دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

قصدم آزار شماست

1- قصدم آزار شماست!

اگر این گونه به رندی
با شما
سخن از کامیاری خویش در میان می‌گذارم
- مستی و راستی-

به جز آزار شما
هوایی
در سر ندارم!...
(شاملو)

2- همیشه از تُن صدام ناراضی بودم. بخصوص موقع خوندن شعر یا آواز...
آواز که هر وقت خوندم، بخصوص وقتی خونه‌ی مامان‌جونم‌اینا بودم، این پیرزن(دوست‌داشتنی) همسایه زرتی‌اومده و در ‌زده و به یه بهانه‌ای قرص سردرد ‌خواسته...
شعر خونی هم... تقریبا هیچوقت در جمع‌های بزرگ و جدی روم نمی‌شد شعر‌خونی کنم. ولی هر وقت وقت کنم در جلسات شعرخونی شرکت می‌کنم و همیشه مسحور نوع خوندن دیگران شدم. درسته که من شاعر نیستم و نباید توقع زیادی از خودم داشته باشم، ولی هستن کسایی که وسط مسط‌های جلسه‌، شعرهای شاعرای بزرگ رو می‌خونن. و چه با اعتماد به نفسی!
این‌دفعه یکی از شاعران مطرح اومده بود مثلا مهمون جمع بود. نزدیک من نشسته بود(چه افتخاری!... البته برای اون:) )
ظاهرش خیلی بداخلاق بود و هر کی میومد شعر می‌خوند به سختی می‌شد فهمید که خوشش اومده یا نه. الحق هم گاهی بعضی شعرا و غزلا اون‌قدر به نظر منِ ناوارد سطحی میومد که من اگه جاشون بودم خجالت می‌کشیدم جلوی استاد بخونمشون!
ولی مثل همیشه صداها... گاهی دختری اون‌چنان زیر و نازک و باکلاس عین اینی که تازه فارسی رو یاد گرفته در حالیکه مژه‌هاشو مرتب برهم می‌زد می‌خوند و یا پسری همچین دستاشو بالا می‌برد و عین رعد می‌غرید،‌ و یا عین شاعرا و مجری‌های معروف رادیو تلویزیون ادا در میورد که من اگه یه ذره هم به خودم امیدوار بودم، کاملا امیدم رو از دست دادم! نه بابا... من هرگز این‌کاره نمی‌شم. همیشه باید گوش بدم!
حسابی محو صداها و اداها و اعتمادبه‌نفسا بودم که نفهمیدم کی استاد رو به من کرد و گفت: شما چی؟ چرا شما نمی‌خونید؟ ابروهای درهم کشیده از اخمشو که دیدم، رنگ از روم پرید و با تته پته گفتم: من شعر نمی‌گم.
گفت علاقه که دارید؟ گفتم بله استاد! با اخم گفت: خواهش می‌کنم به من نگید استاد! یهو به فکرم رسید بگم چشم استاد، که دیدم اصلا جنبه‌ی شوخی نداره و ممکنه چترشو که عین عصا گرفته بود رو کله‌م خورد کنه!
کتاب شاملویی که دستش بود ورق زد و رفت تو فکر. گفتم آخیش... و شروع کردم با بغل دستیم غیبت کردن که ناگهان کتابه در حالیکه باز بود اومد جلوم. اینجا رو بلند بخون. یهو تموم لذت غیبت با بغل دستیم به یکباره محو شد! داشتم قبض روح می‌شدم. نکنه داره راست می‌گه؟ یا داره شوخی می‌کنه! اما مگه من باهاش شوخی داشتم؟
هر چی خواستم از زیرش در برم دیدم فایده‌ای نداره و همچین با قدرت فرمان می‌داد که دلم نیومد دلشو بشکنم.(ضایعش کنم:) ) گفتم صدامو که بشنوه همچین خودش پشیمون بشه و حالش گرفته شه تا دیگه بچه‌ی مردمو تحت فشار نذاره.
از روی کنجکاوی نگاهی به شعر کردم. یکی از شعرای زیبای شاملو بود که خیلی دوست داشتم و قسمتی‌شو تو وبلاگم نوشته بودم. و تقریبا حفظ بودم. گفتم ال الله(دیکته‌ش درسته؟)... دلمو زدم به دریا و بدون اعتماد به نفس ولی با علاقه‌ شروع کردم به خوندن. دوسه جاش که کاملا حفظ بودم سرمو با ترس آوردم بالا . هر دو دستش روی عصا... یعنی چترش بود و کله‌ش تکون تکون محسوسی می‌خورد. تموم که کردم همچین هواری زد که یه متر پریدم هوا. شروع کرده بود به دعوا. فکر کردم داره منو دعوا می‌کنه. گفتم همچین جوابشو بدم که خودش حظ کنه، چرا مجبورم کرد! ولی به چهره‌ی شرم‌گین و سرای پایین بقیه که نگاه کردم و چشماش که رو به من نبود فهمیدم که داره با همه دعوا می‌کنه.
می‌گفت این اداها چیه که مُد شده جوونا موقع شعر خوندن درمیارن. جز این خانوم همه‌تون ادای مجری‌های تلویزیون رو در میارید. عین این که هر کی می‌ره امتحان هنرپیشه‌گی بده ادای دوبلور آلن دلون رو در میاره و ا حساس می‌کنه خیلی هنرمنده! این ناله‌ها و زوزه‌ها وسط شعر چیه؟ از این(منو می‌گفت ها!) یاد بگیرین. خودش بود و درکی که خودش از شعر شاملو داشت با تموم احساس شخصی خودش. ادای کسی رو در نمیاورد. خلاصه من بدبخت رو طعمه‌ای کرده بود که دق دلیشو سر دیگران در بیاره:)) منم که هیچوقت گول تعریف‌های الکی رو نمی‌خورم. دنبال کتابی گشتم که فن بیان رو یاد بده! البته فهمیدم که این تقلید نکردن من از دیگران و همین‌طور قُدی کله‌شقیم که هیچوقت هیچکسو الگوی بدون قید و شرط خودم نمی‌کنم خیلی هم بد نیست...



3- چندین سال پیش ملک‌الشعرای بهار در کتابی به بنام " سبک شناسی" به نحوه‌ی سخن گفتن ایرانی‌ها انتقاد کرده و گفته : "صدای آهنگ صدای ما ضایع شده!"، از "الحان عاجزانه و صوت‌های نازک و شکسته‌بسته و حروف جویده جویده‌ی مظلومانه و حیلت‌گرانه‌ی مردم" شکایت کرده، و از یه محقق دیگه نقل قول کرده که "مردم ما به جای سخن گفتن ناله می‌کنند." و به‌خصوص کودکان و نوجوانان و خانم‌ها رو دعوت به ورزش صدا می‌کنه تا: "طریق سخن‌گویی درست و فصیح را با آهنگ استوار و متین و جذابی بیاموزند." اون موقع کسی به بهار محل نمی‌گذاره.

متاسفانه اون‌طور که می‌بینیم صحبت کردن بیشتر آدم‌ها هنوز هم همونطوریه که بهار می‌گه.

کلا، کمتر کسی "فن بیان" می‌دونه. به غیر از تعدادی از هنرپیشه‌ها و بازیگران تاتر و چند دوبلور و مجری کسی سراغ یادگیری علمی این رشته نمی‌ره.
نمی‌دونم به چه علت برای بیشتر دخترها جا افتاده اگه خیلی ضعیف و مظلومانه و دل‌غشه‌آور و البته با کمی ته‌لهحه‌ی آمریکایی صحبت کنن، خیلی خوش‌صحبت‌تر و با کلاس‌تر می‌شن.
بخصوص وقتی این‌جور خانم‌ها و گاهی بعضی از آقایون بخوان داد بزنن، صدای نازک و زیر و زشت و گوش‌آزاری ازشون به‌گوش می‌رسه. تازه تموم رگای گردنشون می‌زنه بیرون و صورتشون سرخ می‌شه و نفسشون به شماره میفته!
باید صداهامونو درست کنیم.
بخصوص اگه می‌خواهیم حقی ازمون ضایع نشه و بتونیم جلو اربابان زر و زور در باییم نباید با برخورد گفتاری ضعیف و برخورد از پایین بذاریم سوارمون بشن!

از کودکی به ما آموزش دادن که موقع تنفس، قسمت بالایی قفسه‌ی سینه رو پر از هوا کنیم و این به صورت عادت برای ما دراومده. در صورتیکه باید با کمک گرفتن از دیافراگم سنگینی هوا رو به قسمت شکم بفرستیم. امتحان کنید! این‌طوری هم نفسمون بیشتر می‌شه و هم آهنگ صدای ما پراُبهت‌تر. و این‌طور به نظر می‌رسه که صدا از عمق و درون جان ما بر‌میاد. حتما شنیدید هر چه هم از عمق و درون دل بیرون بیاد لاجرم بر دل نشیند. حتی مخاطب ما احساس قوی بودن در ما می‌کنه و فکر نمی‌کنه داریم با التماس ازش می‌خواهیم به حرفای ما گوش بده.
حتما باید کلی تمرین کنم!
در کتاب "پرورش صدا و بیان" سیسیلی بری، ترجمه‌ی محسن بلفانی توصیه شده که برای شروع کار به پشت بخوابیم و سعی کنیم هر روز تعداد شماره‌های بیشتری تنفس شکمی کنیم!
زیاد آواز بخونیم. با صدای آزاد و رها و البته از ته‌دل و نه از ته ِ حلق!
زیاد شعر بخونیم. با صدای بلند... و خیلی کارای دیگه که تو کتاب گفته...


4- خوشحالم که نه تو زندگی واقعیم و نه تو وبلاگستان زائده و انگل کسی نیستم و اجازه نمی‌دم کسی هم زائده و انگل من باشه... این‌طوری خیلی احساس استقلال می‌کنم و می‌دونم با از بین رفتن کسی، من هم از بین نمی‌رم و یا با از بین رفتن من کس‌ دیگری!
البته مثل حلقه‌های زنجیر بودن یعنی همبستگی و اینکه گاهی یکی احتباج داره دستش رو بگیریم و یا ما احتیاج داریم آدمهایی دستمونو بگیرن کار خوبیه. ولی نه طوری که احساس استقلال آدم از بین بره.

5- نمی‌دونم چرا بعضیا وقتی تازه وبلاگ می‌زنن، اولش کلی به همه لینک می‌دن و اون بغل وبلاگشون پر می‌شه از لینک‌های جور واجور و بی‌ربط. ولی همینکه تقی به توقی خورد و شناخته شدن و سری تو سرا در آوردن و شماره ویزیتوراشون رفت بالا، اولین کاری که می‌کنن برداشتن همه‌ی لینکا و یا پنهان کردن لینکاست و دیگه با شاه هم پالوده نمی‌خورن.این چه‌جوریاست؟
( منظورم بعضی لینکا نیست که حق هر کسیه که لینک هر کسی رو که دیگه دوست نداره برداره. منظورم کل لینکا بود. و این بیشتر این معنی رو برای من داره که صاحب وبلاگ می‌گه: وبلاگ من دیگه آخرشه و لطفا دیگه بعد از وبلاگ من دیگه جایی نرو! هیچکی برای من باارزش نیست!)
واقعا هدف وسیله رو توجیه می‌کنه؟:)


6- زیستن عزیز
اگه نتیجه‌ی تموم عمر وبلاگ‌نویسیم پیدا کردن انسانی شریفی چون شما باشه، به والله می‌ارزه! البته لوس نشید ها... تنها شما نیستید:)
در مورد کامنتتون بخصوص شماره‌3ش، باور می‌کنید اصلا نرفتم دنبال ای‌میله بگردم( البته بین خودمون بمونه، اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم:) نه وقتشو دارم و نه اینترنتم می‌کشه برم سراغ ای‌میل یاهوم) ولی می‌دونستم اون نامه همون نیست. و اصلا هم اینقدر مهم نبود. شوخی کوچکی بود با مهشید که دیدی چه شد:)
البته من عادت دارم به این بازی‌ها. اگر دردُم همین چیزا بودی چه بودی:)

7-یهو بیشتر از دوهزار تا ایمیل یهو برام رسیده. حسودیتون نشه! بیشترش هرزنامه‌ست.
و اما نامه‌های دوستان عزیز، یه سری‌ش از طرف ارکات فرستاده شده ، که متاسفانه آدرس ای‌میل ندارن و نمی‌تونم جواب بدم.
بقیه‌ش رو شروع کردم جواب دادن. سری اول رو که خواستم ارسال کنم. دیدم به هیچ‌وجه نمی‌ره که نمی‌ره و همین‌طوری تو میل‌باکسم مونده. از جمله ای‌میلم به مهشید عزیزم و آقای شُبـیری و...
ناامید شدم و بقیه‌شو جواب ندادم. ولی مجبورم به یه سریش همینجا اشاره کنم!
- درنا کوزه‌گر عزیز، مامان مهربون آینده، نامه‌ت خیلی دلگرمم کرد. ازت ممنونم!
- مینا جان،‌مرسی از زحمتت برای اصلاح اون لگوی زیتون. راستش با اینکه این لوگو قشنگه ولی منو بیشتر یاد تجارت‌خونه‌ی زیتون می‌ندازه و شاید ازش استفاده نکنم. با این‌حال ممنون. یادگاری نگهش می‌دارم.
- اسد نازنین تشکر مخصوص برای برنامه‌ی فارسی‌سازی که برام فرستادی.
-شاهین و افشین عزیز، مامان نیلوی مهربون. نگران نباشید، اونجا من از خودم عکس ندارم. جز من پسوردش دست کسانیه که اصلا ربطی به وبلاگم ندارن و احتمالا اصلا نمی‌دونن من وبلاگ دارم. ممنونم که به فکرم هستید.
- نسیم عزیز، ای‌میل شما هم به دستم رسید. خیلی ممنون. به محض اینکه اشکال ارسال کردن ای‌میل برطرف بشه، سعی می‌کنم به همه‌ی عزیزانی که خجالتم دادن جواب بدم.



هیچ نظری موجود نیست: