عصر با سبیلباروتی در وسط شهر قرار داشتیم. هنوز هم مثل روزهای اول قبل از اومدنش قلبم تالاپ تولوپ میکنه.
با هم در هوای بارونی قدم زدیم و حرف زدیم٬ گفتیم و خندیدیم، ویترین مغازهها را تماشا کردیم. بهزور برام چندتا کادوی خوشگل خرید. هر کاری کردم نذاشت من چیزی براش بخرم.
شام هم بیرون خوردیم. آخر شب با ماشینش اومدیم خونه. گفتم چایی مزه میده، درست کنم؟ گفت آره خیلی خوبه. کادوهامو درآوردم و کلی باهاش پز دادم.
چایی خوردیم و بازمهی حرف زدیم و حرف زدیم. ساعت حدودای 1 صبح بود که یهو داد زدم.
- ای وای.... اصلا یادم نبود٬ ماشینمو از عصر تو میدون جا گذاشتم.
طبق معمول تا میدونی که تاکسی پیدا نمیشه با ماشین رفته بودم و بقیهشو تا سر قرار با تاکسی.
گفت ای حواس پرت!
گفتم با ماشینت بریم منو برسون دم ماشینم.
گفت تنها میرم. پیاده.
گفتم سیبیلک جان، راه دوره، تاریکه، خیابونای این اطراف چراغ درست حسابی ندارن. راه هم که پر از گرگ و داله. یه وقت میخورنت ها...
گوش نکرد، سویچ رو برداشت و رفت و من موندم نگران.
وقتی برگشت، دم در سویچو ازش گرفتم و به عنوان خداحافظی و تشکر یه ماچ گندهش کردم . خواستم درو ببندم که دیدم داره میخنده. وقتی میخنده تموم صورتش میخنده. چشاش از همه بیشتر!
- یعنی برم؟
ای وای.... خاک بر سرم! اصلا یادم نبود من و سبیلباروتی مدتیه رسما زن و شوهریم:)
سهشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر