جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴

- هرگز کسی این‌گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!...
(شاملو)

2- از واقعیت نمی‌شه فرار کرد. واقعیت هم اینه که از دیروز مردم همیشه‌درصحنه‌ی تهرانی و کرجی در صفوف بسیار در هم فشرده عازم مراسم سالگرد ارتحال اسمشو‌مبرِ کبیر هستن.
منتها به جای مسیر بهشت‌زهرا همه راه جاده‌چالوس رو در پیش گرفتن. فکر کنم مراسمی که در شمال قراره برگزار بشه باشکوه‌تره.
دیروز از عصر از کیلومتر 15 جاده‌ی تهران کرج، چه اتوبان و چه جاده مخصوص ترافیک سنگین شروع ‌شد و به گفته راویان اخبار و طوطیان شکر‌شکن راهنمایی و رانندگی این ترافیک سنگین تا سنگ‌های هفت‌خواهرون جاده‌چالوس ادامه داشت. به طوری‌که مجبور شدن راه جاده چالوس رو به سمت شمال یک‌طرفه کنن. و مینی‌بوس‌هایی که از بسیج اقصی نقاط شمال برای مراسم بهشت‌زهرا میومدن همه تو راه موندن:)
گوشه‌ای از مراسم عزاداری مردم همیشه در صحنه در جاده چالوس:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.



3- این روزا اسمشو‌مبردوم مرتب میاد تو تلویزیون و مردم رو تشویق به رأی دادن می‌کنه. طفلک خبر نداره هر وقت دهن باز می‌کنه و حرف از انتخابات می‌زنه، آمار رأی‌دهندگان به طرز فجیعی کاهش پیدا می‌کنه:) نمی‌شه یه‌مدت حرف نزنه؟ به‌خدا من صلاحتونو می‌خوام:)

4- دیروز رفتم یکی از دفترچه‌پس‌انداز قرض‌الحسنه‌مو ببندم. آخه به خاطر جایزه سالهاست مامانم برای هرکدوممون چند جا حساب باز کرده، اما دریغ از یه جایزه. ارزش پولمونم که کاملا از بین رفته.
خیلی قبلنا با 500 تومن می‌شده تو قرعه‌کشی شرکت کرد، بعد شد 2000 تومن و بعد 5000 تومن و حالا اعلام کردن حداقل ده‌هزار تومن باید تو حساب باشه تا تو قرعه‌کشی شرکت داده بشه. گفتم ببندم بهتره. آقاهه تا داد به کامپیوتر دیدم اسم من به عنوان برنده‌ی خوشبخت ثبت شده:). فکر کن برای مدت 20 سال تو 10تا بانک حساب داشته باشی و یه دفعه بزنه و نه یه تومن، نه دو تومن، نه سه‌تومن. پنج هزاااااااااار تومن برنده بشی:) ترو خدا با ای‌میل پول قرضی نخواهید که عمرا بدم:) سال‌هاست منتظر این لحظه‌م.

5- پاک‌بان‌ها بیشتر از سه‌ماهه که حقوق نگرفتن
تو مسیر همیشگی دیدم پاکبان میانسال محله(قبلا می‌گفتن سپور و قبل‌ترها می‌گفتن آشغالی) نشسته رو یه پله و با غم و غصه‌ی زیادی با خودش حرف می‌زنه و به شخص نامعلومی فحش می‌ده. چشم‌ها و صورتش قرمز بود. این پاکبان ما با اینکه ظاهر خیلی خشنی داره اما خیلی وظیفه‌شناس و تمیزه وقانعه. هیچ‌وقت ندیدم از کسی پولی طلب کنه یا از کارش بزنه.
اولش رد شدم. ولی هر قدمی که می‌رفتم به خودم می‌گفتم خوب چی می‌شد یه حالی ازش می‌پرسیدی؟ نکنه مشکلی داره؟
بعد می‌گفتم: نه بابا، یهو ممکنه سرم داد بزنه بگه به تو چه؟ تا با خودم کلنجار برم چند کوچه رد شده بودم. اما بالاخره تصمیمم رو گرفتم. فحش هم داد، داد. اگه نپرسم تا عصر وجدانم ناراحته.
برگشتم و محتاطانه پرسیدم: پدر جان، چیزی شده؟
بدون اینکه به من نگاه کنه با غصه سری تکون داد و با لهجه‌ی آذریش گفت: کاری از دست تو بر نمیاد.
دیدم اوضاع زیاد هم بد نیست. نشستم رو پله‌ کمی اون‌ورتر. یه نگاهی بهم کرد و دید از رو نرفتم.
بعد از چند لحظه آه کشیدن گفت از ماه اسفند تا حالا حقوقمونو ندادن. نه عیدی نه پاداش. از عید به این‌ور گوشت نخریدم ببرم خونه. زنم دیگه طاقتش تموم شد و گفت تا حقوق نگرفتی نیا خونه.
گفتم حقوقتون رو باید شهرداری بده؟ گفت نه خیلی وقته کارای نظافتی رو دادن به پیمانکار.
پیمانکار هم مرتب مارو سر می‌دوونه.
گفتم: نرفتی اعتراض؟ گفت چرا . چند بار رفتم اما تهدیدم کردن اگه برم بیرونم می‌کنن. منتظر بهانه‌ن که جام یکی دیگه رو بذارن.
پرسیدم این مشکل تو تنهاست؟ گفت نه، پاک‌بان‌های بیشتر مناطق کرج از اسفند تا حالا حقوق نگرفتن.
وحشتناکه. حتی به حقوق‌های کم اینا هم رحم نمی‌کنن.
کاش می‌شد آگاهشون کرد، برای خودشون تشکلی راه می‌نداختن و دسته‌جمعی کاری می‌کردن.

6-دیشب تو ماهواره آگهی در مورد یک سرباز اسرائیلی گم شده در جنوب لبنان پخش کردن که هر کی خبری ازش بده 10 میلیون دلار جایزه داره. یه سایت هم براش زدن: 10 میلیون دات کام.

7- چند روز پیش تصویب شد: 10 میلیون دلار بودجه برای بازسازی خونه‌ی امام در قم. اولا نمی‌دونم از کی تاحالا پول رسمی ایران دلار شده؟ دوما خود خونه که می‌گن بسیار ساده و فقیرانه‌ست. این 10 میلیون دلارو می‌خوان خرج چیش بکنن؟

8- فرود فولادوند دیروز رهنمود می‌داد که برای مبارزه با رژیم اسلامی ( با عرض معذرت فراوان) هر جا توی کوه و کمر دیدین نوشته یازهرا و یا امام و... روش جیش کنید.
بعد می‌گفت برید در مسیر راهپیمایی سالگرد ارتحال هر جا عکس اسمشونبر رو دیدید روش اَه‌اَه کنید تا قهوه‌ای بشه.
این مرد کت‌شلوار کراواتی چه‌جوری روش می‌شه این حرفا رو بزنه؟ این چه‌جور راه مبارزه‌ست؟ خوب حالا گیریم که این روش جواب داد و انقلاب شد(انقلاب جیشی و پی‌پی‌یی) چه‌جوری می‌خوان کشورو اداره کنن؟:)

9- تلویزیون رنگارنگ از اونم خنده‌دارتره.
دیشب مردی زنگ زده بود به داور و طرز جفت‌گیری و جوجه گذاشتن کفترها رو می‌پرسید. داور هم با علاقه و اشتیاق راه غذا دادن با ارزن و... بهش یاد می‌داد. جالب این بود که پشت تلفن از دوست مشترکشون که قهرمان کفتربازی تهرانه حرف می‌زدن و کیف می‌کردن.
مردی به داور زنگ زد و گفت هر وقت رفتین تهران برای منم یه کیلو تخمه بخرید وبفرستید. هر چی داور می‌گفت تو آمریکا که بهترین نوع تخمه‌ها وجود داره مرده زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت هیچی تخمه‌های ایران نمی‌شن.
تلفن بعدی مرد لات دیگه‌ای بود که به داور گفت تو چقدر ساده‌ای! منظور تلفن‌کننده قبلی این‌بوده که انقلابی که شما می‌خواهید بکنید تخمیه!
داور گفت: ا... من نفهمیده بودم!
دختری زنگ زد و اولش حرفایی زد که داور فکر کرد طرفدار اونه ولی بعدا یهو گفت شما به چه‌حق کاریکاتور فولادوندو با اون وضع مسخره می‌برید رو ایر. و بعد شروع کرد به فحش دادن به داور" عوضی‌ِ احمق" و از اینجور حرفا.
زنی بعد از دختره زنگ زد و گفت این دختره ی عقده‌ای غلط‌کرده به شما فحش داده. چرا تلفنشو قطع نکردید؟
داور گفت: من فحش‌های رکیک رو فحش می‌دونم تا بیام متوجه بشم اینا چی گفتن حرفشونو زدن و رفتن. بعد باهم شروع کردن به درددل.

اینا می‌خوان بعدا بیان حکومتو در دست بگیرن؟:))))))))

10- تبلیغات کاندیداهای ریاست‌جمهوری در تلویزیون شروع شده. هر کی میاد حرف می‌زنه تو دلم می‌گم صدرحمت به خاتمی. هیچکدومشون نمی‌تونن چند جمله‌ی درست‌حسابی بگن. خاتمی واقعا سخن‌ور خوبی بود.

11- ف.م. سخن عزیز مطلبی نوشتن خطاب به دکتر معین در مورد محذوفان(حذف‌شده‌ها)...
از سایت‌های فیلتر شده هم گفتن: سایت گویا و سایت دوات و وبلاگ زیتون.
خوشحال شدم بالاخره یکی هم به یاد من بیچاره افتاد که ماه‌هاست فیلترم و توی این چندروز تعداد شبکه‌هایی که فیلترم کردن بیشتر شدن.

12- صبحار زیتون....


۱۳- اگه هنوز نخوندید٬ مصاحبه‌ی آقا اسد با منصورنصیری عکاس خوب فتوبلاگ رو از دستش ندین.
از قسمت حاشیه‌ی وبلاگ بیلی و من که در مورد انتخاباته غافل نشید.


۱۴- بحث خیانت در نظرخواهی قبل هنوز ادامه داره. متاسفانه من اول مطلب جدیدمو می‌فرستم بعد می‌رم سراغ بقیه‌ی کامنت‌هایی که از روز قبل نخوندم. چون دوست‌دارم آفلاین و قبل از وارد شدن به اینترنت مطلبمو تایپ کنم. تا نوشته‌های دیگه تاثیری رو نوشته‌هام نذاره:)

۱۵- چیستان شبحی... با جایزه‌هایی مدل جایزه‌های بانک‌های جمهوری اسلامی٬ یعنی خالی‌بندی:)

۱۶- آخ... اسم از چیستان و مسابقه و اینا اومد. یادم افتاد یک شبکه‌ی اینترنتی چند ماه پیش ازم خواست به سلیقه‌ی خودم مسابقه‌ی عکسی ترتیب بدم و سه‌نفری که بامزه‌ترین جواب‌ها رو نوشتن٬ برنده‌ی هاست و دومین مجانی بشن.
من گفتم دوست ندارم خودم تنها داور مسابقه باشم و اینکه اگه جواب‌های ضدحکومتی هم نوشتن قبول باشه. اونا هم قبول کردن ولی یادم رفت... اگه شما هم موافقین برم ای‌میلشونو پیدا کنم.

۱۷- سولوژن: واقعیت رو فراموش کن زیتون...


۱۸- حس ناب پدر شدن اميد حبيبی‌نيا ...
و حس قشنگ مادر شدن درنا کوره‌گر...
بالاخره بچه‌شون متولد شد:)
مبارکه!!!

۱۹- اون‌قدر دست‌دست کرديد تا خنگ‌خدا يه‌تنه يه وبلاگ با فارسی نوشتاری مدل جديد راه انداخت.

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴

خیانت

"خیانت بعد از ازدواج"
معمولا با شنیدن این کلمه اخم می‌کنیم و دوست‌نداریم چیزی دراین مورد بشنویم. حتی دلمون نمی‌خواد بهش فکر کنیم. اما هست. در مورد خیانت مردها راحت‌تر برخورد می‌کنیم. فحشی ناسزایی می‌دیم و رد می‌شیم یا فوقش می‌گیم: آخ، فلانی هم که توزرد از آب دراومد. دوستان مذکر اون مرد که از این هم راحت‌تر برخورد می‌کنن: زندگی خصوصی خودشه، به کسی چه؟ بعضیاشون هم که با حسرت به این مرد باعُرضه نگاه می‌کنن و آرزو داشتن جای او بودن.

مردهای خیانتکار معمولا از نظر شغلی لطمه نمی‌بینن. سر کار قبلی خود باقی می‌مونن. هیچ‌ مردی رو در ایران نمی‌شه به جرم خیانت به همسرش از کار اخراج کرد و یا نازک‌تر از گل بهش گفت.
نمونه‌ی بارزش آقایون هنرمند، اعم از بازیگر، کارگردان، شاعر، خواننده،‌ موزیسین و...
و شغل‌های دیگه: از آبدارچی و کارمند بگیر تا رئیس و مدیرعامل یک شرکت. مغازه‌دار و یا هر مرد دیگری که فکرشو بکنین. کافیه نگاهی به دور و بر خودمون بندازیم تا چند نمونه‌از این مردا رو ببینیم که قانونا هیچ ایرادی بهشون وارد نیست.

اما خیانت زنان...

مثل خیلی از مسائلِ تابوی دیگه به این مقوله کمتر توجه می‌شه و پیش خودمون می‌گیم ایشالله که همچین چیزی نیست. حتی آمار دقیقی در این مورد نداریم.
چرا؟ چون خیانت زن به شوهرش در ایران مساوی‌ست با اعدام. سؤال و دادگاهی هم در کار نیست. همینکه کسی شهادت بده کافیه.
بنابراین خیانت زنان در ایران در خفا و با پنهان‌کاری شدیدی صورت می‌گیره.
می‌بینیم زنی مؤمنه و محجبه سال‌هاست به شوهرش خیانت می‌کنه و نذاشته هیچکس بفهمه.
متاسفانه به علت مجازات مرگی که برای زن خیانت‌کار در نظرگرفته شده، وقتی شوهرزن متوجه این قضیه‌می‌شه معمولا زن تصمیم‌های خطرناکی می‌گیره که بیشتر اوقات کشتن مرد با همدستی دوستشه.

تو روزنامه‌های همین دوهفته‌ی اخیر می‌خونیم:

1- کارگری موقع بیل‌زدن در باغ فاتح جهان‌شهر جسد مردی رو پیدا می‌کنه که دو سال ار مرگش گذشته بوده. با نشونه‌هایی که ازش پیدا می‌کنن پی به هویتش می‌برن.
می‌بینن زن این مرد از همون بدو گم‌شدن شوهرش داره با پسرِ خواهر‌شوهرش زندگی می‌کنه. با بازجویی از این‌دو متوجه می‌شن که وقتی مرد از رابطه‌ی زن با بچه‌ی خواهرش بو می‌بره با همدستی هم اول بهش قرص خواب‌آور می‌دن و بعد می‌کشتنش.

2- این یکی هم متاسفانه باز در کرج اتفاق افتاده! در شرق(شنبه 7 خرداد) می‌خونیم:
زنی با همکاری دوستِ فرزندش، شوهرش را بعد از اینکه پی به رابطه‌ی پنهانی آنها برد کشت. زن 36 سالشه. شوهر 42 ساله و پسرعموی زن بوده. و معشوقه‌ی زن یک پسر 18 ساله‌ست.

3- در روزنامه ایران(یکشنبه 8 خرداد) می‌خونیم:
زن جوانی با خواستگارِ خواهرشوهر خود که پسرعموی شوهرش هم هست رو هم می‌ریزه و بعد از برملا شدن موضوع با همدستی او شوهر رو می‌کشه.

4- چندی‌قبل در شهرزیبا زنی رو همراه با فرزند خرسالش می‌کشن. شوهر و خواهرشوهر (که با اونا زندگی می‌کرده) هر دو اون موقع سرکار بودن. همه‌ به نجابت و مؤمن بودن زن شهادت می‌دن. قضیه لاینحل می‌مونه تا اینکه دوهفته بعد همسایه‌ای با خجالت می‌ره برای افسر تعریف می‌کنه که گاهی مردی از اهالی روستای زادگاه‌ِ زن به دیدن او می‌آمده و با عجله کفشش رو درمی‌آورده و می‌برده داخل آپارتمان. بعد از پیدا کردن مرد و دستگیریش، اعتراف می‌کنه از همون اوائل ازدواج زن،‌ باهم رابطه داشتن. اصلا قبل از ازدواج زن، همدیگر رو دوست داشتن و خانواده‌ی دختر مورد علاقه‌ش او رو به شوهر فعلی داده بودن.

5- یه روز خانواده‌ای به همسایگی ما اسباب‌کشی کردن که ظاهرا یه پدر و مادر و یک دختر شیک و امروزی و خوشبخت بودن. ما هم تا حدی باهاشون رفت‌وآمد داشتیم. با هم استخر و کوه می رفتیم و...
تنها نکته عجیب این بود که مرده گاهی یواشکی شب می‌رفت و دیگه نمیومد.
دوسال بعد یک شب سروصدا و دعوای وحشتناکی توجه همه همسایه‌ها رو جلب کرد. کاشف به عمل اومد شوهر زن که مرد مسن و سفید‌موی معتاد و درب‌و داغونی بود بعد از دوسال از زندان آزاد شده و دیده زن تو این مدت با پسر یکی از دوستاش که زن هم داشته زندگی می‌کرده. فرداش یواشکی و بدون خداحافظی از محله‌مون رفتن.

6- در کنار جاده چالوس با دو زوج بسیار خوش‌خلق و خندانی آشنا شدیم. وقتی مردا مشغول بازی با هم دیگه بودن. زنها با افتخار برای من و مامانم اعتراف کردن که این دو مرد شوهراشون نیستن. شوهر هر دو معتاد بودن و اون موقع کنج خونه‌ در حال کشیدن تریاک .
گفتن که جلو چشم شوهراشون با این دو رابطه دارن و اونا اعتراضی ندارن. فقط کافیه تریاکشون برسه.

7- یکی از دوستان دانشگاه من عاشق یکی از همکلاسی‌های پسرمون بود. به دلیلی رابطه‌شون بهم خورد. دختر با پسر دیگه‌ای که وضع مالی خوبی داشت آشنا شد و رابطه‌شون خیلی سریع به عشق و بعد به ازدواج منجر شد.
هنوز یک‌ماه نشده دختر در کمال تعجب با دوست‌پسر قبلی رابطه‌ برقرار کرد. بعد از یکی دوسال شوهر فهمید.
اون‌قدر دوستش داشت که به شرط اینکه تکرار نکنه زندگی‌شو باهاش ادامه داد. دختر معذرت خواست و گفت اشتباه کرده. خواهرشوهر برای اینکه سرش گرم باشه و فیلش یاد هندوستان نکنه برای دختر کار خوبی دست‌وپا کرد. اما او باز به هر بهانه‌ای با دوست‌پسر قبلی قرار می‌ذاشت و از سرکار در می‌رفت وقتی شوهر فهمید که دیگه کاری از دستش برنمیاد طلاقش داد. ولی به علت علاقه‌ لوش نداد که اذیتش نکنن.(متاسفانه معشوق هم باهاش ازدواج نکرد و ولش کرد.)

8- دکتر روان‌شناسی که مطبش حوالی زعفرانیه‌ست تعریف می‌کرد که تعداد زیادی از مریض‌هاش خانم‌هایی هستن که سال‌هاست در غیاب شوهراشون بهشون خیانت می‌کنن و حالا عذاب وجدان گرفتن(بعضی‌ها به خاطر عقاید مذهبی). می‌گفت دلیل بیشترشون این بوده که شوهر پولدارشون با منشی و کارمندای مونث سرگرم بوده و اینا خواستن تلافی کنن.ولی حالا پشیمونن.

9- اینو فکر کنم اینجا نوشتم که: در محله‌ی نسبتا فقیرنشین حصارک زنی بی‌سواد با خیاط محل که به نظر اهالی هزار مرتبه از شوهرش کمتر بوده، رو هم می‌ریزه و بقال محل از سوراخ بین دو مغازه اینا رو زیر نظر می‌گرفته. آخرش دلش برای شوهر می‌سوزه و به کمیته خبر می‌ده و در حین عملیات دستگیرشون می‌کنن.( موقع دستگیریشون مردم رو سرشون نقل می‌پاشن.)
خبر ندارم چه بلایی سر زن اومد.

10- رابطه‌ی زنی 38 ساله با داماد 38 ساله‌اش. شوهر زن 58 ساله و دخترش 17 ساله‌بود.

و خیلی خیلی خیلی موارد دیگه که این روزا می‌شنوم و می‌بینم.
حتی در وبلاگستان چند نمونه از این موارد رو شاهد هستیم. مطلقه‌شدن زنی به خاطر خیانت به همسرش، که به طور تصادفی از جریانش باخبر شدم. و نمونه‌ی دیگرش زنی که خودش می‌نوشت که دور از چشم همسر روشنفکرش با پسری رابطه داره و متاسفانه وبلاگش رو بست.

دلایل زنان برای خیانت ظاهرا محکم‌تر از آقایونه:
- ازدواج‌های اجباری.
- تفاوت سنی زیاد با همسر.
- مذموم بودن درخواست طلاق از جانب زن در جامعه.
- محدودیت زنان برای ابراز وجود.
- نبود عشق و محبت. معمولا زن نمی‌تونه از مرد مورد علاقه‌ش خواستگاری کنه.
- عدم رسیدگی از جانب شوهر
- عدم ابراز علاقه از طرف شوهر
- مسائل جنسی
- چند شغله بودن مرد به خاطر مسائل اقتصادی و دیراومدن به خونه.
- بیکاری زن( اغلب زنانی که خیانت می‌کنن اعم از فقیر و غنی کسایی هستن که تموم مدت روز بیکار هستن)
- خیانت شوهر، مقابله‌به‌مثل و انتقام.

اینطور که دیدم آقایونی که خیانت می‌کنن برعکس خانوما، معمولا شاغل هستن. و هر چه درآمدشون بیشتر باشه امکان خیانتشون بیشتره. عوام می‌گن شلوار طرف دوتا شده:)
مردا معمولا چون خودشون همسرشون رو انتخاب می‌کنن و می‌رن خواستگاریش کمتر بهانه‌ی ازدواج اجباری دارن.
زنانی که به همسرشون خیانت می‌کنن معمولا قید مادری‌شونو نمی‌زنن.
اما مردان برعکس از مسئولیت فرار می‌کنن.
...
...


تو جامعه‌ی ما از این مسائل خیلی هست. ولی غالبا پنهانه و ما ترجیح می‌دیم راجع ‌بهش حرفی نزنیم. ازدواج‌های سریع و بی‌منطق و نبود آموزش‌های صحیح قبل از ازدواج و شرایط اقتصادی و احتماعی کشور به این مسائل دامن می‌زنه.
اما به قول مسئولین ایشالله که هیچی نیست. مملکت در امن و امانه.

گنجی آزاد



براش بمب گوگلی ساختن----> Human Rights
پن‌لاگ براش بیانیه‌ نوشت. یعنی همه براش نوشتن. و حالا گنجی آزاده. مرخصی استعلاجی. فکر نکنید دلشون سوخته. فکر نکنید به آزادی بیان اعتقاد پیدا کردن؟ نه! اینا همه در اثر مقاومت‌های جانانه‌ی خود گنجی و البته فشارهای ما مردم آزادی‌خواهه.

تبصره‌ی شوخیانه: راستی گنجی با ریشِ‌زده، آستینِ‌کوتاه، چند کیلو کاهش وزن و از همه مهمتر برق خوشحالی در ‌چشمای مصممش خوش‌تیپ‌تر نشده؟:)

تبصره‌ی جدیانه: عکس کش‌رفته شده از سایت عکاسی آرش عزیز یعنی کسوف.

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

برای این‌ها ما سیبل‌های متحرکی بیش نیستیم

1- شب، تار
شب، بیدار
شب، سرشارست
زیباتر شبی برای مُردن
آسمان را بگو از الماس‌ها ستاره‌گانش خنجری به من دهد...
(شاملو)

2- اما شاملو جایی دیگر هم گفته:
چه‌گونه مرگ
شادی‌بخش‌تر از زندگی‌ست؟

پس فعلا زندگی کنیم ببینیم چی‌میشه:)

3-http://www.ghabil.com/article.aspx?id=401
دو نویسنده‌ی سوئدی از سال 1999تا 2003 چندبار به ایران اومدن و سفرنامه‌ای نوشتن. این دو دیداری هم از منزل شاملو واقع در دهکده‌ی کرج داشتن. موقعی که مشغول صحبت با آیدا بودن، دوست قدیمی‌شاملو سر می‌رسه و شروع به تعریف و تمجید‌ از شاملو می‌کنه:
"شاملو بزرگترين شاعر پس از حافظ است! او بزرگترين شاعر ما در ۷٠٠ سال اخير است! نابغه‌اي بزرگتر از او نمي‌تواند وجود داشته باشد! شاملو قله‌ي والاي شعر فارسي است، اين همه شاعر قبل و بعد از شاملو در مقايسه با او تپه‌هاي توسري‌خورد‌ه ‌اي بيشتر نيستند!"
و بعد با دوتا شروع می‌کنه دعوا که "چرا شما سوئدی‌ها جایزه‌ی نوبل رو به اون ندادید؟!" این دوتا هاج و واج می‌مونن که "مگه ما چیکاره‌بیدیم" و بقیه‌ی ماجرا که در سایت قابیل می‌تونید بخونید.
با این‌که من شعرهای شاملو رو خیلی دوست دارم و خیلی‌وقتا حس‌کردم حرف‌های دل ‌منو می‌زنه. از روزی که شعرهای شاملو رو می‌خونم شعرای شاعرای دیگه کمتر به دلم می‌شینه.
اما معتقدم تمجید و ثناهای غلو‌آمیز از یه هنرمند در نهایت به ضررش تموم می‌شه.

4- شاید دلیل این حساسیت‌ها این باشه که خود حکومت به هنرمنداش بهای لازمو نمی‌ده و دوستدارانش می‌خوان این خلأ رو پر کنن.
این روزا شاهدیم که چطور مرگ مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی و محمدرضا آقاسی شاعر اهل‌بیت و دفاع مقدس بود در رسانه‌ها بازتاب داره. تلویزیون مرتب تصویرشونو نشون می‌ده و صداشون رو پخش می‌کنه. هر روزنامه‌ای رو که باز می‌کنی حتما مطالب و عکس‌هایی از این دو هست. اما وقتی هنرمند مردمی که منتقد ایناست فوت می‌کنه، دریغ از یه خبر خشک و خالی. افسوس...

5- اووووه... چقدر مردم بی‌جنبه‌ن!!! به خاطر کشته‌شدن یه پسر 20 ساله به دست یه روحانی لباس‌شخصی چه سروصدایی به‌پا کردن!
بده با شعبده‌بازی آمپولای انسولین مامانش در جیبش تبدیل شده به مواد مخدر؟ شما از هنر شعبده‌بازی چی سرتون می‌شه آخه؟؟

ماجرا از این قراره که همین چهارشنبه پسر20 ساله‌ای به نام"علی احمدی‌پور" متولد آمل، ساکن گوهردشت کرج که قرار بوده 2 ماه دیگه هم عروسی‌کنه. می‌ره تهران برای مامانش که بیماری دیابت داشته آمپول انسولین می‌خره و با مترو برمی‌گرده کرج.
از در ساختمون مترو که میاد بیرون دو تا دختر جوون می‌بینه. حالا متلکی می‌گه یا نمی‌گه نمی‌دونم اما طفلکی خبر نداشته کاسه‌ی داغ‌تر از آشی، روحانی خلع‌لباس‌شده و گنده‌لاتی که اتفاقا ساکن دهکده زیباییه که منزل شاملو هم اونجاست و همه چیو زیر نظر داره. طرف احساس ریاست و صاحب‌مملکت بودنش گل می‌کنه و اسلحه‌شو از جیبش در میاره و می‌دوه طرفش اول لگدی محکم به پشت پای علی می زنه و بعد اسلحه رو می‌ذاره رو شقیقه‌ش. اینجا دو روایت هست. یکی می‌گه علی معذرت خواسته و اون‌یکی می‌گه گفته به شما چه مربوط دخالت می‌کنی. اگه جرأت داری بزن. حاج‌اقا ‌گنده‌لات هم نامردی نمی‌کنه و شلیک می‌کنه به‌طوری‌که مغز علی متلاشی می‌شه.
حاج‌آقا قبل از اینکه مردم بهش از گل نازک‌تر بگن به طرف دفتر حراست مترو می‌ره و کارتشو نشون می‌ده و اونا هم با سلام و صلوات می‌برنش تو. نه دست‌بندی به دستش می‌بندن و نه حتی اسلحه‌شو می‌گیرن.
حاچ‌آقا قبلا امام جمعه‌ی یه‌شهر بوده که بعد از کثافت‌کاری‌هاش خلع لباس شده بوده. از اون‌جایی که در این حکومت آدم‌بدا بعد از کنارگذاشته‌شدن از کاری فوری یه‌کار مناسب‌تر بهش پیشنهاد می‌کنن و می‌شه معاون اجتماعی و ارشاد فرماندهی انتظامی استان تهران.
آمپول‌های انسولین در جیب علی تبدیل می‌شه به مواد مخدر. کارت تعمیرگاهی که ماشینش در اونجا در حال تعمیر بوده ندیده گرفته می‌شه و به خانواده‌ش اطلاعی نمی‌دن.
از کرامات شیوخ محل تولد علی که آمل بوده تبدیل می‌شه به شهر شرورپرور فیوج و شروع می‌کنن براش پرونده‌ساختن که با حاج‌آقا دعوا و کتک‌کاری کرده.
سردار عبدالهی افاضات فرمودن که "همیشه نباید مأموران در صحنه‌ها کشته شن." و گفتن که "مأموران ناجا باید همیشه برای ارتقای مهارت‌های فردی اسلحه‌کشی تمرین داشته باشن."
خوب این‌همه جوون تو این مملکت هست، سیبل‌های متحرک. بفرمایین تمرین کنین!

با اینکه معمولا مردم توی اینجور موارد به سختی حاضرن وقت بذارن و برن پاسگاه برای شهادت. تا حالا حدود 20 نفر رفتن مشاهداتشون رو که همه‌ش به نفع علی بوده نوشتن و امضاء کردن. و از حاج‌آقا اعلام انزجار.
همه فکر می‌کنن با این پرونده‌سازی‌ها احتمالا علی مقصر شناخته می‌شه و حاج‌آقا نه تنها زندانی نمی‌شه که شغل مهمتری هم می‌گیره.


آقا جان ما اگه نخواهیم برای این حاج‌آقاهای فاسد بشیم هدف تمرینی و سیبل‌های متحرک، چیکار باید بکنیم؟

پ.ن.۱

جالب اینکه حاج‌آقا ساکن دهکده‌ی فردیس کرجه( همون‌جایی که خونه‌ی شاملوئه) و در یک ویلای بزرگ و شیک زندگی می‌کنه. و به خاطر عربده‌کشی‌هاش همه‌ ازش می‌ترسن.

پ.ن.۲
ديشب ساعت ۲ نصف‌شب نشستم اين پست رو با چند شماره‌ی ديگه نوشتم ولی هر کاری کردم به اينترنت وصل نشدم. صبح هم پاشدم ديدم از شماره ۴ به بعد save نشده. ۵رو الان دوباره نوشتم.شماره ۶ام در مورد طایفه‌ی فیوج بود و ۷ و ۸ در مورد خاطره‌هام که اگه بشه دوباره می‌نویسمشون.


10:03 | Zeitoon | نظرها(0)

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴

اصل نیّته

ختم یکی از فامیل‌های سی‌با بود. من تا ساعت 5/2 همون‌ورا بودم(جهان‌شهر) و ختم ساعت4 شروع می‌شد. گفتم این فاصله‌ رو برم استخر.
می‌خواستم وارد قسمت زنونه‌ی مسجد بشم که یکی از خانم‌های فامیل سی‌با بهم نزدیک شد. تو یکی‌دوتا مهمونی دیده بودمش. حدودا 70 سالشه و از اون سلطنت‌طلبای تیر و طبعا ضد جمهوری اسلامیه. بیشتر موهای بورکرده‌ش از زیر شال توریش معلوم بود. یه سلام بلند بالا بهش دادم. جوری سرشو آورد کنار صورتم. خیال کردم می‌خواد ببوستم.
من هم لبامو غنچه‌کردم و صورتمو به پهلو کردم. هول شد و یه بوسه‌ی کوچولوی زورکی کرد و در گوشم شروع به حرف زدن کرد.
بعد از کمی تعارف و اینکه تو خیلی دختر گل و خوبی هستی گفت:
- ببین عزیزم. می‌دونم مامانت مسلمون نبوده و ممکنه خیلی چیزا رو بلد نبوده یادت بده. خیلی ببخشید از چیزی که می‌خوام بگم. روم نمی‌شه، اما وظیفه‌ شرعیمه.
هاج و واج مونده بودم. خدایا این چی‌می‌خواد بگه. این که همیشه بی‌خیال دین و مذهبه. با چشمام دنبال یه آشنا بودم که بیاد کمکم. اما از بخت بدم هر کی رد می‌شد غریبه بود.
بعد از کمی من‌ومن ادامه داد:
- دخترم، تو تازه‌عروسی، خوب....
می‌دونی هر کی‌می‌ره مسجد باید پاک‌پاک باشه؟
گل‌از گلم شکفت:
- آره، اتفاقا همین الان استخر بودم و آخرش هم موهامو شامپو زدم هم بدنمو لیف زدم. تمیزِ تمیزم! :)
اخماش رفت تو هم، با ترس پرسید:
- نیّت چی؟ نیّت کردی؟ اصل نیّته!
تو اگه با آب زمزم و کوثر خودتو صدبار هم شسته باشی اما نیّت نکرده باشی پاک به حساب نمیای!
مونده بودم دروغ بگم یا راست بگم. راستش تا حالا تو عمرم قبل از هیچ‌کاری(حتی وبلاگ‌نویسی) نیّت نکردم. - خدایا یکی منو از این وضع نجات بده.
- ....
یهو مادر سبیل‌باروتی از توی مسجد اومد بیرون و بلند گفت: کجایی تو؟ اومد جلو دست انداخت زیر بازوم و بردم تو.
در تموم مدتی که تو مسجد بودم نگاه نگران و پرسشگر این خانم روم سنگینی می‌کرد که خدای نکرده دینش برباد نرفته باشه...
(فکر کنم این خانم نمی‌دونست که یه جمهوری اسلامی تو وجود خودشه!)

جوک :
یه آخوندی می‌شه داور فوتبال.
یکی از بازیکن‌ها توپو شوت می‌کنه، می‌خوره به تیر دروازه.
آخونده گل اعلام می‌کنه.
می‌گن: بابا این که گل نشد، خورد به تیر دروازه.
می‌گه: اصل نیّته. این برادر نیّت به گل کرده بود.پس قبوله.:)

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۴

بازارچه

1- هیچ کجا هیچ زمان
فریاد زندگی بی‌جواب نمانده‌ است.
به صداهای دور گوش می‌دهم از دور
به صدای من گوش می‌دهند
من زنده‌ام
فریاد من بی‌جواب نیست،
قلب خوب تو جواب فریاد من است...
(احمد شاملو)

2- "انجمن یاری" فردا بازارچه‌ای به نفع زلزله‌‌زدگان بم برای تکمیل ساختمان هنرستان آنجا ترتیب داده‌است.
فعلا که دولت و دولتیان سرشون به کارای مهم‌مهم گرمه، این ما هستیم که باید به درد هم برسیم. با وجود این‌همه کمک،‌ بم هنوز ساخته نشده. استان کرمان هنوز می‌لرزه. هفته‌ی پیش کرمانی‌ها شب رو با ترس و لرز در خیابان‌ها خوابیدن.
در این بازارچه همه چیز می‌فروشن. می‌تونی پیاز‌داغ، سیر‌داغ شش‌ماهه‌تو بخری. ترشی بادمجون، کیک، روسری، شال(که ایشالله امسال آخرین سالیه که می‌پوشیم)، ساک، گلدون، صنایع‌دستی و... خلاصه همه‌چیز. البته بیشترش خوراکیه.
تموم سودش می‌ره برای ساختن هنرستان بم.
زمان: جمعه، ششم خرداد 84، 11 صبح تا 5 بعدازظهر. به‌خاطر تنبل‌ها صبح دیر شروع می‌شه:)
قرار ما: شهرک غرب، فاز دو، خیابان هرمزان، برج‌های هرمزان. برج 11، سالن اجتماعات.

- اوا خاک عالم بادمجونا و پیاز‌داغام سوخت!

پارسال ماه رمضون بازاچه‌ی خوراک دیگری بر پا بود که شادی صدر هم با دخترش باران در اون شرکت کرد و خرید هم کرد:) یاد بگیرید.
پارسال چندتا عکس از اون روز گذاشتم. امروز هم چندتا دیگه‌شو می‌ذارم.


شادی رو که می‌شناسین. اون کوچولو خوشگله‌هم دریاست. اون آقا خوش‌تیپه هم آقا و سرور خانواده‌ست.(خوب نوشتم خورشید‌خانوم جان؟:) )


از شیرمرغ تا جون آدمیزاد.

3- امروز صبح، شهر اردبیل٬ مقارن با مرگ مؤذن معروف مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی٬ برای ابراز هم‌دردی، لرزید.

4- به طور تصادفی دیشب این لینک رو پیدا کردم که ترجمه‌ی یکی از مطالب قدیمم در مورد انتخاباته:)
جالبه هنوز یه عده فکر می‌کنن باید حتما تو شناسنامه‌شون مهر بخوره تا بتونن تو این مملکت نفس بکشن. آقا جان، دیگه این خبرا نیست.
بعضیا می‌گن رأی سفید می‌دیم.
به نظر من ‌رأی سفید خیلی بدتر از رأی به بدترینشونه! چون نشونه‌ی ترسه! رأی سفید هم اینا رو خوشحال می‌کنه.

5- مبارکه! سازمان تجارت جهانی هم داره پیشنهاد عضویت ایران رو بررسی می کنه .
- فکر کنم انتخاب رفسنجانی از پیش تعیین شده.
طفلکی رفی‌جان راست می‌گه، من یه دلار تو دهنم کردم خیلی تلخ بود. بخصوص اگه دلارش نفتی باشه مزه‌ش عین دُم ِماره(یه چیزی مثل زقنبوت) :(

6- مجید زهری، چهار مطلب بسیار خوب درباره‌ی فرم و ساختار قصه در وبلاگشون گذاشتن. خوندنشو به همه‌ی کسایی که به ادبیات علاقه دارن پیشنهاد می‌کنم.
ما تو درسامون اینا رو داشتیم، ولی ایشون بسیار خوب و روون، بامثال توضیح دادن.
(1) در این قسمت یکی از داستان‌های علی‌قدیمی دراز شده:)
(2)
(3)
(4)
(5)

پ.ن.
این اولین بار نیست که شوخیام برام دردسردرست می‌کنه و باعث سوءتفاهم می‌شه.
در کمال تاسف امیدوار هم نیستم آخریش باشه:(
امروز متوجه شدم شوخی‌یی که فکر می‌کردم باعث خند‌ه‌ی آقای زهری بشه ایشون رو ناراحت کرده.
ازشون رسما معذرت می خوام.

۷- شعار زیتونی:
ما می‌گیم حکومتو نمی‌خواهیم
رئیس جمهور عوض می‌شه.
:D




۸- ريو ريو رَ رَ ريو
نوشته‌ی دیگری از مرضیه‌ ستوده

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

رانندگی، انتخابات، گوشت الاغ و باقی قضایا

1- نخست،
دیرزمانی در او نگریستم
چندان‌که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیئت او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست...
(شاملو)

2- دیروز 21 ساعت تمام وبلاگم بسته بود. از حدودای یکِ صبح تا ده شب.
شاید سرور خراب بوده. بعضی‌ دوستان یادداشتی در میل‌باکسم انداخته بودن که: "آمدم، نبودی" شرمنده که نبودم پذیرایی کنم:)

3- تو ماشین سی‌با پیشم نشسته بود و من رانندگی می‌کردم. دیگه مثل اولا در لاین کم‌سرعت نمی‌رونم. دیگه الکی به هیچکس راه نمی‌دم. بگی نگی از سرعت خوشم میاد و از همه جلو می‌زنم. تازه می‌تونم در حین رانندگی سیب بخورم،‌ باموبایل حرف بزنم، روسری مو درست کنم، تو آینه آرایشم رو درست کنم. آرنج دست چپم رو از پنجره بیرون بذارم و این‌جور لات‌بازیا:) البته این‌بار یه کم زیاده‌روی کردم.
بهم گفت:
- تازگیا خیلی مردونه رانندگی می‌کنی!
- مردونه یعنی چه‌طوری؟
- چه‌طور بگم.... بی‌کله.
- بی‌کله؟
- مم... بی‌کله یعنی ... ناراحت نشی‌ها... یه جورایی خرکی! احتیاط نمی‌کنی.
- اِ... پس مردونه= بی‌کله= خرکی؟ :))
چشم سعی می‌کنم ازین به‌بعد زنونه= عاقلانه= دانشمندانه رانندگی کنم:)

4- امروز مرتب تو تلویزیون با صدای گوینده‌ی زمان جنگ اعلام می‌کردن:
ملت قهرمان ایران توجه بفرمایید! ملت قهرمان ایران توجه بفرمایید!
خرمــــشـــــهــــر آزاد شد!!!!
والا ما که عید خرمشهر رفتیم هیچ آزادی اونجا ندیدیم:)

5- توی یکی از محله‌های اهواز مردم عرب روی یه الاغ نفت ریختن و آتیشش زدن و فرستادنش توی صف بسیجی‌ها. الاغ بیچاره هم از درد و ترس با لگد کلی بسیجی‌ها رو نوازش کرده.
راه بهتری برای مبارزه پیدا نمی‌شد؟ حیوونی الاغه!


6- روزنامه‌ها نوشتن:
توی بیابون‌های تاکستان(نزدیکای قزوین) یه عالمه کله‌و دست‌و پای الاغ بریده پیدا کردن و وقتی تحقیق کردن دیدن یه پدر و پسر دارن از روستاهای اطراف هر چی الاغ پیر و از کار افتاده‌ست می‌خرن.
وقتی گرفتنشون اعتراف کردن که مدتیه هر الاغ رو به قیمت حدود ده هزار تومن می‌خرن و بعد گوشتشو به رستوران‌های قزوین و تاکستان و کرج به قمیت کیلویی دو هزار تومن می‌فروشن.(قیمت گوشت گوساله حداقل کیلویی پنج‌هزار تومنه.)

با توجه به سرعت عمل پلیس در ایران اینا احتمالا سال‌هاست دارن این کارو می‌کنن.
من و سبیل‌باروتی نشستیم حساب کردیم که کجاها غذا بیرون خوردیم و مزه‌ش یادمون بیاد که خوب بوده یا غیرعادی بوده و ما نفهمیدیم. هر دو حالمون داشت به هم می‌خورد.
خوشبختانه بیشتر پیتزا و گاهی جوجه‌کباب خوردیم. اما چرا همبرگر هم گرفتیم:-/
شاید اگه دولت ببینه که مردم هیچیشون نشده و اصلا نفهمیدن ، خودش هم بیاد وسط :)) اصلا چرا می‌گن گوشت الاغ مکروهه؟

7- توی این چند روز چند بار بارون‌های تند و سیل‌آسا اومد و باعث شد تو محل ما و چند محله‌ی دیگه سیل‌بیاد. تموم خیابون و کوچه‌ها پر شده گل و سنگ و چوب‌های باقی‌مونده از سیل.

8- بالاخره حرفم درست در اومد. نوشته بودم خدابین رئیس شورای شهر کرج به علت اختلاس و چند دزدی دیگه عوض شد و صادقیان شد رئیس. این‌یکی هم ازون بدتر.
به غیر از خوردن بیت‌المال و ... مثل بقیه چندین زن صیغه‌ای و معشوقه داشت. صادقیان زن بیوه‌ای که معرفی کرده بودن که نیاز مالی داره. اول کردش منشی‌ش و بعد صیغه‌ش کرد.(لابد بعد از چند روز که ازش سیر شد ولش می‌کنه و می‌ره سراغ بعدی) همه‌ی اعضای شورا همین طورین. یه دونه درست حسابی توشون پیدا نمی‌شه.
حالا کثافت‌کاری‌های صادقیان هم رو شده اینو هم برداشتن و خوئینی رو رئیس کردن:)
آسیاب‌‌به نوبت! هر کدوم به نوبت میان می‌خورن و می‌چاپن و ... دور میفته دست بعدی.
جالبه که بیشترشون قبلا شغلای بسیار پست داشتن و فقط با وصل کردن دمشون به سپاه تو انتخابات رای آوردن. بعضیاشون دوره‌ی ابتدایی هم نگذروندن.
اینه اوضاع مملکت ما.

9- خیلی راحت می‌خوان تمامی آب رودخونه‌ی کرج رو از طریق تونل‌هایی که حفر می‌کنن و بودجه‌ش هم تصویب شده به تهران ببرن. (قبلا یه قسمتیش می‌رفت.)
وزیر نیرو گفته در سال 1400 جمعیت مردم تهران می‌شه 15 میلیون و مردم آبی ندارن بخورن.
با شروع این طرح 56 روستای حاشیه‌ی رودخونه‌ی چالوس کاملا خشک می‌شن. چاه‌های کرج کم آب می‌شه و بدتر از همه باغ‌ها سرسبز و پرمیوه‌ی شهریار همه خشک می‌شن. چون آب‌های سرگردان رودخونه در زمین فرو می‌رفت و چاه‌های شهریار رو پر می‌کرد.
اهالی روستاها به شدت ناراحت و عصبانی‌ین. فاجعه‌ای
زیست محیطی پیش خواهد آمد.
باغ سیب هم که یک‌سوم اکسیژن کرج رو تأمین می‌کرد توسط بنیاد مستکبران داره تیکه و پاره می‌شه.
حالا می‌فهمم وقتی مردم خوزستان می‌گفتن پول نفت زیر شهرای مارو برای تهران خرج می‌کنن.

10- بچه‌ی شیطون دوستم با یه آهنربای گنده و قوی به کامپیوترم نزدیک شد و هی روی صفحه مانیتور ‌کشید. نقش‌های زیبایی درست می‌شد. اومدم دعواش کنم دلم نیومد. منم نشستم از نقش‌ها لذت بردم و تشویقش کردم.
بعد از رفتنشون اومدم سراغ کامپیوتر و دیدم صفحه‌م نصفش سیاه شده.
فکر کنم صفحه‌ش، یا شایدم دیسک و صفحه کلاجش:)) نیم‌سوز شده.



11- من هنوز سر تصمیمم هستم. در انتخابات رئیس‌جمهوری رأی نمی‌دم.
رد صلاحیت و بعد تأئید صلاحیت معین چشممو بازتر کرد. اونم با میونجی‌گری کی؟؟ حدادعادل! کسی که خودش هم شایسته نمایندگی مردم ایران نیست چه برسه به ریاست مجلس و نقش میانجیگر . تا حدودی حالم از این بازی‌ها به‌هم می‌خوره.
حالم بد می‌شه وقتی شورای نگهبان و شورای مصلحت نظام و یه نفر که اون بالا بالاها نشسته دارن برامون تصمیم می‌گیرن. و تعیین می‌کنن که کی حق نفس کشیدن داره و کی نداره.
حکومت بهتر بود یه مشاور دیگه بگیره. طرحاشون روز‌به روز نخ‌نماتر و نفرت‌انگیزتر می‌شه. بازی این‌دفعه‌شون خیلی به ضررشون می‌شه. حالا می‌بینید!
اسد نویسنده‌ی وبلاگ بیلی‌و من هر روز داره نظرات بچه‌ها رو در مورد انتخابات تو وبلاگش می‌ذاره. از منم خواست چیزکی نوشتم و براش فرستادم. شما هم براش بنویسید. شاید همه‌مون به یه نقطه‌ی مشترکی رسیدیم.
من رأی نمی‌دهم
تو رأی نمی‌دهی
او رأی نمی‌دهد
برای استقلال، برای آزادی، پرشور و متحد
نریم سر صندوق‌های رأی:))
قافیه‌ش چی شد؟؟

12- یادتون نره مجله‌ی اینترنتی گذرگاه شماره 43 رو بخونید! طبق معمول پر از مطالب خوندنی.

13- سیزده نحسه؟:)
نخیر! چون به نحسیش اعتقاد ندارم اینو هم الکی پر می‌کنم:)

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴

اعلامه‌ی‌ ترجیم ببخشید تحریم

اعلامیه‌ی ترحیم... ببخشید... تحریم!

خوب، خیلی جالب‌شد. از بین کاندیداهای ریاست جمهوری صلاحیت فقط 6 نفر تأیید شد:
1- رفسجانی
2- قالیباف
3- لاریجانی
4- کروبی
5- احمدی‌نژاد
6- محسن رضایی

البته جز این انتظاری نمی‌رفت.

این‌جانب "زیتون" دختر بابام اعلام می‌‌دارم که این انتخابات را شدیدا و باتمام وجود تحریم می‌کنم!:)

دیگه هیچ بد و بدتری الحمدلله وجود نداره.

حالا ببینیم عکس‌العمل طرفدارای معین و یزدی و... چیه!

جالب اینه که قرار بوده پس‌فردا اسامی تأیید‌شده‌ها اعلام بشه. برای چی دوروز زودتر اعلام کردن؟ مرض داشتن؟:)

اون‌قدر نفوس بد زدی که شد آنچه رو ازش می‌ترسیدی علی‌آقا!:))
--------------------------

آقا٬ جان من٬ مرگ من٬ کسی به ف.م.سخن نگه که من صفح‌ی سفيدمو دارم سياه می‌کنم.
اینم می‌گم و می‌رم.

آخه حيفم مياد اين نوشته‌ی قشنگ بی‌بی‌گل رو معرفی نکنم:

کابينه‌ی وبلاگ‌نويسان:))

ربل یا دکتر بولوت و یا هر دو مشترکا: رئیس‌جمهور!

خوابگرد: وزير آموزش و پرورش( وزير نيم‌فاصله)
الپر: وزير ارشاد اسلامی
زن‌نوشت: وزير اقتصاد
زيتون: وزير اطلاعات(اوخ... نمی‌شه يه وزارت ديگه بهم بدين؟ قول می‌دم جبران کنم)
حسين درخشان: وزير امور خارجه
شبح: وزیر دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح و غیر مسلح
نقطه‌ته‌خط٬ برماچه‌گذشت و آسمان: وزير ارتباطات
مژدهَ سکتور صفر و يک‌کليک‌برای هميشه: وزير راه و ترابری
خود بي‌بی‌گلِ گل: وزير نيرو

اهکی دليلای بامزه‌شو اينجا نمی‌نويسم تا خودتون بريد بخونيد:)

(از اونايی که عادت به کپی نوشته‌های ديگران دارن٬ خواهش می‌کنم کل مطلب نويسنده رو تو وبلاگتون ننويسيد تا ملت کنجکاو شن و برن به وبلاگ مرجع.
کل مطلب رو نوشتن٬ حتی اگه بهش لینک بدین٬ یه نوع سرقته. چون دیگه کل مطلب رو شده و کنجکاوی کسی تحریک نمی‌شه بره به وبلاگ اصلی.)
وزير نصيحت هم بد پستی نيست ها:)

---------------------

علی جان برگرد. اگر خواستی این‌بار با نام مستعار

همبستگی برای آزادی اهل قلم

ف.م. سخن:‌ "من روز يک شنبه، به نشانه ي همبستگي با تحصن خبرنگاران در مجلس و براي آزادي زندانيان اهل قلم و درخواست مجازات نماينده ي توهين کننده به خبرنگاران و بازگرداندن مسيح علي نژاد به مجلس، وب لاگم را به صورت سفيد منتشر مي کنم. باشد که چشم بازي اعتراض ما را ببيند و گوش شنوائي فرياد ما را بشنود. "
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
--------------------


دوستان عزیزم برام نوشتن که نظرخواهیم باز نمی‌شه. دیشب هر کاری کردم نتونستم تقریبا هیچ سایتی رو باز کنم. سرعتم خیلی پایینه ، فقط چند تا از ای‌میلام اومد. این‌ ای‌میل آقای سخن هم پریروز به دستم رسیده. نمی‌دونم تو وبلاگستان چه‌خبره و چند نفر با این حرکت اعلام همبستگی کردن!

حتی نمی‌دونم می‌تونم اینو پست کنم یا نه. سرعت اینترنت وحشتناک پایینه و تلفن هم دم‌به‌دقیقه قطع می‌شه.

گنجی با اون وضعیت بد جسمیش اعتصاب غذا کرده.


مصاحبه ی بیلی‌و من با خورشید خانم.
کاش اقلا بتونم این صفحه رو باز کنم. خیلی دلم می‌خواد از صنم بیشتر بدونم.

پ.ن.
۱- ترو خدا فکر منم بکنید. دو کیلومتر حرف داشتم.
این‌دفعه اگه خواستین پیشنهادی برای همبستگی بدین٬ بگین مثلا امروز هرکدوممون صدخط در باب فلان موضوع بنویسیم:)

۲- دلیل اینکه درباره‌ی رفتن هاله ننوشتم این بود که حتی برای یک لحظه باور نکردم اصولا هاله می‌تونه بره! :)

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۴

رأی به مدیار

- زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن.

زنده‌است آن‌که عشق می‌ورزد
دل و جانش به عشق می‌ارزد...

عشق شادی‌ست، عشق آزادی‌ست
عشق آغاز آدمی‌زادی‌ست...
(هوشنگ ابتهاج)



2- با پیشنهاد علی‌داد عزیز خیلی موافقم. به نظر من هم مجتبی سمیعی‌نژاد دوست عزیز وبلاگ‌‌نویس‌ما که به خاطر عقیده‌ش در زندانه، و به هیچ‌وجه در مقابل رژیم کوتاه نیومده، شایسته دریافت جایزه‌ی خبرنگاران بدون مرز برای آزادی بیانه.
اونایی که تاحالا رأی ندادن می‌تونن الان برن رأی بدن. مهلتش تا اول ژوئنه. یعنی حدود ده روز دیگه. من هم با کمال میل و با عشق به آزادی بیان رأی‌هایم رو به مجتبی‌ عزیز تقدیم می‌کنم. شاید این کمترین کاری باشد که برای او می‌کنیم.
از بین کاندیداها تا به حال این عزیزان از این پیشنهاد استقبال کرده‌اند:
خورشید خانم
شبح
شبنم
...
...

پ. ن.1- شبح عزیز نامه‌ای خطاب به خبرنگاران بدون مرز تهیه کرده.(خواستم کپیش کنم نشد، مایکروسافت وردم قاطی کرد.)

پ.ن.۲- دیدار گروه خبری هاتف از خانواده مجتبی سمیعی نژاد. همراه با عکس‌هایی از پدر و مادر او و نمایی از اتاق و کتابخانه‌ی شخصی‌اش.


3- آخرش موسوی نیومد کاندیدای ریاست جمهوری بشه. ترسید بگه که ولایت فقیه رو قبول نداره اذیتش کنن. گفته بودم اگه موسوی نیاد رأی نمی‌دم.
اما وقتی دیدم یکی از بلاگرها کاندید شده دیگه نمی‌تونم نه بگم:) تروخدا ببینید. خوش‌تیپ، جنتلمن،‌ همه‌چی‌تموم! ربل نازنین. اگه در حال پرتقال پوست کندنید٬ چاقوهاتونو بذارید کنار.






4- صبح یه پرنده‌ی بزرگ پشت پنجره پشتی دیدم .
هیکلش نه به یاکریم‌هام‌ می‌خورد که بیشتر وقتا اینجا دونه می‌خورن، نه به گنجشک‌ها‌ که وقتی یاکریم‌ها می‌رن گردش میان نوکی به دونه‌هاشون می‌زنن و نه به کلاغ‌ها که گاهی میان خستگی در می‌کنن و قار‌قاری می‌کنن و می‌رن.
خیلی بزرگ بود. به زور روی لبه جا شده بود. بال‌های سیاهشو که باز کرد دیدم وای... تموم پنجره رو پوشوند. نیم‌رخ کله‌شم که دیدم با اون نوک کج و محکم ،گفتم: آخ جون عقاب! بالاخره یه عقاب هم گذارش به این‌ورا افتاد. اون‌قدر وایسادم نگاهش کردم که پرزد و رفت.
نیم‌ساعت بعدش که رفتم بیرون از خونه و لبه‌ی پنجره کناریم رو از بیرون دیدم که ببینم جوجه‌ی یاکریم‌هایی که بعد از چهار پنج‌بار تخم‌گذاری مامان‌باباشون و از بین‌رفتنشون، بالاخره به عرصه رسیده بود، حالش چطوره. ولی دیدم تو لونه به جز چند تا پر کوچولو چیزی نیست...

5- مگه قرار نیست وقتی زندگی دونفره می‌شه کارا نصف شه؟ پس چرا دوبرابر می‌شه؟:)


۶- خوشحالم که کلمه‌ی آشغال باعث پیدا کردن دوست خوب و دانشمندی برام شده!
"برای پایان نامه ام در مقطع دکترای محیط زیست در سایت گوگولی بدنبال مطالبی در مورد « مدیریت دفع ودفن آشغال » بودم به ترتیب همه سایت هایی که جستجو کرده بودم باز وذخیره کردم حدود هفتاد وهشت سایت . در مدتی که سایت های ذخیره شده را مطالعه میکردم با وبی بنام زیتون مواجه گشتم . مطلبی در مورد آشغال نیافتم ولی ظاهرا نوشته های جالبی داشت پاکش نکردم. بیش از یک ماه سایت های ذخیره شده را مطالعه وپاک میکردم ... امروز یک هفته است که پایان نامه ام را تمام کردم وتنها وبی که در کامپیوتر دخترم مانده است زیتون بود ..چقدر لذت بردم تقریبا تمامی مطلب آن را خواندم مطالب دوشنبه 12 مهر تا یکشنبه 10 آبان وهمچنین سه شنبه 13 بهمن تا یکشنبه 2 اسفند . اولین بار وبلاگ یک هموطن ایرانی را خواندم شخصیتی در نوشته هایتان یافتم که فکر میکنم همسرتان باشد ( سیبیل باروتی ) سلام مرا به ایشان برسانید واز عوض من به داشتن همسری خوب چون شما تبریک بگوئید ویاد آوری نمائید که در خانه تکانی وبردن ( آشغال ) بشما کمک کند کلمه ای که در آشنایی بنده به سایت زیتون وشما کمک کرد . پس آشغال نمی تواند همیشه کلمه بدی باشد . آرزوی خوشبختی شما وهمسر گرامیتان را دارم وهمیشه منتظر نوشته های خوبتان ... ترکیه _ ازمیر _ دکتر فرزام فرنود."

7- استاد جلیل دوست‌خواه، سایتی درست‌کرده‌اند به نام کانون پژوهش‌های ایران شناختی. برای اینکه استاد باور کنند که چراغ‌های رابطه و عاطفه هر دو روشنند به دیدارشان بشتابید.

۸- امشب نشستیم فیلم ذهن زیبا با بازی قشنگ راسل کرو رو دیدیم... عجب فیلمیه!


۹- گوشزد جان٬ انقلاب ما فقط انفجار نور نبود٬ که انفجار جمعيت٬ انفجار قيمت‌ها ٬ انفجار آزادی و کلا انفجار کل مملکت بود. ترکوندن آزادی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

قربون حواس جمع. نزدیک بود شوورمو بذارم پشت در

عصر با سبیل‌باروتی در وسط شهر قرار داشتیم. هنوز هم مثل روزهای اول قبل از اومدنش قلبم تالاپ تولوپ می‌کنه.
با هم در هوای بارونی قدم زدیم و حرف زدیم٬ گفتیم و خندیدیم، ویترین مغازه‌ها را تماشا کردیم. به‌زور برام چندتا کادوی خوشگل خرید. هر کاری کردم نذاشت من چیزی براش بخرم.
شام هم بیرون خوردیم. آخر شب با ماشینش اومدیم خونه. گفتم چایی مزه می‌ده، درست کنم؟ گفت آره خیلی خوبه. کادوهامو درآوردم و کلی باهاش پز دادم.
چایی خوردیم و بازمهی حرف زدیم و حرف زدیم. ساعت حدودای 1 صبح بود که یهو داد زدم.
- ای وای.... اصلا یادم نبود٬ ماشینمو از عصر تو میدون جا گذاشتم.
طبق معمول تا میدونی که تاکسی پیدا نمی‌شه با ماشین رفته بودم و بقیه‌شو تا سر قرار با تاکسی.
گفت ای حواس پرت!
گفتم با ماشینت بریم منو برسون دم ماشینم.
گفت تنها می‌رم. پیاده.
گفتم سیبیلک جان، راه دوره، تاریکه، خیابونای این اطراف چراغ درست حسابی ندارن. راه هم که پر از گرگ و داله. یه وقت می‌خورنت ها...
گوش نکرد، سویچ رو برداشت و رفت و من موندم نگران.
وقتی برگشت، دم در سویچو ازش گرفتم و به عنوان خداحافظی و تشکر یه ماچ گنده‌ش کردم . خواستم درو ببندم که دیدم داره می‌خنده. وقتی می‌خنده تموم صورتش می‌خنده. چشاش از همه بیشتر!
- یعنی برم؟
ای وای.... خاک بر سرم! اصلا یادم نبود من و سبیل‌باروتی مدتیه رسما زن و شوهریم:)

یوسف و دوستان قابیلی سالگرد مجله‌تان مبارک

هر بار که به قابیل می‌روم حیرت‌زده می‌شوم.
کجا می‌شود با یک دکمه وارد دنیایی بشوی پر از شعر و داستان؟
کجا می‌شود بدون هیچ زحمتی گفتگو با نویسنده‌هایی که دوستشان داری بخوانی و در کنار همه‌ی این‌ها از آخرین اخبار کتاب هم با خبر شوی ؟
همیشه برایم عجیب است که فردی این‌طور صادقانه و بدون هیچ چشم‌داشت مالی کار به این بزرگی را هر روز و هر روز بدون خستگی انجام می‌‌دهد.

نکته‌ی جالب این‌است قابیل با همه‌ی اهالی شعر و داستان مهربان است.
معروف و غیر معروف ندارد. عقیده و مسلک هنرمند برایش فرقی ندارد.
همه را معرفی می‌کند. آنهایی که داخل کشور زندگی می‌‌کنند اما امکانی برای چاپ نوشته‌هایشان ندارند و یا کتاب دارند اما امکانی برای معرفی خود ندارند . همین‌طور نویسنده‌ و شاعرانی که در خارج زندگی می‌کنند و تو اصلا نمی‌شناختیشان. و اگر قابیل نبود شاید هیچ‌وقت هم نمی‌شناختی.

من خواننده وبلاگ قبلی یوسف هم بودم." و قابیل هم بود...". یادم است داستان "سنگام" مهرنوش مزارعی را برای اولین بار در وبلاگش خواندم. و بعد داستان‌های دیگر از نویسنده‌های خوبی که هیچ‌وقت اسمشان را نشنیده بودم. و ادامه داشت تا...
به‌ناگاه سبک و سیاق سایت یوسف عوض شد و تبدیل شد به مجله‌ای معتبر،‌ کامل‌ با قالبی زیبا. رنگین کمانی در آسمان وبلاگستان.

قابیل سعی دارد خانواده‌ی ادبی را دور هم جمع کند و تا حد زیادی در این کار موفق شده.
سالگرد این مجله‌ی وزین و پربار را به قابیل و قابیلیان(محسن و بقیه‌ی بروبچه‌های خستگی‌ناپذیر قابیل) تبریک می‌گویم و از صمیم قلب آرزوی موفقیت روزافزون برایشان دارم.

به نظر من تمام گناهان قابیل با این همه زحمت و مرارت شسته شده ... و حالا قابیل پاک پاک است.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

مادمازل ژولیت

1- فامیل پست‌مدرن ما

وقتی مامانم درو باز کرد از دیدن خانمی با چشم‌های‌سبز درشت که کنارش ایستاده بود و به من می‌خندید جا خوردم. قیافه‌ش برام خیلی آشنا بود.. خدایا من اینو کجا دیده بودم. مامانم‌ دست انداخت رو شونه‌هاش و گفت:
- اگه گفتی این کیه زیتون؟
یه مدت گیج‌گیجی به چشم‌های خندان مهمون خیره‌شدم و بی‌اختیار گفتم: مادمازل ژولی!
با خنده بغلم کرد و فشارم داد و بوسید و کنار خودش نشوندم روی مبل. (خوشش اومد شناختمش. البته الان دیگه مادمازل نبود.)
این چشم‌ها رو فقط در عکسی در آلبوم مامان دیده بودم. چیزایی که درموردش شنیده بودم :
قبل از انقلاب ایران زندگی می‌کرده. زندگی شاهانه‌ای داشته. مامانش در دربار کار می‌کرده و باباش یکی از ملاکین بزرگ بوده.
از مراسم باشکوه ازدواج ژولی چیزایی شنیده بودم. نصف بیشتر مهمونا آمریکایی‌ها و فرانسوی‌های مقیم ایران بودن و شامپانی‌های فراوونی که باز شده به طوری که کف سالن از شامپانی خیس بوده... و از خواننده‌و رقاصه‌ها‌ی معروفی که اون‌شب تا صبح برنامه اجرا کرده بودن.
وقتی بوی انقلاب به مشام ژولی و شوهرش می‌رسه. میلیون‌ها دلارشونو برمی‌دارن و می‌رن لوس‌آنجلس. گفته دیگه اسم از ایران نمیارم. فامیلایی که اونجا زندگی می‌کنن می‌گفتن زندگیش در اونجا هم دست کمی از ایران نداشته. ساختمان تجاری بزرگی در هالیوود و ویلای زیبایی در بورلی هیلز و باغی در منطقه‌ی بلر و در همسایگی مایکل‌جکسون و خدمتکارهای متعدد و ...
ژولی واقعا توی این 26 سال اسمی از ایران نیاورده بود. می‌گفتن با شنیدن اسم ایران چندشش می‌شده. می‌گفتن با هیچ ایرانی فارسی صحبت نمی‌کنه. تو این مدت حتی یه بار هم به مامانم(دوست زمان بچگیش) زنگ نزده بود.
حتی وقتی مامانم رفت آمریکا نزدیک دوسال موند،‌به دیدنش نرفته بود.
و حالا ژولی کنار من این‌طور خاکی و صمیمی نشسته بود.
بهتم زد از این همه تفاوت بین شنیده‌هام و دیده‌‌هام. حتی لباس‌هاش هم نسبتا ساده بود. فارسی رو هم عین بلبل صحبت می‌کرد. می‌گفت دلم می‌خواد برم همه جای ایران رو ببینم.
بردن دوسه‌جاش به گردن من افتاد. از بس انرژی داشت همه رو از پا درمیاورد و آخرش خودش سرپا بود. چونه هم که نگو... هی حرف می‌زد و حرف می‌زد. به فارسی سلیس.

جمعه‌بازار خیابون جمهوری که بردمش از هولش نمی‌دونست چه‌طوری خرید کنه. هر چی که بوی ایران می‌داد می‌خواست. آفتابه‌، صندوق گنده‌ی قدیمی. سینه‌ریزهای زمان قاجار. گوشواره‌های نقره. می‌گفت دکوراسیون خونه‌ش هم اجناس مدرن داره و هم نشانه‌های از ایران قدیم.
مُدام حرف می‌زد و می‌خندید. تقریبا همه مارو نگاه می‌کردن.
تو خیابون هر جا فقیری می‌دید وای‌میساد، چشاش پر اشک می‌شد. به هر کدوم یکی دو دلاری می‌داد. بهش گفتم باید پولاشو چنج کنه و فعلا می‌تونه از من قرض بگیره. بچه‌‌ی ژولیده‌ای می‌دید که داره شیشه‌ی ماشینی رو پاک می‌کنه، می‌پرید وسط خیابون و دوسه‌تا هزاری‌(از پول من) بهش می‌داد. جوون کارگر ساختمونی رو می‌دید که داره با بیل سیمان درست می‌کنه. یه آخی‌ی می‌گفت و دوسه‌تا فحش به حکومت و باز دوسه‌تا هزاری... به هزاری‌های من هم دلار می‌گفت.

تو صحبتایی که باهاش داشتم فهمیدم که با یکی از دوستای صمیمیش در آمریکا خواسته رستورانی باز کنه، دوستش نامردی نکرده 9میلیون دلارشو بالا کشیده و فرار کرده. ژولیت هم مدتی دچار افسردگی حاد شده و رفته پیش روانپزشک و بعد از مدتی روان‌درمانی گروهی رو شروع کرده‌.
اونجا با یه آمریکایی شوخ و شنگ دوست شده که بهش گفته پیشرفت سلامتی روحیش به خاطر خوندن مثنوی مولویه.
ژولی افسرده رو ترغیب می‌کنه به جلساتشون بره. ژولی اولش با اکراه می‌ره ولی کم‌کم دچار تحول می‌شه . و برای خودش می‌شه یه پا صوفی(سوفی؟).
چند تا از خدمتکاراش رو مرخص می‌کنه. دکوراسیون خونه‌شو عوض می‌کنه تیپ شرقی در کنار وسائل مدرن(پست مدرن). اتاقشو هم از شوهرش جدا می‌کنه تا بهتر به درک اشراق برسه.

در واقع ایران رو هم به دعوت یکی از آقایونی که اونجا دیده بوده و وقتی در ایرانه مرتب جلسات مثنوی‌خونی داره اومده و اوائلش شبا می‌رفت اونجا.

ژولی سند زمین‌هایی که قبل از انقلاب در تهران و چند شهرستان داشته، همراش آورده بود. می‌گفت یکیش رو می‌خواد به نام "حسن" راننده‌ی زمان نوجوانیش بکنه که خیلی براش زحمت کشیده. و از به‌یادآوری حسن چشمای سبزش غرق اشک می‌شد. زمین‌های بعدی رو می‌خواست صرف کمک به مردم فقیر بکنه. براشون کتاب‌خونه و درمانگاه و مدرسه و سالن سینما بسازه. می‌گفت می‌رم در یه روستا زندگی می‌کنم و زندگیشونو از این رو به اون رو می‌کنم.

چند روز به همین منوال گذشت. روزا تو خیابونا می‌چرخید و عشق می‌کرد که هنوز با اینکه حدود 50 سال داره هنوز زیباییش این‌قدر بین مردا هواخواه داره و چند فقیر خیابونی رو با دلاراش پولدار(!) می‌کرد و شبا می‌رفت محفل مثنوی‌خونی و ...

یه روز وکیل گرفت که بره سراغ زمیناش. اولین زمینی که پیدا کرد قطعه زمین 1000 متری بود که دید بی‌اجازه تصاحبش کردن و خونه‌ای توش ساختن. کی؟ حسن، راننده‌شون. جا خورد ولی چیزی نگفت. قطعه‌زمین بعدی 8000 متری بود که دید شهرداری پارکش کرده. قطعه‌ی بعدی در شهرستان، دست آخوند گردن کلفت اون شهر. ژولی با لطایف‌الحیل رفت خونه‌ی آخونده اطراق کرد برای گرفتن زمینش. آخونده از ژولی خواست صیغه‌ش بشه. و وقتی جواب رد بهش داد تهدیدش کرد که میره می‌گه طاغوتیه تا بگیرن بندازنش زندان. هر جا رفت دید دستش با آخونده تو یه کاسه‌ست.
ژولی تا پیش شهردار هم رفت. اونم گفت می‌تونه بقیه‌ی زمیناییش که هنوز خالیه رو به قیمت خیلی ارزونی ازش بخره. و فکر قیمت روز رو از سرش بیرون کنه.وگرنه...


ژولی کم‌کم عصبانی شد. دیگه اون علاقه‌رو به مردم نشون نمی‌داد. هر شب تلفن می‌زد آمریکا و بیشتر از یک ساعت با "سگش" دردول می‌کرد! می‌گفت سگم خیلی بهتر درکش می‌کنه.
گفت دلش برای رژیمش تنگ شده. جایی برای لاغری ثبت نام کرده بود که هنرپیشه‌های معروف هالیوود عضون. غذا رو تو یه بسته میارن هر جا که هستی. خونه، سر کار یا حتی تو خیابون. با کالری مناسب. و البته خیلی گرون.
می‌گفت نیکول کیدمنِ سفیدبرفی و جنیفر لوپزدهاتی هم از همین موسسه غذای رژیمی می‌گیرن.
دلش برای آرایشگرش تنگ شده بود. آرایشگری ژاپنی که تازگی‌با لس‌انجلس اومده و موی اُپرا هم اون صاف کرده. و دست‌مزدش 400 دلاره(شایدم 4000 دلار)
برای کلاس‌بدنسازیش در هالیوود و بلیت‌های کنسرت و سینمای مجانی که از خود بازیگرها می‌گیره. و همینطور برای لباساش که همه‌شو از مزون‌های معروف می‌خره.

هر چی دنبال زمیناش می‌رفت و میومد بیشتر عوض می‌شد. می‌گفت این مردم حقشون همیناست. می‌گفت اگه زمینامو بگیرم می‌دم به انجمن حمایت از حیوانات. چرا بدم به مردم؟حیوونا سگشون شرف داره .
چند سگ و گربه رو از تو خیابون برداشته بود برده بود خونه‌ی اون آقای مثنوی‌خون. اون آقا هم نمی‌دونم چیکار می‌کرد که همه حیوونا بعد از یکی دو روز ریق رحمت رو سر می‌کشیدن و می‌مردن.
ژولی هم یه روز عصبانی شده بود و هر چی از دهنش دراومده بود به مرده گفته بود :تو صوفی هستی یا جنایتکار و خانم‌باز؟ فکر می‌کنی نفهمیدم به بهانه‌ی مثنوی خونی هر چی زن خوشگله میاری خونه‌ت و کیف می‌کنی و مثل خرس غذا می‌خوری و... چمدونشو بسته بود اومده بود خونه‌ی مامانم‌اینا.
اونجا هم لطف کرده بود و چند سگ و گربه‌ی بیمار رو برده بود.

مامانم می‌گفت به غیر از اینا،‌ هر شب باید کلی گوشت بپزیم ببریم گوشه‌موشه‌های خیابون برای سگ و گربه‌های ولگرد تو ظرفای یه‌بار مصرف بذاریم و... ماجرای تلفن زدن هر شبش به سگش و قربون صدقه‌هاش هم حکایتی داشت..

قبل از رفتنش من یه بار دیگه باهاش بیرون رفتم. دیگه فقط به انگلیسی باهام حرف می‌زد. من گوش می‌دادم اما به فارسی جوابشو می‌دادم.
تو خیابون دیگه از دیدن هیچ فقیری ناراحت نمی‌شد.
تا اینکه....
از یه زمین خاکی رد شدیم که چند کارگر با لباس‌های پاره‌پوره داشتن توش کار می‌کردن. ژولی یهو وایساد. دیدم چشاش غرق اشک شد و بعد تبدیل شد به هق‌هق با صدای بلند. گفتم خوبه بازم رگ انسان‌دوستیش گل کرد.
به زور آوردمش کنار، هر کاری می‌کردم آروم نمی‌شد. واقعا داشت غش می‌کرد. در حالیکه زار زار گریه می‌کرد با انگشتش جایی رو نشون داد. برگشتم دیدم یه سگ خاکی‌رنگ خیلی لاغر بی‌حال رو زمینه. از شدت گرسنگی و تشنگی له‌له می‌زد. دنده‌هاش معلوم بود. البته منم با دیدن این صحنه ناراحت شدم. اما چیکار می‌شه کرد. ما همه‌مون هر روز شاهد این‌جور صحنه‌ها هستیم. ژولی زیر لب‌چیزی می‌گفت و گریه می‌کرد. دقت که کردم دیدم داره به کارگرا فحش می‌ده که چرا به سگه غذا نمی‌دن.
گفتم بابا خود کارگرا رو نمی‌بینی چقدر وضعشون بده؟ گفت غلط کردن بی‌شعورا.
دیدم کارگرا دست از کار کشیدن و با کنجکاوی و دلسوزی به طرفمون میان. به زور کشیدمش و از اونجا دورش کردم. گفت تا برای سگه غذا نبره ول‌کن نیست. رفتیم به نزدیک‌ترین قصابی. ژولی لخم‌ترین و نرم‌ترین گوشتی که داشت خرید و با یک شیشه آب‌معدنی و یه بشقاب و یه کاسه.
راستش از نگاه کارگرا خیلی خجالت کشیدم وقتی ژولی در حالیکه قربون صدقه‌ی سگه می‌رفت گوشت رو براش گذاشت تو بشقاب و آب معدنی رو ریخت تو کاسه و گذاشت جلوی سگه...

ژولی بعد از دوماه رفت. از اون موقع تاحالا حتی یه بار هم زنگ نزده.
فیش تلفن 300 هزار تومنی صحبت با سگش موند رو دست مامانم و از اون بیشترش مونده رو دست اون آقای مثنوی‌خون.



2- هر کس آن‌چه را که دوست‌ می‌دارد در بند می‌گذارد...
(شاملو)


3- تو مطلب قبلیم یه شعر از شاملو آورده بودم و به شوخی نوشته بودم که جون می‌ده برای کسایی که می‌خوان وبلاگشونو ببندن. کوروش نامرد هم عدل اومده با همین شعر خداحافظی کرده.
امید زندگانی تو دیگه چرا بستی رفتی؟ تنهامون گذاشتی رفتی!
یکی از نظردهنده‌های خوبم هم به خاطر سوء تفاهمی دیگه نمی‌خواد کامنت ‌بنویسه. ولگرد عزیز که البته با ای‌میلاش خوشحالم می‌کنه ولی دوست داشتم همه رو در نظرات خوبش شریک کنم.

نمی‌دونم چرا بعضیا دوست دارن دیگرانو از خودشون برنجونن...

شوخی بی‌ربط: می‌گن مهمون چشم دیدن مهمون رو نداره و صاحب‌خونه چشم دیدن هر دو رو...:)
چی شد؟ انگار اصلا به این موقعیت نمی‌خوره:)).. من که قدم همه‌ی مهمونام رو چِشَمه!

۴- امان از دست زبونم که گاهی یه چیزی می‌پرونه و...
دوست بابای سبیل‌باروتی مارو باهم تو خیابون دید و بعد از کلی سلام علیک مثلا خواست تعارفی و تعریفی کرده باشه. گفت ایشالله خدا یه بچه‌ی خوشگل و مامانی بهتون بده. البته حتما بچه‌ی اولو دوست دارین یه پسر کاکل‌زری باشه. نه؟ هر دو هول شدیم و گفتیم نه بایا. چه فرقی می‌کنه؟
نمی‌دونم کی منو مجبور کرد بگم: سالم باشه٬ فرق نمی‌کنه چی.(آخه بگو نه به باره نه به داره. حالا اون یه تعارفی کرده. حتما باید جواب بدی!)
آقاهه که صورتش غرق در خنده و شادی بود یهو عوض شد و گفت: آره٬ سالم باشه. هر چی باشه اما سالم باشه.. سعی می‌کرد غمشو بپوشونه. اما نمی‌تونست. وقتی خداحافظی کردیم از سبیل‌باروتی پرسیدم چی شد؟ انگار حرف بدی زدم. گفت دختر این آقا نابینای مادرزاده..
ببره زبونی که بی‌موقع حرف بزنه.



۵- بی‌چاره مجتبی! نیست که ببینه یه عده برای معروف شدنشون چه‌جوری از اسمش مایه می‌ذارن.
من که تو این شرایط نمی‌تونم چیزی بگم. گفتنی‌ها رو قبلا گفتم. امیدورام زودتر آزاد شه ...

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴

به خاطر یک مشت دلار

1- تو را صدا کردم
در تاریک‌ترین شب‌ها، دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.
با دست‌هایت برای دست‌هایم آواز خواندی
برای چشم‌هایم با لب‌هایت
برای لب‌هایم با لب‌هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی...
(احمد شاملو)

2- به‌خاطر یک مشت دلار
بعد از عید یه سری به سازمان بورس زدم. مردم خورده‌سهام‌دار(خورده‌بورژوای سابق) عین عزادار‌ها روی صندلی‌ها قنبرک زده بودن. پیش هر کی‌می‌نشستم و سر حرفو باز می‌کردم می‌دیدم از پایین اومدن قیمت‌های سهام خیلی ناراحته. مردی که هزار سهم پتروشیمی داشت غصه می‌خورد که چند ماه پیش هر سهم شده بوده هزار تومن و حالا شده 400 تومن. می‌گفت اگه رفسنجانی بیاد بورس رونق می‌گیره و قیمت‌ها دوباره میاد بالا. بهش گفتم از رفسنجانی و سیاست‌هاش خوشت میاد؟ گفت: معلومه که نه، ازش متنفرم. ولی به خاطر سهامم مجبورم بهش رأی بدم.
جالبه که بدون استثنا همه اینو می‌گفتن. ملت سهامدار به ‌خاطر یه مشت دلار... ببخشید، چند تومن اضافه شدن قیمت هر سهم، حاضر به چه‌کارهایی که نیستن.

پریروز که رفسنجانی رسما کاندیدای ریاست جمهوری شد برای کنجکاوی یه‌سر دیگه به سازمان بورس زدم. قیمت هر سهم افزایش پیدا کرده و مردم با چه شور و اشتیاقی این خبرو برای هم تعریف می‌کردن!

3- استخریه:
درست از وقتی که با بلند‌گو صدام می‌زنن که وقتم تموم شده و استخرو باید ترک کنم و مثلا می‌خوام زرنگی کنم و دو سه طول دیگه شنا کنم، تنظیم تنفسم به هم می‌خوره و آب خوردنم شروع می‌شه.
هر چی می‌کشم از دست این وجدانمه!


4- دیزی اومده چیزایی که موقع خوندن وبلاگ دیگران آدمو اذیت می‌کنه لیست کرده.
موقع خوندن هر کدوم آهی کشیدم از سر همدردی.

- پرحجم بودن وبلاگ(وبلاگ منم پرحجمه که دیر میاد؟ چه‌جوری می‌تونم کم‌حجم‌ترش کنم؟)
- نمایش پیغام خوش‌آمد :-/
- پنجره ی پاپ‌آپ
- استفاده از رنگ‌های نامتعارف و تند
- بیش از حد بزرگ بودن متن
- استفاده از فلش در صفحه ی اول( این یکی کلی حواسم پرت می‌کنه. لابد صاحب وبلاگ می‌خواد جلب توجه کنه)
- استفاده از چند عکس متحرک در کنار هم
- فعال شدن اسکرول بار افقی
- گذاشتن اسکرول‌بار در سمت چپ
- نبود یک دکمه برای دسترسی به صفحه اول
- استفاده از متن اسکرول ‌بار دار در داخل متن اصلی(جواد جان با شماست)
- استفاده از متن متحرک
- انتشار مطلبی بدون عنوان(من که چند شماره می‌نویسم کدومو بذارم عنوان؟)
- اجرای اتوماتیک موسیقی(آخ نگو... حالا خوبه مدتیه کامپیوترم صداش قطعه)
- استفاده‌ی ناصحیح از جداول
- استفاده از بنری نامتعارف وبیش از حد بزرگ
- استفاده نکردن از سرویسی (مثل بلاگ رولینگ) برای مدیریت لینک‌ها
- جواب دادن کامنت در خوده(!) کامنت‌ها(فکر کنم منظورش در خود نظرخواهی‌باشه)
- نمایش دادن پیغام خداحافظی(یا مثلا می‌نویسه شما 25 ثانیه در وبلاگم بودید بازم ترو خدا بیا)

در مورد نکته‌ی یکی‌مونده به‌آخر که خودم هم گاهی مجبورم انجامش بدم.
خیلی خسته می‌شم وقتی می‌خوام به تک‌تک کامنت‌ها جواب بدم . و ناراحت می‌شم وقتی یکی کامل نکته‌شو رسونده و از کامنتش انتظار جوابی نباید داشته باشه ولی برام می‌نویسه چرا به فلانی جواب دادی و به من نه. جواب دادن به همه وقت زیادی می‌بره.

5- خیلی برام لذت‌بخشه وقتی یکی از خواننده‌های وبلاگم و یا یکی از بلاگرها برام می‌نویسه که داره بچه‌دار می‌شه، بعدش عکس نوزادشو برام می‌فرسته و بعد با ای‌میلا و عکس‌های بعدی، باعث می‌شه تموم مراحل بزرگ‌شدنشو شاهد باشم. کِی اولین لبخندو زده. کِی تونسته وایسه. کی اولین کلمه‌رو گفته و چی گفته . کجاها رفته؟ کی مریض شده کی خوب شده و...
این‌جور وقت‌ها واقعا احساس می‌کنم خاله‌ی بچه‌هه‌م. و از صمیم قلب آرزو می‌کنم کاش بهش نزدیک بودم و در آغوش می‌گرفتمش.

6- خیلی از نوشتن عقب افتادم. خیلی چیزا دارم بگم. اما سرم خیلی شلوغه این روزا...

7- بازم یاهو مسنجرم اشکال پیدا کرده. پیغام‌های منو نمی‌رسونه. وقتی رفتم تو مَسِیج‌آرشیو دیدم پیغامام اونجا هست ولی به خود طرف ارسال نشده .
تاره دیدم از طرف من برای چند نفر هم به‌طور اتوماتیک لینک‌‌هایی (احتمالا ویروسی) پست کرده!


۸- خيلی خوشم مياد که تو اين سه‌روز کسايی برای رئيس‌جمهوری ثبت‌نام کردن که یه جورایی خواستن بگن ریاست جمهوری تو اين حکومت مسخره‌بازيه.
نگهبان۳۴ ساله‌ی يزدی و پيرمرد نانوا و دختر ۱۸ ساله و مهدی موعود با شناسنامه جعلی(نام پدر حسن عسکری و نام مادر نرجس) و اون حزب‌اللهيه که آبروی هر چی حزب‌اللهيه برده.
اگه خونه‌مون نزديک بود منم ثبت‌نام می‌کردم يه کم بیشتر بخنديم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴

شاهرودی و چهل دزد بغداد

اندر حکایت آیت‌الله سید محمود هاشمی شاهرودی و چهل دزد بغداد

این دم ِ انتخاباتی ماشالله همه برای خودشون یه‌پا دموکرات و قانون‌شناس شدن.

از همه بامزه‌تر آقای شاهرودی رئیس قوه‌ی قضاییه‌ست که در "گردهم‌آیی سراسری دادستان‌های عمومی،‌انقلاب، نظامی و رءسای ستادهای حفاظت اجتماعی سراسر کشور" انتقاد شدید‌الحنی از نحوه‌ی بازجویی‌ها و بازداشت‌ها کرده.
ساعت خواب !


یاد جوک "چهل دزد بغداد" افتادم، ببخشید اگه یه کم بی‌ادبیه! جز این چیزی به فکرم نرسید:

روزی زن و شوهری از بیابانی می‌گذشتن که ناگاه گروه "چهل دزد بغداد" سر می‌رسن و تموم اموالشونو ازشون می‌گیرن.
وقتی می‌بینن مرد هیچ اعتراضی نمی‌کنه، جلو چشمش زنشو می‌خوابونن و اول رئیسشون بهش تجاوز می‌کنه. مرد بازم هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌ده. بعد دومین دزد بهش تجاوز می‌کنه. باز بی‌تفاوتی شوهر. سومی و چهارمی و... خلاصه... می‌رسه به دزد چهلم. چهلمی هم کارشو می‌کنه و همه‌شون سوار اسباشون می‌شن. تا کمی دور می‌شن.شوهر غیرتی پشتشون می‌دوه، مشت‌های گره کرده‌شو به طرفشون می‌گیره و می‌گه : اگه جرأت دارید دست به ناموسم بزنید! بلایی سرتون میارم که در وبالیگ بنویسن!

....

1- با یک‌دیگر چون به سخن درآمدیم
گفتنی‌ها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچ‌چیز در میانه
ناگفته نمانده بود...
(احمد شاملو)

2- شعر بالا جون می‌ده برای کسایی که می‌خوان وبلاگشونو ببندن:)
خوشحال نشید. من عمرا ببندم. زیرا که بیشتر گفتنی‌ها را ناگفته می‌یابم. یعنی اصلا گفتنی‌های من را پایانی نیست، حتی اگر ابتذال سرتاسر دامن وبلاگستان را آلوده و لکه‌دار کرده باشد.(اهم...)
یک کامپیوتر قراضه دارم، دو تا دکمه‌‌کی‌بورد لق
می‌‌نویسم تا وقتی دلم بخواد حرف حق
(یاد گل‌آقا به‌خیر)

3- تعجب می‌کنم از اهالی قلم، وقتی می‌رن مکه قلمشونو دور کعبه طواف می‌دن که جز در راه حق و حقیقت ننویسن. غافل از اینکه اونا مطالبشونو رو کامپیوتر تایپ می‌کنن.
من اگه به این چیزا اعتقاد داشتم، کی‌بوردمو می‌بردم طواف!

4- روز پنجشنبه من به جلسه‌ای که دکتر معین برای بلاگرها گذاشته بود دعوت داشتم. خیلی کنجکاو بود برم حرفای دکتر معین رو بشنوم. اما از بخت بد درست در همین روز 4 جا دعوت شده بودم(یکیش یه مسافرت یه‌روزه‌ی خیلی جالب بود که اونم نرفتم. نه به وقتی که آدم از زور بی‌دعوتی می‌میره، نه به بعضی روزا که از شدت دعوت‌شدگی گیج می‌زنه) بعد از کلی فکر از بین این 4 جا جایی رو انتخاب کردم که قرار بود از صبح تا شب برنامه‌ باشه. ولی از بخت بد ساعت 3 شلوغ‌پلوغ شد و با دخالت حراست برنامه به‌هم خورد . و درست در همین هیرو ویر دوستی بهم زنگ زد که سخت مریضه و تا شبم به مریض‌داری گذشت.

5- با اینکه تا حالا تصمیم شخصیم این بوده که در انتخابات رئیس‌جمهوری شرکت نکنم و دوست داشتم تموم مردم دست در دست به هم بدن و همه تحریمش کنن.
ولی چون می‌دونم بیشتر مردم ما متظاهر و دوروئن و به احتمال زیاد قدرت متحد‌ شدن رو ندارن، اگه مهندس موسوی کاندیدا بشه و یکی از برنامه‌هاشو حذف ولایت فقیه بذاره، بهش رأی می‌دم.
کاری هم به کار اونایی که پاسپورت و ویزاشون آماده تو ساکشونه و کلید آپارتمانی که پاپا و مامانشون به عنوان کادوی تولد بهشون دادن تو جیبشون و می‌گن تا تقی‌به توقی خورد می‌ذاریم از این مملکت می‌ریم، ندارم. من فعلا مجبورم تو این مملکت زندگی کنم.

6- گفتم ولایت فقیه یاد "آقای فقیهی" افتادم. تو محله‌ی قدیم ما یه آقای فقیهی‌‌نامی بود که سر پیری و با داشتن چند تا فرزند بزرگ و داماد و عروس و نوه رفته بود از یکی از روستاهای اطراف دختر 17 ساله‌ای رو از پدرش خریده بود.
صیغه‌ش کرده بود و نشونده بود طبقه‌ی پایین خونه‌‌بزرگی که متعلق به زن اولش بود. برای اینکه دختره یه وقت عاشق کسی دیگه نشه، اجازه نمی‌داد از خونه بیرون بیاد، نه خریدی، نه آرایشگاهی و نه لباس درست حسابی‌یی.
باهاش عین کلفت‌ها رفتار می‌کرد. تو محل همه بهش می‌گفتن "آقای وقیحی". موقعی که می‌خواست بره سر کار، چند قفل بزرگ به در خونه می‌زد و با اینکه می‌دونست همه‌ی محل ازش بدشون میاد با افتخار و غرور کله‌شو بالا نگه‌می‌داشت و می‌گذشت. زن اولش از همون روز اول راهش نداد طبقه‌ی بالا.
من چندبار دختره رو از پنجره دیده بودم. صورت و ابروهاش خیلی پُرمو بود و لباس‌هاش کهنه. گاهی ساعت‌ها افسرده کنار پنجره‌ای که فقط حیاط خونه‌شون ازش معلوم بود وای‌میساد و به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شد.
چند وقت پیش دختره‌رو به طور اتفاقی دیدم. باورم نشد اونه، بسکه پیر به نظر می‌رسید. با چادر کهنه‌‌و سوراخ و صورت پرموتر از همیشه. و دو بچه‌ی نسبتا کثیف و دمپایی به پا دنبالش. فکر نکنم هنوز 30 سالش شده باشه ولی هر کی‌میدید فکر می‌کرد مادربزرگشونه. تعجب کردم چطور آقای وقیحی اجازه داده بیرون بیاد. بعدا از هم‌محلی‌های قبلی پرس‌و جو کردم. "آقای وقیحی" مرده بود و زن اولش این دخترو بدون حتی یه تومن و یا یه لباس بیرون کرده بود.

7- در همایشی که در یکی از باغ‌های تهران برگزار شده بود شرکت کردم.
(متاسفانه نمی‌تونم بگم چی‌بود و چه چیزهای جالبی اونجا دیدم و شنیدم چون از کرج فقط من بودم)
غرض از طرحش این بود که:
گلدون گل خیلی قشنگی جلوی سخنران قرار داشت که تا به‌حال شبیهشو تو عمرم ندیده بودم. نکته‌ی جالب این بود مدام روش پر از زنبور بود. زنبورای عسل درشتی میومدن روی گل‌ها می‌نشستن و کلی باهاشون حال می‌کردن و می‌رفتن و بعد از چند ثانیه دوسه زنبور دیگه میومدن و یک‌راست می‌رفتن سراغ گل‌های این گلدون. بعضی‌ها موقع سخنرانیشون ترس از زنبورا تو چشماشون معلوم بود و هر چی کیششون می‌کردن مگه از رو می‌رفتن؟
خوبی این‌جور همایش‌ها و سمینارها کیک و چایی ساعت ده‌شون، ناهار ظهرشون و چای و قهوه‌ی عصرشونه(وگرنه نمی‌شه تحملشون کرد.)
صبح و ظهر خواستم برم ببینم اون گل‌ها چه گلی‌ان که زنبورا اینجوری هلاکشن. اما صحبت با دوستان جدید و بخور‌بخور مهلت نداد. اما سر چای بعداز ظهر دیگه طاقت نیوردم و به بهانه‌ی سوال از اساتید برگزار کننده رفتم پشت تریبون. هنوز روش پر زنبور بود. دست بردم طرف گلا و پرسیدم: وای چه گلای قشنگی؟ اسمشون چیه؟ توجه اساتید جلب شد و همه شروع کردن اظهار نظر. که تو ایران همچین گلی تا حالا ندیدیم و... وقتی دستم رسید به گلا از تعجب خشکم زد. گل‌ها مصنوعی بودن. بوشون کردم شاید عطری بهش زده بودن. اما جز بوی پلاستیک و پارچه چیزی نفهمیدم. همه حیرون مونده بودیم.

بعضی‌ها عین گل‌مصنوعی ظاهر قشنگی دارن. خوش آب‌و رنگن و خوب حرف می‌زنن.
عین اون زنبورا که دور و بر گل‌های مصنوعی به امید مکیدن شهدشون هی تقلا می‌کردن، غافل از اینکه گل‌مصنوعی اصولا شهدی ندارن. یه عده هم دور و بر اینجور آدمای کم‌مایه جمع می‌شن و کمپلیمان می‌گن، اما غافلند که اصولا از آدمای کم مایه چیزی به اونا نمی‌رسه.

8- توی جکوزی آب‌ بیش از حد داغ که نشستم یهو بی‌اختیار گفتم: وای... تا فیهاخالدونم سوخت( لعنت به این اینترنت که دایره‌ی کلماتمونو عوض کرده). دسوتم پقی زد زیر خنده. خانمی که 950 گرم طلا بهش آویزون بود با تعجب گفت: چی‌چی‌دونت؟ گفتم فیها‌خالدونم. با حالتی بین خنده و مسخره گفت: وا... تو این دوره زمونه چه کلماتی مردم می‌گن!
خنده‌م گرفت. روم نشد بگم دو بار دیگه هم تا فیهاخالدونم سوخته. یه بار توی دریاچه‌ی شور ارومیه که نمی‌دونم این فکر احمقانه از کجا به سرم زد که عیب نداره اگه جیشم گرفت همونجا بکنم . و بار دیگه وقتی تو مهمونی رفتم توالت و روی شیرهای دستشویی رنگ قرمز و آبی( آب داغ و سرد) عوضی نصب شده بود و چون خانم صاحبخونه شیر آب داغ آشپزخونه رو دائم باز گذاشته بود. آب از همون اول داغ داغ بود...


۹- مجله‌ی اینترنتی گذرگاه اردیبشهت‌ماه منتشر شد...

۱۰- آدرس جدید فانوسیان...

۱۱- وبلاگ خبری پن‌لاگ...

پ.ن.
۱۲- جوابیه‌ی نانا به شماره ۵ این مطلب - بحث انتخابات و موسوی

۱۳- سایت زنان ایران لطف کردن و به مطلب "عمل مهم‌تر از شعار"م لینک دادن.
همين‌طور به مطلب تحقیر زنانگی نوشته‌ی ویران عزیز٬ که خوندنشو به همه توصیه می‌کنم.

۱۴-عزيزدرودنه‌ی شيرين‌زبون اينجاست...

۱۵- زنان ايرانی غالبا نيازهای جنسی خود را سرکوب می‌کنند- وبلاگ از امروز

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

چرا همسرم با وبلاگ‌نویسی من مخالف است؟

1- به‌دل چون یادم از بوم و بر آیو
سرشکم بی‌خود از چشم تر آیو
از آن ترسم من برگشته دوران
که عمرم در غریبی بر سر آیو...


2- سر ِسرگشته‌ام سامون نداره
دل خون‌گشته‌ام درمون نداره
به کافرمذهبی دل بسته دیرُم(سبیل باروتی؟)
که در هر(!) مذهبی ایمون نداره...

3- نمی‌ذونُم دلم دیوونه‌ی کیست
کجا می‌گردد و در خونه‌ی کیست
نمی‌ذونم دل سرگشته‌ی مو
اسیر نرگس مستونه‌ی کیست...
(بابا طاهر)
شعر محاوره‌ای رو عشق است!!


4- گوشزد عزیز در یکی از مطالبش نوشته:
زن من با شما(بلاگرها) دشمن است. دقيقا به همان شكلي كه زن يك معتاد با هم منقلي هاي شوهرش خصومت مي ورزد! او زني 38 ساله، پزشك و مادر دو پسر 15 ساله و 4 ساله است. بسيار كوشا است و سخت مراقب من و بچه هاست. مشكل اصلي ما در چند ماه گذشته وبلاگ نويسي من است. كاري كه او سخت با آن مخالف است. به من مي گويد. پس از 7 ساعت كار خسته كننده و بسيار مسئوليت آور به خانه مي آيي و شام خورده و نخورده به سراغ دوستان مجازيت مي‌روي. كساني كه هيچ راجع به آنان نمي‌داني. نه سن و نه جنس آنان را مي‌داني نه از تحصيلات و ميزان آگاهي آنان اطلاع داري ...نه قدرت ارزيابي صحت و سقم گفته هاي آنها را داري...نه قيافه...نه اخلاق. نه محبوبيت و تاثير گذاري آنان را بر پيرامون خود مي‌تواني ارزيابي كني...هيچ...هيچ از آنها نمي داني...ولي دلت خوش مي‌شود به يك كامنت كه كسي برايت گذاشته است يا دوان دوان مي روي كه جايي كامنت بگذاري كه شايد اصلا محلت نگذارند...
(ادامه مطلب رو لطفا در وبلاگ خودش بخونید.)
مشکل گوشزد مشکل بسیاری از بلاگرهاست. مشکل کوچکی هم نیست. شخصی که عاشق نوشتن و در میان گذاشتن افکارش با دیگرانه. ناگاه با دریچه‌ا‌ی به این زیبایی روبه‌رو می‌شه که از اون می‌تونه بسیار بهتر و جامع‌تر و کامل‌تر به اطرافش و به جهان نگاه کنه و صدای خودش رو به دیگران برسونه.
از اون طرف همسر و احیانا بچه‌هایی داره که عاشقانه دوستشون داره و دلش نمی‌خواد هیچی ازشون کم بذاره. ولی با این روزگاری که همه در حال بدوبدوئن و هیچ وقت اضافی ندارن، بلاگر دچار تعارض می‌شه. هر روز دوستان جدیدی تو وبلاگستان پیدا می‌کنه، دوست داره افکار جدیدی که به سرش میاد فوری باهاشون در میون بذاره. اگه اون تا مدتی پیش شبا می‌نشست با همسرش اختلاط می‌کرد و تقریبا عقایدشو از حفظ بود حالا با تعداد زیادی آدم در ارتباط قرار می‌گیره. باهاشون بحث‌های مهیج و جالبی می‌کنه. هر روز چیز جدیدی یاد می‌گیره و احیانا به دیگران یاد می‌ده...
از اون طرف همسر عصبی و خسته، از این هووی تازه‌به‌دوران رسیده و جذاب، احساس نفرت پیدا می‌کنه. زمانی که همسرش تابه‌حال صرف او می‌کرد حالا تقسیم شده. اونم نه به‌طرز عادلانه‌ای.
یه بلاگر باید عین مردی که می‌خواد بین مادرشوهر و عروس صلح و صفا برقرار کنه باید بتونه بین همسرش و اینترنت عدالت و آشتی برقرار کنه. به طوری که نه سیخ بسوزه نه کباب. باید همسر مطمئن بشه که عشق اول اونه. (کمی از نظرم رو در نظرخواهی گوشزد نوشته‌م.)
خیلی دلم می‌خواد نظر شما رو هم بدونم. چه راه‌حل‌هایی به فکر شما می‌رسه!
به‌داد بلاگرهای همسردار برسید تا طلاقشون ندادن و رو دستمون نموندن:)

5- نمی‌دونم بعضی بلاگرها چه‌جوری دلشون میاد خودشونو از نعمت نظرات دوستان محروم کنن و میان نظر‌خواهی‌شونو می‌بندن؟
هنوز هم، بعد از دوسال و هشت‌ماه از شروع وبلاگ‌نویسیم، یکی از لذت‌بخش‌ترین کارام باز کردن نظرخواهیم و خوندن نظرهاست. معمولا نظرخواهیم خیلی طول می‌کشه باز شه و تا اون‌موقع دقیقا حال کسی‌رو دارم که قراره کادویی رو باز کنه و هر چی چسب کاغذکادو دیرتر باز ‌شه، آدم مشتاق‌تره!
گاه قطره‌اشکی از خوندن قصه‌ی غصه‌های این مردمی که عاشقانه دوستشون دارم و گاه لبخندی از شنیدن خبرهای خوب... و گاه فهقه‌ای از ظرافت و طنزی که در کامنت‌هاست. گاه انتقاد‌هایی و از این راه فهمیدن عیب و ایرادم، و گاه تشویق‌ها و... همه برام پر ارزشن.
حالا این وسط یکی بخواد با گفتن آدرس وبلاگش برای خودش تبلیغی کنه. چه عیب و ایرادی داره؟ چرا باید بخیل باشیم؟ چه عیبی داره کسی که تازه وبلاگی زده و دلش می‌خواد حرفاش شنوتده‌ای داشته باشه، از راه نظرخواهی‌مون چند ویزیتور به دست بیارن؟
می‌مونه فحش‌ها و کامنت‌های منافقون و آتیش‌بیاران معرکه و تفرقه‌اندازهایی که با اسم یکی دیگه کامنت می‌ذارن. بعد از یه مدت گوشی‌دستمون میاد چی‌به‌چیه. بعضی‌هاشونو می‌شه ندیده‌ گرفت. فحش‌ها رو می‌شه پاک کرد.(من که این‌قدر فحش داشتم که مجبور شدم برای نظرخواهیم فیلتر بذارم . مقاومت کردم و نبستمش.)
درسته! می‌شه نظرها رو با ای‌میل هم گرفت. ولی آیا می‌شه تموم اون لذت و شادی خوندن همه رو با دیگران تقسیم کرد؟
مثلا همین نظرخواهی مطلب پیش در مورد خودکشی. می‌تونی کلی آمار جدی در مورد خودکشی دسته جمعی بخونی و یهو با خوندن خودکشی دسته‌جمعی ایرانی‌ها از تعجب چشات گرد شه و وقتی تاریخشو نگاه کنی می‌بینی منظورش انقلاب57ه و خواسته آخر کاری با طنز تلخی نوشته‌شو بگیره و غش کنی از خنده.
و بقیه کامنت‌ها... بفهمی در خوابگاه‌ها چقدر خودکشی‌زیاده. بفهمی در کشورهای اروپایی نسبتا مرفه هم خودکشی هست. بهت یادآوری بشه عملیات انتحاری هم یه‌نوع خودکشیه و بحث نظردهندگاه با هم و خیلی خیلی چیزای دیگه که منظورمون با ای‌میل انجام نمی‌شه .
به نظر من اگه از هر صد کامنت، 6تاش هم نکاتی برای تو یا دیگران داشته باشه می‌ارزه. حالا که تعدادش خیلی خیلی بیشتره.
صدکامنت= صدفکر، صدایده، صد انسان!!!

۶- این دوبیتی باباطاهر هم تقدیم به نظردهندگان محترم(همراه با کمی پاچه‌خواری):
عزيزا کاسه‌ی چشمم سرايت
ميان هر دو چشمم خاک پايت
از آن ترسم که غافل پا نهی باز
نشيند خار مژگانم به‌ پايت...

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴

....

1- غریبی سخت مرا دلگیر داره
فلک بر گردنُم زنجیر داره
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامن‌گیر داره...

2- مو که مست از می انگور باشُم
چرا از نازنینم دور باشم
موکه از آتشت گرمی نوینِم
چرا از دود محنت کور باشم...

3- غم عشقت بیابون پرورم کرد
هوای بخت بی‌بال و پرم کرد
به‌مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد...
(بابا طاهر عریان)

4- استخریه:
استخر موج استخر قشنگیه. پر از درخت و گیاه و با سقف شیشه‌ای. و عین ساحل دریا کم‌کم عمیق می‌شه.
نمی‌دونم چی شد یاد وال‌هایی افتادم که در سواحل اقیانوس آرام(اگه اسمشو اشتباه نکنم) میان ساحل و نمی‌تونن برگردن و می‌میرن. گفتم بیام خودمو با شنا برسونم به ساحل استخر، ببینم می‌تونم برگردم یا نه.
اولین بار به راحتی عقب‌عقب برگشتم. دستامو عین باله کردم و سرخوردم رو کاشی‌ها و رفتم تو آب عمیق‌تر.
ولی نهنگ‌ها وزنشون زیاده و سطح ساحل اونا لیز نیست، اصطکاک داره. این‌بار خودمو شل کردم و فکر کردم هزاران کیلو وزن دارم و به خودم تلقین کردم که زیرم زبره. و با سختی شروع کردم دستامو عین باله‌‌های نهنگ تکون دادن رو سطح شن‌ها. خیلی طول کشید ولی بالاخره باز نجات پیدا کردم.
دفعه‌ی بعد فکر کردم چی ممکنه باعث شه اونا موقع مد آب بیان تو ساحل و با اینکه می‌دونن داره جزر می‌شه برنگردن. این‌دفعه همون سنگینی و همون زبری رو با کمی ناامیدی از زندگی اضافه کردم. فکر کردم چه فایده که برگردم تو آب؟ با ناامیدی دست و پا (همون باله) زدم. اون‌قدر با غمگینی این‌کار رو کردم که نشد. ترجیح دادم بمونم تو ساحل و بمیرم.

5- روزنامه‌ها نوشته بودن که در ماه فروردین 119 نفر خودکشی کردن.
متاسفانه رقم خیلی بالاتر از این‌هاست.
با توجه به این‌که خودکشی در دین اسلام مذمومه و در مسجد‌ها نمی‌تونن براش ختم بگیرن و کمتر آخوندی براشون روضه می‌خونه، ‌به علاوه حرفایی که فامیل و درو همسایه برای اون آدم در میارن معمولا از پزشکی که علت مرگ رو می‌نویسه خواهش می‌کنن که خودکشی ننویسه. اگه با قرص باشه معمولا سکته می‌نویسن و اگه از بلندی خودشو پرت کرده باشه، تصادف.
خانواده‌های دو تا از دوستای منم که خودکشی کردن به هیچکس نگفتن خودکشی بوده.
دلایل خودکشی هم معمولا ناامیدی از آینده ، وضع مالی، شکست در عشق و رفتار بد خانوادشونه.
یکی از آشناهامون دختر 17 ساله‌ی نسبتا زیبایی بود که چند تا دوست‌پسر داشت، مامانش که از زخم‌زبونای درو همسایه به تنگ اومده بود به زور برای پسری از فامیل عقدش کرد و دختره چون از پسره خوشش نمیومد یه روز بعد از اعتراض به مامانش خودشو از طبقه‌ی نهم ساختمونشون پرت کرد پایین. به همین راحتی.
خیلی از دوستای دیگه‌م تصمیم به خودکشی گرفتن. از بس تو جامعه‌ی ما ناامیدی زیاد شده.

6- قاصدک عزیز برام از گل موگه نوشته:
"گل موگه که فارسی آن می شود سوسن‌بر، نماد یا سمبل روز کارگر نیست. روز اول ماه مه در فرانسه روز موگه است. تمام شهر پر از گل موگه می شود و فرانسوی ها به کسانی که دوستشان دارند دسته های کوچک موگه هدیه می‌دهند. گاهی لابلای شاخه‌های ترد ونازک موگه یک شقایق سرخ هم دیده می‌شود. سنت هدیه کردن گل موگه یا سوسن بری از 1561 میلادی وجود دارد. در روز اول ماه مه این سال شارل نهم پادشاه وقت فرانسه به اطرافیان خود موگه هدیه داد و آن را نمادی برای خوش بختی و شانس و بخت بلند و اقبال خواند.. تنها از سال 1936 است که جشن موگه و جشن روز کارگر به نوعی با هم ترکیب شده اند و برخی هم از آن پس موگه را نمادی برای روز جهانی کار و کارگر می دانند."




7- آذر فخر عزیزم کمدی موقعیت جالبی از صحنه‌ی تأتر نوشته:
در نمايشنامه‌ای با خانم بازيگر معروفی همبازی بودم . (۳ سال قبل از انقلاب ) طی اين نمايش مجبور بوديم بخاطر گذشت زمان لباسمان را در عرض يک دقيقه عوض کنيم و به صحنه برگرديم . يکی از صحنه‌ها مجادله سخت من و او بود . مکان باغ خانه مان. ميزانسن طوری بود که ما روبروی هم می‌ايستاديم و يکی‌مان تقريبا پشت به جمعيت . تا نور دادند ديدم از دو طرف صحنه آرام بما ميگويند سيب ... سيب ..بمحض اينکه نقش مقابلم پشتش را کرد به تماشاچی صدای پچپچه و خنده‌های ريز از آنها به‌گوشمان رسيد. ما در حال بحث و جدل بوديم هيچ جای خنده نبود و هر شب حتی صدای نفس تماشاگر هم در نمي‌آمد. صدای سيب قطع نمي‌شد . من و او با هر بهانه‌ای کف صحنه را نگاه مي‌کرديم که سيب را پيدا کنيم و برش داريم . بار دوم که بازيگر پشتش به تماشاچی بود حسابی صدای خنده‌شان ميامد . او عصبانی شد و چرخيد بطرف آنها . و من ديدم زیپش را نه تنها فراموش کرده بالا بکشد بلکه انگار قزن‌قفلی کرستش پاره شده و يک سنجاق قفلی درشت بدترکيب را از رو زده که آنها را بهم وصل کند .خودم داشتم از خنده مي‌مردم . با هزار بدبختی جلوی خنديدنم را گرفتم. رفتم طرفش‌. جمله‌ای ساختم فی‌البداهه :
"آنقدر بی‌منطق و عصبانی هستی که حتی زیپ لباست هم يادت رفته که بکشی."
و ضمن گفتن زیپش را بالا کشيدم. برگشت از شدت خنده و خجالت سرخ شده بود و از صحنه رفت بيرون . من برای انکه قاه قاه نخندم فرياد مي‌زدم که :
"هميشه فرار ميکنی . چون ميدانی حق با تو نيست" و رفتم بيرون .
معلوم شد وقت تعويض لباس قزن قفلی کرستش کنده شده . او سريع يک سنجاق قفلی زد بجايش و چون نزديک بود نور بيايد پريده روی صحنه و زیپ را فراموش کرده بود .خجالتش از مردم بخاطر سنجاق قفلی بود نه زیپ باز.

8- در وبلاگ Brooding Persian ترجمه‌ی مطلب "گفتگوی من و وجدانم" رو دیدم:) مرسی!

9- من فکر می‌کنم اکبر گنجی رو تو زندان نگه‌داشتن تا خوش‌نویسی یاد بگیره. این‌قدر به این حکومت بدبین نباشید!



با تشکر از آبچینوس عزیز.

10- محمد برنو با این عکس ثابت کرد که اگه دنیا رو آب ببره آخوندا رو خواب برده...

11- در مصاحبه‌ای که اسد نویسنده‌ی محترم وبلاگ بیلی و من با خوابگرد عزیز کردن( به این مصاحبه در تاریخ اول ماه می هم لینک داده بودم نمی‌دونم چرا لینکش ثبت نشده) سوالی در مورد محاوره‌ای نوشتن بعضی بلاگرها پرسیده‌اند. ایشون یه جا گفتن:
"محاوره‌ای نوشتن هم به‌خدا چارچوبی دارد و درست نيست که با آن سرسری برخورد کنيم. که البته اکنون بلاگرهايی مثل خورشيدخانوم و زيتون به همين شيوه می‌نويسند و خيلی هم شيرين و روان و قاعده‌مند چنين می‌کنند."
خیالم راحت شد. همیشه وقتی می‌خوام مطلبمو شروع کنم، چند خط اول رو رسمی می‌نویسم. بعد می‌بینم به دلم نمی‌چسبه و محاوره‌ایش می‌کنم. همیشه شک داشتم که آیا کارم درسته یا نه.

12- عمو گیله‌مرد عزیز باز می‌خوان لطف کنن و فردا یکی از نوشته‌هامو در تلویزیون آپادانا بخونن. فردا( در واقع امروز چون الان 5/1 نصف‌شبه) ساعت 9 صبح.

13- ته دوری از برم، دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرُم نیست
به‌جان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست...
(بابا طاهر)

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۴

شعار یا عمل

آقایی تو یه مهمونی تعریف می‌کرد:

روزی کارگر کارخونه‌ای که قبل از انقلاب اونجا کار می‌کردم، اومد اتاقم و شروع کرد به گله و شکایت که: دستم به‌دامنت مهندس جان! این آقای ... راست می‌رم، چپ می‌رم هی دنبالم میاد و از سوسیالیسم و کمونیسم حرف می‌زنه. میام آب بخورم میگه سوسیالیسم این‌طور می‌گه. میام لباس کار درآرم می‌گه کمونیسم اون‌طور می‌گه. هی تبلیغ، هی به قول خودش پروپاگند.
دیگه حالم به‌هم خورده از این بی‌ناموس بی‌خدای کمونیست. شیطونه می‌گه برم به مدیریت لوش بدم.

بعد بهم گفت: "مهندس جان کاش همه مثل شما بودن. چندساله همکاریم. مرام و معرفتتون زبان‌زد همه‌ی کارگراست. همین که من راحت میام اینا رو بهتون می‌گم از بس دوستتون داریم. خیلی با کارگرا خاکی هستید. انگار از خودمونید !"

بعد از مدتی حرف زدن یهو کنجکاو شد که:" مهندس شما مرامتون چیه؟ نه اهل مشروبید و کاباره و نه اهل نماز روزه و نه تاحالا دیدم حق کسی رو بخورید و نه تولد ولیعهد(چهارم آبان‌ها) می‌رید مراسم، و ندیدم کاسه‌لیسی احدی رو ‌بکنید. باور کنید بعد از خدا شما رو قبول دارم. یعنی پیغمبرا مثل شما بودن؟"

" از اونجایی که بهش اعتماد داشتم و سال‌ها می‌شناختمش و وقتی عمل‌جراحی کرده بود بارها رفته بودم بهش سرزده بودم و به زور از مدیریت تمام مخارجش رو گرفته بودم. و همین‌طور اینکه می‌دونستم فطرتا آدم خیلی شجاع و پاکیه بهش گفتم: عباس‌آقا جان بگم به کسی نمی‌گی؟ گفت: نه به قرآن!
گفتم کمونیستم.
چشاش گرد شد و گفت: نه!!!! باور نمی‌کنم.
داشت سکته می‌کرد. کلی باهاش حرف زدم تا حواسش سر حاش اومد.
از اون به بعد نه تنها باهام رفیق‌تر شد، بلکه با سوال‌هایی که می‌کرد و کتابایی که بهش معرفی می‌کردم می‌خوند کم‌کم وارد فعالیت‌های صنفی و یواشکی سیاسی سازمانمون شد(با این‌که خدا رو قبول داشت) و کم‌کم یکی از فعال‌ترین عضو گروه‌های کارگری شد و...

وقتی از مهمونی اومدم خونه به این فکر کردم که اعمال ما خیلی مهمتر از شعارهاییه که می‌دیم.
مرد مبلغ اولی جز اینکه با بمباران شعارها اونم شعارهای بدون عملش ( این‌طور که این آقا تعریف می‌کرد در بعضی لفت‌و لیس‌های کارخونه هم شرکت داشته) دیگران رو از مکتبش متنفر کنه کاری نکرده.
در عوض این آقای مهندس آروم و متین با اعمالش چطور دیگران رو جذب کرده و عقایدشو به دیگران شناسونده، بدون اینکه دیگران رو از ایسمی که هنوز شناخته نشده بترسونه.

یاد بعضی‌ها افتادم که مرتب داد و قال می‌کنن که ما فمینیستیم . هیچکس مارو تحویل نمی‌گیره. اصلا مردم دشمن فمینستان ...
و دیگران هم که اصلا نمی‌دونن فمینیسم چیه عکس‌العمل منفی نشون می‌دن.
و باز جیغ و داد و هوار اینا باز بالاتر می‌ره که همه مثل خر نفهمن... آهای ایهالناس ما فمینیستیم و از شما بالاتر...
تو فامیل و آشناها همه منو طرفدار حقوق زنا می‌دونن و تا منو می‌بینن به شوخی می‌گن "خانم طرفدار حقوق زنان اومد. ماست‌ها رو کیسه کنیم." و همه می‌خندیم.
هیچ وقت نمی‌گم من فمینیستم. ترجیح می‌دم ایده‌م گسترش پیدا کنه تا اینکه اسم از ایسمی بیارم که برای خیلی‌ها ناشناخته‌ست. بعدا وقتی عملم شناخته شد. کم‌کم با گفتن نقل‌قول‌هایی کوچک سعی می‌کنم فمینیسم رو هم معرفی کنم. تازه اونم نه به همه و مردم عامی. برای کسی که واقعا علاقه‌منده.
شما هم امتحان کن ببین کدوم اثرش بیشتره. جیغ و داد و با میخ داغ کلمه‌ی فمینیست رو تو کله‌ی دیگران فرو کردن یا به نرمی و لطافت روح فمینیسم رو یواشکی تو مخشون تزریق کردن، بدون اینکه دردشون بگن یا آخ بگن؟!!


2:53 | Zeitoon | نظر بدين(31)

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴

گفتگو با وجدان و روز معلم و روز کارگر و...



این عکسو زیستن عزیز پارسال به مناسبت روز کارگر برام فرستاد...(شماره 10)
1- صدایت می‌زنم
گوش بده، قلبم صدایت می‌زند.
شب گرداگردم حصار کشیده‌است
و من به تو نگاه می‌کنم،‌
از پنجره‌های دلم به ستاره‌هایت نگاه می‌کنم
چرا که هر ستاره آفتابی‌ست.
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم‌های تو سرچشمه‌ی دریاهاست
انسان سرچشمه‌ی دریاهاست...
(احمد شاملو)

2-
"زیتون جون، تو که همه چیزتو عین گاگولا صاف و ساده بهش گفتی، خوب این‌یکی هم می‌گفتی!"
(اینو وجدانم بهم گفت!)
- "آخه این که چیز مهمی نیست."
(اینو من به وجدانم گفتم!)
- " یعنی چی که چیز مهمی نیست، هر چی باشه به عنوان همسر قبولش کردی و می‌گی خیلی دوستش داری، اون باید این رازتو هم بدونه."
- " ای بابا، تو هم شدی کاسه‌ی داغ‌تر از آش. این چیزا برای اون حل شده‌ست! یکی از روشنفکرترین مرداییه که تاحالا تو عمرم دیدم."
- " هِی هِی، مرد ایرانی و روشنفکری؟! خیلی ساده‌ای! پای عمل بیاد وسط، از هر شمری غیرتی‌ترن."
(آخه بگو وجدان جان، شمر مظهر غیرت بود یا شقاوت!؟ چه وجدان بی‌سوادی!)
- " آقا جان، مگه خاله‌زنک بازیه که هر چیز کوچیکیو بهش بگم، بعد از ازدواج خودش می‌فهمه!
- " بگو همون شب اول ازدواج!"
- " شایدم نه، قراره حداقل یه ماه عین دو تا دوست زندگی کنیم و تو دو تا اتاق جدا!"
- " خیلی خری! اون گفت و تو هم باور کردی؟"
- " بابا اون با همه فرق داره. خییییلی خوبه، حتما درکم می‌کنه."
- " یی یی یی،(ادامو در میاره!) درکم می‌کنه، درکم می‌کنه! این چیزا برای مردا خیلی مهمه! اونم از نوع ایروونیش. حالا که نمی‌گی اقلا بهش کلک بزن، تظاهر کن این‌جوری نیستی!"
- " من کلک ملک تو کارم نیست. دیگه‌م برو اون‌ور. حوصله‌تو ندارم."
- " خود دانی! وقتی شب اولی که کنارت خوابید ازت دل‌زده شد نگو بهت نگفتم!"
- " خوب چیکار کنم روزا هر چی گرمایی‌ام و لخت راه می‌رم.
شبا وقتی دراز می‌کشم یخ می‌کنم و فشارم میاد پایین . باید کلی لباس ‌بپوشم و روم دوسه‌تا پتو ‌بندازم! .
زمستون و تابستون باید جوراب پام باشه. تازه گاهیم با ژاکت می‌خوابم و گرنه از سرما خوابم نمی‌بره."
- " از ما گفتن بود. می‌ترسم یه وقت با خرس قطبی عوضیت بگیره! :))) "

3- داشتم فیلم سفر اسمشو‌نبر به کرمانو تو تلویزیتون می‌دیدم. چقدر بسیجی از اقصی‌نقاط کشور برده بودن اون‌جا و چه فیلمایی بازی می‌کردن. هی ماچ به شیشه‌ی ماشین می‌چسبوندن و قربون صدقه‌ش می‌رفتن و اینم چه ذوقی می‌کرد. طفلکی دفعه‌ی قبل، موقع زلزله بم با لباس مبدل کلاه‌قرمزی رفته بود و اجبارا بسیجی‌ها رو برای عرض چاپلوسی نبرده بودن.
چندسال پیش موقعی که اسمشو مبر اومد کرج خودم تو خیابون بودم و دیدم هیچ ازین خبرا نیست. تازه مردم...(نگم بهتره)

4- با ماشین از خیابونی می‌گذشتم که دیدم یه عده جمع شدن و کارگری با اره‌برقی داره درخت سرسبز و بزرگی رو قطع می‌کنه. از شاخ و برگ‌هایی که اون دور و بر بود معلوم بود چند درخت دیگه رو هم انداختن. دوربین همرام بود، ماشینو یه کم بالاتر پارک کردم و رفتم جلو. تا اومدم عکس بگیرم مردی با کت‌شلوار اومد با تشر پرسید برای چی عکس می‌گیری؟ الکی گفتم خبرنگارم. گفت کارتت. رنگ از روم پرید. اما خودمو نباختم و یادم اومد تو کیفم که عین آقای ووپی همه چی توش پیدا می‌شه اجازه‌نامه‌ی دوستم برای عکاسی که مهلتشم یه سال بود تموم شده بود، هنوز اونجاست. خوشبختانه اون‌قدر خنگ بود نه اسم و و نه تاریخ و نه کهنگی کاغذ و نه دوربین غیرحرفه‌ای‌و درپیتی توجه‌شو جلب نکرد. توضیح داد که خود شهردار منطقه اون‌جاست. و منو به عنوان خبرنگار بردش اونجا.
چند تا از مردم محل دور شهردار جمع شده بودن و اعتراض می‌کردن که چرا این درختا رو قطع می‌کنی‌.. آقای حدودا 50 ساله و خوش لباسی که از بس بحث کرده بود دهنش کف کرده بود یهو آروم شد و با صدای بلند گفت:
- "خانم خوب اینا باید هر چه زودتر تموم درختا رو قطع کنن. همه با تعجب نگاش کردیم.
پرسیدم چرا؟ گفت:" خوب آخه از تلویزیون‌های ماهواره شنیدن وقتی حکومت عوض شه به هر درختی یکی از اینا رو دار می‌زنیم. اینا هم باعجله دارن درختا رو قطع می‌کنن." همه زدن زیر خنده. قیافه‌ی شهردار دیدنی بود. در حالیکه شقیقه‌هاش از شدت عصبانیت بالا پایین می‌رفت به معاونش دستوراتی داد و سوار ماشین شد و رفت...

5- من فکر می‌کنم ایران نهایتا باید بشه مثل ایتالیا.
یعنی یه کشور کوچیکی تو کشورمون به وجود بیاد و برای خودش مستقلا تصمیم بگیره. حالا اون کشورِ کوچیک می‌خواد قم باشه یا یه روستایی همون ورا. عین واتیکان. بندینَک دوم یا قزن قفلی سوم( خانم‌های خیاطِ خوش‌سلیقه می‌دونن من چی می‌گم!) و... انتخاب کنن و هر چی دلشون می‌خواد دود سیاه و سفید از دودکش بدن بیرون.
البته مال ما می‌شه اسمشو مبر اول و دوم و سوم... و عمامه‌گذارون... و هر چی عشقشونه... مثلا ژان‌پل و بندیکت اینا دوست نداشتن زن بگیرن ولی اینا 4 تا عقدی و 40 تا صیغه دور و برشون باشه و...
(بیچاره زن‌های حرمسراها...)
اینجوری دیگه مثل الان همه چیز باهم قاطی نمی‌شه. و هر کس جای خودشو اشغال می‌کنه. ما هم تو ایران خودمون آزاد و رها روزگار می‌گذرونیم.

اگه همه مسائل رو بدن به من، سر سه سوت، همین‌جوری حلشون می‌کنم!


6- امروز روز کارگر بود. کارگرا یکی از اصلی‌ترین پایه‌های مملکتن. بدون کارِ کارگرا ما حتی نمی تونستیم کوچک‌ترین مایحتاج زندگی‌مونو به دست بیاریم.
به هر چه دور و برمون هست نگاه کنیم. از یه خودکار گرفته تا اتوموبیل و تلویزیون و فرش و خونه‌ای که دراون زندگی می‌کنیم.
فکر می‌کنید چندتا کارگر امشب گرسنه می‌خوابن چون بیش از 6 ماهه که حقوق نگرفتن؟
بیشتر کارگرا حتی از دست‌رنج خودشون هم هیچ بهره‌ای نمی‌برن. حسرت یه مسافرت کوتاه در سال به دلشون می‌مونه. چقدر بچه‌هاشون اجبارا دست از تحصیل می‌کشن تا کمک پدرشون باشن.
امسال اولین باری بود که می‌دیدم تو تلویزیون راه‌پیمایی کارگرا رو نشون می‌داد. نه برای دفاع از اینا که برای احقاق حقوق از دست رفته شون. فکر می‌کنم چقدر نیروی عظیمی‌ان!

7- فردا هم روز معلمه! معلم‌هایی که حکومت هر چقدر سعی کرد به‌طور گزینشی‌استخدامشون کنه و مذهبی‌های متعصب و بله‌قربان‌گوها و متظاهرها رو دست‌چین کنه ولی دید که نخیر معلم‌های خوب و باهوش اکثرا فاقد این صفاتن. حالا معلم دینی و قرآن هم جز حقیقت نمی‌تونه به شاگردش بگه! معلمی که حقوقش این‌قدر کمه که بعد از کلاس باید بره مسافر‌کشی.
هر کس یه کارگر یا معلم راضی از حکومت پیدا کنه جایزه داره.
دو ساعت کارت اینترنت رایگان:)

8- بازسازی زرند کرمان با سرعت نور...

۹- مصاحبه‌ی اسد و بیلی*با خوابگرد عزیزمان... تازه دیدمش، هنوز نخوندم٬ ولی خیلی شوق و ذوق دارم برای خوندنش.
* من اولش فکر می‌کردم بيلی پسرشه ولی بعدا فهميدم سگشه:)

۱۰- سه تا کتاب خريدم. سمفونی مردگان عباس‌معروفي. اتوبوسی به نام هوس نوشته‌ی تنسی ويليامز و پرده‌خانه‌ی بهرام بيضايی.
اين کتابايی که دستمه بايد زود زود تمومشون کنم و برم سر اينا...

۱۱- برای دومين بار تصادف کردم:) اين‌دفعه فکر می‌کنم يه کميش تقصير من بود٬ با اينکه يارو از عقب بهم زد و مثل دفعه‌ی قبل چراغ اون شکست.
من از خيلی قبل راهنما زده بودم. تو آینه هم دیدم هیچکس پشتم نیست . ولی اون مثلا اومد زرنگی کنه و تا نپيچيدم از بغلم در ره. نمی‌دونست دست‌فرمونم خيلی خوبه:)
اومد پايين کلی هارت و پورت و سروصدا کرد. منم فکر کردم چراغشو الکی می‌گه و از قبل شکسته بود. آخه اونجا هیچ شیشه‌خورده نیفتاده بود. لهجه‌ش آبادانی بود. بهش گفتم بگرد ببين کجاهای ماشينت از قبل داغونه و بذار تقصير من. هی دور ماشينش ميگشت و غر می‌زد. گفت پول چراغ رو بدی می‌ذارم بری. گفتم يه تومن هم نمی‌دم.آقا٬ يهو پريد از ۵ متر جلوتر از ماشين من يه شيشه خورده پيدا کرد گفت اينه. با تمسخر گفتم يهو برو از خيابون پايينی هر چی شيشه ريخته بيار بگو من شکستم.
شيشه رو گذاشت رو چراغش در کمال تعجب من درست کیپ يه قسمتيش بود... گفت بايد وايسيم پليس بياد. ماشينو با خون‌سردی خاموش کردم گفتم باشه.تو هم خاموش کن هوا آلوده نشه( اين حرفو زدم تا تلافی کنفيم از شيشه‌هه رو در بيارم) رفت خاموش کرد. نه من موبايل همرام بود و نه اون. معلوم نبود پلیس کی بیاد. ديگه دعوا نمی‌کرديم.
گفتم برای اينکه حوصله‌م سر نره يه خورده باهاش حرف بزنم. گفتم خوزستانی هستی؟ اينو که گفتم چشاش برقی زدو گفت آره آبادانيم.
از مسافرت عيدمون به خوزستان گفتم و از زیباییاش و از کمبوداش. من گفتم٬ اون گفت. اون گفت٬ من گفتم. حالا نه تنها دعوا نمی کرديم. بلکه وسط چهارراه گل می‌گفتيم و گل می شنفتيم. هر کی رد می‌شد يه چيزی می‌گفت. يکی گفت چه بی‌بخارين. بزنين تو سروکله ی هم! اینا رو ببین وایسادن می‌خندن!
بیشتر از نیم ساعت گذشته بود که با نگرانی ساعتمو نگاه کردم. آقاهه با خنده گفت بریم که دیر شد؟
گفتم پس پلیس؟ چراغت؟ می‌خوای نصف نصف؟ گفت نمی‌خواد بابا. یه مرگ بر ...(اینا) بگو و برو:) وبعد رفت سوار شدوداد زد ایشالله اینا امسال می‌رن!
باخنده باهاش بای‌بای کردم و جلوش قیف اومدم و با سرعت ازش جلو زدم.