یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۳

1- ما بسی کوشیده‌ایمکه چکش خود رابر ناقوس‌ها و به دیگچه‌ها فرود آریم،بر خروس قندی بچه‌هاو بر جمجمه‌ی پوک سیاستمداریکه لباس رسمی بر تن آراسته...ما بسی کوشیده‌ایمکه از دهلیز بی‌روزن خویشدریچه‌ای به دنیا بگشاییم...(شاملو)
2- دیدم این سه‌روز تعطیلی فرصت خوبیه که خونه‌تکونی رو شروع کنم. چقدرم کار دارم. بالکن پره از بقایای دون و نون‌خورده و آشغال پاشغاله. کمدام عین کمد آقای ووپی توش همه‌چی رو هم تلنباره. یه چیز می‌خوام بردارم یه کوه جنس می‌ریزه روسرم.و در عرض سال هر چیز هم که احساس کردم اضافه‌س سروندم زیر تخت که بعدا مرتب کنم. بعدنی که هرگز نرسید:) پرده‌ها و فرش‌ها کثیف و خلاصه افتضاحیه که بیا و ببین.صبح سبیل‌باروتی مثلا اومد کمکم. پرده‌ها رو برام باز کرد. یه فرش هم دونفری باهم شامپو کشیدیم. مگه می‌شه دونفری کارکرد! اون‌قدر باهم حرف می‌زنیم که کارا یادمون می‌ره:) یه کاری داشت رفت زود برگرده. فکر کنم تو راه رفته از دست من به لات‌لند پناهنده شده!لات‌اینترنتی جان لطفا هر چه زودتر دیپورتش کن. قول می‌دم در مجازاتش تخفیف بدم! چیه این‌قدر پناهنده‌ها رو لوس می‌کنی!
2- این مامان‌جان ما هم پنجم اسفند امتحان فوق‌لیسانس داره... دنیا رو ببین تروخدا، ما باید وایسیم خونه‌تکونی. مامان ما بشینه درس بخونه:) انتظار هم داره من بعد از پنجم برم کمکش. ستم مضاعف که داشتیم، اینم شد سه‌ضاعف..
3- بهتره تا زهرا هم مشغول امتحاناست و این‌طرفا پیداش نیست یه آمار مشتی بنویسم. این‌یکی طنز نیست به جان شما. یک واقعیت تاریخیه:)
در کاوش‌های اخیرم، دست‌نوشته‌ای از دانشمندان صدراسلام که روی پوست‌آهو نوشته‌شده پیدا کردم. این دست‌نوشته آپ‌تودیت‌ترین نتایج مطالعات و پژوهش‌ها و تحقیقات و تفحص‌های هزار دانشمند اسلامی آن زمان رو نشون می‌ده. این‌طور که اینجا نوشته:- زن‌وشوهرهایی که شب اول محرم اقدام به عملیات تولید بچه‌ می‌کنن. موقع تولد، سر بچه‌شون کج در میاد.- نطفه‌بستن در شب دوم محرم، نوزاد با پا میاد بیرون.- در شب سوم تا هشتم محرم و شب‌های قدر ماه رمضون، ناف بچه دور گردنش پیچیده می‌شه.- درشب تاسوعا و یکی از روزهای شهادتین حضرت فاطمه، و همچنین شب وفات حضرت سجاد و امام علی‌النقی، ‌بچه خفه‌شده دنیا میاد.- در اون یکی شب شهادت فاطمه و سوم امام حسین آی کیوی بچه 80 می‌شه.- ایام فاطمیه(ده دوازده روزی که بین دو روز شهادت ایشان است) بچه لب شکری می‌شه.- شب ضربت‌خوردن حضرت علی، بچه ایدز می‌گیره می‌میره( اون موقع هم ایدز بوده ولی گفته بودن این راز باید مخفی بمونه)- شب بیست ماه رمضون‌، بچه سلاطون می‌گیره.-....- و اما شب شهادت امام حسین و شب شهادت حضرت علی و شب وفات حضرت محمد(28 صفر) وای وای... هر زن و شوهری که مرتکب این عمل شنیع و گناه نابخشودنی بشن. بچه‌شون از نظر آی‌کیو صفره. هر دو دست و دوپاش قطعه....-...
دیگه نمی‌تونم بنویسم... حتی به شوخی. واقعا امیدوارم هیچ بچه‌ای! هیچ بچه‌ای! ناسالم دنیا نیاد!- یاد یکی از نوشته‌های ویولت عزیزم افتادم که در یکی از همایش‌های مربوط به بیماری ام اس از یکی شنیده بود: لابد پدر و مادر اینا در یکی از همین شب‌ها بچه‌درست کردن که اینطوری شدن!- آدم هم این‌قدر نادون!
4- خونه‌تکونی ذهن!اون‌قدر چیزا دلم می‌خواسته تو وبلاگم بنویسم که بنا به دلایلی ننوشتم... و اون‌قدر چیزا بوده که نباید می‌نوشتم و از ذهنم پریده و نوشتم... یخصوص وقتی آخرشبا مطلب می‌نویسم دیگه آی‌کیوم و خودسانسوریم به پایین‌ترین درجه‌ی خودش می‌رسه و ملاحظه‌ی هیچی رو نمی‌کنم!گاهی نقل‌قولی از کسی نوشتم که ممکن بوده اون موضوع رو فقط به من گفته باشه و ممکن بوده شناخته بشم.و گاهی از شخص دیگه‌ای نقل قول کردم ولی دیگران فکر کردن که اون موضوع رو به من گفته و یا...تا حالا 5 نفر برام ای‌میل دادن که در محافلی در کرج بهشون گفتن تو زیتونی؟
یکیش یه آقاییه که با لحن خیلی عصبانی برام نوشته. ایشون یکی از کارمندان عالی‌رتبه‌ی رادیو تلویزیون و ساکن کرجه. من در وبلاگم چند بار در مورد بدحساب بودن حسینی و احمدزاده نوشتم. و اینکه در کدوم طبقه‌ی برج میلاد در قسمت ساختمون گردون آپارتمان به فلان قیمت خریدن. در مورد بچه‌دار شدن لاریجانی از زن‌دومش در فلان بیمارستان (اسم بیمارستان الان یادم نیست. تو آرشیوم هست).. از فرم‌های استخدام که جای دو همسر داره و اخیرا هم از قرارداد 29 میلیونی قرائتی برای سه‌جلسه. ظاهرا ایشون درجریان همه‌ی این امور بودن و بین اون جمع تنها فرد ساکن کرج. یکی حالا نمی‌دونم جدی یا شوخی بهش می‌گه تو خود زیتونی. این‌آقا هم آدرس سایت رو گرفتن و به قول خودشون چرت و پرت‌های منو خوندن ودیدن توهین بالاتر از این ممکن نیست که به آقا با دو من ریش بگن زیتون:) خیلی دلت بخواد!!یه پسری هم برام نوشته که وقتی داشته از مراسم سُرسُره خورون عکس می‌گرفته بهش گفتن تو زیتونی:)یه خانم هم اخیرا برام نوشته که در جایی جریانی رو با آب و تاب تعریف کردن و منم اونجا بودم، شنیدم و اینجا نوشتم. خوب مسلمه جز من این جریان رو بقیه‌ی اونایی هم که اونجا بودن‌،شنیدن. وقتی یکیشون تو وبلاگ من جریانو دقیقا با همون جزئیات می‌خونه فکر می‌کنه این خانم خود زیتونه:) اون‌یکی موارد رو که یه آقا و یه دختر جوون هستن رو دیگه نگم بهتره... چون جای مشخص‌تری بودهروزی که وبلاگ زدم و یا وقتی نقل‌قولایی که اینجا نوشتم،‌ که فلانجا‌ شنیدم فلان‌طور شده یا می‌گن فلان، اصلا فکر نمی‌کردم باعث دردسر برای کسی بشم. خلاصه امیدوارم تموم تهمت‌خوردگان به زیتون‌بودن، که ساکن کرجن، منو ببخشن!تازه من قسم می‌خورم که در خود کرج ساکن نیستم در یکی از شهرک‌های شمال اتوبان تهران تا قزوین زندگی‌می‌کنم. از اونایی که پشتش به کوهه..یه جاهایی مثل کردان... هشتگرد. طالقان.. شهرک دانشگاه،‌دهکده المپیک خلج‌آباد..کلاک.. یا یه همچین جاهایی... ولی برای کار و فضولی زیاد می‌رم تهران یا کرج... بعدشم تهمت کار خوبی نیست. در اون دنیا مارهای غاشیه میان سراغت:)
.. 5- یه ماجرای جالب هم تعریف کنم. که عجیبه کسی به خودم که زیتون‌اصلیم محل نمی‌ذاره:)یه بار اون‌موقعی بود که تازه مطلب اجاره‌ی اولین خونه‌ی مجردی رو نوشته بودم رفته بودم به یه شرکت برای یه کاری . ازقضا محل شرکت هم، مثل اون خونه‌مجردی، در گوهردشت کرج بود. رئیس قسمت و دستیار و منشی‌ هر سه خانم بودن. بهم گفتن بشین. هیچ ارباب رجوعی نبود و بایدکارمنو راه بندازن. ولی هر سه سر کامپیوتر مشغول خوندن چیزی و هرهر کرکر بودن. دوسه بار غرغر کردم، خانم رئیس همچین چشم‌غره‌ای بهم رفت که نفسم بند اومد. دستیارش که یه خانم جوون و منشی‌ش هم که یه دختر 18-17 ساله بود دقیقا ادای اونو در می‌آوردن. خلاصه من نشسته بودم و منتظر الاتحویل. ولی مگه کسی تحویلم می‌گرفت. خون خونمو می‌خورد که دیدم وقتی یه جاهای نوشته رو تکرار می‌کنن و هرهر می‌کنن آشناست. الان آرشیوم نیست بگردم پیداش کنم. ولی انگار خانم دکتره خانم صاحبخونه رو با کسی عوضی گرفته بود و می‌گفت صاحب‌خونه‌هه خانم فلانی بوده و پسراش....و غش‌غش می‌خندید. و دستیار و منشی‌ش هم بی‌خودی می خندیدن. جالب اینجا بود که طرف رو اشتباه گرفته بودن. رئیس گفت: عجب زیتون بامزه می‌نویسه. دستیار و منشی هم عین طوطی: آره خیلی بامزه‌ست. و هر سه هر وقت نگاهشون به من می‌افتاد اخمی می‌کردن که یعنی" روتو زیاد نکنی که بازم بگی کارمو راه بندازین. دیرم شده!" منم از شدت هیجان قلبم تاپ‌تاپ می‌زد. از دستشون خیلی عصبانی بودم. بیشتر از نیم‌ساعت منو کاشته بودن و اصلا محلم نمی‌ذاشتن. وسوسه شدم بگم من خود زیتونم. ولی.... نگفتم. نمی‌دونستم چه برخوردی می‌کنن. کارمو زود راه می‌ندازن و معذرت می‌خوان یا سه‌تا از ویزیتورای پرو پا قرصمو از دست می‌دادم:)) چون احتمال دومی بیشتر بود پس نگفتم و با کمی تندی کارمو راه انداختن.نمی‌دونم هنوز هم اینجا رو می‌خونن و یا یادشونه یا نه...
۶- درست همون ساعتی که گفتن آمریکا به بوشهر موشک زده و بعدا معلوم نشد که چی شده، من دعوت داشتم سینما، فیلم صبحانه‌ای برای دو نفر، به کارگردانی مهدی صباغ‌زاده و با بازی خسرو شکیبایی و چکامه‌چمن‌ماه و رامتین خداپناهی و... یه کم زود رسیده بودیم. نمی‌دونم کی یهو این‌خبرو پخش کرد که آمریکا حمله‌کرده. همهمه‌ای در گرفت. یه عده واقعا خوشحال‌شدن و گفتن کاش راست باشه و بزنه ایران رو داغون کنه. انگار خودشون تو کره‌ی مریخ زندگی می‌کردن. یه عده نگران بودن نکنه به زودی هواپیماهای جنگی امریکا برسن به سینما. چند نفرو دیدم که یواشکی از در سینما رفتن بیرون.بامزه‌ترینش صف توالت بود که قبلش هیچکس اون تو نبود و ناگهان صف بزرگی درست شد:)من شنیده بودم با این خبر قیمت دلار میاد پایین نه تنبون ملت!راستی فیلمشم بد نبود. از بازیها خوشم اومد.یکی از دوستان گفت چرا به من خبر ندادی منم بیام.گفتم آخه صبحانه‌ای برای دو نفر بود نه سه نفر:)تو سینما عجب خبرایی بود. واقعا به قول کیوان دیگه نمی‌‌شه حواستو کاملا متمرکز کنی. واقعا یه عده پول می‌دن میان سینما که راحت تو تاریکی کارای بی‌ناموسی بکنن. من و سبیل‌باروتی عمرا ازین کارا بکنیم:)
۷- این‌یکی شماره‌مو حذف کردم. دیدم کلی توش آه‌و ناله‌ست.اسمش بود: بدبختی‌های یک بلاگر... می‌ذارمش برای بعدا...فقط دوسه‌خط اولشو کپی‌می‌کنم(فکر کنم این اولین‌باره که چیزی رو می‌نویسم و پستش نمی‌کنم. انگار دارم پیشرفت می‌کنم:)"تازگی‌ها هر وقت می‌خوام به اینترنت وصل شم، دچار اضطراب عجیبی می‌شم. حس می‌کنم عین چارلی‌چاپلین در فیلم عصر جدید هی تندتند پیچ‌های شل میان طرفم که باید سفتشون کنم..."
۸- چرا شرمنده‌‌م می‌کنید بابا:)دو تا دوست عزیز برام لوگو طراحی کردن. خیلی خیلی ازتون ممنونم. کوروش کمالی این دوتا رو:



و مو(Moe) ملکی این‌یکی که کاریکاتوره و به نظرم خیلی بامزه‌ست:)زیر عکس نوشته: Will be appearing at the Louvre in a 100 years!! :) آره. عمرا...


اسم طرح رو گذاشته:!!:.. walking the oon این oonچیه؟
۹- همسايه‌ها هم شرمنده‌کردن و در طی نوشتنم دوبار زنگ زدن و دو تا شله‌زرد برام آوردن... تا می‌تونید نذر کنيد..ثواب داره... از هزار و يک بلا مصون می‌مونيد:) به شرطی که برای منم بياريد.
۱۰- مجله‌ی اینترنتی گذرگاه شماره ۴۰ منتشر شد...
۱۱- از ژاپن اسلامی شدن پشیمان گشته، مرحمت فرموده ما را آفریقا کنید!
۱۲- وبلاگ'>http://pouyanian.com/?id=1108407074">وبلاگ جايی‌ست برای آنکه خودمان باشيم!

باعچه از بهاری دیگر آبستن است

۱- باغچه از بهاری دیگر آبستن استو زنبور کوچکگل هر ساله رادر موسمی که باید دیدار می‌کند...(شاملو)
۲-راسته؟ یه جا می‌گه انفجار بوشهر٬ مربوط به ساختن سد بوده:) یه جا دیگه می‌گه یه هواپیما باک بنزین‌شو سقط کرده!دلار ارزان شد...نفت گران شد...
۳- وبلاگ ۳۰ثانيه مطالب جالب و خواندنی وبلاگ‌های ديگر را می‌نويسد.
۴- لمپن پرولتاريا به چه کسی گفته می‌شه؟ اگه می‌خوای به عنوان فحش به یکی بگی لمپن٬ اول معنیشو یاد بگیر:)
۵- به به ! پریسا خواننده‌ی خوش‌صدای ایرانی٬ دور اروپا٬ تور عشق راه انداخته:)
۶- مريم‌عزیز'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=487#1221147293">مريم‌عزیز در نظرخواهيم نوشته : (( كميسيون تلفيق مجلس ميليارد ريال از اعتبارات سازمان ميراث فرهنگى و گردشگرى را به حوزه علميه خواهران و ترويج معارف قرآنى اختصاص داده است.همچنين پس از آنكه بخش اعظمى از بودجه سازمان مشاركت زنان به حوزه هاى علميه خواهران اختصاص يافته بود ۱۰ ميليارد ريال ديگر نيز از اين بودجه به سازمان صدا و سيما اختصاص يافته است. ۸۹ ميليارد ريال از اعتبارات تشكل هاى غيردولتى و سازمان ملى جوانان به سازمان تبليغات اسلامى، كانون بسيج جوانان تشكل هاى دينى زنان و حوزه علميه خواهران اختصاص يافته است.از بخش گردشگرى نيز ۱۷ ميليارد ريال براى انجام اردوهاى راهيان نور به نيروى مقاومت بسيج تخصيص يافته است.))مریم جان تو این‌قدر بخیل نبودی... تو این مملکت کی‌ می‌خوره بهتر از اینا؟:)
۷- دختر'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=488#1221147408">دختر ايران هم درباره‌ی مطلب قبلیم نوشته:((از این اتفاق‌ها همه جای دنیا اتفاق می‌افته. این که تقصیر کسی نیست. منم چندروز پیش دستم خورد به ظرف داغ و سوخت٬ تقصیر کسی نبود. یه اتفاق بود. دیگه اینکه درباره‌ی برف هم این‌قدر ناشکر نباشید. از جنبه‌های مثبتش نگاه کنید. برف اومده آدم برفی ساختید٬ اسکی رفتید٬ مدرسه‌ها تعطیل شده حالا هم چند روز دیگه که بهار بیاد و برفا از دماوند به چشمه‌ها سرازیر بشه خوتون این آب زلال و می‌خورید. پس به این چیزا هم فکر کنید و یه‌کم تنک‌فول باشید و به فکر اونایی باشید که جایی هستن که برف نمیاد.)) دختر ایران جان واقعا تحت‌تاثیر قرار گرفتم. ما کلا ملت ناشکری هستیم! مثلا اگه ما دستمون به ظرف داغ بخوره و بسوزه٬ تظاهرات راه می‌ندازیم و از کارخونه‌ی سازنده‌ی ظرف بگیر تا مخترع کبریت شکایت می‌کنیم. واقعا به آب زلال فکر نکرده بودم و همینطور به گل و بلبل که در اثر آب زلال زیاد می‌شن.. و لب جوی و لب یار و گذر عمر... آه... چه مملکت شاعرانه‌ای داریم و قدرشو نمی‌دونیم ما ملت ناشکر خائن...
۸- ایران تی‌وی وبلاگی در مورد برنامه‌های تلویزیون ...
۹- وبلاگ دستیاران پزشکی...
۱۰- مدیار>%20باز%20هم%20دستگیر%20شد...۱۱-%20امشب%20یه‌کم%20وقت%20دارم.%20سعی%20می‌کنم%20تا%20شب%20بشینم%20به%20کامنت‌های%20مطالب%20پیش٬%20بخصوص%20در%20جواب%20داریوش'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=487#1221147281">داریوش عزیز در مورد مجاهدین و... جواب بدم. ببخشید که این‌قدر دیر شد.
۱۲- نظرخواهی مطلب گذشته کماکان آماده‌ی پذيرايی می‌باشد:)
۱۳- تو روزنامه خوندم زنی بعد از ده سال بچه‌دار می‌شه. نذر داشته٬ می‌ره زيارت. وقتی داشتن براش آش‌پشت‌پا می‌پختن. بچه‌هه از بغل یه خانم٬ می‌افته توی ديگ داغ آش و در جا می‌ميره...اگه خانمه این‌قدر معتقد باشه که به خاطر ادای نذر بچه‌شو تنها گذاشته رفته سفر دور٬ باید بگه لابد قسمت بوده. خدا داده و خودشم گرفته!
۱۴- اوه٬ اوه تو وبلاگ دکتر بعد‌از اين سهيل نوشته که يه تازه عروسی اومده با کارد ميوه‌خوری ليزری گربه‌رو دم حجله بکشه اشتباهی زده شوهرشو کشته. به نظر من عروس تقصیری نداشته. لابد دامادزیادی شبيه گربه بوده:)از عروس‌خانم‌ها خواهش می‌کنم اقلا تو سال اول خودشونو کنترل کنن و اين‌قدر خشونت به خرج ندن! بعدا شصت هفتاد سال وقت هست:)
۱۵- اين مطلب حسين درخشان در مورد پن‌لاگ رو هم من تازه ديدم. می‌ديدم از بعضی کامنت‌ها سردرنميارم٬ نگو اين‌طورياست...
۱۶- جواب شبح به حسين درخشان...
۱۷- افشاگری اسامی تمام خائنین عضو پن‌لاگ...

باغچه از بهاری دیگر آبستن است.

۱- باغچه از بهاری دیگر آبستن استو زنبور کوچکگل هر ساله رادر موسمی که باید دیدار می‌کند...(شاملو)
۲-راسته؟ یه جا می‌گه انفجار بوشهر٬ مربوط به ساختن سد بوده:) یه جا دیگه می‌گه یه هواپیما باک بنزین‌شو سقط کرده!دلار ارزان شد...نفت گران شد...
۳- وبلاگ ۳۰ثانيه مطالب جالب و خواندنی وبلاگ‌های ديگر را می‌نويسد.
۴- لمپن پرولتاريا به چه کسی گفته می‌شه؟ اگه می‌خوای به عنوان فحش به یکی بگی لمپن٬ اول معنیشو یاد بگیر:)
۵- به به ! پریسا خواننده‌ی خوش‌صدای ایرانی٬ دور اروپا٬ تور عشق راه انداخته:)
۶- مريم‌عزیز'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=487#1221147293">مريم‌عزیز در نظرخواهيم نوشته : (( كميسيون تلفيق مجلس ميليارد ريال از اعتبارات سازمان ميراث فرهنگى و گردشگرى را به حوزه علميه خواهران و ترويج معارف قرآنى اختصاص داده است.همچنين پس از آنكه بخش اعظمى از بودجه سازمان مشاركت زنان به حوزه هاى علميه خواهران اختصاص يافته بود ۱۰ ميليارد ريال ديگر نيز از اين بودجه به سازمان صدا و سيما اختصاص يافته است. ۸۹ ميليارد ريال از اعتبارات تشكل هاى غيردولتى و سازمان ملى جوانان به سازمان تبليغات اسلامى، كانون بسيج جوانان تشكل هاى دينى زنان و حوزه علميه خواهران اختصاص يافته است.از بخش گردشگرى نيز ۱۷ ميليارد ريال براى انجام اردوهاى راهيان نور به نيروى مقاومت بسيج تخصيص يافته است.))مریم جان تو این‌قدر بخیل نبودی... تو این مملکت کی‌ می‌خوره بهتر از اینا؟:)
۷- دختر'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=488#1221147408">دختر ايران هم درباره‌ی مطلب قبلیم نوشته:((از این اتفاق‌ها همه جای دنیا اتفاق می‌افته. این که تقصیر کسی نیست. منم چندروز پیش دستم خورد به ظرف داغ و سوخت٬ تقصیر کسی نبود. یه اتفاق بود. دیگه اینکه درباره‌ی برف هم این‌قدر ناشکر نباشید. از جنبه‌های مثبتش نگاه کنید. برف اومده آدم برفی ساختید٬ اسکی رفتید٬ مدرسه‌ها تعطیل شده حالا هم چند روز دیگه که بهار بیاد و برفا از دماوند به چشمه‌ها سرازیر بشه خوتون این آب زلال و می‌خورید. پس به این چیزا هم فکر کنید و یه‌کم تنک‌فول باشید و به فکر اونایی باشید که جایی هستن که برف نمیاد.)) دختر ایران جان واقعا تحت‌تاثیر قرار گرفتم. ما کلا ملت ناشکری هستیم! مثلا اگه ما دستمون به ظرف داغ بخوره و بسوزه٬ تظاهرات راه می‌ندازیم و از کارخونه‌ی سازنده‌ی ظرف بگیر تا مخترع کبریت شکایت می‌کنیم. واقعا به آب زلال فکر نکرده بودم و همینطور به گل و بلبل که در اثر آب زلال زیاد می‌شن.. و لب جوی و لب یار و گذر عمر... آه... چه مملکت شاعرانه‌ای داریم و قدرشو نمی‌دونیم ما ملت ناشکر خائن...
۸- ایران تی‌وی وبلاگی در مورد برنامه‌های تلویزیون ...
۹- وبلاگ دستیاران پزشکی...
۱۰- مدیار>%20باز%20هم%20دستگیر%20شد...۱۱-%20امشب%20یه‌کم%20وقت%20دارم.%20سعی%20می‌کنم%20تا%20شب%20بشینم%20به%20کامنت‌های%20مطالب%20پیش٬%20بخصوص%20در%20جواب%20داریوش'>http://z8un.com/mt-comments.cgi?entry_id=487#1221147281">داریوش عزیز در مورد مجاهدین و... جواب بدم. ببخشید که این‌قدر دیر شد.
۱۲- نظرخواهی مطلب گذشته کماکان آماده‌ی پذيرايی می‌باشد:)
۱۳- تو روزنامه خوندم زنی بعد از ده سال بچه‌دار می‌شه. نذر داشته٬ می‌ره زيارت. وقتی داشتن براش آش‌پشت‌پا می‌پختن. بچه‌هه از بغل یه خانم٬ می‌افته توی ديگ داغ آش و در جا می‌ميره...اگه خانمه این‌قدر معتقد باشه که به خاطر ادای نذر بچه‌شو تنها گذاشته رفته سفر دور٬ باید بگه لابد قسمت بوده. خدا داده و خودشم گرفته!
۱۴- اوه٬ اوه تو وبلاگ دکتر بعد‌از اين سهيل نوشته که يه تازه عروسی اومده با کارد ميوه‌خوری ليزری گربه‌رو دم حجله بکشه اشتباهی زده شوهرشو کشته. به نظر من عروس تقصیری نداشته. لابد دامادزیادی شبيه گربه بوده:)از عروس‌خانم‌ها خواهش می‌کنم اقلا تو سال اول خودشونو کنترل کنن و اين‌قدر خشونت به خرج ندن! بعدا شصت هفتاد سال وقت هست:)
۱۵- اين مطلب حسين درخشان در مورد پن‌لاگ رو هم من تازه ديدم. می‌ديدم از بعضی کامنت‌ها سردرنميارم٬ نگو اين‌طورياست...
۱۶- جواب شبح به حسين درخشان...
۱۷- افشاگری اسامی تمام خائنین عضو پن‌لاگ...

مصائب برف در ایران

این روزها هر جا می‌روی، هرچه می‌شنوی یک‌جوری با برف در ارتباط است. اگر هم نباشد ربطش می‌دهند. صبح که از در خانه می‌آیی بیرون دورو برت فقط برف است.

خیابان‌ها را نمک و شن درشت و قلوه سنگ ریخته‌اند، ولی کوچه‌ها بخصوص آن‌هایی که خاله و عمه‌ی یدم‌کلفتان شهر تویش زندگی نمی‌کنند هنوز پراز برف و یخ است. کوچه‌خیابان‌هایی که فقط جای لاستیک یک ماشین را دارند. دو طرفه هستند، ولی فقط یک ماشین می‌تواند از آنها عبور کند. حالا اگر دو ماشین روبه‌روی هم با هم پیدایشان شود بستگی دارد زور کدام طرف ‌بچربد. اگر پسر سوسولی باشد که سوار ماشین اهدایی پدرش باشد با یک اخم ‌تو که تازگی‌ها یاد گرفته‌ای و کاربردها دارد، معمولا ماست‌ها را کیسه می‌کند و می‌رود در راه پارکینگ خانه‌ای منتظر تو می‌ماند بگذری. و تو با لبخندی فاتحانه می‌گذری. ولی اگر طرف راننده‌ی سبیل کلفت یک مینی‌بوس باشد تو مجبوری با دیدن گره‌ی ابروان پرپشت لوطیانه‌اش جا بزنی.

بعد این‌قدر در دست‌اندازها و حفره‌هایی که در یخ ابجاد شده می‌افتی که ماشین به تلق تولوق می‌افتد.

زنی می‌خواسته به پارکینگ خانه‌اش برود، ماشینش را درست متقاطع با کوچه گذاشته و دارد با موبایل حرف می‌زند. راه را کاملا بسته‌. جلویش پارکینگ خانه‌اش است که از برف پاک است، و پشتش کپه‌های بزرگی از برف. چند دقیقه‌است دارد با موبایلش حرف میزند و قاه‌قاه می‌خندد. هر چه علامت می‌دهی که دیرت شده، اهمیت نمی‌دهد و تازه به تو اخمی می‌کند و به گفتگوی خندانش ادامه می‌دهد. و بدون اینکه نگاه کند با انگشت شست به پشت ماشین که کپه‌های برف است اشاره می‌کند. یعنی حرف زیادی نزن و بیا از پشتم برو.

پشت سر چند ماشین دیگر آمده‌اند و بوق می‌زنند. زن اصلا اهمیتی نمی‌دهد. حوصله جر و بحث نداری و می‌‌گویی اللله، از توی برف‌‌ها می‌روی انشالله که رد می‌شوی و مثل یک قهرمان راه را برای رانندگان پشتی آماده می‌کنی. و گاز می‌دهی. اولش همه چیز خوب پیش می‌رود ولی بعد عین ... در برف گیر می‌کنی. عصبانی از ماشین بیرون می‌آیی. همه‌ی رانندگان پشت سری هم پیاده می‌شوند. زن که احساس می‌کند اوضاع دارد خراب می‌شود با عجله موبایلش را قطع می‌کند و پیاده می‌شود. و هنوز اعتراضی نکردی، یک چیزی هم طلبکار است، " واه... حالا مگه چی شده؟" می‌گویی اگر زودتر به پارکینگ رفته بود اینجوری در برف گیر نکرده بودی. از سه مردی که از ماشینشان پیاده شده‌اند دوتایشان مجذوب تیپ مکش‌مرگ‌مای زن و موهای های‌لایت‌شده فانتزی و ماشین سی‌چهل میلیونی‌اش شده‌اند ( نوک و پاشنه‌ی تیز کفش خانم قلب آنها را نشانه‌رفته است٬) با نیش باز می‌گویند اشکالی ندارد،حالا چیزی نشده.
آنها ترجیح می‌دهند فعلا با زن گپ بزنند. اما یکی‌ دیگر که مثل من کار و بارش دیر شده اعتراض می‌کند که وای... کی‌ملت ما به جای کلاس‌بازی و قرتی‌بازی فرهنگ‌سازی یاد می گیرند. آسمان که به زمین نمی‌آمد که می رفتی چندمتر جلوتر در پارکینگ خانه‌ات با موبایلت حرف می‌زدی.

هر سه مرد ماشینت را هل می‌دهند. نه تنها ماشین از برف بیرون نمی‌آید که هر چه استارت می‌زنی دیگر روشن هم نمی‌شود . زن هم فعلا به‌جای اینکه ماشینش را بردارد فاتحانه با لبخندی به تماشا ایستاده. مرد معترض به زن پرخاش می‌کند که برود تو. زن از ترسش سوار می‌شود و با یک نیش گاز ماشین را به پارکینگ می‌برد.
مرد معترض می‌رود و دو مرد مهربان می‌مانند برای کمک و گاهی نیم‌نگاهی به در خانه‌ی زن دارند.

به کارت نرسیدی و مجبوری ماشین را به تعمیرگاه مجاز ببری. در آنجا کارگران 14 تا 18 ساله مشغول به کارند. در محیطی بسیار سرد. همه می‌لرزند. تو هم می‌لرزی. یک بخاری گازی خودشان ساخته‌اند گذاشته‌اند وسط. یک چراغ خوراکپزی روی زمین و یک بشکه‌ی بزرگ قیر رویش. شلنگ گاز هم از زیر پا رد شده و این شده یک بخاری استاندارد. تازه می گویند تا امروز صبح گاز نداشته‌اند و الان هم گاهی گاز قطع می‌شود و باید مواظب باشند که وقتی دوباره گاز وصل می‌شود به موقع کبریت بزنند وگرنه تعمیرگاه روی هوا می‌رود. بخاری ابداعی نه ترموکوبل دارد نه شیرگاز. شیر آب تعمیرگاه با وجود عایق بندی شدید، از سرمای دیشب ترکیده و آب هم ندارند.

ماشینت به چند وسیله احتیاج دارد ولی آنها هیچکدامشان را ندارند. کارفرما دلش نمی‌آید و اصلا در مرامش نیست که یک دختر را به دنبال وسیله بفرستد و یکی از شاگردانش را می‌فرستد.

آنقدر سردت است که دلت می‌خواهد همان بخاری استانداردبشکه‌ای را بغل کنی. یک‌هو یکی از کارگران نوجوان می‌خندد که خانم پالتویت سوخت.
بوی سوختگیش هم بلند شده و تو حالی‌ات نشده. چند جایش سوراخ شده و هنوز دود از آن سوراخ‌ها بیرون می‌آید. ماه پیش پدرت این پالتوی کوتاه خوشگل را برای روز تولدت خریده بود و غیر از این دیگر چیز درست حسابی نداری. تا وسیله بیاید و ماشین درست شود 5 ساعت می‌گذرد و تو و کارگران با هم لرزیده‌اید. اما کلی حرف در مورد برف اخیر ازشان می‌شنوی که چقدر در رشت سقف خانه‌ها ریخته، چون برای باران طراحی شده‌بودند نه برف. گاز برای گرم کردن وپخت نان ندارند. بیل و کلنگ در آنجاها شده بیست‌سی هزار تومن. پارو شده 25 هزار تومن. پارو کردن پشت‌بام‌ها هر خانه 300 هزار تومان(در روزنامه‌ها هم همین قیمت‌ها نوشته شده). و آرزو می‌کنند که کارفرمای عصبانی بهشان مرخصی بدهد تا آنها بیل‌و کلنگ و نان ببرند رشت بفروشند و چند پشت‌بام پارو کنند و به اندازه‌ی حقوق یک‌سالشان را درآورند و برگردند.
کارگر نوجوان وسیله‌ها را پیدا کرده و همه که دلشان برای پالتوی سوخته‌ و لرزیدن‌هایت از سرما می‌سوزد سعی در درست کردن ماشین می‌کنند.
کلی برای مخارج ماشین پیاده می‌شوی، اما خودت سواره و پالتو سوخته و خسته به سمت خانه می‌روی. یادت می آید عصر است و هنوز ناهار نخورده‌ای. به نانواییِ اول که می‌روی. می‌بینی که یادداشتی نوشته که "به علت قطعی گاز تعطیل می‌باشد."
نانوایی دوم از صف طویل جلویش معلوم است که باز است. ولی از غرغر مردم می‌فهمی که نان‌هایش مثل همیشه نیست. یا سوخته است یا خمیر. می‌فهمی که شدت گاز هی کم و زیاد می‌شود. نانوا عصبانیست و می‌گوید کاش باز نمی‌کرد و مثل نانوای دیگر می‌بست و راحت می‌شد و آبرویش با این نانها نمی‌رفت. مردم عصبانی‌اند و هر چه فحش بلندند به حکومت و دولتی‌ها می‌دهند. بازار شایعات داغ است. مردی صبح رفته بیمارستان ملاقات کسی، دیده که گر و گر دست‌شکسته و پاشکسته و سر شکسته می‌آوردن بیمارستان. روی برف و یخ لیز خورده‌اند.
از مردم رشت می‌گویند و اینکه مسئولینش خیلی دیر جنبیده‌اند. از اینکه هر مسئولی اول به فکر خود و خانواده‌ی خود و بعد به فکر فامیل‌ها و هم‌پالکی‌های خودش هست. می‌گویند در همین محل تمام کوچه‌هایی که لودر و گریدر رفته برفها را پاک کرده، خانه‌ی مادرزن یا عمه خاله‌ی مسئولین است و مرد اسم کوچه و شماره پلاک خاله‌ها و عمه‌ها را می‌دهد و بقیه تأیید می‌کنند.
از قلوه‌سنگ‌هایی می‌گویند که به جای شن و نمک در خیابان‌ها ریخته‌اند و باعث خرابی فنر و پولوس ماشین‌ها می‌شود( یادت می‌آید که تعمیرکار گفته پلوس ماشین تو هم به خاطر این چاله‌های یخی،‌عمرش در حال پایان است و علت تلق تولوق ماشینت هم همین است.)
از تعداد کسانی می‌گویند که به علت قطع و وصل شدن گاز و روشن بودن اجاق و شومینه و بخاری گازی، گاز در خانه پیچیده و دچار آتش سوزی یا مسومیت شده‌اند.
از کسانی‌می‌گویند که از شدت سرما دچار ذات‌الریه شده‌اند و هیچ وسیله‌ی گرمازایی ندارند. بیشتر‌ی‌ها علاءالدین و والورهایشان را در زلزله‌ی رودبار یا بم به زلزله‌زدگان بخشیده‌اند و به فکر چنین روزهایی نبوده‌اند.

شب با هر کس تلفنی صحبت می‌کنی از برف و یخ و سرما و قطعی گاز و آتش سوزی می‌گوید. هر کسی خبر بدی دارد. یکی عمه‌اش پایش شکسته. یکی مادرش زمین خورده و نمی توانند دست شکسته‌اش را عمل کنند چون ناراحتی قلبی دارد...
خبر مرگ آرتور میلر، آتش‌سوزی مسجد ارک، در آتش سوختن یک‌مدرسه‌ی دیگر در بجنورد، محاصره‌ی بیش از 900 روستای اطراف رشت در برف، نداشتن مایحتاج غذایی و گرمایی اعصابت را به هم می‌ریزد.

همان‌شب باید داستانی که چند وقت است رویش کار می‌کنی، تمام کنی و فردا تحویل دهی. سعی می‌کنی مشکلات و غصه‌ها را فراموش کنی وبر اعصابت مسلط باشی ویک داستان نیمه‌رمانتیک که حرف‌هایت را هم در بین جملاتش تنیده‌ای بنویسی و به هزار ضرب و زور یک هپی‌اند و پایان امیدوارانه برایش جور می‌کنی. ساعت 2 صبح داری خط آخر را تایپ می‌کنی که یک‌هو برق می‌رود. محکم می‌زنی بر فرق کله‌ات، چون اصلا یادت رفته دکمه‌ی ذخیره را فشار دهی. همه چیز پریده.
یکی دوساعت عین عزادارها می‌نشینی.
ساعت 5/6 برق می‌آید. پس در محل‌شما یواشکی وقتی مردم خوابند برق را قطع می‌کنند. پس علت یخ کردن شب‌ها با وجود پوشیدن چند ژاکت و انداختن چند لحاف و پتو همین است؟

سعی می‌کنی دوسه ساعت بخوابی.
صبح اول زنگ می‌زنی ماجرا را خبر می‌دهی که چه برسرداستان آمده.
بعد باید به بانک بروی و قسطی را پرداخت کنی که آخرین روز موعدش است. از فردا به آن جریمه تعلق می‌گیرد. و همینطور قبض برق و تلفنی که عقب افتاده‌اند و تازه یادت آمده. اما در بانک برق نیست و کامپیوترها کار نمی‌کنند. مردم همه در حال شایعه‌پراکنی و فحش و دشمنی با نظام اسلامی هستند و کارمندان بانک هم همدلی می‌کنند.
در کوچه‌ی پربرفی دم‌جنبانکی را می‌بینی که خیس و خسته روی کپه‌ای از برف نشسته، یعنی در واقع ایستاده. دلت پر از محبت به او می‌شود و برای چند ثانیه دردسرهایت را فراموش می‌کنی.دوربینت را در می‌آوری عکسی از او بگیری. انگار جانی می‌گیرد و روی کپه‌ برفی دیگر می‌نشیند. خیلی یواش می‌روی روبه‌رویش و دوباره تا می‌خواهی دکمه را فشار دهی دوباره می‌رود جایی دیگر. و صدبار دیگر این کار را تکرار می‌کند. بازی‌اش گرفته پدرسگ. دلت می‌خواهد دوبامبی بزنی بر ملاجش تا آرام بگیرد، ولی یادت می‌آید که اولا تو طرفدارحقوق حیواناتی و دوما عکس یک دم‌جنبانک له‌شده چندان جذابیتی ندارد.
متوجه می‌شوی مدتی‌‌است که پسری در چند متری‌ات نظاره‌گر سوتی‌هایت است و انگار داردفیلم کمدی می‌بیند،‌نیشش تا بناگوش باز است. کنف شده راه می‌افتی و می‌روی.
در تاکسی هم همه‌ی حرف‌ها در مورد برف و تبعاتش و بی‌کفایتی دولت است. از سرما و مریضی‌ها. بی‌گازی و بی‌برقی. از اینکه امسال نه دهه‌ی زجر را توانستند درست و حسابی برگزار کنند و نه دهه‌ی محرم!
می‌گویند هیچ‌سالی را یاد ندارند که مسجد‌ها و تکایای شهر این همه خلوت باشند.
می‌گویند در کرج دو تکیه‌ی بزرگ و اسم‌ورسم‌دار بعد از دوشب مراسم نیم‌بندَ تعطیل شده‌اند.
می‌گویند تکایایی هم که گازی برای پختن نذری نداشته‌اند کسی نمی‌آید چون بیشتر غرض نذری خوردن‌است و وقتی خبر از قیمه نباشد تکیه به چه دردی می‌خورد.
و البته در مورد آتش‌سوزی مسجد ارک می‌گویند. از ۶۰ کشته و ۳۰۰ زخمی.
اینکه در ایران هیچ استانداردی رعایت نمی‌شود.
اینکه هنوز نمی‌دانند دربِ مکان‌های عمومی باید رو به بیرون باز شود نه داخل، که در اثر ازدحام به جای اینکه باز شود، بسته‌تر شود. اینکه دلیل آتش‌سوزی خانمی‌بوده که زیر چادر پلاستیکی‌اش والور روشن کرده تا گرمش شود. ولی دولت دارد دنبال دست‌هایی از آستین استکبار جهانی بخصوص اسرائیل می‌گردد. اینکه لابد آخرش دکمه‌‌سر‌آستینی به شکل ستاره‌ی داوود در بقایای آتش‌سوزی پیدا می‌شود و همه چیز به خیر و خوشی(!) تمام می‌شود.
اینکه کشته شدگان احتمالا از صد نفر می‌گذرد. چون در ایران امکانات درست حسابی برای درمان سوختگی نیست و سوختگان بیش از 60٪ محکوم به مرگند.

قول داده‌ای که یکی از شاگردان زبانت که در المپیاد مقام آورده به مدرسه دهخدا برای امتحان المپیاد ببری. در حیاط پشت در سالن‌های امتحان بین اولیا بچه‌ها بحث است. مرد بد صدای زمختی با بلندگو داد می‌زند که اگر شما در حیاط بایستید امتحان بچه‌ها برگزار نمی‌شود. او می‌خواهد تجمع آنها را بر هم بزند. هر چه داد می‌زند کسی اهمیت نمی‌دهد. فکری به خاطر مرد بدصدا می‌رسد. داد می‌زند اگر اینجا بایستید قندیل‌های روی پشت‌بام جدا شده و روی سرتان می‌افتد. ناگهان جان‌دوستان٬ همه فرار می‌کنند.

روبه‌روی مدرسه‌دهخدا بانک سپه مرکزی تازه تعطیل شده. مردی دارد خواهش می‌کند که از حسابش پول بردارد. پسرش را به بیمارستان برده . حالش خیلی بد است و تا پول نبرد بستری‌اش نمی‌کنند. از داخل علامت می‌دهند که برود کشکش را بسابد. مرد به جای التماس شروع به فحش دادن می‌کند و تهدید می‌کند اگر بلایی سر پسرش بیاید دنیا را روی سرشان خراب می‌کند.

سر ِکار هم همه‌اش بحث‌ است و شایعاتی که به نظر درست می‌آید...

شب که می‌خواهی داستان را دوباره بنویسی،‌ بدون اینکه بخواهی در هر جمله‌اش تکه‌ای بار مسئولین حکومتی کرده‌ای .و بیشتر قهرمان‌های داستان معترض هستند.و هر کار می‌کنی نمی‌توانی اندش را هپی کنی.
و هر کار می‌کنی نمی‌توانی مطلب درست حسابی برای وبلاگت بنویسی.
و هر کار می‌کنی می‌فهمی نه بابا... تو این‌کاره نیستی! همان خودمانی بنویسی بهتر است...
و وقتی بر می‌گردی مطلبت را وجب می‌کنی می‌بینی فرق نمی‌کند٬ چه خوشحال باشی و چه ناراحت، در هر صورت فکت کار می‌کند...

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳

تجمع 22 بهمن

۱- با خویشتن می‌گفت
"می‌رسم فردا به رویاهای دور از دست"
پای می‌کوبم ز شادی
بانگ بر می‌آورم
این است آزادی.
لیک از تکرار فرداها و فرداها
خسته‌ و افسرده می‌گوید:
"وه! که ره
صعب است و طولانی."
کاش زین افزون نگردد غم
مایه‌ی یأسش نباشد کاش
تا برآرد بانگ:
"ای دریغ و درد!
می‌زدم عمری قدم
در کوچه‌ی بن‌بست."...
(محمد مفتاحی)

2- اعتراف
هر کی پشتم هر چی می‌خواد بگه... اما من اعتراف ‌می‌کنم که دیروز 22 بهمن از صبح رفتم بیرون! پیش خودم گفتم چرا من همیشه باید از مردم جدا باشم؟! مگه من کی‌هستم که بخوام بر علیه خواست مردم کاری بکنم؟ مگه من تافته‌ی جدابافته هستم؟ رفتم و در خیل مردم خودمو حل کردم. مستحیل شدم. تو مردم گم شدم! آه...
حتی درد پای زخمی‌م رو فراموش کردم، انگار معجزه‌ای اتفاق افتاده بود...
ماشالله، چشم حسود کور، چقدر هم اومده بودن. همه هم راضی و خوشحال. از مرد و زن و کودک و پیر. من چرا تاحالا 22 بهمن نمی‌رفتم بیرون؟ مگه مرض داشتم؟ نه بابا. برای اینکه هیچوقت این‌طوری برف نیومده بود.
وقتی دیزین با پای خودش میاد اینجا، مگه می‌شه نرفت! تا رسیدم اولین جمله‌ای که به نظرم رسید بگم این بود: ا... راهپیمایی 22 بهمن امسال اومده اینجا؟( شمالی‌ترین نقطه‌ی بلوار طالقانی) و هرکی شنید با قهقهه گفت آره!
هر کسی یه وسیله آورده بود: یکی تیوپ ماشین،‌ یکی لاستیک کف ماشین، یکی سفره‌ی خونه‌شو آورده بود با دیگران تقسیم می‌کرد. یکی نایلون، یکی کیسه زباله، بعضی‌ها سینی، بعضی‌ها خودشون سورتمه و... ساخته بودن. دوست‌دختر پسرا بی‌هیچ مزاحمی دلی از عزای توبغل‌هم نشستن درآوردن(به بهانه‌ی باهم سُرخوردن). زن‌و شوهر و بچه‌ها هم با هم کیف می‌کردن، مسن‌ترها هم تو ماشین نشسته بودن و باقالی و لبوی داغ و آش رشته و چایی می‌خوردن و گاهی کوچیکترا رو صدا می‌کردن تا باهاشون تو خوردن شریک شن. از همه‌ی ماشین‌های پارک شده موسیقی‌شاد پخش می‌شد. لباسها همه رنگارنگ. همه خنده بر لب.
بعضی پسرا دوست‌دخترشون رو با شال‌گردن روی زمین می‌کشیدن و دختر‌ها غرق شادی و خنده می‌شدن. خوشحالم که ملت ما دارن شادی‌کردن رو یاد می‌گیرن. چون استثنائا هیچ حزب‌اللهی اونجاها نبود هر چی دلشون می‌خواست می‌گفتن. بعضیا شعار هم می‌دادن. و هیچکس هیچکس رو دعوا نمی‌کرد. پسر موژل زده و خوش‌تیپی موقعی که با سرعت از تپه‌ای میومد پایین داد زد: درود برشاه. و همه خندیدن. نه کسی تأییدش کرد و نه اخمی کرد. یکی دیگه درود بر کشوری گفت و باز همه خندیدن. هر کسی آرزوهای خودش رو داد می‌زد یا شوخی می‌کرد. چیزی که برام مسلم بود این بود که تعداد ماها بیشتر از تعداد اونایی بود که تو خیابون داشتن شعارهای اجباری و تحمیلی می‌دادن.
- یه چیزی که برام جالب بود این بود که دم مجسمه‌ی کوهنوردی پسری 19-18 ساله(موهاش تا وسط گردنش بود و هدبند سفیدسرش بود) داشت به دوستانش می‌گفت: زیتون کوش؟ یعنی ممکنه بین اینا باشه؟! و یه سری دختر رو در دور نشون داد. البته باز یه درصدی گذاشتم که ممکنه یه نفر آشناشون اسمش زیتون باشه. ولی وقتی وسطای پیست روی تپه‌ی سمت چپ با حروف لاتین شبیه آدرس سایتم نوشته‌بودن z8un. خوشحال شدم که یه عده به دعوت من اومده بودن. البته ببخشید که نشد پذیرایی کنم:)
- وقتی 5 تا پسر حدود 20 ساله که همه‌شون موهای کمندشون تا کمرشون می‌رسید، اومدن تو پیست، تقریبا توجه همه‌ی دخترا بهشون جلب شد.
- راستی... توجه داشته باشید که: قهوه خونه‌ی دم کوه، دکه‌ی دم مجسمه و کانتینرِ بالای قله، همگی دست بسیجی‌هاست. البته به خاطر اینکه فکر می‌کنن کسی نمی‌دونه، عکس‌العملی نسبت به حرکات مردم نشون نمی‌دن. فقط مواظب اوضاع هستن!
- شنیدم دیشب ساعت 10، چندتا سرباز به بهانه‌ی زخمی شدن یه نفر رفتن اونجا و پسرایی که با تیوپ سُر می‌خوردن کتک زدن و تیوپاشون رو با چاقو پاره کردن ولی مردم هوشون کردن و اوناهم رفتن.

3- نمی‌دونم چرا حس می‌کنم امسال سال خوبی برای مردم خواهد بود. به قول مسن‌ترها: ننه، دلم خیلی روشنه!

4- چند شب پیش، تو ماهواره مجاهدین رو نشون می‌دادن. فکر کنم به مناسبت انقلاب 22 بهمن کنسرت داشتن. کیفیت صدای خواننده‌ها و اجرای نوازنده‌ها و موسیقی که اکثرا سرودهای زمان انقلاب بود٬ به نظرم خیلی خوب بود. همینطور لباسها که اکثرا نظامی بود خیلی تروتمیز و خوش‌رنگ بودن.
فقط چیزایی که خیلی اذیتم کرد اینا بودن:
- عکس بزرگ مریم خانم و مسعود خان رو در قاب‌های خیلی بزرگی گذاشته بودن و تا انتهای برنامه تموم افراد به طرف اونا خبردار وایساده بودن. مریم با آرایشی ملایم و خنده‌ای برلب و با اعتماد به نفس به دوربین نگاه کرده بود. ولی وقتی به چهره‌ی‌ خانم‌‌های مجاهد نگاه کردم هیچکدوم آرایشی نداشتن، حتی یه تار مو از زیر روسری‌هاشون بیرون نبود، چهره‌ها به نظرم خسته و عصبی بود. صف دختران 18 ساله با زنان 70 ساله یکی بود. احساس می‌کردم همه از ایستادنِ مدام خسته‌ن. چرا باید موسیقی رو ایستاده گوش می‌کردن؟ این وسط به نظرم رسید بعضی‌ها مشکل دیسک کمر دارن. یا‌آرتروز زانو. این میون چند خانم دیدم که ظاهرا دچار راشیتیسم و پاپرانتزی بودن و یا پرانتزِ برعکس. دلم می‌خواست بهشون صندلی تعارف کنم.بعدش چرا آدم باید روبه‌روی قاب عکسی خبردار وایسه؟ این یه نوع بت‌پرستی نیست؟ چه‌طوری مریم و مسعود این اجازه رو به خودشون می‌دن با مردم این‌جوری برخورد کنن؟
- وقتی سرود چاپلوسانه‌ای برای مریم جون خوندن، دیگه حالم بد شد و کانال رو عوض کردم. آخه قبلش چقدر سرودهای ضددیکتاتوری خونده بودن و برعلیه بت‌پرستی و کیش شخصیت! دیکتاتوری می‌تونه چقدر حالت‌های مختلف داشته باشه.

5- تبرمرد عزیز یه لوگوی زیبا برای وبلاگم درست کرده. خیلی ممنونم ازش.



خیلی وقته می‌خوام قالب و لوگومو عوض کنم. دنبال یه قالب ساده‌ی نارنجی‌ام. نه به پررنگی قالب قبلیم. نارنجی لطیف. نگووو!!!:)

6- یکی از دوستان نوشته آرشیوم فقط سه‌ماهش میاد. امتحان کردم برای خودم هم نمیومد. برای شما هم همینطوره؟

7- جشنواره‌ی فیلم فجر تموم شد و من هیچکدومشو نتونستم برم ببینم. بخصوص که کلی بلیت مخصوص میهمان هم داشتم و به خاطر برف و ترافیک ناشی از اون، همه‌شون باد کردن. حیف شد.
از مطالب خسرو نقیبی و بابک غفوری‌آذر دو منتقد سینماییِ وبلاگ‌نویس در روزنامه‌ی شرق خیلی استفاده کردم. به نظرم این دوتا خیلی خوب اخبار سینمایی جشنواره رو پوشش داده بودن.
امسال از بازیگران نقش اول٬ پرویز پرستویی و فرشته صدر عرفانی (همسر کامبوزیا پرتوی) انتخاب شدن. شنیدم فرشته در فیلم شوهرش که اسمشو همین الان فراموش کردم ، عالی بازی کرده...
جای خیلی از کارگردان‌ها و بازیگرا امسال خالی بود.

8- یکی از وبلاگای شخصی که خیلی دوست دارم وبلاگ ویولته! راجع به ماجراهای زندگیش و عشقش می‌نویسه.
ویولت با نوشتنش امید و افکار مثبت رو در دل خواننده‌هاش تزریق می‌کنه... عین آمپول: )
با امیدش در خلال نوشته‌هاش آشنا شده بودیم. افکارش، انسانیتش...
و حالا...امید خودش وبلاگ زده... مبارکه:)

۹- حدود ۳۰ ساله که هوا اين‌قدر سرد نشده. متاسفانه در بعضی مناطق گاز قطعه. درسته اين به علت بی‌کفايتی ارگان‌هاست٬ ولی ما می‌تونيم با کمی صرفه‌جويی کمک کنيم که خونه‌ی انسان‌های دیگه هم مثل خونه‌ی ما گرم بشه. ای اونايی که تو همه‌ی اتاق‌هاشون رادياتور شوفاژ دارين٬ نمی‌شه اين يه مدت رو شومينه روشن نکنيد؟ والا برای سلامتی‌تون هم ضرر داره. علاوه بر گاز زيادی که مصرف می‌شه‌٬ تموم اکسيژن هوای اتاق رو می‌گيره.

پیشنهاد علی‌رضا دوستدار و الهی قمشه‌ای

۱- در وبلاگ علی تمدن مطلبی ديدم به نام: آلبوم ضد جنگ٬ محصول جديد وبلاگستان فارسی!
موضوع از این قراره که علی‌رضا دوستدار٬ آلبوم عکسی در وبلاگ ضد جنگ No War on Iran درست کرده که...
چرا دارم زور می‌زنم . خودش که بهتر گفته. از زبون خودش بشنويم:)
" اخيرآ توی وبلاگِ No War on Iran يک آلبوم عکس راه‌اندازی کرده‌ايم برای مقابله با جنگِ تصويری‌ای که در رسانه‌ها عليه ما راه انداخته‌اند. اگر می‌خواهيد شما هم شرکت کنيد، عکس‌های خودتان را همراه با پيام‌هايتان (ترجيحآ به انگليسی، ولی اگر نمی‌توانيد، به فارسی بنويسيد و ما برايش زيرنويس می‌زنيم) به آدرس info [at] nowaroniran [dot] com بفرستيد. ديگران را هم تشويق کنيد که عکس بفرستند. ايده‌ی اين کار برگرفته از وب‌سايتِ sorryeverybody.com است که در آن چندين هزار آمريکايی با فرستادنِ عکس‌ها و پيام‌های شخصی‌شان از مردمِ دنيا به‌خاطر انتخاب‌شدنِ مجددِ بوش عذرخواهی کردند (حتمآ اين وب‌سايت را ببينيد، نکاتِ خيلی جالبی دارد). اين وب‌سايت چند ماه پيش سروصدای زيادی به‌پا کرد و توجه خيلی از رسانه‌های بزرگ را جلب کرد. ما هم می‌خواهيم اگر بشود يک همچين کاری بکنيم، تا بقيه‌ی دنيا ببينند و بشنوند که برخلافِ چيزی که شايد تا حالا شنيده‌اند، ما نه تنها از بوش خوشمان نمی‌آيد، که از او متنفريم و چکمه‌ی کثيفِ هيچ سرباز ملعونِ آمريکايی يا انگليسی يا هر کشور ديگر را هم توی کشورمان تحمل نمی‌کنيم.
عکس‌هايی که می‌فرستيد فقط دو شرط بايد داشته باشد:
اول اين‌که مخالفِ جنگ باشد، و دوم اين‌که متعلق به خودتان باشد (به اين معنی که يا عکسِ خودِ شما باشد - که البته خيلی بهتر است چون چهره‌ی انسانی‌تری به اين کار می‌دهد - و يا اين‌که ساخته‌ی شما باشد و از جای ديگر کپی نشده باشد). اگر قدری خنده‌دار هم باشد که از همه بهتر است، چون باز انسانی‌تر و در نتيجه باورپذيرتر می‌شود."

اين گوی و اين ميدان....
بذار آمريکا بداند٬ ما جنگ نمی‌خواهيم:)
می‌ترسم روزی برسه که همه بگن نور به قبر اینا بباره:)

۲- از بس اين دوسه روز موقع برف‌بازی مردم گفتن ایشالله امسالاينا رفتنی‌ان٬ امشب تا صدای تاپ و توپ و بمب و تیر و تفنگ و اینا شنيدم پيش خودم فکر کردم ٬ عجب ملت بابخاری داريم ٬ آفرین٬ چه زود شروع کردن:) چرا به من نگفتن؟!
داشتم برای خودم خيالات می‌بافتم و لنگ لنگان از زخم سرسره‌بازی می‌رفتم کنار پنجره ببينم صدای اين درگيری‌ها از کجا مياد که با ديدن نورهای فشفه‌های جوادی و مدل قديمی(مال زمان هوخشتره) يادم افتاد هميشه شب ۲۲ بهمن ازين ترقه‌ها در می‌کنن تا بزرگترايی که در به قدرت رسيدن اين حکومت نقش داشتن رو يه کم خجالت بدن:)
ای کلکا ! امشب که شب ۲۲وم نبود:)

۳- آقا ۲۶ ساله مارو گول زدن!! آی هوار...داد... بی‌داد...
مگه دهه‌ی فجر نبايد ۱۰ روز باشه؟... ۲۶ ساله که ما داريم ۱۱ روز جشن(!) می‌گيريم و خودمون خبر نداريم. از صبح ۱۲ بهمن تا شب ۲۲ بهمن... خودت بشمار ببين !:(
ولی اينا بايد بدانند که زيتون خيلی هوشيارتر از اين حرفاست. و افشا می‌کنه آنچه رو بايد بکنه:) چی‌گفتم:))

۴- در نظرخواهی مطلب چند روز پيش کامنتی ديدم از دوست عزيزی به نام ولگرد. چون اين قضيه رو چند جای ديگه هم شنيده بودم و خودم هم تا حدی باهاش موافقم ، بد نديدم کل کامنتشو کپی کنم:
" زيتون جان
اين کامنت اصلا به پست توارتباط نداره .
من تصادفا امروز به تلويزيون ايرا ن که گويا جام جم اسلامی است و برای ایرانیان خارج از ایران برنامه پخش میکند نگاه ميکردم .
که سخن رانی يک ملای بی عمامه بنام الهی قمشه اي نشان میداد که در جلسه ای در مقابل يک گروه جوان تر.تميز بيچاره ... افاضه کلام میفرمودند!!
این مردک داشت یک مشت آسمان ریسمان به هم میبافت...
گفته هائی قاتی پاتی مثل ترشی هفته بیجار ..
از هم رقم و هر موضوع که از قبیل :شعر و ضرب المثل کلمات قصار و آیه های آسمانی بزبانهای
فارسی وعربي .انگليسی وفرانسه و شواهدی هم ازدکارت.رومی و تورات و انجیل قران.سعدی .حدیث . اخبار واليس در سر زمين عجايب و چه وچه... را بزبان های مختلف!! با لهجه فارسی چاشنی حرفهايش میکرد... یعنی بله بنده بحر العلوم هستم!!
گاهی دوربین روی شنوند گان میرفت که خانم ها از آقایان در آن جلسه از هم جدا نشسته بودند و با دهان باز مبهوت *مرداب *عظیم گفته های منقول این بابا شده بودند ..
گاهی هم دوربین روی بعضی از حانم ها یا ااقایان زوم میشد که داشتند تند تند ار گفته های گهر بار ایشان نت برمیداشتند!!
دلم خیلی برای شنوندگان جوان وحیرت زده و دهان باز مانده افاضات ای بابا سوخت ..
حرکات دست و بدنش و خنده های ملیحش نشان میداد که شاید قبل از سخنرانی هم چند پکی هم زده اند.. چون لول لول بنظر میزسیدند.
چیزی جالبی که در کل گفته هایش دیدم این بوددر تمام حرفهای ایشان که دقت کردم جز یک مشت منقولات چیزی از ایشان نشنیدم .
رومی چنین گفته ...دکارت چنان ... قران چنان گفته ... هگل چنین فکر کرده !!..که هیچ ربطی بهم نداشتند.
خلاصه من که باگوش کردن به ایشان یک کلمه معقول نشنیدم هر چه شنیدم منقول بود ...
بدبخنانه یک مهمان حارجی داشتم که تصادفا خیلی اهل کتاب و شعر و این جور چیز ها است به احترام من او هم کوش می کرد گاهگاه از من میپرسید این اقا راجع به چه حرف میزند علاقه مند بود برایش ترجمه کنم ..
نمیدانستم جوابش را چه بدهم...
فقط خنده ام میگرفت میگفتم هیچی جوک میگوید.
گفت پس چرا تماشاچیان نمیخندند!!
به شوخی گفتم درایران خنده غدغن است!
البته باور نکرد و لی خنده اش گرفت...
زیتون جان در اخر میتونی به من بگی این بابا چکاره است ممنون میشوم..."

ولگرد جان به این تیپ آدمها می‌گن: " سخن‌ران حرفه‌ای" . همونایی که در کشورهای دیگه‌هم هستن و از این راه نون می‌خورن. یه چیزایی مثل آقای دیل کارنگی، بیل کلینتون، گورباچف و... یه چیزایی مثل بازنشستگی‌می‌مونه منتها بیشتر جاهاشون از کار می‌افته و زبان و چانه تا دلت بخواد کار می‌کنه...
منم یادم میاد وقتی می‌رفتم مهمونی و برنامه‌ی الهی قمشه‌ای داشت یه عده هاج و واج جذب حرفای این آقا می‌شدن. می‌دیدم اطلاعاتی داره و در مقایسه با سخنرانی آخوند‌ها که اگه ۵ ساعت می‌نشستی گوش می‌کردی هیچی نداشت٬ این آقا دریای اطلاعات بود.
یادمه اولین بار که حرفای یکی از کارمندای عالی‌رتبه‌ی شرکتی در یه مهمونی شنیدم که می‌گفت: برای شرکتشون خواستن یه سخنران دعوت کنن که هزار تا شنونده داشته٬ کلی مبارزه کرده که اقلا الهی‌قمشه‌ای رو بیارن که کارمندا و کارگرا یه کم دانش و فهمشون بره بالا ٬ بالاخره مدیرعامل رو راضی کرده. تلفن زده به ایشون٬ اولین حرفی که زده گفته ساعتی۱میلیون می‌گیرم. ۳ ساعت می‌کنه به عبارت ۳ میلیون تومن!
حالا کی؟ حدود هفت هشت‌ده سال پیش. اون‌موقع همه چیز خیلی ارزون‌تر از حالا بوده. این آقا می‌گفت اصلا باورم نمی‌شد.
راستش عقیده‌ی منم که زیاد نمی‌نشستم پای صحبتاش عوض شد. خوشم نیومد که کلی چونه زده و گفته خودم رو ارزون نمی‌فروشم( حالا کی گفته بفروشه؟)
این آقا که کمی مذهب بود می‌گفت نمی‌دونم حضرت علی و حضرت محمد هم برای سخنرانی‌هاشون پول می‌گرفتن یا در راه خدا مردم رو ارشاد می‌کردن.
(اینو هم بگم که خواهر الهی قمشه‌ای هر پنجشنبه در کرج در منزل شخصیش سخنرانی می‌کنه اونم مجانی)
تازگی هم شنیدم که قرائتی که خداوکیلی اگه بشینی پای صحبتاش هیچی به اطلاعاتت اضافه که نمی‌شه هیچی٬ کلی هم کم می‌شه. برای ۳ برنامه‌ی سخنرانی تلویزیونی ۲۹ میلیون تومن گرفته.
ایشون تازه هر جا هم که می‌ره با خودش آشپز مخصوص می‌بره و می‌خواد گوش بره و مرغ و... در اختیارش بذارن... بعد از ناهار یا شام هم یه وری(معمولا به سمت چپ) می‌شینن در ماشین مخصوص( این عمل برای نفق معده مستحبه)

من قبول دارم که سخنران حرفه‌ای باید یه جوری اموراتش بگذره و کلا هنرش اینه٬ ولی گرون‌فروشی اطلاعاتی که بیشترشو خود مردم می‌دونن ولی احتیاج دارن یکی هی بهشون یادآوری کنه٬ هم حدی داره!
تکبیر...
آنلاين نوشتن چقدر سخته:( اونم اين وقت شب...

پیست سرسره بازی

1- کرجی‌های عزیز توجه توجه!
پیست سُرخوری از برف در شیب‌های عظیمیه امشب تا صبح و از صبح فردا تا شب در خدمت شماست.(شمالی‌ترین نقطه‌ی بلوار طالقانی)
سُرخوردن با تایرماشین کوچک و بزرگ، حتی کامیون٬ آزاد است.
سُرخوردن با لاستیک، سُفره، با کفش‌های لیز آزاد است.
کلا هر نوع لیزلیزبازی آزاد می‌باشد.
موسیقی و رقص آزاد است. تا چند دقیقه پیش ملت دسته جمعی داشتن کردی می‌رقصیدن:)
کاپشن و کلاه بپوشید و بشتابید:)
امشب یکی از بهترین و خوش‌ترین شب‌های زمستان امسالم بود!
مرسی از باعث و بانیش که با هزار زحمت و با زنجیر چرخ اومد دنبالم و منو برد اونجا...
من برف‌بازی زیاد کرده بودم. ولی امشب شب دیگه‌ای بود:)شادی در کنار مردم.
زن و مرد، دختر و پسر ریختن اونجا:)

-----------
يه نفر همين الان زنگ زد گفت از ساعت ۵ تا همین الان (۱۲:۳۰)در ترافيک اتوبان تهران کرج بوده. يعنی بیش از ۷ ساعت تو جاده‌ی برفی....
همچين برفی تو اين چند سالی که من اينجا بودم سابقه نداشته.
کاميون‌های شن ريزی به سختی از سربالايی‌های شهر بالا مي‌رن و شن می‌ريزن.
----------
پ.ن. عصر فردای دیشب!
انا مصدوم:(
با تيوپ صدبار سر خوردم پايين هيچيم نشد. تازه٬ فکر کنم تيوپ تراکتور بود:)
يهو افتادم تو يه چاله زانوم و ساق پام له شد.. کبود شده و ورم کرده.درد هم داره. فلوس لاموجود! انا مصدوم! شما مواظب باشيد.
ديشب تا صبح حدود يک متر اينجا برف باريد. هيچکس توی محل ما نتونست بره سر کار. هيچ ماشينی نتونست بياد بيرون يا بياد سراغ ما... همی‌جاها با بچه‌محل‌ها رفتيم برف بازی و سرسره‌بازی. کوبيدن اين‌همه برف خيلی سخت بود و آخرش هم.... خوبه يه چند روزی استراحت اجباری:)

ديشب دم‌دمای صبح تو ماهواره يه فيلم نشون داد(فقط دوتا کانال رو می‌گرفت)...
فکر کنم برای اولين بار بود يه فيلم اسرائيلی ديدم. به زبون عبری و با زير نويس فرانسه. از فرانسه هم فقط بن‌ژور و کمان تله‌وو و اويی و اينا رو می‌دونم از عبری هم کن و لو(نه) و ..ياد گرفتم. پس موضوعشو نگرفتم. فيلمشم خيلی طولانی بود و ظاهرا يه فيلم نيمه مستند از روزمره‌گی های يک خانواده‌ی کليمی در اسرائيل ولی به قدری جذبم کرد و به قدری اينا طبيعی بازی مي‌کردن که هنوز در فکرشم. اولاشو نديدم٬ برای همين اسم فيلم هم نفهميدم.
نشون می‌داد يه خانم کلیمی لاغر اندام که یه پسر سه چهار ساله هم داره نسبت به شوهرش سرده و محلش نمی‌ذاره. پدر زن خيلی تلاش می‌کنه اين دوتا رو با هم خوب کنه.
زن گاهی با مربی مهد کودکی که بچه‌شو به اونجا می‌برد درددل می‌کرد و آخراش اون مربيه طی يه جريانی کشته می‌شه. فکر می‌کنم زن از طرف افراد مذهبی کنيسا تحت فشار بود. اونا فکر می‌کردن به شوهرش خيانت می‌کنه... کسی اين فيلم رو ديده؟

بهار آزادی

۱- پریروز که برف شدیدی میومد از یه فرهنگسرا رد می‌شدم که به مناسبت دهه‌ی زجر نمایشگاه گذاشته بود. می‌دونستم یکی از دوستای دوران دانشگاه توش غرفه داره. گفتم بد نیست برم هم اونو ببینم و هم یه سروگوشی آب بدم ببینم چه خبره.
از یه غرفه رد می‌شدم که دختری که با یه دست چادر شو محکم گرفته بود و دماغش که از لای چادر معلوم بود از شدت سرما سرخ سرخ بود٬ شکلاتی بهم تعارف کرد و با لبخند ملیحی گفت: بهار آزادی مبارک!
طفلک غرفه‌ش هیچ وسیله‌ی گرمازایی نداشت و از شدت سرما می‌لرزید. برف هم که همه جا نشسته بود و هنوز می‌بارید. شکلات رو گرفتم و یه فکری به نظرم رسید. به شوخی گفتم:
چی‌چی ِ آزادی مبارک؟
یه کم خودشو جمع و جور کرد و گفت: بهار آزادی! با خنده‌ی موذیانه‌ای به برف و بعد به دست یخ زده‌ش و بخاری که از دهنش بیرون میومد نگاه کردم و سری تکون دادم و گفتم: آهان...بهار. چقدرم بهاره!
دو سه غرفه جلوتر٬ غرفه‌ی دوستم بود. چیزایی که خودش و شوهرش ساخته بودن می‌فروخت. احتیاج مالی دارن. می‌گفت تو این چند روز کلی فروش کرده. بعد از کمی خوش و بش٬ دیدم مشتری داره خودمم کلی کار٬ باهاش خداحافظی کردم.
موقع برگشتن دوباره باید از غرفه‌ی دختر حزب‌اللیه رد می‌شدم. حس بدجنسیم گل کرد و گفتم یه اذیت دیگه‌ش بکنم؟
رفتم جلو و دوسه تا شکلات خودم از روی پیشخون برداشتم و با خنده گفتم:ببخشید من درست متوجه نشدم٬ بهار ِ چی‌چی مبارک؟
دختره با دندونای فشرده از عصبانیتش گفت: بهار آزادی!!
گفتم: آزادی؟!! جدی می فرمایید؟...آهان ... چقدرم آزادی داریم!
و بعد با سرعت رفتم. فکر کنم اگه جلوش وایمی‌سادم یه خونی ریخته می‌شد:)


۲- امسال فکر کنم اولین سالیه که تلویزیون قسمت‌هایی از تظاهرات چپی‌ها و زنای بی‌حجاب دوران انقلاب رو نشون می‌ده. ولی یه اشکالی تو کارشون هست...
مثلا دخترای بی حجاب و پسرا قاطی پاطی دارن تظاهرات می‌کنن و می‌خونن:
اتحاد٬ اتحاد٬ اتحاد٬ ای ملت٬ ما با هم متحد می‌شویم.... و همه با هم دستاشونو میارن بالا و دست می زنن.
این قسمت اول شعره... بیت دوم رو نمیگن که چه جور رژیمی می‌خوان. بعدا قطعش می‌کنن به زنای چادری که مشتاشونو همراه با چادر گره کردن و داد می زنن تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست...استقلال آزادی جمهوری اسلامی و ازین حرفا... یعنی تقلب و سانسور...

۳- ما امضاء کنندگان زير، بدين وسيله مخالفت خود را با دخالت نظامی در امور داخلی ايران اعلام می‌داريم. نه فقط امضا٬ که می‌تونیم نقطه نظرات خودمون رو در این باره اونجا بنویسیم تا همه بخونن و ...
(ممنون از زحمات سعيد عزیز)

۴- عباس معروفی عزيزمان قرار شده دو مقاله برای هفته‌نامه‌ی ديت‌سايت آلمان بنویسه.
موضوع:پرونده اتمی ايران، سخنرانی و تهديد جورج بوش، مواضع اروپا، سفر کاندوليزا رايس به خاورميانه، اوضاع نابه‌سامان دولتمردان جمهوری اسلامی و نقض مکرر حقوق بشر در ايران، و احتمال حمله‌ی نظامی امريکا به ايران!
بقيه رو از زبون خودشون بخونيد:
مقاله‌ی نخست را تمام کردم و امشب تحويل می‌دهم. اما دلم می‌خواهد مقاله دوم را با همفکری شماها بنويسم. می‌خواهم تپش‌ها، بيم‌ها و اميدها، نگرانی‌ها، و نظرهای شما را در مهم‌ترين هفته‌نامه‌ی آلمان مطرح کنم، به همين‌خاطر اين باب را در وبلاگم گشوده می‌گذارم که نظر بسياری از ايرانيان، به ويژه جوانان و وبلاگ‌نويسان را نقل کنم. حتا کسانی که نمی‌خواهند به دلايلی نام‌شان بيايد، می‌توانند نظرشان را برای من ايميل کنند.
خواهش می‌کنم هر کی‌می‌تونه با ایشون همکاری کنه! آقا حیثیتیه:) خانم حیثیتیه! بعدا آلمان چی درباره‌ی ما فکر می‌کنه؟:)

۵-- اندر احوالات سینما رفتن کیوان و شنیدن صداهای مشکوک ...(+۱۸) در وبلاگ کرم دندون...
پ.ن.من چون لینک‌ها رو نمی‌دیدم٬ اولش فکر کردم خود کرم دندون اینو نوشته. ولی با توضیحات خودش و عارفه‌ی عزیز متوجه شدم این مطلب مال کیوان نویسنده‌ی شیرین‌زبون وبلاگ از پشت یک سومه! در اینجا...


۶- معمولا وقتی به وبلاگ‌هایی می‌رم که فلش توشون هست و یا چیزی که تکون تکون می‌خوره و کلا قالبشون اجق وجقَه، احساس می‌کنم می‌خوان منو گول بزنن. یعنی به جای اینکه نوشته‌ی خودشون جالب باشه٬ می‌خوان با این چیزا جلب توجه کنن.
و اگه به ندرت نوشته‌ی خوبی هم داشته باشن ، این علائم باعث می‌شن حواس آدم پرت ‌شه.
من همیشه از کسی که برای ساختن قالب کمکم می‌کرد خواهش می‌کردم که ازین چیزا نذاره. حالا صاحب هاست که البته تو این دوسال هم فضا در اختیارم گذاشته و هم از حق نگذریم از هیچ کمکی بهم دریغ نکرده، اومده در اون تبلیغی که با اجازه‌ی خودم گذاشته توی قالبم، یه کرم گذاشته که مرتب داره می‌لوله:)) به آفلاین‌هامم که جواب نمی‌ده.
آقا، جان مادرت، می‌شه یه کار کنی نلوله؟:)

۷- این زندان گوهردشت یا رجایی‌شهر، داستانی داره...
تموم ده روز دهه‌ی زجر رو زندانیان سیاسی در اعتصاب غذا هستن...

بزرگ باش و از اهالی امروز باش!

1- بزرگ باش و از اهالی امروز باش...
(زیتون)
به جان شما با اون جمله‌ی معروف "بزرگ بود و از اهالی امروز بود" خیلی توفیر داره، اون "بود" داره. این یکی "باش" :) این کجاش سرقت ادبیه؟! ای بابا...

2- اسمشو نبر: بسمه تعالی! آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند!
اگر هم کرد، کرد. اما باید بداند... باید بداند... اگه به ایران حمله کنه خیلی بده:((( دیگه دوسِش ندارم!

3- یه وبلاگ ضد جنگ...

4- اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت و اعلام حمایت از طرف دیگر زندانیان در دیگر زندان‌ها...در سایت آزادی بیان...

5- نمی‌دونم چه هدفی پشت این قضیه‌ست که بعضیا می‌خوان از معلولین اجتماعی مثل افسانه و کبری قهرمان ملی بسازن. پر واضحه که خودم هم طرفدار آزادی افسانه و کبری بودم و هستم. و هر پتیشنی مبنی بر جلوگیری از اعدام و اجرای عدالت برای هر کس رو امضا کردم و می‌کنم. از آزادی افسانه هم که خیلی بیشتر از جرمش تو زندون مونده بود خوشحال شدم. ولی افسانه برای من الگو و قهرمان نیست.
با اینکه اصولا با قهرمان پروری و آدم‌پرستی مخالفم، با این‌حال فکر می‌کنم اشخاصی مثل باطبی‌ها،‌ زر‌افشان‌ها، و حتی گنجی‌ها و هر کس دیگه‌ای که به خاطر عقیده‌ش در زندانه بسیار بیشتر لایق پشتیبانی و سروصدای ما هستند.
ممکنه بعضی‌ها گنجی رو از عُماّل رژیم بدونن. ولی گنجی وقتی فهمید در رژیم آرمانیش که همان جمهوری اسلامی باشه بی‌عدالتی ‌هست، تردید نکرد و به آن "نه" گفت. این" نه" گنجی برای من خیلی باارزشه. فکر می‌کنم اگر روزی حکومتی بر سرکار بیاد که نهایت آرزوی منه، به جای به‌به و چه‌چه و تملق و ریزه‌خواری سفره‌ی بزرگان سعی می‌کنم صادقانه عیب‌هایش و جاهایی که به حقوق دیگران تجاوز می‌شه، بگم.( حقوق خودم منظورم نیست ها! گنجی هم می‌توانست ازین خان گسترده بخوره و ککش هم برای حقوق دیگران نگزه)
من برای تموم کسایی که به ظلم "نه" می‌گن و دراین راه و فقط برای عقیده‌شون، از تموم مواهب اجتماعی محروم می‌شن، احترام زیادی قائلم!

6- زندگی در زندان هم جریان داره. باطبی ازدواج کرد:) مبارکه! (از طریق سایت امید)

7- خیلی جالبه:) وقتی روزبه‌ی گفتار نیک داشته در نظرخواهی من بر ضد خرافات و قربانی کردن برای ماشین داد سخن سر می‌داده بهش خبر می‌دن که:" چه نشستی؟ چقدر بهت گفتیم یه گوسفندی برای این ماشین سبز خوشگلت قربونی کن و خونش رو به بدنه و کاپوت و موتور و رادیاتور و ضبط و باطری و آنتن و تک‌تک اعضاء و جوارح ماشینت بمال و گوش نکردی؟ ذلیل مرده بیا که ضبطتو کُشتن...یعنی دزدیدن" اینم از بدآموزی‌های وبلاگ زیتون:) شنیدم دیگه روزبه کلاهش هم بیفته اینجا نمیاد برش داره!

8-چند ماه بود که با وجود فیلتر شدیدی که از طرف بیشتر آی‌اس‌پی‌ها بر وبلاگم تحمیل شده، می‌دیدم تعداد ویزیتورام زیاد شدن. دیدم هر روز تعداد زیادی از اونا، از وبلاگی به اسم دخمر میان. وبلاگ ظاهرا سکسی بود و منم کلا میونه‌ای با این‌جور وبلاگا ندارم. نه اینکه عیب بدونم ، که تو این چندسال که با اینترنت میام متوجه شدم تعداد زیادی از کاربرا با هر عقیده و مسلک مشتری اینجور سایت‌ها هستن. ولی خودم حالا نمی‌دونم در اثر خجالته یا نوع تربیت که می‌ترسم به اینجور سایت‌ها برم. قبلنا که با شنیدن یه جوک بی‌ادبی از خجالت می‌مردم. حالا دارم بهتر می‌شم:)
اولایی که وبلاگ زده بودم، کمی بیش از دو سال پیش، یه پسری به نام پدرام از یه سایت مشابه(سکس‌گاید) بهم لینک داده بود و بحثای زیادی به وسیله ای‌میل با هم داشتیم که آخرش هم بعد از سفری برای شکار غیبش زد و آخرش هم لینکم موند تو وبلاگش. البته بگم پسر باادب و خوبی بود و من می‌گفتم مگه می‌شه آدم به این با ادبی سایت سکس بزنه.
اون‌روزی هم که به سایت دخمر رفتم دیدم که بحثی در وبلاگش جریان داره و در نظرخواهیش فحش‌های رکیک زیادی به این دختر(لی‌لی) دادن و لی‌لی در نهایت ادب و متانت به همه جواب می‌ده. چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که کتبالوی عزیز خیلی شجاعانه با فحش‌دهندگان در‌اُفتاده و از لی‌لی که یه مدل عکاسیه دفاع می‌کنه. درسی که اون روز گرفتم، با توجه به تجربه‌ای که از شناختن شخصیت پدرام داشتم این بود که لزوما هر کسی که به مسائل سکس می‌پردازه آدم بی‌ریشه و سطحی‌یی نیست.شوخی: بخصوص که به وبلاگ منم لینک داده بود:))
وظیفه‌ی خودم می‌دونم از لی‌لی به خاطر خوندن و لینک دادن به وبلاگم٬ با توجه به اینکه شاید محتویاتش به مذاق خواننده‌هاش خوش نمیومد تشکر کنم!

9- شبنم طلوعی رو اولین بار در سریال بدون شرح دیدم. هر چه گذشت و هر چه بیشتر دیدمش، در کارگردانی تأتر قهوه‌ی تلخ و بعد در بازی شب‌ هزار و یکم بیضایی و بعد در وبلاگش، بیشتر ازش خوشم اومد. چند تا مصاحبه ازش خوندم(یکیش مجله‌ی زنان). شجاعت و صراحتشو تحسین کردم. به این‌که چطور با تموم این ترمزهایی که در مملکتمون برای خانم‌ها وجود داره روز به روز پیشرفت می‌کنه و جلو می‌ره.
تا اینکه خوندم که به علت عقایدش که ضرری برای هیچکس نداره، مرتب اسمش سانسور میشه و تهدیدش می‌کنن، مورد آزارش قرار می دن و ازش می‌خوان ایمان و عقیده‌شو در آگهی روزنامه‌ای کتمان کنه! راستی که اینا چه وقاحتی دارن!
شبنم هم تاب این بی‌عدالتی‌ها و زور گویی ها رو نیاورد و جلای وطن کرد. می‌دونم شبنم در فرانسه هم موفق می‌شه . فقط دلم به حال خودمون و کشور خودمون می‌سوزه. هر روز داریم بهترین فرزندان این آب و خاک رو از دست می‌دیم. تا کی؟!!!

10- علی‌رضا در نظرخواهیم سایتی رو معرفی کرده که در مورد هر فیلمی که تو دنیا ساخته شده می‌تونی اطلاعات بگیری و حتی می‌تونی خودت به فیلم‌ها امتیاز بدی...ممنون

11- یه همایش خوش‌مزه!
همایش خوراک و فرهنگ.با سخنراني:كتايون مزداپور(خوراك در ايران باستان)محمد صنعتي(خوراك و جهاني شذن)فرزان سجودي(نشانه شناسي خوراك)اميليا نر سيسيانس(تابو و هويت و حوراك)ابراهيم اقليدي(خوراك در هزار و يك شب)احمذ مير احسان(حلوه هاي نماذين خوراك در اثار مهر جويي)علي رضا حسن زاده ـحوراك گريزي :هذايت و فروغ)همايون امامي و غلامحسين طاهري دوست(نقد و نمايش فيلم بلوط)مهرداد عربستاني(خوراك در نزد صابيين)و اما... نجف دريابندري که با کتاب جناب مستطاب آشپزی‌اش معرف حضور هم هست:)
زمان : سه‌شنبه 20 بهمن. ساعت 9:30 تا 16:30
مکان:سازمان ميراث فر هنگي،نبش زنجان جنوبي ،خيابان آزادي،پژوهشكده مردم شناسی
فکر کنم ناهار هم افتادیم:) علی‌رضا جان بذار یه ایندفعه رو اندورن از طعام پْر داریم. از بس خالی‌داشتیم. مُردیم:)

12-سایت شعری شاهرگ. (روی هر شعر که کلیک می‌کنم ارور میاد متاسفانه)

۱۳-" احساس دهقان فداکاری را دارم که قطار از رويش رد شده است ... "

14- چون دفعه‌ی پیش یه عده نگران حالم شده بودن که چرا فقط یه شماره نوشتم٬ این‌دفعه تلافی در کردم:)

15-خیلی ممنون می‌شم نظرتون رو در مورد نوشته‌ی قبلی در نظرخواهی همون‌جا بنویسید.

عوض کردن آدرس لینک‌ها

بعضی از عزيزانی که لينک وبلاگشون اين بغله٬ آدرسشون عوض شده. مثل: سرگردون٬ شهلا٬ شبنم و... خیلی‌های دیگه.
همه رو يه جا جمع کردم که عوض کنم ٬ ولی به علت آلزايمر شديدی که مدتیه گریبان‌گیرم شده٬ نمی‌دونم کجا گذاشتمش!

اگه لطف کنيد و آدرس جديدرو برام اين زير و فقط در اين نظرخواهی بنويسيد٬ ممنونتون می‌شم.

ندايی که از بالای ديفال شاهد همه چيز بود کجاست؟!!

ناصر عزيزمون که نقطه‌ته خط رو می‌نوشت کو؟!

----------------------------------------
پ.ن. آقا ما رفتيم دنبال ناصر خان تو ارکات٬ ديديم بعله! ايشون نامزد کردن(يا از قبل داشتن) . شصتمون خبردار شد که ايشون مشغول چه کاری هستن و براشون پيغام گذاشتيم چقدر نامزدبازی بابا. بيا که ماها هم دلمون برات تنگ شده. تا فهميد که لو رفته اومد:) با اينکه تکذيب می‌کنه ولی من يکی که زير بار نمی‌رم. هر چی باشه ما خودمون اين کاره‌ايم!:)

حقوق زن در ایران=چیزی در حد صفر

یه بار مهشید در کامنتی ازم خواسته بود که مسئله‌ی شرایط ضمن عقد مثل حق طلاق و مسافرت و ... رو تا اونجایی که می‌تونم در بین دخترا مطرح کنم. با اینکه تئوری‌ان برای خودم حل شده‌ست که قانون ما بخصوص برای خانم‌ها خیلی کمبود داره و در ازدواج شرایط ناعادلانه‌ای رو به خانم‌ها تحمیل می‌کنه ولی همیشه در عمل گفتنش برام سخت بود. می‌گفتم وقتی این موضوع برای خودم حل‌نشده‌ست می‌شه مصداق "رطب خورده منع رطب چون کند." می‌گفتم زشته که یه دختر به پسری که ظاهرا خوبه و حتی یه بدی بهش نکرده و هنوز با هم یه روز هم زیر یه سقف زندگی نکردن بگه موقع طلاق ثروت نصف بشه یا بچه‌ای که هنوز دنیا نیومده مال من و...
می‌گفتم چطور یه دختر قبل از زندگی مشترک و وقتی دوران خوش‌خوشان و عشق و حالشونه، می‌تونه حتی فکر طلاق رو به مغرش راه بده چه برسه بر زبون بیاره. اونم دخترای ما که تو گوششون خوندن با لباس سفید می‌ری خونه‌ی شوهر و با کفن سفید میای بیرون.و شاید به نظر پسر بیاد عجب دختر سود‌جو و بی‌احساسی!
تا اینکه...
اخیرا به غیر از مورد قبل که اینجا نوشتم با خانمی ‌آشنا شدم که بعد از 40 سال زندگی مشترک مطلقا هیچی از خودش نداره. این زن رو حیرون دیدم دنبال راهنمایی بود که بهش بگه در خانه‌ی خود چه حقوقی داره. و چیکار کنه که شوهرش بیرونش نکنه.
برام ماجرای زندگیشو تعریف کرد . شوهرش 17 ساله بوده که در یه مهمونی عاشقش می‌شه .زن اون‌موقع 18سالش بوده . پسر در عرض یک سال اونقدر میاد خواستگاریش و می‌ره که راضیشون می‌کنه.
بعد از ازدواج، پسر به کمک خانواده‌ی زن و همینطور با استفاده از پول و پارتی، به‌سرعت مراحل ترقی کاری و تحصیلی رو طی می‌کنه. از همون سال‌های اول ازدواج سرو گوشش می‌جنبیده. وقتی هنوز دو بچه‌داشتن دختر طاقت نمیاره و طلاق می‌گیره ولی پدر و مادرش به زور برش می‌گردونن خونه‌ی شوهر تازه‌به دوران رسیده‌ش. شوهر جری‌تر از پیش بیشتر وقتش رو با زنان دیگه می‌گذرونه. زن که می‌بینه جایی نداره پناه ببره می‌مونه و می سوزه و می‌سازه. الان 7 تا بچه‌دارن. چهار تاشون ازدواج کردن و سه تاشون تو خونه. 8-7 ساله که کاملا با هم قهرن و حتی یه کلمه با هم حرف نزدن. اتاق خوابشون هم جداست.
مرد توی این سال‌ها با صرفه‌جویی‌های زن صاحب چند ساختمون چند طبقه و یه کارخونه و چند ویلا و چند مغازه و ماشین و... شده و زن هیچی نداره. مرد هیچی رو به اسم زن و بچه‌ها نکرده. او هر روز کارگری می‌فرسته تا تموم مایحتاج خونه رو بخره و از این نظر هیچ کمبودی ندارن. پول توجیبی به بچه‌ها حسابی می‌ده به شرطی که حتی یک ریالشو به مادرشون ندن. بچه‌ها رو به مسافرت می‌بره و همیشه زن دیگه‌ای جز زن خودش همراهشونه. توی کارخونه‌ش به نوبت منشی‌ها و بیوه‌های زیبایی که استخدام کرده صیغه می‌کنه.و تموم وقتش رو با اونا می‌گذرونه. مرد خیلی ظاهر‌الصلاح‌ست. ‌ بددهن نیست، دست بزن هم نداره ولی به زن کاملا بی‌محلی می‌کنه. همه به زن می‌گن که خوش‌به حالت همچین شوهری داری. خوش تیپ و پولدار. هیچکس نمی‌دونه که شوهر حتی پولی بابت خرید یه جفت جوراب بهش نمی‌ده و تا به حال حتی یه ذره محبت بهش نکرده.
زن چند بار از طریق دادگاه اقدام به احقاق حق کرده. یه بار پس از مشورت با یه نفر تقاضای مهریه کرده. مهریه‌اش 40 سال پیش 5000 تومن بوده و با توجه به این که هنوز در خانه‌ی مرد زندگی می‌کنه با اجرت المثل شده 500 هزار تومن. این پول رو خرج مسافرت به خارج کشور و دیدن دخترش کرده. پاش که رسیده به ایران ورقه‌ای دریافت می‌کنه که شوهرش به عدم تمکین محکومش کرده. ورقه‌ای که دست هر مرد باشه در همه کار محقه.
زن اومده بود دادگاه که بدونه دیگه چه حقوق دیگه‌ای داره. می‌گفت بهش گفتن برو بساز و اصلا به روت نیار با زنای دیگه‌ست. می‌گفت شوهرش هر شب به بچه‌ها می‌گه مادرتون هنوز نرفته!؟ می گفت چه جوری برم وقتی تو حساب بانکیم حتی ده هزار تومن ندارم. نه خونه،‌ نه شغل، نه کس و کار. می‌گفت هر سه بچه‌ای که تو خونه دارن بالاتر از 22 سالن و اگه اونا هم برن هیچ سهمی در اون خونه‌ی بزرگ درندشت نداره.
زن از نظر ظاهری خوبه. خوش قیافه، خوش لباس، خوش صحبت و آروم. او خودش رو کاملا وقف بچه‌هاش کرده بود. ولی آیا می‌شه اسم اینو زندگی گذاشت؟

در جلسه‌ای دعوت شدم(تهران) که حدود 50 دختر و زن ظاهرا روشنفکر توش شرکت داشتن. بعد از بحث اصلی، دیدم موقعیت خوبیه که با گفتن این ماجرا، مسئله‌ی کاستی‌های عقدنامه را پیش بکشم. تا وقتی که داشتم این ماجرا رو تعریف می‌کردم، همه با دلسوزی نُچ نچ می‌کردن و برای زن دل می‌سوزوندن. چند نفر هم احساساتی شدن و وسطاش گفتن اگه ما جای زنه بودیم فلان کارو می‌کردیم و فلان طور دمار از روزگار مرد در‌می‌آوردیم و .... ولی دقیقا بعد از مطرح کردن لزوم اضافه‌کردن شرایط جدید به عقدنامه، همه ساکت شدن. کلمات" نمی‌شه"، "زشته"، "آخه مگه می‌شه" ازهمه جا شنیده می‌شد. قیافه‌ها درهم برهم شد و به هم نگاه می‌کردن. چند نفر رو که فکرمی‌کردم بیشتر از بقیه مدافعین حقوق زنان هستن مخاطب قرار دادم . دخترا با خجالت گفتن رومون نمی‌شه . و زنانی که در سن مادران اون دخترا بودن گفتن اصلا نمی‌تونن فکرشو بکنن به داماد آینده بگن. انگار شوکی بهشون وارد شده بود. ولی می‌دونم حرفم تأثیر خودش رو خواهد گذاشت و خودشون با دیدن چند نمونه این‌گونه که این‌روزا خیلی زیاد دیده می شه به این نتیجه می‌رسن.
شما هم ازاین نمونه‌ها دیدین؟

تمبرهندی



کيلويی ۵۸۰۰ تومن بود...اين يه‌ذره شد ۱۲۰۰ تومن. دلم نيومد عکس نگرفته بخورمش.‌ آخه ممکنه ديگه تاريخ تکرار نشه:) يکيشو پوست گرفتم که معلوم بشه توش چيه:)
وقت گذاشتن و عکس گرفتن همانا و صدای زنگ در و مهمون رسيدن همان. سيبيل باروتی بود. اون پوست گرفته‌هه قسمت(!) اون شد. می‌دونستم من شکمو زورم بهش می‌رسه که بقيه‌شو خودم بخورم که يه صدای زنگ ديگه و اين‌دفعه داداشم بود. عین خروس بی‌محل... اون زيريه٬ پوزه درازه هم به اون رسيد و بقيه‌ش الان در شکم اينجانب می‌باشد:)
آخ... اسمشو یادم رفت بگم. تمبر هندی... البته این‌جوریش اصلا ترش نیست. شیرینه و با اینکه من میوه‌های شیرین دوست ندارم از این خوشم اومد. نمی‌دونم چیکارش می‌کنند که تو اون پلاستیکا ترش ترشه و من عاشقشم!

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۳

عروس کم توقع

1- اي محتضران
که اميدي وقيح
خون به رگ هاتان مي گرداند!
من از زوال سخن نمي گويم
- يا خود شما که فتح زواليد
و وحشت هاي قرني چنين آلوده ي نامرادي و نامردي را
آن گونه به دنبال مي کشيد
که ماده سگي
بوي تند ماچگيش را-
من از آن اميد بيهوده سخن مي گويم
که مرگ نجات بخش شما را
به امروز و فردا مي افکند...
(شاملو)

2- دهه ي فجر شروع شد و....

3-ياد اين جمله افتادم: آنکه گفت آري و آنکه گفت نه... آنکه در دل گفت نه و برزبان گفت آري و دنيا رو براي خودش خريد... و آنکه شجاعانه گفت نه و در تموم نعمات رو بر خودش بست...

4- جشنواره فيلم فجر هنوز شروع نشده يه سري فيلما رو از مسابقه کشيدن بيرون. حاتمي کيا که خودش مذهبيه و يه زماني در حلقه ي اينا قرار مي گرفت به علت سانسور فيلمش حاضر نشد فيلمش نمايش داده بشه . خودشم گفته با من اينکارو مي کنيد واي به حال بقيه.

5- خوب شد من فيلم نساختم ها... وگرنه راهش نمي دادن و زحمتم بي نتيجه مي موند:)

6- وقتي فهميدم هفت هشت ده ميليارد تومن خرج فيلم دوئل کردن، گفتم چي مي شد هر 300 ميليون تومنشو مي دادن به يه کارگردان. کارگردانايي مثل بيضايي و تقوايي و مهرجويي و رخشان بني اعتماد و... اونوقت مي ديديم با اين پول کي بهتر فيلم مي سازه. يعني به جاي يه فيلم پرخرج ده ميلياردي، سي فيلم 300 ميليوني( که تازه اينم کم خرج به حساب نمياد) ولي حيف که ...

7-گوسفند نامه
يه گوسفند تو زندگيش ممکنه فقط يه بار قربوني بشه و خلاص... اما يه آدم گوسفندصفت تموم زندگيش داره قربوني مي شه و شکر خدا هيچي هم حاليش نیست...

8-پسر:عزيزم، لباس عروسي از کجا بايد بخريم؟
دختر: تو اين موقعيت چرا يه عالمه پول لباس عروسي بديم؟! لباس عروسي مينا رو که ماه پيش عروسيش رفتيم ازش قرض مي گيرم. هم اندازمه، هم از مدلش خوشم مياد. آخه تو تموام مراحل سفارش و دوخت باهاش رفتم و کلي اعمال سليقه کردم.
پسر: آخه اين که نمي شه!
دختر: چرا نمي شه! يه شب که بيشتر نمي خوام بپوشم!
دختر روش نشد بگه دوست داره شب عروسيش ازينا بپوشه:

پسر: مويزم، جواهرات چي؟ اونو که حتما بايد برات بخرم. يه قرار بذار باهم بريم.
دختر: اي بابا، طلا جواهر که خوشبختي نمياره. تازه منم از طلا زياد خوشم نمياد.
بعدشم تا گرسنه و بدبخت تو جهان هست من به اين چيزا فکر کنم؟ راجع به من چي خيال کردي؟
پسر: نمي شه، بالاخره سر عقد بايد يه چيزي بدم. چي بهش مي گن؟آهان... زير لفظي.
دختر:اين حرفا ديگه قديمي شده. بيا همين گردنبندي رو که براي تولدم خريدي و خيلي دوستش دارم سرعقد بهم بده!
دختر روش نشد بگه ازينا دوست داره:

پسر: عسلم، خيلي دوست داشتم مي تونستم خونه اي که دوست داري بخرم . ولي الان...
دختر: اي بابا. اول زندگي و خونه؟ آدم تو چادر هم مي تونه با کسي که دوستش داره زندگي کنه!
دختر روش نشد بگه دوست داره تو اينجور خونه ها زندگي کنه:

پسر: شيرينم، متاسفم که شايد تا چند سال نتونم يه ماشين مدل بالا و... برات بخرم!
دختر: تو چه ت شده؟ کي ازين توقعا داره ازت! خل شدي؟آدم با دوچرخه و ژيان هم مي تونه به هرجا بخواد بره!
دختر روش نشد بگه ازينا دوست داره سوار شه:

پسر: نمکم، فلفلم، زردچوبه ي خوشگلم، درسته که باهم حرف زديم که نه جهيزيه و نه مهريه.ولي بيا يه روز بريم يه کم وسائل نو بخريم.
دختر: براي چي پول اضافه خرج کنيم؟ همين ظرفامو مي دم تفلون کنن. وسائل چوبي رو هم با همديگه رنگ مي کنيم. پولشو هم مي ديم به معصومه خانم که بچه هاش تلويزيون ندارن و يخچالشون سوخته و...
پسر: از اين يکي خيلي خوشم اومد . آفرين دختر گل. بهت افتخار مي کنم!
دختر روش نشد بگه بدش نمياد يخچال آمريکايي سايدباي سايد يخسازدار 50 فوت و تلويزيون 110 اينچ و ضبط 7 بانده ي اکولايزر دار 7 طبقه و ماشين لباسشويي 10 کيلويي و ظرفشويي و... داشته باشه!
الهي بميرم چه دختر کم توقع و خجالتي يي!!!

ببينم عکسامو مي تونم پيدا کنم بذارم اينجا؟:)
پ.ن. ای وای...نیستشون... آرزوهام کجا غیبشون زده؟

۹- هر کاری می‌کنم نمی‌تونم جواب ای‌میلام رو بدم. یکی دومورد جواب رو اینجا میدم.
-آقای مصطفی میرنوری عزیز٬ مشخصات کتاب مورد نظرتون رو می‌نویسم. مکتب‌های ادبی... نوشته‌ی رضا سیدحسینی... انتشارات نگاه...دو جلد...قیمت ۳۰۰۰ تومن... چاپ دوازدهم. آدرس فروشگاه روبروی دانشگاه٬ خیابان ۱۲فروردین٬ شماره‌ی ۲۱ طبقه‌ی همکف.
-تبرمرد نازنین٬ ممنون از لگوی زیبایی که فرستادی!
-آقای ابطحی ٬نمی‌دونم چطوری از لطفتون تشکر کنم. خیلی ممنونم ازتون!

۱۰- وقتی کارت گیره٬ وقتی از همه جا ناامیدی و فکر می‌کنی هیچکس به فکرت نیست٬ وقتی خیلی مضطربی و هر جا می‌ری به در بسته می‌خوری. چقدر خوبه تو این وانفسا یکی از بالاییا پیدا بشه که باهات همدردی کنه و با اینکه آخونده زبون آدمیزاد حالیش بشه و مهمتر اینکه یواشکی گره از کارت باز کنه. حتی اگه بدونه به ضررش می‌شه. و اعتراف کنه که می دونه شرایط الان خیلی ناعادلانه‌ست و ستم بی‌داد می‌کنه و ...من تو این مدت به دوسه مورد اینجوری برخوردم.

۱۱- یه جا داشتم عکس می‌گرفتم. نمی‌دونستم عکس گرفتن ممنوعه. یه بسیجی گیر داد و گفت باید وایسی . گفت فرمانده‌ش تو راهه و وقتی رسید٬ باید دوربیتنو تحویل بدی و به سوالاتش جواب بدی. تا اون بیاد نشستم روی جدولی که پر برف بود. شروع کردم به حرف زدن. گفتم آخه من که کاره‌ای نیستم. عکاسی‌مم تعریفی نداره. دکمه‌ی پلی‌بک دوربین رو زدم و یکی یکی عکسا رو که بعضیاش با دوستام بودم نشونش دادم. یواش یواش اونم به حرف افتاد. اون‌قدر صمیمی شدیم که کم‌کم شروع کرد به تعریف کردن از زندگیش و حقوق کم و کار سختش... و اینکه داره کارشو درست می‌کنه ازین مملکت بره و هیچ دل خوشی از این اوضاع نداره.
اولاش تو نگاهش انتظار برای اومدن رئیسش می‌خوندم. یواش یواش چشماش نگران به نظر می‌رسید. و هی اون دور دورا رو نگاه می‌کرد... بعد از مدتی گفت زودتر از اینجا برو٬ مواظب خودتم باش...

دوئل‏ هفت

1- می خواست پیانو بنوازه،
اما دست هاش به کلید های پیانو نمی رسیدند.
وقتی بالاخره دست هاش به کلید ها رسیدند
پاهاش به کف زمین نمی رسیدند.
وقتی سرانجام هم دست هاش به کلید ها رسیدند،
هم پاهاش به کف زمین رسیدند
دیگه اصولا دلش نمی خواست اون پیانوی کهنه رو بنوازه...
شل سیلورستاین

2- اینقدر گفتن سینما سپیده صداش با سیستم دالبی پخش می شه ، سیستم دالبی هم به استاندارهای جهانی نزدیکه و این حرفا... که خیلی هوس کرده بودم که برم ببینم این دالبی دالبی که می گن چیه؟ دیروز یه مسافر از خارج اومده داشتیم که دوست داشت اینجا یه سینمایی هم بره. اومدم براش کلاس بذارم که ماهم ازین سینماها داریم. تلفن زدم دیدم سینما سپیده فیلم دوئل رو نشون می دادن، شنیده بودم برای تهیه ی این فیلم چند میلیارد تومن خرج کردن. گفتم چی بهتر از این. خلاصه بردیمش.
هوای سالن که این قدر گرم بود که به قول مهمونمون خواستن هوای گرم و شرجی خرمشهر رو برامون تداعی کنن و بوی بد عرق بدن و پاها، بوی بد رزمنده های حموم نرفته رو.
صداش هم که عین صدای کامپیوتر بود وقتی توش سی دی فیلم می ذاری...پس سیستم صدای کامپیوترها دالبیه:).
خوشبختانه هپی اند هم داشت. اونم دوبله. دوتا عروس دوماد... 4 تن طلا هم که رفت به خورد خاک زرخیز خوزستان و قیلی لی لی...
ولی خوب نسبت به بقیه ی فیلم های این تیپی بد نبود. فیلم برداریش و موسیقیش و بازی هاش هم خوب بودن.
فقط نمی دونم چرا درویش نقش زن ها رو در جنگ این قدر کمرنگ نشون داده. همه ش تحت حمایت مردان و در حال فرار و همه هم بدون استثنا با چادر. در صورتیکه من شنیدم اون موقع(اولای جنگ) دختران و زنان زیادی دوش به دوش مردان با بلوز و شلوار جنگیدن و یا به مداوای مجروحین پرداختن. فقط که نباید زنان رو در نقش زن شهیدی که وفادارانه منتظر شوهرشه و دست رد به سینه ی همه مردای دیگه می زنه و به کم هم خل وضعه نشون داد! .


3- سبیل باروتیم اومد:) بهترین دوست زندگیم! انگار دنیا رو بهم دادن.
خودم رئیس کمیته ی استقبالش بودم. خوشحالم که تونستم سهمی در برگشتنش داشته باشم...

4- فکر نمی کردم مطلب قبلیم باعث سوءتفاهم بشه. وقتی این نوشته رو خوندم اولش خنده ام گرفت... ولی بعد فکر کردم عجب دختر ساده ای... آخی... نازی... به جان خودم اگه اینجا بود به میمنت خبر شماره قبلی یه ماچش می کردم:)
امیدوارم که فوق لیسانس هم قبول شه. البته دعا بلد نیستم. اگه دعاها عملی می شد که وقتی تو تلویزیون و رادیو اعلام کردن برای امام دعا کنید و این همه آدم تا صبح بیدار موندن و دعا خوندن، او نمی مُرد. پس تلاش خود فرد از همه چیز مؤثرتره! بهترین راهو خودش انتخاب کرده. بستن وبلاگ و نخوندن وبلاگای دیگه که اگه هم بخونی چون حواست پرته ممکنه اشتباهاتی ازین قبیل هم پیش بیاد:) منم بودم شاید اشتباه می‌کردم... اشکالی نداره...از صمیم قلب هم امیدارم این‌یکی مشکلش هم به زودی حل بشه!

5- بی شوخی، من به این نتیجه رسیدم اگه برای برج های دوقلوی نیویورک گاوی گوسفندی بزی، کلی، میشی چیزی قربونی می کردن و یا سر درش ون یکاد می نوشتن محال بود بپکه! عقلشون به این چیزا قد نمی ده بیچاره های امریکایی های غرب زده!

6- اوخ... شل سیلور ستاین(لعنه الله علیه) هم که بی دین و ایمان از آب در اومد. (اومدم کتاب رو ببندم که یهو این صفحه ش اومد):
اگه آدم خرافاتی باشه، هیچ وقت پاش رو روی درز موزائیک نمی ذاره.
اگه آدم چشمش به یه نردبون بیفته، نباید هیچ وقت از زیرش رد شه.
اگه هر وقت کسی یه خرده نمک این ور و اون ور بپاشه،
باید یه خرده هم به پشت سرش بپاشه.
باید همیشه ی خدا یه پای خرگوش همراهش باشه، شاید بهش نیاز بشه.
آدم باید هر سنجاقی، سوزنی، چیزی روی زمین می بینه از زمین برش داره
یا هیچ وقت و هیچ جا، اصلا و ابدا، نباید کلاهش رو روی تخت بذاره،
یا وقتی توی خونه س نباید چترش رو باز کنه دیگه
و هر وقت هم اگه یه چیزی بگه که نمی بایست بگه،
باید زبونش رو گاز بگیره.(اگه راست بود که دیگه زبون برای زیتون باقی نمی موند:) )
هر وقت آدم از قبرستون گذر می کنه
باید نفسش رو توی سینه نگه داره و انگشت هاش رو به هم گره کنه.
دیگه اینکه هیچ وقت عدد سیزده برای آدم شگون نداره.
ضمنا گربه سیاه هم نحسه. البته همه ی اینها در صورتیه که آدم خرافاتی باشه. آره.
ولی من که شکر خدا خرافاتی نیستم.
(بزنم به تخته که چشم نخورم!)

7- فیلم هفت(Seven) دیوید فینچر رو دیدم. با شرکت برد پیت( که فکر می کنم با این بازیش مشهور شده) به نقش کارآگاه دیوید میلز آدمی برون گرا و احساساتی ... مورگان فریمن بازیگر توانا و سیاهپوست امریکایی در نقش کارآگاه ویلیام سامرست آدمی درون گرا و با عقل و منطق ... و کوین اسپیسی در نقش جان دوآل، قاتل کتابخوانی که فکر می کنه با کشتن هفت نفر که نماینده ی هفت گناه کبیره(تن پروری، طمع، تنبلی، حسد، منازعه، شهوت و...) هستن، وظیفه ش رو انجام داده.
مدیر فیلمبرداریش داریوش خُنجی هموطن هنرمند خودمونه. نوع فیلمبرداریش خیلی بدیع و جالبه. بیشتر شخصیت ها در تاریکی قرار دارن و بیشتر وقتا فقط نصف صورت ها رو واضح می بینیم. برای همین به این فیلم می گن نوآر(سیاه)؟ یا به خاطر موضوعش؟ در اینترنت سایتی می شناسید که اطلاعات یا عکسی در مورد این فیلم داشته باشه؟

8- هر کاری کردم اون برنامه ای که می شد باهاش نیم فاصله گذاشت اجرا نشد...

۹- در اخبار تلویزیون نشون داد در شهری از کشور آلمان سیل اومده و تعدادی گوسفند توی سیل گیر افتادن. نشون می‌داد چقدر آدم با چه تجهیزاتی دارن این گوسفندها رو نجات می‌دن و با چه رأفت و مهربونی بعد از نجات با پتو می‌پوشوننشون و نازشون می‌کنن. انگار نه انگار قراره همین گوسفندا رو چند روز بعد پخ پخشون کنن و بریزن در خندق بلا. یاد این شعر سعدی افتادم که شاید یکی از اولین داستانهای تراژیک جهان باشه:
شنیدم گوسفندی را بزرگی... رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید... روان گوسفند از وی بنالید
که دیدم عاقبت گرگم تو بودی... که از چنگال گرگم در ربودی...

پ.ن. حالا که هی حرف گوسفند می‌شه ٬ نظر سنگ صبور رو هم در مورد قربانی کردن گوسفند بخونید...
جو گیر شدم! بابا...گوسفندان جهان متحد شوید...

۱۰-حسن آقای عزیز سایتی برای مبارزه با سانسور و فیلتر درست کرده. به قول لرها: اِی دسِت درد نکُنَه!

۱۱- مژده! مدیار هم آزاد شد... تا کی‌میشه آدم‌ها رو به خاطر عقایدشون تو زندون نگه داشت؟

۱۲- شصتمين سالگرد آزادسازی آشويتز...

۱۳- طومار : اگر به خاطر شعر نبود سال‌ها پيش مرده بودم...

۱۴- ماهنامه اينترنتی گذرگاه شماره ۳۹ منتشر شد...


۱۵- آدم چند روز ویندوزش خراب باشه چقدر از خبرا عقب می‌مونه!
دنتیست عزیزمون هم اومد ایران دوماد شد و رفت. ایشالله آخر و عاقبت همه همین‌جور هپی‌اند بشه:)
آقا٬ مبارک! چه عکسای قشنگی هم از خودش و عروس‌خانم گذاشته:) تفاسیر عکس از خود عکس هم جالبناک‌تره:)

۱۶- جواب شماره ۷ يادتون نره!

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

فسلفه قرباني كردن گوسفند ...

-قالAristotle عليه السلام:
"Si vis me fleys, primum tibi flendum."

2- ما شکيبا بوديم
و اين است آن کلامي که مارا به تمامي
وصف مي‌تواند کرد...
(شاملو)

3- دوسه روز پيش، روزي که برف شديدي مي‌اومد، و کف کوچه‌‌ها و خيابون‌ها رو يه لايه برف و يخ بسته بود، سر يه چهارراه که چراغ نداشت تصادف ناجوري ديدم. يه زانتياي صفر وسط بود و سه ماشين از سه‌طرف زده بودن بهش. همه‌ي دراش و گلگيراش غُر شده بود. اونم محکم زده بود به يه پيکان و جلوشم داغون شده بود کاپوتش پريده بود بالا. دوسه‌تا از شيشه‌ها‌ش و چراغاش هم شکسته بود.
راننده‌ي خوش تيپ و جوون زانتيا، هاج و واج و منگ وايساده بود کنار ماشينش و زبونش بند اومده بود. نه دعوايي بود نه سر و صدايي. رو کله‌ي مردمي که دور ماشين جمع شده بودن، برف نشسته بود. همه با تأسف نچ نچ مي‌کردن و اين جمله‌ها شنيده مي‌شد "بيچاره، معلومه تازه از شرکت گرفته" و "طفلکي، تازه داشته ماشين صفرشو آب‌بندي‌مي‌کرده""آخي..."، " نازي..." اين دو کلمه‌ي آخر رو خانوما مي‌گفتن.
حالا همه از کجا فهميده بودن ماشين نو و صفر کيلومتره؟ از نايلونا و مارک‌هايي که کنده نشده بود؟ نه! اونا رو که ملت معمولا تا يکي دوسال نمي‌کنن..
از اين:
از خون گوسفند قربوني که همه‌ جاي ماشين با دست ماليده بودن. نقش دست‌هاي خوني که به سپر، قالپاق‌ها، شيشه‌ها و کاپوت و... ماليده شده بود.
اين ماجرا باعث شد بشينم دست به تحقيق بزنم. چرا مردمي که يه چيز جديد مثل خونه و ماشين مي‌خرن يا مسافري از خارج مياد يا بعضي‌ها براي دنيا اومدن بچه و يا حتي عروسي نزديکان حتما بايد براش حيووني رو بکشن و کلا خوني بريزن. و چرا معتقدن اگه اين‌کارو بکنن عمر اون وسيله يا شخص تضمين مي‌شه. و کنجکاو شدم بدونم واقعا تأثيري هم داره. شروع کردم به تحقيقات ميداني:) و آمار گرفتم:
- کسايي که براي ماشينشون گوسفند قربوني‌مي‌کنن، 28٪ بيشتر از اونايي که اصلا قربوني نمي‌‌کنن تصادف مي‌کنن. شايد علتش اعتماد به نفس الکي باشه که چون فکر مي‌کنن وظيفه‌‌ي شرعي‌شونو انجام دادن ديگه نبايد به عرف اجتماع و قوانين راهنمايي و رانندگي اهميت بدن و بيشتر در رانندگي ريسک مي‌کنن و تندتر مي‌رونن.
- کسايي که براي ماشينشون مرغ يا خروس قربوني مي‌کنن 17٪ بيشتر از اونايي که اصلا قربوني‌نمي‌کنن تصادف مي‌کنن.
علت اينکه قربوني‌کنندگان مرغ و خروس کمتر از قرباني‌کنندگان گوسفند و گاو و شتر تصادف مي‌کنن اينه که فکر مي‌‌کنن چون پول کمتري خرج کردن و خون کمتري ريختن پس کمتر بيمةي ابولفضل هستن و کمي کمتر ريسک مي‌کنن ولي هنوز يه کم اعتماد به نفسشون بيشتر از افراد لامذهبه.
- کسايي که در داشبورد ماشينشان دعا و جادوي سلامتي مي‌گذارن، 32٪ بيشتر از اونايي که اعتقادي به اين نوع جادو جنبل‌ها ندارن تصادف مي‌کنن و معمولا تصادفاشون هم مرگبارتر از اوناييه که گوسفند قرباني مي‌کنن.
- تموم موارد بالا براي خونه خريدن هم صدق مي‌کنه! خونه‌هايي که خون حيووني براشون ريخته مي‌شه 20/25٪ بيشتر دچار آتش‌سوزي، دزد زدگي و چاه‌گرفتگي و ترکيدن لوله مي‌شن!
- آمار نشون داده کسايي که موقع رفتن به جبهه از زير قرآن رد شدن 280٪ بيشتر از اونايي که اصلا رد نشدن( احتمالا اصلا به چبهه نرفتن) شهيد شدن.
- طبق آمار کسايي که آينه‌ي عقدشون سر مراسم عقد افتاده شکسته 45٪ کمتر به طلاق منجر شده.
- کسايي که يادشون رفته موقع اسباب‌کشي آينه‌قرآن ببرن، 38٪ خونه براشون خوش‌يمن‌تر بوده نسبت به اونايي که حتما برده بودن.
- اونايي که در خانه‌هايي با پلاک 13 ساکن شدن، چون اصولا اعتقادي به بدبمن بودن اين شماره نداشتن 36٪ خوشبخت‌تر از ساکنين خونه‌هاي با شماره 1+12 بودن.
- مادرشوهرايي که در غذاي عروس يا هووشون جيش دختر نابالغ ريختن52٪ کمتر محبوبن!
-برج‌هايي که موقع ساخته شدن از مصالح مرغوب و مهندسين ماهرو... بهره‌مند شدن، طول عمر بيشتري از امثال اين برجي که عکسشو مي‌ذارم، دارن،
صاحب‌برجي که عکسش رو مي‌بينيد موقع ساخت سيني آيه‌هاي قرآن رو با سيم به ستون ساختمون که از حد استاندارد باريک‌تره بسته. تا با مدد اين سيني ساختمون با دو ريشتر زلزله خراب نشه..
- نوزاداني که موقع ترخيص از بيمارستان باباشون براشون گوسفند مي‌کشه در دوسال اول زندگي بيشتر به اسهال مبتلا مي‌شن!
- عروس‌و دامادهايي که جلوي حجله‌شون گوسفند مي‌کشن در پنج سال اول زندگي مشترک41٪ بيشتر از بقيه زن و شوهرا کاسه بشقاب چيني مي‌شکونن.
-...
-...
- اي واي... چقدر وقتمو بذارم براي تحقيق.:)
توجه کردين چقدر اين چيزا بيشتر از پيش رواج پيدا کرده؟

پ.ن. منظور من از این طنزنوشته(اگه بشه اسمشو طنز گذاشت) آدم های مذهبی نیستن .
به نظر من آدم های خرافاتی با برداشت های غلط از دین، باعث سوءاستفاده های زیادی چه از طرف حکومت و چه از طرف آدم های سودجو می شن!

4- تنها يه شبکه هست که هيچ‌جا رو فيلتر نکرده، اونم از بس کم‌سرعته لابد مي‌گه تا يوزر سايت مورد علاقه‌شو باز کنه خود به خود جونش بالا مياد و پشيمون مي‌شه.
رفتم سه تا کارت دو ساعته از شبکة‌هاي مختلف خريدم تا از دست سرعت کم خلاص شم. ولي بدبختانه همه‌شون‌ وبلاگ من و وبلاگ همه‌ي کسايي که مي‌خونم فيلتر کردن. با چند فيلتر شکن هم امتحان کردم ولي با اونا هم باز نشدن. خلاصه وضع اسفناکيه:(
شما فيتلتر شکن جديد سراغ نداريد؟

5- داشتم از غرب خيابون انقلاب به طرف شرق مي‌رفتم. از پارک دانشجو که رد شدم. بوي خوش قهوه‌ به مشامم رسيد. اون‌قدر خوش‌بو بود که مستم کرد. خيلي هوس کردم. ديدم دم قهوه‌فروشي سـِت(Set) وايسادم. چه ويترين قشنگي داشت. رفتم تو. صاحبش ارمني بود و طبق معمول خيلي جدي! داشت به يه همشهريش قهوه‌ فرانسه مي‌فروخت و هر چي سوال کردم جوابمو نداد. وايسادم تا همه مشتري‌هاشو راه انداخت. گفتم مي‌شه از اين قهوه‌ي ترکتون 200 گرم بدين. با بداخلاقي گفت: اگه براي فال گرفتن مي‌خواهيد نمي‌فروشم!
تازه دوزاريم افتاد چرا محلم نذاشته. لبخندي زدم و گفتم اصلا به فال قهوه اعتقادي ندارم. براي خوردن(نگفتم نوشيدن!) مي‌خوام. فوري شروع کرد برام کشيدن.
کارم که تموم شد، اومدم کرج. شب شده بود. سر 4 راه‌طالقاني يه زن شيک و پيک با کلاه(به جاي روسري) و آرايش غليظ بهم نزديک شد. يه کاغذي بهم داد. اصلا بهش نميومد تبليغ پخش کنه. روي کاغذو که توي نور يکي از مانتو فروشهاي سر چهارراه گرفتن خوندم. نوشته بود" فال قهوه، توسط بانو فرنگيس" و يه شماره تلفن. براي کنجکاوي(نه فضولي!)رفتم دنبالش گفتم خونه‌‌ي خودتون فال مي‌گيريد؟ نفري چقدر؟ گفت: شما چند نفر جمع شيد، يه مهموني بگيريد. من ميام براي همه‌تون فال مي‌گيرم. زير 5 نفر، نفري 5000 تومن.5 تا 10 نفر، نفري 4000 تومن.و بالاي 10 نفر نفري 3000 تومن و... ماشالله چه خوش اشتهاست اين بانو فرنگيس. لابد بايد شام و ارکستر و... مهيا باشه.
ولي اين قهوه‌ي ست عجب قهوه‌ايه ها... يه عالمه روش خامه مي‌بنده.

6- زندان
باغ آزاده‌ي مردم است
و شکنجه و تازيانه و زنجير
نه وهني به ساحت آدمي
که معيار ارزش‌هاي اوست...
(شاملو)

7-نامه‌ي انجمن وبلاگنويسان، پن‌لاگَ در مورد دستگيري دوست عزيزمون آرش سيگارچي رو در پست قبلي گذاشته بودم که همراه با نصف مطالبم پاک شده بود. وقتي دوباره سيوش کردم اين نامه کپي نشده بود. دوباره اينجا مي‌ذارمش.

کانون وبلاگ نويسان ايران خواستار آزادي فوري و بدون قيد وشرط آرش سيگارچي است
هنوز رسوايي شکنجه‌ي وب‌لاگ‌نويسان و اعتراف‌گرفتن از آن‌ها در جريان است که روزنامه‌نگار و وب‌لاگ‌نويس ديگري دستگير شد.

آرش سيگارچي سردبير روزنامه‌ي "گيلان امروز" و نويسنده‌ي وب‌لاگ "پنجره‌ي التهاب" به جرم آزادانديشي دستگير و روانه‌ي زندان لاکان رشت شد. به دليل مستقل و غيرحکومتي بودن او پوشش خبري وسيعي در موردش صورت نگرفته است.

کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران ضمن محکوم کردن دستگيري و زنداني شدن آرش سيگارچي نسبت به سرنوشت مجتبا سميعي‌نژاد هم ابراز نگراني مي‌کند و خواهان آزادي هر چه سريع‌تر ايشان و ساير زندانيان سياسي به‌خصوص روزنامه‌نگاران و وب‌لاگ‌نويسان دربند است.

از تمام وب‌لاگ‌نويساني که به آزادي انديشه بها مي‌دهند تقاضا مي‌کنيم وب‌لاگ خود را محلي براي اعتراض به دستگيري وب‌لاگ‌نويسان کنند. دستگيري هر وب‌لاگ‌نويس بايد موجب گشودن جبهه‌ي جديدي براي دفاع از آزادي بيان و يورش به دشمنان و محدودکننده‌گان اين آزادي باشد.
کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران (پن‌لاگ)

8- مجيد زهري عزيز همچنان مطالبي رو که بلاگرها در مورد آرش سيگارچي مي‌نويسن جمع‌آوري مي‌کند... دست مريزاد...
آرش جان بدون که تو تنها نيستي...
ياد اين شعر کسرايي افتادم :
آري‌آري جان خود در تير کرد آرش
کار صدها, صد هزاران ضربه‌ي شمشير کرد آرش...

اندكي بدي در نهاد تو...اندكي بدي در نهاد من

اندکي بدي در نهاد تو
اندکي بدي در نهاد من
اندکي بدي در نهاد ما...
و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود مي‌آيد.
آبريزي کوچک به هر سراچه
- هر چند که خلوتگه عشقي باشد-
شهر را
از براي آن که به گنداب در نشيند
کفايت است...
(احمد شاملو)

1- براي کاري چهار روز پشت سرِهم ‌رفتم دادگستري. بگذريم که کارم فوقش يه نيم‌روز کار داشت. اين همه روز فقط الکي مي‌دويدم و از اين طبقه به اون طبقه مي‌رفتم. مجبور شدم به هزار نفر رو بندازم، کلی حرف بشنوم. ولي کلي برام تجربه داشت.
با اينکه دادگستري در جاي نسبتا خلوتيه ولي دور و برش غلغله‌ست. پُره از آدم‌هاي جورواجور، جدي و اخمو و گاهي زخمي که حوصله‌ي خودشون رو هم ندارن. پُره از ماشين‌هاي مسافرکش که مي‌دونن آدمي که کارش به دادگستري مي‌افته فقط مي‌خواد فوري ازون‌جا دورشه. اون‌قدر هم فکرش مشغوله که به پول کرايه فکر نمي‌کن! فقط طفلکي‌ها هنوز تشخيص نمي‌دن کسي که ماشين آورده و تازه، داره مي‌ره تو دادگستري، نه اينکه بيرون بياد، ديگه ماشين دربست مي‌خواد چيکار!
اونجا پُره از وکيل‌هاي تجربي که شانسشون رو توي اين شلوغي، امتحان مي‌کنن و مثل کوپن‌فروشا متاعشون رو که همون "راهنمايي کردن براي شکايته" در گوشت زمزمه مي‌کنن: خانم، مي‌خواي طلاق بگيري؟ همچين عرض‌حالي برات بنويسم که سه سوته بفرستيش وردست ننه‌ش، مهريه‌تم مي‌گيرم. ارثت رو کسي خورده؟ کسی اذیتت کرده؟
بايد جواب ندي و تند رد شي! امتحان کردم، اگه بخواي وايسي جواب بدي حريف زبونشون نمي‌شي، مجبوري بري از همون جمعيت يه آقايي رو انتخاب کني و همون ساعت به عقدش در بياي و يه‌کاري کني کتکت بزنه تا اين آقايون کارشون لنگ نمونه!
موقع ورود، سرتو مي‌ندازي پايين بري تو که يه آقايي جلوتو مي‌گيره: -کجا؟کجا؟ -فلان‌جا. -هرجا، بايد اول بري بازرسي شي! مي‌فرستت پشت یه پرده ی بزرگ. سه زن با صورت های زرد چروکيده و لب سفيدک زده و چشم‌قي کرده با مقنعه‌هاي تا ابرو پايين اومده نشستن تنگ هم
هر سه دوره‌ت مي‌کنن. -کيفت رو ببينيم! زيروروش مي‌کنن. وسطش هم مي‌پرسن اين چيه؟-جوهره؟- وا، اين چه جور جوهره! -ببخشيد اینجوریه. -موبايلتو چرا اين‌زير قائم کردي؟ فکر کردي نمي‌بينيمش؟ برش مي‌دارن. - ترو خدا نگاه کن چه آرايشي هم داره! - چه آرايشي؟ تو هواي برفي که سوز هم داره ممکنه لبام ترک بخوره. روژم که خيلي کمرنگه!
هر سه با هم: يالله پاکش کن. با ما جر و بحث نکن. هر سه خيره شدن به لبام. آينه در ميارم، هنوزم معتقدم خيلي کمرنگه. با اين‌حال با اکراه يه دستمال کاغذي درميارم. مي‌ذارم وسط لبام و لبام رو روش فشار مي‌دم. هر سه: اينو باش! چه باکلاس! خانوم جون. دستمالو رو لبات محکم بکش! عين کيسه. مگه کيسه نمي‌کشي؟ من: نه، ولي خيلي دلم مي‌خواد يه روز بشينم حسابي يه کيسه ب.. هر سه عصباني: واه، واه چه بلبل‌زبون هم هست! يالله پاک کن حوصله‌تو نداريم.
شايد بیشتر 5 دقيقه اينجا معطل مي‌شم.
مي‌رم تو و به سرباز دم در با عصبانيت مي‌گم: بيکار بودي منو گير اين خانوما انداختي؟ سرباز مي‌خنده مي‌گه اذيتت کردن؟ چند مرد از اعتراض من خنده‌شون مي‌گيره و با همدردی سری برام تکون می دن.

دم در هر کدوم از دادگاه‌ها واي‌ميسم کلي آدم جمع شدن که گرفتاري‌هاي جور واجور دارن. لازم نيست خيلي تلاش کني بفهمي چه‌ گرفتاري دارن. با کوچيکترين اشاره خودشون همه چيزو مي‌گن. يکي خونه پيش‌خريد کرده ، بساز بفروشه خونه رو بالا کشيده يا به چند نفر فروخته، اون‌يکي شوهرخواهرش شبانه رفته مغازه‌شو خالي کرده، دعواهاي زن‌و شوهري، طلاق، نفقه، کتک‌و...
يه خانومه‌ست که تقريبا هر طبقه مي‌بينم جلوم سبز مي‌شه. خيلي برافروخته‌ست. تپل، قد کوتاه، سبزه‌ي بانمک.
پشت يکي از دادگاه‌ها که با هم وايساده بوديم و فهميدم پرونده‌ش اونجاست. پيش هم مي نشينيم. مي‌گه: چرا هيچکي همراهت نيومده؟ تو هم مثل من بي‌کسي؟ مي‌گم جرا بايد کسي پيشم باشه؟ مي‌گه مگه براي طلاق نيومدي؟ مي‌گم نه. ولي نمي‌گم چيکار دارم. اون مي‌گه! طلاق می خواد!
کار من زودتر راه مي‌افته. به منشي گفتم که فقط يه سوال از حاج‌آقا دارم و اونم بعد از دوسه نفر منو مي‌فرسته تو. در هر دادگاه طرفين سه‌چهار پرونده دسته‌جمعي با هم نشستن رو صندلی ها و هر کیو صدا می زنه بلند می شه توضیح می ده. سوال منو زود جواب می ده.
موقع بيرون اومدن از زن خداحافظي مي‌کنم. و مي‌رم طبقات ديگه. تا ظهر کارم طول مي‌کشه و بقیه ی کار میفته به فردا. دقيقا موقع بيرون اومدن دوباره مي‌بينمش. خنده‌اي بر لباشه. . کوه از روبه‌رو معلومه. زن مي‌گه اگه راهت به طرف بالاست بيا پياده با هم بريم. نمي‌گم ماشين آوردم و نمي‌گم راهم به طرف پايينه، باهاش راه مي‌افتم. هر جا کوه مي‌بينم از خود بي‌خود مي‌شم و به طرفش کشيده مي‌شم.
زن مي‌گه از وقتي کارم به دادگاه کشيده هر وقت ميام اينجا تا چشمه مي‌رم و برمي‌گردم. چشمه نیم ساعت راهه، از دره. توي راه تعريف مي‌کنه که چرا تقاضاي طلاق کرده. شوهرش يه آدم هيز و دله‌ست که مرتب توي اين بيست‌سال بعد از ازدواج، معشوقه داشته. تازگي ها هم يه زن چند سال بزرگتر از خودش رو صيغه کرده . مي‌گفت:
"نگاه نکن الانمو. تا چندماه پيش 120 کيلو بودم. شوهرم زن چاق دوست داشت و هي مجبورم مي‌کرد بخورم. منم مي‌گفتم شايد اين‌جوري اينقدر به زناي مردم نظر نداشته باشه. شوهر خوش‌اشتهام مرتب ازم بچه‌مي‌خواست و نمي‌ذاشت جلوگيري کنيم، 7 بار حامله شدم. و چهار بارش بعد از5-4 ماه منو مجبور به سقط بچه‌کرد. نمي‌دوني سقط کردن بچه‌ي 5 ماهه چقدر سخته! آخه بگو مرد. اگه از اول نمي‌خواستي چرا درست کردي. تو اين بيست‌سال چقدر از دستش کشيدم. چقدر شبا تا صبح تنهايي از ناراحتي اينکه با زن ديگه‌ايه خوابم نبرد و نشستم گريه کردم. موهامو نگاه کن تمومش سفيده(روسري‌شو کامل برداشت، ديگه تو دره بوديم و کسي اونجاها نبود) . فکر مي‌کني چند سالمه؟ 36 سال. عين پيرزن 80 ساله‌شدم. تا پارسال اصلا به طلاق فکر نمي‌کردم. فکر مي‌کردم بايد وايسم 3 تا بچه‌مو بزرگ کنم و از دست باباشون زجر بکشم و دم برنيارم. پارسال با يکی از خانم های همسایه آشنا شدم. دستش درد نکنه، اون چشمامو باز کرد. گفت احمق! برو يواشکي يه کاري پيدا کن، حتي شده کلفتي، وقتي تونستي دست تو جيبت کني طلاق بگير. مگه دنيا چندروزه که هر روز بايد شکنجه بشي. ديدم راست مي‌گه. شوهرم وضعش خوبه ولي همه‌ي پولشو خرج زنا مي‌کنه. هر کي زنگ مي‌زد مي‌گفت شوهرتو با فلان زن تو رستوران فلان ديديم. ناهار با یکی، شام با يکي ديگه، نصف شب با يکي ديگه. خانومه بهم گفت اين هيکل خرس چيه به‌هم زدي! شوهرت غلط کرده چاق دوست داره. اگه از پا بیفتی و هزار تا درد و مرض بگیری شوهرت ازت نگه داری می کنه؟ دیدم راست می گه. از همون موقع به جای گریه و غصه خوردن ورزش و کار رو شروع کردم. سبزي‌پاک کردم و خوردکردم فروختم. عروسک ساختم فروختم. بافندگي ياد گرفتم. تا الان 30 کيلو وزن کم کردم. چند ماهي هم هست که تقاضاي طلاق کردم. از دستش راحت مي‌شم به زودي. تونستم ثابت کنم بدون اجازه من هي زن مي‌گيره. قاضيه دلش برام سوخت."
گفتم: بچه‌ها چي؟ نمي‌ترسي ازت بگيره؟ خنديد و گفت: ساده‌اي؟! کون ِ اين کارا رو نداره! بشينه خونه بچه‌داري؟:) با يه زن هم سرش گرم نيست که بترسم بده براش بزرگشون کنه. تازه دوتاشون بزرگن و از پدر متنفر. مگه پيشش مي‌مونن؟ تا حالا هم عمرم به فنا رفته موندم به پاش.
رسيده بوديم به چشمه، که البته لوله‌کشي شده و شير‌آب گذاشتن. دو سه تا بطري پلاستيکي نوشابه در‌آورد پرشون کرد. گفت که هميشه آب چشمه مي‌بره خونه مي‌خوره . گفت دوستش گفته بخورتا شايد بتوني يه کم جووني‌تو به دست بياري. به شوهرت هم نده کوفت کنه!
با اينکه در اثر زندگي با همچون مردي گاهي کلمات رکيک به کار مي‌برد ولي از همتش خوشم اومد.
داشت کم‌کم به خود باوري مي‌رسيد....

2- گاهي تو زندگي اتفاقاتي مي‌افته که ممکنه همون وقت درست نفهميم چي شده ولي شايد تا آخر عمر ياد‌آوريش برامون خجالت‌آور باشه.
18-17 ساله بودم، تابستون بعد از سال اول دانشگاه. يه ساک همرام بود که کلي کتاب و نوار که هيچکدوم مجاز نبود، توش بود. آشنايي که مي‌خواست مهاجرت کنه خارج کشور به اصرار منو خواسته بود و گفته بود هر چي مي‌خواي بردار. و من کتاب‌هايي که بيشترش قبل از انقلاب يا يکي دوسال بعد چاپ شده بود انتخاب کرده بودم و چند نوارفيلم انقلابي بدون سانسور. چون خیلی سنگین بودن برام گذاشته شون تو یه ساک نسبتا رنگ و رورفته ولی محکم. و کيف خودم هم روي کولم بود. عوض اينکه يه راست برم خونه بذارمشون. رفتم سراغ تلفن عمومي در يه خيابون شلوغ نزديک محل کارم که به مامانم خبر بدم که دیر می شه برم خونه و يه راست مي‌رم مطبي که عصرا توش کار مي‌کردم. وقتي نوبت بهم رسيد، ساک رو تکيه دادم به پايه‌ي تلفن و تا اومدم شماره بگيرم يکي از پسرايي که اون‌موقع صداش مي‌زديم سريش ، پيداش شد. کافیه یه لبخند براش بزنی تا سه چهار ساعت ول کنت نباشه. اجبارا يه سلام عليک سرد باهاش کردم. مي‌خواستم شماره بگيرم ولی يه سوالای نامربوطی می پرسید و مثلا می خواست سر حرفو وا کنه، هر چه جوري نشون مي‌دادم که گرفتارم ول‌کن نبود. درست وقتي مامانم گفت الو با گوشه‌ي چشم، ديدم دو تا آقاي جوون ریشو بهش نزديک شدن و شروع کردن باهاش حرف زدن. گفتم آخيش..دوستاش اومدن و راحت شدم. رومو کردم اون‌ور و سيمو تا اونجايي که مي‌شد کشيدم و شروع کردم با مامانم حرف زدن. صداي بوق بوق ماشينا نمي ذاشت درست بشنوم. اون يکي گوشمو گرفته بودم تا بهتر بشنوم. گوشي هم که وزوز داشت...مامانم هي اصرار که بيا خونه يه چيزي بخور، خستگي در کن بعد برو. منم می گفتم واقعا نمی تونم. خلاصه قبول کرد.
بعد از چند دقيقه برگشتم ديدم الحمدالله پسره رفته. گفتم چه عجب!
يادم افتاد يه ساک پر از کتاب همرامه. در کمال تعجب و ترس ديدم که ساک نيست. هر چي دورو بر رو گشتم نبود که نبود. انگار که از اول همچين ساکي نبوده. دست هر آدمي که رد مي‌شد ناخود‌آگاه نگاه کردم ولي هيچ‌جا نبود. سه‌چهار تا فحش زيرلبي به پسره دادم که لابد کار اونه! و با ناراحتي رفتم سر کار...
پس فرداش دکتر داشت دندون يکيو جراحي مي‌کرد. من طبق معمول اين‌جور وقتا دستيارش بودم و هر چي مي‌خواست بايد مي‌دادم دستش. بقيه‌ي وقتا مي‌شدم منشي و به مريضا وقت مي‌دادم.استثمار مضاعف:)
تلفن زنگ زد. نمي‌دونم چي شد که دکتر زدوتر از من گوشي رو برداشت و وقتي طرف خودشو معرفي کرد با اخم و تخم گفت با شما کار دارن. خيلي بد شد. چون دکتر و من هر دو دستکش جراحي دستمون بود و وسط کار مريض. همون پسره بود. با صداي آهسته ای دعواش مي کردم که تلفن محل کارمو از کجا گير آورده و چرا زنگ زده. دکتر هم از دور هي با اخم اشاره مي‌کرد که بدو بيا کمک! پسره هم اصرار که بايد ببينمت. و ...
اجبارا گفتم باشه آخر وقت وقتي ساعت کاري تموم شد. بيرون که اومدم ديدم دم در نشسته، خيلي خسته و رنجور به نظر ميومد. گفت ساک مال تو بود؟ گفتم راستي براي چي ساک منو با خودت بردي؟ گفت" پس درست حدس زدم.. من به خاطر همين ساک دوشبانه روز زندان بودم. اون دوتا آقايي که دم تلفن اومدن بسيجي بودن و به ساک مشکوک شدن.(راست مي‌گه ساک يه کم کهنه و بزرگ و سنگين بود. لابد فکر کردن بمبه.) ازم ‌پرسيدن مال توئه. گفتم نه. با احتياط زيپشو باز کردن. (کتابي که رو بود کاپيتال مارکس و دومي مجموعه مقالات لنين بود. براي کنجکاوي گرفته بودمشون بخونم ببينم چيه) کتابا کمونيستي بود. حدس زدم ممکنه مال تو باشه اما گفتم يه آقايي اومد اينو اينجا گذاشت و رفت.
خلاصه پسره رو مي‌برن. دو روز طول کشيده بوده تا فاميلاي بسيجيش ثابت کنن که اين اصلا اهل اين حرفا نيست و نماز و روزه‌هاش به‌جاست. و باورشون شده بود که مال يه غريبه‌ست. خيلي جا خوردم. راستش اولش باورم نشد. بعدا از يکي از بچه‌ها پرسيدم ديدم راست مي‌گه. ولي اون لحظه نمي‌دونستم چه عکس‌العملي بايد داشته باشم. خيلي به روم ميورد که به خاطرم رفته زندان و جوري نشون مي‌داد و من و من مي‌کرد که مي‌خواد به خاطر فداکاريش باهاش دوست شم. فکر کردم براش يه کادو بخرم؟ بريم ناهار بيرون؟ دیدم نمی شه. فقط با ناباوري تشکر کردم. بعدا چند بار زنگ زد مطب و هر بار دکتر ناراحت شد. واقعا نمي‌دونستم اين محبتش رو چه‌جوري بايد جبران کنم.
پ.ن.یه ضرب المثل بود که می گفت:حبستو بکشم:)

3- آخيش... بار گناهانم انگار سبک شد...

4- آخرش هم نفهميدم مارکس و لنين تو کتاباشون چي گفتن. البته گاهي تو اينترنت مقاله‌هايي ازشون مي‌بينم....

5- غلط‌گيري بمونه براي بعد. مي‌دونم کلي اشتباه دستوري و املايي و جمله سازی دارم ولي ديگه چشمام باز نمي‌شه... اصلا نوشته هام عین هذیون های شبانه ست. همیشه فرداش از به یادآوریش خجالت می کشم و می گم آخه اینا چی بود نوشتم. چرا اینا رو جایی می نویسم که دیگران هم می خونن...

قصدم آزار شماست

1- قصدم آزار شماست!

اگر این گونه به رندی
با شما
سخن از کامیاری خویش در میان می‌گذارم
- مستی و راستی-

به جز آزار شما
هوایی
در سر ندارم!...
(شاملو)

2- همیشه از تُن صدام ناراضی بودم. بخصوص موقع خوندن شعر یا آواز...
آواز که هر وقت خوندم، بخصوص وقتی خونه‌ی مامان‌جونم‌اینا بودم، این پیرزن(دوست‌داشتنی) همسایه زرتی‌اومده و در ‌زده و به یه بهانه‌ای قرص سردرد ‌خواسته...
شعر خونی هم... تقریبا هیچوقت در جمع‌های بزرگ و جدی روم نمی‌شد شعر‌خونی کنم. ولی هر وقت وقت کنم در جلسات شعرخونی شرکت می‌کنم و همیشه مسحور نوع خوندن دیگران شدم. درسته که من شاعر نیستم و نباید توقع زیادی از خودم داشته باشم، ولی هستن کسایی که وسط مسط‌های جلسه‌، شعرهای شاعرای بزرگ رو می‌خونن. و چه با اعتماد به نفسی!
این‌دفعه یکی از شاعران مطرح اومده بود مثلا مهمون جمع بود. نزدیک من نشسته بود(چه افتخاری!... البته برای اون:) )
ظاهرش خیلی بداخلاق بود و هر کی میومد شعر می‌خوند به سختی می‌شد فهمید که خوشش اومده یا نه. الحق هم گاهی بعضی شعرا و غزلا اون‌قدر به نظر منِ ناوارد سطحی میومد که من اگه جاشون بودم خجالت می‌کشیدم جلوی استاد بخونمشون!
ولی مثل همیشه صداها... گاهی دختری اون‌چنان زیر و نازک و باکلاس عین اینی که تازه فارسی رو یاد گرفته در حالیکه مژه‌هاشو مرتب برهم می‌زد می‌خوند و یا پسری همچین دستاشو بالا می‌برد و عین رعد می‌غرید،‌ و یا عین شاعرا و مجری‌های معروف رادیو تلویزیون ادا در میورد که من اگه یه ذره هم به خودم امیدوار بودم، کاملا امیدم رو از دست دادم! نه بابا... من هرگز این‌کاره نمی‌شم. همیشه باید گوش بدم!
حسابی محو صداها و اداها و اعتمادبه‌نفسا بودم که نفهمیدم کی استاد رو به من کرد و گفت: شما چی؟ چرا شما نمی‌خونید؟ ابروهای درهم کشیده از اخمشو که دیدم، رنگ از روم پرید و با تته پته گفتم: من شعر نمی‌گم.
گفت علاقه که دارید؟ گفتم بله استاد! با اخم گفت: خواهش می‌کنم به من نگید استاد! یهو به فکرم رسید بگم چشم استاد، که دیدم اصلا جنبه‌ی شوخی نداره و ممکنه چترشو که عین عصا گرفته بود رو کله‌م خورد کنه!
کتاب شاملویی که دستش بود ورق زد و رفت تو فکر. گفتم آخیش... و شروع کردم با بغل دستیم غیبت کردن که ناگهان کتابه در حالیکه باز بود اومد جلوم. اینجا رو بلند بخون. یهو تموم لذت غیبت با بغل دستیم به یکباره محو شد! داشتم قبض روح می‌شدم. نکنه داره راست می‌گه؟ یا داره شوخی می‌کنه! اما مگه من باهاش شوخی داشتم؟
هر چی خواستم از زیرش در برم دیدم فایده‌ای نداره و همچین با قدرت فرمان می‌داد که دلم نیومد دلشو بشکنم.(ضایعش کنم:) ) گفتم صدامو که بشنوه همچین خودش پشیمون بشه و حالش گرفته شه تا دیگه بچه‌ی مردمو تحت فشار نذاره.
از روی کنجکاوی نگاهی به شعر کردم. یکی از شعرای زیبای شاملو بود که خیلی دوست داشتم و قسمتی‌شو تو وبلاگم نوشته بودم. و تقریبا حفظ بودم. گفتم ال الله(دیکته‌ش درسته؟)... دلمو زدم به دریا و بدون اعتماد به نفس ولی با علاقه‌ شروع کردم به خوندن. دوسه جاش که کاملا حفظ بودم سرمو با ترس آوردم بالا . هر دو دستش روی عصا... یعنی چترش بود و کله‌ش تکون تکون محسوسی می‌خورد. تموم که کردم همچین هواری زد که یه متر پریدم هوا. شروع کرده بود به دعوا. فکر کردم داره منو دعوا می‌کنه. گفتم همچین جوابشو بدم که خودش حظ کنه، چرا مجبورم کرد! ولی به چهره‌ی شرم‌گین و سرای پایین بقیه که نگاه کردم و چشماش که رو به من نبود فهمیدم که داره با همه دعوا می‌کنه.
می‌گفت این اداها چیه که مُد شده جوونا موقع شعر خوندن درمیارن. جز این خانوم همه‌تون ادای مجری‌های تلویزیون رو در میارید. عین این که هر کی می‌ره امتحان هنرپیشه‌گی بده ادای دوبلور آلن دلون رو در میاره و ا حساس می‌کنه خیلی هنرمنده! این ناله‌ها و زوزه‌ها وسط شعر چیه؟ از این(منو می‌گفت ها!) یاد بگیرین. خودش بود و درکی که خودش از شعر شاملو داشت با تموم احساس شخصی خودش. ادای کسی رو در نمیاورد. خلاصه من بدبخت رو طعمه‌ای کرده بود که دق دلیشو سر دیگران در بیاره:)) منم که هیچوقت گول تعریف‌های الکی رو نمی‌خورم. دنبال کتابی گشتم که فن بیان رو یاد بده! البته فهمیدم که این تقلید نکردن من از دیگران و همین‌طور قُدی کله‌شقیم که هیچوقت هیچکسو الگوی بدون قید و شرط خودم نمی‌کنم خیلی هم بد نیست...



3- چندین سال پیش ملک‌الشعرای بهار در کتابی به بنام " سبک شناسی" به نحوه‌ی سخن گفتن ایرانی‌ها انتقاد کرده و گفته : "صدای آهنگ صدای ما ضایع شده!"، از "الحان عاجزانه و صوت‌های نازک و شکسته‌بسته و حروف جویده جویده‌ی مظلومانه و حیلت‌گرانه‌ی مردم" شکایت کرده، و از یه محقق دیگه نقل قول کرده که "مردم ما به جای سخن گفتن ناله می‌کنند." و به‌خصوص کودکان و نوجوانان و خانم‌ها رو دعوت به ورزش صدا می‌کنه تا: "طریق سخن‌گویی درست و فصیح را با آهنگ استوار و متین و جذابی بیاموزند." اون موقع کسی به بهار محل نمی‌گذاره.

متاسفانه اون‌طور که می‌بینیم صحبت کردن بیشتر آدم‌ها هنوز هم همونطوریه که بهار می‌گه.

کلا، کمتر کسی "فن بیان" می‌دونه. به غیر از تعدادی از هنرپیشه‌ها و بازیگران تاتر و چند دوبلور و مجری کسی سراغ یادگیری علمی این رشته نمی‌ره.
نمی‌دونم به چه علت برای بیشتر دخترها جا افتاده اگه خیلی ضعیف و مظلومانه و دل‌غشه‌آور و البته با کمی ته‌لهحه‌ی آمریکایی صحبت کنن، خیلی خوش‌صحبت‌تر و با کلاس‌تر می‌شن.
بخصوص وقتی این‌جور خانم‌ها و گاهی بعضی از آقایون بخوان داد بزنن، صدای نازک و زیر و زشت و گوش‌آزاری ازشون به‌گوش می‌رسه. تازه تموم رگای گردنشون می‌زنه بیرون و صورتشون سرخ می‌شه و نفسشون به شماره میفته!
باید صداهامونو درست کنیم.
بخصوص اگه می‌خواهیم حقی ازمون ضایع نشه و بتونیم جلو اربابان زر و زور در باییم نباید با برخورد گفتاری ضعیف و برخورد از پایین بذاریم سوارمون بشن!

از کودکی به ما آموزش دادن که موقع تنفس، قسمت بالایی قفسه‌ی سینه رو پر از هوا کنیم و این به صورت عادت برای ما دراومده. در صورتیکه باید با کمک گرفتن از دیافراگم سنگینی هوا رو به قسمت شکم بفرستیم. امتحان کنید! این‌طوری هم نفسمون بیشتر می‌شه و هم آهنگ صدای ما پراُبهت‌تر. و این‌طور به نظر می‌رسه که صدا از عمق و درون جان ما بر‌میاد. حتما شنیدید هر چه هم از عمق و درون دل بیرون بیاد لاجرم بر دل نشیند. حتی مخاطب ما احساس قوی بودن در ما می‌کنه و فکر نمی‌کنه داریم با التماس ازش می‌خواهیم به حرفای ما گوش بده.
حتما باید کلی تمرین کنم!
در کتاب "پرورش صدا و بیان" سیسیلی بری، ترجمه‌ی محسن بلفانی توصیه شده که برای شروع کار به پشت بخوابیم و سعی کنیم هر روز تعداد شماره‌های بیشتری تنفس شکمی کنیم!
زیاد آواز بخونیم. با صدای آزاد و رها و البته از ته‌دل و نه از ته ِ حلق!
زیاد شعر بخونیم. با صدای بلند... و خیلی کارای دیگه که تو کتاب گفته...


4- خوشحالم که نه تو زندگی واقعیم و نه تو وبلاگستان زائده و انگل کسی نیستم و اجازه نمی‌دم کسی هم زائده و انگل من باشه... این‌طوری خیلی احساس استقلال می‌کنم و می‌دونم با از بین رفتن کسی، من هم از بین نمی‌رم و یا با از بین رفتن من کس‌ دیگری!
البته مثل حلقه‌های زنجیر بودن یعنی همبستگی و اینکه گاهی یکی احتباج داره دستش رو بگیریم و یا ما احتیاج داریم آدمهایی دستمونو بگیرن کار خوبیه. ولی نه طوری که احساس استقلال آدم از بین بره.

5- نمی‌دونم چرا بعضیا وقتی تازه وبلاگ می‌زنن، اولش کلی به همه لینک می‌دن و اون بغل وبلاگشون پر می‌شه از لینک‌های جور واجور و بی‌ربط. ولی همینکه تقی به توقی خورد و شناخته شدن و سری تو سرا در آوردن و شماره ویزیتوراشون رفت بالا، اولین کاری که می‌کنن برداشتن همه‌ی لینکا و یا پنهان کردن لینکاست و دیگه با شاه هم پالوده نمی‌خورن.این چه‌جوریاست؟
( منظورم بعضی لینکا نیست که حق هر کسیه که لینک هر کسی رو که دیگه دوست نداره برداره. منظورم کل لینکا بود. و این بیشتر این معنی رو برای من داره که صاحب وبلاگ می‌گه: وبلاگ من دیگه آخرشه و لطفا دیگه بعد از وبلاگ من دیگه جایی نرو! هیچکی برای من باارزش نیست!)
واقعا هدف وسیله رو توجیه می‌کنه؟:)


6- زیستن عزیز
اگه نتیجه‌ی تموم عمر وبلاگ‌نویسیم پیدا کردن انسانی شریفی چون شما باشه، به والله می‌ارزه! البته لوس نشید ها... تنها شما نیستید:)
در مورد کامنتتون بخصوص شماره‌3ش، باور می‌کنید اصلا نرفتم دنبال ای‌میله بگردم( البته بین خودمون بمونه، اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم:) نه وقتشو دارم و نه اینترنتم می‌کشه برم سراغ ای‌میل یاهوم) ولی می‌دونستم اون نامه همون نیست. و اصلا هم اینقدر مهم نبود. شوخی کوچکی بود با مهشید که دیدی چه شد:)
البته من عادت دارم به این بازی‌ها. اگر دردُم همین چیزا بودی چه بودی:)

7-یهو بیشتر از دوهزار تا ایمیل یهو برام رسیده. حسودیتون نشه! بیشترش هرزنامه‌ست.
و اما نامه‌های دوستان عزیز، یه سری‌ش از طرف ارکات فرستاده شده ، که متاسفانه آدرس ای‌میل ندارن و نمی‌تونم جواب بدم.
بقیه‌ش رو شروع کردم جواب دادن. سری اول رو که خواستم ارسال کنم. دیدم به هیچ‌وجه نمی‌ره که نمی‌ره و همین‌طوری تو میل‌باکسم مونده. از جمله ای‌میلم به مهشید عزیزم و آقای شُبـیری و...
ناامید شدم و بقیه‌شو جواب ندادم. ولی مجبورم به یه سریش همینجا اشاره کنم!
- درنا کوزه‌گر عزیز، مامان مهربون آینده، نامه‌ت خیلی دلگرمم کرد. ازت ممنونم!
- مینا جان،‌مرسی از زحمتت برای اصلاح اون لگوی زیتون. راستش با اینکه این لوگو قشنگه ولی منو بیشتر یاد تجارت‌خونه‌ی زیتون می‌ندازه و شاید ازش استفاده نکنم. با این‌حال ممنون. یادگاری نگهش می‌دارم.
- اسد نازنین تشکر مخصوص برای برنامه‌ی فارسی‌سازی که برام فرستادی.
-شاهین و افشین عزیز، مامان نیلوی مهربون. نگران نباشید، اونجا من از خودم عکس ندارم. جز من پسوردش دست کسانیه که اصلا ربطی به وبلاگم ندارن و احتمالا اصلا نمی‌دونن من وبلاگ دارم. ممنونم که به فکرم هستید.
- نسیم عزیز، ای‌میل شما هم به دستم رسید. خیلی ممنون. به محض اینکه اشکال ارسال کردن ای‌میل برطرف بشه، سعی می‌کنم به همه‌ی عزیزانی که خجالتم دادن جواب بدم.