مردانه در کنار موسوی باقی می ماند.تحسینش می کنیم.
اصلا خود موسوی و خاتمی را که بعضی ها آنها را ترسو خطاب می کردند, می بینیم در همه مراحل همراه با مردم هستند.به آنها و به رایمان می بالیم.

همه مان در تظاهرات شرکت می کنیم. همه نگران هم هستیم و وقتی گاز اشک آور می زنند به هم ماسک و آب تعارف می کنیم. در خانه و مغازه هایمان را به روی هم باز می گذاریم تا معترض ها نجات پیداکنند, بدون اینکه از عقیده و مسلک هم بپرسیم.
وقتی کسی زخمی, و یا کشته می شود همه با هم اشک می ریزیم.
همه یک صدا خواهان آزادی زندانیان سیاسی اخیر هستیم.
همه با هم می خواهیم احمدی نژاد برود... بعدا یه جوری با هم کنار می آییم.
چه کسی جز او می توانست اینطور ما را متحد کند؟


لینک در بالاترین


پی نوشت:
زیتون در" زن های روستای وبلاگستان ما" نوشته کدخدا محمود فرجامی در آی طنز
زیتون
از بین همه، زیتون خاتون چیز دیگریست. اولا که خصایل خیلی‌ها را یکجا دارد: از قدیمی‌های روستاست، مستعار است، خیلی وقت است که آژان‌ها در خانه‌اش را گل گرفته‌اند و به قول معروف دم در خانه‌اش فیلتریده‌اند، شیرین دهن است، همه جور آدمی در خانه‌اش یافت می‌شود، خاکی‌ست... والبته از کار سیاست هم درمی آورد و حتی می‌گویند چندبار هم رفته شهر علیه حکومت مرکز شعار داده. عکس هم انداخته از آنجا. منتها آنجا که می رود با لباس مبدل می‌رود که وبلاگستانی ها اگر آمدند نشناسندش.
زیتون خاتون هم خیلی هواخواه دارد توی وبلاگستان. شاید به خاطر دهن گرمش باشد که یک مقداری داستان‌های عجیب و محرکی هم از آن درمی‌آید. البته خودش اصرار دارد که همه‌اش خاطره است اما آنهایی که پاورقی‌های مجله‌ها را گه گاهی می‌خوانند می‌گویند بعضی وقت‌ها بعضی خاطره‌هایش شبیه پاورقی‌های عشقی-جنسی آن‌هاست. والله اعلم!
ممنون از آقای فرجامی عزیز:))

(ایشون همیشه به طورجدی طرفدار ایده ساختگی بودن خاطراتم بوده. حتی وقتی با عکس همراهه)

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

بلاگرهای مشغول به کار در بی بی سی فارسی لطفا جواب دهند

من این اواخر اصلا دسترسی به کانال بی بی سی فارسی نداشتم و این دوسه شب هم که درستش کرده بودیم یا خانه نبودم یا وقتی که برنامه داشت من کار دیگری داشتم. ولی با هر کس حرف می زدی از چرخش ناگهانی این دوسه روزه این شبکه می گفتند. همین یکی دوساعت پیش هم که انتظار داشتم از تظاهرات دیروز-18 تیر- مردم بگوید در کمال ناباوری فیلم سینمایی گذاشته بود. و به گفته تلفنی دوستی قبل از فیلم سینمایی هم مستندی در مورد" زایمان در یکی از کشورهای آفریقایی" نشان داده بودند.
بی بی سی را چه می شود؟ نه به آن وقتی که بی بی سی شده بود یک "وبلاگ گنده" و اگر وبلاگ خوان و اینترنت سرچ کن بودی چیز زیادی برایت نداشت... حتی بیشتر مجری هایش را از بلاگرها استخدام کرده بود. و نه به حالا که شرایط ایران اینقدر بحرانی ست و او برای خودش مستند موسیقی و فیلم و دِلِی دِلِی و مراسم سنتی زایمان پخش می کند.
ما اگر به روسا و سیاست گذاران بی بی سی دسترسی نداریم به بلاگرهای خودمان , دوستان خودمان که دسترسی داریم!
از صنم دولتشاهی ( خورشید خانم)... نیما اکبرپور (عصیان)... فرین عاصمی عزیز, فرناز قاضی زاده و همسرش سینا مطلبی, طهماست صلح جو , بهمن و.... می خواهیم که یک توضیح کوچولو(جوری که برای استخدام و حقوقشان بد نشود) به ما بدهند. آیا معامله یا سازشی آن پشت مشت ها انجام شده؟
آیا ربطی به آقای مجتبی و آن یک میلیارد و ششصد هزار پوند دارد؟
آیا خودشان اعتراضی به این وضع ندارند؟
و ما هم باید تصمیم بگیریم که اگر وضع به همین منوال پیش برود. یعنی بی بی سی فارسی بشود چیزی مثل صدا و سیمای ضرغامی_احمدی نژادی که این روزها برایمان مرتب دِلِی دِلِی و فیلم سینمایی در ژانر ملودرام خانوادگی پخش می کند, چه باید بکنیم؟

بازم صد رحمت به وی او ای, صدای آمریکا که از اول یه سیاست کجدار و مریز و نه چندان تند پیش گرفته . اما هیچوقت عقب نشینی نکرده.

لینک در بالاترین

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

نترسیدیم چون همه با هم بودیم....

ساعت چهار بعد از ظهر کمی پایین تر از میدون ونک در یکی از خیابانهای فرعی ماشین را پارک کردیم و چهار نفری به سمت میدان ولی عصر راه افتادیم. جا به جا پلیس ایستاده بود و ما با خیلی از مردم دیگر که از بطری های آب در دست یا ماسک روی دهن یا خنده ی معنی دارشان می فهمیدیم که راهشان با ما یکیست در پیاده رو روان بودیم. گاهی کسی چیزی می گفت و همه جمعیت با هم می خندیدیم. بیشتر صحبت ها روی سخنرانی احمدی نژاد و شاپرک و پاک ترین انتخابات جهان و نماد تغییر و معظم له و پسرش مُجی بود.



هر چه جلوتر می رفتیم تعداد نیروهای نظامی- که هنوز انواع و اقسامشان را درست نمیشناسم- بیشتر می شد. بخصوص لباس سبز لجنی ها با باتوم های سبز و کلاهخورد با تعداد زیاد در کوچه های فرعی جمع شده بودند و منتظر خبر آنتنهای بیسیم به دست خیابانی شان ایستاده بودند. از جلویشان که رد می شدی با چشمهای ورقلمبیده چنان خیره و باولع به جمعیت ساکت پیاده نگاه می کردند, انگار که گرسنه ی کتک زدن هستند و این را بعد از مدتی به خوبی ثابت کردند.
میدان ولی عصر دیگر رسما حکومت نظامی بود. راننده اتوموبیل پاجرویی علامت وی برایمان نشان داد و فوری توسط پلیس نگه داشته شد و راننده دستگیر شد. آن طرف تر پرایدی برایمان بوق بوق زد, شیشه هایش با شدت هر چه تمامتر توسط باتوم خورد شد. همه به هم نگاه می کردیم. چکار باید می کردیم؟ فقط به راهمان ادامه دادیم. چند دور دور میدان ولی عصر زدیم, تا می ایستادی یکیشان با باتوم به تو می فهماند که توقف بیجا مانع کسبشان است.(مرده شور کسبشان را ببرد)
پیرزنی خوش لباسی رفت کنار خیل پلیس ها و با گریه به آن ها می گفت آخر چرا با ملت اینطور رفتار می کنید؟ ما منتظر عکس العمل پلیس ها شدیم. اما آنها عین آدم آهنی با چشم های شیشه ای فقط نگاهش کردند.
ساعت حدود 5 بود. هوا بی نهایت گرم بود .همه عرق کرده بودیم. جمعیت همانطور به سمت ما روان بود. احساس می کردیم هنوز وقت شعار دادن نیست. راهپیمایی در خیابان که اصلا فکرش را نمی شد کرد. اما پیاده روها مملو از جمعیت بود.
دوستی زنگ زد که به میدان انقلاب رسیده و آنجا شدیدا شلوغ است. مردم شعار می دهند و نیروها همینطور کتکشان می زنند.



به خاطر ازحام جمعیت از بلوار کشاورز نمیشد رفت. پس به طرف چهار راه ولی عصر راه افتادیم. دوست دیگری زنگ زد که در چهار راه ولی عصر هم دارند ملت را می زنند. پیر و جوان و زن و مرد و بچه و بزرگ هم حالیشان نیست. همه را می زنند. چیزی که برای من جالب بود این بود که تعداد زنان شرکت کننده از همیشه بیشتر بود. شاید از هر ده نفر شش هفت نفر زن بودند و تعداد زنان مسن که با دختر یا پسرشان آمده بودند بیشتر از حد تصورم بود.
زنی حدود نود ساله را دیدم که با عصا به سختی راه می رفت و با خانواده پر از نوه اش آمده. راستش آنقدر لباس هایشان شیک و پیک بود که فکر کردم می خواهند بروند مهمانی. دلسوزانه گفتم مادر جان جلوتر بدجور می زنند خدای نکرده گوشه ی باتومشان به شما یا نوه هایتان بخورد سالم نمی مانید. دخترش با نگرانی به من گفت تورو خدا شما کمی نصیحتش کنید. اقلا جلو دست و پای جوانهای مردم نایستند.
پیرزن ایستاد و نگاهی به من کرد و گفت: خوب بخورد, مگر خون من و نوه ها رنگین تر از بقیه ست؟ باور کن یک ماه است از خانه بیرون نیامدم اما امروز خواهش کردم مرا بیاورند. مرگ بهتر از این زندگی ست.
صحنه های اینچنینی زیاد دیدم. بچه های ترد و نازک و زیبا بغل پدر و مادرشان, حتی نوزاد.
طالقانی را هم رد کردیم. حدود دانشکده هنرهای تزئینی رسیدیم همینطور الکی بهمان یورش آوردند هر که جلوی دستشان رسید زدند . می دویدیم در یک کوچه فرعی. آنها هم تقسیم می شدند و هر دوسه نفر به کوچه فرعی می آمدند و باتومشان بر کمر و دست و پا و سر ما فرو می آمد. ما چون چهار نفری رفته بودیم و هی باید مواظب هم می شدیم در این مرحله زیاد کتک خوردیم. از آن به بعد تصمیم گرفتیم قبل از هر یورش و قبل از هر چهار راه با هم قرار بگذاریم بعدش کجا همدیگر را ببینیم. موبایل هایمان هم از کار افتاده بود.
گاهی من از صاحب خانه ها یا صاحب مغازه هایی که دم در ایستاده بودند می خواستم بعد از حمله درشان را باز بگذارندتا ما بپریم داخل.(می دیدم جلوتر دارند حمله می کنند) و همین صحبت ها باعث شد بارها از کتک فرار کنیم و عده ی دیگری را هم با راهنمایی به آن محلها, نجات بدهم.

یک بار سرایدار ساختمان احمدی نژادی از کار درآمد و با اینکه همه مان را راه داد کمی نصیحمان کرد و گفت بعدا می فهمید چرا احمدی نژاد در این شرایط از همه بهتر است. و درضمن داشت به مرد حدودا شصت ساله ای که گاز اشک آور حالش به هم خورده بود و می گفت تازه عمل قلب کرده با آبی که به صورتش می زد کمک می کرد.

هر کار کردیم نشد به چهار راه ولی عصر برسیم . هر چه الکی گفتیم خانه مان آنجاست مگر گوش می دادند... باتومشان زبانشان بود. گاهی از دور صدای تیراندازی می شنیدیم و کلی نگرانمان کرد. نزدیکی های چهارراه پسر قدبلند و شجاعی به یکی از باتوم سبز لجنی ها چنان حمله کرد و به زمین پرتش کرد که همه بی اختیار به او آفرین گفتیم. دختر ماسک به صورتی هم بی محابا به تعداد زیادی سرباز نزدیک شد و کلی فحش و شعار داد. آنها هم تا می خورد زدنش... من در حال فرار از دست سرباز دیگری بودم خودم ندیدم, اما بعدا شنیدم که آن دختر و پسر دستگیر شده اند.
تصمیم گرفتیم دوباره به سمت میدان ولی عصر برویم. در بلوار کشاورز جمعیت ناگاه از پیاده رو به خیابان رفته و شروع به شعار دادن کردند. بعضی ها گل در دستشان بود. ما هم با دست زدن و فریاد شعارها همراهی شان کردیم. ماشین ها بوق بوق می کردند. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که بهشان حمله شد و چند تایشان را دستگیر و بقیه را با باتوم و شوکر زدند.
هر چه هوا خنک تر می شد تعداد بسیجی ها و لباس شخصی ها بیشتر می شد. هر چند دقیقه تعداد زیادی موتور سوار با لباس های مختلف, ساده و آلاپلنگی روشن و آلاپلنگی تیره و خاکی و... می آمدند مانور میدادند و حین حرکت باتومشان را بر سر و صورت مردم می کوبیدند. ما که بارها توسط آنها تعقیب شدیم, از راه کوچه پس کوچه ها دوباره به خیابان ولی عصر برگشتیم. جلوی فروشگاه قدس( کوروش سابق) دختر قد بلندی الله اکبر گفت و فوری یکی از همین لباس شخصی ها دستگیرش کرد. پسر مو بلندی هم با کتک بین دو موتور سوار بسیجی نشاندند و بسیچی عقبی گلویش را در حد خفگی گرفته بود و فشار می داد. همه مان بی اختیار فحش دادیم و دوستانشان با آمدن به پیاده رو و فرود آوردن باتوم بر سر و رویمان تلافی درآوردند. البته توانستیم از آن مهلکه هم فرار کنیم.
این راهم بگویم, دو آقای همراه ما بیشتر از ما خانم ها کتک خوردند
یک جا که از دست نیروهای انتظامی به مغازه ای پناه بردیم یکهو ریختند در مغازه و از یکی از آقایان همراه ما کارت شناسایی خواستند. ظاهرا در چهار راه پایین تر خبر داده بودند یک نیروی خارجی شورشی همراه ماست. همراه ما هم شوخی اش گرفته بود و گفت همین دیشب با جمبوجت مرا فرستاده اند ایران. باتوم که بالای سرش رفت کمی آدم شد و کارت شناسایی اش را نشان داد. یکیشان که لهجه ی روستایی غلیظی داشت بر تقلبی و جعلی بودن کارت اصرار داشت(هر طور بود می خواست دستگیرش کند) اما با خواهش تمنای ما و صاحب مغازه که الکی گفت من اینها را می شناسم ولش کردند.
در خیابان ولی عصر نمیشد ماند, بارها از راه کوچه پس کوچه ها بخصوص خیابان دانشیان به خیابان فلسطین رفتیم و هر وقت هوا پس می شد دوباره به ولی عصر برمی گشتیم. یکبار چنان با باتوم بر فرق مرد جوانی کوبیدند که سرش شکافته شد و خون راه افتاد. طفلک برای اینکه دستگیر نشود رفته بود پشت بوته ای قایم شده بود.



یکی از اهالی که از پنچره دید برایش دستمال آورد سرش را ببندد. از همه خواهش می کرد به او نزدیک نشوند تا پلیس نیاید سروقتش. از او اجازه گرفتم و ازش چند عکس گرفتم. گفت جوری بنداز که صورتم معلوم نشود.



در بلوار کشاورز مرتب گاز اشک آور می زدند و دودش به خیابان فلسطین که ما شعار می دادیم هم آمده بود. چند نفر حالشان به هم خورد.خوب شد من چند دستمال سفید و یک شیشه کوچک سرکه با خودم برده بودم. ملت هم دو سطل زباله
درخیابان فلسطین کمی بالاتر از بلوار کشاورز) آتش زده بودند که از آنها هم عکس گرفتم.
ماشینی برای پاشیدن آب آمد. مردم حمله کردند و نگهش داشتند و راننده را مجبور کردند تمام آبش را همانجا خالی کند. زیر پایمان پر شد از آب روان.
مردم جلویش شعار می دادند: مجتبی, بمیری, رهبری رو نبینی,



شعارهای دیگر, مرگ بر دیکتاتور... الله اکبر... مرگ بر خامنه ای و... بود.
عجیب بود به غیر از یکی دوبار, من حرفی از موسوی نشنیدم. خواسته های مردم خیلی بالاتر رفته.
به نظر من راهپیمایی امروز نه برای دفاع از جنبش دانشجویی بلکه به خاطر اظهار نفرت از حکومت بود. مدت زیادی هم بود که راهپیمایی ها تعطیل شده بود و مردم تشنه ی ابراز اعتراض بودند.
اتحاد مردم هم برایم جالب بود. از هر قشری می شد دید. از خانم چادری که کیپ رویش را گرفته تا خانم بد حجاب. از جنوب شهری گرفته تا شمال شهری و قشر متوسط. از حاج آقای ریشو تا مرد کراوات زده ریش هفت تیغه.
حدود ساعت 9 بود که هنوز خیل مردم به سوی خیابان ها سرازیر بود. در یوسف آباد زنی می گفت خانه بیخیال نشسته بودم که بی بی سی تظاهرات شما را نشان داد. دیگر نتوانستم در خانه بمانم... و او سخت تر از بقیه شعار می داد.
کودکی تفنگ به دست روی موتور سیکلت پدرش نشسته بود و می گفت می خواهم دشمنای مردم را بکشم. یعنی بسیجی ها را. پدرش خندید گفت هیس بابا جان.



هیچکدام باور نمی کردیم با این همه احتمال خطر این تعداد مردم بریزند در خیابان...
موقع برگشتن به کرج از این آقای همراهم پرسیدم به نظرت بهترین قسمت راهپیمایی امروز چه بود؟
گفت همان قسمت که مرا با خارجی ها اشتباه گرفته بودند! و تا به خانه برسیم به شوخی از آینه ماشین مرتب به صورت خودش نگاه می کرد. آخر راه به او گفتم عزیزم, فکر می کنم منظورش از خارجی عراقی و عرب بود نه اروپایی و آمریکایی!
حالش را می توانید حدس بزنید...

اما من حال خوبی دارم. امروز همه پر از شور و هیجان بودند و از افسردگی این چند روز گذشته در مردم خبری نبود.
منتظر اعلام راهپیمایی بعدی هستیم.
نه... ما سر باز ایستادن نداریم.

ببخشید اگه عکسها خوب نیستن و فقط از یه حدود منطقه گرفته شده. فقط این چند لحظه بود که ما تونستیم موبایل دربیاریم و همه ش در حال دویدن و مخفی شدن بودیم. دورینم رو با اینکه قبلش آماده کرده بودم, باتریشو گذاشته بودم شارژبشه, عکس های قبلی رو درآورده بودم... اما به به توصیه دوستان نتونستم ببرم. دست هر کس دوربین می دیدن سخت تر حمله می کردن و می گرفتنش تا اونجایی که می خوردن می زدنش مگه برای خودش جایی مناسب مثل پشت بام پیدا می کرد.





یکی از دوستان که به محل تجمع در گوهردشت کرج رفته بود و از ساعت 4 تا 8 اونجاها قدم زده بود می گفت اونقدر نیروی انتظامی بود که کسی جرات ابراز اعتراض و شعار دادن نکرد. تعداد مردم در پیاده روها خیلی بود اما نتونستن کاری از پیش ببرن. حالا بعد از 8 خبری بوده نمی دونم.

لینک در بالاترین

همینجوری:
هر وقت مشکلی برای کسی پیش میومد آقای محمد علی ابطحی ای میل می داد کاری از دست من برمیاد حتما بهم بگید.
حالا خودش زندانه و کاری از دست ما هم برنمیاد...
امیدوارم هر چه زودتر ژیلای بنی یعقوب که شنیدم حالش تو زندان خوب نیست, همسر گرامی اش بهمن احمدی اموئی, محمدعلی ابطحی, سعید حجاریان, سمیه توحید لو, مهسا امرآبادی و همسرش مسعود باستانی, احمد زید آبادی, تاجیک, کیوان صمیمی, عطریانفر,سعید لیلاز, مصطفی قوانلو قاجار, عیسی سحر خیز, خلیل میراشرفی, مازیار بهاری, روح الله شهسواری, فریبرز سروش, علیرضا بهشتی, مهدی زابلی, و بقیه زندانیان عزیزی که تنها جرمشون گفتن حقیقت و عقایدشون بوده آزاد بشن



یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۸

رای مردم خورا !!!!!




1- ای سرود آوران سپیده
ای شهیدان در خون تپیده
مژده مژده شد ستم گم( می شه ایشالا)
خشم مردم
باز علم کرد پرچم کاوه از دادخواهی
تا رباید از سر بد کنش تاج شاهی( به جای تاج هر چی دلتون خواست بذارید)
ای فتاده به زنجیر ایام
یک جهش مانده تا برکنی دام
یک قدم مانده یک خیز یک گام
بشکنی این قفس
تا بر آری نفس
چون درای جرس
بانگ برداری از دل به هر بام
( ملاحظه بفرمایید. نگفته روز جمهوری اسلامی) روز سرکوبی استبداد - روز جمهوری و آزادی
ای سرود آوران سپیده
ای شهیدان در خون تپیده
درود، درود، درود درود درود
(سیاوش کسرایی)
ممنون از زیستن عزیز برای تشویق به گذاشتن دوباره شعر در اول نوشته هام و یادآوری این شعر زیبا

2- بدترین حالی که می شه این روزا داشت حس ناامیدی و نفرته.

3- خبر از استعفای میرحسین موسوی از شغلهای حکومتی و دولتیش می رسه. و همینطور خبر استعفای هاشمی رفسنجانی از امامت نماز جمعه. آدم هم ناراحت می شه, یعنی دیگه تمام؟! و هم خوشحال که بالاخره جناح مردم داره قوی تر می شه. یعنی دیگه خییییلی شدیم. مردم یه طرف, دشمن تا بن دندان مسلح هم یه طرف.
من مردم عادی یی که به احمدی نژاد رای دادن رو غیر خودی نمی دونم. طفلکی ها دارن از همونجایی می خورن که ما می خوریم.
4- دیروز پریروز زنی چادری و میانسال رو دیدم که داشت هن و هن کیسه های میوه و سیب زمینی پیاز رو تو سربالایی کوچه مون می کشید. جلوتر که رفتم ,شناختمش. همونی بود که شبای قبل از انتخابات به دو طرف دسته های عینکش پرچم ایران می زد و کنار زن و مرد جوان و دختر بچه ای می ایستاد و با مشت های گره کرده رو به ما سبز ها شعار می داد. یک بار برگشت به من گفت: آهای گوجه سبز!!! همان شب( نصف شب بود البته) به شوخی گفتم اوا... حاج خانوم این حرفا چیه. بعد از انتخابات دوباره می شیم عینهو خواهر.
کیسه ها رو از دستش کشیدم که کمکش کنم. با قیافه ی مهربون نگاهم کرد و تشکر کرد.همونطور که حدس می زدم نشناخت. از بس صبح تا شب توی میدون وایمیساد و با تموم کسایی که نمادی سبز داشتن کل کل می کرد. معلوم بود که نمی تونه همه رو به خاطر بسپاره. گیلاس های توی یکی از کیسه ها رو نشونش دادم و گفتم بالاخره ما نفهمیدیم تورم رو به پایینه یا بالا. ملتفت نشد. گفتم یعنی بالاخره گیلاس نسبت به سابق گرون شده یا نه. گفت خییییلی مادر جان... چند سال پیش گیلاس کی از 1000 تومن بالا می رفت. پارسال خیلی که گرون شد, شد 2000 حالا باورت می شه اینو خریدم کیلویی 4000 تومن... گفتم چرا از مغازه معمولی می خری. برو میدون کیلویی 2500 تومنه. گفت ای مادر! پا ندارم تا اونجا برم ماشین هم ندارم. جمعه نوه هام میان گیلاس خیلی دوست دارن. گفتم پس احمدی نژاد گفت که همه چی ارزون شده ؟ گفت زر زده... برای یه ناهار ساده که می خوام به پسر و عروس و نوه م بدم 50 هزار تومن فقط میوه و آت و آشغال خریدم. حالا گوشت و برنج و روغن و نون و ... تو خونه از قبل داشتم. دلم سوخت. به روش نیاوردم بهم گفته گوجه سبز!

5- دوستی قدیمی بهم زنگ زده می گه: تو هم باهام قهری؟ می گم یعنی چه؟ چرا باید قهر باشم؟ می گه آخه من به احمدی نژاد رای دادم و بیشتر دوستای مشترکمون از دستم عصبانی ین و دوستی شونو باهام به هم زدن. می گم اولا من دوستی با تو رو به هیچ قمیتی از دست نمی دم عزیز دلم. دوما حالا خودمونیم, راستشو بگو چرا بهش رای دادی؟
می گه خوب حقوق بازنشستگی پدرم سه برابر شده. ماهی دویست هزار تومن بود شده ششصدهزار تومن. یه وام روستایی برای زمینش در شهرستان ... گرفتیم 16 میلیون. و دیگه اینکه مناظره ها رو خوب گوش کردم. خدا وکیلی از همه شون قالتاق تر, چاخان تر, پدرسوخته تر و شارلاتان تر بود و مناسب رئیس جمهوری... گفتم: بله!!!! یعنی رئیس جمهور نباید راستگو باشه؟ گفت: نه که نباید باشه. نشنیدی می گن یارو می خواد مغازه بزنه باید کاسبی بلد باشه, چاخان گفتن بلد باشه, خالی بندی بلد باشه. خوب ایران هم مثل مغازه نفت فروشیه. احمدی نژاد هم کاسب خوبیه. نمی ذاره سرش کلاه بذارن تازه ممکنه کلاه هم سر دیگران بذاره. حالا موسوی یا کروبی یا رضایی رو بذار سر دخل, عین علی راست گوها سر دوروز مملکت رو برباد می دن.
گفتم ببین, اگه کسی همین سوالو ازت کرد فقط دلیلای اول و دومتو بگو( که اونم بعدا تقش درمیاد. وقتی که دولت دیگه بودجه نداره حقوقای بالا رو بده), اما دیگه جلوی کسی از دلیل سومت نگی ها:)

6- همه از راهکارهای جدید حرف می زنن. وقتی جواب راهپیمایی آروم با سکوت گلوله ست. وقتی گفتن الله اکبر روی بام ها مساوی شکستن ماشین های پارک شده تو کوچه ست دیگه چه راه هایی می مونه.
الف- یکی از نوشتن شعار رو اسکناس ها می گه. شخصا صدها اسکناس اینطوری رو به چشم دیدم و خرجش کردم. به نظرم میاد برای مردم عادی شده. ضمن اینکه خودم تا به حال رو اسکناس ننوشتم.
ب- یکی از نپرداختن قبوض برق و آب و تلفن و گاز و موبایل می گه. به نظرم این راه مسخره ایه. خوب به محض اینکه مهلت قبض تموم شه بعد از اخطار به راحتی قطعشون می کنن. اون وقت دسترسی مون به ماهواره و تلفن و اینترنت و ... و به نبعش اخبار قطع می شه. انگار تو غار زندگی کنیم.
ج - یکی از روشن کردن اتو در یک زمان مشخص توسط تمام مردم ایران می گه که مثلا خطوط برق قطع شه.
من مطمئنم کسایی که فکرای ب و ج به نظرشون می رسه تو ایران زندگی نمی کنن.
دال- یکی از تحریم کردن اجناسی که در تلویزیون تبلیغ می شه می گه.
ه- یکی دیگه از در آوردن پول هامون از سیستم بانکی کشور می گه. اولا که پولدارها خیلی وقته پولاشونو در بانک های خارج کشور گذاشتن و افراد متوسط هم گاهی تنها ممر درآمدشون همین سود سرمایه گذاری بلند مدته. یعنی مثلا خونه شونو فروختن و دارن ماهی یک میلیون تومن سود می گیرن و باهاش زندگی (!) می کنن. فقیرها هم پولشون کجا بود که درش بیارن.

و- تظاهرات برق آسا که آقای سازگارا پیشنهادشو داده . یعنی پنجاه شصت نفر که همدیگه رو می شناسن با هم هماهنگ کنن و بدون اعلام در جایی برای دوسه دقیقه بریزن تو یه محل عمومی مثل مترو یا بازار یا میادین و خیابان ها و شعار بدن و در برن. این بد نیست. اما بیشتر جوونا و دانشجوها می تونن اینچنین برنامه هایی اجرا کنن.
ز- پخش شب نامه و تراکت در خانه ها...
ح- بست نشستن در مساجد و همراه داشتن قرآن مثلا به صورت اعتکاف یا گرفتن سوم و هفتم و چهلم برای کشته شده های اعتراضات اخیر در مساجد و تکایا. پوشیدن لباس سیاه و روشن کردن شمع. که خودم شخصا چون مذهبی نیستم برام سخته. البته رو پشت بوم الله اکبر می گفتم اما این یکی قبول کنید برای غیر مذهبی ها سخته.
ط- همراه داشتن و یا آویزان کردن نماد سبز مثلا روبان, شال, پارچه, بادکنک به لباس و دست و کیف و کرکره مغازه ها و خلاصه همه جا... من مدتیه دوباره روی آورده م به مچ بند سبز... به جاکلیدی ام هم روبان سبز بسته ام و..
ی- اینو شما بگید...

7- مسیرهای راهپیمایی پنجشنبه 18 تیر...
دو مسیر متفاوت به دست من رسیده. ولی ظاهرا این یکی درست تره.
(عکس)
8- هر کی می خواد بره راهپیمایی حتما قبلش راه های فرار رو در نظر بگیره و احیانا بهانه های برای بودن در اون محل داشته باشه. مثلا اگر خانوم هستید روسری اضافی در کیسه نایلون بگذارید بگید الان از خرید برگشتم. روسری یه خوبی دیگه داره .اگه از شکل و رنگ روسری شناخته شدید می تونید برید تو یه کوچه پس کوچه ای روسریتونو عوض کنید و دوباره برگردید. من خودم چند بار این کارو کردم.
راه های مقابله با گاز اشک آور و اسپری فلفل رو بلد باشید. و کمی هم زخم بندی و تنفس مصنوعی و آتل بندی و اینجور چیزا یاد بگیرید. شاید یه روزی تونستید به کسی کمک کنید.

9- بعضیا با خوندن پست قبلی برام نگران شدن. معذرت می خوام. فکر کردم همه می دونن که این تریک حکومته. یعنی چند صدهزار پیام تلفنی "شما شناسایی شدید, دیگر به بالای پشت بام و تظاهرات خیابانی نروید" به صورت ضبط شده و رندوم فرستادن. برای پیرزنی که نمی تونه تا دستشویی خونه ش بره تا اون آقای بسیجی دو آتشه.
روی پشت بام هم از تریک های این اواخرشون بود. یعنی می رفتن روی پشت بوم یه خونه تو هر محل الکی داد می زدن شما شناسایی شدید. حالا تو تاریکی چی معلومه خدا می دونه.
تهدید ای میلی هم از اول داشتیم و حالا بیشتر هم شده. ارواح خیکشون! اگر واقعا شناسایی شده بودیم که اسم واقعی مونو صدا می زدن :)


10- خیلی ها ازم دعوت نامه ی بالاترین می خوان. باور کنید من این امتیاز رو ندارم و نمی تونم کسی رو دعوت کنم(خودمم اضافی ام انگار). ظاهرا فقط یه عده که امتیازشون بالای ده هزاره این گزینه رو دارن.

11- ده توصیه برای روز راه پیمایی - مربوط به 18 تیر و راه پیمایی های مشابه









سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

هر که معظم له اراده کنند...



1- تلفن زنگ می زند. صدایی می گوید: شما شناسایی شدید!


2-پلیسی از روی سه چهار پشت بام آنطرف تر داد می زند: خانم شما شناسایی شدید!

3- ای میل می گیرم: خانم زیتون, شما شناسایی شدید!

4- گرچه هنوز خودم هم خودم را شناسایی نکرده ام, چه برسد به شما...


5- اما در تلویزیون با هزار دلیل قانع کننده(!) بر من ثابت می شود احمدی نژاد خیلی بیشتر از این ها رای آورده و شما با قلب رئوفتان نخواسته بودید دل موسوی, کروبی و رضایی و ما را بشکنید.

6- من متوجه می شوم این رسانه های بیگانه و در راس آنجا بی بی سی و صدای آمریکا بودند که مارا تحریک می کردند. و حقشان است که رویشان پارازیت بیندازید!

7- به خدای شما سوگند, من متوجه می شوم این مردم گمراه بودند که بسیجی های مظلوم را کتک می زدند و الکی خودشان را به باتوم و اسلحه ی اسباب بازی بدون فشنگ آن ها می کوبیدند و خبرنگاران اجنبی از آن طرف تیر در می کردند که مردم بمیرند و محق جلوه کنند.

8- بر من ثابت می شود که بیمارستان پر بوده از نیروهای ویژه که بدون هیچ سپر دفاعی مورد شلیک کاتیوشا و خمپاره اندازهایی که رسانه های خارجی در اختبار مردم قلدر اغتشاش گر گذاشته بودند, قرار گرفته اند.

9- چشم, بچه ی خوبی می شوم.

10- با گوش کردن مداوم صدا و سیما یاد می گیرم "اسمشو مبر" را "معظم له" خطاب کنم.

11- دیگر روی پشت بام الله اکبر نمی گویم.


13- در نوشته هایم تشویش اذهان عمومی نمی کنم.

14- نوکری... نه ببخشید کلفتی رسانه های خارجی را نمی کنم.

15- در انتخابات بعدی در برگه ی رایم خواهم نوشت:

هر که معظم له اراده کنند...

نظرها

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

گور خود را می کنید!

اولش مردم راضی بودند به عوض شدن رئیس جمهور.
با امید به عوض شدن شرایط رفتیم رإی دادیم.

بعد از تقلب عجولانه و تبریک عجولانه تر رهبر, مردم خیلی محترمانه گفتند ما قبول نداریم, آرا باید بازشماری بشود. هنوز راضی بودیم, رهبر باشد, تشخیص مصلحت باشد. شواری نگهبان باشد, به جهنم! حتی آن قانون اساسی کوفتی با هزار اشکال سرجاش باشد. فقط احمدی نژاد نباشد...
خودمان سر صندوق ها بودیم خبر داشتیم حدودا هر کس چند رای آورده, پس اعتراض کردیم. تجمع کردیم. هر جا می رفتیم احمدی نژاد هم همانجا تجمع می گذاشت. با وقاحت ما را خس و خاشاک و کثافت خطاب کرد.

تجمع ها ادامه پیداکرد. این بار به گفته شهردار سه میلیون نفر در راهپیمایی مسالمت آمیز در تهران شرکت کردند . بدون یک کلمه توهین و فحش. خودشان باورشان نمی شد و باچشم های گشاد به این منظره نگاه می کردند. آخرش یکیشان تاب نیاورد و تیراندازی کرد..
.
در تلویزیون مرتب به مردم معترض اوباش و اغتشاش گر گفته می شد. تحلیل گرانی آمدند و هر چه مزخرف و دروغ از دهنشان بیرون آمد گفتند و برایمان خط و نشان کشیدند. عصبانی تر شدیم.
موبایل و اس ام اس و یاهو و فیس بوک و... به رویمان بستند روی تلویزیون های ماهواره ای پارازیرت انداختند. متحد تر شدیم.
شب ها روی پشت بام دروغ گویی و دیکتاتوری این ها را فریاد زدیم. و مجبور شدیم(علی رغم لاییک بودن بعضی هایمان) از ظلم و جور شان به خدایی که ادعا داشتند می پرستندش و از او می ترسیدند پناه ببریم و الله اکبر بگوییم.
..
برای گرفتن حقمان هر روز به خیابان رفتیم. با وقاحت گفتند اینها عامل بیگانه اند. از اوباما و سارکوزی و براون دستور می گیرند. بمب گذار و مجاهد تقلبی تراشیدند و به تلویزیون آوردند. مکالمه تلفنی تقلبی پخش کردند که مثلا زنی از انگلیس رهبری جنبش را در دست دارد.

هر چه دروغ گفتند و سعی کردند از هم جدایمان کنند متحدتر شدیم و عزممان برای گرفتن حقمان جزم تر شد. دیگر نمی توانستیم در خانه بمانیم. بهمان توهین شده بود. هر روز با همدیگر در خیابان قرار می گذاشتیم.
اما هر روز بدون دلیل مردم را به خاک و خون کشاندند. بیش از ده نوع نیروی ویژه مثل سگ هار به جان مردم انداختند.
راهپیمایی بزرگتری را تدارک دیدیم.
خیلی از روزنامه نگارها, وبلاگ نویس ها و روشنفکران شچاعی که فکر می کردند رهبری جنبش در دست آنهاست دستگیر کردند و طبق خبرها چند نفرشان هنوز زیر وحشیانه ترین شکنجه ها قرار دارند.

رهبرمان در نماز جمعه آمد به جای میانجی گری , اعتقادمان را به سخره گرفت. و با آوردن کل سپاهش از سراسر ایران خواست ارعابمان کند.
فهمیدیم ارتش 20 میلیونی بسیج که قرار بود از منافع ملت دفاع کند برای رویارویی با مردم تربیت شده اند.

رئیس نیروی انتظامی با دماغ سفیدشده از شدت ترس آمد تلویزیون برایمان خط و نشان کشید که هر کس فردا به خیابان بیاید جانش پای خودش است.
کسانی که تا به حال ملتفت نشده بودند که خیابان ها هم مثل تمام ثروت این مملکت ارث پدری ایشان است و ابراز اعتراض در آن قدغن است حالیشان شد.
خیلی هامان وصیت نامه نوشتند. خیلی هامان باورمان نمیشد رژیمی که با راهپیمایی میلیونی مردم آمده و سوار شده, بیاید روی همان مردم آتش بگشاید.
دیروز گاز اشک آور و اسید و گلوله و باتوم بود که و حشیانه بر سر و روی مردم فرود می آمد. در بیمارستان ها و درمانگاه ها هم در امان نبودیم. خیلی ها به توصیه دکترها مجبور شدند با اسم دروغین و بدون استفاده از دفترچه بیمه از شکستگی های دست و پایشان عکس بگیرند و یا بخیه شوند. تا تحت تعقیب قرار نگیرند.
چه جوان هایی را سوار وانت و کامیون کردند و تا می خوردند با باتوم زدنشان و چون در زندان دیگر جایی نداشتند با لگد از ماشین به پایین پرتشان کردند.
به زن حامله و پیرزن و پیرمرد هم رحم نکردند.
چشم ها همه از گاز اشک آور سرخ بود.
بهترین صحنه ها همکاری مردم و باز گذاشتن درهای خانه به روی معترضین و
بدترین صحنه دیدن پیکر دختر زیبای ایران, ندا در فیلم بود که اشک به چشمان همه مان آورد...
امشب الله اکبرها سوز دیگر داشت. شعار مرگ بر دیکتاتور شدت بیشتری داشت. خیلی ها بعد از الله اکبر مرگ بر رهبر هم اضافه کرده بودند... و ندا جان, ندا جان راهت ادامه دارد...
دیگر مردم فقط به عوض شدن رئیس جمهور راضی نیستند. دیگر رهبر و بقیه بالایی ها را نمی خواهند.
همه احساس انزجار و نفرت داریم از حکومتی که به روی مردم پاک کشور گلوله می ریزد.

تا آخرش با هم می مانیم. چون
"اینان هراسشان ز یگانگی ماست."
-------------

1- امیرفرشاد ابراهیمی: در اعتراضات و حضور خود در خیابانها نکات زیر را فراموش نکنید/ حتما بخوانید نکات خیلی مفیدی هستند.

2- چند ای میل به دستم رسیده که از هواداران هر سه کاندیدا موسوی و کروبی و رضایی خواستن سه شنبه دوم تیر اعتصاب کنن و سرکاراشون نرن.. خبرش نمی دونم معتبره یا نه.

3- ششمین بیانیه میرحسین موسوی
خبر دلخراش شهادت گروهي ديگر از معترضان به وقوع تقلب گسترده در انتخابات اخير، جامعه ما را در بهت و سوگ فروبرده است. تيراندازي به مردم ، پادگاني شدن فضاي شهر، ارعاب، تحريك و قدرت نمايي همگي فرزندان نامشروع قانون گريزي شديدي است كه در معرض آن قرار داريم و عجبا كه بانيان چنين شرايطي ديگران را به اين خطا متهم مي كنند. به كساني كه مردم را به خاطراظهار نظر قانون شكن ناميده اند خبر مي دهم كه بي قانوني بزرگ عدم اعتنا و نقض صريح اصل 27 قانون اساسي از سوي دولت در عدم صدور مجوز براي اجتماعات مسالمت آميز است. آيا مردمي انقلابي كه با مشابه همين اجتماعات ما و شما را از فراموشخانه هاي تاريخ ستم شاهي بيرون آوردند مورد ضرب وجرح قرار گيرند و تهديد به زورآزمايي شوند؟

اينجانب به عنوان يك هم سوگ همچنان مردم عزيز را به خويشتنداري دعوت مي كنم. كشور متعلق به شماست. انقلاب و نظام ميراث شماست. اعتراض به دروغ و تقلب حق شماست. به احقاق حقوق خود اميدوار باشيد و اجازه ندهيد كساني كه براي نااميدي و ارعاب شما مي كوشند خشمتان را برانگيزند. در اعتراضات خود همچنان به پرهيز از خشونت پايبند بمانيد و چون پدران و مادراني دل شكسته با رفتارهاي نامتعارف فرزندانتان در قواي امنيتي برخورد كنيد. در عين حال از نيروهاي نظامي و انتظامي انتظار دارم نگذارند خاطرات اين ايام لطمه هاي جبران ناپذير به روابط آنها و مردم بزند. اين كه نام و نشان شهيدان، مجروحان و بازداشت شدگان به خانواده آنها اطلاع داده نشود و آنان در سرگرداني قرار گيرند هيچ سودي در برقراري آرامش ندارد و تنها احساسات را جريحه دار مي كند. همچنين است دستگيري هاي فله اي كه تنها موجب هتك پرهيزها و برداشته شدن رعايت ها ميان فرزندان نظامي و انتظامي ملت و بدنه جامعه مي شود.
از خداوند متعال براي اين شهيدان عزيز رحمت و علو درجات مسئلت مي كنم و براي خانواده هاي داغديده شان صبر و اجر آرزو دارم.
ميرحسين موسوي
31 خرداد 1388

4- پیش بینی زیتون
پنجشنبه, نتایج واقعی آرا بعد از رسیدگی شورای نگهبان: رای احمدی نژاد 40 میلیون, موسوی 5 میلیون, رضایی ده هزار. کروبی منفی سیصد هزار

نظرها

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

نکات امنیتی برای راهپیمایی فردا

فردا روز دیگری ست..
راهپیمایی فردا شنبه, 30 خرداد از میدون انقلاب تا آزادی که خوشبختانه موسوی و خاتمی و کروبی هر سه توش شرکت می کنن و شعار هم مجاز اعلام شده, بعد از قدرت نمایی زشت امروز در نماز جمعه نقطه عطفی در روند این اعتراض ها می تونه باشه.
تا حالا چه با هویج و شیرینی و کشیدن لپ و گفتن گوگولی مگولی و چه با ارعاب و کتک و باتوم و چماق و مصادره ی شعارها و مکان های تجمع خواستن بگن هری... رایتونو دزدیدیم که دزدیدیم. یه آبم روش می خوریم. به ریشتون هم می خندیم.

خودشون فکر می کردن که غرغرمون نهایت تا هفت روز بعد از انتخابات که نماز جمعه رو به امامت رهبری برگزار می کنن ادامه پیدا می کنه و از دوروز قبل اتوبوس اتوبوس و قطار قطار و هواپیما هواپیما, .... و ..... نمازگزار از روستاها و شهرهای دیگر وارد کردن که بگن بله ما این همه ایم...
فکر می کردن خفه خون می گیریم و دیگه نمی ریم رو پشت بوم شعار بدیم و می گیم. ئه... جان ِمن! رهبر هم تایید کرده؟ پس ما اشتباه کرده بودیم.
چشم دیگه می ریم می تمرگیم خونه و هیچی نمی گیم و احمدی نژاد رو می ذاریم رو سرمون!

راستش رو بگم امشب هر چه به ساعت ده نزدیک تر می شدیم, قلبم تندتر می زد. ده و پنج دقیقه هنوز سکوت مطلق بود. گفتم بیا... تموم شد. ملت ترسیدن. اما وقتی اولین الله اکبر رو شنیدم می خواستم از رو بام مون پرواز کنم برم ببوسمش....
بعد یهو ملت چنان الله اکبری گفتن که شهر می لرزید. تا یازده و نیم ادامه داشت.
تازه, شعارهای تندتری هم اضافه شده بود.

اینطور هم که از ظهر به بعد می شنوم همه می خوان به راه پیمایی فردا بیان.

امیدوارم راهپیمایی فردا اتفاقی نیفته. ولی چون قراره شعار بدیم و چون ممکنه حزب اللهی ها و بسیجی هایی که از اقصی نقاط ایران اومدن هنوز تهران مونده باشن. بهتره نکته ای امنیتی رو در نظر بگیریم.
حتما با دوسه نفر دوست و آشنا بریم و اگه تنها بودیم همان اوائل اسم و شماره ی خود و خانواده مون رو به کسی که به او اطمینان داریم بدیم. تا آخر ِشب همدیگر را چک کنیم.
یکی از بدترین وضعیت ها گم کردن یکی از اعضای خانواده ست. که نمی دونیم چی به سرش اومده. گرفتنش, بلایی سرش اومده و یا خدای نکرده زبونم لال...
من شنیدم هنوز خانواده هایی هستن که دنبال فرزند گمشده شون که در راهپیمایی های قبلی شرکت کرده, می گردن و کسی ازشون خبری نداره.
سعی کنیم از هم جدا نشیم.
بعد از تموم شدن راهپیمایی با هم سوار اتوبوس و وسائل نقلیه عمومی بشیم و از سوار شدن به ماشین های مشکوک خودداری کنیم.
بیشتر از خیابون های شلوغ تردد کنیم و بدون اطمینان از اینکه تعقیب نمی شیم وارد کوچه های خلوت نشیم.
نیروهای امنیتی رو تحریک نکنیم. بخصوص وقتی تعدادمون کمه.
اون های قوای بدنیشون کمه حتی الامکان زیاد جلوی نیروهای انتظامی نرن. چون در صورت حمله ممکنه جان افراد دیگه برای نجاتشون به خطر بیفته.

ااین روزها تحاد بین مردم اشک شوق به چشم آدم میاره.
دیگه کسی کاری نداره کی سلطنت طلبه, کی سوسیالیست, کی پولدار و کی فقیر همه دست به دست هم دادن.
موارد زیادی از بچه های بسیجی بخصوص سهمیه های دانشگاه آزاد دیدم که به طرف مردم روی آوردن.
و با چشم خودم کسایی رو دیدم که به احمدی نژاد رای دادن اما از شامورتی بازی های حکومت شدیدا" احساس شرم و خجالت می کنن.


آفرین به سینماگران غیور که اصلا کوتاه نمیان....

سایت خرداد 88 برای اطلاع رسانی
سایت حامیان موسوی در کرج

من این روزها تو ذهنم خیلی با احمدی نژادحرف می زنم و نصیحتش می کنم می دونم بعضی شما هم ممکنه همین وضعیت رو داتشه باشید. شاید هم به قول مشهدی ها من خُل رفتم و خودُم خبر ندارُم.

پیشنهاد می کنم هر کدوممون(اعم از بلاگر و غیر بلاگر) یک نامه برای احمدی نژاد بنویسیم و حرفامونو بهش بزنیم. بعد در یک جا (مثلا وبلاگ) جمعش کنیم و آدرسشو براش بفرستیم.
موافقید؟

لینک در بالاترین

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۸

در صورت پافشاری رژیم بر تقلب, در آینده چه تحریمی بکنیم ما...

1- اگه ما نتونیم تو این روزا حقمونو بگیریم. مطمئنم که در انتخابات بعدی یکی از بزرگترین تحریم ها در دنیا رو داشته باشیم و شاید فقط همون پنج میلیون و ششصد هزار نفر رای بدن. تازه اگه نصفشون تا چهار سال دیگه پشیمون نشده باشن. اون دو میلیون هم کسانی خواهند بود که منافع مادیشون با رژیم گره خورده.
من مرده شما زنده
(البته دور از جون)

2- لطفا اخبار صحیح و از منابع موثق در مورد راهپیمایی ها رو در نظرخواهی بگذارید.
خیلی خوشحالم که راهپیمایی طرفداران کروبی در نماز جمعه لغو شد. مگه هنوز محمود متوهم رو نشناختیم که همه چیزو این روزا به حساب خودش می گذاره!
شنبه ساعت 4 میدون انقلاب

امیرفرشاد ابراهیمی 3-: سرکوبگران را از روی لباسشان شناسایی کنیم... دستش درد نکنه.


4- عکس سه شهید روزهای اخیر... آدم دلش آتیش می گیره.


5- ضرغامی باید خجالت بکشه
از شجاعت هنرمندا بخصوص بازیگرها و کارگردان ها خیلی خوشم اومد هم قبل از انتخابات بیانیه دادن و هم بعدش. سفت و سخت هم پای موسوی وایسادن. تعجبم از کارمندای صدا و سیماست که چطور بیشرمانه هر روز میان صداشونو می ندازن پس کله شون و خبرای دروغو به خورد ملت می دن. از نجف زاده بگذریم (بر او حرجی نیست) از حیاتی که نشریات اصلاح طلب اینقدر براش سر و دست می شکستن توقع نداشتم. در واقع حالم بهم خورد. بعدش چند تا هم مصاحبه الکی منشون می دن که مردم بیزارن از اوباش.
مثلا امروز با چند مغازه دار مصاحبه کردن که می گفتن به خاطر اعتشاشگران فروشمون کم شده.در حالیکه مردم گر و گر از جلوی مغازه شون رد می شدن همچین زانوی غم به بغل گرفته بودن که انگار کشتی هاشون غرق شده بود.
یعنی تو صدا و سیما یه کارگردان, یه مجری, یه فیلمبردار یه صدابردار آدم پیدا نمی شه که بگه من نون دروغ نمی خورم.
بازم گلی به گوشه جمال 150 استاد دانشگاه شریف.

6- هیچوقت در زندگیم به یاد ندارم تلویزیون اینقدر فیلم سینمایی پشت سر هم پخش کرده باشه.
که مثلا مردمو تو خونه نگه داره. ولی کی گول می خوره!
گاهی هر 5 کانال با هم دارن فیلم نشون می دن و از آخوند خبری نیست.

7- روزای مناظره کامپیوترم خراب بود. خیلی حرفا داشتم بزنم. به خصوص سر فیلم های انتخاباتی.
خیلی از چیزهایی که در مورد نوع فیلمبرداری و صدا برداری و شات ها می خواستم بگم محسن مخملباف تو وی او ای گفت و حسابی کفرم در اومد که چرا من اول نتونستم بگم(سی با هم شاهده)
از اینکه قبلا با محسن رضایی اون شوخی رو کرده بودم متاسفم.(عمو جغذ شاخدار)
تو مناظره ها از شخصیتش خوشم اومد. نمی گم رئیس جمهور خوبی می شد. اما صداقتش و خونسردیش و جنتلمنیش حسابی تحت تاثیرم قرار داد.
مطمئنم بالای سه چهار میلیون رای آورده.

8- کروبی هم به نظرم رئیس جمهور خوبی نمی شد. اینو هر کی از نزدیک باهاش حرف زده باشه متوجه می شه. از بس به حاشیه ها می پردازه.. درسته حرفای خیلی بهتری از بقیه می زنه(نه تو مناظره ها... تو مصاحبه هاش و روزنامه ش.. فیلم انتخاباتیش هم مزخرف کامل بود) اما به نظرم ضمانت اجرایی نداره. در ضمن ممکن بود همه ش توجیه کنه که چرا نداره.
اما از اینکه بیشتر از همه در این انتخابات مغضوب واقع شد خیلی ناراحت شدم.
برای جمهوری اسلامی خیلی شرم آور بود که رای هاشو 300 هزار اعلام کرد.

9- فکر کنم این انتخابات برای مردم و برای رژیم یک نقطه عطف باشه و شروع تغییرات بسیاری که در کتاب های تاریخ حتما خواهند نوشت و بچه هایمان برای بچه هایشان با آب و تاب تعریف خواهند کرد .

فقط خدا کنه کشته کمتر بدیم!


10- اگه دوست دارین گوگل لوگوشو یه روز برای کمک به مردم ایران برای انتخابات اخیر عوض کنه امضا کنید.

11- شهید حاج امینی...
این هم یک عکس تاریخی برای ضرغامی که از صدا و سیمایش امروز داشت نوحه "یاد امام و شهدا" پخش می کرد!

12- عکس هواداران دکتر در ونزوئلا. را در زیر ببینید..
.ما یک نفر را دوست داشته باشیم عکسشو روی قلبمون می ذاریم. اینها کجاشون:)
زیتون دات کام

رژیم لاغری تضمینی بدون قرص و دارو



امروز که می خواستیم برویم بیرون, بعد از پوشیدن مانتو شلوار, دیدیم ای وای... تنبانمان دارد از پایمان می افتد. گفتیم شاید دکمه اش افتاده. مانتومان را زدیم بالا دیدیم نخیر!
گفتیم شاید چون جنسش کشی است یک سایز کش آمده. یک شلوار دیگر پوشیدیم. دیدیم بعله! مایی که در این یکی دوسال خودمان را کشتیم تا چند کیلوی ناقابل را از دست بدهیم, برای مثال رژیم دکتر کرمانی گرفتیم , کلی نخورایی کشیدیم, هرچند اولش 5 کیلو لاغر کردیم اما بعدش با اجازه ی شما 7 کیلو اضافه کردیم. کلاس ورزش تضمینی رفتیم روزی دوساعت سخت با دستگاه کار کردیم, کلی عرق ریختیم 6 کیلو کم کردیم اما بعد از منع کردن دکتر به ورزش سخت به خاطر کمردرد و دست درد و پادرد یکهو بعد از چند روز وزنمان زرتی آمد سر جای اول.زحمت کشیدیم, روزی هشت کیلومتر پیاده روی کردیم, اما هیچ فرقی نکردیم که نکردیم, حالا بدون اینکه اصلا متوجه بشویم یا گرسنگی بکشیم کلی سایز و وزن کم کردیم. گفتیم درست است که این روزها هیچکس به فکر هیکل میزان و رژیم لاغری نیست ولی خوب این مسئله با سلامت جامعه سرو کار دارد وما هم عاشق و چاکر و خواهان سلامتی مردم جامعه . وظیفه مان است تجربیاتمان را بدون هیچگونه چشمداشتی(!) در اختیار عزیزانمان بگذاریم:

1- از یک هفته قبل از انتخابات هر شب به جای دیدن سریال های مبتذل تلویزیونی و خوردن حرص با طعم چیپس و پفک, می رفتیم میدان محل و فریاد می زدیم: دکتر برو دکتر, احمدی بای بای و اتل متل توتوله دیکتاتور کوتوله. کلی با احمدی نژادی ها سربه سر می گذاشتیم و" ای ول ای وله, ای ول" می گفتیم و می خندیدیم. گاهی هم با شعارها کف می زدیم. خودتان می دانید که خندیدن, داد زدن و کف زدن باعث از بین رفتن چربی های دور قلب, گردن و کمر می شود.

2- بقیه اوقات چه در محل کار چه در محله و چه در خانه همه ش بحث سر شرکت کردن یا نکردن در انتخابات بود و انرژی فراوانی مصرف می نمودیم. و می دانید با دهن پر اصلا نمی شود بحث کرد.

3- هر روز پیاده به دنبال خرازی فروشی و پارچه فروشی هایی که روبان و پارچه رنگ سبز سیدی داشتند می گشتیم و همه را می خریدیم و می بردیم خانه.

4- شب ها مشغول تلفن بازی و قرار با دوستان و بریدن روبان اندازه مچ دست و شال و سربند می شدیم واصلا وقت نمی شد احوالی از یخچال بپرسیم.

5- از صبح روبان ها و شال ها ی آماده را می بردیم در ستادهای موسوی و شب در خیابان بین مردم پخش می کردیم.

6- روز انتخابات از صبح تا دوازده شب به این حوزه و به آن حوزه سر می زدیم و از اینکه همه با انگشت هایشان برایمان وی هوا می کردند, ذوق می کردیم.
از اینکه احمدی نژاد حتما می رود خوشحال بودیم و تنها ناراحتی مان این بود که تا دو ماه دیگر که قرار است رئیس جمهور عوض شود چه طوری تحملش کنیم!(ما رو باش)

7- ساعت یک نصفه شب که رسیدیم خانه و شنیدیم اولین صندوق هایی که باز کردند اسم احمدی نژاد از تویش درآمده اشتهایمان پاک کور شد و تا شش و هفت صبح مرتب دق خوردیم!

8- دقیقه به دقیقه از چگونگی اعلام آراء حالت تهوع بهمان دست می داد و معده مان تیر می کشید. پنداری از تجاوز به رإی هایمان همه حامله شده بودیم و ویار کرده بودیم.

9- صبح نه تنها ما که همه ملت و حتی شهرها آبستن(!) شده بودند. همه صبحانه نخورده گیج و ویج و بهت زده همدیگر را نگاه می کردیم. همه مان می دانستیم شهر واقعا آبستن حوادث شده و انتظار زایمان زودرس داشتیم.

10- نگاه کردن به تلویزیون جمهوری اسلامی بعد از انتخاب زوری احمدی نژاد و سخنرانی های تهوع آور برایمان عذاب الیم بود و نصف گوشتمان را آب کرد.

11- شب که از بهت خارج شدیم, همه به خیابان ها ریختیم و تظاهرات نمودیم و داد زدیم: تقلب, 1 درصد, دو درصد نه 53 درصد. رأی مارو دزدیدن, دارن باهاش پز می دن . نه سازش نه تسلیم نبرد با دروغگو. پلیس و لباس شخصی ها کلی دنبالمان کردند, گشنه تشنه کلی دویدیم, و دوباره به آنها یورش بردیم. و با حمله دوباره آنان باز از دستشان فرار نمودیم. کلی باتوم نوش جان کردیم.

12- خدا خیرشان بدهد, موسوی و کروبی و رضایی سازش نکردند و برایمان راهپیمایی گذاشتند. شما فکرش را بکن از انقلاب تا آزادی, از هفت تیر تا میدان ولی عصر, از ونک تا صدا و سیما و... پیاده گز کنی, نه آبی نه غذایی . آن هم در این هوای گرم.

13- شب ها را بگویید! شب ها را عشق است. هرشب شام نخورده می رویم روی پشت بام. ماشالله همه همسایه ها هستند. حتی آن هایی که قبلا سایه هم را با تیر می زدند, زری خانم که به خاطر مبل های استیل کهنه شمسی خانم برایش پشت چشم نازک می کرد. و کمال آقا که به خاطر پارک در پارکینگش روی زانتیای قسطی منوچهر خان با کلید خط کشیده بود. حالا همه با هم آشتی کرده اند و به هم تعارف می کنند که چه کسی اولین الله اکبر را بگوید. بیشتر از نیم ساعت با صدای بلند الله اکبر می گوییم. صدای منوچهر خان که تازه از سفر حج آمده از همه بلندتر است و آقا کمال که در عمرش نمی دانسته سیاست را با چه "س"ای می نویسند,به او ای ول می گوید.
. دانشجوها و دانش آموزان ساختمان به بزرگترها غر می زنند که چرا اینقدر زود خسته می شوید و صدایتان می گیرد. شمسی خانم می گوید برای فردا شب شیر و نشاسته می جوشاند می آورد و قربان صدقه پسر صدا کلفتش می رود.
بعد از الله اکبر, حدود دوساعت دیگر همگی روی پشت بام می مانیم و خبرهای دست اول را به هم می دهیم و نسخه ی احمدی نژاد و... و یارانش را به نحو احسن می پیچیم! بچه های کوچک با هم خاله بازی و احمدی نژاد بازی می کنند و سر تعداد کشته هایی که از پدر و مادرشان شنیده اند بحث می کنند.
با اهالی ساختمان های دیگر از دور بای بای می کنیم و قرار شب های بعد را می گذاریم.

14- بعد از قطعی اس ام اس ها, و پارازیت انداختن روی کانال های ماهواره ای بی بی سی فارسی و وی او ای صدای آمریکا, و فیلتر شدن سایت های موسوی و هر چه سایت به درد بخور برای این روزهاست. آخرین خبرها را تا کسی نخوابیده با تلفن به هم می دهیم(امیدوارم این یکی را ازدستمان نگیرند) و از مکان راهپیمایی روز بعد با خبر می شویم .

15- شب روزنامه به دست خوابمان می برد.

با این وضع , گوشت به بدن می مونه؟ نه والله
چربی به بدن می مونه؟ نه بالله!
همه با هم:
گوشت به بدن می مونه؟ نه والله!
چربی به بدن می مونه؟
چی؟
نه بالله...

لینک در بالاترین















کلیه عکس ها با موبایل در روز راهپیمایی دوشنبه 25 خرداد از انقلاب تا آزادی گرفته شده. به جز آخری که ورزشگاه انقلاب کرج است.
عکس اول
و عکس سوم برای من نمیان. برای شما چطور؟

----
چند روزیه که بی بی سی فارسی رو نمی تونیم بگیریم. یکی بهم گفت که چون ما دیشمون 90 سانتیه پارازیتی که ایران روش می فرسته اثر می کنه و دیش 120 سانتی ها می تونن بگیرن. ما کلی به دیش بزرگا حسودیمون شد تا اینکه از امشب دلمون خنک شد و دیش 120 سانتی ها هم از امشب نمی گیرن.
یکی دیگه بهم گفت سیگنال هایی که ایران داره رو ماهواره می فرسته ثانیه ای 13 هزار پوند خرج داره. از کیسه ی باباشون که نمی دنش. از پول ما مردم بیچاره ست..

امواج تازه کانال بی بی سی فارسی
تعدادی فیلتر شکن:
زیتون دات کام

رژیم لاغری تضمینی بدون قرص و دارو



امروز که می خواستیم برویم بیرون, بعد از پوشیدن مانتو شلوار, دیدیم ای وای... تنبانمان دارد از پایمان می افتد. گفتیم شاید دکمه اش افتاده. مانتومان را زدیم بالا دیدیم نخیر!
گفتیم شاید چون جنسش کشی است یک سایز کش آمده. یک شلوار دیگر پوشیدیم. دیدیم بعله! مایی که در این یکی دوسال خودمان را کشتیم تا چند کیلوی ناقابل را از دست بدهیم, برای مثال رژیم دکتر کرمانی گرفتیم , کلی نخورایی کشیدیم, هرچند اولش 5 کیلو لاغر کردیم اما بعدش با اجازه ی شما 7 کیلو اضافه کردیم. کلاس ورزش تضمینی رفتیم روزی دوساعت سخت با دستگاه کار کردیم, کلی عرق ریختیم 6 کیلو کم کردیم اما بعد از منع کردن دکتر به ورزش سخت به خاطر کمردرد و دست درد و پادرد یکهو بعد از چند روز وزنمان زرتی آمد سر جای اول.زحمت کشیدیم, روزی هشت کیلومتر پیاده روی کردیم, اما هیچ فرقی نکردیم که نکردیم, حالا بدون اینکه اصلا متوجه بشویم یا گرسنگی بکشیم کلی سایز و وزن کم کردیم. گفتیم درست است که این روزها هیچکس به فکر هیکل میزان و رژیم لاغری نیست ولی خوب این مسئله با سلامت جامعه سرو کار دارد وما هم عاشق و چاکر و خواهان سلامتی مردم جامعه . وظیفه مان است تجربیاتمان را بدون هیچگونه چشمداشتی(!) در اختیار عزیزانمان بگذاریم:

1- از یک هفته قبل از انتخابات هر شب به جای دیدن سریال های مبتذل تلویزیونی و خوردن حرص با طعم چیپس و پفک, می رفتیم میدان محل و فریاد می زدیم: دکتر برو دکتر, احمدی بای بای و اتل متل توتوله دیکتاتور کوتوله. کلی با احمدی نژادی ها سربه سر می گذاشتیم و" ای ول ای وله, ای ول" می گفتیم و می خندیدیم. گاهی هم با شعارها کف می زدیم. خودتان می دانید که خندیدن, داد زدن و کف زدن باعث از بین رفتن چربی های دور قلب, گردن و کمر می شود.

2- بقیه اوقات چه در محل کار چه در محله و چه در خانه همه ش بحث سر شرکت کردن یا نکردن در انتخابات بود و انرژی فراوانی مصرف می نمودیم. و می دانید با دهن پر اصلا نمی شود بحث کرد.

3- هر روز پیاده به دنبال خرازی فروشی و پارچه فروشی هایی که روبان و پارچه رنگ سبز سیدی داشتند می گشتیم و همه را می خریدیم و می بردیم خانه.

4- شب ها مشغول تلفن بازی و قرار با دوستان و بریدن روبان اندازه مچ دست و شال و سربند می شدیم واصلا وقت نمی شد احوالی از یخچال بپرسیم.

5- از صبح روبان ها و شال ها ی آماده را می بردیم در ستادهای موسوی و شب در خیابان بین مردم پخش می کردیم.

6- روز انتخابات از صبح تا دوازده شب به این حوزه و به آن حوزه سر می زدیم و از اینکه همه با انگشت هایشان برایمان وی هوا می کردند, ذوق می کردیم.
از اینکه احمدی نژاد حتما می رود خوشحال بودیم و تنها ناراحتی مان این بود که تا دو ماه دیگر که قرار است رئیس جمهور عوض شود چه طوری تحملش کنیم!(ما رو باش)

7- ساعت یک نصفه شب که رسیدیم خانه و شنیدیم اولین صندوق هایی که باز کردند اسم احمدی نژاد از تویش درآمده اشتهایمان پاک کور شد و تا شش و هفت صبح مرتب دق خوردیم!

8- دقیقه به دقیقه از چگونگی اعلام آراء حالت تهوع بهمان دست می داد و معده مان تیر می کشید. پنداری از تجاوز به رإی هایمان همه حامله شده بودیم و ویار کرده بودیم.

9- صبح نه تنها ما که همه ملت و حتی شهرها آبستن(!) شده بودند. همه صبحانه نخورده گیج و ویج و بهت زده همدیگر را نگاه می کردیم. همه مان می دانستیم شهر واقعا آبستن حوادث شده و انتظار زایمان زودرس داشتیم.

10- نگاه کردن به تلویزیون جمهوری اسلامی بعد از انتخاب زوری احمدی نژاد و سخنرانی های تهوع آور برایمان عذاب الیم بود و نصف گوشتمان را آب کرد.

11- شب که از بهت خارج شدیم, همه به خیابان ها ریختیم و تظاهرات نمودیم و داد زدیم: تقلب, 1 درصد, دو درصد نه 53 درصد. رأی مارو دزدیدن, دارن باهاش پز می دن . نه سازش نه تسلیم نبرد با دروغگو. پلیس و لباس شخصی ها کلی دنبالمان کردند, گشنه تشنه کلی دویدیم, و دوباره به آنها یورش بردیم. و با حمله دوباره آنان باز از دستشان فرار نمودیم. کلی باتوم نوش جان کردیم.

12- خدا خیرشان بدهد, موسوی و کروبی و رضایی سازش نکردند و برایمان راهپیمایی گذاشتند. شما فکرش را بکن از انقلاب تا آزادی, از هفت تیر تا میدان ولی عصر, از ونک تا صدا و سیما و... پیاده گز کنی, نه آبی نه غذایی . آن هم در این هوای گرم.

13- شب ها را بگویید! شب ها را عشق است. هرشب شام نخورده می رویم روی پشت بام. ماشالله همه همسایه ها هستند. حتی آن هایی که قبلا سایه هم را با تیر می زدند, زری خانم که به خاطر مبل های استیل کهنه شمسی خانم برایش پشت چشم نازک می کرد. و کمال آقا که به خاطر پارک در پارکینگش روی زانتیای قسطی منوچهر خان با کلید خط کشیده بود. حالا همه با هم آشتی کرده اند و به هم تعارف می کنند که چه کسی اولین الله اکبر را بگوید. بیشتر از نیم ساعت با صدای بلند الله اکبر می گوییم. صدای منوچهر خان که تازه از سفر حج آمده از همه بلندتر است و آقا کمال که در عمرش نمی دانسته سیاست را با چه "س"ای می نویسند,به او ای ول می گوید.
. دانشجوها و دانش آموزان ساختمان به بزرگترها غر می زنند که چرا اینقدر زود خسته می شوید و صدایتان می گیرد. شمسی خانم می گوید برای فردا شب شیر و نشاسته می جوشاند می آورد و قربان صدقه پسر صدا کلفتش می رود.
بعد از الله اکبر, حدود دوساعت دیگر همگی روی پشت بام می مانیم و خبرهای دست اول را به هم می دهیم و نسخه ی احمدی نژاد و... و یارانش را به نحو احسن می پیچیم! بچه های کوچک با هم خاله بازی و احمدی نژاد بازی می کنند و سر تعداد کشته هایی که از پدر و مادرشان شنیده اند بحث می کنند.
با اهالی ساختمان های دیگر از دور بای بای می کنیم و قرار شب های بعد را می گذاریم.

14- بعد از قطعی اس ام اس ها, و پارازیت انداختن روی کانال های ماهواره ای بی بی سی فارسی و وی او ای صدای آمریکا, و فیلتر شدن سایت های موسوی و هر چه سایت به درد بخور برای این روزهاست. آخرین خبرها را تا کسی نخوابیده با تلفن به هم می دهیم(امیدوارم این یکی را ازدستمان نگیرند) و از مکان راهپیمایی روز بعد با خبر می شویم .

15- شب روزنامه به دست خوابمان می برد.

با این وضع , گوشت به بدن می مونه؟ نه والله
چربی به بدن می مونه؟ نه بالله!
همه با هم:
گوشت به بدن می مونه؟ نه والله!
چربی به بدن می مونه؟
چی؟
نه بالله...

لینک در بالاترین















کلیه عکس ها با موبایل در روز راهپیمایی دوشنبه 25 خرداد از انقلاب تا آزادی گرفته شده. به جز آخری که ورزشگاه انقلاب کرج است.
عکس اول
و عکس سوم برای من نمیان. برای شما چطور؟

----
چند روزیه که بی بی سی فارسی رو نمی تونیم بگیریم. یکی بهم گفت که چون ما دیشمون 90 سانتیه پارازیتی که ایران روش می فرسته اثر می کنه و دیش 120 سانتی ها می تونن بگیرن. ما کلی به دیش بزرگا حسودیمون شد تا اینکه از امشب دلمون خنک شد و دیش 120 سانتی ها هم از امشب نمی گیرن.
یکی دیگه بهم گفت سیگنال هایی که ایران داره رو ماهواره می فرسته ثانیه ای 13 هزار پوند خرج داره. از کیسه ی باباشون که نمی دنش. از پول ما مردم بیچاره ست..

امواج تازه کانال بی بی سی فارسی
تعدادی فیلتر شکن:
زیتون دات کام

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

در گوهردشت کرج درگیری ها ادامه دارد.+الله اکبر در روی پشت بام ها

امشب هم مانند شب گذشته , مردم به خاطر تقلب در آراء در سراسر خیابان اصلی گوهردشت کرج بخصوص نواحی خیابان های پنجم و ششم تظاهرات می کنند و درگیری هنوز هم ادامه دارد.
نیروهای انتظامی با یگان ویژه با رژه در سطح شهر با انواع و اقسام وسایط نقلیه از قبیل موتور سیکلت و وانت و ریو و... با تعداد زیاد...مشغول قدرت نمایی و ارعاب هستند.
خیابان های گوهردشت به خاطر مغازه ها و راه های فرار زیاد معمولا محل برگزاری اعتراضات این چنینی ست..
امشب به خاطر روز مادر این خیابان مملو از جمعیت بود. و سر هر خیابان هم ده ها پلیس با کلاه خودهای مخصوص و سپر حاضر و آماده ایستاده بودند.
جوان های معترض شعار می دادند و پلیس دنبال آن ها می کرد.
مغازه دارها بدون اسنثنا با مردم همراهی می کردند و به محض حمله پلیس , مردم را راه می دادند.
تا اینکه یگان ویژه با قلدری و تهدید همه را وادار به بستن کرکره هایشان و خاموش کردن چراغهایشان کرد. خیایان نسبتا تاریک شد و مردم جری تر شدند.


پلیس ها بدون هیچ رحمی باتومشان را بر گرده هر کس که جلوی راهشان می دیدند فرو می آوردند. سرهای زیادی خونین و مالین شد.
من خودم شاهد کتک خوردن زن جوانی بودم که بچه ی حدودا یک ساله ای در بغل داشت. بچه هم از کتک پلیس در امان نماند و صدای شیون و گریه مادر و زن هایی که شاهد چنین سبعیتی بودند خیابان را پوشاند.
زنی به طرف پلیس داد می زد رإیمونو دزدیدید حالا روز مادر هم بهمان کوفت می کنید!
جوان ها هر چند دقیقه یکبار در دسته های صد نفری به سنگ به طرف پلیس حمله می کردند و آن ها را وادار به عقب نشینی می کردند.
و بعد نوبت به پلیس با آن لباس ترسناکشان می رسید که با باتوم و سنگ حمله کنند. دوسه بار تیر هوایی در کردند اما هیچکس از میدان در نرفت.
مردم از تقلب بسیار عصبانی هستند و بیشتر از آن از سخنرانی امروز احمدی نژاد در میدان ولی عصر.
آنهایی که در زد و خورد با پلیس شرکت ندارند ردرپاساژهای بسته مشغول بحثند. و هر کس میگوید در صف انتخابات بیشتر از 90% می خواسته اند به موسوی رای بدهند.

بعضی ها شعار می دادند:
نصر من الله و فتح القریب مرگ بر این حکومت پر فریب..

رإی ما رو پس بدید.
کوتوله دیکتاتور
پینوشه ی کودتاچی
و شعارهای معمول دیگر.
بچه ها دوسه جا از ترس گاز اشک آور آتش روشن کردند.
همینطور ماشین پلیس بود که به طرف گوهردشت سرازیر بود.
ماشین های عبوری همه برای همبستگی با جوانان بوق بوق می زدند.
افراد میان سال و مسن به یاد زمان های دوران انقلاب و حکومت نظامی افتاده بودند و با جوانان همدردی می کردند.
من شاهد بودم که بارها زنان و مردان مسن پسران و دخترانی که در حال کتک خوردن بودند از زیر دست پلیس بیرون می کشیدند و می گفتند او دختر یا پسر ماست. با مهربانی خون های صورتشان را پاک می کردند.
بارها از دیدن اینطور حوادث اشک به چشمانم آمد...

با خودم فکر کردم پس کو آن 25 میلیونی که به احمدی نژاد رإی دادند؟ یک آدم عادی احمدی نژادی در خیابان نبود.
جز چند جاسوس بسیجی که با بیرون گذاشتن پیرهن هایشان از شلوار تابلو بودند و گاهی از جوانان معترض که آن ها را از قبل می شناختند کتک می خوردند.


پ.ن.
وسط های نوشتن بودم که صدای الله اکبر به نشانه ی اعتراض از پشت بام ها آمد و من برای چند دقیقه ای رفتم با آن ها همراهی کردم و برگشتم.

پ.ن. دوم
صدای الله اکبر بیشتر شد و من از 10:30 تا 11:45 دوباره رفتم. مردم خیلی بیشتر از حد تصور من روی پشت بام ها جمع شده اند. همسایه های ما هم همه آمده اند. همه با هم الله اکبر می گوییم. گاهی من تک خوانشان هستم گاهی آقای همسایه گاهی زن همسایه. هر شعاری به غیر از الله اکبر درست حسابی جواب داده نمی شود. هر وقت صداها می گیرد, مردم خاطرات این روزهایشان را برای هم تعریف می کنند. همه می گویند که فامیل و دوست و آشنا و همینطور فامیل ِ دوستانشان همه و همه به موسوی رای داده اند. احمدی نژاد از کجا بیرون آمد؟
از همه جای شهر صدای الله اکبر می آید.. صداهای زن ها و مردها مساوی ست..سرخی تیر هوایی ها در تاریکی معلوم است.
حسابی لجشان درآمده که نمی توانند بروند روی پشت بام مردم را کتک بزنند. دق دلی شان را روی اسلحه بدبخت خالی می کنند.
پیرمردی با خنده داد می زند: پول نفتمونه یکی دیگه در کن!
و باز سرخی تیرهای هوایی مثل شهاب سنگ های پی در پی در آسمان پرتاب می شوند. بچه های کوچک ذوق می کنند.

پ.ن.سوم
بعد از انتخابات کانال تلویزیون بی بی سی فارسی برای ما قطع شده . و ما هر شب صدای آمریکا گوش می دهیم.
البته دلم برای اجرای قشنگ سیاوش اردلان و پونه قدوسی و ناجیه غلامی و جمال و بقیه تنگ شده . ولی خوب چاره ای نیست.
شخصی در نظرخواهی گذشته برایم نوشته که در قسمت وبلاگ بی بی سی فارسی گفته زیتون از اینکه رای داده پشیمان شده.
اگر منظورشان منم که همینجا اعلام می کنم به هیچ وجه احساس پشیمانی ندارم. خوشحالم که همیشه کنار مردمم. کلی هم در ستاد موسوی فعالیت کردم.
اگر شرکت نمی کردم شاید انگیزه کافی برای شرکت در تظاهرات نداشتم. و می شدم مثل بعضی ناظرها که فقط غر می زنند و احساس روشنفکری آن ها را کشته!

پ.ن. چهارم
شعر زیبایی از زیستن که برای این روزهای ما سروده

چه آتشی ست این
که شعله ها می کشد از سینه
چه عشقی ست
که چنین می جوشد از وجود
شیفتگی به همه آن انسانهای شجاع
شیدایی به تمامی آن سرزمین قشنگ
و دل سپردگی به حقیقت
عدالت
آزادی
امانم را بریده
نفسم را بند آورده
این چه شوری ست
که این همه دور
که این همه ناتوان
که این همه دستم از دنیا کوتاه
دلم اینگونه می تپد برای شما

(تقدیم به زیتون)
مرسی زیستن جان:)

تو این هیری ویری, نامه به احمدی نژاد...



نظرخواهی در پست پایین تر, اینو برای تغییر ذائقه گذاشتم. از بس اینروزا اعصابمون خورده.

پ.ن.
عماد بهاور از اعضای هسته مرکزی پویش «موج سوم» و رییس شاخه جوانان نهضت آزادی، علیرضا رجایی،هدی صابر، رضا علیجانی، کیوان صمیمی واز فعالان ملی مذهبی و نهضت آزادی بازداشت شدند.
روزنامه اعتمادملي توسط نيروهاي باتوم به دست لباس شخصي محاصره شده.
این پيام تلفنی از میر حسین موسوی اخذ شده است: «با توجه به ابراز نگرانی های مردم اعلام می کنم که حال اینجانب و خانواده ام خوب است و علیرغم فشارهای زیادی که از سوی مقامات کشور برای پذیرش نتیجه انتخابات ساختگی وجود دارد برای احقاق حقوق و صیانت از آرای واقعی مردم و درخواست ابطال آرای اعلام شده به وزارت کشور مراجعه کرده ام. همچنین امکان حضور در میان مردم یا هرنوع ارتباط و گفتگو با آنان از من سلب گردیده و تحت نظارت می باشم . از سوی دیگر ستاد مرکزی اینجانب نیز پلمپ شده و اعضای حزب مشارکت دستگیر شده اند. از مردم عزیز می خواهم ضمن حضور در صحنه، از هرگونه درگیری و تشنج که قطعا به نفع گروه قانون گریز و متقلب تمام خواهد شد بپرهیزند.».

تو این هیری ویری, نامه به احمدی نژاد...



نظرخواهی در پست پایین تر, اینو برای تغییر ذائقه گذاشتم. از بس اینروزا اعصابمون خورده.

پ.ن.
عماد بهاور از اعضای هسته مرکزی پویش «موج سوم» و رییس شاخه جوانان نهضت آزادی، علیرضا رجایی،هدی صابر، رضا علیجانی، کیوان صمیمی واز فعالان ملی مذهبی و نهضت آزادی بازداشت شدند.
روزنامه اعتمادملي توسط نيروهاي باتوم به دست لباس شخصي محاصره شده.
این پيام تلفنی از میر حسین موسوی اخذ شده است: «با توجه به ابراز نگرانی های مردم اعلام می کنم که حال اینجانب و خانواده ام خوب است و علیرغم فشارهای زیادی که از سوی مقامات کشور برای پذیرش نتیجه انتخابات ساختگی وجود دارد برای احقاق حقوق و صیانت از آرای واقعی مردم و درخواست ابطال آرای اعلام شده به وزارت کشور مراجعه کرده ام. همچنین امکان حضور در میان مردم یا هرنوع ارتباط و گفتگو با آنان از من سلب گردیده و تحت نظارت می باشم . از سوی دیگر ستاد مرکزی اینجانب نیز پلمپ شده و اعضای حزب مشارکت دستگیر شده اند. از مردم عزیز می خواهم ضمن حضور در صحنه، از هرگونه درگیری و تشنج که قطعا به نفع گروه قانون گریز و متقلب تمام خواهد شد بپرهیزند.».

ای جلاد ننگت باد...

1- جوان های ما را به جرم دفاع از حقیقت به قصد کشت می زنن . مغازه دارای اطراف کرکره شونو به حال نیمه بسته درمیارن تا جوون هایی که از دست نیروی انتظامی فرار می کنن راه بدن و کرکره رو بدن پایین, پلیس هم می زنه با باتوم شیشه های مغازه ها رو خورد می کنه , بعد با بی شرمی در تلویزیون جمهوری اسلامی می گن یه سری اراذل و اوباش به اموال عمومی صدمه می زنن... تف بر صدا و سیمای جمهوری اسلامی... چرا هیچ کدوم از کارمنداش به خاطر این دروغ ها استعفا نمی دهi؟







2- امروز ساعت 5 احمدی نژاد می خواد درست همونجایی که بیشترین تعداد تظاهرکننده ها رو داشت سخنرانی کنه. از قبل هم دستور داده چند تا از مهمترین خیابون های شهر تهران, یعنی خیابون هایی که به میدون ولی عصر منتهی می شن ببندن. ولی عصر, بلوار کشاورز, کریمخان و... چرا نرفت همون مصلاش؟



3- الان سه چهار روزه اس ام اس های کرج و احتمالا همه شهرها به طور کلی قطع شده.
فکر نمی کنم در دیکتاتور ترین رژیم در دنیا هم همچین کاری بکنن!


4- یکی از اس ام اس هایی که قبل از انتخابات به دستم رسید و راستش به خاطر توهین زیاد توقسمت اس ام اس هایی انتخاباتی نذاشتمش این بود:

ستاد انتخاباتی کشور اعلام کرد کلمات مخدوشی از قبیل:
میمون, کثافت, بی شعور, کوتوله, دیکتاتور, شامپانزده, بلبل درخت نارگیل, محموت, ماموت, کون نشسته, خائن , خر, الاغ, نفهم, بوزینه, گاو و... به نقع احمدی نژاد خوانده می شود.
در ضمن چون مادر احمدی نژاد در کودکی به او سفید برفی می گفته اند اوراق سفید هم به نام ایشان خوانده می شود.
در مدرسه هم چون با کوزه برای معلم ها آب می برده , به او میرآب امام حسین می گفتند که بعدا مخفف شد به میرحسین, آرای میر حسین هم هکذا.

انگار حقیقتی در این اس ام اس نهفته بود...

5-




6- خیلی جالبه بعضی تحریمی ها ازم خواستن از مردم معذرت بخوام که رای دادم. خیلی ها هم البته بهم فحش دادن.
من از رای دادن و از فعالیت هام برای میرحسن هیچ پشیمون که نیستم هیچ, خوشحال هم هستم.
حالا ما هیچی نمی گیم ها...
و دم تحریمی های عزیزی گرم که علی رغم اختلاف عقیده حالا ما رو تنها نمی ذارن !
شاعر می فرماید:
اتحاد, اتحاد, ای ملت, ما با هم متحد می شویم, تا برکنیم ریشه ی استبداد....


7- در وبلاگ بلوچ و مهشید آدرس پتیشن اعتراض به رهبران کشورهای جهان برای تقلب در انتخابات ریاست جمهوری ایران 88
رو پیدا کردم. شما هم امضا کنید لطفا


8- یادتون نره کاریکاتورهای زیبای نیک آهنگ کوثر رو در مورد انتخابات اخیر ببینید...


9- یه بچه ی دوساله هم می دونه که ده میلیون نفری که به تعداد رای دهنده های این دوره اضافه شده متعلق به تحریمی های سابقه و تقریبا همه شون به موسوی و تعداد کمتریشون هم به رضایی و کروبی رای دادن. حداقل ده میلیون از رای دهنده های حرفه ای هم به احمدی نژاد رای ندادن.
این رای ها کجا رفتن؟ متقلب ها باید هوشمندانه تر تقلب می کردن.
.تکبیر!


10- دوست عزیزی در نظرخواهی نوشته چون قراره ساعت 5 حزب اللهی ها برن میدون ولی عصر مردم هم برن اونجا. من هیچ همچین پیشنهادی ندارم چون الان اونا هارن و آماده حمله و اتفاقا منتظر اینچنین لحظه هایی هستن... جاهای دیگه الان شلوغه. مثل شهرک غرب و نزدیک های تجریش و...
هر کس خبری داره لطفا در نظرخواهی بنویسه.


11- فتو کاریکاتورهای بامزه انتخاباتی, کاری مشترک از عبدالقادر بلوچ و کریم پورحمزاوی...

12- کسی می دونه علت به هم چسبیدن تموم جمله هام چیه؟ بین هر شماره دو تا اینتر زدم بازم به هم می چسبه.

13- لینک در بالاترین

احمدی نژاد؟ چی!! هان!! صدای انقلاب شما را نمی شنوم!

1- احمدی نژاد: چی؟!! ها!!!! هر چه گوش می‌کنم صدای انقلاب شما را نمی‌شنوم.
دیشب و پریشب و پس پریشب و پس‌اون‌پریشب و پس‌پس‌اون‌پریشب رفتم بالا پشت بوم. هر چی دوربین انداختم به والله کسی رو تو خیابونا ندیدم. به پیر به پیغمبر کسی رو ندیدم. فقط هاله دور سرم کمی هوا رو روشن کرده بود و تونستم چند ضبط صوت رو پشت‌بوم‌های دیگه ببینم که داشتن نوار پخش می‌کردن. اونم نوارهای ساسی مانکن و شهرام شب‌پره و شهره صولتی...دوربینو دادم دست حاج خانوم اونم کسی رو ندید. اتفاقا باجناق‌هام هم اونجا بودن. اونا هم کسی رو ندیدن.
به علی‌آبادی گفتم ببین این سیدهای آمریکایی چطور می‌خوان خرابم کنن.

2- مدیر عامل کارخونه چیپس چی‌توز قصد داره از کسایی که لفاف چیپس رو می‌چسبونن به ماشینشون یا می‌ذارنش بغل عکس احمدی‌نژاد شکایت کنه. می‌گه آخه میمون بامزه‌ی چیپس ما که یه دروغ هم تو کارش نیست چه دخلی داره به محمود چاخان...
اما خداییش این روزا خوب فروش کرد ها... یه راننده وانت سراسر ماشینشو با جلد چی‌توز پوشونده بود.

3- این شب‌های اخیر فراموش نشدنی بود. چقدر داد زدیم و شعار دادیم و خندیدیم و رقصیدیم و با اون‌وری‌ها شوخی کردیم.
کاش انتخابات ریاست جمهوری هر سال برگزار می‌شد و هر شب مناظره بود.

4- یه اس‌ام‌اس به دستم رسیده که احمدی‌نژاد در انتخابات اخیر 288 میلیارد تومن خرج کرده.
اگه راست باشه که به نظر بعید نمی‌رسه، لعنت بهش بیاد.
شنیدم در مسابقه فوتبال دیروز بذرپاش از کیسه سایپا 60 هزار بلیت خریده و داده بسیجی‌ها. و همینطور از حق کارکنان کارخانجات مختلف برمی‌دارن و خرج تبلیغات می‌کنن. فکر می‌کنم هاشمی رفسنجانی هم که خیلی پولداره، چهار سال پیش اینقدر خرج نکرد.
5- سی‌دی دروغ‌ها و خالی‌بندی‌ها، معلق‌بازی‌ها و حق‌بازی‌های احمدی‌نژاد دست به دست می‌گرده. بعضی‌ها رو دیدم از جیب خودشون صدها سی‌دی زدن و بین مردم پخش می‌کنن. فقط سه هزارتاشو به کارگران کارخونه سایپا دادن. گرچه احمدی‌نژاد با این‌چیزا از رو نمی‌ره.

6- من فردا حتما می‌رم رأی می‌دم. دیگه این مردک برام غیر قابل تحمله. هر وقت می‌بینمش احساس کسر شأن می‌کنم.
بعد ایشالله شروع می‌کنیم از موسوی انتقاد کردن. من می‌گم فرق هست بین کسی که حرف آدمیزاد حالیشه با کسی که حالیش نیست بگید نه.
هر کس دیگری هم اینروزا می‌بینم. بخصوص کسایی که به باکره بودن شناسنامه‌شون می‌نازن(نمی‌دونم این چه اصطلاحیه بعضیا به کار می‌برن) می‌خوان برن رای بدن.


7- کرج تنها شهریه که بسیجیاش زدن تموم پوسترهای بزرگ موسوی رو پاره کردن .
اما خوب، کرج شهریه که وقتی احمدی‌نژاد خواست بیاد . علی‌رغم تبلیغات وسیع اعم از پلاکارد و اطلاعیه و رادیو کرج دم به دقیقه می‌گفت و طی یک بخشنامه به ادارات و مدارس حداقل به 200 هزار نفر دستور دادن بیان و براشون اتوبوس گذاشتن، به زور 5000 نفر جمع شد.
و کرج جاییه که وقتی موسوی اومد بدون تبلیغ 50 یا 60 هزار نفر اومدن... و همینطور سیل جمعیت به سمت ورزشگاه سرازیر بود که...
کرج تنها شهری بود که به خاطر سخنرانی موسوی اداره برقش برق اون ناحیه رو قطع کرد تا موسوی نتونه حرف بزنه و اون همه جمعیت بعد از کلی ابراز احساسات و شعار در ورزشگاه بعدش به عنوان اعتراض به قطعی برق تو خیابونا راه‌پیمایی کردن. و اونایی که در راه اومدن بودن بهشون پیوستن.
چند تا عکس از اون روز گذاشتم تو فلیکر.

8- از اون موقع‌هایی بگم که به اینترنت دسترسی نداشتم...
من از فیلم تبلیغاتی کروبی خوشم نیومد. بازتابش هم تو مردم خوب نبود. بخصوص از طرز حرف زدنش که موقع ادای حروف"ت" و "دال" زبونشو می‌بره عقب سقف دهنش، و کفی که موقع حرف زدن گوشه‌ی چپ لبهاش جمع می‌شه. بخصوص خانم‌ها خوششون نیومده بود.
می‌گن کروبی مشاوراش خوبن. اما وقتی رئیس جمهور سخنرانی داره یا با یه رئیس‌جمهور دیگه قرار داره که نمی‌تونه همه جا مشاوراشو ریسه کنه و همراهش ببره.
خودش شاید آدم خوبی باشه و بتونه مثلا رئیس مجلس یا آشتی‌دهنده بین بزرگان باشه اما برای رئیس‌جمهوری به نظر من مناسب نیست.

9- هر کس که چهار سال پیش صلاحیت احمدی‌نژاد رو به عنوان رجل تأیید کرد الهی دستش بشکنه!
واقعا تو این مملکت 70 میلیونی با این‌همه آدم فیلسوف و دانشمند و عالم و فهمیده و جنتلمن و جنتل‌زن جدا فقط باید صلاحیت این چهار تا تأیید می‌شد؟
قحط‌الرجال به این می‌گن ها....

10 هر وقت یکی با پلاکارد محسن رضایی از جلوی جمعیت سبز پوش رد می‌شد همه یک‌صدا می‌گفتن : شیرررررره!
واقعا که حسابی با خونسردی و منطق حال احمدی‌نژاد رو اساسی گرفت.


11- دیشب حدودای ساعت 11 شب تو اون هیری ویری و شعار و بوق‌بوق و صدای آهنگ، خانم سرهنگ (شوهرش سرهنگ بوده اسمش مونده رو خانمش) بعد از نود و بوقی بهم زنگ زده. صداشو اصلا نمی‌شنیدم. فقط می فهمیدم تند تند داره واسه خودش حرف می‌زنه. تو خیابونا هم جای سوزن انداختن نبود. یهو یه در باز خونه جلب توجه کرد. بی‌اجازه پریدم تو و در رو نیمه بسته کردم و دستمو گذاشتم رو اون یکی گوشم و از خانم سرهنگ خواهش کردم دوباره از اول بگه.
گفت: الهی قربونت برم زیتون! می‌دونستم تو خیلی شجاعی و سرت درد می‌کنه برای اینجور کارا.(خودش خیلی ترسوئه و بدونه یه جا شلوغه تا روزها حتی برای خرید هم بیرون نمیاد)
یه لطفی بهم بکن. با تعجب گفتم خواهش می‌کنم. بفرمایید.
خیلی جدی گفت: زیتون ، تو را به جون هر کی دوست داری روی منو زمین ننداز.... به اونایی که اومدن تظاهرات بگو حالا که همه ریختن تو خیابونا چرا فقط احمدی‌نژادو می‌خوان بیرون کنن. بگو یهو کل حکومتو جارو کنن بریزن دور. می‌دونم حرف تورو گوش می‌کنن.
گفتم خانم سرهنگ آخه ... گفت آخه ماخه نداره. بببن یه چیزی تو زندگیم ازت خواستم رومو زمین ننداز.
همین الان خودت بشو سردسته.می‌دونم زرنگی و از پیش بر میای. از همون شعارا که برای شاه می‌دادن برای اینا هم بدین و همین امشب کارو تموم کنید.
یهو صاحب‌خونه رسید و با تعجب به من خیره شد. با عجله گفتم چشم! حتما! امر دیگه‌ای ندارید؟
گفت الهی خیر ببینی. شیر مادرت حلالت باشه. پیش من یه جایزه خوب داری.
فکر کنم دیشب خانم سرهنگ شیرین‌ترین خواب زندگیشو کرده باشه:)

12- جز این شعارها اصولا هیچ شعار دیگری نمی‌شد داد. ما یه سری شروع کردیم زندانی سیاسی آزاد باید گردد و دانشجوی سیاسی آزاد باید گردد. هیچکی غیر از ما چند نفر نگفت...

13- آقا اینو بگم لات و پات هم زیاد اومده بودن بینمون... که معمولا هم می‌شدن سردسته... صداشون عین شیر غران بود.

.