دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

اندكي بدي در نهاد تو...اندكي بدي در نهاد من

اندکي بدي در نهاد تو
اندکي بدي در نهاد من
اندکي بدي در نهاد ما...
و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود مي‌آيد.
آبريزي کوچک به هر سراچه
- هر چند که خلوتگه عشقي باشد-
شهر را
از براي آن که به گنداب در نشيند
کفايت است...
(احمد شاملو)

1- براي کاري چهار روز پشت سرِهم ‌رفتم دادگستري. بگذريم که کارم فوقش يه نيم‌روز کار داشت. اين همه روز فقط الکي مي‌دويدم و از اين طبقه به اون طبقه مي‌رفتم. مجبور شدم به هزار نفر رو بندازم، کلی حرف بشنوم. ولي کلي برام تجربه داشت.
با اينکه دادگستري در جاي نسبتا خلوتيه ولي دور و برش غلغله‌ست. پُره از آدم‌هاي جورواجور، جدي و اخمو و گاهي زخمي که حوصله‌ي خودشون رو هم ندارن. پُره از ماشين‌هاي مسافرکش که مي‌دونن آدمي که کارش به دادگستري مي‌افته فقط مي‌خواد فوري ازون‌جا دورشه. اون‌قدر هم فکرش مشغوله که به پول کرايه فکر نمي‌کن! فقط طفلکي‌ها هنوز تشخيص نمي‌دن کسي که ماشين آورده و تازه، داره مي‌ره تو دادگستري، نه اينکه بيرون بياد، ديگه ماشين دربست مي‌خواد چيکار!
اونجا پُره از وکيل‌هاي تجربي که شانسشون رو توي اين شلوغي، امتحان مي‌کنن و مثل کوپن‌فروشا متاعشون رو که همون "راهنمايي کردن براي شکايته" در گوشت زمزمه مي‌کنن: خانم، مي‌خواي طلاق بگيري؟ همچين عرض‌حالي برات بنويسم که سه سوته بفرستيش وردست ننه‌ش، مهريه‌تم مي‌گيرم. ارثت رو کسي خورده؟ کسی اذیتت کرده؟
بايد جواب ندي و تند رد شي! امتحان کردم، اگه بخواي وايسي جواب بدي حريف زبونشون نمي‌شي، مجبوري بري از همون جمعيت يه آقايي رو انتخاب کني و همون ساعت به عقدش در بياي و يه‌کاري کني کتکت بزنه تا اين آقايون کارشون لنگ نمونه!
موقع ورود، سرتو مي‌ندازي پايين بري تو که يه آقايي جلوتو مي‌گيره: -کجا؟کجا؟ -فلان‌جا. -هرجا، بايد اول بري بازرسي شي! مي‌فرستت پشت یه پرده ی بزرگ. سه زن با صورت های زرد چروکيده و لب سفيدک زده و چشم‌قي کرده با مقنعه‌هاي تا ابرو پايين اومده نشستن تنگ هم
هر سه دوره‌ت مي‌کنن. -کيفت رو ببينيم! زيروروش مي‌کنن. وسطش هم مي‌پرسن اين چيه؟-جوهره؟- وا، اين چه جور جوهره! -ببخشيد اینجوریه. -موبايلتو چرا اين‌زير قائم کردي؟ فکر کردي نمي‌بينيمش؟ برش مي‌دارن. - ترو خدا نگاه کن چه آرايشي هم داره! - چه آرايشي؟ تو هواي برفي که سوز هم داره ممکنه لبام ترک بخوره. روژم که خيلي کمرنگه!
هر سه با هم: يالله پاکش کن. با ما جر و بحث نکن. هر سه خيره شدن به لبام. آينه در ميارم، هنوزم معتقدم خيلي کمرنگه. با اين‌حال با اکراه يه دستمال کاغذي درميارم. مي‌ذارم وسط لبام و لبام رو روش فشار مي‌دم. هر سه: اينو باش! چه باکلاس! خانوم جون. دستمالو رو لبات محکم بکش! عين کيسه. مگه کيسه نمي‌کشي؟ من: نه، ولي خيلي دلم مي‌خواد يه روز بشينم حسابي يه کيسه ب.. هر سه عصباني: واه، واه چه بلبل‌زبون هم هست! يالله پاک کن حوصله‌تو نداريم.
شايد بیشتر 5 دقيقه اينجا معطل مي‌شم.
مي‌رم تو و به سرباز دم در با عصبانيت مي‌گم: بيکار بودي منو گير اين خانوما انداختي؟ سرباز مي‌خنده مي‌گه اذيتت کردن؟ چند مرد از اعتراض من خنده‌شون مي‌گيره و با همدردی سری برام تکون می دن.

دم در هر کدوم از دادگاه‌ها واي‌ميسم کلي آدم جمع شدن که گرفتاري‌هاي جور واجور دارن. لازم نيست خيلي تلاش کني بفهمي چه‌ گرفتاري دارن. با کوچيکترين اشاره خودشون همه چيزو مي‌گن. يکي خونه پيش‌خريد کرده ، بساز بفروشه خونه رو بالا کشيده يا به چند نفر فروخته، اون‌يکي شوهرخواهرش شبانه رفته مغازه‌شو خالي کرده، دعواهاي زن‌و شوهري، طلاق، نفقه، کتک‌و...
يه خانومه‌ست که تقريبا هر طبقه مي‌بينم جلوم سبز مي‌شه. خيلي برافروخته‌ست. تپل، قد کوتاه، سبزه‌ي بانمک.
پشت يکي از دادگاه‌ها که با هم وايساده بوديم و فهميدم پرونده‌ش اونجاست. پيش هم مي نشينيم. مي‌گه: چرا هيچکي همراهت نيومده؟ تو هم مثل من بي‌کسي؟ مي‌گم جرا بايد کسي پيشم باشه؟ مي‌گه مگه براي طلاق نيومدي؟ مي‌گم نه. ولي نمي‌گم چيکار دارم. اون مي‌گه! طلاق می خواد!
کار من زودتر راه مي‌افته. به منشي گفتم که فقط يه سوال از حاج‌آقا دارم و اونم بعد از دوسه نفر منو مي‌فرسته تو. در هر دادگاه طرفين سه‌چهار پرونده دسته‌جمعي با هم نشستن رو صندلی ها و هر کیو صدا می زنه بلند می شه توضیح می ده. سوال منو زود جواب می ده.
موقع بيرون اومدن از زن خداحافظي مي‌کنم. و مي‌رم طبقات ديگه. تا ظهر کارم طول مي‌کشه و بقیه ی کار میفته به فردا. دقيقا موقع بيرون اومدن دوباره مي‌بينمش. خنده‌اي بر لباشه. . کوه از روبه‌رو معلومه. زن مي‌گه اگه راهت به طرف بالاست بيا پياده با هم بريم. نمي‌گم ماشين آوردم و نمي‌گم راهم به طرف پايينه، باهاش راه مي‌افتم. هر جا کوه مي‌بينم از خود بي‌خود مي‌شم و به طرفش کشيده مي‌شم.
زن مي‌گه از وقتي کارم به دادگاه کشيده هر وقت ميام اينجا تا چشمه مي‌رم و برمي‌گردم. چشمه نیم ساعت راهه، از دره. توي راه تعريف مي‌کنه که چرا تقاضاي طلاق کرده. شوهرش يه آدم هيز و دله‌ست که مرتب توي اين بيست‌سال بعد از ازدواج، معشوقه داشته. تازگي ها هم يه زن چند سال بزرگتر از خودش رو صيغه کرده . مي‌گفت:
"نگاه نکن الانمو. تا چندماه پيش 120 کيلو بودم. شوهرم زن چاق دوست داشت و هي مجبورم مي‌کرد بخورم. منم مي‌گفتم شايد اين‌جوري اينقدر به زناي مردم نظر نداشته باشه. شوهر خوش‌اشتهام مرتب ازم بچه‌مي‌خواست و نمي‌ذاشت جلوگيري کنيم، 7 بار حامله شدم. و چهار بارش بعد از5-4 ماه منو مجبور به سقط بچه‌کرد. نمي‌دوني سقط کردن بچه‌ي 5 ماهه چقدر سخته! آخه بگو مرد. اگه از اول نمي‌خواستي چرا درست کردي. تو اين بيست‌سال چقدر از دستش کشيدم. چقدر شبا تا صبح تنهايي از ناراحتي اينکه با زن ديگه‌ايه خوابم نبرد و نشستم گريه کردم. موهامو نگاه کن تمومش سفيده(روسري‌شو کامل برداشت، ديگه تو دره بوديم و کسي اونجاها نبود) . فکر مي‌کني چند سالمه؟ 36 سال. عين پيرزن 80 ساله‌شدم. تا پارسال اصلا به طلاق فکر نمي‌کردم. فکر مي‌کردم بايد وايسم 3 تا بچه‌مو بزرگ کنم و از دست باباشون زجر بکشم و دم برنيارم. پارسال با يکی از خانم های همسایه آشنا شدم. دستش درد نکنه، اون چشمامو باز کرد. گفت احمق! برو يواشکي يه کاري پيدا کن، حتي شده کلفتي، وقتي تونستي دست تو جيبت کني طلاق بگير. مگه دنيا چندروزه که هر روز بايد شکنجه بشي. ديدم راست مي‌گه. شوهرم وضعش خوبه ولي همه‌ي پولشو خرج زنا مي‌کنه. هر کي زنگ مي‌زد مي‌گفت شوهرتو با فلان زن تو رستوران فلان ديديم. ناهار با یکی، شام با يکي ديگه، نصف شب با يکي ديگه. خانومه بهم گفت اين هيکل خرس چيه به‌هم زدي! شوهرت غلط کرده چاق دوست داره. اگه از پا بیفتی و هزار تا درد و مرض بگیری شوهرت ازت نگه داری می کنه؟ دیدم راست می گه. از همون موقع به جای گریه و غصه خوردن ورزش و کار رو شروع کردم. سبزي‌پاک کردم و خوردکردم فروختم. عروسک ساختم فروختم. بافندگي ياد گرفتم. تا الان 30 کيلو وزن کم کردم. چند ماهي هم هست که تقاضاي طلاق کردم. از دستش راحت مي‌شم به زودي. تونستم ثابت کنم بدون اجازه من هي زن مي‌گيره. قاضيه دلش برام سوخت."
گفتم: بچه‌ها چي؟ نمي‌ترسي ازت بگيره؟ خنديد و گفت: ساده‌اي؟! کون ِ اين کارا رو نداره! بشينه خونه بچه‌داري؟:) با يه زن هم سرش گرم نيست که بترسم بده براش بزرگشون کنه. تازه دوتاشون بزرگن و از پدر متنفر. مگه پيشش مي‌مونن؟ تا حالا هم عمرم به فنا رفته موندم به پاش.
رسيده بوديم به چشمه، که البته لوله‌کشي شده و شير‌آب گذاشتن. دو سه تا بطري پلاستيکي نوشابه در‌آورد پرشون کرد. گفت که هميشه آب چشمه مي‌بره خونه مي‌خوره . گفت دوستش گفته بخورتا شايد بتوني يه کم جووني‌تو به دست بياري. به شوهرت هم نده کوفت کنه!
با اينکه در اثر زندگي با همچون مردي گاهي کلمات رکيک به کار مي‌برد ولي از همتش خوشم اومد.
داشت کم‌کم به خود باوري مي‌رسيد....

2- گاهي تو زندگي اتفاقاتي مي‌افته که ممکنه همون وقت درست نفهميم چي شده ولي شايد تا آخر عمر ياد‌آوريش برامون خجالت‌آور باشه.
18-17 ساله بودم، تابستون بعد از سال اول دانشگاه. يه ساک همرام بود که کلي کتاب و نوار که هيچکدوم مجاز نبود، توش بود. آشنايي که مي‌خواست مهاجرت کنه خارج کشور به اصرار منو خواسته بود و گفته بود هر چي مي‌خواي بردار. و من کتاب‌هايي که بيشترش قبل از انقلاب يا يکي دوسال بعد چاپ شده بود انتخاب کرده بودم و چند نوارفيلم انقلابي بدون سانسور. چون خیلی سنگین بودن برام گذاشته شون تو یه ساک نسبتا رنگ و رورفته ولی محکم. و کيف خودم هم روي کولم بود. عوض اينکه يه راست برم خونه بذارمشون. رفتم سراغ تلفن عمومي در يه خيابون شلوغ نزديک محل کارم که به مامانم خبر بدم که دیر می شه برم خونه و يه راست مي‌رم مطبي که عصرا توش کار مي‌کردم. وقتي نوبت بهم رسيد، ساک رو تکيه دادم به پايه‌ي تلفن و تا اومدم شماره بگيرم يکي از پسرايي که اون‌موقع صداش مي‌زديم سريش ، پيداش شد. کافیه یه لبخند براش بزنی تا سه چهار ساعت ول کنت نباشه. اجبارا يه سلام عليک سرد باهاش کردم. مي‌خواستم شماره بگيرم ولی يه سوالای نامربوطی می پرسید و مثلا می خواست سر حرفو وا کنه، هر چه جوري نشون مي‌دادم که گرفتارم ول‌کن نبود. درست وقتي مامانم گفت الو با گوشه‌ي چشم، ديدم دو تا آقاي جوون ریشو بهش نزديک شدن و شروع کردن باهاش حرف زدن. گفتم آخيش..دوستاش اومدن و راحت شدم. رومو کردم اون‌ور و سيمو تا اونجايي که مي‌شد کشيدم و شروع کردم با مامانم حرف زدن. صداي بوق بوق ماشينا نمي ذاشت درست بشنوم. اون يکي گوشمو گرفته بودم تا بهتر بشنوم. گوشي هم که وزوز داشت...مامانم هي اصرار که بيا خونه يه چيزي بخور، خستگي در کن بعد برو. منم می گفتم واقعا نمی تونم. خلاصه قبول کرد.
بعد از چند دقيقه برگشتم ديدم الحمدالله پسره رفته. گفتم چه عجب!
يادم افتاد يه ساک پر از کتاب همرامه. در کمال تعجب و ترس ديدم که ساک نيست. هر چي دورو بر رو گشتم نبود که نبود. انگار که از اول همچين ساکي نبوده. دست هر آدمي که رد مي‌شد ناخود‌آگاه نگاه کردم ولي هيچ‌جا نبود. سه‌چهار تا فحش زيرلبي به پسره دادم که لابد کار اونه! و با ناراحتي رفتم سر کار...
پس فرداش دکتر داشت دندون يکيو جراحي مي‌کرد. من طبق معمول اين‌جور وقتا دستيارش بودم و هر چي مي‌خواست بايد مي‌دادم دستش. بقيه‌ي وقتا مي‌شدم منشي و به مريضا وقت مي‌دادم.استثمار مضاعف:)
تلفن زنگ زد. نمي‌دونم چي شد که دکتر زدوتر از من گوشي رو برداشت و وقتي طرف خودشو معرفي کرد با اخم و تخم گفت با شما کار دارن. خيلي بد شد. چون دکتر و من هر دو دستکش جراحي دستمون بود و وسط کار مريض. همون پسره بود. با صداي آهسته ای دعواش مي کردم که تلفن محل کارمو از کجا گير آورده و چرا زنگ زده. دکتر هم از دور هي با اخم اشاره مي‌کرد که بدو بيا کمک! پسره هم اصرار که بايد ببينمت. و ...
اجبارا گفتم باشه آخر وقت وقتي ساعت کاري تموم شد. بيرون که اومدم ديدم دم در نشسته، خيلي خسته و رنجور به نظر ميومد. گفت ساک مال تو بود؟ گفتم راستي براي چي ساک منو با خودت بردي؟ گفت" پس درست حدس زدم.. من به خاطر همين ساک دوشبانه روز زندان بودم. اون دوتا آقايي که دم تلفن اومدن بسيجي بودن و به ساک مشکوک شدن.(راست مي‌گه ساک يه کم کهنه و بزرگ و سنگين بود. لابد فکر کردن بمبه.) ازم ‌پرسيدن مال توئه. گفتم نه. با احتياط زيپشو باز کردن. (کتابي که رو بود کاپيتال مارکس و دومي مجموعه مقالات لنين بود. براي کنجکاوي گرفته بودمشون بخونم ببينم چيه) کتابا کمونيستي بود. حدس زدم ممکنه مال تو باشه اما گفتم يه آقايي اومد اينو اينجا گذاشت و رفت.
خلاصه پسره رو مي‌برن. دو روز طول کشيده بوده تا فاميلاي بسيجيش ثابت کنن که اين اصلا اهل اين حرفا نيست و نماز و روزه‌هاش به‌جاست. و باورشون شده بود که مال يه غريبه‌ست. خيلي جا خوردم. راستش اولش باورم نشد. بعدا از يکي از بچه‌ها پرسيدم ديدم راست مي‌گه. ولي اون لحظه نمي‌دونستم چه عکس‌العملي بايد داشته باشم. خيلي به روم ميورد که به خاطرم رفته زندان و جوري نشون مي‌داد و من و من مي‌کرد که مي‌خواد به خاطر فداکاريش باهاش دوست شم. فکر کردم براش يه کادو بخرم؟ بريم ناهار بيرون؟ دیدم نمی شه. فقط با ناباوري تشکر کردم. بعدا چند بار زنگ زد مطب و هر بار دکتر ناراحت شد. واقعا نمي‌دونستم اين محبتش رو چه‌جوري بايد جبران کنم.
پ.ن.یه ضرب المثل بود که می گفت:حبستو بکشم:)

3- آخيش... بار گناهانم انگار سبک شد...

4- آخرش هم نفهميدم مارکس و لنين تو کتاباشون چي گفتن. البته گاهي تو اينترنت مقاله‌هايي ازشون مي‌بينم....

5- غلط‌گيري بمونه براي بعد. مي‌دونم کلي اشتباه دستوري و املايي و جمله سازی دارم ولي ديگه چشمام باز نمي‌شه... اصلا نوشته هام عین هذیون های شبانه ست. همیشه فرداش از به یادآوریش خجالت می کشم و می گم آخه اینا چی بود نوشتم. چرا اینا رو جایی می نویسم که دیگران هم می خونن...

هیچ نظری موجود نیست: