یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۳

مصائب برف در ایران

این روزها هر جا می‌روی، هرچه می‌شنوی یک‌جوری با برف در ارتباط است. اگر هم نباشد ربطش می‌دهند. صبح که از در خانه می‌آیی بیرون دورو برت فقط برف است.

خیابان‌ها را نمک و شن درشت و قلوه سنگ ریخته‌اند، ولی کوچه‌ها بخصوص آن‌هایی که خاله و عمه‌ی یدم‌کلفتان شهر تویش زندگی نمی‌کنند هنوز پراز برف و یخ است. کوچه‌خیابان‌هایی که فقط جای لاستیک یک ماشین را دارند. دو طرفه هستند، ولی فقط یک ماشین می‌تواند از آنها عبور کند. حالا اگر دو ماشین روبه‌روی هم با هم پیدایشان شود بستگی دارد زور کدام طرف ‌بچربد. اگر پسر سوسولی باشد که سوار ماشین اهدایی پدرش باشد با یک اخم ‌تو که تازگی‌ها یاد گرفته‌ای و کاربردها دارد، معمولا ماست‌ها را کیسه می‌کند و می‌رود در راه پارکینگ خانه‌ای منتظر تو می‌ماند بگذری. و تو با لبخندی فاتحانه می‌گذری. ولی اگر طرف راننده‌ی سبیل کلفت یک مینی‌بوس باشد تو مجبوری با دیدن گره‌ی ابروان پرپشت لوطیانه‌اش جا بزنی.

بعد این‌قدر در دست‌اندازها و حفره‌هایی که در یخ ابجاد شده می‌افتی که ماشین به تلق تولوق می‌افتد.

زنی می‌خواسته به پارکینگ خانه‌اش برود، ماشینش را درست متقاطع با کوچه گذاشته و دارد با موبایل حرف می‌زند. راه را کاملا بسته‌. جلویش پارکینگ خانه‌اش است که از برف پاک است، و پشتش کپه‌های بزرگی از برف. چند دقیقه‌است دارد با موبایلش حرف میزند و قاه‌قاه می‌خندد. هر چه علامت می‌دهی که دیرت شده، اهمیت نمی‌دهد و تازه به تو اخمی می‌کند و به گفتگوی خندانش ادامه می‌دهد. و بدون اینکه نگاه کند با انگشت شست به پشت ماشین که کپه‌های برف است اشاره می‌کند. یعنی حرف زیادی نزن و بیا از پشتم برو.

پشت سر چند ماشین دیگر آمده‌اند و بوق می‌زنند. زن اصلا اهمیتی نمی‌دهد. حوصله جر و بحث نداری و می‌‌گویی اللله، از توی برف‌‌ها می‌روی انشالله که رد می‌شوی و مثل یک قهرمان راه را برای رانندگان پشتی آماده می‌کنی. و گاز می‌دهی. اولش همه چیز خوب پیش می‌رود ولی بعد عین ... در برف گیر می‌کنی. عصبانی از ماشین بیرون می‌آیی. همه‌ی رانندگان پشت سری هم پیاده می‌شوند. زن که احساس می‌کند اوضاع دارد خراب می‌شود با عجله موبایلش را قطع می‌کند و پیاده می‌شود. و هنوز اعتراضی نکردی، یک چیزی هم طلبکار است، " واه... حالا مگه چی شده؟" می‌گویی اگر زودتر به پارکینگ رفته بود اینجوری در برف گیر نکرده بودی. از سه مردی که از ماشینشان پیاده شده‌اند دوتایشان مجذوب تیپ مکش‌مرگ‌مای زن و موهای های‌لایت‌شده فانتزی و ماشین سی‌چهل میلیونی‌اش شده‌اند ( نوک و پاشنه‌ی تیز کفش خانم قلب آنها را نشانه‌رفته است٬) با نیش باز می‌گویند اشکالی ندارد،حالا چیزی نشده.
آنها ترجیح می‌دهند فعلا با زن گپ بزنند. اما یکی‌ دیگر که مثل من کار و بارش دیر شده اعتراض می‌کند که وای... کی‌ملت ما به جای کلاس‌بازی و قرتی‌بازی فرهنگ‌سازی یاد می گیرند. آسمان که به زمین نمی‌آمد که می رفتی چندمتر جلوتر در پارکینگ خانه‌ات با موبایلت حرف می‌زدی.

هر سه مرد ماشینت را هل می‌دهند. نه تنها ماشین از برف بیرون نمی‌آید که هر چه استارت می‌زنی دیگر روشن هم نمی‌شود . زن هم فعلا به‌جای اینکه ماشینش را بردارد فاتحانه با لبخندی به تماشا ایستاده. مرد معترض به زن پرخاش می‌کند که برود تو. زن از ترسش سوار می‌شود و با یک نیش گاز ماشین را به پارکینگ می‌برد.
مرد معترض می‌رود و دو مرد مهربان می‌مانند برای کمک و گاهی نیم‌نگاهی به در خانه‌ی زن دارند.

به کارت نرسیدی و مجبوری ماشین را به تعمیرگاه مجاز ببری. در آنجا کارگران 14 تا 18 ساله مشغول به کارند. در محیطی بسیار سرد. همه می‌لرزند. تو هم می‌لرزی. یک بخاری گازی خودشان ساخته‌اند گذاشته‌اند وسط. یک چراغ خوراکپزی روی زمین و یک بشکه‌ی بزرگ قیر رویش. شلنگ گاز هم از زیر پا رد شده و این شده یک بخاری استاندارد. تازه می گویند تا امروز صبح گاز نداشته‌اند و الان هم گاهی گاز قطع می‌شود و باید مواظب باشند که وقتی دوباره گاز وصل می‌شود به موقع کبریت بزنند وگرنه تعمیرگاه روی هوا می‌رود. بخاری ابداعی نه ترموکوبل دارد نه شیرگاز. شیر آب تعمیرگاه با وجود عایق بندی شدید، از سرمای دیشب ترکیده و آب هم ندارند.

ماشینت به چند وسیله احتیاج دارد ولی آنها هیچکدامشان را ندارند. کارفرما دلش نمی‌آید و اصلا در مرامش نیست که یک دختر را به دنبال وسیله بفرستد و یکی از شاگردانش را می‌فرستد.

آنقدر سردت است که دلت می‌خواهد همان بخاری استانداردبشکه‌ای را بغل کنی. یک‌هو یکی از کارگران نوجوان می‌خندد که خانم پالتویت سوخت.
بوی سوختگیش هم بلند شده و تو حالی‌ات نشده. چند جایش سوراخ شده و هنوز دود از آن سوراخ‌ها بیرون می‌آید. ماه پیش پدرت این پالتوی کوتاه خوشگل را برای روز تولدت خریده بود و غیر از این دیگر چیز درست حسابی نداری. تا وسیله بیاید و ماشین درست شود 5 ساعت می‌گذرد و تو و کارگران با هم لرزیده‌اید. اما کلی حرف در مورد برف اخیر ازشان می‌شنوی که چقدر در رشت سقف خانه‌ها ریخته، چون برای باران طراحی شده‌بودند نه برف. گاز برای گرم کردن وپخت نان ندارند. بیل و کلنگ در آنجاها شده بیست‌سی هزار تومن. پارو شده 25 هزار تومن. پارو کردن پشت‌بام‌ها هر خانه 300 هزار تومان(در روزنامه‌ها هم همین قیمت‌ها نوشته شده). و آرزو می‌کنند که کارفرمای عصبانی بهشان مرخصی بدهد تا آنها بیل‌و کلنگ و نان ببرند رشت بفروشند و چند پشت‌بام پارو کنند و به اندازه‌ی حقوق یک‌سالشان را درآورند و برگردند.
کارگر نوجوان وسیله‌ها را پیدا کرده و همه که دلشان برای پالتوی سوخته‌ و لرزیدن‌هایت از سرما می‌سوزد سعی در درست کردن ماشین می‌کنند.
کلی برای مخارج ماشین پیاده می‌شوی، اما خودت سواره و پالتو سوخته و خسته به سمت خانه می‌روی. یادت می آید عصر است و هنوز ناهار نخورده‌ای. به نانواییِ اول که می‌روی. می‌بینی که یادداشتی نوشته که "به علت قطعی گاز تعطیل می‌باشد."
نانوایی دوم از صف طویل جلویش معلوم است که باز است. ولی از غرغر مردم می‌فهمی که نان‌هایش مثل همیشه نیست. یا سوخته است یا خمیر. می‌فهمی که شدت گاز هی کم و زیاد می‌شود. نانوا عصبانیست و می‌گوید کاش باز نمی‌کرد و مثل نانوای دیگر می‌بست و راحت می‌شد و آبرویش با این نانها نمی‌رفت. مردم عصبانی‌اند و هر چه فحش بلندند به حکومت و دولتی‌ها می‌دهند. بازار شایعات داغ است. مردی صبح رفته بیمارستان ملاقات کسی، دیده که گر و گر دست‌شکسته و پاشکسته و سر شکسته می‌آوردن بیمارستان. روی برف و یخ لیز خورده‌اند.
از مردم رشت می‌گویند و اینکه مسئولینش خیلی دیر جنبیده‌اند. از اینکه هر مسئولی اول به فکر خود و خانواده‌ی خود و بعد به فکر فامیل‌ها و هم‌پالکی‌های خودش هست. می‌گویند در همین محل تمام کوچه‌هایی که لودر و گریدر رفته برفها را پاک کرده، خانه‌ی مادرزن یا عمه خاله‌ی مسئولین است و مرد اسم کوچه و شماره پلاک خاله‌ها و عمه‌ها را می‌دهد و بقیه تأیید می‌کنند.
از قلوه‌سنگ‌هایی می‌گویند که به جای شن و نمک در خیابان‌ها ریخته‌اند و باعث خرابی فنر و پولوس ماشین‌ها می‌شود( یادت می‌آید که تعمیرکار گفته پلوس ماشین تو هم به خاطر این چاله‌های یخی،‌عمرش در حال پایان است و علت تلق تولوق ماشینت هم همین است.)
از تعداد کسانی می‌گویند که به علت قطع و وصل شدن گاز و روشن بودن اجاق و شومینه و بخاری گازی، گاز در خانه پیچیده و دچار آتش سوزی یا مسومیت شده‌اند.
از کسانی‌می‌گویند که از شدت سرما دچار ذات‌الریه شده‌اند و هیچ وسیله‌ی گرمازایی ندارند. بیشتر‌ی‌ها علاءالدین و والورهایشان را در زلزله‌ی رودبار یا بم به زلزله‌زدگان بخشیده‌اند و به فکر چنین روزهایی نبوده‌اند.

شب با هر کس تلفنی صحبت می‌کنی از برف و یخ و سرما و قطعی گاز و آتش سوزی می‌گوید. هر کسی خبر بدی دارد. یکی عمه‌اش پایش شکسته. یکی مادرش زمین خورده و نمی توانند دست شکسته‌اش را عمل کنند چون ناراحتی قلبی دارد...
خبر مرگ آرتور میلر، آتش‌سوزی مسجد ارک، در آتش سوختن یک‌مدرسه‌ی دیگر در بجنورد، محاصره‌ی بیش از 900 روستای اطراف رشت در برف، نداشتن مایحتاج غذایی و گرمایی اعصابت را به هم می‌ریزد.

همان‌شب باید داستانی که چند وقت است رویش کار می‌کنی، تمام کنی و فردا تحویل دهی. سعی می‌کنی مشکلات و غصه‌ها را فراموش کنی وبر اعصابت مسلط باشی ویک داستان نیمه‌رمانتیک که حرف‌هایت را هم در بین جملاتش تنیده‌ای بنویسی و به هزار ضرب و زور یک هپی‌اند و پایان امیدوارانه برایش جور می‌کنی. ساعت 2 صبح داری خط آخر را تایپ می‌کنی که یک‌هو برق می‌رود. محکم می‌زنی بر فرق کله‌ات، چون اصلا یادت رفته دکمه‌ی ذخیره را فشار دهی. همه چیز پریده.
یکی دوساعت عین عزادارها می‌نشینی.
ساعت 5/6 برق می‌آید. پس در محل‌شما یواشکی وقتی مردم خوابند برق را قطع می‌کنند. پس علت یخ کردن شب‌ها با وجود پوشیدن چند ژاکت و انداختن چند لحاف و پتو همین است؟

سعی می‌کنی دوسه ساعت بخوابی.
صبح اول زنگ می‌زنی ماجرا را خبر می‌دهی که چه برسرداستان آمده.
بعد باید به بانک بروی و قسطی را پرداخت کنی که آخرین روز موعدش است. از فردا به آن جریمه تعلق می‌گیرد. و همینطور قبض برق و تلفنی که عقب افتاده‌اند و تازه یادت آمده. اما در بانک برق نیست و کامپیوترها کار نمی‌کنند. مردم همه در حال شایعه‌پراکنی و فحش و دشمنی با نظام اسلامی هستند و کارمندان بانک هم همدلی می‌کنند.
در کوچه‌ی پربرفی دم‌جنبانکی را می‌بینی که خیس و خسته روی کپه‌ای از برف نشسته، یعنی در واقع ایستاده. دلت پر از محبت به او می‌شود و برای چند ثانیه دردسرهایت را فراموش می‌کنی.دوربینت را در می‌آوری عکسی از او بگیری. انگار جانی می‌گیرد و روی کپه‌ برفی دیگر می‌نشیند. خیلی یواش می‌روی روبه‌رویش و دوباره تا می‌خواهی دکمه را فشار دهی دوباره می‌رود جایی دیگر. و صدبار دیگر این کار را تکرار می‌کند. بازی‌اش گرفته پدرسگ. دلت می‌خواهد دوبامبی بزنی بر ملاجش تا آرام بگیرد، ولی یادت می‌آید که اولا تو طرفدارحقوق حیواناتی و دوما عکس یک دم‌جنبانک له‌شده چندان جذابیتی ندارد.
متوجه می‌شوی مدتی‌‌است که پسری در چند متری‌ات نظاره‌گر سوتی‌هایت است و انگار داردفیلم کمدی می‌بیند،‌نیشش تا بناگوش باز است. کنف شده راه می‌افتی و می‌روی.
در تاکسی هم همه‌ی حرف‌ها در مورد برف و تبعاتش و بی‌کفایتی دولت است. از سرما و مریضی‌ها. بی‌گازی و بی‌برقی. از اینکه امسال نه دهه‌ی زجر را توانستند درست و حسابی برگزار کنند و نه دهه‌ی محرم!
می‌گویند هیچ‌سالی را یاد ندارند که مسجد‌ها و تکایای شهر این همه خلوت باشند.
می‌گویند در کرج دو تکیه‌ی بزرگ و اسم‌ورسم‌دار بعد از دوشب مراسم نیم‌بندَ تعطیل شده‌اند.
می‌گویند تکایایی هم که گازی برای پختن نذری نداشته‌اند کسی نمی‌آید چون بیشتر غرض نذری خوردن‌است و وقتی خبر از قیمه نباشد تکیه به چه دردی می‌خورد.
و البته در مورد آتش‌سوزی مسجد ارک می‌گویند. از ۶۰ کشته و ۳۰۰ زخمی.
اینکه در ایران هیچ استانداردی رعایت نمی‌شود.
اینکه هنوز نمی‌دانند دربِ مکان‌های عمومی باید رو به بیرون باز شود نه داخل، که در اثر ازدحام به جای اینکه باز شود، بسته‌تر شود. اینکه دلیل آتش‌سوزی خانمی‌بوده که زیر چادر پلاستیکی‌اش والور روشن کرده تا گرمش شود. ولی دولت دارد دنبال دست‌هایی از آستین استکبار جهانی بخصوص اسرائیل می‌گردد. اینکه لابد آخرش دکمه‌‌سر‌آستینی به شکل ستاره‌ی داوود در بقایای آتش‌سوزی پیدا می‌شود و همه چیز به خیر و خوشی(!) تمام می‌شود.
اینکه کشته شدگان احتمالا از صد نفر می‌گذرد. چون در ایران امکانات درست حسابی برای درمان سوختگی نیست و سوختگان بیش از 60٪ محکوم به مرگند.

قول داده‌ای که یکی از شاگردان زبانت که در المپیاد مقام آورده به مدرسه دهخدا برای امتحان المپیاد ببری. در حیاط پشت در سالن‌های امتحان بین اولیا بچه‌ها بحث است. مرد بد صدای زمختی با بلندگو داد می‌زند که اگر شما در حیاط بایستید امتحان بچه‌ها برگزار نمی‌شود. او می‌خواهد تجمع آنها را بر هم بزند. هر چه داد می‌زند کسی اهمیت نمی‌دهد. فکری به خاطر مرد بدصدا می‌رسد. داد می‌زند اگر اینجا بایستید قندیل‌های روی پشت‌بام جدا شده و روی سرتان می‌افتد. ناگهان جان‌دوستان٬ همه فرار می‌کنند.

روبه‌روی مدرسه‌دهخدا بانک سپه مرکزی تازه تعطیل شده. مردی دارد خواهش می‌کند که از حسابش پول بردارد. پسرش را به بیمارستان برده . حالش خیلی بد است و تا پول نبرد بستری‌اش نمی‌کنند. از داخل علامت می‌دهند که برود کشکش را بسابد. مرد به جای التماس شروع به فحش دادن می‌کند و تهدید می‌کند اگر بلایی سر پسرش بیاید دنیا را روی سرشان خراب می‌کند.

سر ِکار هم همه‌اش بحث‌ است و شایعاتی که به نظر درست می‌آید...

شب که می‌خواهی داستان را دوباره بنویسی،‌ بدون اینکه بخواهی در هر جمله‌اش تکه‌ای بار مسئولین حکومتی کرده‌ای .و بیشتر قهرمان‌های داستان معترض هستند.و هر کار می‌کنی نمی‌توانی اندش را هپی کنی.
و هر کار می‌کنی نمی‌توانی مطلب درست حسابی برای وبلاگت بنویسی.
و هر کار می‌کنی می‌فهمی نه بابا... تو این‌کاره نیستی! همان خودمانی بنویسی بهتر است...
و وقتی بر می‌گردی مطلبت را وجب می‌کنی می‌بینی فرق نمی‌کند٬ چه خوشحال باشی و چه ناراحت، در هر صورت فکت کار می‌کند...

۱ نظر:

سنگ صبور گفت...

سلام زیتونک عزیز!این‌جا هم که قاطی کرده!
روزت مبارک.
مهرداد
http://mohagh.blogspot.com