دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴
گفتگو با وجدان و روز معلم و روز کارگر و...
این عکسو زیستن عزیز پارسال به مناسبت روز کارگر برام فرستاد...(شماره 10)
1- صدایت میزنم
گوش بده، قلبم صدایت میزند.
شب گرداگردم حصار کشیدهاست
و من به تو نگاه میکنم،
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابیست.
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست
انسان سرچشمهی دریاهاست...
(احمد شاملو)
2-
"زیتون جون، تو که همه چیزتو عین گاگولا صاف و ساده بهش گفتی، خوب اینیکی هم میگفتی!"
(اینو وجدانم بهم گفت!)
- "آخه این که چیز مهمی نیست."
(اینو من به وجدانم گفتم!)
- " یعنی چی که چیز مهمی نیست، هر چی باشه به عنوان همسر قبولش کردی و میگی خیلی دوستش داری، اون باید این رازتو هم بدونه."
- " ای بابا، تو هم شدی کاسهی داغتر از آش. این چیزا برای اون حل شدهست! یکی از روشنفکرترین مرداییه که تاحالا تو عمرم دیدم."
- " هِی هِی، مرد ایرانی و روشنفکری؟! خیلی سادهای! پای عمل بیاد وسط، از هر شمری غیرتیترن."
(آخه بگو وجدان جان، شمر مظهر غیرت بود یا شقاوت!؟ چه وجدان بیسوادی!)
- " آقا جان، مگه خالهزنک بازیه که هر چیز کوچیکیو بهش بگم، بعد از ازدواج خودش میفهمه!
- " بگو همون شب اول ازدواج!"
- " شایدم نه، قراره حداقل یه ماه عین دو تا دوست زندگی کنیم و تو دو تا اتاق جدا!"
- " خیلی خری! اون گفت و تو هم باور کردی؟"
- " بابا اون با همه فرق داره. خییییلی خوبه، حتما درکم میکنه."
- " یی یی یی،(ادامو در میاره!) درکم میکنه، درکم میکنه! این چیزا برای مردا خیلی مهمه! اونم از نوع ایروونیش. حالا که نمیگی اقلا بهش کلک بزن، تظاهر کن اینجوری نیستی!"
- " من کلک ملک تو کارم نیست. دیگهم برو اونور. حوصلهتو ندارم."
- " خود دانی! وقتی شب اولی که کنارت خوابید ازت دلزده شد نگو بهت نگفتم!"
- " خوب چیکار کنم روزا هر چی گرماییام و لخت راه میرم.
شبا وقتی دراز میکشم یخ میکنم و فشارم میاد پایین . باید کلی لباس بپوشم و روم دوسهتا پتو بندازم! .
زمستون و تابستون باید جوراب پام باشه. تازه گاهیم با ژاکت میخوابم و گرنه از سرما خوابم نمیبره."
- " از ما گفتن بود. میترسم یه وقت با خرس قطبی عوضیت بگیره! :))) "
3- داشتم فیلم سفر اسمشونبر به کرمانو تو تلویزیتون میدیدم. چقدر بسیجی از اقصینقاط کشور برده بودن اونجا و چه فیلمایی بازی میکردن. هی ماچ به شیشهی ماشین میچسبوندن و قربون صدقهش میرفتن و اینم چه ذوقی میکرد. طفلکی دفعهی قبل، موقع زلزله بم با لباس مبدل کلاهقرمزی رفته بود و اجبارا بسیجیها رو برای عرض چاپلوسی نبرده بودن.
چندسال پیش موقعی که اسمشو مبر اومد کرج خودم تو خیابون بودم و دیدم هیچ ازین خبرا نیست. تازه مردم...(نگم بهتره)
4- با ماشین از خیابونی میگذشتم که دیدم یه عده جمع شدن و کارگری با ارهبرقی داره درخت سرسبز و بزرگی رو قطع میکنه. از شاخ و برگهایی که اون دور و بر بود معلوم بود چند درخت دیگه رو هم انداختن. دوربین همرام بود، ماشینو یه کم بالاتر پارک کردم و رفتم جلو. تا اومدم عکس بگیرم مردی با کتشلوار اومد با تشر پرسید برای چی عکس میگیری؟ الکی گفتم خبرنگارم. گفت کارتت. رنگ از روم پرید. اما خودمو نباختم و یادم اومد تو کیفم که عین آقای ووپی همه چی توش پیدا میشه اجازهنامهی دوستم برای عکاسی که مهلتشم یه سال بود تموم شده بود، هنوز اونجاست. خوشبختانه اونقدر خنگ بود نه اسم و و نه تاریخ و نه کهنگی کاغذ و نه دوربین غیرحرفهایو درپیتی توجهشو جلب نکرد. توضیح داد که خود شهردار منطقه اونجاست. و منو به عنوان خبرنگار بردش اونجا.
چند تا از مردم محل دور شهردار جمع شده بودن و اعتراض میکردن که چرا این درختا رو قطع میکنی.. آقای حدودا 50 ساله و خوش لباسی که از بس بحث کرده بود دهنش کف کرده بود یهو آروم شد و با صدای بلند گفت:
- "خانم خوب اینا باید هر چه زودتر تموم درختا رو قطع کنن. همه با تعجب نگاش کردیم.
پرسیدم چرا؟ گفت:" خوب آخه از تلویزیونهای ماهواره شنیدن وقتی حکومت عوض شه به هر درختی یکی از اینا رو دار میزنیم. اینا هم باعجله دارن درختا رو قطع میکنن." همه زدن زیر خنده. قیافهی شهردار دیدنی بود. در حالیکه شقیقههاش از شدت عصبانیت بالا پایین میرفت به معاونش دستوراتی داد و سوار ماشین شد و رفت...
5- من فکر میکنم ایران نهایتا باید بشه مثل ایتالیا.
یعنی یه کشور کوچیکی تو کشورمون به وجود بیاد و برای خودش مستقلا تصمیم بگیره. حالا اون کشورِ کوچیک میخواد قم باشه یا یه روستایی همون ورا. عین واتیکان. بندینَک دوم یا قزن قفلی سوم( خانمهای خیاطِ خوشسلیقه میدونن من چی میگم!) و... انتخاب کنن و هر چی دلشون میخواد دود سیاه و سفید از دودکش بدن بیرون.
البته مال ما میشه اسمشو مبر اول و دوم و سوم... و عمامهگذارون... و هر چی عشقشونه... مثلا ژانپل و بندیکت اینا دوست نداشتن زن بگیرن ولی اینا 4 تا عقدی و 40 تا صیغه دور و برشون باشه و...
(بیچاره زنهای حرمسراها...)
اینجوری دیگه مثل الان همه چیز باهم قاطی نمیشه. و هر کس جای خودشو اشغال میکنه. ما هم تو ایران خودمون آزاد و رها روزگار میگذرونیم.
اگه همه مسائل رو بدن به من، سر سه سوت، همینجوری حلشون میکنم!
6- امروز روز کارگر بود. کارگرا یکی از اصلیترین پایههای مملکتن. بدون کارِ کارگرا ما حتی نمی تونستیم کوچکترین مایحتاج زندگیمونو به دست بیاریم.
به هر چه دور و برمون هست نگاه کنیم. از یه خودکار گرفته تا اتوموبیل و تلویزیون و فرش و خونهای که دراون زندگی میکنیم.
فکر میکنید چندتا کارگر امشب گرسنه میخوابن چون بیش از 6 ماهه که حقوق نگرفتن؟
بیشتر کارگرا حتی از دسترنج خودشون هم هیچ بهرهای نمیبرن. حسرت یه مسافرت کوتاه در سال به دلشون میمونه. چقدر بچههاشون اجبارا دست از تحصیل میکشن تا کمک پدرشون باشن.
امسال اولین باری بود که میدیدم تو تلویزیون راهپیمایی کارگرا رو نشون میداد. نه برای دفاع از اینا که برای احقاق حقوق از دست رفته شون. فکر میکنم چقدر نیروی عظیمیان!
7- فردا هم روز معلمه! معلمهایی که حکومت هر چقدر سعی کرد بهطور گزینشیاستخدامشون کنه و مذهبیهای متعصب و بلهقربانگوها و متظاهرها رو دستچین کنه ولی دید که نخیر معلمهای خوب و باهوش اکثرا فاقد این صفاتن. حالا معلم دینی و قرآن هم جز حقیقت نمیتونه به شاگردش بگه! معلمی که حقوقش اینقدر کمه که بعد از کلاس باید بره مسافرکشی.
هر کس یه کارگر یا معلم راضی از حکومت پیدا کنه جایزه داره.
دو ساعت کارت اینترنت رایگان:)
8- بازسازی زرند کرمان با سرعت نور...
۹- مصاحبهی اسد و بیلی*با خوابگرد عزیزمان... تازه دیدمش، هنوز نخوندم٬ ولی خیلی شوق و ذوق دارم برای خوندنش.
* من اولش فکر میکردم بيلی پسرشه ولی بعدا فهميدم سگشه:)
۱۰- سه تا کتاب خريدم. سمفونی مردگان عباسمعروفي. اتوبوسی به نام هوس نوشتهی تنسی ويليامز و پردهخانهی بهرام بيضايی.
اين کتابايی که دستمه بايد زود زود تمومشون کنم و برم سر اينا...
۱۱- برای دومين بار تصادف کردم:) ايندفعه فکر میکنم يه کميش تقصير من بود٬ با اينکه يارو از عقب بهم زد و مثل دفعهی قبل چراغ اون شکست.
من از خيلی قبل راهنما زده بودم. تو آینه هم دیدم هیچکس پشتم نیست . ولی اون مثلا اومد زرنگی کنه و تا نپيچيدم از بغلم در ره. نمیدونست دستفرمونم خيلی خوبه:)
اومد پايين کلی هارت و پورت و سروصدا کرد. منم فکر کردم چراغشو الکی میگه و از قبل شکسته بود. آخه اونجا هیچ شیشهخورده نیفتاده بود. لهجهش آبادانی بود. بهش گفتم بگرد ببين کجاهای ماشينت از قبل داغونه و بذار تقصير من. هی دور ماشينش ميگشت و غر میزد. گفت پول چراغ رو بدی میذارم بری. گفتم يه تومن هم نمیدم.آقا٬ يهو پريد از ۵ متر جلوتر از ماشين من يه شيشه خورده پيدا کرد گفت اينه. با تمسخر گفتم يهو برو از خيابون پايينی هر چی شيشه ريخته بيار بگو من شکستم.
شيشه رو گذاشت رو چراغش در کمال تعجب من درست کیپ يه قسمتيش بود... گفت بايد وايسيم پليس بياد. ماشينو با خونسردی خاموش کردم گفتم باشه.تو هم خاموش کن هوا آلوده نشه( اين حرفو زدم تا تلافی کنفيم از شيشههه رو در بيارم) رفت خاموش کرد. نه من موبايل همرام بود و نه اون. معلوم نبود پلیس کی بیاد. ديگه دعوا نمیکرديم.
گفتم برای اينکه حوصلهم سر نره يه خورده باهاش حرف بزنم. گفتم خوزستانی هستی؟ اينو که گفتم چشاش برقی زدو گفت آره آبادانيم.
از مسافرت عيدمون به خوزستان گفتم و از زیباییاش و از کمبوداش. من گفتم٬ اون گفت. اون گفت٬ من گفتم. حالا نه تنها دعوا نمی کرديم. بلکه وسط چهارراه گل میگفتيم و گل می شنفتيم. هر کی رد میشد يه چيزی میگفت. يکی گفت چه بیبخارين. بزنين تو سروکله ی هم! اینا رو ببین وایسادن میخندن!
بیشتر از نیم ساعت گذشته بود که با نگرانی ساعتمو نگاه کردم. آقاهه با خنده گفت بریم که دیر شد؟
گفتم پس پلیس؟ چراغت؟ میخوای نصف نصف؟ گفت نمیخواد بابا. یه مرگ بر ...(اینا) بگو و برو:) وبعد رفت سوار شدوداد زد ایشالله اینا امسال میرن!
باخنده باهاش بایبای کردم و جلوش قیف اومدم و با سرعت ازش جلو زدم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر