شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

دیکتاتوری همایونتاریا/ جمعه برای زندگی

این همایون خیری رو اینجوری نبینینش, یه جلادیه واسه خودش.
یه چیزی می گم یه چیزی می شنوین! خودتون بخونید تا متوجه شین چی می گم مادر...

زيتون: ديکتاتوری همايونتاريا

خدا به روز هیچکس نیاره.

آقا ما همینکه پامونو گذاشتیم تو فیس بوک( اونجا نمیشه اینویز رفت؟:) ) همایون پیجم می‌کنه که "یالله برای جمعه برای زندگی مطلب بنویس!"

حالا ساعت چنده؟ سه و نیم صبح به وقت محلی. ما در حال چه کاری باشیم؟ سفیل و سرگردان تو این گرمای طاقت فرسا که به عمر کرج نشینیم به یاد ندارم سه روز پشت سرهم کولرمون خرخر کارکنه و هیچ افاقه هم نکنه، دنبال یه لقمه نون می‌گردیم. عصر می‌خواهیم بریم سالگرد شاملو دنبال یه سایت درست حسابی (از نظر مالی) می‌گردیم که گزارش همراه با عکس بخواد. جی میلمون هم خرابه و نتونستیم با هیچ جا تماس بگیریم. احساس "جمعه برای مردگی" می‌کنیم و حالا این دلش خوشه و"جمعه برای زندگی" می‌خواد.

هر چی ما بهانه میاریم, مرغ آقا همایون یه پا داره.
(از بدبختی هم سی با بیدار شده و اومده می گه چرا نمیای بخوابی, بعد عکس همایونو نشون می ده می گه این آقا خوش تیپ کلاهیه کیه؟:)) )
می‌گیم: همایون جان، پدرت خوب، مادرت خوب، تو ینگه دنیا تو هوای خنک زمستونی، ساعت 9 صبح تر و تازه از خواب پا شدی و لابد داری خوراک بیف استروگانف با آب پرتقال می خوری و به منی که از 9 صبح دیروز تا حالا بیدارم مطلب سفارش میدی؟

میگه: کجای کاری! دیشب نصف شب یکی از دوستام که سردبیر مجله ی فلانه رو از خواب بیدار کردم که مطلب بنوبسه! تو که بیداری و حی و حاضر!

ما که تاحالا خود همایونو ندیده بودیم, اما عکسش با اون کلاه توریستی و بعضی مطلباش بخصوص اونی که با یه زن میونسال استرالیایی نشسته بود درددل می کرد، نشون از یه آدم مهربون و دل نازک و رقیق القلب می‌داد یهو با این جمله و تاکیدهاش(!) به نظرم یه جلاد دیکتاتور خون آشام اومد. بند دلم پاره شد و دندونام شروع به هم خوردن کرد. خدارو شکر کردم وقتی برای "جمعه برای زندگی" ثبت نام کرده بودم شماره‌ای چیزی نداده بودم. باید بهش پیشنهاد بدم به جای اون کلاه که خودش می‌گه آفریقاییه یه کلاه کلانتری کابویی بذاره سرش و یه ستاره حلبی هم روی پیرهنش.

خلاصه ... آقای من که شما باشید، خانم من که شما باشید! جونم براتون بگه، جمعه‌های این روزا سر ما خیلی شلوغه. مهمون هم داشته باشیم با خودمون می‌بریمشون. ارزونتر هم در میاد. یه چند تا میوه و شیشه آب کوچولو می‌ذاریم تو کیفمون که یه وقت مهمونی که چقدر از جانب بزرگان سفارش شده که حبیب خداست، گشنه تشنه نمونه. با عزت و احترام می‌بریمشون راهپیمایی، نماز جمعه، دیدار از خانواده‌های زندانی ...

وبعدش کلی نقل داریم با هم بگیم. اتفاقات خنده‌دار، اتفاقات گریه‌دار ... یه چیزایی که اون دیده ما ندیدیم و یه چیزایی رو ما شنیدیم اون نشنیده.

این روزا با دوستانمون بیش از همیشه با همیم. بیشتر از همیشه با هم در تماسیم و سراغ همدیگه رو می‌گیریم. کمتر برای هم قیافه می‌گیریم. کمتر فکر مارک مبل و ظرف و ظروف و لباس همدیگه‌ایم. و همه‌ش برای هم از اوضاع تحلیل ارائه می‌دیم. بحث می‌کنیم و آینده رو پیش بینی می‌کنیم.

این روزا این با هم بودن‌ها خیلی قشنگه ... امیدوارم که نتیجه قشنگی هم داشته باشه ...


جمعه دوم مرداد 88
به تاریخ لینک توروخدا توجه بفرمایید: ساعت 4:57 صبح

مراسم شاملو هم رفتم. امشب درباره ش می نویسم +چند عکس