نویسنده: ولگرد
سکانس اول
"برندا" و" جيم" درسالهای آخر دانشگاه باهم آشنا شدند . جيم ۲۳ و برندا ۲۴ سالش بود . يکسال قبل از اينکه دانشگاه را تمام کنند تصميم گرفتند ازدواج کنند. آنها در یک زمان باهم از دانشگاه فارغالتحصيل شدند. شانس آوردند که هر دو بلافاصله شغل خوبی پيدا کردند . برندا بعنوان مدير يک کمپانی بيمه با حقوق ساليانه۵۵۰۰۰ دلار و جيم با حقوقی ساليانه
۶۰۰۰۰ دلار
سکانس دوم- فلش بک
آنها تا همين هفته پيش بود که هر کدام با۳۰ ساعت کار در هفته در حين درس خواند ن ــ زندگی شان را پيش ميبردند . جيم گارسن رستوران بود و برندا در شغل " بارومنی "! در يک " بار" کار ميکرد . هردو رويهم سالی ۲۰۰۰۰ دلار به زحمت می ساختند . انها دريک مجموعهی آپارتمانهای قديمی ۳۰ واحدی در يک محلهی شلوغ در مرکزشهر در يک واحد آپارتمانی دواطاق خوابه با وسايلی بسيار مختصر زندگی ميکردند که بايد بابت اجاره آن ماهی ۶۰۰ دلار ميپرداختند. و يک ماشين شورلت رنگ و رو رفته مدل ۱۹۸۰و يک دوچرخه هم داشتند که وسيله رفت وآمد هر دو تايشان بود.
ناگهان در يک هفته با گرفتن يک شغل خوب با حقوق کلان ۱۳۵.۰۰۰ دلاری در سال يکباره از طبقه" زير فقر" به طبقه " بالای متوسط مرفه "ارتقا پيد ا کرده بودند. ديگر جايشان در بين آدم های فقير نبود ..
سکانس سوم
هنوز يک ماه ازشروع کارشان نگذشته به اين نتيجه رسيدند که بايد در جايی زندگی کنند که برازنده شغل و کارشان باشد . تصميم گرفتند بجای اجاره کردن محل سکنا خانهای بخرند .
آن دو حالا مشغول جستجو در اينترنت و روزنامه هستند تا خانه دلخواه خود را پيدا کنند .بالاخره پيدا کردند . خانهای در مکانی که هميشه رويای زندگی کردن در چنان جايی را داشتند .
يک شهرک آرام و رويايی در چند مايلی شهرشان .
سکانس چهارم
يک روز آخر هفته جيم و برندا سوار شورلتشان ميشوند ويکراست به آن شهرک اشرافی ميروند تا خانه رويايی شان را از نزديک ببينند.
بعد از پيمودن چند مايل در يک جاده اصلی به يک جاده فرعی ميرسند و جادهای که در کنار آن روی تابلويی نوشته به شهرک ... خوش آمديد!! آن جاده به يک دروازهی آهنی بزرگ با نگهبان ختم مي شود.از دروازه ميگذرند
وارد شهرک ميشوند .
اينجا شهرکی است اشرافی نوساز زيبا با تعداد محدودی خانه های يزرگ يک طبقه يا دو طبقه دور از يکديگر . بيرون خانهها با نماهايی بهسبک کاخ سفيد با روکارهای سنگی يا آجری و با ستونهای بلند و سفيد با سقفهای رفيع . با خيابانهايی که دو سوی آنها درختهای زينتی کاشته شده است .. بهندرت اتومبيلی در آنها رفت وآمد ميکند.
شهرک دارای تأسيسات گوناگونی است. از زمين گلف گرفته تا درياچه و زمين اسبسواری زمين تنيس سالن ژيمناستيک که همه اينها مخصو ص ساکنان اين شهرک است.
همه اين اطلاعات را جيم و برندا از قبل در باره اين شهرک به دست آورده بودند .
آنها در جلو در دفتر فروش شهرک توقف ميکنند و به داخل دفتر ميروند .مأمور فروش خانههای شهرک در ابتدا با نگاه کردن به سر ووضع ظاهری آنها زياد تحويشان نميگيرد . ولی بهزودی که اطلاعات لازم در باره شغل و درامد آنها را به دست ميآورد از جايش بلند ميشود برايشان قهوه مياورد. سپس آنها را سوار اتومبيل آخرين مدل خود میکند و چند خانه به آنها نشان ميدهد و در پايان جيم و برندا يکی از خانههای دوطبقه { يادتان باشد خانه دوطبقه در آمريکا گرانتر است} که مشرف به درياچه و زمين گلف است انتخاب ميکنند خانهای که دارای ۵ اطاق خواب و۳ تا حمام، کتابخانه و تأتر خانوادگی است. تمام کف اطاقهايش با مرمر وچوبهای گران قيمت پوشانده شده. با استخر سرپوشيده و آبشار وفضای سبز، باغچه گل کاری شده درزمين عقب خانه و درختان تزئينی و چمنکاری و گلکاری در جلو خانه با کارپرت و گاراژی که گنجايش پارک جهار اتومبيل داشت .
در دفتر شهرک مأمور فروش خانهها در يک لحظه کرديت انها چک ميکند و ميگويد باتوجه به درآمد و شغل شما نيازی نيست که هيج نوع پيش قسطی بپردازيد . مدارک لازم مثل برق امضا ميشود. آنها بايد ماهيانه ۴۰۰۰دولار به مدت سی سال برای خريد ان خانه و به اضافه هزينه های باغبانی و سکيورتی و نگهداری شهرک بايد در ماه بپردازند.
سکانس پنجم
يک هفته بعد جيم و برندا خوشحال به خانه جديدشان يا بهعبارت ديگر به "منشن" يا کاخکشان اسبابکشی ميکنند!!
اولين کارشان اين است که بايد اتومبيل نو بخرند. در چنين محلهای که همه ساکنان آن گرانقيمتترين اتومبيل ها ميرانند نميشود که با اين شورلت احد بوق رفتوآمد کرد !!
خريدن قسطی اتومبيل گران و آخرين مدل برای آنها که چنين درامدی بالايی دارند بيش از چند ساعتی زمان نميگيرد .
حالا هرکدام از آنها يک /اس يو وی/ تويوتا که مثل جيپ بزرگی است سوار ميشوند. و اتومبيل کهنهشان را هم به همسايه بغلی آپارتمان قبلیشان ميبخشند . تهيه اثاثيه و مبلمان منزل هم مشکلی برايشان ايجاد نميکند چون نيازی به پول نقد ندارند و امروز ميتوانند همه آنها را بخرند و و قسط آنرا حتی از سال ديگر بپردازند !!
روز بعد کاميونی درجلو خانه يا منشن انها توقف ميکند.
بهوسيله کارگرانش ميز و مبلمان وتختخواب و تلويزيون وسائل آشپزخانه که آنها بهترين و گرانتريناش را سفارش دادهاند به داخل خانه آورده ميشود
دريک هفته همه چيز روبراه ميشود. آنها هرروز با اتومبيلهای بزرگشان به سر کار ميروند و خسته دير وقت برميگردند خوشحال هستند که مثل ميليونرها زندگی ميکنند و به رؤيای امريکايیشان رسيدهاند .
سکانس ششم
طولی نمیکشد که سيل قبضهای گوناگون به صندوق پستی انها سرازسر ميشود که بايد پرداخت کنند ..
قبضهای برق و آب تلفن و دی اسل و سلفون و کيبل تلويزيون انواع بيمهها ــ بيمههای اتومبيل و خانه و عمر و پزشکی و ماليات خانه و قسط اتومبيل و کرديت کارتهای متعدد و هزينه مأمور نگهداری از استخر و گلها و چمنها، رسيدگی به زمين گلف و درياچه و غذای قوهای درياچه . بقيه تأسيسات که بايد در سر رسيدهای مختلف آنها را پرداخت کنند
ميز بزرگ ناهارخوری آنها بجای غذا مملواز اين قبضهاست . وهرشب برندا بعد از اينکه از کار برميگردد نامههای پستی را بايد چک کند تا مبادا در پرداخت يکی از آنها قصوری رخ دهد .
هنوز دوماه از زندگی جيم و برندا بهسبک ميليونرها نگذشته که يک شب هر دو مینشينند حساب ميکنند که بابت قبضهای ماهيانهشان چيزی در حدود ۱۰۰۰۰هزار دلار در ماه بايد بپردازند در ان صورت
چيز زيادی از حقوق ماهيانه انها برای لباس و غذا وا احيانا" مسافرت و دکتر و دوا ويا پساندازی باقی نمیماند!!
ولی هنوز خوشحال هستند که چه زود به آن رويای زندگیشان رسيدهاند..
سکانس هفتم
شش ماه از اقامت آنها در آن خانه رويايی نگذشته که يک روز جيم به همسرش " برندا" سرکارش تلفن ميکند و خبر میدهد که شغلاش را از دست داده .
چون دفتر شرکت ساختمانی به شهر ديگری منتفل خواهد شد . برندا اورا دلداری ميدهد .
جيم روزها در خانه میماند در اينترنت به جستجوی شغل جديدی ميگردد. ولی آنچه که ميیابد بيش از سالی ۲۰۰۰ هزار دلار به او نمی پردازند.
کم کم آنها تصميم ميگيرند از مخارجشان کم کنند . يکی از سلفنهايشان را قطع میکنند. در مصرف برقشان صرفهجويی ميکنند .اب استخرشان را گرم نمیکنند . چمنها و گلها را کمتر آب ميدهند. يکی از سگهای شان را به دوستشان ميبخشند !! چراغهای اضا فی ساختمان را خاموش نگهميدارند
کمتر لباسشويی را روشن میکنند
احيانا وقتی رستوران ميروند يک غذا برای هر دو نفرشان سفارش ميدهند . شام سبک ميخورند .از يک اتومبيل استفاده ميکنند .بيمه عمرشان را هم قطع ميکنند. رويای داشتن بچه داشتنشان به تاخير مياندازند !!
چون هميشه جيم به برندا می گفته دوست داشته فاميل بزرگی داشته باشد !
جيم سعی ميکند چمن جلو خانهاش را خودش بزند ولی هيچ تفاوتی نميکند و بايد به مجتمع پول نگاهداری از چمنها و گلها را ماهيانه بپردازند
سکانس هشتم
دوماه از بيکاری جيم گذشته . هنوز شغل مناسبی پيدا نکرده. امشب درست يک ماه از بی کار شدن جيم ميگذرد . برندا خسته از کار برميگردد. روی مبل کنار جيم که مشغول تماشا کردن تلويزيوناست مینشيند. در حاليکه سرش را روی شانه او ميگذارد ميگويد :
عزيزم ميدانی چه اتفاقی برايمان افتاده؟ شرکت ما امروز ۳۰ نفر را اخراج کرد. من را هم با چند نفر ديگه منتظر خدمت کردند !!
سکانس نهم
ماه بعد يک تابلو جلو منزل آنها نصب شده. رويش نوشته"برای فروش ". صندوق پستی آنها انباشته از نامهها وبستهها است . که بهنام آنها پست شده ..
چون جيم و و برندا آن خانه را رها کردهاند واز آنجا رفتهاند .
سکانس دهم
اکنون آنها در يکی از اطاقهای خانه کوچک پدر مادر پير جيم زندگی ميکنند .
جيم هنوز دنبال کار مناسب ميگردد. شبها چند ساعتی در رستورانی که قبلا در آنجا گارسون بود ازمشتريان قديمیاش پذيرايی ميکند . به آنها لبخند ميزند. گاهی از گرانی بنزين و گرم شدن هوای کره زمين و جنگ عراق با آنها حرف ميزند . وخوشحال است که هنوز دوچرخهاش را دارد . و بانک آنرا نميتواند مثل اتومبيلهايشان بهعلت نپرداختن قسط مصادره کند !
و برندا هم هر شب ساعتها تا دير وقت پشت آن بار قديمی که کار ميکرد ميايستد . با لبخند گيلاسهای مشروب را به دست مشتريان خود ميدهد.
ميخندد و سيگار دود ميکند و با آنها گپ میزند . مشتریهايش اورا بسيار دوست دارند وبسيار خوشحال هستند که او دوباره برگشته. چون او ميداند که آنها چه مشروبی دوست دارند...
پايان
--------
ولگردعزیز
نمايشنامه ات را خواندم . جالب بود . دقيقا زندگی امريکايی . تو اين نوع زندگی را حتی توی اروپا هم پيدا نميکنی . همچنان که نظير زندگی و به ثروت رسيدن بيل گيتس و پيير اميديار ( صاحب ای بی ) و يا اميد کردستانی ( مدير فروش گوگل ) که در جوانترين دوران زندگيشان ( زير سی سال ) به ثروت رسيدند را در هيچ کجای دنيا جز امريکا نميشود پيدا کرد ... نمايشنامه و افراد نمايش تو برای من حقيقی اند و برای ايرانيان داستان و قصه است چون نميتوانند تصور کنند با يک کرديت خوب ميتوان انهمه خريد کرد در ايران هنوز هم معاملات نقد ميشود و جز از راه دزدی از دولت و ملت نميتوان زندگی اينچنينی داشت . داستانت جالب است و کاش تيترش را ميگذاشتی مثلا :
رويای امريکايی
ويا :
فقط در امريکا ميتواند اتفاق بيفتد
آذر فخر
چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶
دوشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۶
خوب آدم قاطی میکنه...شهادت... ماه رمضون...
1- روز شهادت فاطمهی زهرا(اون شهادت دومیه که همه جا تعطیله) با ماشین جایی میرفتم.
در حین رانندگی داشتم یکی از آهنگهای پسر حبیب رو( فکر کنم اسمش محمده) با صدای بلندگوش میکردم. خیلی غر زده بودم به داداشم که اینا چیه برام ریختی رو سیدی. اما اونروز دیدم ای... بد مزه نمیده! بخصوص که خیابون خلوت باشه و تو هوای گرم روسریتم از سرت افتاده باشه و بگازی و آدامس گندهای که تو دهنته هی باد کنی و بترکونی.
نفهمیدم سر چهارراه فرعی خلوت پلیس از کجا سبز شد و دستور ایست داد؟
من قاطی کرده بودم. برای این چهارراه چراغ گذاشته بودن و من نفهمیده بودم؟
نه، نه، سرعتم خیلی زیاده...
صدای آهنگم بلند بود؟
وای... برای روسری که رو شونههام افتاده؟
نکنه فکر کرده این ماشین دزدیه و یا گواهینامه ندارم و مدارکمو میخواد ببینه!
یهو آدامس باد کردهام ترکید!
آخ آخ... فهمیدم... آدامس... الان چه روزیه؟ تعطیلیه! یه عده سیاه پوشیدن... یادم رفته بود.
در حالیکه محکم زدم رو ترمز و سعی کردم تندتند با دهن و زبون آدامسمو از حالت ترکیدگی به حالت گرد و قلمبه درآرم و گوشهی لپم مخفی کنم نفهمیدم چی شد قورتش دادم. نفسم گرفته بود...
پلیسه اومد جلو با خنده گفت:
شهادته، صدای ضبطتتو کم کن! ماه رمضون نیست که آدامستو قورت میدی!
در ضمن روسریتم افتاده. من عین بز نگاهش میکردم و دست چپم رفت روسریمو بالا بیاره و دست راستم هولهولکی رفت سراغ کیف که مدارک ازش در بیارم..
گفت نمیخواد چیزی نشون بدی. یواش برو حواستم جمع کن.
فکر کنم دلش برام سوخت قاطی کردم. . شایدم برگ جریمه همراش نبود...
2- نشریهی ادبی گذرگاه تیرماه منتشر شد...
3- گرفتن کلی سوغاتی خوب از دو دوست خیلی عزیز چقدر مزه داره:))
4- مژده...فردا یه نمایشنامهی زیبا از ولگرد...
5- اساماسهای رعد آسا!
ساعت یازده و نیم صبح یه کار فوری با سیبا داشتم. هر چی زنگ میزدم به موبایلش یا خط نمیداد، یا یکی میگفت این شماره موقتا قطع میباشد، یا میگفت نو ریسپانس تو پیجینگ و ازین حرفا... اساماس هم زدم که فوری باهام تماس بگیره که باز خبری نشد. بالاخره بعد از یکربع تلاش مداوم و مستمر باهاش حرف زدم. گفت یکی دو باره شمارهم افتاده براش و یه اساماس برام فرستاده که چیکار دارم؟
این گذشت تا دم صبح که داشتم وبلاگمو آپدیت میکردم. یهو صدای بوق اساماس موبایلم بلند شد. سیبا از خواب پرید و کمی عصبانی گفت(یه کم بلند) آخه اینوقت صبح(4 صبح) کدوم آدمی(!) اسام اس میفرسته؟
موبایلم هم که قربونش برم همیشه تو کیفم گمه. از بین خرت و پرتها پیداش کردم.
و دیدم اساماس خود سیباست که نوشته چیکار داری؟ اساماسش از ساعت یازده و نیم صبح تو راه بوده و الحمدالله دم صبح به سلامت رسیده!
یعنی 16 ساعت توراه بوده. گفتم غیرتی نشو عزیزم، اساماس خودته!
حالا فلسفهی گرفتن اسام اسهای تبلیغی بانکها رو دو سه نصف شب میفهمم!
لازم به ذکر است که اساماس من هنوز به دست سیبا نرسیده:) شاید یازده و نیم صبح فردا...
http://z8un.com/archives/2007_06.html#001968
نظرها
در حین رانندگی داشتم یکی از آهنگهای پسر حبیب رو( فکر کنم اسمش محمده) با صدای بلندگوش میکردم. خیلی غر زده بودم به داداشم که اینا چیه برام ریختی رو سیدی. اما اونروز دیدم ای... بد مزه نمیده! بخصوص که خیابون خلوت باشه و تو هوای گرم روسریتم از سرت افتاده باشه و بگازی و آدامس گندهای که تو دهنته هی باد کنی و بترکونی.
نفهمیدم سر چهارراه فرعی خلوت پلیس از کجا سبز شد و دستور ایست داد؟
من قاطی کرده بودم. برای این چهارراه چراغ گذاشته بودن و من نفهمیده بودم؟
نه، نه، سرعتم خیلی زیاده...
صدای آهنگم بلند بود؟
وای... برای روسری که رو شونههام افتاده؟
نکنه فکر کرده این ماشین دزدیه و یا گواهینامه ندارم و مدارکمو میخواد ببینه!
یهو آدامس باد کردهام ترکید!
آخ آخ... فهمیدم... آدامس... الان چه روزیه؟ تعطیلیه! یه عده سیاه پوشیدن... یادم رفته بود.
در حالیکه محکم زدم رو ترمز و سعی کردم تندتند با دهن و زبون آدامسمو از حالت ترکیدگی به حالت گرد و قلمبه درآرم و گوشهی لپم مخفی کنم نفهمیدم چی شد قورتش دادم. نفسم گرفته بود...
پلیسه اومد جلو با خنده گفت:
شهادته، صدای ضبطتتو کم کن! ماه رمضون نیست که آدامستو قورت میدی!
در ضمن روسریتم افتاده. من عین بز نگاهش میکردم و دست چپم رفت روسریمو بالا بیاره و دست راستم هولهولکی رفت سراغ کیف که مدارک ازش در بیارم..
گفت نمیخواد چیزی نشون بدی. یواش برو حواستم جمع کن.
فکر کنم دلش برام سوخت قاطی کردم. . شایدم برگ جریمه همراش نبود...
2- نشریهی ادبی گذرگاه تیرماه منتشر شد...
3- گرفتن کلی سوغاتی خوب از دو دوست خیلی عزیز چقدر مزه داره:))
4- مژده...فردا یه نمایشنامهی زیبا از ولگرد...
5- اساماسهای رعد آسا!
ساعت یازده و نیم صبح یه کار فوری با سیبا داشتم. هر چی زنگ میزدم به موبایلش یا خط نمیداد، یا یکی میگفت این شماره موقتا قطع میباشد، یا میگفت نو ریسپانس تو پیجینگ و ازین حرفا... اساماس هم زدم که فوری باهام تماس بگیره که باز خبری نشد. بالاخره بعد از یکربع تلاش مداوم و مستمر باهاش حرف زدم. گفت یکی دو باره شمارهم افتاده براش و یه اساماس برام فرستاده که چیکار دارم؟
این گذشت تا دم صبح که داشتم وبلاگمو آپدیت میکردم. یهو صدای بوق اساماس موبایلم بلند شد. سیبا از خواب پرید و کمی عصبانی گفت(یه کم بلند) آخه اینوقت صبح(4 صبح) کدوم آدمی(!) اسام اس میفرسته؟
موبایلم هم که قربونش برم همیشه تو کیفم گمه. از بین خرت و پرتها پیداش کردم.
و دیدم اساماس خود سیباست که نوشته چیکار داری؟ اساماسش از ساعت یازده و نیم صبح تو راه بوده و الحمدالله دم صبح به سلامت رسیده!
یعنی 16 ساعت توراه بوده. گفتم غیرتی نشو عزیزم، اساماس خودته!
حالا فلسفهی گرفتن اسام اسهای تبلیغی بانکها رو دو سه نصف شب میفهمم!
لازم به ذکر است که اساماس من هنوز به دست سیبا نرسیده:) شاید یازده و نیم صبح فردا...
http://z8un.com/archives/2007_06.html#001968
نظرها
پنجشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۶
عقبنشینی حاکمان از اجرای سنگسار!
1- قرار بود فردا 31 خرداد پنجشنبه ساعت 9 صبح جلوی در بهشت زهرای تاکستان دو نفر را سنگسار کنند.
مکرمه ابراهيمي، 43 ساله که 11 سال به همراه مردي که از او يک فرزند دارد در زندان چوبين قزوين منتظر سنگسار بودند.
قاضي شعبه يکم دادگاه جزايي تاکستان که حکم رجم(سنگسار) را صادر کرده، قرار بود خودش هم در محل اجراي حکم حضور داشته باشد و اولین سنگ را هم خودش بزند!
هر چه نیروهای فعال حقوق بشر و مردم بر علیه این حکم فریاد زدند راه به جایی نبردند و مرغ حاکمان یک پا داشت.
حالا چطور شد ناگهان تغییر عقیده دادند و حکم سنگسارِ فردا لغو شد؟
دلیلش جز ترس و وحشت از مردمی که خودشان از آنها دعوت کرده بودند در مراسم فردا حضور داشته باشند چه میتوانست باشد؟
ترس از ضبط این عمل وحشیانه و متعلق به قرون وسطی توسط دوربینها و موبایلها و انتشار وسیعش در دنیا به وسیلهی اینترنت.. مثل فیلم مرگ وحشتناک "دعا" آن دخترک 17 سالهی کرد عراقی که با لگد آقایان متعصب هموطنش کشته شد!
ترس از تغییر مسیر سنگها به سوی خودشان...
ترس از بیآبرویی کامل.
اینها حتی چاله ها را کنده بودند و کلی سنگ با کامیون به محل آورده شده بود.
کاش میشد در این چالهها ظلم و بیداد و دیکتاتوری را برای همیشه دفن کرد...
2- بگذریم....
امشب ساعت 9:30 محمدرضا گلزار در برنامهی شب شیشهای شبکهی پنج سیما.
خونهدار و بچهدار... بدو بدو ...زنبیلو وردار و بیا! :)
پ.ن.
برنامهی گلزار رکورد تماس موبایل رو شکست و از 400 هزار تماس گذشت.
گلزار قیافهش بد نیست. از نظر بازی هم ای...
اما هر چه گشتم نفهمیدم علت اینهمه غش و ضعف دخترا رو.
چند وقت پیش در یکی از مسابقههای فوتبالش با تیم هنرمندا حضور داشتم . همینکه گلزار وارد شد، برای نیم ساعت دخترا همینطور جیغ میکشیدن.(آره. دخترا هم بودن) بیاغراق بگم دهها نفر غش کردن و بردنشون بیرون . جند نفرشون که دیگه برنگشتن سالن و یهراست راهی بیمارستان شدن.
دخترا! شرم کنید بابا:)
3- از شرم و حیا گفتم. یاد وبلاگ دوسه نفر از دوستان خوبم افتادم که این روزها همهش صحبت از خودارضایی و اینکه دوستپسراشون باید چکار کنن تا بهتر به ارگاسم برسن. هر کسی حق داره تو وبلاگش هر چیدوست داره بنویسه و خوبه این تابوها شکسته بشه. مسئله سکس هم تو مملکت ما واقعا معضلی شده برای خودش.
نمیدونم... آیا اگه پسرا هم بحثی در مورد اینکه دوستدختراشون باید چکار کنن تا اینا بهتر ارضا بشن راه بندازن وبلاگستان چهجوری میشه... من یادمه دوسهبار پسرا نوشتن و دخترا اعتراض کردن که شما همهش تو این فکرایید و... خوشحالم که پسرها مقابله به مثل نکردن.
4- در اتاق انتظار مطبی مجلهای رو باز کردم. مطلبی داشت با عنوان: دیک چنی بدون داماد پدربزرگ شد.
یک مطلب دو صفحهای با عکس و تفصیلات از مریکلر چنی(دختر دیک چنی ) و دوست دخترش(هیتر پو) . اینها 15 ساله با هم زندگی میکنن. هر دو لزبین هستن و مری به عنوان مفعول( این کلمهی تو مجلهست من بیتقصیرم) با لقاح مصنوعی با اسپرم مرد غریبهای (وای وای) باردار شده و حالا اون شده مامان و هیترپو خانم شده بابای بچه.
نویسندهی این مطلب که در واقع باید بهش بگیم مترجم، برای اینکه این مطلب اجازهی چاپ بگیره. در هر پاراگراف فحش و توهینی به این خانوادهی- به قول خودش- بیغیرت بیهمه چیز پرونده.
مثلا: آیا اینا بدتر از قوم لوط نیستند؟
هرزگی حدی دارد!
دیک چنی که دستش را در دست دیکتاتور خونآشام بغداد میگداشت حالا دخترش را ملاحظه بفرما!
امری چنی یک هرزه و فاسدهی(چشممان به جمال کلمهی فاسده هم روشن شد) به تمام معنا و نتیجهی همان حرام خواری و خونخواری پدرش از مسلمانان است!
سرگذشت لجن و کثیف دختر وزیر جنگ سابق آمریکا را بخوانید و ببینید که در خانوادهی آنها چه میگذرد.
و کلی هم معذرت خواسته که عفاف عمومی جامعهی اسلامی را لکه دار کرده( خوب گه نگران عفت عمومی بودی چرا نوشتیش،با این همه عکس و تفصیلات خاله زنکی)
آخرش هم گفته یه جاهایی اززندگینامه مری ااونقدر نکبتبارو پرفساد بود که حذفش کردم . (هنوزم اعتراف نمیکنه که اینو ترجمه کرده و به عنوان نویسنده اسمشو زده. فاطمهی عبدوسی.. مجلهی خانوادهی سبز. تیر 86- اوا... تیر ماه که هنوز نیومده!)
5- از اصلاحطلبا بدم نمیاد. آدمای بدی نیستن و از مبارزهشون در مقابل راستها حمایت میکنم. مجبورم حمایت کنم...
اما هنوز بعد از 28 سال که از انقلاب گذشته، هر چی نگاه میکنم، در مملکتم هیچ نمایندهای همعقیده با خودم و اطرافیانم نمیبینم.
تا کی باید شاهد مبارزه دو گروهی باشم که هیچکدام به فکر و حافظ منافع من و همعقیدههام نیستن.
جنگ جنگ قدرته و گاهی اینا میان و گاهی اونا...
هر کدوم از این دو گروه میان به خودشون غره میشن و شغلهای حساس رو بین خودشون تقسیم میکنن.
وقتی خاتمی رئیس جمهور بود(گرچه هنوز هم معتقدم خیلی بهتر از جناح احمدینژاده. نه تنها اون که هر 5 کاندیدای بعدی هم ازش بهتر بودن)، هر چی تو تلویزیون موقع اخبار به مقامات نگاه میکردم مثل خودم (من نوعی منظورمه) توشون نبود. راستها رو هم که میبینم دیگه بدتر از اونا. انگار به غریبههایی از کرهی دیگهای نگاه میکنم.
جواب ماهایی که خانوادههامون همه تو دنیا پراکنده شدن(فراری نبودن. بلکه اونا خیلی زودتر از ما فهمیدن که تو این مملکت جای ماها نیست. فقط مال دو دستهست...)، جواب ماهایی که از مناصب دولتی اخراج شدیم و درآمد آنچنانی نداریم و هرگز نمیتونیم داشته باشیم چون تو هیچ دسته و گروهی از حکومتیها نمیریم ... از اینا نیستیم( نه باهاشون فامیلیم نه حاضریم چاپلوسیشونو بکنیم) و تظاهر هم نمیتونیم بکنیم که موافقشونیم، چیه؟ از کی باید حق و حقوقمون رو بگیریم؟ از کی باید طلب شغل درستحسابی کنیم؟
گاهی وبلاگ اصلاحطلبا رو که میخونم حرصم میگیره. با دو سه خاطره از نماز خوندنشون و عکس امام زدن به اتاقشون و اینکه پدربزرگشون آخوند بوده یا زمانی چادری بودن، مجوز دارن که فعالیت کنن، اکثرا وبلاگاشونم فیلتر نیست و خودشونو انقلابی میدونن. همه هم بهشون بهبه چهچه میگن...
میدونم بازم حکومت بیفته دستشون بازم آش همین آش و کاسههمین کاسهست. نیست؟
6- خیلی وقت بود تو وبلاگم ازین حرفا نزده بودم از ترس سوءتفاهمها و بدفهمیها... بخصوص که با این زبون الکن معمولا نمیتونم منظورمو درست بگم...
ولی خوب... خیلی وقته که آب از سرم گذشته:)
7- این کاغذ دیفالی مدل پست کلونیال وبلاگ حسیندرخشان منو کشته:))
فکر کنید آدم اتاق خوابشو از این کاغددیفالیا کنه! چی میشه؟ آدم شب خوابش میبره ؟:) خدا نصیب نکنه!
8- ویدئوی "بازگشت" زیبا شیرازی...
9- جمعه که زلزله شد من خونه تنها بودم. سیبا رفته بود کوه و من حالشو نداشتم برم. برای اولین بار یه فیلم سینمایی حادثهای خارجی تلویزیونی رو داشتم از اول تا آخرمیدیدم با یه ظرف پر از گیلاس و آلوقرمز و زردآلو جلوم.
خیلی خوشخوشانم شده بود که... ناگهان همه چیز لرزید. پنجرهی سراسری که نزدیکم بود. لوستر پر از زنگوله و منگوله. آینهی پشت سرم که خوب وصل نشده بود و مبلی که روش نشسته بودم عین ننو جلو عقب میرفت.
پریدم وایسادم. حالا فیلم هم به جاهای حساسش رسیده بود.چی بهش میگن؟ آهان، نقطهی اوج داستان. فیلم ببینم یا برم بیرون؟ تلفن زنگ زد. همسایهی بغل دستی بود. زلزله رو فهمیدی؟ آره...
-بیا بریم تو حیاط.
نه بابا تموم شد دیگه.
نه من دارم میرم تو هم که تنهایی، حتما بیا.(نفهمیدم از کجا فهمیده بود تنهام)
مانتومو پوشیدم یه روسری سرم کردم و باز دودل بودم . حیاط یا تلویزیون، مسئله این بود. باز تلفن زنگ زد. این دفعه همسایهی طبقه پایینی بود.
- نترسی ها... بدو بیا پایین. منم الان میام
دیگه دیدم اگه نرم بد میشه. گاز رو بستم. با عجله چند تا شکلات انداختم تو کیفم و یه شیشه آب و پول و کلید . تلویزیونو در کمال تأسف خاموش کردم و رفتم پایین.
تو حیاط پرنده پر نمیزد. رفتم تو کوچه. بچههایی که فوتبال بازی میکردن اصلا نفهمیده بودن. جالبه که ماماناشون صداشون میزدن که زلزله شده بیا بالا!!!
فقط دوسه تا پسر دانشجو تو کوچه داشتن تعریف میکردن. یکیشون میگفت: خوابیده بودم. یهو انگار یکی تختمو با شدت تکون داد.
حالا امیدم این بود دوسه ساعت بخوابم و شب تا صبح درس بخونم برای امتحانم. اون یکی هم خونه تنها بوده و ترسیده بود.
پریده بود پایین و کلیدشم جا گذاشته بود خونه. مامان باباشم مسافرت بودن. یه کم باهاشون حرف زدم. بازم رفتم تو حیاط. نخیر انگار هیچکی نمیاد.
یهخورده با گلهای سرخمون ور رفتم و اونایی که پژمرده شده بود کندم(بوتههای رزمون خیلی گل داره) بعد از نیم ساعت دیدم خبری نیست... حوصلهم سر رفت. موبایل سیبا هم اصلا جواب نمیداد. نگران بودم نکنه سنگی تو سرش افتاده باشه.
داشتم برمیگشتم بالا...
دم آسانسور دیدم خانم همسایه بغلی با شوهرش ازش پیاده شدن. کلی آرایش کرده بود و با یه مانتوی شیک و پیک و دو سه تا ساک خیلی بزرگ. تو این مدت داشته طلاها و سندها و شناسنامههاشو جمع میکرده. حالا خوبه زلزله جدی نبود وگرنه...
بعد از دو ساعت از بالکن یه نگاهی به حیاط کردم. دیدم کلی از همسایهها اومدن پایین از جمله همسایه پایینی. من که جدا" مبهوت این سرعت عملشون شدم!
z8un.com
مکرمه ابراهيمي، 43 ساله که 11 سال به همراه مردي که از او يک فرزند دارد در زندان چوبين قزوين منتظر سنگسار بودند.
قاضي شعبه يکم دادگاه جزايي تاکستان که حکم رجم(سنگسار) را صادر کرده، قرار بود خودش هم در محل اجراي حکم حضور داشته باشد و اولین سنگ را هم خودش بزند!
هر چه نیروهای فعال حقوق بشر و مردم بر علیه این حکم فریاد زدند راه به جایی نبردند و مرغ حاکمان یک پا داشت.
حالا چطور شد ناگهان تغییر عقیده دادند و حکم سنگسارِ فردا لغو شد؟
دلیلش جز ترس و وحشت از مردمی که خودشان از آنها دعوت کرده بودند در مراسم فردا حضور داشته باشند چه میتوانست باشد؟
ترس از ضبط این عمل وحشیانه و متعلق به قرون وسطی توسط دوربینها و موبایلها و انتشار وسیعش در دنیا به وسیلهی اینترنت.. مثل فیلم مرگ وحشتناک "دعا" آن دخترک 17 سالهی کرد عراقی که با لگد آقایان متعصب هموطنش کشته شد!
ترس از تغییر مسیر سنگها به سوی خودشان...
ترس از بیآبرویی کامل.
اینها حتی چاله ها را کنده بودند و کلی سنگ با کامیون به محل آورده شده بود.
کاش میشد در این چالهها ظلم و بیداد و دیکتاتوری را برای همیشه دفن کرد...
2- بگذریم....
امشب ساعت 9:30 محمدرضا گلزار در برنامهی شب شیشهای شبکهی پنج سیما.
خونهدار و بچهدار... بدو بدو ...زنبیلو وردار و بیا! :)
پ.ن.
برنامهی گلزار رکورد تماس موبایل رو شکست و از 400 هزار تماس گذشت.
گلزار قیافهش بد نیست. از نظر بازی هم ای...
اما هر چه گشتم نفهمیدم علت اینهمه غش و ضعف دخترا رو.
چند وقت پیش در یکی از مسابقههای فوتبالش با تیم هنرمندا حضور داشتم . همینکه گلزار وارد شد، برای نیم ساعت دخترا همینطور جیغ میکشیدن.(آره. دخترا هم بودن) بیاغراق بگم دهها نفر غش کردن و بردنشون بیرون . جند نفرشون که دیگه برنگشتن سالن و یهراست راهی بیمارستان شدن.
دخترا! شرم کنید بابا:)
3- از شرم و حیا گفتم. یاد وبلاگ دوسه نفر از دوستان خوبم افتادم که این روزها همهش صحبت از خودارضایی و اینکه دوستپسراشون باید چکار کنن تا بهتر به ارگاسم برسن. هر کسی حق داره تو وبلاگش هر چیدوست داره بنویسه و خوبه این تابوها شکسته بشه. مسئله سکس هم تو مملکت ما واقعا معضلی شده برای خودش.
نمیدونم... آیا اگه پسرا هم بحثی در مورد اینکه دوستدختراشون باید چکار کنن تا اینا بهتر ارضا بشن راه بندازن وبلاگستان چهجوری میشه... من یادمه دوسهبار پسرا نوشتن و دخترا اعتراض کردن که شما همهش تو این فکرایید و... خوشحالم که پسرها مقابله به مثل نکردن.
4- در اتاق انتظار مطبی مجلهای رو باز کردم. مطلبی داشت با عنوان: دیک چنی بدون داماد پدربزرگ شد.
یک مطلب دو صفحهای با عکس و تفصیلات از مریکلر چنی(دختر دیک چنی ) و دوست دخترش(هیتر پو) . اینها 15 ساله با هم زندگی میکنن. هر دو لزبین هستن و مری به عنوان مفعول( این کلمهی تو مجلهست من بیتقصیرم) با لقاح مصنوعی با اسپرم مرد غریبهای (وای وای) باردار شده و حالا اون شده مامان و هیترپو خانم شده بابای بچه.
نویسندهی این مطلب که در واقع باید بهش بگیم مترجم، برای اینکه این مطلب اجازهی چاپ بگیره. در هر پاراگراف فحش و توهینی به این خانوادهی- به قول خودش- بیغیرت بیهمه چیز پرونده.
مثلا: آیا اینا بدتر از قوم لوط نیستند؟
هرزگی حدی دارد!
دیک چنی که دستش را در دست دیکتاتور خونآشام بغداد میگداشت حالا دخترش را ملاحظه بفرما!
امری چنی یک هرزه و فاسدهی(چشممان به جمال کلمهی فاسده هم روشن شد) به تمام معنا و نتیجهی همان حرام خواری و خونخواری پدرش از مسلمانان است!
سرگذشت لجن و کثیف دختر وزیر جنگ سابق آمریکا را بخوانید و ببینید که در خانوادهی آنها چه میگذرد.
و کلی هم معذرت خواسته که عفاف عمومی جامعهی اسلامی را لکه دار کرده( خوب گه نگران عفت عمومی بودی چرا نوشتیش،با این همه عکس و تفصیلات خاله زنکی)
آخرش هم گفته یه جاهایی اززندگینامه مری ااونقدر نکبتبارو پرفساد بود که حذفش کردم . (هنوزم اعتراف نمیکنه که اینو ترجمه کرده و به عنوان نویسنده اسمشو زده. فاطمهی عبدوسی.. مجلهی خانوادهی سبز. تیر 86- اوا... تیر ماه که هنوز نیومده!)
5- از اصلاحطلبا بدم نمیاد. آدمای بدی نیستن و از مبارزهشون در مقابل راستها حمایت میکنم. مجبورم حمایت کنم...
اما هنوز بعد از 28 سال که از انقلاب گذشته، هر چی نگاه میکنم، در مملکتم هیچ نمایندهای همعقیده با خودم و اطرافیانم نمیبینم.
تا کی باید شاهد مبارزه دو گروهی باشم که هیچکدام به فکر و حافظ منافع من و همعقیدههام نیستن.
جنگ جنگ قدرته و گاهی اینا میان و گاهی اونا...
هر کدوم از این دو گروه میان به خودشون غره میشن و شغلهای حساس رو بین خودشون تقسیم میکنن.
وقتی خاتمی رئیس جمهور بود(گرچه هنوز هم معتقدم خیلی بهتر از جناح احمدینژاده. نه تنها اون که هر 5 کاندیدای بعدی هم ازش بهتر بودن)، هر چی تو تلویزیون موقع اخبار به مقامات نگاه میکردم مثل خودم (من نوعی منظورمه) توشون نبود. راستها رو هم که میبینم دیگه بدتر از اونا. انگار به غریبههایی از کرهی دیگهای نگاه میکنم.
جواب ماهایی که خانوادههامون همه تو دنیا پراکنده شدن(فراری نبودن. بلکه اونا خیلی زودتر از ما فهمیدن که تو این مملکت جای ماها نیست. فقط مال دو دستهست...)، جواب ماهایی که از مناصب دولتی اخراج شدیم و درآمد آنچنانی نداریم و هرگز نمیتونیم داشته باشیم چون تو هیچ دسته و گروهی از حکومتیها نمیریم ... از اینا نیستیم( نه باهاشون فامیلیم نه حاضریم چاپلوسیشونو بکنیم) و تظاهر هم نمیتونیم بکنیم که موافقشونیم، چیه؟ از کی باید حق و حقوقمون رو بگیریم؟ از کی باید طلب شغل درستحسابی کنیم؟
گاهی وبلاگ اصلاحطلبا رو که میخونم حرصم میگیره. با دو سه خاطره از نماز خوندنشون و عکس امام زدن به اتاقشون و اینکه پدربزرگشون آخوند بوده یا زمانی چادری بودن، مجوز دارن که فعالیت کنن، اکثرا وبلاگاشونم فیلتر نیست و خودشونو انقلابی میدونن. همه هم بهشون بهبه چهچه میگن...
میدونم بازم حکومت بیفته دستشون بازم آش همین آش و کاسههمین کاسهست. نیست؟
6- خیلی وقت بود تو وبلاگم ازین حرفا نزده بودم از ترس سوءتفاهمها و بدفهمیها... بخصوص که با این زبون الکن معمولا نمیتونم منظورمو درست بگم...
ولی خوب... خیلی وقته که آب از سرم گذشته:)
7- این کاغذ دیفالی مدل پست کلونیال وبلاگ حسیندرخشان منو کشته:))
فکر کنید آدم اتاق خوابشو از این کاغددیفالیا کنه! چی میشه؟ آدم شب خوابش میبره ؟:) خدا نصیب نکنه!
8- ویدئوی "بازگشت" زیبا شیرازی...
9- جمعه که زلزله شد من خونه تنها بودم. سیبا رفته بود کوه و من حالشو نداشتم برم. برای اولین بار یه فیلم سینمایی حادثهای خارجی تلویزیونی رو داشتم از اول تا آخرمیدیدم با یه ظرف پر از گیلاس و آلوقرمز و زردآلو جلوم.
خیلی خوشخوشانم شده بود که... ناگهان همه چیز لرزید. پنجرهی سراسری که نزدیکم بود. لوستر پر از زنگوله و منگوله. آینهی پشت سرم که خوب وصل نشده بود و مبلی که روش نشسته بودم عین ننو جلو عقب میرفت.
پریدم وایسادم. حالا فیلم هم به جاهای حساسش رسیده بود.چی بهش میگن؟ آهان، نقطهی اوج داستان. فیلم ببینم یا برم بیرون؟ تلفن زنگ زد. همسایهی بغل دستی بود. زلزله رو فهمیدی؟ آره...
-بیا بریم تو حیاط.
نه بابا تموم شد دیگه.
نه من دارم میرم تو هم که تنهایی، حتما بیا.(نفهمیدم از کجا فهمیده بود تنهام)
مانتومو پوشیدم یه روسری سرم کردم و باز دودل بودم . حیاط یا تلویزیون، مسئله این بود. باز تلفن زنگ زد. این دفعه همسایهی طبقه پایینی بود.
- نترسی ها... بدو بیا پایین. منم الان میام
دیگه دیدم اگه نرم بد میشه. گاز رو بستم. با عجله چند تا شکلات انداختم تو کیفم و یه شیشه آب و پول و کلید . تلویزیونو در کمال تأسف خاموش کردم و رفتم پایین.
تو حیاط پرنده پر نمیزد. رفتم تو کوچه. بچههایی که فوتبال بازی میکردن اصلا نفهمیده بودن. جالبه که ماماناشون صداشون میزدن که زلزله شده بیا بالا!!!
فقط دوسه تا پسر دانشجو تو کوچه داشتن تعریف میکردن. یکیشون میگفت: خوابیده بودم. یهو انگار یکی تختمو با شدت تکون داد.
حالا امیدم این بود دوسه ساعت بخوابم و شب تا صبح درس بخونم برای امتحانم. اون یکی هم خونه تنها بوده و ترسیده بود.
پریده بود پایین و کلیدشم جا گذاشته بود خونه. مامان باباشم مسافرت بودن. یه کم باهاشون حرف زدم. بازم رفتم تو حیاط. نخیر انگار هیچکی نمیاد.
یهخورده با گلهای سرخمون ور رفتم و اونایی که پژمرده شده بود کندم(بوتههای رزمون خیلی گل داره) بعد از نیم ساعت دیدم خبری نیست... حوصلهم سر رفت. موبایل سیبا هم اصلا جواب نمیداد. نگران بودم نکنه سنگی تو سرش افتاده باشه.
داشتم برمیگشتم بالا...
دم آسانسور دیدم خانم همسایه بغلی با شوهرش ازش پیاده شدن. کلی آرایش کرده بود و با یه مانتوی شیک و پیک و دو سه تا ساک خیلی بزرگ. تو این مدت داشته طلاها و سندها و شناسنامههاشو جمع میکرده. حالا خوبه زلزله جدی نبود وگرنه...
بعد از دو ساعت از بالکن یه نگاهی به حیاط کردم. دیدم کلی از همسایهها اومدن پایین از جمله همسایه پایینی. من که جدا" مبهوت این سرعت عملشون شدم!
z8un.com
یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۶
jib
به نظر من اينکه لباسهای توليدشده برای زنها در ايران جيب ندارن يک توطئه مخوف و توهين به جنس والای زنه!
شما برو یه مانتو شلوار زنونه دوخت ایران بخر. دریغ از یه دونه جیب! نه برای مانتو و نه برای شلوار!
یعنی اصلا زن رو چه به جیب؟ چه به پولدرآوردن؟ چه غلطا! میخواد دستش تو جیب خودش باشه و بعدا فرمون مردشو نبره؟ استغراالله!
حالا برو یه دست کتشلوار٬ نه اصلا یه پیرهنشلوار٬ نه اصلا برو یک پیژامهی مردونه بخر!
ماشالله صد تا جیب داره.
جای اسکناس٬ جای پول خورد٬ جای دسته کلید٬ جای خودکار و مداد٬ جای دفترچه یادداشت٬ جای چاقو و قمه و شمشیر٬ جای هفتتیر و قطار فشنگ٬ جای موبایل( پیژامه و موبایل؟ خوب چه عیبی داره؟ ما که بخیل نیستیم. )
ولی چه ریگی زیر کلاه این مسئولینه که ما زنا جیب نداریم. هی فقط کیف سنگین میکنیم. چرا آمار نشون داده ۵۰ درصد زنگهای موبایلی که به گوشی خانمها می خوره به خاطر شلوغی کیف و دیر پیداشدن گوشی به دیوار میخوره؟ خوب به خاطر نداشتن جیب مخصوص موبایل روی آستین مانتو یا توی شلوارمونو.(حالا با سختی بالازدن مانتو و دست کردن تو جیب خودمون کنار مییاییم)
تازه تا میآییم بیرون از خونه یهو یه موتور سوار میرسه و زرتی کیفمونو از دستمون میقاپه و ما میمونیم یه مانتو و یه شلوار بدون جیب٬ بدون پول که یعنی بدون کرایه تاکسی حتی تا خونهمون.
اما تو برو یه بارونی یا یه کاپشن یا یه شلوار زنونه و حتی یه کیف زنونهی خارجی بخر! قربونش برم هیچ از مردا برامون کم نمیگذاره . اگه لباسای مردونه صد تا جیب دارن٬ زنونه دویست تا داره. جای اونایی که گفتم بهکنار٬ جای لوله روژ لب و مداد ابرو و خط چشم و سایه و لاک و کرمپودر و آینه هم گذاشته.
خلاصه که به طراحهای خودفروخته و مزدور جمهوری اسلامی هشدار میدیم که ما جیب میخواهیم یالله!
بیت:
ای شاه خائن آواره کردی
مام وطن را بیچاره کردی
کشتی جوانان وطن٬ آه و واویلا...
چه ربطی داشت؟:))
شما برو یه مانتو شلوار زنونه دوخت ایران بخر. دریغ از یه دونه جیب! نه برای مانتو و نه برای شلوار!
یعنی اصلا زن رو چه به جیب؟ چه به پولدرآوردن؟ چه غلطا! میخواد دستش تو جیب خودش باشه و بعدا فرمون مردشو نبره؟ استغراالله!
حالا برو یه دست کتشلوار٬ نه اصلا یه پیرهنشلوار٬ نه اصلا برو یک پیژامهی مردونه بخر!
ماشالله صد تا جیب داره.
جای اسکناس٬ جای پول خورد٬ جای دسته کلید٬ جای خودکار و مداد٬ جای دفترچه یادداشت٬ جای چاقو و قمه و شمشیر٬ جای هفتتیر و قطار فشنگ٬ جای موبایل( پیژامه و موبایل؟ خوب چه عیبی داره؟ ما که بخیل نیستیم. )
ولی چه ریگی زیر کلاه این مسئولینه که ما زنا جیب نداریم. هی فقط کیف سنگین میکنیم. چرا آمار نشون داده ۵۰ درصد زنگهای موبایلی که به گوشی خانمها می خوره به خاطر شلوغی کیف و دیر پیداشدن گوشی به دیوار میخوره؟ خوب به خاطر نداشتن جیب مخصوص موبایل روی آستین مانتو یا توی شلوارمونو.(حالا با سختی بالازدن مانتو و دست کردن تو جیب خودمون کنار مییاییم)
تازه تا میآییم بیرون از خونه یهو یه موتور سوار میرسه و زرتی کیفمونو از دستمون میقاپه و ما میمونیم یه مانتو و یه شلوار بدون جیب٬ بدون پول که یعنی بدون کرایه تاکسی حتی تا خونهمون.
اما تو برو یه بارونی یا یه کاپشن یا یه شلوار زنونه و حتی یه کیف زنونهی خارجی بخر! قربونش برم هیچ از مردا برامون کم نمیگذاره . اگه لباسای مردونه صد تا جیب دارن٬ زنونه دویست تا داره. جای اونایی که گفتم بهکنار٬ جای لوله روژ لب و مداد ابرو و خط چشم و سایه و لاک و کرمپودر و آینه هم گذاشته.
خلاصه که به طراحهای خودفروخته و مزدور جمهوری اسلامی هشدار میدیم که ما جیب میخواهیم یالله!
بیت:
ای شاه خائن آواره کردی
مام وطن را بیچاره کردی
کشتی جوانان وطن٬ آه و واویلا...
چه ربطی داشت؟:))
سهشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶
دنيای مجازی و دنيای حقيقی از دید ولگرد
۱. "Tabloid" نوعی از مجلههای هفتگی است که با تيراژ زياد در امريکا چاپ ميشود .حتما در اروپا هم چنين مجلههايی وجود دارد
اين نوع مجلهها بيشتر اخبارو حوادث * احساسی وشوکدهنده* را با عکس و تفصيلات درباره آدم سرشناس وآدمهای معمولی درج ميکنند.
بيشتر خوانندههای اين مجلهها خانمها هستند، البته ولگرد هم اگر خانم محسوب نشود ! از خوانندههای وفادار اين نوع مجلههاست !
به اين نوع مجلهها در اصطلاح عاميانه مجلههای بقالی! وسوپرمارکت! ميگويند. چون بيشتر در اينجور جاها فروخته ميشود .
يادم ميآيد چند سال پيش داستان باورنکردنی زنی را در يکی از اين مجله خواندم . که آن زن بطور ماهرانه شوهر {زنباره }اش را در چتروم بهدام انداخته بود .
داستان از اين قرار بود:
که خانم متوجه ميشود همسرش هر شب ساعتها در جلو مانيتور کامپيوتر
مینشيند و چت ميکند .زن مشکوک ميشود. حس زنانگیاش او را از سرگرمی جديد همسرش باخبر ميکند . زن به روی مبارک ايشان "همسرش" اصلا نمیآورد.
ولی در فکرش نقشهای استادانه ميکشد که تا او را طوری بدام بياندازد .و او را از دنيای فانتزی و ومجازیاش به دنيای حقيقی پرتاب کند !
ان زن يک شب زير چشمی در حاليکه همسرش سخت مشغول چتزدن(!) بوده و متوجه حضور او پشت سر خود نيست . نام " چت روم " و اسم مجازی همسرش را که ساعتها در آنجا وقت ميگذارنده از روی مانيتور يادداشت ميکند !!
چند روزی ميگذرد.
يک شب با کامپيوتری که در اطاق ديگر خانهشان داشتهاند به
"آن چت روم " ميرود . و با اسمی ساختگی با همسرش شروع به چت کردن ميکند .
از آنجايی که علايق همسرش راخوب ميشناخته ماهرانه با حرفهای که مطمئن بوده همسرش دوست دارد بشنود دل او را سخت تسخير ميکند .
اين چت زدن چندين شب ادامه ميیابد. مرد " همسرش "به او ميگويد مجرد است!! و زن هم ميگويد او هم مجرد است !!..
بالاخره زن با ادامه متوالی چت زدن همسرش را سخت بیتاب ديدار خود ميکند!.
وقتی زن به اسم شهری اشاره ميکند که چند ساعتی از شهر خودشان دور است . و ميگويد که او در شهر زندگی ميکند .شوهرش هيچان زده ميشود و ميگويد او هم تصادفا درشهری نزديکی همان شهر زندگی ميکند!از او تقاضای ملاقات ميکند .
زن " بازی" را ادامه ميدهد. در ابتدا درخواست ملاقات او را رد ميکند. و مرد
" شوهر" اصرار ميکند، زن دوباره دعوت او را رد ميکند!.
سر انجام وقتی اصرار اورا جدی ميبند قبول ميکند که در"هتلی" که نزديک شهر هر دوشان باشد ! او را در ساعتی معين ملاقات کند.
شب بعد در چت روم اسم هتل و شماره اطاق خود را به مرد يا "شوهرش " ميدهد!
در شب مقرر زن لباس زيبايی ميپوشد و خود را آرايش ميکند! و ميگويد امشب با چند نفر از دوستانش بايد به يک مهمانی برود . به شوهرش اصرار ميکند که با هم به آن مهمانی بروند !و اين را از ته فلبش ميگويد شايد اورا از آن ملاقات منصرف کند ! ولی شوهر سعی ميکند بهانه بياورد که همراه او نرود !.
به همسرش ميگويد تصادفا امشب من هم يک" ملاقات کاری" با يکی از همکارانم دارم کمی دير خواهم آمد. همسرش مجبور ميشود که وانمود کند که باور کرده ! و چيزی نمیگويد و تسليم ميشود !!.
زن کمی زودتر از همسرش از خانه خارج ميشود. بهسرعت خود را به آن هتلی که از قبل رزرو کرده ميرساند. درداخل اطاقی که شماره آنرا به شوهرش
داده منتظر او ميماند. در را نيمه باز ميگذارد خود را توی حمام اطاق پنهان ميکند.
طولی نميکشد که کسی به در ميکوبد و اسم ساختگی خود را ميگويد. زن از آهنگ صدای او مطمئن ميشود که او شوهرش است . زن از توی حمام در حاليکه صدايش را قدری تغيير داده با صدای بلند ميگويد در باز است. بفرماييد تو ....!
مرد وقتی وارد اطاق ميشود زن دوباره از توی حمام ميگويد ببخشيد دارم دوش ميگيرم تا چند دقيقه ديگر بيرون ميآيم .
مرد روی صندلی هيجان زده مينشند و منتطر ديدار او ميماند.!
طولی نميکشد که ميبيند زنی زيبا با لباس خواب و آرايش کرده از حمام بيرون ميآيد .. بدون آنکه خوب به چهره او دفت کند دستپاچه از جايش بلند ميشود . بهطرف او ميرود !
خوب که نگاهش ميکند نزديک است از ترس بيهوش شود . آن زن همسر اوست. بقيه حادثه را خودتان حدس بزنيد.
و اين داستانی بود از تداخل دنيای مجازی در دنيای حقيقی .
۲. تفلسف! ولگرد از دنيای مجازی و حقيقی
گاهی فکر ميکنم نسبت خداوند به انسان. مثل نسبت انسان است به ابزارش
بعيد نيست که ماهم ابزار خداوند باشيم! که مارا برای کاری ساخته کاری که از دست خودش بر نمیآمده خلق نموده
يادتان نرود منظورم عبادت و عبوديت نيست !
او شايد انسان را فقط خلق کرده که برايش چيزهايی را که خودش "قادر" نبوده انجام بدهد ما ادمها برايش انجام دهيم.!
بنابراين انسان بايد ابزار خدا باشد و او هم بنوبه خود مثل خدای خود برای بسياری از کارهايی که قادر نيست انجام دهد ابزاری ميسازد. که در رسيدن به آن اهداف و روياها کمکاش کنند .
مثلا هميشه انسان آرزو داشته مثل پرندگان در آسمان پرواز کند يا در روی زمين بهسرعت حرکت نمايد و يا دهها مقاصد ديگر مثل اينها داشته .
چون ساختمان بدناش اجازه اين کارها را را به نميداده که انها را عملی سازد ابزاری اختراع کرده که اين روياها و ونيل رسيدن به آنها را برای او ممکن سازند..
برگرديم به خداوند او هم بعد از اينکه " دنيای حقيقی" را آفريد .
تصميم گرفت " دنياي مجازی" را هم بيافريند هرچه سعی کرد نتواتست ! چون او نميتوانست دنيايی تصور کند و بسازد که تابع هيچ اصولی نباشد
انسان را آفريد تا چنين دنيای بدون قوانينی را برای او بهوجود آورد!
اين گونه بود که انسان خالق" دنيای مجازی " شد!
و کامپيوتر ابزاری بود که انسان برای ساختن دنيای مجازی برای خدایش !! در مقابل دنيای حقيقی او از آن استفاده کرد .
هر چند اين کامپيوتر زمان زيادی از خلق آن نگذشته است. حتما خداوند آن را از پيش ميدانسته !!به همين جهت به انسان سازنده آن به "زبان عربی" !!از قبل گفته : فتبارک االله احسن خالقين !
اما میبينيم " دنيای حقيقی" که خداوند ساخته اصلا از نطر عظمت و اندازه با دنيای مجازی ساخته بشر قابل مقايسه نيست اين جهان مجازی به مراتب عظيمتر ازدنيای حقيقی خداوند است !
۳. موجودات در دنيای مجازی
پديدهها و موجودات در دنيای مجازی مثل آدمها ـ اشياـ حيوانات ـ
گياهان ــ درياها ـ و سرزمينها ـ آسمان و وقايع وحوادث گاهی هيچ شباهت و ربطی به همتايان و "کلن" های خود در جهان حقيقی ندارند.
مثلا آدمها به هر شکلی و شمايلی که بخواهند خودنمايی ميکنند
هيچ چيز جلودار آنها نيست. زمان و مکان برای آنها بیانتها و نامحدود است . آنها در چهارچوب هيچ قانون و اصولی حرکت و رفتار نمیکنند . مثلا حيوانات اين دنيا ميتوانند فکر کنند حرف بزنند .
فيل ميتواند پرواز کند و موش گربه را بر زمين ميزند .. درختان اين دنيا شکلها و رنگهای عجيب و غريب دارند و حتی حرکت ميکنند .
قوانين علوم از رياضی گرفته تا علم شيمی و فيزيک در آنجا عموميت ندارد نيروی جاذبه زمين معنايی ندارد سيب از درخت به زمين نمیافتد. ميتواند به هوا برود تا" نيوتو ن" نتواند فانون جاذبه زمين کشف کند .
سوپرمن بدون اعتنا به بطلميوس و اهرامش زمين را ازمسيرش منحرف میکند . مورچه کوه را از جا ميکند !!
خلاصه هيچ چيزدر اين جهان مجازی از اصول دنيای حقيقی پيروی نميکند .حتی خورشيد ميتواند بدور زمين با مدار مربع بچرخد و کسی تعجب نمیکند !!
۴.آدمها در اين دنيای مجازی
هيچ قانونی در اين جهان مجازی جلودار کارهای آدمها نیست
هرکاری که بخواهند انجام ميدهد.آزاد آزاد هستند
هر چند گاهی بعضی از جهان حقيقی عربدهکشان ميخواهند اين آزادی دنيای مجازی را هم به بند کشند .
در اينجا هرآدمی به آسانی تغييرجنسيت ميدهد. جوان ميشود. پير ميشود. کشته ميشود. زنده ميشود. تمام اعضای بدنش را تعويض ميکند و
عريان ميشود ..
اين آدم مجازی آنچه را که حتی قادر نيست در دنيای حقيقی به آن فکر کند در اين دنيای مجازی ميتواند آنرا بدون وحشت فرياد بزند .
از دار و شلاق و سنگسار . زندان و اعدام در اينجا خبری نيست .
ميبينيم خدا هم قادر نبوده اين آزادیها را به مخلوقاتش در دنيای حقيقی ارزانی دارد..
در اين دنيا هر آدمی هر شکل و چهره که بخواهد از خويش ميسازد هر نوع هر اسمی را ميتواند برخود بگذارد که در دنيای حقيقی بسيار عجيب غريب است. و هر ادعايی ميکند و کسی تعجب نمیکند!!
آدمها به آسانی در قالب دانشمند و اديب و شاعر و سياستمدار و مخترع و شاعر هنرمند و عاشقپيشه مصلح اجتماعی مجرد و متاهل آن چه که نيستند فرو ميروند .
کسی مانع آنها نيست خلاصه هر چه آرزو کنند در اين دنيا شدنی است
چيزی که در دنيای حقيقی رويای آنرا داشتهاند به آسانی در اين دنيای مجازی بهدست ميآورند. مرزی برايشان وجود ندارد .
. آدمهای اين دنيا در هر کجا در آن واحد ميتوانند زندگی کنند. جنسيت و سن شکل قيافهاش به ميل خودشان ميتوانند هر لحظه عوض کنند.
اما چه دشوار است زمانی که بعضی از آنها بخواهند به دنيای حقيقی برگردند .
چون در آن قالب مجازی مدتها زندگی کردهاند. امر برخودشان مشتبه ميشود که در دنيای حقيقی هم آن هستند وبرای کسانيکه که آنها را در دنيای مجازی ديدهاند اگر آنها در دنيای حقيقی تشخیص دهند حيرتانگيز ميباشند
مثلا ولگرد بيچاره که پای از خانه هم بيرون نميگذارد چطور ميتواند دردنيای حقيقی ولگردی کند. چون او اصلا ولگرد نيست . اسم اصلیاش حسن است ياحسين و يا خود زيتون است ! که قالبش را عوض میکند.
طنزگوی دنيای مجازی در دنيای حقيقی حرفهايش نه تنها خندهآور نيست
بلکه گريهآور هم هست .
مصلح اجتماعی در دنيای مجازی که برای تمام مشلات جامعه نسخه میپيچد در دنيای حقيقی حتی قادر نيست مشکلاش را با بقال سر کوچهاش
حل کند.
عاشقپيشه دنيای مجازی که دهها زن و دختر کشته مرده او هستند در دنيای حقيقی زنها از رفتار و هيبت او مثل جن از بسم الله ميگريزند.
اگر اين آدمها را در دنيای حقيقی ملاقات کنيم، چنان حيرتزده ميشویم .که از تعجب شاخ درپيشانیمان سبز ميشود . ( زیتون: دیگه طاقت ندارم پارازیت نندازم. من احساس میکنم ولگرد جایی عکس زیتون رو دیده و بعد اینمتن رو نوشته:)) )
من فکر میکنم
بهتر است اين آدمهای مجازی هرگز سعی نکنند که پا به دنيای حقيقی بگذارند به همين سبب است که ولگرد ترجیح ميدهد هميشه ولگرد بماند .
z8un.com
comments
اين نوع مجلهها بيشتر اخبارو حوادث * احساسی وشوکدهنده* را با عکس و تفصيلات درباره آدم سرشناس وآدمهای معمولی درج ميکنند.
بيشتر خوانندههای اين مجلهها خانمها هستند، البته ولگرد هم اگر خانم محسوب نشود ! از خوانندههای وفادار اين نوع مجلههاست !
به اين نوع مجلهها در اصطلاح عاميانه مجلههای بقالی! وسوپرمارکت! ميگويند. چون بيشتر در اينجور جاها فروخته ميشود .
يادم ميآيد چند سال پيش داستان باورنکردنی زنی را در يکی از اين مجله خواندم . که آن زن بطور ماهرانه شوهر {زنباره }اش را در چتروم بهدام انداخته بود .
داستان از اين قرار بود:
که خانم متوجه ميشود همسرش هر شب ساعتها در جلو مانيتور کامپيوتر
مینشيند و چت ميکند .زن مشکوک ميشود. حس زنانگیاش او را از سرگرمی جديد همسرش باخبر ميکند . زن به روی مبارک ايشان "همسرش" اصلا نمیآورد.
ولی در فکرش نقشهای استادانه ميکشد که تا او را طوری بدام بياندازد .و او را از دنيای فانتزی و ومجازیاش به دنيای حقيقی پرتاب کند !
ان زن يک شب زير چشمی در حاليکه همسرش سخت مشغول چتزدن(!) بوده و متوجه حضور او پشت سر خود نيست . نام " چت روم " و اسم مجازی همسرش را که ساعتها در آنجا وقت ميگذارنده از روی مانيتور يادداشت ميکند !!
چند روزی ميگذرد.
يک شب با کامپيوتری که در اطاق ديگر خانهشان داشتهاند به
"آن چت روم " ميرود . و با اسمی ساختگی با همسرش شروع به چت کردن ميکند .
از آنجايی که علايق همسرش راخوب ميشناخته ماهرانه با حرفهای که مطمئن بوده همسرش دوست دارد بشنود دل او را سخت تسخير ميکند .
اين چت زدن چندين شب ادامه ميیابد. مرد " همسرش "به او ميگويد مجرد است!! و زن هم ميگويد او هم مجرد است !!..
بالاخره زن با ادامه متوالی چت زدن همسرش را سخت بیتاب ديدار خود ميکند!.
وقتی زن به اسم شهری اشاره ميکند که چند ساعتی از شهر خودشان دور است . و ميگويد که او در شهر زندگی ميکند .شوهرش هيچان زده ميشود و ميگويد او هم تصادفا درشهری نزديکی همان شهر زندگی ميکند!از او تقاضای ملاقات ميکند .
زن " بازی" را ادامه ميدهد. در ابتدا درخواست ملاقات او را رد ميکند. و مرد
" شوهر" اصرار ميکند، زن دوباره دعوت او را رد ميکند!.
سر انجام وقتی اصرار اورا جدی ميبند قبول ميکند که در"هتلی" که نزديک شهر هر دوشان باشد ! او را در ساعتی معين ملاقات کند.
شب بعد در چت روم اسم هتل و شماره اطاق خود را به مرد يا "شوهرش " ميدهد!
در شب مقرر زن لباس زيبايی ميپوشد و خود را آرايش ميکند! و ميگويد امشب با چند نفر از دوستانش بايد به يک مهمانی برود . به شوهرش اصرار ميکند که با هم به آن مهمانی بروند !و اين را از ته فلبش ميگويد شايد اورا از آن ملاقات منصرف کند ! ولی شوهر سعی ميکند بهانه بياورد که همراه او نرود !.
به همسرش ميگويد تصادفا امشب من هم يک" ملاقات کاری" با يکی از همکارانم دارم کمی دير خواهم آمد. همسرش مجبور ميشود که وانمود کند که باور کرده ! و چيزی نمیگويد و تسليم ميشود !!.
زن کمی زودتر از همسرش از خانه خارج ميشود. بهسرعت خود را به آن هتلی که از قبل رزرو کرده ميرساند. درداخل اطاقی که شماره آنرا به شوهرش
داده منتظر او ميماند. در را نيمه باز ميگذارد خود را توی حمام اطاق پنهان ميکند.
طولی نميکشد که کسی به در ميکوبد و اسم ساختگی خود را ميگويد. زن از آهنگ صدای او مطمئن ميشود که او شوهرش است . زن از توی حمام در حاليکه صدايش را قدری تغيير داده با صدای بلند ميگويد در باز است. بفرماييد تو ....!
مرد وقتی وارد اطاق ميشود زن دوباره از توی حمام ميگويد ببخشيد دارم دوش ميگيرم تا چند دقيقه ديگر بيرون ميآيم .
مرد روی صندلی هيجان زده مينشند و منتطر ديدار او ميماند.!
طولی نميکشد که ميبيند زنی زيبا با لباس خواب و آرايش کرده از حمام بيرون ميآيد .. بدون آنکه خوب به چهره او دفت کند دستپاچه از جايش بلند ميشود . بهطرف او ميرود !
خوب که نگاهش ميکند نزديک است از ترس بيهوش شود . آن زن همسر اوست. بقيه حادثه را خودتان حدس بزنيد.
و اين داستانی بود از تداخل دنيای مجازی در دنيای حقيقی .
۲. تفلسف! ولگرد از دنيای مجازی و حقيقی
گاهی فکر ميکنم نسبت خداوند به انسان. مثل نسبت انسان است به ابزارش
بعيد نيست که ماهم ابزار خداوند باشيم! که مارا برای کاری ساخته کاری که از دست خودش بر نمیآمده خلق نموده
يادتان نرود منظورم عبادت و عبوديت نيست !
او شايد انسان را فقط خلق کرده که برايش چيزهايی را که خودش "قادر" نبوده انجام بدهد ما ادمها برايش انجام دهيم.!
بنابراين انسان بايد ابزار خدا باشد و او هم بنوبه خود مثل خدای خود برای بسياری از کارهايی که قادر نيست انجام دهد ابزاری ميسازد. که در رسيدن به آن اهداف و روياها کمکاش کنند .
مثلا هميشه انسان آرزو داشته مثل پرندگان در آسمان پرواز کند يا در روی زمين بهسرعت حرکت نمايد و يا دهها مقاصد ديگر مثل اينها داشته .
چون ساختمان بدناش اجازه اين کارها را را به نميداده که انها را عملی سازد ابزاری اختراع کرده که اين روياها و ونيل رسيدن به آنها را برای او ممکن سازند..
برگرديم به خداوند او هم بعد از اينکه " دنيای حقيقی" را آفريد .
تصميم گرفت " دنياي مجازی" را هم بيافريند هرچه سعی کرد نتواتست ! چون او نميتوانست دنيايی تصور کند و بسازد که تابع هيچ اصولی نباشد
انسان را آفريد تا چنين دنيای بدون قوانينی را برای او بهوجود آورد!
اين گونه بود که انسان خالق" دنيای مجازی " شد!
و کامپيوتر ابزاری بود که انسان برای ساختن دنيای مجازی برای خدایش !! در مقابل دنيای حقيقی او از آن استفاده کرد .
هر چند اين کامپيوتر زمان زيادی از خلق آن نگذشته است. حتما خداوند آن را از پيش ميدانسته !!به همين جهت به انسان سازنده آن به "زبان عربی" !!از قبل گفته : فتبارک االله احسن خالقين !
اما میبينيم " دنيای حقيقی" که خداوند ساخته اصلا از نطر عظمت و اندازه با دنيای مجازی ساخته بشر قابل مقايسه نيست اين جهان مجازی به مراتب عظيمتر ازدنيای حقيقی خداوند است !
۳. موجودات در دنيای مجازی
پديدهها و موجودات در دنيای مجازی مثل آدمها ـ اشياـ حيوانات ـ
گياهان ــ درياها ـ و سرزمينها ـ آسمان و وقايع وحوادث گاهی هيچ شباهت و ربطی به همتايان و "کلن" های خود در جهان حقيقی ندارند.
مثلا آدمها به هر شکلی و شمايلی که بخواهند خودنمايی ميکنند
هيچ چيز جلودار آنها نيست. زمان و مکان برای آنها بیانتها و نامحدود است . آنها در چهارچوب هيچ قانون و اصولی حرکت و رفتار نمیکنند . مثلا حيوانات اين دنيا ميتوانند فکر کنند حرف بزنند .
فيل ميتواند پرواز کند و موش گربه را بر زمين ميزند .. درختان اين دنيا شکلها و رنگهای عجيب و غريب دارند و حتی حرکت ميکنند .
قوانين علوم از رياضی گرفته تا علم شيمی و فيزيک در آنجا عموميت ندارد نيروی جاذبه زمين معنايی ندارد سيب از درخت به زمين نمیافتد. ميتواند به هوا برود تا" نيوتو ن" نتواند فانون جاذبه زمين کشف کند .
سوپرمن بدون اعتنا به بطلميوس و اهرامش زمين را ازمسيرش منحرف میکند . مورچه کوه را از جا ميکند !!
خلاصه هيچ چيزدر اين جهان مجازی از اصول دنيای حقيقی پيروی نميکند .حتی خورشيد ميتواند بدور زمين با مدار مربع بچرخد و کسی تعجب نمیکند !!
۴.آدمها در اين دنيای مجازی
هيچ قانونی در اين جهان مجازی جلودار کارهای آدمها نیست
هرکاری که بخواهند انجام ميدهد.آزاد آزاد هستند
هر چند گاهی بعضی از جهان حقيقی عربدهکشان ميخواهند اين آزادی دنيای مجازی را هم به بند کشند .
در اينجا هرآدمی به آسانی تغييرجنسيت ميدهد. جوان ميشود. پير ميشود. کشته ميشود. زنده ميشود. تمام اعضای بدنش را تعويض ميکند و
عريان ميشود ..
اين آدم مجازی آنچه را که حتی قادر نيست در دنيای حقيقی به آن فکر کند در اين دنيای مجازی ميتواند آنرا بدون وحشت فرياد بزند .
از دار و شلاق و سنگسار . زندان و اعدام در اينجا خبری نيست .
ميبينيم خدا هم قادر نبوده اين آزادیها را به مخلوقاتش در دنيای حقيقی ارزانی دارد..
در اين دنيا هر آدمی هر شکل و چهره که بخواهد از خويش ميسازد هر نوع هر اسمی را ميتواند برخود بگذارد که در دنيای حقيقی بسيار عجيب غريب است. و هر ادعايی ميکند و کسی تعجب نمیکند!!
آدمها به آسانی در قالب دانشمند و اديب و شاعر و سياستمدار و مخترع و شاعر هنرمند و عاشقپيشه مصلح اجتماعی مجرد و متاهل آن چه که نيستند فرو ميروند .
کسی مانع آنها نيست خلاصه هر چه آرزو کنند در اين دنيا شدنی است
چيزی که در دنيای حقيقی رويای آنرا داشتهاند به آسانی در اين دنيای مجازی بهدست ميآورند. مرزی برايشان وجود ندارد .
. آدمهای اين دنيا در هر کجا در آن واحد ميتوانند زندگی کنند. جنسيت و سن شکل قيافهاش به ميل خودشان ميتوانند هر لحظه عوض کنند.
اما چه دشوار است زمانی که بعضی از آنها بخواهند به دنيای حقيقی برگردند .
چون در آن قالب مجازی مدتها زندگی کردهاند. امر برخودشان مشتبه ميشود که در دنيای حقيقی هم آن هستند وبرای کسانيکه که آنها را در دنيای مجازی ديدهاند اگر آنها در دنيای حقيقی تشخیص دهند حيرتانگيز ميباشند
مثلا ولگرد بيچاره که پای از خانه هم بيرون نميگذارد چطور ميتواند دردنيای حقيقی ولگردی کند. چون او اصلا ولگرد نيست . اسم اصلیاش حسن است ياحسين و يا خود زيتون است ! که قالبش را عوض میکند.
طنزگوی دنيای مجازی در دنيای حقيقی حرفهايش نه تنها خندهآور نيست
بلکه گريهآور هم هست .
مصلح اجتماعی در دنيای مجازی که برای تمام مشلات جامعه نسخه میپيچد در دنيای حقيقی حتی قادر نيست مشکلاش را با بقال سر کوچهاش
حل کند.
عاشقپيشه دنيای مجازی که دهها زن و دختر کشته مرده او هستند در دنيای حقيقی زنها از رفتار و هيبت او مثل جن از بسم الله ميگريزند.
اگر اين آدمها را در دنيای حقيقی ملاقات کنيم، چنان حيرتزده ميشویم .که از تعجب شاخ درپيشانیمان سبز ميشود . ( زیتون: دیگه طاقت ندارم پارازیت نندازم. من احساس میکنم ولگرد جایی عکس زیتون رو دیده و بعد اینمتن رو نوشته:)) )
من فکر میکنم
بهتر است اين آدمهای مجازی هرگز سعی نکنند که پا به دنيای حقيقی بگذارند به همين سبب است که ولگرد ترجیح ميدهد هميشه ولگرد بماند .
z8un.com
comments
۱. "Tabloid" نوعی از مجلههای هفتگی است که با تيراژ زياد در امريکا چاپ ميشود .حتما در اروپا هم چنين مجلههايی وجود دارد
اين نوع مجلهها بيشتر اخبارو حوادث * احساسی وشوکدهنده* را با عکس و تفصيلات درباره آدم سرشناس وآدمهای معمولی درج ميکنند.
بيشتر خوانندههای اين مجلهها خانمها هستند، البته ولگرد هم اگر خانم محسوب نشود ! از خوانندههای وفادار اين نوع مجلههاست !
به اين نوع مجلهها در اصطلاح عاميانه مجلههای بقالی! وسوپرمارکت! ميگويند. چون بيشتر در اينجور جاها فروخته ميشود .
يادم ميآيد چند سال پيش داستان باورنکردنی زنی را در يکی از اين مجله خواندم . که آن زن بطور ماهرانه شوهر {زنباره }اش را در چتروم بهدام انداخته بود .
داستان از اين قرار بود:
که خانم متوجه ميشود همسرش هر شب ساعتها در جلو مانيتور کامپيوتر
مینشيند و چت ميکند .زن مشکوک ميشود. حس زنانگیاش او را از سرگرمی جديد همسرش باخبر ميکند . زن به روی مبارک ايشان "همسرش" اصلا نمیآورد.
ولی در فکرش نقشهای استادانه ميکشد که تا او را طوری بدام بياندازد .و او را از دنيای فانتزی و ومجازیاش به دنيای حقيقی پرتاب کند !
ان زن يک شب زير چشمی در حاليکه همسرش سخت مشغول چتزدن(!) بوده و متوجه حضور او پشت سر خود نيست . نام " چت روم " و اسم مجازی همسرش را که ساعتها در آنجا وقت ميگذارنده از روی مانيتور يادداشت ميکند !!
چند روزی ميگذرد.
يک شب با کامپيوتری که در اطاق ديگر خانهشان داشتهاند به
"آن چت روم " ميرود . و با اسمی ساختگی با همسرش شروع به چت کردن ميکند .
از آنجايی که علايق همسرش راخوب ميشناخته ماهرانه با حرفهای که مطمئن بوده همسرش دوست دارد بشنود دل او را سخت تسخير ميکند .
اين چت زدن چندين شب ادامه ميیابد. مرد " همسرش "به او ميگويد مجرد است!! و زن هم ميگويد او هم مجرد است !!..
بالاخره زن با ادامه متوالی چت زدن همسرش را سخت بیتاب ديدار خود ميکند!.
وقتی زن به اسم شهری اشاره ميکند که چند ساعتی از شهر خودشان دور است . و ميگويد که او در شهر زندگی ميکند .شوهرش هيچان زده ميشود و ميگويد او هم تصادفا درشهری نزديکی همان شهر زندگی ميکند!از او تقاضای ملاقات ميکند .
زن " بازی" را ادامه ميدهد. در ابتدا درخواست ملاقات او را رد ميکند. و مرد
" شوهر" اصرار ميکند، زن دوباره دعوت او را رد ميکند!.
سر انجام وقتی اصرار اورا جدی ميبند قبول ميکند که در"هتلی" که نزديک شهر هر دوشان باشد ! او را در ساعتی معين ملاقات کند.
شب بعد در چت روم اسم هتل و شماره اطاق خود را به مرد يا "شوهرش " ميدهد!
در شب مقرر زن لباس زيبايی ميپوشد و خود را آرايش ميکند! و ميگويد امشب با چند نفر از دوستانش بايد به يک مهمانی برود . به شوهرش اصرار ميکند که با هم به آن مهمانی بروند !و اين را از ته فلبش ميگويد شايد اورا از آن ملاقات منصرف کند ! ولی شوهر سعی ميکند بهانه بياورد که همراه او نرود !.
به همسرش ميگويد تصادفا امشب من هم يک" ملاقات کاری" با يکی از همکارانم دارم کمی دير خواهم آمد. همسرش مجبور ميشود که وانمود کند که باور کرده ! و چيزی نمیگويد و تسليم ميشود !!.
زن کمی زودتر از همسرش از خانه خارج ميشود. بهسرعت خود را به آن هتلی که از قبل رزرو کرده ميرساند. درداخل اطاقی که شماره آنرا به شوهرش
داده منتظر او ميماند. در را نيمه باز ميگذارد خود را توی حمام اطاق پنهان ميکند.
طولی نميکشد که کسی به در ميکوبد و اسم ساختگی خود را ميگويد. زن از آهنگ صدای او مطمئن ميشود که او شوهرش است . زن از توی حمام در حاليکه صدايش را قدری تغيير داده با صدای بلند ميگويد در باز است. بفرماييد تو ....!
مرد وقتی وارد اطاق ميشود زن دوباره از توی حمام ميگويد ببخشيد دارم دوش ميگيرم تا چند دقيقه ديگر بيرون ميآيم .
مرد روی صندلی هيجان زده مينشند و منتطر ديدار او ميماند.!
طولی نميکشد که ميبيند زنی زيبا با لباس خواب و آرايش کرده از حمام بيرون ميآيد .. بدون آنکه خوب به چهره او دفت کند دستپاچه از جايش بلند ميشود . بهطرف او ميرود !
خوب که نگاهش ميکند نزديک است از ترس بيهوش شود . آن زن همسر اوست. بقيه حادثه را خودتان حدس بزنيد.
و اين داستانی بود از تداخل دنيای مجازی در دنيای حقيقی .
۲. تفلسف! ولگرد از دنيای مجازی و حقيقی
گاهی فکر ميکنم نسبت خداوند به انسان. مثل نسبت انسان است به ابزارش
بعيد نيست که ماهم ابزار خداوند باشيم! که مارا برای کاری ساخته کاری که از دست خودش بر نمیآمده خلق نموده
يادتان نرود منظورم عبادت و عبوديت نيست !
او شايد انسان را فقط خلق کرده که برايش چيزهايی را که خودش "قادر" نبوده انجام بدهد ما ادمها برايش انجام دهيم.!
بنابراين انسان بايد ابزار خدا باشد و او هم بنوبه خود مثل خدای خود برای بسياری از کارهايی که قادر نيست انجام دهد ابزاری ميسازد. که در رسيدن به آن اهداف و روياها کمکاش کنند .
مثلا هميشه انسان آرزو داشته مثل پرندگان در آسمان پرواز کند يا در روی زمين بهسرعت حرکت نمايد و يا دهها مقاصد ديگر مثل اينها داشته .
چون ساختمان بدناش اجازه اين کارها را را به نميداده که انها را عملی سازد ابزاری اختراع کرده که اين روياها و ونيل رسيدن به آنها را برای او ممکن سازند..
برگرديم به خداوند او هم بعد از اينکه " دنيای حقيقی" را آفريد .
تصميم گرفت " دنياي مجازی" را هم بيافريند هرچه سعی کرد نتواتست ! چون او نميتوانست دنيايی تصور کند و بسازد که تابع هيچ اصولی نباشد
انسان را آفريد تا چنين دنيای بدون قوانينی را برای او بهوجود آورد!
اين گونه بود که انسان خالق" دنيای مجازی " شد!
و کامپيوتر ابزاری بود که انسان برای ساختن دنيای مجازی برای خدایش !! در مقابل دنيای حقيقی او از آن استفاده کرد .
هر چند اين کامپيوتر زمان زيادی از خلق آن نگذشته است. حتما خداوند آن را از پيش ميدانسته !!به همين جهت به انسان سازنده آن به "زبان عربی" !!از قبل گفته : فتبارک االله احسن خالقين !
اما میبينيم " دنيای حقيقی" که خداوند ساخته اصلا از نطر عظمت و اندازه با دنيای مجازی ساخته بشر قابل مقايسه نيست اين جهان مجازی به مراتب عظيمتر ازدنيای حقيقی خداوند است !
۳. موجودات در دنيای مجازی
پديدهها و موجودات در دنيای مجازی مثل آدمها ـ اشياـ حيوانات ـ
گياهان ــ درياها ـ و سرزمينها ـ آسمان و وقايع وحوادث گاهی هيچ شباهت و ربطی به همتايان و "کلن" های خود در جهان حقيقی ندارند.
مثلا آدمها به هر شکلی و شمايلی که بخواهند خودنمايی ميکنند
هيچ چيز جلودار آنها نيست. زمان و مکان برای آنها بیانتها و نامحدود است . آنها در چهارچوب هيچ قانون و اصولی حرکت و رفتار نمیکنند . مثلا حيوانات اين دنيا ميتوانند فکر کنند حرف بزنند .
فيل ميتواند پرواز کند و موش گربه را بر زمين ميزند .. درختان اين دنيا شکلها و رنگهای عجيب و غريب دارند و حتی حرکت ميکنند .
قوانين علوم از رياضی گرفته تا علم شيمی و فيزيک در آنجا عموميت ندارد نيروی جاذبه زمين معنايی ندارد سيب از درخت به زمين نمیافتد. ميتواند به هوا برود تا" نيوتو ن" نتواند فانون جاذبه زمين کشف کند .
سوپرمن بدون اعتنا به بطلميوس و اهرامش زمين را ازمسيرش منحرف میکند . مورچه کوه را از جا ميکند !!
خلاصه هيچ چيزدر اين جهان مجازی از اصول دنيای حقيقی پيروی نميکند .حتی خورشيد ميتواند بدور زمين با مدار مربع بچرخد و کسی تعجب نمیکند !!
۴.آدمها در اين دنيای مجازی
هيچ قانونی در اين جهان مجازی جلودار کارهای آدمها نیست
هرکاری که بخواهند انجام ميدهد.آزاد آزاد هستند
هر چند گاهی بعضی از جهان حقيقی عربدهکشان ميخواهند اين آزادی دنيای مجازی را هم به بند کشند .
در اينجا هرآدمی به آسانی تغييرجنسيت ميدهد. جوان ميشود. پير ميشود. کشته ميشود. زنده ميشود. تمام اعضای بدنش را تعويض ميکند و
عريان ميشود ..
اين آدم مجازی آنچه را که حتی قادر نيست در دنيای حقيقی به آن فکر کند در اين دنيای مجازی ميتواند آنرا بدون وحشت فرياد بزند .
از دار و شلاق و سنگسار . زندان و اعدام در اينجا خبری نيست .
ميبينيم خدا هم قادر نبوده اين آزادیها را به مخلوقاتش در دنيای حقيقی ارزانی دارد..
در اين دنيا هر آدمی هر شکل و چهره که بخواهد از خويش ميسازد هر نوع هر اسمی را ميتواند برخود بگذارد که در دنيای حقيقی بسيار عجيب غريب است. و هر ادعايی ميکند و کسی تعجب نمیکند!!
آدمها به آسانی در قالب دانشمند و اديب و شاعر و سياستمدار و مخترع و شاعر هنرمند و عاشقپيشه مصلح اجتماعی مجرد و متاهل آن چه که نيستند فرو ميروند .
کسی مانع آنها نيست خلاصه هر چه آرزو کنند در اين دنيا شدنی است
چيزی که در دنيای حقيقی رويای آنرا داشتهاند به آسانی در اين دنيای مجازی بهدست ميآورند. مرزی برايشان وجود ندارد .
. آدمهای اين دنيا در هر کجا در آن واحد ميتوانند زندگی کنند. جنسيت و سن شکل قيافهاش به ميل خودشان ميتوانند هر لحظه عوض کنند.
اما چه دشوار است زمانی که بعضی از آنها بخواهند به دنيای حقيقی برگردند .
چون در آن قالب مجازی مدتها زندگی کردهاند. امر برخودشان مشتبه ميشود که در دنيای حقيقی هم آن هستند وبرای کسانيکه که آنها را در دنيای مجازی ديدهاند اگر آنها در دنيای حقيقی تشخیص دهند حيرتانگيز ميباشند
مثلا ولگرد بيچاره که پای از خانه هم بيرون نميگذارد چطور ميتواند دردنيای حقيقی ولگردی کند. چون او اصلا ولگرد نيست . اسم اصلیاش حسن است ياحسين و يا خود زيتون است ! که قالبش را عوض میکند.
طنزگوی دنيای مجازی در دنيای حقيقی حرفهايش نه تنها خندهآور نيست
بلکه گريهآور هم هست .
مصلح اجتماعی در دنيای مجازی که برای تمام مشلات جامعه نسخه میپيچد در دنيای حقيقی حتی قادر نيست مشکلاش را با بقال سر کوچهاش
حل کند.
عاشقپيشه دنيای مجازی که دهها زن و دختر کشته مرده او هستند در دنيای حقيقی زنها از رفتار و هيبت او مثل جن از بسم الله ميگريزند.
اگر اين آدمها را در دنيای حقيقی ملاقات کنيم، چنان حيرتزده ميشویم .که از تعجب شاخ درپيشانیمان سبز ميشود . ( زیتون: دیگه طاقت ندارم پارازیت نندازم. من احساس میکنم ولگرد جایی عکس زیتون رو دیده و بعد اینمتن رو نوشته:)) )
من فکر میکنم
بهتر است اين آدمهای مجازی هرگز سعی نکنند که پا به دنيای حقيقی بگذارند به همين سبب است که ولگرد ترجیح ميدهد هميشه ولگرد بماند .
z8un.com
comments
اين نوع مجلهها بيشتر اخبارو حوادث * احساسی وشوکدهنده* را با عکس و تفصيلات درباره آدم سرشناس وآدمهای معمولی درج ميکنند.
بيشتر خوانندههای اين مجلهها خانمها هستند، البته ولگرد هم اگر خانم محسوب نشود ! از خوانندههای وفادار اين نوع مجلههاست !
به اين نوع مجلهها در اصطلاح عاميانه مجلههای بقالی! وسوپرمارکت! ميگويند. چون بيشتر در اينجور جاها فروخته ميشود .
يادم ميآيد چند سال پيش داستان باورنکردنی زنی را در يکی از اين مجله خواندم . که آن زن بطور ماهرانه شوهر {زنباره }اش را در چتروم بهدام انداخته بود .
داستان از اين قرار بود:
که خانم متوجه ميشود همسرش هر شب ساعتها در جلو مانيتور کامپيوتر
مینشيند و چت ميکند .زن مشکوک ميشود. حس زنانگیاش او را از سرگرمی جديد همسرش باخبر ميکند . زن به روی مبارک ايشان "همسرش" اصلا نمیآورد.
ولی در فکرش نقشهای استادانه ميکشد که تا او را طوری بدام بياندازد .و او را از دنيای فانتزی و ومجازیاش به دنيای حقيقی پرتاب کند !
ان زن يک شب زير چشمی در حاليکه همسرش سخت مشغول چتزدن(!) بوده و متوجه حضور او پشت سر خود نيست . نام " چت روم " و اسم مجازی همسرش را که ساعتها در آنجا وقت ميگذارنده از روی مانيتور يادداشت ميکند !!
چند روزی ميگذرد.
يک شب با کامپيوتری که در اطاق ديگر خانهشان داشتهاند به
"آن چت روم " ميرود . و با اسمی ساختگی با همسرش شروع به چت کردن ميکند .
از آنجايی که علايق همسرش راخوب ميشناخته ماهرانه با حرفهای که مطمئن بوده همسرش دوست دارد بشنود دل او را سخت تسخير ميکند .
اين چت زدن چندين شب ادامه ميیابد. مرد " همسرش "به او ميگويد مجرد است!! و زن هم ميگويد او هم مجرد است !!..
بالاخره زن با ادامه متوالی چت زدن همسرش را سخت بیتاب ديدار خود ميکند!.
وقتی زن به اسم شهری اشاره ميکند که چند ساعتی از شهر خودشان دور است . و ميگويد که او در شهر زندگی ميکند .شوهرش هيچان زده ميشود و ميگويد او هم تصادفا درشهری نزديکی همان شهر زندگی ميکند!از او تقاضای ملاقات ميکند .
زن " بازی" را ادامه ميدهد. در ابتدا درخواست ملاقات او را رد ميکند. و مرد
" شوهر" اصرار ميکند، زن دوباره دعوت او را رد ميکند!.
سر انجام وقتی اصرار اورا جدی ميبند قبول ميکند که در"هتلی" که نزديک شهر هر دوشان باشد ! او را در ساعتی معين ملاقات کند.
شب بعد در چت روم اسم هتل و شماره اطاق خود را به مرد يا "شوهرش " ميدهد!
در شب مقرر زن لباس زيبايی ميپوشد و خود را آرايش ميکند! و ميگويد امشب با چند نفر از دوستانش بايد به يک مهمانی برود . به شوهرش اصرار ميکند که با هم به آن مهمانی بروند !و اين را از ته فلبش ميگويد شايد اورا از آن ملاقات منصرف کند ! ولی شوهر سعی ميکند بهانه بياورد که همراه او نرود !.
به همسرش ميگويد تصادفا امشب من هم يک" ملاقات کاری" با يکی از همکارانم دارم کمی دير خواهم آمد. همسرش مجبور ميشود که وانمود کند که باور کرده ! و چيزی نمیگويد و تسليم ميشود !!.
زن کمی زودتر از همسرش از خانه خارج ميشود. بهسرعت خود را به آن هتلی که از قبل رزرو کرده ميرساند. درداخل اطاقی که شماره آنرا به شوهرش
داده منتظر او ميماند. در را نيمه باز ميگذارد خود را توی حمام اطاق پنهان ميکند.
طولی نميکشد که کسی به در ميکوبد و اسم ساختگی خود را ميگويد. زن از آهنگ صدای او مطمئن ميشود که او شوهرش است . زن از توی حمام در حاليکه صدايش را قدری تغيير داده با صدای بلند ميگويد در باز است. بفرماييد تو ....!
مرد وقتی وارد اطاق ميشود زن دوباره از توی حمام ميگويد ببخشيد دارم دوش ميگيرم تا چند دقيقه ديگر بيرون ميآيم .
مرد روی صندلی هيجان زده مينشند و منتطر ديدار او ميماند.!
طولی نميکشد که ميبيند زنی زيبا با لباس خواب و آرايش کرده از حمام بيرون ميآيد .. بدون آنکه خوب به چهره او دفت کند دستپاچه از جايش بلند ميشود . بهطرف او ميرود !
خوب که نگاهش ميکند نزديک است از ترس بيهوش شود . آن زن همسر اوست. بقيه حادثه را خودتان حدس بزنيد.
و اين داستانی بود از تداخل دنيای مجازی در دنيای حقيقی .
۲. تفلسف! ولگرد از دنيای مجازی و حقيقی
گاهی فکر ميکنم نسبت خداوند به انسان. مثل نسبت انسان است به ابزارش
بعيد نيست که ماهم ابزار خداوند باشيم! که مارا برای کاری ساخته کاری که از دست خودش بر نمیآمده خلق نموده
يادتان نرود منظورم عبادت و عبوديت نيست !
او شايد انسان را فقط خلق کرده که برايش چيزهايی را که خودش "قادر" نبوده انجام بدهد ما ادمها برايش انجام دهيم.!
بنابراين انسان بايد ابزار خدا باشد و او هم بنوبه خود مثل خدای خود برای بسياری از کارهايی که قادر نيست انجام دهد ابزاری ميسازد. که در رسيدن به آن اهداف و روياها کمکاش کنند .
مثلا هميشه انسان آرزو داشته مثل پرندگان در آسمان پرواز کند يا در روی زمين بهسرعت حرکت نمايد و يا دهها مقاصد ديگر مثل اينها داشته .
چون ساختمان بدناش اجازه اين کارها را را به نميداده که انها را عملی سازد ابزاری اختراع کرده که اين روياها و ونيل رسيدن به آنها را برای او ممکن سازند..
برگرديم به خداوند او هم بعد از اينکه " دنيای حقيقی" را آفريد .
تصميم گرفت " دنياي مجازی" را هم بيافريند هرچه سعی کرد نتواتست ! چون او نميتوانست دنيايی تصور کند و بسازد که تابع هيچ اصولی نباشد
انسان را آفريد تا چنين دنيای بدون قوانينی را برای او بهوجود آورد!
اين گونه بود که انسان خالق" دنيای مجازی " شد!
و کامپيوتر ابزاری بود که انسان برای ساختن دنيای مجازی برای خدایش !! در مقابل دنيای حقيقی او از آن استفاده کرد .
هر چند اين کامپيوتر زمان زيادی از خلق آن نگذشته است. حتما خداوند آن را از پيش ميدانسته !!به همين جهت به انسان سازنده آن به "زبان عربی" !!از قبل گفته : فتبارک االله احسن خالقين !
اما میبينيم " دنيای حقيقی" که خداوند ساخته اصلا از نطر عظمت و اندازه با دنيای مجازی ساخته بشر قابل مقايسه نيست اين جهان مجازی به مراتب عظيمتر ازدنيای حقيقی خداوند است !
۳. موجودات در دنيای مجازی
پديدهها و موجودات در دنيای مجازی مثل آدمها ـ اشياـ حيوانات ـ
گياهان ــ درياها ـ و سرزمينها ـ آسمان و وقايع وحوادث گاهی هيچ شباهت و ربطی به همتايان و "کلن" های خود در جهان حقيقی ندارند.
مثلا آدمها به هر شکلی و شمايلی که بخواهند خودنمايی ميکنند
هيچ چيز جلودار آنها نيست. زمان و مکان برای آنها بیانتها و نامحدود است . آنها در چهارچوب هيچ قانون و اصولی حرکت و رفتار نمیکنند . مثلا حيوانات اين دنيا ميتوانند فکر کنند حرف بزنند .
فيل ميتواند پرواز کند و موش گربه را بر زمين ميزند .. درختان اين دنيا شکلها و رنگهای عجيب و غريب دارند و حتی حرکت ميکنند .
قوانين علوم از رياضی گرفته تا علم شيمی و فيزيک در آنجا عموميت ندارد نيروی جاذبه زمين معنايی ندارد سيب از درخت به زمين نمیافتد. ميتواند به هوا برود تا" نيوتو ن" نتواند فانون جاذبه زمين کشف کند .
سوپرمن بدون اعتنا به بطلميوس و اهرامش زمين را ازمسيرش منحرف میکند . مورچه کوه را از جا ميکند !!
خلاصه هيچ چيزدر اين جهان مجازی از اصول دنيای حقيقی پيروی نميکند .حتی خورشيد ميتواند بدور زمين با مدار مربع بچرخد و کسی تعجب نمیکند !!
۴.آدمها در اين دنيای مجازی
هيچ قانونی در اين جهان مجازی جلودار کارهای آدمها نیست
هرکاری که بخواهند انجام ميدهد.آزاد آزاد هستند
هر چند گاهی بعضی از جهان حقيقی عربدهکشان ميخواهند اين آزادی دنيای مجازی را هم به بند کشند .
در اينجا هرآدمی به آسانی تغييرجنسيت ميدهد. جوان ميشود. پير ميشود. کشته ميشود. زنده ميشود. تمام اعضای بدنش را تعويض ميکند و
عريان ميشود ..
اين آدم مجازی آنچه را که حتی قادر نيست در دنيای حقيقی به آن فکر کند در اين دنيای مجازی ميتواند آنرا بدون وحشت فرياد بزند .
از دار و شلاق و سنگسار . زندان و اعدام در اينجا خبری نيست .
ميبينيم خدا هم قادر نبوده اين آزادیها را به مخلوقاتش در دنيای حقيقی ارزانی دارد..
در اين دنيا هر آدمی هر شکل و چهره که بخواهد از خويش ميسازد هر نوع هر اسمی را ميتواند برخود بگذارد که در دنيای حقيقی بسيار عجيب غريب است. و هر ادعايی ميکند و کسی تعجب نمیکند!!
آدمها به آسانی در قالب دانشمند و اديب و شاعر و سياستمدار و مخترع و شاعر هنرمند و عاشقپيشه مصلح اجتماعی مجرد و متاهل آن چه که نيستند فرو ميروند .
کسی مانع آنها نيست خلاصه هر چه آرزو کنند در اين دنيا شدنی است
چيزی که در دنيای حقيقی رويای آنرا داشتهاند به آسانی در اين دنيای مجازی بهدست ميآورند. مرزی برايشان وجود ندارد .
. آدمهای اين دنيا در هر کجا در آن واحد ميتوانند زندگی کنند. جنسيت و سن شکل قيافهاش به ميل خودشان ميتوانند هر لحظه عوض کنند.
اما چه دشوار است زمانی که بعضی از آنها بخواهند به دنيای حقيقی برگردند .
چون در آن قالب مجازی مدتها زندگی کردهاند. امر برخودشان مشتبه ميشود که در دنيای حقيقی هم آن هستند وبرای کسانيکه که آنها را در دنيای مجازی ديدهاند اگر آنها در دنيای حقيقی تشخیص دهند حيرتانگيز ميباشند
مثلا ولگرد بيچاره که پای از خانه هم بيرون نميگذارد چطور ميتواند دردنيای حقيقی ولگردی کند. چون او اصلا ولگرد نيست . اسم اصلیاش حسن است ياحسين و يا خود زيتون است ! که قالبش را عوض میکند.
طنزگوی دنيای مجازی در دنيای حقيقی حرفهايش نه تنها خندهآور نيست
بلکه گريهآور هم هست .
مصلح اجتماعی در دنيای مجازی که برای تمام مشلات جامعه نسخه میپيچد در دنيای حقيقی حتی قادر نيست مشکلاش را با بقال سر کوچهاش
حل کند.
عاشقپيشه دنيای مجازی که دهها زن و دختر کشته مرده او هستند در دنيای حقيقی زنها از رفتار و هيبت او مثل جن از بسم الله ميگريزند.
اگر اين آدمها را در دنيای حقيقی ملاقات کنيم، چنان حيرتزده ميشویم .که از تعجب شاخ درپيشانیمان سبز ميشود . ( زیتون: دیگه طاقت ندارم پارازیت نندازم. من احساس میکنم ولگرد جایی عکس زیتون رو دیده و بعد اینمتن رو نوشته:)) )
من فکر میکنم
بهتر است اين آدمهای مجازی هرگز سعی نکنند که پا به دنيای حقيقی بگذارند به همين سبب است که ولگرد ترجیح ميدهد هميشه ولگرد بماند .
z8un.com
comments
جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶
تعطیلات 14 و 15 خرداد خود را چگونه گذراندید؟
1- سیبا ظهر 14 خرداد رفته بود خرید سور و سات مهمونی این شب عزیز. میگفت: هنوز وارد سوپر توی یکی از کوچه پسکوچهها نشده بودم که آخوندی با شکم تپلیش چست و چالاک از اتوموبیل پرادوش پرید پایین.
- آقا، داغستان از کدوم ور میرن؟
- داغستان؟ مطمئنید اسمشو درست میگید. من تو کرج اسم داغستان تاحالا نشنیدم.
پسر حاج آقا که جلوی ماشین نشسته بود و منزل(عیال) و دختران چادریش در عقب، مشتاقانه نگاه میکردن( بابا جان، مشتاق نه برای سیبا. برای جواب!)
- چه میدونم اسمش چیه؟ داشتیم با اهل و عیال میرفتیم مأمورا اول جاده چالوس جلو راهمونو گرفتن گفتن نمیشه برین بالا.
یکی بهم گفت یه راه میونبر به پورکان(وسط جادهچالوس) هست که مأمورا بلد نیستن. میگفتن از داغستان میره.
سیبا خنده: آهان، باغستانو میگید!
و آدرس بهش داد.
- اما حاج آقا یه سوالم من دارم؟
حاجآقا با تعجب:
- بفرما!
- در این روز عزیز فکر نمیکنید شما به جای جاده چالوس باید یه جای دیگه باشید!(منظورش مرقد امام بود)
- آهاااان،(با خنده) برو بابا!!!
و چست و چالاک عباشو جمع کرد پرید تو ماشین پرادوش و گاز داد و رفت ...
2- یکی از دوستامون 14 خرداد ساعت 6 صبح از تهران راه افتاده بود و 10 شب رشت بوده.
یعنی 14 ساعت!
3- یکی دیگه از دوستامون 12 ظهر راه افتاده رفته دیده سپاه وسط جاده قزوین رشت یه تریلی عمود بر جاده گذاشته که جاده شلوغه و برگردید تهران!(یعنی برید مرقد)
جاده چالوس رو هم به بهانهی سیل و ریزش کوه وسطای روز بستنش.
4- وقتی دوستای سیبا زنگ زدن که 14 خرداد شب شام میان پیشمون اولش یه خورده ترسیدم.
این دوستای زمان دانشگاه سیبا وقتی بههم میافتن خیلی شیطون میشن. عین بچهدبیرستانیها شلوغکاری میکنن. با صدای بلند جک میگن و مشروب هم که حتما باید باشه. بعدش هم رقص و جیغ و داد تا دو سه نصفشب...
گفتم ممکنه یکی از همسایهها برای خودشیرینی بره لو بده و...
شراب که خیلی داشتیم. ویسکی هم باید تهیه میکردیم. به سیبا که ظهر کلی گشته بود تا یکی مورد اطمینانشو پیدا کنه، گفتم بابا از آخوندی که آدرس جادهچالوسو ازت پرسید یکی میگرفتی. گفت اون احتمالا یه چیز دیگه داشت که با سیخ و میخ سرو کار داشت به درد کار ما نمیخورد:)
خلاصه شب اینا اومدن. به قدری شلوغ کردیم(خودمم جزءشونم) و خوردیم ( توضیح: مشروب رو فقط نگفتم. تازه من که اهلش نیستم . اغلب نخورده مستم. فوقش یکیدو جرعه شراب برای تست. آخه باید ببینی به عنوان صاحبخونه چی جلوی مهمونات میگذاری یا نه؟! کلا غذا و بقیهی اطعم و اشربه منظورم بود) و زدیم و رقصیدیم که چی!
خانم یکیشون نامردی نکرده بود یه کیک گنده تولد همراش آورده بود به بهانهی اینکه شش ماه دیگه تولد بچهشه و نه ماه دیگه تولد یکی دیگه از دوستای دیگهی سیبا:)) برای اینکه شمع روشن کنیم و تولد تولد بخونیم و ...
فرداش داشتم پیش خودم میگفتم اقلا از خانم مسن همسایه معذرت بخوام برای سرو صدای دیشب... که دیدم زنگ میزنن. گفتم ایدل غافل لابد اومده برای گله.
از چشمی در دیدم یه ظرف گندهی آش دستشه. گرفتم گفتم قبول باشه. در ضمن معذرت میخوام برای سروصدای دیشب. گفت اتفاقا من و حاجآقا دیشب داشتیم میمردیم از دلتنگی. نه تلویزیون برنامه داشت(ماهواره هم ندارن) نه بچهها اومدن دیدنمون. همه رفته بودن مسافرت. این جشن شما مارو هم شاد کرد!
5- خوشحال نباشید. هنوز تموم نشده... الان دارم میرم بیرون. بقیهشو بعدا مینویسم...
بعدا"
6- خدایا خدایا تا انقلاب مهدی هوگو چاوزو نگهدار!
آشنایی که از سفر ونزوئلا برگشته، تعریف میکرد که هوگو چاوز هفتهای یک بار برای یک ساعت میاد تلویزیون . مردم بهش زنگ میزنن و او هم با تماس تلفنی مشکلات مردم رو حل میکنه.
مثلا یکی تلفن میزنه که چاوز جان، پُل روستای ما خراب شده و رفت و آمد از رودخونه سخته.
هوگو چاوز از همون پشت تلویزیون زنگ میزنه مثلا به وزیر راه. وزیر راه میگه خرابی پلها مربوطه به مثلا سازمان پلها. چاوز زنگ میزنه به مدیرعامل سازمان پلها. او میگه همونجور که میدونید ونزوئلا پر از پُله و بسیاری از اونها خرابن و بودجه هم نداریم.
چاوز دستور میده که تعمیر پل روستای فلان را در الویت قرار بدن. اونم میگه چشم!
دوسه تا تلفن اینجوری میشه و بعد...
در اینجا یک ساعت برنامه چاوز تموم میشه. تلویزیون مارش شادیآوری پخش میکنه.
و اینجاست که تمام مشکلات ونزوئلا به دست توانمند چاوز به صورت زنده در تلویزیون حل میشه.
نمیدونم چرا یاد احمدینژاد و نامههای مردمی افتادم:)
7- چقدر از این صادقیان طفلکی عضو شورای شهر کرج بدی گفتم. چیکار کرده بود بدبخت؟
پول مردم و بیتالمال رو خورده بود و کمی هیز و دزد و لاتمنش بود و کمی هم در امر صیغه تبحر داشت.
حالا شنیدم که با آخرین صیغهش مشغول سیر و گشت در جادهها بوده که تصادف کرده و مرده.
به هر کی گفتم گفت: خدا جای حق نشسته!
یا گفت: این دنیا دار مکافاته!
میگم مثل صادقیان کم داریم؟ میگن اونا هم تقاص کاراشونو میبینن. حالا ببین!
چه ملت خوشبینی هستیم که منتظریم خدا یکی یکی گناهکارا رو به مکافات برسونه.
اما اینجوری یه خورده طولانی نمیشه؟
8- تا اونجایی که شنیدم ،زمان شاه، بیشتر دانشجویان انقلابی یا دانشجوی دانشکده فنی بودن یا پزشکی.
الان، تا اونجایی که میبینم، بیشتر دانشجویان فعال سیاسی جامعهشناسی یا کلا علوم انسانی میخونن. پزشکیها و مهندسیها و بچه درسخونا در رویای گرفتن یه مدرکن و رفتن به خارج از کشور. حالا یا تنها فکر و ذکرشون درس بوده همیشه یا از فرط باهوشی امیدی به آینده ندارم با این وضع.
مسلمه که این حرف من شامل همه نمیشه.
و مسلمه که از نظر آماری ممکنه غلط باشه:)
9- بعد از شکست سخت تیم فوتبال پرسپولیس از تیم سپاهان، این روزها پرسپولیسیها افسردهن.
البته خسارت میلیارد تومنی به اتوبوسها و صندلیهای ورزشگاه دلشون رو خنک نکرده و هنوز در شوک به سر میبرن. البته شاید اگه میگذاشتن بقیهی اتوبوسهای تهران و بقیهی شهرها و بقیهی صندلیها(آخه فقط حدود 5 هزار صندلی رو شکستن) و اصلا خود ورزشگاه رو منهدم کنن شاید یه کمی بهبودی حاصل میشد. اما چه کنیم که این شهرداریچیها یه کمی خسیس تشریف دارن.
من نمیفهمم این حالت تهاجمی ورزشدوستان به خاطر نفرت از شکسته تا نشونهایه از نفرت از حکومت و یا نداشتن سرگرمی دیگهای غیر از دیدن فوتبال و یا هر سه! گزینهی دال؟
پسر بچهای یازده دوازده ساله با لباس ورزش قرمز غمگین نشسته بود رو پلهی خونهشون تو کوچه و آرنجشو گذاشته بود رو زانوش و مشتاشو زیر چونهش. درست وقتی که من رد میشدم باباش اومد صداش زد و عصبانی گفت: بچه از وقتی پرسپولیس باخته تو دیگه شام و ناهار نداری. د ِ بیا تو د ِ! دیوونم کردی!
به پسر بچه چشمکی زدم و گفتم: بابا بیخیال. منم پرسپولیسی بودم. حالا شدم سایپایی. اصلا سایپا اومده کرج میتونیم بریم تمریناشونو ببینیم. بیشتر پرسپولیسیهای کرج سایپایی شدن.
باباش بهت زده نیگام کرد و پسر بچه خندید.
اینم کار نیک این هفتهم:)
10- در وبلاگ باران در دهان نیمهباز آقای فرجامی طنزی در مورد قول نامزد ورود به پارلمان بلژیک (خانم تانیا دروکس)نوشته.
تانیا رسما قول داده که اگر بتونه رای بیاره، برای 40 هزار نفر از هوادارش سرویسدهی ویژهی جنسی ارائه کنه!.
زنیکهی بیحیا!
محمود فرجامی حدسهای بامزهای زده که اگر بلاگرها بخوان در ا ین مورد بنویسن چی مینویسن.
مثلا زیتون حتما مینویسه:
"چند شب پیش داشتم میرفتم مهرشهر. خیلی خسته بودم...توی تاکسی یه دختر و پسر کنارم نشستن. دو سه دقیقه نگذشته بود که شروع کردن به لاسیدن و بعد بوسیدن و بعد مالیدن و... . نفس تو سینه ام بند اومده بود. شاید باورتون نشه ولی دختره خود خودش بود تانیا دوروکس..."
کلی خندیدم:))) نوشتهی احتمالی بقیه بلاگرها رو هم بخونید و محظوظ شید.
به جان شما من داستان خیالی نمینویسم که عقیدهمو توش بگم.
بلکه میبینم اگه از چیزای واقعی که دور و ورم اتفاق میافته یا به چشم خودم میبینم بگم، حق مطلب رو بهتر ادا میکنم. و احتیاجی به توضیح و تفسیر اضافه نیست.
والسلام:)
سیده زیتون زیتونهای
- آقا، داغستان از کدوم ور میرن؟
- داغستان؟ مطمئنید اسمشو درست میگید. من تو کرج اسم داغستان تاحالا نشنیدم.
پسر حاج آقا که جلوی ماشین نشسته بود و منزل(عیال) و دختران چادریش در عقب، مشتاقانه نگاه میکردن( بابا جان، مشتاق نه برای سیبا. برای جواب!)
- چه میدونم اسمش چیه؟ داشتیم با اهل و عیال میرفتیم مأمورا اول جاده چالوس جلو راهمونو گرفتن گفتن نمیشه برین بالا.
یکی بهم گفت یه راه میونبر به پورکان(وسط جادهچالوس) هست که مأمورا بلد نیستن. میگفتن از داغستان میره.
سیبا خنده: آهان، باغستانو میگید!
و آدرس بهش داد.
- اما حاج آقا یه سوالم من دارم؟
حاجآقا با تعجب:
- بفرما!
- در این روز عزیز فکر نمیکنید شما به جای جاده چالوس باید یه جای دیگه باشید!(منظورش مرقد امام بود)
- آهاااان،(با خنده) برو بابا!!!
و چست و چالاک عباشو جمع کرد پرید تو ماشین پرادوش و گاز داد و رفت ...
2- یکی از دوستامون 14 خرداد ساعت 6 صبح از تهران راه افتاده بود و 10 شب رشت بوده.
یعنی 14 ساعت!
3- یکی دیگه از دوستامون 12 ظهر راه افتاده رفته دیده سپاه وسط جاده قزوین رشت یه تریلی عمود بر جاده گذاشته که جاده شلوغه و برگردید تهران!(یعنی برید مرقد)
جاده چالوس رو هم به بهانهی سیل و ریزش کوه وسطای روز بستنش.
4- وقتی دوستای سیبا زنگ زدن که 14 خرداد شب شام میان پیشمون اولش یه خورده ترسیدم.
این دوستای زمان دانشگاه سیبا وقتی بههم میافتن خیلی شیطون میشن. عین بچهدبیرستانیها شلوغکاری میکنن. با صدای بلند جک میگن و مشروب هم که حتما باید باشه. بعدش هم رقص و جیغ و داد تا دو سه نصفشب...
گفتم ممکنه یکی از همسایهها برای خودشیرینی بره لو بده و...
شراب که خیلی داشتیم. ویسکی هم باید تهیه میکردیم. به سیبا که ظهر کلی گشته بود تا یکی مورد اطمینانشو پیدا کنه، گفتم بابا از آخوندی که آدرس جادهچالوسو ازت پرسید یکی میگرفتی. گفت اون احتمالا یه چیز دیگه داشت که با سیخ و میخ سرو کار داشت به درد کار ما نمیخورد:)
خلاصه شب اینا اومدن. به قدری شلوغ کردیم(خودمم جزءشونم) و خوردیم ( توضیح: مشروب رو فقط نگفتم. تازه من که اهلش نیستم . اغلب نخورده مستم. فوقش یکیدو جرعه شراب برای تست. آخه باید ببینی به عنوان صاحبخونه چی جلوی مهمونات میگذاری یا نه؟! کلا غذا و بقیهی اطعم و اشربه منظورم بود) و زدیم و رقصیدیم که چی!
خانم یکیشون نامردی نکرده بود یه کیک گنده تولد همراش آورده بود به بهانهی اینکه شش ماه دیگه تولد بچهشه و نه ماه دیگه تولد یکی دیگه از دوستای دیگهی سیبا:)) برای اینکه شمع روشن کنیم و تولد تولد بخونیم و ...
فرداش داشتم پیش خودم میگفتم اقلا از خانم مسن همسایه معذرت بخوام برای سرو صدای دیشب... که دیدم زنگ میزنن. گفتم ایدل غافل لابد اومده برای گله.
از چشمی در دیدم یه ظرف گندهی آش دستشه. گرفتم گفتم قبول باشه. در ضمن معذرت میخوام برای سروصدای دیشب. گفت اتفاقا من و حاجآقا دیشب داشتیم میمردیم از دلتنگی. نه تلویزیون برنامه داشت(ماهواره هم ندارن) نه بچهها اومدن دیدنمون. همه رفته بودن مسافرت. این جشن شما مارو هم شاد کرد!
5- خوشحال نباشید. هنوز تموم نشده... الان دارم میرم بیرون. بقیهشو بعدا مینویسم...
بعدا"
6- خدایا خدایا تا انقلاب مهدی هوگو چاوزو نگهدار!
آشنایی که از سفر ونزوئلا برگشته، تعریف میکرد که هوگو چاوز هفتهای یک بار برای یک ساعت میاد تلویزیون . مردم بهش زنگ میزنن و او هم با تماس تلفنی مشکلات مردم رو حل میکنه.
مثلا یکی تلفن میزنه که چاوز جان، پُل روستای ما خراب شده و رفت و آمد از رودخونه سخته.
هوگو چاوز از همون پشت تلویزیون زنگ میزنه مثلا به وزیر راه. وزیر راه میگه خرابی پلها مربوطه به مثلا سازمان پلها. چاوز زنگ میزنه به مدیرعامل سازمان پلها. او میگه همونجور که میدونید ونزوئلا پر از پُله و بسیاری از اونها خرابن و بودجه هم نداریم.
چاوز دستور میده که تعمیر پل روستای فلان را در الویت قرار بدن. اونم میگه چشم!
دوسه تا تلفن اینجوری میشه و بعد...
در اینجا یک ساعت برنامه چاوز تموم میشه. تلویزیون مارش شادیآوری پخش میکنه.
و اینجاست که تمام مشکلات ونزوئلا به دست توانمند چاوز به صورت زنده در تلویزیون حل میشه.
نمیدونم چرا یاد احمدینژاد و نامههای مردمی افتادم:)
7- چقدر از این صادقیان طفلکی عضو شورای شهر کرج بدی گفتم. چیکار کرده بود بدبخت؟
پول مردم و بیتالمال رو خورده بود و کمی هیز و دزد و لاتمنش بود و کمی هم در امر صیغه تبحر داشت.
حالا شنیدم که با آخرین صیغهش مشغول سیر و گشت در جادهها بوده که تصادف کرده و مرده.
به هر کی گفتم گفت: خدا جای حق نشسته!
یا گفت: این دنیا دار مکافاته!
میگم مثل صادقیان کم داریم؟ میگن اونا هم تقاص کاراشونو میبینن. حالا ببین!
چه ملت خوشبینی هستیم که منتظریم خدا یکی یکی گناهکارا رو به مکافات برسونه.
اما اینجوری یه خورده طولانی نمیشه؟
8- تا اونجایی که شنیدم ،زمان شاه، بیشتر دانشجویان انقلابی یا دانشجوی دانشکده فنی بودن یا پزشکی.
الان، تا اونجایی که میبینم، بیشتر دانشجویان فعال سیاسی جامعهشناسی یا کلا علوم انسانی میخونن. پزشکیها و مهندسیها و بچه درسخونا در رویای گرفتن یه مدرکن و رفتن به خارج از کشور. حالا یا تنها فکر و ذکرشون درس بوده همیشه یا از فرط باهوشی امیدی به آینده ندارم با این وضع.
مسلمه که این حرف من شامل همه نمیشه.
و مسلمه که از نظر آماری ممکنه غلط باشه:)
9- بعد از شکست سخت تیم فوتبال پرسپولیس از تیم سپاهان، این روزها پرسپولیسیها افسردهن.
البته خسارت میلیارد تومنی به اتوبوسها و صندلیهای ورزشگاه دلشون رو خنک نکرده و هنوز در شوک به سر میبرن. البته شاید اگه میگذاشتن بقیهی اتوبوسهای تهران و بقیهی شهرها و بقیهی صندلیها(آخه فقط حدود 5 هزار صندلی رو شکستن) و اصلا خود ورزشگاه رو منهدم کنن شاید یه کمی بهبودی حاصل میشد. اما چه کنیم که این شهرداریچیها یه کمی خسیس تشریف دارن.
من نمیفهمم این حالت تهاجمی ورزشدوستان به خاطر نفرت از شکسته تا نشونهایه از نفرت از حکومت و یا نداشتن سرگرمی دیگهای غیر از دیدن فوتبال و یا هر سه! گزینهی دال؟
پسر بچهای یازده دوازده ساله با لباس ورزش قرمز غمگین نشسته بود رو پلهی خونهشون تو کوچه و آرنجشو گذاشته بود رو زانوش و مشتاشو زیر چونهش. درست وقتی که من رد میشدم باباش اومد صداش زد و عصبانی گفت: بچه از وقتی پرسپولیس باخته تو دیگه شام و ناهار نداری. د ِ بیا تو د ِ! دیوونم کردی!
به پسر بچه چشمکی زدم و گفتم: بابا بیخیال. منم پرسپولیسی بودم. حالا شدم سایپایی. اصلا سایپا اومده کرج میتونیم بریم تمریناشونو ببینیم. بیشتر پرسپولیسیهای کرج سایپایی شدن.
باباش بهت زده نیگام کرد و پسر بچه خندید.
اینم کار نیک این هفتهم:)
10- در وبلاگ باران در دهان نیمهباز آقای فرجامی طنزی در مورد قول نامزد ورود به پارلمان بلژیک (خانم تانیا دروکس)نوشته.
تانیا رسما قول داده که اگر بتونه رای بیاره، برای 40 هزار نفر از هوادارش سرویسدهی ویژهی جنسی ارائه کنه!.
زنیکهی بیحیا!
محمود فرجامی حدسهای بامزهای زده که اگر بلاگرها بخوان در ا ین مورد بنویسن چی مینویسن.
مثلا زیتون حتما مینویسه:
"چند شب پیش داشتم میرفتم مهرشهر. خیلی خسته بودم...توی تاکسی یه دختر و پسر کنارم نشستن. دو سه دقیقه نگذشته بود که شروع کردن به لاسیدن و بعد بوسیدن و بعد مالیدن و... . نفس تو سینه ام بند اومده بود. شاید باورتون نشه ولی دختره خود خودش بود تانیا دوروکس..."
کلی خندیدم:))) نوشتهی احتمالی بقیه بلاگرها رو هم بخونید و محظوظ شید.
به جان شما من داستان خیالی نمینویسم که عقیدهمو توش بگم.
بلکه میبینم اگه از چیزای واقعی که دور و ورم اتفاق میافته یا به چشم خودم میبینم بگم، حق مطلب رو بهتر ادا میکنم. و احتیاجی به توضیح و تفسیر اضافه نیست.
والسلام:)
سیده زیتون زیتونهای
دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۶
آنچه که در مورد "همستر" باید بدانید:
1- عمرا" در این روز عزیز آپدیت کنم! اصرار نفرمائید!
2- یه همسترخوشگل به صورت تصادفی به جمع خانوادهی ما اضافه شد( باور کنید ناخواسته بود).
خیلی زود برامون اونقدر عزیز شد که هر کس از راه میرسه اول حال اونو میپرسه:)
شبی که این همستر مال ما شد. صاحبش به ما گفت غذاش فقط کاهوئه و زیرش روزنامه بذار و خلاص.
همون شب تا صبح از اینترنت مطلب درآوردم و فهمیدم نه تنها غذاش فقط کاهو نیست که اصلا کاهو به عنوان غذای اصلی براش خطرناکه.
روزنامه هم زیر انداز خوبی براش نیست. نوشتههاش سمییه.
غذای اصلیش دونهها و مغز اونهاست. عاشق پسته و فندق و تخمهآفتابگردونه. قارچ و هویج و سیب و گاهی کشمش و یه تیکه
گوشت پختهی مرغ و یه حشره براش خوبه.
زیرش باید تراشه چوب باشه. اونم نه هر چوبی.
باید از لولههای مقوایی داخل توپ پارچه براش تونل درست کنیم و محلی که جیش و پیپی میکنه مرتب تمیز کرد. براش چرخ و فلک بگیریم تا ورزش کنه و روحیهش خوب بمونه .
همستر نسبت به سرو صدا و دعوا خیلی حساسه و زود ا فسردگی میگیره. جلوش نباید داد بزنیم.
خیلی چیزا هم رو تجربه فهمیدیم مثلا موقع حمام از شامپوبچه استفاده کنیم تا چشای خوشگلش نسوزه.
فهمیدیم که روزا اجازه بدیم بخوابه و شبا که بیداره باهاش بازی کنیم.
روزا تو آفتاب بیرون نبریمش... و کلی چیزای دیگه...
اینقدر این حیوون شیطون و مهرطلب و بامزهست که یه هفته نشده عاشقش میشید.
من میمیرم برای اون دستای کوچولوش که هر چی بهش میدیم .با دو دستش میگیره و عین سنجاب رو پاهاش میشینه تندتند گاز میزنه.
خیلی هم تمیزه. هر چیزی میخوره بعدش حتما دستاشو میشوره(البته با لیسیدن:)) ) روزی یکبار هم تموم بدنشو با دستای تفیش حموم میکنه.
تو قفس یا آکواریومش برای خودش یه گوشهشو انبار غذا می کنه یه گوشهش توالت و یه جای برای خوابش درست میکنه.
اگه زیاد با محل زندگیش ور برید و جای غذاشو عوض کنید تا چند ساعت باهاتون قهر میکنه.
تو دهنش دو تا کیسهی گنده داره. شنیدم تو هر کدوم 30 تا دونه میتونه جمع کنه.
اولین تخمه رو که بهش بدید فوری میذاره تو لپش و دستشو برای بعدی دراز میکنه. اگه همینطور بهش بدید. شکمو لپاش میشه دو برابر هیکلش و خیلی بامزه میشه.
بهش نباید غذای چرب و شور و شیرین داد چون خیلی زود فشار خونش میره بالا یا دیابت میگیره و...
اصلا بیایید این متنو بخونید:
3- همستر Hamster
+7(خواندن اطلاعات آمیزشی برای افراد کمتر از 7 سال ممنوع. آموزشیش مشکلی نداره:) )
1) انتخاب همستر در هنگام خريد آن.
2) خانه همستر.
3) بستر سازی.
4) لوازم زندگی.
5) رژیم غذایی همستر.
6) دست آموز کردن و لمس همستر.
7) روش گرفتن همستر.
8) چگونه همستری را که اهلی نیست بگیریم.
9) ضد همستر کردن محیط.
10) فرار طولانی.
11) تولید مثل.
1) انتخاب همستر در هنگام خريد آن
دو نوع همستر به عنوان حیوان خانگی نگهداری میشود. همستر طلائی یا سوری و همستر کوتوله يا چيني. همستر کوتوله تقریبا به اندازه نصف همستر طلائی می باشد. همستر طلائی در تنهایی نیز زندگی شادی خواهد داشت و اغلب اگر بصورت گروهی نگهداری شوند با هم در گیر می شوند. همستر کوتوله اجتماعی تر بوده و شاید برای نگهداری آنها بصورت دوتایی (از یک جنس) بهتر باشد.از بقیه جهات نگهداری آنها شبیه به هم می باشد. امروزه به دليل جهش هاي ژنتيكي تعداد رنگ های زیاد و الگوهای متفاوت پوشش مویی همستر طلائي يا سوري در انواع رنگ هاي ديگر از جمله سفيد، سياه، كرم، خاكستري و . . . و با موي صاف يا پشمالو يا دم جارو و . . . يافت ميشود. از نژادهای فوق عمومی ترین همستر جهت نگهداری همستر طلایی است. در طبیعت وحش همستر طلایی دارای پوشش کوتاه، ضخیم و به رنگ قهوه ای مایل به قرمز میباشد. همسترهای اهلی برای اولین بار از یک نر و دو ماده خواهر در سال ١٩٣١ از سوریه به انگلستان منتقل گردید.
موقع انتخاب همستر به رفتار و شرایط آنها بخوبي دقت کنید. از خرید همسترهایی که بی حال و ساکت می باشند اجتناب ورزید و آنها باید زبل، کنجکاو و فعال باشند (البته در ساعت بيداري يعني غروب به بعد). پوشش بدنی باید صاف و چشم ها تمیز باشند. نفس کشیدن حیوان نباید صدادار و با زحمت صورت گيرد. اگر متوجه شدید در درون قفس یکي از همسترها به اسهال یا بیماری تنفسی دچار شده است آن را قرنطينه كنيد زيرا همه همسترها در درون آن قفس در معرض یک بیماری واگیر دار قرار ميگيرند.
2) خانه همستر
سه نوع خانه برای همستر رایج میباشد. قفس های سیمی، قفس پلاستیکی و آکواریوم.
۱- قفس سیمی با میله های افقی با فاصله ۱ تا ۲ سانتي متر برای نگهداری مناسب میباشد زيرا همستر به بالا رفتن علاقه زيادي دارد و از میله ها برای بالا رفتن از دیواره استفاده میکند. از قفس هایی که کف آنها به صورت شبکه ای و سوراخدار است اجتناب کنید چرا پاي او در آنها گير كرده و حیوان در این قفس راحت نيست و تمیز کردن این قفس ها نیز مشکل است.
۲- قفس هاي پلاستيكي كه معمولاٌ با تجهيزات ديگري همراه است. اين قفس ها خارجي بوده و ضمن گران بودن براي شرايط آب و هوائي گرم و خشك ايران مناسب نيستند. لانه هاي پلاستیکی با چندين تونل و محل خواب نیز مناسب میباشند و حیوان میتواند از آن برای ورزش و تفریح استفاده کند ولی ضمن برخورداري از ايراد فوق، تهویه هوا و نظافت آن مشکل است. بعلاوه بسیاری از همسترهای طلائی بزرگتر از آن هستند که در تونلها جاي گیرند ولي برای همسترهای کوتوله مشکلی پیش نخواهد آمد. به این نکته نیز توجه داشته باشید که محل سکونت این حیوان باید آنقدر محکم باشد که در مقابل جویدن مقاومت کند و بعضا لانه های پلاستیکی به راحتی توسط آنها جویده خواهد شد.
۳- نوع رايج تر و ارزانتر قفس همستر در ايران آکواریوم است و تمیز کردن آن نیز راحت است. اما گردش هوا در آن کمتر بوده و همچنين این فرصت را به حیوان نمی دهد که ازدیواره ها بالا رود. یک درپوش نیز برای ممانعت از خروج همستر از آکواریوم و همچنین جلوگیری از دسترسی دیگر حیوانات خانگی به آن نیاز می باشد. "دنياي همستر" اقدام به طراحي انواع جديدي از اين آكواريم ها نموده است كه به تجهيزات مناسب از قبيل چرخ و فلك، سرسره، تونل و نردبان و اتاق بالا مجهز است. دو مدخل جريان هوا در دو طرف پيش بيني شده است.
3) نگهداري از همستر
همستر حیوانی آرام و ساکت است و نگهداری از آن کار سختی نیست. نگهداری از این حیوان مانند سایر حیوانات خانگی باعث شادابی روح و تمدد اعصاب می گردد و سرگرمی مناسبی برای کودکان و سالمندان (برای جلوگیری از افسردگی) است .
برای نگهداری از همستر میتوان از یک قفس یا آکواریوم استفاده کرد. بستر باید ماده جاذب الرطوبه مثل خاک اره، کاه، پوشال کولر، ماسه بادی مخلوط و ... باشد. استفاده از روزنامه و پارچه پشمی بسیار مضر است.
بهتر است آکواریوم دور از جریان مستقیم هوا و در یک دمای ثابت و معتدل (دمای 20- 24 درجه و رطوبت 60-50 درصد) قرار گیرد و همواره یک تکه چوب یا شاخه بریده در آکواریوم باشد زیرا حیوان به وسیله آن دندان های خود را میتراشد.
همستر در طول روز بیشتر میخوابد و اکثراً شب ها فعالیت دارد. اگر در شب دما پایین آید همستر بی هوش شده و و شاید به خواب زمستانی فرو رود. در طول روز هم آکواریوم در جریان مستقیم تابش نور خورشید نباشد زیرا چشمان این حیوان برای نور ساخته نشده است.
قفس همستر باید هفته ای 2 بار بصورت موضعي و 2 هفته يكبار بطور كلي تمیز گردد و غذاهای فاسد نشدنی که حیوان انبار کرده است دوباره سر جایش برگردد چون همستر حیوان تمیز و مرتبی است.
همستر حیوانی است که به تنهایی زندگی آرام و راحتی دارد و نیازی به جفت ندارد و در صورتی که جفت باشند همواره به درگیری و جنگ میپردازند مگر اینکه از نوزادی در کنار هم باشند. هم چنین توصیه می شود در صورت تمایل به نگه داشتن دو همستر در کنار هم از دو همستر هم جنس استفاده شود.
4) بستر سازی
اغلب از تراشه چوب برای پوشاندن کف قفس استفاده میشود ولی باید از تراشه سرو اجتناب نمود. درخت کاج نیز بدلیل امکان ترشح مواد تحریک کننده و معطر مناسب نمیباشد. خرده هاي چوب درخت اشنگ یا دیگر درختان جنگلی برای استفاده در کف قفس بهتر است. ميتوانيد به نجاري محل خود مراجعه و مقداري خرده چوب بگيريد (معمولاٌ رايگان است اما مي توانيد انعام كوچكي به شاگرد نجار بدهيد). خرده هاي چوب را كف قفس بريزيد و لازم است هر دو هفته يكبار عوض شوند. از آنجا که همسترها معمولا از گوشه قفس خود برای دسشوئي استفاده میکنند تمیز کردن آن قسمت بصورت مداوم (چند روز يكبار) به تمیز ماندن محل زندگی آنها کمک میکند. همسترها دوست دارند در زمین تونل حفر کنند بنابراین عمق پوشش کف باید آنقدر باشد که حیوان بتواند درون آن تونل حفر کند (۵ سانتي متر و بيشتر).
لازم است مکان قفس در خانه در محل مناسب انتخاب گردد. معمولاٌ در صورتي كه قفس در بلندي قرار گيرد براي همسترها خوشايندتر است. از آنجا که همسترها شبگرد هستند محل زندگیشان در روز باید ساکت باشد. قفس باید دور از تابش مستقیم آفتاب و منابع گرما بوده و بهتر است حدود نيم متر بالاتر از سطح زمین بر روی تاقچه یا یک میز باشد.
5) لوازم زندگی
یک فضاي بسته به عنوان آشیانه در گوشه ای از قفس برای همستر مطلوب میباشد که میتوان از یک جعبه مقوایی برای اینکار استفاده نمود و هر چند وقت یک بار عوض شود. کف جعبه را میتوانید با چیزی نرم مثل دستمال کاغذی بپوشانید. مواد کف این جعبه باید حدود یک بار در ماه عوض شود. عوض نمودن بيشتر باعث برهم زدن آرامش همستر خواهد شد. بازرسي منظم جعبه و برداشتن مواد غذائی که حیوان ذخیره نموده و در حال فاسد شدن است ميتواند به بهداشت بيشتر قفس كمك كند.
به همستر باید فرصت جویدن و ورزش كردن داده شود. تقریبا تمام همسترها با شوق و ذوق از یک چرخ و فلک مخصوص همستر استقبال میکنند. مقداری تونل و لوله (مثل لوله دستمال توالت) نیز مفيد است. شاخه های تازه درختاني مانند بید و درختهای میوه که برای آنها از سموم ضد آفت استفاه نشده است و جعبه های کوچک مقوائی برای جویدن و بالا رفتن مناسب هستند.
برای آبخوری حیوان نیز میتوان از یک بطری با سری که بتواند حیوان به راحتی از آن آب بخورد استفاده نمود. بدینوسیله آب حیوان تمیز مانده و نمیتواند ظرف آب را سرازیر نماید. همستر نياز كمي به آب دارد و چنانچه در رژيم غذائي او سبزي قرار گيرد كافي ميباشد. آب زياد براي حيوان خطر مرگ دارد. یک ظرف غذای کم عمق از سرامیک یا چینی بهترین انتخاب برای ظرف غذای همستر می باشد تا حیوان نتواند ظرف را برگرداند. تمیز نمودن چنین ظرفی نيز راحت تر است.
6) رژیم غذایی همستر
برای رژیم غذائي همستر ميتوان از غذاهای آماده موجود در بازار استفاده نمود که معمولا بصورت مخلوطی از دانه گیاهان یا بصورت یک جیره غذایی به شکل گلوله های کوچک و یکدست درون بسته بندی آماده می باشد (البته در ايران هنوز غذاي مخصوص همستر بصورت آماده وجود ندارد و از پلت آماده براي پرندگان استفاده ميشود). جیره آماده گلوله ای از نظر مواد غذائی متعادل است اما همستر نمیتواند دانه های مورد علاقه خود را دست چین کند و به همین دلیل این غذا در بعضی مواقع حیوان را دلزده کرده و بعضی از همسترها اصلا آنرا نمی خورند. دانه های مخلوط آماده معمولا از طرف او بهتر پذیرفته می شوند و پایه خوبی برای رژیم همستر می باشد. ولی مواظب باشید از غذایی که تنها شامل دانه گیاهان است اجتناب کنید بلکه غذا باید شامل مواد مختلفی مثل سبزیجات خشک نيز باشد. از این غذای آماده برای حیوان بیش از اندازه نریزید چرا که با این کار حیوان دانه های مورد علاقه اش را دست چین نموده و باقیمانده غذا را نمی خورد. این ایده خوبی است که در هر زمان مقدار کمی غذا بریزیم و اجازه دهیم همستر تقریبا ظرف غذای خود را قبل از اینکه دوباره غذا بریزید خالی کند. علاوه بر این ، به غذای حیوان باید تکه های کوچکی از سبزیجات و میوه های تازه بعنوان مکمل غذایی افزوده شود. همچنین خوب است بعضی مواقع یک غذای سفارشی مثل کرم ، جیرجیرک یا یونجه خشک به همستر داده شود. همچنین بعضی مواقع می توان مقداری ماست تازه یا تکه ای مرغ پخته به حیوان داد. از دادن لوبیای نپخته ، چشم سیب زمینی، سیب زمینی سبز ، گوجه فرنگی ، سیر ، شکلات و هر غذای حاوی شکر و نمک خودداری ورزید.
7) دست آموز کردن و لمس همستر
برقراری ارتباط لازمه نگهداری از هر حیوانی است و بهترین زمان برای برقراری ارتباط هنگام غذا دادن به حیوان است (بهترین زمان برای غذا دادن به همستر صبح زود و یا هنگام غروب است). نخست یک تخمه به او بدهید. ابتدا خجالت میکشد سپس آرام آرام شروع به شکستن میکند. بعد از آن دست را به آرامی وارد آکواریوم کرده و پشت گردنش را لمس کنید و بازی کنید. پس از رضایت حیوان را در دست بگیرید. این کار را حداقل روزی 3 بار انجام دهید زیرا همستر ها به بازی کردن علاقه زیادی دارند.
هیچگاه همستر را از بالا رها نکنید زیرا دست و پایش به راحتی میشکند. هم چنین بیدار کردن همستر و ترساندن آن موجب ناراحتی او میشود و این امکان وجود دارد که همستر دست شما را گاز بگیرد ولی گاز گرفتن معمولا بر اثر اضطراب و ترس او می باشد. چنانچه حیوان را با آرامی و ملایمت همراه با مقداری باج دهی (مثلاٌ دادن مقداري غذاي مورد علاقه موقع و در دست گرفتن) معمولا بر کمرویی و تمایل گزندگی آن غلبه میکنید. همچنین همستری که بدلیل محیط نامناسب زندگی و یا صداهای اضافی تحت فشار قرار دارد اغلب اوقات آشفته بوده و تمایل گاز گرفتن در او بیشتر است. کار کردن بر روی حیوان برای اهلی و دست آموز کردن او را فقط در هنگامیکه حیوان از لانه خود بیرون می آید انجام دهید. بیدار نمودن همستر ميتواند باعث عصبانیت و بدخلقی او گردد.
همستر بخوبي با شما انيس ميشود. ابتدا به همستر اجازه دهید به محیط جدید خو بگیرد. زمانی که آرام به نظر رسید شروع به گذراندن وقت خود در اطراف قفس نمائید و به آرامی با حیوان صحبت نمائید تا به صدای شما عادت نماید. هنگامی که در حضور شما احساس راحتی نمود با دست خود شروع به دادن مقداری غذای خوشمزه (مثل تخمه آفتابگردان- کشمش یا هر خشکبار دیگر) به او نمائید. هنگامیکه غذا را با خوشی از دست شما گرفت شما میتوانید تلاش خود را برای گرفتن اوشروع کنید. اجازه دهید کف دست شما راه برود. زمان برای این پیشرفت متغییر است و مخصوصا به سن حیوان بستگی دارد. همستر شما ممکن است براحتی بپذیرد که شما او را در دست گیرید و یا ممکن است یک ماه یا بیشتر طول بکشد.
8) روش گرفتن همستر
بهترین روش برای گرفتن این است که اورا در کف دست قرار داده و دست دیگر را به آرامی روی پشت آن قرار دهید تا از پریدن به بیرون و آسیب احتمالی جلوگیری کنید. بویژه در ابتدا بهتر است حیوان را بالای دامنتان یا یک سطح نرم نگهداشته تا در صورت پرش یا سقوط آسیب نبیند. به او اجازه دهید تا ازیک دست به دست دیگر خزیده تا بتدریج در دستتان احساس راحتی كند.
۹) چگونه همستری را که اهلی نیست بگیریم؟
اگر می خواهید همستری را که هنوز اهلی نشده بگیرید یک قوطی یا فنجان روبروی حیوان قرار داده سپس حیوان را با ملایمت درون آن برانید و به این وسیله حیوان را انتقال دهید. اغلب همسترها براي حس کنجکاوی درون فنجان خواهند رفت. در صورت لزوم اگر میخواهید همستری را در دست گیرید که احتمال دارد گاز بگیرد میتوانید از دستکش استفاده کنید. البته دقت کنید که دستکش زبر نبوده و حیوان در اثر گرفته شدن با دست دچار اضطراب نگردد.
10) ضد همستر کردن محیط(!)
اگر تصمیم دارید به همستر خود اجازه دهید گاهاٌ از قفس خود خارج شود باید اتاق خود را ضد همستر نمائید. ابتدا مطمئن شوید هیچ چیزی که حیوان بتواند داخل آن شده و شما قادر به بیرون آودن او از آنجا نباشید وجود ندارد (از قبیل زیر تخت یا یک فضا تنگ بین اسباب و اثاثیه خانه). همستر باید در یک فضای کوچک که قابلیت فرار نداشته باشد محدود گردد و گرنه ممکن است برای گرفتنش دچار دردسر شوید. مطمئن شوید کلیه سیم های برق دور از دسترس حیوان هستند. مطمئن شوید هیچ چیز که بتواند به همستر آسیب برساند(از قبیل گیاهان سمی) وجود ندارد. ضمنا هر چیزی را که نمی خواهید همسترتان بجود از دسترسش دور نگاه دارید چون ممكن است پس از مدتي با نرمه هاي تشك و پتوي خود كه جويده شده است موجه شويد. در اينصورت اگر باباي خونه هستيد و خانمتان از اين موضوع بي اطلاع است بهتر است سريعاٌ نسبت به امحاء دسته گلي كه به آب داده ايد اقدام كنيد. lol
11) فرار طولانی
بعضی اوقات بدون اطلاع شما همستر از قفس خود خارج ميشود. البته اين موضوع در مورد قفس هاي آكواريم كمتر اتفاق مي افتد. برای گرفتن حیوان میتوانید بدین گونه عمل نمائید: یک سطل را در گوشه ای که احتمال میدهید حیوان رفت و آمد کند قرار دهید. کف سطل یک ملحفه انداخته سپس درون سطل مقداری غذای مورد علاقه او را بگذارید. یک چوب را برداشته یک سر آن را بر زمین و سر دیگر آنرا بر لبه سطل بگذارید. بدین گونه حیوان برای خوردن غذا از چوب بالا رفته و وقتی درون سطل افتاد دیگر نمیتواند خارج شود. این نیز ایده خوبی است که درب قفس حیوان را باز گذاشته و مقداري غذا درون قفس بگذارید. مراقب قفس باشید تا هنگامیکه حیوان برای تغذیه وارد قفس شد درب قفس را ببندید.
جدول زير خلاصه اي از مشخصات دوره هاي زندگي را نشان مي دهد.
شرح سن / وزن / زمان
سن و وزن در نر بالغ هفتگی ٦- ٨ - ١٢٠- ٨٠ گرم
سن و وزن در ماده بالغ ٤ هفتگی - ١٢٠- ٨٠ گرم
مدت چرخه استروس ٤ روز
تخمک گذاری ١- ٢ ساعت بعد از تاریکی روز اول استروس
جایگزیني جنینی روز ششم از شروع استروس
دوره بارداری ١٥ روز - ١٨
تعداد بچه ها ٤ - ١٢
وزن در هنگام تولد ٢ گرم – ٥
سن از شیر گرفتن ٢١ روزگي
متوسط دوره قابلیت باروری ١٥ماه
12) تولید مثل
جوندگان حیواناتی هستند که تولید مثل راحتی دارند و میتوانند چند نوبت در سال تولید مثل کنند. همستر نیز از این قاعده مستثنا نیست. این حیوان در هر دوره بارداری که حدوداً 2 هفته(۱۵تا ۱۶ روز) طول میکشد بین 5 تا 18 بچه به دنیا می آورد. نوزادان در ابتدای تولد تا چند روز توانایی بینایی و شنوایی ندارند و بدنشان بی مو است. به نوزادان تازه متولد شده تا 2 یا 3 هفته دست نزنید. نوزادان باید تا 1 ماه پیش مادرشان باشند اما پس از 1 ماه میتوانند به طور مستقل زندگی کنند. همستر ها بین 2 تا 4 ماه بالغ میشوند و خود میتوانند تولید مثل کنند. بهتر است در دوران بارداری و پس از آن به همستر باردار غذاهای مقوی داد.
همستر كوتاه ترين دوره بارداري را در ميان تمام پستانداران دارا ميباشد. همانگونه كه قبلاٌ نيز بيان شد دوره بارداري اين حيوان 15 تا 16 روز است. همسترهای ماده در تمامی سال بغیر از هنگام خواب زمستانی فعالیت تولید مثلی دارند. قدرت باروری در فصل زمستان بدلیل میزان تابش نور كمي کاهش مییابد. بیضه نرها در هنگام زمستان جمع میشود . بلوغ جنسی به صورت رفتاری و تهاجمی بیشتر مشاهده میشود. ماده ها شروع به حمله به نرها میکنند. در صورتیکه تمایل به پرورش آنها باشد بایستی نر و ماده های در یک مکان قرار گرفته و تحت مراقبت قرار گیرند. ساعات اولیه تاریکی منجر به جفتگیری و تخمگذاری میگردد. دوره استروس (آمادگي براي بارداري از طرف ماده) 4 روز است. در اين حالت همستر ماده بخوبي نر را پذيرا مي باشد و بصورت ساكن قرار ميگيرد و دم كوچك خود را بسمت بالا ميكشد تا دخول نر به آساني بيشتري ميسر گردد. معمولاٌ حيوان نر با زبان خود ترشحات ماده و نرگي خود را ليس ميزند. اغلب يك دخول موفق به بارداري ممكن است تا چند ساعت نيز بطول انجامد. در هنگام جفتگيري حركت هاي ديگري از قبيل گاز گرفتن گوش ماده و يا كشيدن پوست او از طرف نر اتفاق ميافتد.
شروع استروس بوسیله حضور ترشحات دیده میشود. ٢ روز پس از جفتگیری ترشحات خاکستری- سفید بودار و ترحشات مربوط به بعد از تخمک گذاری مشاهده میشوند. بارداری پس از قطع ترشحات تخمک گذاری در روز ٥ - ٩ صورت میگیرد.
در صورتیکه ماده با سایر ماده ها نگهداری میشود توصیه میگردد ماده باردار را به قفس جداگانه منتقل نمود. حالت کانیبالیسم (بچه خوري) زمانی اتفاق می افتد که اختلالالی در هفته اول پس از زایمان ایجاد گردد. معمولا پس از زایمان استروس ایجاد نمیشود ولی پس از شیر گرفتن بچه ها (3 هفتگي) دوره جدید استروس شروع میشود. درصورتیکه مادر قادر به تغذیه بچه ها نباشد بایستی غذا را به صورت دستی به آنها داد که البته این نوع تغذیه در عمل زیاد موفقیت آمیز نمیباشد.
اطلاعات فیزیولوژیکی همستر نژاد طلایی
طول عمر ٢ - ٣ سال
وزن نر بالغ ٨٥ - ١٤٠ گرم
وزن ماده بالغ ٩٥ - ١٢٠ گرم
تعداد تنفس ٥٤ ( ٣٣ - ١٢٧ ) در دقيقه
تعداد ضربان قلب ٢٨٠ - ٤١٢ در دقيقه
دمای بدن ٢/٣٦ - ٥/٣٧ درجه سانتیگراد
حجم خون ٧٠ - ٧٥
میلی لیتر ازای هر کیلوگرم وزن بدن
حجم سلول خونی ٤٥ %
تعداد گلبول های قرمز خون ١٢ ١٠ * ٥/٧ به ازای هر لیتر
هماتوکریت خون دسی لیتر به ازای هر گرم ٨/١٦
تعداد گلبول های سفید خون ٩ ١٠ * ٦٢/٧ به ازای هر لیتر
نوتروفیل ٩/٢٩ %
لمفوسیت ٥/٧٣ %
مصرف روزانه آب ٣٠ میلی لیتر
مصرف روزانه غذا ١٠- ١٥ گرم
2) خانه همستر
سه نوع خانه برای همستر رایج میباشد. قفس های سیمی، قفس پلاستیکی و آکواریوم.
20نكته كاربردي در نگهداري همستر
1- هيچگاه آب فراوان در اختيار آن قرار ندهيد. اين ميتواند باعث مرگ او گردد.
2- در صورتيكه در جيره غذائي او از سبزي استفاده ميكنيد (مخصوصاٌ در هواي سرد و معتدل) ديگر به آب نيازي ندارد.
3- در ميان سبزيجات به گشنيز بيش از ديگران علاقه دارد. توجه كنيد كه كاهوي زياد ممكن است باعث اسهال شده و خطرناك است.
4- ذرت غذايي ارزان و مناسب است. بهتر است مقداري از آن را كمي بپزيد تا نرم شود و پس از خشك كردن به مرور به او بدهيد. شيريني، نمك، چربي زياد و بعضي از ميوه ها ازجمله گوجه فرنگي در جيره غذايي همستر مضراست.
5- غذاي همستر را تميز كرده و به او بدهيد. هيچگاه از سبزي نشسته و غذاي آلوده استفاده نكنيد. در اينصورت ممكن است آلوده به انگل گردد.
6- يك روز در ميان محتوي انباري خانه همستر را در كف خانه اش پهن كنيد تا از پوسيدگي و فاسد شدن آن جلوگيري شود.
7- غذاي همستر را در نوبت هاي متوالي (حداقل 3 بار در شبانه روز) و بمقدار كم به او بدهيد.
8- چرخ و فلك از بهترين و ضروري ترين تجهيزات در خانه همستر است. بازيگوشي حيوان در واقع يك ورزش و براي سلامتي او بسيار مهم است.
9- تكه هاي مقوا، چوب نرم، كاغذ مچاله و . . . جهت جويدن را فراموش نكنيد. رشد دندانهاي همستر هيچگاه متوقف نميشود.
10-تميز كردن آكواريم بصورت جزيي 2 بار در هفته و بصورت كلي هر 2 ماه يكبار انجام گيرد.
11- چون همستر ادرار خود را در گوشه اي از آكواريم انجام ميدهد نسبت به تعويض خرده چوب مربوط به اين ناحيه (2 بار در هفته) اقدام كنيد. براي اين منظور ميتوانيد يكي از ظروف خالي پنيري را از وسط نصف كنيد تا ابزاري شبيه به بيل مكانيكي بدست آيد و از آن استفاده كنيد.
12-براي گرفتن همستر به آرامي اقدام كنيد تا استرس و ترس براي او ايجاد نشود. همستري كه بترسد ممكن است در دست شما ادرار كند. براي بلند كردن و در دست گرفتن همستري كه با بوي بدن شما آشنا نيست دقت كنيد حركت آرام همراه با نوازش و دست گرفتن در بالاي سر حيوان براي جلوگيري از سقوط آن لازم است. اين موضوع مخصوصاٌ در مورد بچه ها ضرورت بيشتري دارد.
13-براي زايمان همستر باردار حداقل 1 هفته براي خانه سازي لازم است لذا قبل از اين خانه او را مستقل كنيد.
14-ضمن زايمان لازم است شرايط آرامش براي مادر فراهم شود. مكاني بدون سر و صدا و حتي الامكان تاريك مطلوب است. طول مدت زايمان 20 دقيقه تا 1 ساعت طول ميكشد.
15-هيچگاه در روزهاي نزديك به زايمان و چند روز پس از آن به همستر مادر و فرزندان او دست نزنيد.
16-جابجا كردن همستر مادر در روزهاي نزديك به زايمان باعث خونريزي و سقط جنين و مرده زايي و يا بچه خواري خواهد شد.
17-شستشوي همستر پس از مدتي كه با محيط جديد عادت كرد بلامانع است. بدين منظور از آب ولرم ومقدار كمي شامپو بچه استفاده كنيد. مواظب باشيد حيوان زياد نترسد. سپس با حوله نرم و سشوا در فاصله مناسب آنرا خشك كنيد.
18-نور مستقيم آفتاف بمدت طولاني (بيشتر از چند دقيقه) ميتواند براي همستر خطرناك باشد و در صورت استمرار منجر به مرگ آن گردد.
19-همستر نسبت به سرماخوردگي و مخصوصاٌ واگير از انسان حساس است. مواظب باشيد خانه او را گرم نگه داريد.
20-دقت كنيد اگر همستري دعوايي بود آنرا از ديگران جدا كنيد. حمله همستر مادر (پس از زايمان) چنانچه به محدوده همسترهاي ديگر وارد شود بسيار خطرناك و وحشيانه است و چنانچه سريعاٌ خارج نشود ممكن است با دندانهاي خود شكم حيوان مقابل را پاره كند.
20 جاذبه و زيبايي در همستر
1- دست و پاي او شبيه انسانها و داراي انگشت است.
2- در بسياري از مواقع بر روي دو پاي خود مي ايستد و به بيرون نگاه ميكند.
3- خواب سنگيني دارند و بصورت هاي گوناگون و بر روي هم و لابلاي هم مي خوابند.
4- ممكن است در هنگام خواب آنرا به آرامي از محل خود بلند كنيد و بيدار نشود.
5- در دهان خود دو لپ بزرگ دارد. ابتدا غذا را با ولع در داخل آنها جاي ميدهد. سپس آنرا به انباري خود برده و با فشار دستان خود، غذا را از لپ هاي خود خارج ميكند. آنگاه در گوشه اي نشسته و مقداري از آن را با دو دست خود گرفته و ريزريز جويده و ميخورد.
6- تمايل به كندن تونل دارد و لذا در بسياري از مواقع خرده چوبهاي نجاري موجود در كف آكواريم را ميجورد.
7- تخمه آفتابگردان (بصورت خام) را خيلي دوست دارد. آنرا با دو دست خود ميگيرد و بكمك دندان پوست آن را گرفته و مغز آنرا ريزريز جويده و ميخورد.
8- براي تميز كردن خود، با دندان پوست خود را ميجورد. بدين منظور براي بعضي از نواحي بدن كه دسترسي آساني ندارند ابتدا پاي خود را در دهان برده و پس از مرطوب كردن با آب دهان، بسرعت به محل مورد نظر مي مالد. در گاهي موارد نيز بر روي پاهاي خود مينشيند و خود را تميز ميكند.
9- براي سائيدن دندان خود چيزهايي مانند تكه هاي كارتن يا كاغذ يا چوب نرم را كه در آكواريم آن قرار ميگيرد ميجود.
10- همستر از ابتداي شب فعال و بازيگوش شده و مرتب بر روي اسباب بازي هاي خود از قبيل چرخ و فلك، سطح شيبدار، اتاقك فوقاني و . . . حركت ميكند.
11- پس از بيدار شدن از خواب خميازه هاي بلندي دارد. در اين حالت دهان خود را تا حد ممكن (در حدود 150 درجه) باز ميكند و بدن خود را بطور كامل ميكشد.
12- براي توالت كردن به گوشه اي خاص از آكواريم خود رفته و پاي خود را كمي بالا گرفته و ادرار ميكند.
13- براي خانه سازي، دستمال كاغذي يا كاغذ را در دهان خود مرطوب ميكند و بصورت يك گودي مناسب براي خود خانه ميسازد.
14- هنگام ترسيدن بر اثر دعوا يا از بيرون، ابتدا جست و خيز شديدي كرده و سپس همگي با هم بطور ناگهاني روي دو پاي خود يا بصورت خوابيده ساكن مي شوند.
15- جفتگيري همستر در مدت زماني نسبتاٌ طولاني (گاهي موارد تا چندين ساعت) بطول مي انجامد. در اين حالت ماده كاملاٌ ساكن و بي حركت و خمار يا با چشمان بسته در جلو نر قرار گرفته و دمب خود را كاملاٌ سفت و بالا ميگيرد. حيوان نر با ليس زدن به ترشحات ماده و نرگي خودش، عمل جفتگيري را مرتب تكرار ميكند. در اين بين گاهي موارد پوست گردن يا گوش ماده را نيز گاز ميگيرد.
16- چند روز قبل از زايمان، پهلوي ماده داراي برآمدگي كاملاٌ واضحي ميگردد. در اين شرايط لازم است ماده مستقل گردد تا خانه سازي را شروع كند و غذاي كافي را در انباري خود ذخيره نمايد.
17- زايمان ممكن است تا نيم ساعت بطول انجامد. معمولا هر نوزادي كه بدنيا مي آيد با يك جيغ (توسط نوزاد) همراه است. مادر بند ناف را بريده و پس از مقداري تميز كاري، استراحتي كوتاه دارد و به او شير ميدهد. سپس نوزاد بعدي را بدنيا مي آورد. ممكن است تا 12 نوزاد بدنيا بيايند.
18- چشم و گوش بچه ها در ابتداي تولد بسته است و هيچ پشمي بر روي بدن آنها وجود ندارد. پس از گذشت 1 هفته، پشم روي بدن بمرور ظاهر مي شود و شما مي توانيد رنگ بچه ها را تا حدي تشخيص دهيد. بمرورچشم ها و گوش ها به آرامي باز ميشوند و بچه ها بزرگ مي شوند و از سن 2 هفتگي شوخي و كشتي با يكديگر را آغاز ميكنند.
19- بچه ها براي شير خوردن به دو رديف سينه هاي مادر كه بيش از 14 عدد است مي چسبند بطوري كه هنگام جابجايي مادر ممكن است بچه ها از سينه او جدا نشوند.
20- پس از حدود 1 هفته، بچه هائي كه تازه راه رفتن را آموخته اند مرتب از خانه دور ميشوند و مادر آنها را با دهان خود بلند كرده و به خانه باز ميگرداند.
خیلی ممنون از راوی عزیز که این اطلاعات رو از تالار گفتگوی انجمن حمایت از حیوانات جمعآوری کرده.
2- یه همسترخوشگل به صورت تصادفی به جمع خانوادهی ما اضافه شد( باور کنید ناخواسته بود).
خیلی زود برامون اونقدر عزیز شد که هر کس از راه میرسه اول حال اونو میپرسه:)
شبی که این همستر مال ما شد. صاحبش به ما گفت غذاش فقط کاهوئه و زیرش روزنامه بذار و خلاص.
همون شب تا صبح از اینترنت مطلب درآوردم و فهمیدم نه تنها غذاش فقط کاهو نیست که اصلا کاهو به عنوان غذای اصلی براش خطرناکه.
روزنامه هم زیر انداز خوبی براش نیست. نوشتههاش سمییه.
غذای اصلیش دونهها و مغز اونهاست. عاشق پسته و فندق و تخمهآفتابگردونه. قارچ و هویج و سیب و گاهی کشمش و یه تیکه
گوشت پختهی مرغ و یه حشره براش خوبه.
زیرش باید تراشه چوب باشه. اونم نه هر چوبی.
باید از لولههای مقوایی داخل توپ پارچه براش تونل درست کنیم و محلی که جیش و پیپی میکنه مرتب تمیز کرد. براش چرخ و فلک بگیریم تا ورزش کنه و روحیهش خوب بمونه .
همستر نسبت به سرو صدا و دعوا خیلی حساسه و زود ا فسردگی میگیره. جلوش نباید داد بزنیم.
خیلی چیزا هم رو تجربه فهمیدیم مثلا موقع حمام از شامپوبچه استفاده کنیم تا چشای خوشگلش نسوزه.
فهمیدیم که روزا اجازه بدیم بخوابه و شبا که بیداره باهاش بازی کنیم.
روزا تو آفتاب بیرون نبریمش... و کلی چیزای دیگه...
اینقدر این حیوون شیطون و مهرطلب و بامزهست که یه هفته نشده عاشقش میشید.
من میمیرم برای اون دستای کوچولوش که هر چی بهش میدیم .با دو دستش میگیره و عین سنجاب رو پاهاش میشینه تندتند گاز میزنه.
خیلی هم تمیزه. هر چیزی میخوره بعدش حتما دستاشو میشوره(البته با لیسیدن:)) ) روزی یکبار هم تموم بدنشو با دستای تفیش حموم میکنه.
تو قفس یا آکواریومش برای خودش یه گوشهشو انبار غذا می کنه یه گوشهش توالت و یه جای برای خوابش درست میکنه.
اگه زیاد با محل زندگیش ور برید و جای غذاشو عوض کنید تا چند ساعت باهاتون قهر میکنه.
تو دهنش دو تا کیسهی گنده داره. شنیدم تو هر کدوم 30 تا دونه میتونه جمع کنه.
اولین تخمه رو که بهش بدید فوری میذاره تو لپش و دستشو برای بعدی دراز میکنه. اگه همینطور بهش بدید. شکمو لپاش میشه دو برابر هیکلش و خیلی بامزه میشه.
بهش نباید غذای چرب و شور و شیرین داد چون خیلی زود فشار خونش میره بالا یا دیابت میگیره و...
اصلا بیایید این متنو بخونید:
3- همستر Hamster
+7(خواندن اطلاعات آمیزشی برای افراد کمتر از 7 سال ممنوع. آموزشیش مشکلی نداره:) )
1) انتخاب همستر در هنگام خريد آن.
2) خانه همستر.
3) بستر سازی.
4) لوازم زندگی.
5) رژیم غذایی همستر.
6) دست آموز کردن و لمس همستر.
7) روش گرفتن همستر.
8) چگونه همستری را که اهلی نیست بگیریم.
9) ضد همستر کردن محیط.
10) فرار طولانی.
11) تولید مثل.
1) انتخاب همستر در هنگام خريد آن
دو نوع همستر به عنوان حیوان خانگی نگهداری میشود. همستر طلائی یا سوری و همستر کوتوله يا چيني. همستر کوتوله تقریبا به اندازه نصف همستر طلائی می باشد. همستر طلائی در تنهایی نیز زندگی شادی خواهد داشت و اغلب اگر بصورت گروهی نگهداری شوند با هم در گیر می شوند. همستر کوتوله اجتماعی تر بوده و شاید برای نگهداری آنها بصورت دوتایی (از یک جنس) بهتر باشد.از بقیه جهات نگهداری آنها شبیه به هم می باشد. امروزه به دليل جهش هاي ژنتيكي تعداد رنگ های زیاد و الگوهای متفاوت پوشش مویی همستر طلائي يا سوري در انواع رنگ هاي ديگر از جمله سفيد، سياه، كرم، خاكستري و . . . و با موي صاف يا پشمالو يا دم جارو و . . . يافت ميشود. از نژادهای فوق عمومی ترین همستر جهت نگهداری همستر طلایی است. در طبیعت وحش همستر طلایی دارای پوشش کوتاه، ضخیم و به رنگ قهوه ای مایل به قرمز میباشد. همسترهای اهلی برای اولین بار از یک نر و دو ماده خواهر در سال ١٩٣١ از سوریه به انگلستان منتقل گردید.
موقع انتخاب همستر به رفتار و شرایط آنها بخوبي دقت کنید. از خرید همسترهایی که بی حال و ساکت می باشند اجتناب ورزید و آنها باید زبل، کنجکاو و فعال باشند (البته در ساعت بيداري يعني غروب به بعد). پوشش بدنی باید صاف و چشم ها تمیز باشند. نفس کشیدن حیوان نباید صدادار و با زحمت صورت گيرد. اگر متوجه شدید در درون قفس یکي از همسترها به اسهال یا بیماری تنفسی دچار شده است آن را قرنطينه كنيد زيرا همه همسترها در درون آن قفس در معرض یک بیماری واگیر دار قرار ميگيرند.
2) خانه همستر
سه نوع خانه برای همستر رایج میباشد. قفس های سیمی، قفس پلاستیکی و آکواریوم.
۱- قفس سیمی با میله های افقی با فاصله ۱ تا ۲ سانتي متر برای نگهداری مناسب میباشد زيرا همستر به بالا رفتن علاقه زيادي دارد و از میله ها برای بالا رفتن از دیواره استفاده میکند. از قفس هایی که کف آنها به صورت شبکه ای و سوراخدار است اجتناب کنید چرا پاي او در آنها گير كرده و حیوان در این قفس راحت نيست و تمیز کردن این قفس ها نیز مشکل است.
۲- قفس هاي پلاستيكي كه معمولاٌ با تجهيزات ديگري همراه است. اين قفس ها خارجي بوده و ضمن گران بودن براي شرايط آب و هوائي گرم و خشك ايران مناسب نيستند. لانه هاي پلاستیکی با چندين تونل و محل خواب نیز مناسب میباشند و حیوان میتواند از آن برای ورزش و تفریح استفاده کند ولی ضمن برخورداري از ايراد فوق، تهویه هوا و نظافت آن مشکل است. بعلاوه بسیاری از همسترهای طلائی بزرگتر از آن هستند که در تونلها جاي گیرند ولي برای همسترهای کوتوله مشکلی پیش نخواهد آمد. به این نکته نیز توجه داشته باشید که محل سکونت این حیوان باید آنقدر محکم باشد که در مقابل جویدن مقاومت کند و بعضا لانه های پلاستیکی به راحتی توسط آنها جویده خواهد شد.
۳- نوع رايج تر و ارزانتر قفس همستر در ايران آکواریوم است و تمیز کردن آن نیز راحت است. اما گردش هوا در آن کمتر بوده و همچنين این فرصت را به حیوان نمی دهد که ازدیواره ها بالا رود. یک درپوش نیز برای ممانعت از خروج همستر از آکواریوم و همچنین جلوگیری از دسترسی دیگر حیوانات خانگی به آن نیاز می باشد. "دنياي همستر" اقدام به طراحي انواع جديدي از اين آكواريم ها نموده است كه به تجهيزات مناسب از قبيل چرخ و فلك، سرسره، تونل و نردبان و اتاق بالا مجهز است. دو مدخل جريان هوا در دو طرف پيش بيني شده است.
3) نگهداري از همستر
همستر حیوانی آرام و ساکت است و نگهداری از آن کار سختی نیست. نگهداری از این حیوان مانند سایر حیوانات خانگی باعث شادابی روح و تمدد اعصاب می گردد و سرگرمی مناسبی برای کودکان و سالمندان (برای جلوگیری از افسردگی) است .
برای نگهداری از همستر میتوان از یک قفس یا آکواریوم استفاده کرد. بستر باید ماده جاذب الرطوبه مثل خاک اره، کاه، پوشال کولر، ماسه بادی مخلوط و ... باشد. استفاده از روزنامه و پارچه پشمی بسیار مضر است.
بهتر است آکواریوم دور از جریان مستقیم هوا و در یک دمای ثابت و معتدل (دمای 20- 24 درجه و رطوبت 60-50 درصد) قرار گیرد و همواره یک تکه چوب یا شاخه بریده در آکواریوم باشد زیرا حیوان به وسیله آن دندان های خود را میتراشد.
همستر در طول روز بیشتر میخوابد و اکثراً شب ها فعالیت دارد. اگر در شب دما پایین آید همستر بی هوش شده و و شاید به خواب زمستانی فرو رود. در طول روز هم آکواریوم در جریان مستقیم تابش نور خورشید نباشد زیرا چشمان این حیوان برای نور ساخته نشده است.
قفس همستر باید هفته ای 2 بار بصورت موضعي و 2 هفته يكبار بطور كلي تمیز گردد و غذاهای فاسد نشدنی که حیوان انبار کرده است دوباره سر جایش برگردد چون همستر حیوان تمیز و مرتبی است.
همستر حیوانی است که به تنهایی زندگی آرام و راحتی دارد و نیازی به جفت ندارد و در صورتی که جفت باشند همواره به درگیری و جنگ میپردازند مگر اینکه از نوزادی در کنار هم باشند. هم چنین توصیه می شود در صورت تمایل به نگه داشتن دو همستر در کنار هم از دو همستر هم جنس استفاده شود.
4) بستر سازی
اغلب از تراشه چوب برای پوشاندن کف قفس استفاده میشود ولی باید از تراشه سرو اجتناب نمود. درخت کاج نیز بدلیل امکان ترشح مواد تحریک کننده و معطر مناسب نمیباشد. خرده هاي چوب درخت اشنگ یا دیگر درختان جنگلی برای استفاده در کف قفس بهتر است. ميتوانيد به نجاري محل خود مراجعه و مقداري خرده چوب بگيريد (معمولاٌ رايگان است اما مي توانيد انعام كوچكي به شاگرد نجار بدهيد). خرده هاي چوب را كف قفس بريزيد و لازم است هر دو هفته يكبار عوض شوند. از آنجا که همسترها معمولا از گوشه قفس خود برای دسشوئي استفاده میکنند تمیز کردن آن قسمت بصورت مداوم (چند روز يكبار) به تمیز ماندن محل زندگی آنها کمک میکند. همسترها دوست دارند در زمین تونل حفر کنند بنابراین عمق پوشش کف باید آنقدر باشد که حیوان بتواند درون آن تونل حفر کند (۵ سانتي متر و بيشتر).
لازم است مکان قفس در خانه در محل مناسب انتخاب گردد. معمولاٌ در صورتي كه قفس در بلندي قرار گيرد براي همسترها خوشايندتر است. از آنجا که همسترها شبگرد هستند محل زندگیشان در روز باید ساکت باشد. قفس باید دور از تابش مستقیم آفتاب و منابع گرما بوده و بهتر است حدود نيم متر بالاتر از سطح زمین بر روی تاقچه یا یک میز باشد.
5) لوازم زندگی
یک فضاي بسته به عنوان آشیانه در گوشه ای از قفس برای همستر مطلوب میباشد که میتوان از یک جعبه مقوایی برای اینکار استفاده نمود و هر چند وقت یک بار عوض شود. کف جعبه را میتوانید با چیزی نرم مثل دستمال کاغذی بپوشانید. مواد کف این جعبه باید حدود یک بار در ماه عوض شود. عوض نمودن بيشتر باعث برهم زدن آرامش همستر خواهد شد. بازرسي منظم جعبه و برداشتن مواد غذائی که حیوان ذخیره نموده و در حال فاسد شدن است ميتواند به بهداشت بيشتر قفس كمك كند.
به همستر باید فرصت جویدن و ورزش كردن داده شود. تقریبا تمام همسترها با شوق و ذوق از یک چرخ و فلک مخصوص همستر استقبال میکنند. مقداری تونل و لوله (مثل لوله دستمال توالت) نیز مفيد است. شاخه های تازه درختاني مانند بید و درختهای میوه که برای آنها از سموم ضد آفت استفاه نشده است و جعبه های کوچک مقوائی برای جویدن و بالا رفتن مناسب هستند.
برای آبخوری حیوان نیز میتوان از یک بطری با سری که بتواند حیوان به راحتی از آن آب بخورد استفاده نمود. بدینوسیله آب حیوان تمیز مانده و نمیتواند ظرف آب را سرازیر نماید. همستر نياز كمي به آب دارد و چنانچه در رژيم غذائي او سبزي قرار گيرد كافي ميباشد. آب زياد براي حيوان خطر مرگ دارد. یک ظرف غذای کم عمق از سرامیک یا چینی بهترین انتخاب برای ظرف غذای همستر می باشد تا حیوان نتواند ظرف را برگرداند. تمیز نمودن چنین ظرفی نيز راحت تر است.
6) رژیم غذایی همستر
برای رژیم غذائي همستر ميتوان از غذاهای آماده موجود در بازار استفاده نمود که معمولا بصورت مخلوطی از دانه گیاهان یا بصورت یک جیره غذایی به شکل گلوله های کوچک و یکدست درون بسته بندی آماده می باشد (البته در ايران هنوز غذاي مخصوص همستر بصورت آماده وجود ندارد و از پلت آماده براي پرندگان استفاده ميشود). جیره آماده گلوله ای از نظر مواد غذائی متعادل است اما همستر نمیتواند دانه های مورد علاقه خود را دست چین کند و به همین دلیل این غذا در بعضی مواقع حیوان را دلزده کرده و بعضی از همسترها اصلا آنرا نمی خورند. دانه های مخلوط آماده معمولا از طرف او بهتر پذیرفته می شوند و پایه خوبی برای رژیم همستر می باشد. ولی مواظب باشید از غذایی که تنها شامل دانه گیاهان است اجتناب کنید بلکه غذا باید شامل مواد مختلفی مثل سبزیجات خشک نيز باشد. از این غذای آماده برای حیوان بیش از اندازه نریزید چرا که با این کار حیوان دانه های مورد علاقه اش را دست چین نموده و باقیمانده غذا را نمی خورد. این ایده خوبی است که در هر زمان مقدار کمی غذا بریزیم و اجازه دهیم همستر تقریبا ظرف غذای خود را قبل از اینکه دوباره غذا بریزید خالی کند. علاوه بر این ، به غذای حیوان باید تکه های کوچکی از سبزیجات و میوه های تازه بعنوان مکمل غذایی افزوده شود. همچنین خوب است بعضی مواقع یک غذای سفارشی مثل کرم ، جیرجیرک یا یونجه خشک به همستر داده شود. همچنین بعضی مواقع می توان مقداری ماست تازه یا تکه ای مرغ پخته به حیوان داد. از دادن لوبیای نپخته ، چشم سیب زمینی، سیب زمینی سبز ، گوجه فرنگی ، سیر ، شکلات و هر غذای حاوی شکر و نمک خودداری ورزید.
7) دست آموز کردن و لمس همستر
برقراری ارتباط لازمه نگهداری از هر حیوانی است و بهترین زمان برای برقراری ارتباط هنگام غذا دادن به حیوان است (بهترین زمان برای غذا دادن به همستر صبح زود و یا هنگام غروب است). نخست یک تخمه به او بدهید. ابتدا خجالت میکشد سپس آرام آرام شروع به شکستن میکند. بعد از آن دست را به آرامی وارد آکواریوم کرده و پشت گردنش را لمس کنید و بازی کنید. پس از رضایت حیوان را در دست بگیرید. این کار را حداقل روزی 3 بار انجام دهید زیرا همستر ها به بازی کردن علاقه زیادی دارند.
هیچگاه همستر را از بالا رها نکنید زیرا دست و پایش به راحتی میشکند. هم چنین بیدار کردن همستر و ترساندن آن موجب ناراحتی او میشود و این امکان وجود دارد که همستر دست شما را گاز بگیرد ولی گاز گرفتن معمولا بر اثر اضطراب و ترس او می باشد. چنانچه حیوان را با آرامی و ملایمت همراه با مقداری باج دهی (مثلاٌ دادن مقداري غذاي مورد علاقه موقع و در دست گرفتن) معمولا بر کمرویی و تمایل گزندگی آن غلبه میکنید. همچنین همستری که بدلیل محیط نامناسب زندگی و یا صداهای اضافی تحت فشار قرار دارد اغلب اوقات آشفته بوده و تمایل گاز گرفتن در او بیشتر است. کار کردن بر روی حیوان برای اهلی و دست آموز کردن او را فقط در هنگامیکه حیوان از لانه خود بیرون می آید انجام دهید. بیدار نمودن همستر ميتواند باعث عصبانیت و بدخلقی او گردد.
همستر بخوبي با شما انيس ميشود. ابتدا به همستر اجازه دهید به محیط جدید خو بگیرد. زمانی که آرام به نظر رسید شروع به گذراندن وقت خود در اطراف قفس نمائید و به آرامی با حیوان صحبت نمائید تا به صدای شما عادت نماید. هنگامی که در حضور شما احساس راحتی نمود با دست خود شروع به دادن مقداری غذای خوشمزه (مثل تخمه آفتابگردان- کشمش یا هر خشکبار دیگر) به او نمائید. هنگامیکه غذا را با خوشی از دست شما گرفت شما میتوانید تلاش خود را برای گرفتن اوشروع کنید. اجازه دهید کف دست شما راه برود. زمان برای این پیشرفت متغییر است و مخصوصا به سن حیوان بستگی دارد. همستر شما ممکن است براحتی بپذیرد که شما او را در دست گیرید و یا ممکن است یک ماه یا بیشتر طول بکشد.
8) روش گرفتن همستر
بهترین روش برای گرفتن این است که اورا در کف دست قرار داده و دست دیگر را به آرامی روی پشت آن قرار دهید تا از پریدن به بیرون و آسیب احتمالی جلوگیری کنید. بویژه در ابتدا بهتر است حیوان را بالای دامنتان یا یک سطح نرم نگهداشته تا در صورت پرش یا سقوط آسیب نبیند. به او اجازه دهید تا ازیک دست به دست دیگر خزیده تا بتدریج در دستتان احساس راحتی كند.
۹) چگونه همستری را که اهلی نیست بگیریم؟
اگر می خواهید همستری را که هنوز اهلی نشده بگیرید یک قوطی یا فنجان روبروی حیوان قرار داده سپس حیوان را با ملایمت درون آن برانید و به این وسیله حیوان را انتقال دهید. اغلب همسترها براي حس کنجکاوی درون فنجان خواهند رفت. در صورت لزوم اگر میخواهید همستری را در دست گیرید که احتمال دارد گاز بگیرد میتوانید از دستکش استفاده کنید. البته دقت کنید که دستکش زبر نبوده و حیوان در اثر گرفته شدن با دست دچار اضطراب نگردد.
10) ضد همستر کردن محیط(!)
اگر تصمیم دارید به همستر خود اجازه دهید گاهاٌ از قفس خود خارج شود باید اتاق خود را ضد همستر نمائید. ابتدا مطمئن شوید هیچ چیزی که حیوان بتواند داخل آن شده و شما قادر به بیرون آودن او از آنجا نباشید وجود ندارد (از قبیل زیر تخت یا یک فضا تنگ بین اسباب و اثاثیه خانه). همستر باید در یک فضای کوچک که قابلیت فرار نداشته باشد محدود گردد و گرنه ممکن است برای گرفتنش دچار دردسر شوید. مطمئن شوید کلیه سیم های برق دور از دسترس حیوان هستند. مطمئن شوید هیچ چیز که بتواند به همستر آسیب برساند(از قبیل گیاهان سمی) وجود ندارد. ضمنا هر چیزی را که نمی خواهید همسترتان بجود از دسترسش دور نگاه دارید چون ممكن است پس از مدتي با نرمه هاي تشك و پتوي خود كه جويده شده است موجه شويد. در اينصورت اگر باباي خونه هستيد و خانمتان از اين موضوع بي اطلاع است بهتر است سريعاٌ نسبت به امحاء دسته گلي كه به آب داده ايد اقدام كنيد. lol
11) فرار طولانی
بعضی اوقات بدون اطلاع شما همستر از قفس خود خارج ميشود. البته اين موضوع در مورد قفس هاي آكواريم كمتر اتفاق مي افتد. برای گرفتن حیوان میتوانید بدین گونه عمل نمائید: یک سطل را در گوشه ای که احتمال میدهید حیوان رفت و آمد کند قرار دهید. کف سطل یک ملحفه انداخته سپس درون سطل مقداری غذای مورد علاقه او را بگذارید. یک چوب را برداشته یک سر آن را بر زمین و سر دیگر آنرا بر لبه سطل بگذارید. بدین گونه حیوان برای خوردن غذا از چوب بالا رفته و وقتی درون سطل افتاد دیگر نمیتواند خارج شود. این نیز ایده خوبی است که درب قفس حیوان را باز گذاشته و مقداري غذا درون قفس بگذارید. مراقب قفس باشید تا هنگامیکه حیوان برای تغذیه وارد قفس شد درب قفس را ببندید.
جدول زير خلاصه اي از مشخصات دوره هاي زندگي را نشان مي دهد.
شرح سن / وزن / زمان
سن و وزن در نر بالغ هفتگی ٦- ٨ - ١٢٠- ٨٠ گرم
سن و وزن در ماده بالغ ٤ هفتگی - ١٢٠- ٨٠ گرم
مدت چرخه استروس ٤ روز
تخمک گذاری ١- ٢ ساعت بعد از تاریکی روز اول استروس
جایگزیني جنینی روز ششم از شروع استروس
دوره بارداری ١٥ روز - ١٨
تعداد بچه ها ٤ - ١٢
وزن در هنگام تولد ٢ گرم – ٥
سن از شیر گرفتن ٢١ روزگي
متوسط دوره قابلیت باروری ١٥ماه
12) تولید مثل
جوندگان حیواناتی هستند که تولید مثل راحتی دارند و میتوانند چند نوبت در سال تولید مثل کنند. همستر نیز از این قاعده مستثنا نیست. این حیوان در هر دوره بارداری که حدوداً 2 هفته(۱۵تا ۱۶ روز) طول میکشد بین 5 تا 18 بچه به دنیا می آورد. نوزادان در ابتدای تولد تا چند روز توانایی بینایی و شنوایی ندارند و بدنشان بی مو است. به نوزادان تازه متولد شده تا 2 یا 3 هفته دست نزنید. نوزادان باید تا 1 ماه پیش مادرشان باشند اما پس از 1 ماه میتوانند به طور مستقل زندگی کنند. همستر ها بین 2 تا 4 ماه بالغ میشوند و خود میتوانند تولید مثل کنند. بهتر است در دوران بارداری و پس از آن به همستر باردار غذاهای مقوی داد.
همستر كوتاه ترين دوره بارداري را در ميان تمام پستانداران دارا ميباشد. همانگونه كه قبلاٌ نيز بيان شد دوره بارداري اين حيوان 15 تا 16 روز است. همسترهای ماده در تمامی سال بغیر از هنگام خواب زمستانی فعالیت تولید مثلی دارند. قدرت باروری در فصل زمستان بدلیل میزان تابش نور كمي کاهش مییابد. بیضه نرها در هنگام زمستان جمع میشود . بلوغ جنسی به صورت رفتاری و تهاجمی بیشتر مشاهده میشود. ماده ها شروع به حمله به نرها میکنند. در صورتیکه تمایل به پرورش آنها باشد بایستی نر و ماده های در یک مکان قرار گرفته و تحت مراقبت قرار گیرند. ساعات اولیه تاریکی منجر به جفتگیری و تخمگذاری میگردد. دوره استروس (آمادگي براي بارداري از طرف ماده) 4 روز است. در اين حالت همستر ماده بخوبي نر را پذيرا مي باشد و بصورت ساكن قرار ميگيرد و دم كوچك خود را بسمت بالا ميكشد تا دخول نر به آساني بيشتري ميسر گردد. معمولاٌ حيوان نر با زبان خود ترشحات ماده و نرگي خود را ليس ميزند. اغلب يك دخول موفق به بارداري ممكن است تا چند ساعت نيز بطول انجامد. در هنگام جفتگيري حركت هاي ديگري از قبيل گاز گرفتن گوش ماده و يا كشيدن پوست او از طرف نر اتفاق ميافتد.
شروع استروس بوسیله حضور ترشحات دیده میشود. ٢ روز پس از جفتگیری ترشحات خاکستری- سفید بودار و ترحشات مربوط به بعد از تخمک گذاری مشاهده میشوند. بارداری پس از قطع ترشحات تخمک گذاری در روز ٥ - ٩ صورت میگیرد.
در صورتیکه ماده با سایر ماده ها نگهداری میشود توصیه میگردد ماده باردار را به قفس جداگانه منتقل نمود. حالت کانیبالیسم (بچه خوري) زمانی اتفاق می افتد که اختلالالی در هفته اول پس از زایمان ایجاد گردد. معمولا پس از زایمان استروس ایجاد نمیشود ولی پس از شیر گرفتن بچه ها (3 هفتگي) دوره جدید استروس شروع میشود. درصورتیکه مادر قادر به تغذیه بچه ها نباشد بایستی غذا را به صورت دستی به آنها داد که البته این نوع تغذیه در عمل زیاد موفقیت آمیز نمیباشد.
اطلاعات فیزیولوژیکی همستر نژاد طلایی
طول عمر ٢ - ٣ سال
وزن نر بالغ ٨٥ - ١٤٠ گرم
وزن ماده بالغ ٩٥ - ١٢٠ گرم
تعداد تنفس ٥٤ ( ٣٣ - ١٢٧ ) در دقيقه
تعداد ضربان قلب ٢٨٠ - ٤١٢ در دقيقه
دمای بدن ٢/٣٦ - ٥/٣٧ درجه سانتیگراد
حجم خون ٧٠ - ٧٥
میلی لیتر ازای هر کیلوگرم وزن بدن
حجم سلول خونی ٤٥ %
تعداد گلبول های قرمز خون ١٢ ١٠ * ٥/٧ به ازای هر لیتر
هماتوکریت خون دسی لیتر به ازای هر گرم ٨/١٦
تعداد گلبول های سفید خون ٩ ١٠ * ٦٢/٧ به ازای هر لیتر
نوتروفیل ٩/٢٩ %
لمفوسیت ٥/٧٣ %
مصرف روزانه آب ٣٠ میلی لیتر
مصرف روزانه غذا ١٠- ١٥ گرم
2) خانه همستر
سه نوع خانه برای همستر رایج میباشد. قفس های سیمی، قفس پلاستیکی و آکواریوم.
20نكته كاربردي در نگهداري همستر
1- هيچگاه آب فراوان در اختيار آن قرار ندهيد. اين ميتواند باعث مرگ او گردد.
2- در صورتيكه در جيره غذائي او از سبزي استفاده ميكنيد (مخصوصاٌ در هواي سرد و معتدل) ديگر به آب نيازي ندارد.
3- در ميان سبزيجات به گشنيز بيش از ديگران علاقه دارد. توجه كنيد كه كاهوي زياد ممكن است باعث اسهال شده و خطرناك است.
4- ذرت غذايي ارزان و مناسب است. بهتر است مقداري از آن را كمي بپزيد تا نرم شود و پس از خشك كردن به مرور به او بدهيد. شيريني، نمك، چربي زياد و بعضي از ميوه ها ازجمله گوجه فرنگي در جيره غذايي همستر مضراست.
5- غذاي همستر را تميز كرده و به او بدهيد. هيچگاه از سبزي نشسته و غذاي آلوده استفاده نكنيد. در اينصورت ممكن است آلوده به انگل گردد.
6- يك روز در ميان محتوي انباري خانه همستر را در كف خانه اش پهن كنيد تا از پوسيدگي و فاسد شدن آن جلوگيري شود.
7- غذاي همستر را در نوبت هاي متوالي (حداقل 3 بار در شبانه روز) و بمقدار كم به او بدهيد.
8- چرخ و فلك از بهترين و ضروري ترين تجهيزات در خانه همستر است. بازيگوشي حيوان در واقع يك ورزش و براي سلامتي او بسيار مهم است.
9- تكه هاي مقوا، چوب نرم، كاغذ مچاله و . . . جهت جويدن را فراموش نكنيد. رشد دندانهاي همستر هيچگاه متوقف نميشود.
10-تميز كردن آكواريم بصورت جزيي 2 بار در هفته و بصورت كلي هر 2 ماه يكبار انجام گيرد.
11- چون همستر ادرار خود را در گوشه اي از آكواريم انجام ميدهد نسبت به تعويض خرده چوب مربوط به اين ناحيه (2 بار در هفته) اقدام كنيد. براي اين منظور ميتوانيد يكي از ظروف خالي پنيري را از وسط نصف كنيد تا ابزاري شبيه به بيل مكانيكي بدست آيد و از آن استفاده كنيد.
12-براي گرفتن همستر به آرامي اقدام كنيد تا استرس و ترس براي او ايجاد نشود. همستري كه بترسد ممكن است در دست شما ادرار كند. براي بلند كردن و در دست گرفتن همستري كه با بوي بدن شما آشنا نيست دقت كنيد حركت آرام همراه با نوازش و دست گرفتن در بالاي سر حيوان براي جلوگيري از سقوط آن لازم است. اين موضوع مخصوصاٌ در مورد بچه ها ضرورت بيشتري دارد.
13-براي زايمان همستر باردار حداقل 1 هفته براي خانه سازي لازم است لذا قبل از اين خانه او را مستقل كنيد.
14-ضمن زايمان لازم است شرايط آرامش براي مادر فراهم شود. مكاني بدون سر و صدا و حتي الامكان تاريك مطلوب است. طول مدت زايمان 20 دقيقه تا 1 ساعت طول ميكشد.
15-هيچگاه در روزهاي نزديك به زايمان و چند روز پس از آن به همستر مادر و فرزندان او دست نزنيد.
16-جابجا كردن همستر مادر در روزهاي نزديك به زايمان باعث خونريزي و سقط جنين و مرده زايي و يا بچه خواري خواهد شد.
17-شستشوي همستر پس از مدتي كه با محيط جديد عادت كرد بلامانع است. بدين منظور از آب ولرم ومقدار كمي شامپو بچه استفاده كنيد. مواظب باشيد حيوان زياد نترسد. سپس با حوله نرم و سشوا در فاصله مناسب آنرا خشك كنيد.
18-نور مستقيم آفتاف بمدت طولاني (بيشتر از چند دقيقه) ميتواند براي همستر خطرناك باشد و در صورت استمرار منجر به مرگ آن گردد.
19-همستر نسبت به سرماخوردگي و مخصوصاٌ واگير از انسان حساس است. مواظب باشيد خانه او را گرم نگه داريد.
20-دقت كنيد اگر همستري دعوايي بود آنرا از ديگران جدا كنيد. حمله همستر مادر (پس از زايمان) چنانچه به محدوده همسترهاي ديگر وارد شود بسيار خطرناك و وحشيانه است و چنانچه سريعاٌ خارج نشود ممكن است با دندانهاي خود شكم حيوان مقابل را پاره كند.
20 جاذبه و زيبايي در همستر
1- دست و پاي او شبيه انسانها و داراي انگشت است.
2- در بسياري از مواقع بر روي دو پاي خود مي ايستد و به بيرون نگاه ميكند.
3- خواب سنگيني دارند و بصورت هاي گوناگون و بر روي هم و لابلاي هم مي خوابند.
4- ممكن است در هنگام خواب آنرا به آرامي از محل خود بلند كنيد و بيدار نشود.
5- در دهان خود دو لپ بزرگ دارد. ابتدا غذا را با ولع در داخل آنها جاي ميدهد. سپس آنرا به انباري خود برده و با فشار دستان خود، غذا را از لپ هاي خود خارج ميكند. آنگاه در گوشه اي نشسته و مقداري از آن را با دو دست خود گرفته و ريزريز جويده و ميخورد.
6- تمايل به كندن تونل دارد و لذا در بسياري از مواقع خرده چوبهاي نجاري موجود در كف آكواريم را ميجورد.
7- تخمه آفتابگردان (بصورت خام) را خيلي دوست دارد. آنرا با دو دست خود ميگيرد و بكمك دندان پوست آن را گرفته و مغز آنرا ريزريز جويده و ميخورد.
8- براي تميز كردن خود، با دندان پوست خود را ميجورد. بدين منظور براي بعضي از نواحي بدن كه دسترسي آساني ندارند ابتدا پاي خود را در دهان برده و پس از مرطوب كردن با آب دهان، بسرعت به محل مورد نظر مي مالد. در گاهي موارد نيز بر روي پاهاي خود مينشيند و خود را تميز ميكند.
9- براي سائيدن دندان خود چيزهايي مانند تكه هاي كارتن يا كاغذ يا چوب نرم را كه در آكواريم آن قرار ميگيرد ميجود.
10- همستر از ابتداي شب فعال و بازيگوش شده و مرتب بر روي اسباب بازي هاي خود از قبيل چرخ و فلك، سطح شيبدار، اتاقك فوقاني و . . . حركت ميكند.
11- پس از بيدار شدن از خواب خميازه هاي بلندي دارد. در اين حالت دهان خود را تا حد ممكن (در حدود 150 درجه) باز ميكند و بدن خود را بطور كامل ميكشد.
12- براي توالت كردن به گوشه اي خاص از آكواريم خود رفته و پاي خود را كمي بالا گرفته و ادرار ميكند.
13- براي خانه سازي، دستمال كاغذي يا كاغذ را در دهان خود مرطوب ميكند و بصورت يك گودي مناسب براي خود خانه ميسازد.
14- هنگام ترسيدن بر اثر دعوا يا از بيرون، ابتدا جست و خيز شديدي كرده و سپس همگي با هم بطور ناگهاني روي دو پاي خود يا بصورت خوابيده ساكن مي شوند.
15- جفتگيري همستر در مدت زماني نسبتاٌ طولاني (گاهي موارد تا چندين ساعت) بطول مي انجامد. در اين حالت ماده كاملاٌ ساكن و بي حركت و خمار يا با چشمان بسته در جلو نر قرار گرفته و دمب خود را كاملاٌ سفت و بالا ميگيرد. حيوان نر با ليس زدن به ترشحات ماده و نرگي خودش، عمل جفتگيري را مرتب تكرار ميكند. در اين بين گاهي موارد پوست گردن يا گوش ماده را نيز گاز ميگيرد.
16- چند روز قبل از زايمان، پهلوي ماده داراي برآمدگي كاملاٌ واضحي ميگردد. در اين شرايط لازم است ماده مستقل گردد تا خانه سازي را شروع كند و غذاي كافي را در انباري خود ذخيره نمايد.
17- زايمان ممكن است تا نيم ساعت بطول انجامد. معمولا هر نوزادي كه بدنيا مي آيد با يك جيغ (توسط نوزاد) همراه است. مادر بند ناف را بريده و پس از مقداري تميز كاري، استراحتي كوتاه دارد و به او شير ميدهد. سپس نوزاد بعدي را بدنيا مي آورد. ممكن است تا 12 نوزاد بدنيا بيايند.
18- چشم و گوش بچه ها در ابتداي تولد بسته است و هيچ پشمي بر روي بدن آنها وجود ندارد. پس از گذشت 1 هفته، پشم روي بدن بمرور ظاهر مي شود و شما مي توانيد رنگ بچه ها را تا حدي تشخيص دهيد. بمرورچشم ها و گوش ها به آرامي باز ميشوند و بچه ها بزرگ مي شوند و از سن 2 هفتگي شوخي و كشتي با يكديگر را آغاز ميكنند.
19- بچه ها براي شير خوردن به دو رديف سينه هاي مادر كه بيش از 14 عدد است مي چسبند بطوري كه هنگام جابجايي مادر ممكن است بچه ها از سينه او جدا نشوند.
20- پس از حدود 1 هفته، بچه هائي كه تازه راه رفتن را آموخته اند مرتب از خانه دور ميشوند و مادر آنها را با دهان خود بلند كرده و به خانه باز ميگرداند.
خیلی ممنون از راوی عزیز که این اطلاعات رو از تالار گفتگوی انجمن حمایت از حیوانات جمعآوری کرده.
یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶
کسایی که با یه لبخند روز آدم رو میسازن و اونایی که با یه جمله روز آدمو خراب میکنن!
1- "شقایقی در دیواره پل"
آنها پلی ساختند
برای رسانيدن نيستی
به آنسوی مرزهای خاموشی
به آنسوی درّههای بی فرياد
به آنسوی رودهای سرخ از خون
تو ای روئيده در دیوارۀ سيمانیِ پل،
تو پژواک سرود سرخ عاشق،
شقايق !
تو خود دانی که در مدار تاريخ،
به زير آوردن اين پل، ما را،
شاه بيتِ چامۀ نبرد بودست
تو داغت بر دل ازهجرانِ پاکان
بنگر
به ياد آر
ويران کن
(سامان این شعرو بعد از دیدن شقایقی که تو وبلاگم گذاشتم نوشته)
مشهد 86/3/11
2- دیروز پیرزنی بالای 85 سال رو دیدم که با پشت خمیده و عصا و موهای یکدست سفید و قشنگی که بیشترش از زیر روسری کوچکش زده بود بیرون، داشت خیلی آهسته از سربالایی کوه میرفت بالا. تنهای تنها. دوسهقدم مونده که بهش برسم هنوز شک داشتم بهش سلام کنم یا نه. من که نمیشناختمش و او هم سرش دولا بود و با هر عصایی که میزد با دقت زیر پاشو نگاه میکرد، منو نمیدید.
اما نتونستم سلام نکنم. تلاشش برام خیلی جالب بود. سلام کردم. اونم با صدای بلند. وایساد. با تأنی عصاشو به زمین تکیه داد. سرشو آورد بالا. لبخندی پهنای صورتشو پوشوند.
- سلام دخترم
- خسته نباشید مادر. اینهمه راه اومدین بالا؟
لبخندش بزرگتر شد. چشمهاشم از زیر عینک میخندیدن.
- چکنم عزیزم! همین ازم برمیاد.
- آفرین! خیلی عالیه.
از ته دل خندید. خداحافظی کردیم.
و من خوشحال شدم ازینکه وایسادم باهاش حرف زدم. هم اون پر از انرژی شد و هم من!
3- رفته بودم بانک هر چی پول داشتم بگیرم. کارمند بانک توصیه کرد:ده تومن بذار بمونه تا حساب بسته نشه. گفتم باشه. در حال نوشتن دفترچه پرسید: وام میخواهی؟! تعجب کردم. ولی مخفیش کردم(تعجبمو میگم)
سوال کردم: چقدر؟ گفت: بین یک تا دومیلیون.
اصلا به گرفتن وام فکر نکرده بودم.
گفتم چه عجب! تا حالا ندیده بودم خود بانک پیشنهاد وام بده. وام ِچی هست؟ گفت وام خرید وسائل.
فکری کردم گفتم مثلا برای خرید ماشین ظرفشویی میده( یه دفه به فکرم رسیده بود که توی این سالها چقدر از ظرفشستن بدم میومده) گفت فقط وسائل ایرانی. گفتم پس نه. تصمیم به خرید چیزی ندارم.
گفت بابا، همه میرن از مغازهها صورت حساب صوری میگیرن. تو هم یکیش. و به شوخی اضافه کرد. مو از خرس غنیمته و به رئیس بانک اشاره کرد.
این خانم حدود شش ماهه که رئیس شده. من قبلا پشت میز معاون که اونطرف سالن بود میدیدمش.. قبلا رئیس بانک مرد توپول موپولی بود که خیلی خوش اخلاق بود. همیشه برای کمک به مردم و دیگر کارمندا پیشقدم بود. بارها شده بود که وقتی سر صندوقدار شلوغ بود میومد بهش کمک میکرد و همیشه هم میخندید. خلاصه کلی همهمون باهاش رفیق بودیم.
این خانم هم که از حیث توپول موپولی دست کمی از رئیس قبلی نداره به نظرم میاد اونموقعها معاون بود و از دور باهاش سلام علیک داشتم. و حالا پشت میز رئیس نشسته که نزدیک در ورودیه. هر وقت وارد بانک میشم به عادت همیشه سلام علیک گرمی هم با این خانم میکنم.
با تردید به کارمند بانک گفتم. حالا باید چکار کنم؟ گفت هیچی برید پیش خانم رئیس بانک و فرم مخصوصو ازش بگیرید. هر روز به خیلیها وام میده.( این وامها همچین بیخود و بیدلیل هم نیست. اونقدر مردم پولشونو از بانکهای دولتی درآوردن و گذاشتن بانکهای خصوصی که فکر کردن باید راهی پیدا کنن برای جلوگیری از فرار مشتری)
خانم رئیس از جای خودش بلند شده بود و روی مبل راحتی لم داده بود. در واقع ولو شده بود. رفتم جلو طبق معمول با خوشرویی سلام کردم.
گفتم برای وام خدمت رسیدم و اگه میشه فرم مخصوصشو بهم بدید. با اخم نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت آهان... این چند وقته اینجوری گرم بهم سلام میکنی برای اینه؟
من شوکه شده بودم. تا بهحال به وام از این بانک فکر نکرده بودم. حتی هیچوقت به رئیس قبلی که اینقدر باهام خوب بود رو ننداخته بودم. اینم اگه کارمندش نمیگفت امکان نداشت برم همچین تقاضایی بکنم.
پیش خودم گفتم حالا اسم کارمندش رو بیارم شاید برای اون بد بشه.
با دلخوری گفتم یعنی من سهساله نقشه کشیدم به شما سلام کنم که بهم چندر غاز وام بدید؟
گفت کدوم سهسال من تازه شش ماهه اومدم اینجا. گفتم مگه شما معاون نبودید و اونجا نمینشستید.
(خواستم بگم به همین چاقی، همین مانتو و مقنعه، همین رنگ مو که از زیر مقنعه بیرونه و همین صورت گنده و همین مدل عینک و همین دهن گشاد و دندونای جلو اومده ولی نگفتم)
با تمسخر گفت نمیدونم چرا هر کی از من وام میخواد قیافهم براش آشناست.
و روشو با نفرت کرد اونطرف.
گفتم ببخشید انگار اشتباه شده. خداحافظی نکرده از در بانک اومدم بیرون. (نمیشد درو بکوبم. چون ازون درای اتوماتیک داشت)
توی راه بغض گلومو گرفته بود و اشک تو چشام جمع بود. اونقدر از دستش عصبانی بودم و اونقدر تأثیر منفی روم گذاشته بود که تا شب عصبانی بودم.
خیلی احساس نفرت میکردم به خانمه. که چرا تو مملکت ما هر کی به یه قدرتی میرسه به خودش اجازه میده اینجوری دیگرانو تحقیر کنه.
تنها چیزی که فکرش دلم رو خنک میکرد این بود که یاد دو تا از همسایههای مامانم افتادم که هر دو رئیسبانک بودن. هر چی موقع ریاست کبکبه دبدبه داشتن موقع بازنشستگی کرک و پرشون ریخت و با حقوق دویستهزار تومن با بدبختی و خسیسی روزگار میگذروندن.
البته بعدا خودم از فکر اون روزم خندهم میگیره. خوب همهی ما یه روزی بازنشسته میشیم و تو این مملکت آیندهی همهمون همینه!
چند روز بعد زن همسایه رو تو حیاط اتفاقی دیدم. با خوشحالی گفت راستی بدو برو از بانک فلان وام بگیر. من چند روزه گرفتم. گفتم اصلا حوصلهی این بانکیها رو ندارم. و بعد شمهای از رفتار خانم رئیس گفتم.
گفت ولش کن بابا. دوست داره به پاش بیفتی تو هم خرش کن. من اونقدر لیلیبه لالاش گذاشتم و نازشو کشیدم که دو میلیون به من وام داد.
پرسیدم برای خرید وسائل؟ گفت چه خرید وسائلی دلت خوشه. اونم جنس ایرانی که به لعنت خدا نمیارزه. به فروشگاه سر خیابون دو هزار تومن دادم یه فیش قیمت داد برای یخچال و فریزر و گاز و لباسشویی ایرانی. در صورتیکه خودم بهترین نوع خارجیشو دارم.
گفتم برای ضامن چیکار کردی( میدونستم شوهر نداره) با ذوق گفت دادم به شرکت سر خیابون تو سر برگ برام نوشتم که فلانی اینجا کار میکنه و ماهی 400 هزار تومن حقوق میگیره. کی به کیه؟
و قهقههی پیروزی سر داد...
اما من هر چی فکرشو میکنم میبینم نمیتونم اینجوری باشم.
تازه همهش به فکر اینم که یهجوری حال این خانم رئیس بانکو بگیرم...
4- دیروز تو تلویزیون از قول پیغمبر گفت که هر که دست به سر یتیم بکشه به اندازهی موهایی که از زیر دستش رد بشه صله و پاداش عظیم نصیبش میشه. حالا اگه یتیمی کچل بود تکلیف چیه؟
5- خیلی وقت پیش کتاب "سهم من" پرینوش صنیعی" رو خوندم.( انتشارات روزبهان- 525 صفحه)
اولش فکر کردم ازین داستانهای زرده. اما خوب بود. بعدا هم از کسی شنیدم که پرینوش صنیعی کارش در اصل تحقیقه.
سهم من، زندگی واقعی زنیه که از بچگی از قم اومده تهران. عاشق پسری میشه. اما چون خانوادهش مذهبیین زندانیش میکنن و حتی نمیذارن بره مدرسه. بعد خانوادهی یه پسر مبارز کمونیست میان خواستگاریش تا پسرشونو سربهراه کنن. اما پسره تقریبا همهی عمرش تو جلسات و مبارزهی سیاسی میگذره.
بعد از بهدنیا آوردن سهبچه شوهرشو از دست میده. با مشقت زیاد بزرگشون میکنه و هر کدومو سرو سامون میده ... و همچنان در قلبش عشق اولشو دوست داشته.
وقتی 53 سالش میشه و بچههاش هر کدوم پی زندگی خودش رفته. با کمک دوستش دوباره عشق اولشو پیدا میکنه. او هم از خارج اومده و داره از همسرش طلاق میگیره. زن نیرویی جدید میگیره. به خودش میرسه. خوشگلتر و خوشلباستر میشه. فکر میکنه دوران سختیش داره به سر میاد.
اما بچهها که خیلی هم دوستش داشتن یکی یکی پیداشون میشه و کار مادرشون رو تقبیح میکنن.
مادرشون چند روز مقاومت میکنه و بعد به خاطر بچهها عشقشو ول میکنه...
6- کتاب مصاحبهی هما سرشار با "شعبان جعفری" رو هم خوندم!(نشر البرز- 620 صفحه)
اینم برام خیلی جالب بود. آدم میتونه از خیلی مسائلی که به نظرش خیلی نفرتانگیز هم میان درسهایی بگیره. امثال شعبان جعفریها هم که در هر دوران زیادن.
7- فیلم " نقاب" رو هم رفتم. پا مو از کوچهی خودمون بیرون نگذاشته بودم که یهو سیبا سر رسید.
گفت منم میام. طبق معمول خواست بین راه منو پشیمون کنه بخصوص که راجع به فیلم هیچی نمیدونستم و فقط با تلفن زدن به دو سینمای شهر فهمیدم وقتم الان برای دیدن فیلم نقاب میرسه. نه میدونستم کارگردانش کیه و نه هنرپیشههاش.
هر چی گفت حیف این هوای بهاری و قشنگ نیست که به جای قدم زدن تو پارک بریم یه جای تاریک اونم فیلم ایرانی ببینیم؟ گفتم الا و بالله من میخوام برم سینما میای بیا و گرنه برو خونه استراحت کن:)
( گفتم اگه بداخلاقی نکنم باز پشیمونم میکنه.)
سر در سینما هم هیچ چیز جالبی رو نشون نمیداد. فقط عکس امین حیایی و پارسا پیروزفر و یه دختری که نقاب داشت که دیدم نوشته سارا خویینیها.
ولی فیلمش بد نبود. در دوبی میگذشت. داستان دو دوست... که امینحیایی اول یه دختر پولدارو تور میزد و بعد از ازدواج خیلی بداخلاقی میکرد و دوستش که خوشتیپ بود - با بازی پارسا پیروزفر- کمکم خودشو به دختر نزدیک میکرد و بهش خیلی مهربونی و محبت میکرد.
از قبل هم با امین حیایی شرط میکرد که در طی چند روز میتونه مقاومت زنشو بشکنه. بعد روزی که پارسا میکشوندش به خونهی خودش. امینحیایی مینشست پشت دوربین و ماجراها رو ضبط میکرد و بعد مثلا فیلم به دستش میرسید و از خانوادهی دختر کلی پول تلکه میکرد که ازش شکایت نکنه( آخه خیانت سنگسار داره) از این راه هم در دوبی یه رستوران خریده بودن ولی یه دختر به تورشون میخوره که....
با اینکه داستان کلی عیب و ایراد داشت اما چون من فکر میکردم یه فیلم خیلی بدو قراره ببینم خوشم اومد.
پس نتیجه میگیریم که وقتی میخواهیم بریم سینما فکر کنیم حتما فیلمه خیلی بده تا یه چیزای خوبو توش کشف کنیم!
8- بازی تأثیرگذارها که تو وبلاگستان شروع شد گفتم ددم وای... تا حالا بلاگرها کم چاپلوسی آدم گندههایی رو میکردن که خودشونو با هزار من سریش بهشون وصل میکردن، دیگه تو این بازی چهها کنن!! اومد چیز بنویسم که دیدم ملاحسنی خوب حق مطلب رو ادا کرده.
9- "چ بر وزن چنار" نوشتهی پر احساس شیدا محمدی در مورد وقایع اخیر ایران
10- طنز نوشتههای میس زالزالک در کافه زمانه
الف- یک زلزله هشت ریشتری با مانتو قرمز
ب- قلیون اجباری در ارتفاعات شمرون
ج- غش کردن و پیچیدگیهای جغرافیای سیاسی
11- احمد باطبی: چطور سی سالم شد...
12- راستی یه سوال: با این کارت تلفنها میشه به افعانستان هم زنگ زد؟ اینو یه افغانی که برای هر دقیقه باید بیشتر از 200 تومن به مرکز تلفن میداد ازم پرسید و من نمیدونستم. اگه نظرخواهی بسته بود(گاهی از دست یه حزباللهی ناجور که با اسامی مختلف دائم مشغول سم پاشی و دعوا درستکنیه میبندمش) لطفا برام ایمیل بزنید. ممنون
http://z8un.com/archives/2007_06.html#001962
آنها پلی ساختند
برای رسانيدن نيستی
به آنسوی مرزهای خاموشی
به آنسوی درّههای بی فرياد
به آنسوی رودهای سرخ از خون
تو ای روئيده در دیوارۀ سيمانیِ پل،
تو پژواک سرود سرخ عاشق،
شقايق !
تو خود دانی که در مدار تاريخ،
به زير آوردن اين پل، ما را،
شاه بيتِ چامۀ نبرد بودست
تو داغت بر دل ازهجرانِ پاکان
بنگر
به ياد آر
ويران کن
(سامان این شعرو بعد از دیدن شقایقی که تو وبلاگم گذاشتم نوشته)
مشهد 86/3/11
2- دیروز پیرزنی بالای 85 سال رو دیدم که با پشت خمیده و عصا و موهای یکدست سفید و قشنگی که بیشترش از زیر روسری کوچکش زده بود بیرون، داشت خیلی آهسته از سربالایی کوه میرفت بالا. تنهای تنها. دوسهقدم مونده که بهش برسم هنوز شک داشتم بهش سلام کنم یا نه. من که نمیشناختمش و او هم سرش دولا بود و با هر عصایی که میزد با دقت زیر پاشو نگاه میکرد، منو نمیدید.
اما نتونستم سلام نکنم. تلاشش برام خیلی جالب بود. سلام کردم. اونم با صدای بلند. وایساد. با تأنی عصاشو به زمین تکیه داد. سرشو آورد بالا. لبخندی پهنای صورتشو پوشوند.
- سلام دخترم
- خسته نباشید مادر. اینهمه راه اومدین بالا؟
لبخندش بزرگتر شد. چشمهاشم از زیر عینک میخندیدن.
- چکنم عزیزم! همین ازم برمیاد.
- آفرین! خیلی عالیه.
از ته دل خندید. خداحافظی کردیم.
و من خوشحال شدم ازینکه وایسادم باهاش حرف زدم. هم اون پر از انرژی شد و هم من!
3- رفته بودم بانک هر چی پول داشتم بگیرم. کارمند بانک توصیه کرد:ده تومن بذار بمونه تا حساب بسته نشه. گفتم باشه. در حال نوشتن دفترچه پرسید: وام میخواهی؟! تعجب کردم. ولی مخفیش کردم(تعجبمو میگم)
سوال کردم: چقدر؟ گفت: بین یک تا دومیلیون.
اصلا به گرفتن وام فکر نکرده بودم.
گفتم چه عجب! تا حالا ندیده بودم خود بانک پیشنهاد وام بده. وام ِچی هست؟ گفت وام خرید وسائل.
فکری کردم گفتم مثلا برای خرید ماشین ظرفشویی میده( یه دفه به فکرم رسیده بود که توی این سالها چقدر از ظرفشستن بدم میومده) گفت فقط وسائل ایرانی. گفتم پس نه. تصمیم به خرید چیزی ندارم.
گفت بابا، همه میرن از مغازهها صورت حساب صوری میگیرن. تو هم یکیش. و به شوخی اضافه کرد. مو از خرس غنیمته و به رئیس بانک اشاره کرد.
این خانم حدود شش ماهه که رئیس شده. من قبلا پشت میز معاون که اونطرف سالن بود میدیدمش.. قبلا رئیس بانک مرد توپول موپولی بود که خیلی خوش اخلاق بود. همیشه برای کمک به مردم و دیگر کارمندا پیشقدم بود. بارها شده بود که وقتی سر صندوقدار شلوغ بود میومد بهش کمک میکرد و همیشه هم میخندید. خلاصه کلی همهمون باهاش رفیق بودیم.
این خانم هم که از حیث توپول موپولی دست کمی از رئیس قبلی نداره به نظرم میاد اونموقعها معاون بود و از دور باهاش سلام علیک داشتم. و حالا پشت میز رئیس نشسته که نزدیک در ورودیه. هر وقت وارد بانک میشم به عادت همیشه سلام علیک گرمی هم با این خانم میکنم.
با تردید به کارمند بانک گفتم. حالا باید چکار کنم؟ گفت هیچی برید پیش خانم رئیس بانک و فرم مخصوصو ازش بگیرید. هر روز به خیلیها وام میده.( این وامها همچین بیخود و بیدلیل هم نیست. اونقدر مردم پولشونو از بانکهای دولتی درآوردن و گذاشتن بانکهای خصوصی که فکر کردن باید راهی پیدا کنن برای جلوگیری از فرار مشتری)
خانم رئیس از جای خودش بلند شده بود و روی مبل راحتی لم داده بود. در واقع ولو شده بود. رفتم جلو طبق معمول با خوشرویی سلام کردم.
گفتم برای وام خدمت رسیدم و اگه میشه فرم مخصوصشو بهم بدید. با اخم نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت آهان... این چند وقته اینجوری گرم بهم سلام میکنی برای اینه؟
من شوکه شده بودم. تا بهحال به وام از این بانک فکر نکرده بودم. حتی هیچوقت به رئیس قبلی که اینقدر باهام خوب بود رو ننداخته بودم. اینم اگه کارمندش نمیگفت امکان نداشت برم همچین تقاضایی بکنم.
پیش خودم گفتم حالا اسم کارمندش رو بیارم شاید برای اون بد بشه.
با دلخوری گفتم یعنی من سهساله نقشه کشیدم به شما سلام کنم که بهم چندر غاز وام بدید؟
گفت کدوم سهسال من تازه شش ماهه اومدم اینجا. گفتم مگه شما معاون نبودید و اونجا نمینشستید.
(خواستم بگم به همین چاقی، همین مانتو و مقنعه، همین رنگ مو که از زیر مقنعه بیرونه و همین صورت گنده و همین مدل عینک و همین دهن گشاد و دندونای جلو اومده ولی نگفتم)
با تمسخر گفت نمیدونم چرا هر کی از من وام میخواد قیافهم براش آشناست.
و روشو با نفرت کرد اونطرف.
گفتم ببخشید انگار اشتباه شده. خداحافظی نکرده از در بانک اومدم بیرون. (نمیشد درو بکوبم. چون ازون درای اتوماتیک داشت)
توی راه بغض گلومو گرفته بود و اشک تو چشام جمع بود. اونقدر از دستش عصبانی بودم و اونقدر تأثیر منفی روم گذاشته بود که تا شب عصبانی بودم.
خیلی احساس نفرت میکردم به خانمه. که چرا تو مملکت ما هر کی به یه قدرتی میرسه به خودش اجازه میده اینجوری دیگرانو تحقیر کنه.
تنها چیزی که فکرش دلم رو خنک میکرد این بود که یاد دو تا از همسایههای مامانم افتادم که هر دو رئیسبانک بودن. هر چی موقع ریاست کبکبه دبدبه داشتن موقع بازنشستگی کرک و پرشون ریخت و با حقوق دویستهزار تومن با بدبختی و خسیسی روزگار میگذروندن.
البته بعدا خودم از فکر اون روزم خندهم میگیره. خوب همهی ما یه روزی بازنشسته میشیم و تو این مملکت آیندهی همهمون همینه!
چند روز بعد زن همسایه رو تو حیاط اتفاقی دیدم. با خوشحالی گفت راستی بدو برو از بانک فلان وام بگیر. من چند روزه گرفتم. گفتم اصلا حوصلهی این بانکیها رو ندارم. و بعد شمهای از رفتار خانم رئیس گفتم.
گفت ولش کن بابا. دوست داره به پاش بیفتی تو هم خرش کن. من اونقدر لیلیبه لالاش گذاشتم و نازشو کشیدم که دو میلیون به من وام داد.
پرسیدم برای خرید وسائل؟ گفت چه خرید وسائلی دلت خوشه. اونم جنس ایرانی که به لعنت خدا نمیارزه. به فروشگاه سر خیابون دو هزار تومن دادم یه فیش قیمت داد برای یخچال و فریزر و گاز و لباسشویی ایرانی. در صورتیکه خودم بهترین نوع خارجیشو دارم.
گفتم برای ضامن چیکار کردی( میدونستم شوهر نداره) با ذوق گفت دادم به شرکت سر خیابون تو سر برگ برام نوشتم که فلانی اینجا کار میکنه و ماهی 400 هزار تومن حقوق میگیره. کی به کیه؟
و قهقههی پیروزی سر داد...
اما من هر چی فکرشو میکنم میبینم نمیتونم اینجوری باشم.
تازه همهش به فکر اینم که یهجوری حال این خانم رئیس بانکو بگیرم...
4- دیروز تو تلویزیون از قول پیغمبر گفت که هر که دست به سر یتیم بکشه به اندازهی موهایی که از زیر دستش رد بشه صله و پاداش عظیم نصیبش میشه. حالا اگه یتیمی کچل بود تکلیف چیه؟
5- خیلی وقت پیش کتاب "سهم من" پرینوش صنیعی" رو خوندم.( انتشارات روزبهان- 525 صفحه)
اولش فکر کردم ازین داستانهای زرده. اما خوب بود. بعدا هم از کسی شنیدم که پرینوش صنیعی کارش در اصل تحقیقه.
سهم من، زندگی واقعی زنیه که از بچگی از قم اومده تهران. عاشق پسری میشه. اما چون خانوادهش مذهبیین زندانیش میکنن و حتی نمیذارن بره مدرسه. بعد خانوادهی یه پسر مبارز کمونیست میان خواستگاریش تا پسرشونو سربهراه کنن. اما پسره تقریبا همهی عمرش تو جلسات و مبارزهی سیاسی میگذره.
بعد از بهدنیا آوردن سهبچه شوهرشو از دست میده. با مشقت زیاد بزرگشون میکنه و هر کدومو سرو سامون میده ... و همچنان در قلبش عشق اولشو دوست داشته.
وقتی 53 سالش میشه و بچههاش هر کدوم پی زندگی خودش رفته. با کمک دوستش دوباره عشق اولشو پیدا میکنه. او هم از خارج اومده و داره از همسرش طلاق میگیره. زن نیرویی جدید میگیره. به خودش میرسه. خوشگلتر و خوشلباستر میشه. فکر میکنه دوران سختیش داره به سر میاد.
اما بچهها که خیلی هم دوستش داشتن یکی یکی پیداشون میشه و کار مادرشون رو تقبیح میکنن.
مادرشون چند روز مقاومت میکنه و بعد به خاطر بچهها عشقشو ول میکنه...
6- کتاب مصاحبهی هما سرشار با "شعبان جعفری" رو هم خوندم!(نشر البرز- 620 صفحه)
اینم برام خیلی جالب بود. آدم میتونه از خیلی مسائلی که به نظرش خیلی نفرتانگیز هم میان درسهایی بگیره. امثال شعبان جعفریها هم که در هر دوران زیادن.
7- فیلم " نقاب" رو هم رفتم. پا مو از کوچهی خودمون بیرون نگذاشته بودم که یهو سیبا سر رسید.
گفت منم میام. طبق معمول خواست بین راه منو پشیمون کنه بخصوص که راجع به فیلم هیچی نمیدونستم و فقط با تلفن زدن به دو سینمای شهر فهمیدم وقتم الان برای دیدن فیلم نقاب میرسه. نه میدونستم کارگردانش کیه و نه هنرپیشههاش.
هر چی گفت حیف این هوای بهاری و قشنگ نیست که به جای قدم زدن تو پارک بریم یه جای تاریک اونم فیلم ایرانی ببینیم؟ گفتم الا و بالله من میخوام برم سینما میای بیا و گرنه برو خونه استراحت کن:)
( گفتم اگه بداخلاقی نکنم باز پشیمونم میکنه.)
سر در سینما هم هیچ چیز جالبی رو نشون نمیداد. فقط عکس امین حیایی و پارسا پیروزفر و یه دختری که نقاب داشت که دیدم نوشته سارا خویینیها.
ولی فیلمش بد نبود. در دوبی میگذشت. داستان دو دوست... که امینحیایی اول یه دختر پولدارو تور میزد و بعد از ازدواج خیلی بداخلاقی میکرد و دوستش که خوشتیپ بود - با بازی پارسا پیروزفر- کمکم خودشو به دختر نزدیک میکرد و بهش خیلی مهربونی و محبت میکرد.
از قبل هم با امین حیایی شرط میکرد که در طی چند روز میتونه مقاومت زنشو بشکنه. بعد روزی که پارسا میکشوندش به خونهی خودش. امینحیایی مینشست پشت دوربین و ماجراها رو ضبط میکرد و بعد مثلا فیلم به دستش میرسید و از خانوادهی دختر کلی پول تلکه میکرد که ازش شکایت نکنه( آخه خیانت سنگسار داره) از این راه هم در دوبی یه رستوران خریده بودن ولی یه دختر به تورشون میخوره که....
با اینکه داستان کلی عیب و ایراد داشت اما چون من فکر میکردم یه فیلم خیلی بدو قراره ببینم خوشم اومد.
پس نتیجه میگیریم که وقتی میخواهیم بریم سینما فکر کنیم حتما فیلمه خیلی بده تا یه چیزای خوبو توش کشف کنیم!
8- بازی تأثیرگذارها که تو وبلاگستان شروع شد گفتم ددم وای... تا حالا بلاگرها کم چاپلوسی آدم گندههایی رو میکردن که خودشونو با هزار من سریش بهشون وصل میکردن، دیگه تو این بازی چهها کنن!! اومد چیز بنویسم که دیدم ملاحسنی خوب حق مطلب رو ادا کرده.
9- "چ بر وزن چنار" نوشتهی پر احساس شیدا محمدی در مورد وقایع اخیر ایران
10- طنز نوشتههای میس زالزالک در کافه زمانه
الف- یک زلزله هشت ریشتری با مانتو قرمز
ب- قلیون اجباری در ارتفاعات شمرون
ج- غش کردن و پیچیدگیهای جغرافیای سیاسی
11- احمد باطبی: چطور سی سالم شد...
12- راستی یه سوال: با این کارت تلفنها میشه به افعانستان هم زنگ زد؟ اینو یه افغانی که برای هر دقیقه باید بیشتر از 200 تومن به مرکز تلفن میداد ازم پرسید و من نمیدونستم. اگه نظرخواهی بسته بود(گاهی از دست یه حزباللهی ناجور که با اسامی مختلف دائم مشغول سم پاشی و دعوا درستکنیه میبندمش) لطفا برام ایمیل بزنید. ممنون
http://z8un.com/archives/2007_06.html#001962
چهارشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۶
خانومفاطمه!
1- دیشب در برنامهی شبشیشهای علی دایی رو آورده بودن. طبق معمول من از نصفههاش دیدم.(یه بار نشد عین آدم یه برنامهرو از اول تا آخرش ببینم)
از علی دایی خوشم میاد، اما دوسه جملهی دیشبش خوب حالمو جا آورد!
الف- من همیشه قبل از بازی به خانومفاطمه( با علامت سکون روی حرف میم ِ خانوم) متوسل میشم و خود خانوم نگهدارمه!
ب- روزهای عاشورا و 21 ماه رمضون در مسجد اردبیلیهای گلوبندک خرج میدم و همون سه چهار هزار نفری که لطف میکنن و میان( تو صف غذا) دعاشون همیشه پشت سرمه!
ج- یه بار بعد از بازی سربند- با نام ائمه- بینمون پخش کردن که ببندیم روی پیشونیم. باور نمیکنید اما سربند "یازهرا" افتاد به من!(همونطور که دوبندهی "یا ابوالفضل" همیشه میافته به حسین رضازاده)
2- همچنین من دیشب به این افتخار نائل اومدم که لحظهی گذار یک روز معمولی رو به یک روز عزاداری رو با چشمای خودم ببینم.
جلوی تلویزیون نشسته بودم به خشتک دوزی(آقا، چرا همیشه خشتک شلوار آقایون زودتر از جاهای دیگهش میشکافه؟) کانال 5 داشت سریال"سلام" رو نشون میداد. با اینکه یه سریال روتینه که هر روز ساعت 7 پخش میشه اما الحق بد در نیومده(حداقل این چند قسمتیش رو که من دیدم). ظاهرا این چند وقت مصادف شده با وقت اذان. اونم چه اذانی. نه مثل قبل دوسه دقیقه اذان بگن و خلاص. بلکه دعای قبل از اذان، دعای بعد از اذان، جملههای قصار ائمه و پیغمبرهای اولوالعزم، و آخرش خود نماز یکی از بزرگان مملکتو نشون میدن مثلا کل نماز خوندن خامنهای با تموم مخلفاتش!
خلاصه که نیمهی اول فیلم سلام با آهنگ شاد گذشت و بعد از اذان نیمهی دومش در غم. به جای آهنگ تیتراژ پایانیش هم قرآن گذاشتن.
بعدش شهادت فاطمهی زهرا را تسلیت گفتن و روی صفحه تلویزیون تعداد روزهای شهادت فاطمه که دو تا روایت هست و روزهای زندگیش بعد از مرگ پدرش که چهار روایت هست و محل دفنش که سه روایت هست.
دیگه چیزی که روایتهای ازدواج شوهرش بعد از مرگش رو نگفت. من جایی خوندم که شوهرش بعد از مرگش 14 زن گرفت و جایی دیگر 16 تا و یه جا دیگه 18 تا و همینجور برو بابا(البته فقط عدد زوج که خوشیمنه)
3- وبلاگ این آقای سیدکاظم مولایی، ذوبشده در ولایت آقا خیلی بامزهست.
من پس از دیدن عکس افقیشدهش که در دیدار با آقا اتفاق افتاده اونقدر خندیدم که نزدیک بود از رو صندلی بیفتم:)
4- از تموم کسایی که کمک میکنن که از سد فیلتر بگذرم و یا مطالبمو در وبلاگ میگذارن خیلی ممنونم.
بخصوص از
داریوشآقای گل ، غزل دوستداشتنی( با آنتیفیلترهای آپدیتشدهشون)، امید عزیز( که مدت زیادی مطالبمو در بلاگفا میگذاشت) و شیوا جان در بلاگ اسپات...
و حالا ولگرد نازنین که زحمت پست کردن در زیتون دات کام به گردنش افتاده.
اگر شما رو نداشتم چیکار میکردم...
از علی دایی خوشم میاد، اما دوسه جملهی دیشبش خوب حالمو جا آورد!
الف- من همیشه قبل از بازی به خانومفاطمه( با علامت سکون روی حرف میم ِ خانوم) متوسل میشم و خود خانوم نگهدارمه!
ب- روزهای عاشورا و 21 ماه رمضون در مسجد اردبیلیهای گلوبندک خرج میدم و همون سه چهار هزار نفری که لطف میکنن و میان( تو صف غذا) دعاشون همیشه پشت سرمه!
ج- یه بار بعد از بازی سربند- با نام ائمه- بینمون پخش کردن که ببندیم روی پیشونیم. باور نمیکنید اما سربند "یازهرا" افتاد به من!(همونطور که دوبندهی "یا ابوالفضل" همیشه میافته به حسین رضازاده)
2- همچنین من دیشب به این افتخار نائل اومدم که لحظهی گذار یک روز معمولی رو به یک روز عزاداری رو با چشمای خودم ببینم.
جلوی تلویزیون نشسته بودم به خشتک دوزی(آقا، چرا همیشه خشتک شلوار آقایون زودتر از جاهای دیگهش میشکافه؟) کانال 5 داشت سریال"سلام" رو نشون میداد. با اینکه یه سریال روتینه که هر روز ساعت 7 پخش میشه اما الحق بد در نیومده(حداقل این چند قسمتیش رو که من دیدم). ظاهرا این چند وقت مصادف شده با وقت اذان. اونم چه اذانی. نه مثل قبل دوسه دقیقه اذان بگن و خلاص. بلکه دعای قبل از اذان، دعای بعد از اذان، جملههای قصار ائمه و پیغمبرهای اولوالعزم، و آخرش خود نماز یکی از بزرگان مملکتو نشون میدن مثلا کل نماز خوندن خامنهای با تموم مخلفاتش!
خلاصه که نیمهی اول فیلم سلام با آهنگ شاد گذشت و بعد از اذان نیمهی دومش در غم. به جای آهنگ تیتراژ پایانیش هم قرآن گذاشتن.
بعدش شهادت فاطمهی زهرا را تسلیت گفتن و روی صفحه تلویزیون تعداد روزهای شهادت فاطمه که دو تا روایت هست و روزهای زندگیش بعد از مرگ پدرش که چهار روایت هست و محل دفنش که سه روایت هست.
دیگه چیزی که روایتهای ازدواج شوهرش بعد از مرگش رو نگفت. من جایی خوندم که شوهرش بعد از مرگش 14 زن گرفت و جایی دیگر 16 تا و یه جا دیگه 18 تا و همینجور برو بابا(البته فقط عدد زوج که خوشیمنه)
3- وبلاگ این آقای سیدکاظم مولایی، ذوبشده در ولایت آقا خیلی بامزهست.
من پس از دیدن عکس افقیشدهش که در دیدار با آقا اتفاق افتاده اونقدر خندیدم که نزدیک بود از رو صندلی بیفتم:)
4- از تموم کسایی که کمک میکنن که از سد فیلتر بگذرم و یا مطالبمو در وبلاگ میگذارن خیلی ممنونم.
بخصوص از
داریوشآقای گل ، غزل دوستداشتنی( با آنتیفیلترهای آپدیتشدهشون)، امید عزیز( که مدت زیادی مطالبمو در بلاگفا میگذاشت) و شیوا جان در بلاگ اسپات...
و حالا ولگرد نازنین که زحمت پست کردن در زیتون دات کام به گردنش افتاده.
اگر شما رو نداشتم چیکار میکردم...
جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶
دندونهاتونو ببندید و از لای دندون با غیظ بگویید "کثافتا".. غلیظتر! آهان. زنه همینطوری میگفت!
1- روسری سبزی در ویترین مغازه توجهم رو جلب کرد. داخل مغازه شدم.
ـ آقا اون روسری با گلهای سبز رو میشه بدید... اما نه... گلنارنجیشو هم دارید؟
باز رنگ نارنجی در نظرم بر همهی رنگها غلبه کرد.
- نه فقط سبزش هست و آبی.
- پس همین سبز رو بدین امتحان کنم.
دو تا خانم جوون داشتن از بین یه عالمه روسری و شال که فروشنده ریخته بود رو پیشخون انتخاب میکردن. همه رو بهم ریخته بودن و هنوز تو انتخاب دو دل بودن.
همونجا جلوی آینه با یک ضرب روسری خودمو درآوردم و سبزه رو سرم کردم. داشتم کله کج میکردم ببینم تو سرم چهجوریه که یهو آینه رفت اونور. فکر کردم سرم داره گیج میره. نگو پشتش یه اتاق پرو کوجیکه و من دقت نکرده بودم. دختری مقنعه به سر بیرون اومد.
- آقا، یه ذره بلندترشو ندارید؟
و اشاره کرد به زیر سینهش. یعنی تا اینجا!
قیافهش برام آشنا اومد.
- چرا داریم. این کوتاهه 2000 تومنه بلندترش تا اینجا(مرد هم به زیر سینهی خودش اشاره کرد) 2500 تومن.
من فضولیم گل کرد.
- اینم که سرته بلنده ها. بلندتر میخوای چیکار؟
صدام به نظرش آشنا اومد.
- ئه... زیتون تویی؟!!
- گلی جون تو؟ اینجا؟ دیدم آشنا میای؟ تو اینریختی؟
با سرپوشهای عاریهای همو بغل کردیم و بوسیدیم.
گلی از قرتیترین بچههای کلاس بود. از همون اول که دیدمش موهاشو مش یا هایلایت میکرد و همیشه هفت قلم آرایش داشت. حالا با مقنعهی مشکی کیپ و بدون آرایش کمی عجیب بود.
- این چه قیافهایه؟ سر کار میری؟
- نه بابا از ترسم دارم مقنعه میخرم. مامانم گفته اگه بگیرنت ببرنت زندان میکشمت.
وقتی این حرف رو میزد اجزای صورتش از ترس میلرزید.
من در حین حرف زدن روسری سبزه رو از سرم برداشتم و روسری خودمو سر کردم.
سبزه رو پس دادم به فروشنده.
- ممنون آقا. نمیخوامش. قشنگه. اما جنسش پلاستیکه. برای اینفصل گرمه.
گلی در حالیکه از شیشه بیرون مغازه رو با اضطراب نگاه میکرد گفت:
- خره. الان میبیننت و میگیرنت ها...
- نه بابا. اینورا پیداشون نمیشه. اغلب سر چهار راه طالقانی وایمیسن برای شکار.
- من که اینروزا از ترس اصلا از خونه بیرون نمیام. الانم اومدم یه مقنعه و یه مانتو گشاد بخرم... مامانم گفت تا بری و برگردی من از ترس سکته میکنم و میمیرم. خواست باهام بیاد اما مهمون برامون اومد.
- خوب اگه همهمون این کارو بکنیم که اینا پر رو میشن . این همه تلاش کردیم که مانتوهای پرچین تا قوزک پا رو تبدیل کردیم به تونیک حالا بریم سر خونهی اول؟
- چه کنیم؟ چاره نداریم...
مرد فروشنده یه مقنعهی گنده به دوستم داد و گفت:
- حالا شماها رو میگیرن ول میکنن. بیچاره این آقایون که از گردنشون آفتابه لگن آویزون میکنن.
گلی رفت مقنعه گندهه رو تو اتاق پرو سرش کنه.
دو خانمی که هنوز مشغول بررسی کوهی از روسری و شال بودن که فروشنده میآورد بودن وارد بحث شدن.
- وا... اونایی که از گردنشون آفتابه آویزون میکنن اشرار و قاچاقچیین. حقشونه!
من گفتم: چطور حقشونه؟ بیچارهها تقصیر خودشون که نبوده. از بدی شرایط خانوادگی و جامعه به این راه افتادن. تحقیرشون کارو بدتر میکنه.
اونیکی خانم گفت:
تو برادر داری؟
- آره.
- چرا هیچوقت برادر تو یا برادر من شرور و قاچاقچی نمیشن؟
- اگه پدر و مادر ما هم معتاد و بد بودن و در محلهی بدی زندگی میکردیم از کجا معلوم که برادر من و شما هم به این روز نمیافتادن؟
- وا خدا نکنه!
- اگر دولت از کودکی در تربیت و رفاه مادی و معنوی نظارت کنه نه اینکه با این نقابهای وحشتناک مثل قرون وسطی با جوونا اینجوری برخورد کنه. هرگز کسی به این راه نمیافته.
- نه عزیزم. اینا فطرتشون بده. با آب زمزم هم پاک نمیشن.
- گرفتن خانومهای بیحجاب چی؟ الان شما با همین لباس از جلوشون رد شی شما رو میگیرن. آیا شما هم بدید؟
دو خانوم به هم لبخند زدن.
- پس شما از هیچی خبر ندارید که کیا رو میگیرن؟
- والا تا اونجایی که من دیدم هر دختر و زنی مثل من و شما رو میگیرن؟
- نخیر! دایی من تو کلانتری کار میکنه میگه یه گروه دختر و پسر عضو گروه شیطان عصر به بعد لباس قرمز میپوشن میان تو خیابونا برای شکار. روزا چشاشون خوب نمیبینه.
کلانتریها از روی یه مشخصاتی میشناستشون. فقط اونا رو میگیرن.
دوستش هم تأییدش کرد.
با تعجب نگاهشون کردم. تیپشون نشون میداد تحصیلکرده باشن چطور همچین حرفایی رو باور میکنن...
چند جمله دیگر حرف زدم. اما دیدم برای اینها مرغ یکپا بیشتر نداره. شاید من هم از نظر اونها اینطوری بودم.
دوستم مقنعهی گل و گشاد رو از تو اتاق پرو آورد.
- همین خوبه آقا. میبرمش.
من هم دیدم که موندنم دیگه فایدهای نداره خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
توی راه با خودم فکر میکردم "تا ما خودمونو عوض نکنیم هیچی عوض نمیشه."
2- روز بعد از انتخابات بود. از جلوی دانشگاه تهران رد میشدم. در هرهی پایین میلههای سبز دانشگاه هر دوسهمتر یه تراکت انتخاباتی احمدینژاد رو چسبونده بودن. همون که عکس رجایی روشه که داره بامحبت با پیرمردی صحبت میکنه و درست پایینش عکس احمدینژاده که داره با یه پیرزن با محبت حرف میزنه.
خانمی چادری رو دیدم که روی یکی از عکسها دولا شده و انگشتش روی یکی از عکسهاست.
صورتش با چادر پوشیده بود. با کنجکاوی راهمو به سمتش کج کردم. فکر کردم داره قربون صدقهی احمدینژاد میره. یعنی اینطور به نظر میومد. سرم درد میکرد متلکی بهش بندازم. بس که از انتخاب احمدینژاد پکر بودم!
رفتم کنارش و با فضولی سرمو دولا کردم روی عکس...
صدای زن از لای دندونهاش میومد...
به صورتش نگاه کردم . چشم و ابروی مشکی قشنگی داشت. سی و پنجساله به نظر میومد و جای یکی از دکمههای مانتوش که از زیر چادر معلوم بود، سنجاق قفلی وصل بود. از ساک دستش اینطور احساس کردم جایی کارگری میکنه. مجسم کردم اگر کمی به خودش رسیده بود و لباس خوبی تنش بود از هنرپیشهها هم خوشگلتر بود.
منو نگاه کرد. چشماش سرخ و پر از اشک بود. باز هم فکر کردم از ذوق انتخاب احمدینژاد خوشحاله.
داشت چیزی میگفت. صداش از لای دندوناش میومد. حرف "سین"ش از همه حروف غلیظتر بود.
چی میگفت؟ چرا دندوناش کلید شده بود؟
به فکرم رسید بگم کمکی از دستم برمیاد؟
به عکس احمدینژاد اشاره کرد. با غیظ و بغض هر چه تمامتر از لای دندوناش میگفت:
- کثافت... کثافت... کثافت...
به عکس رجایی اشاره کرد.
- کثافت میخواد خودشو با رجایی مقایسه کنه... و زد زیر گریه!
تا چند روز بیاختیار این "کثافت" گفتن غلیظ از لای دندوناش رو تمرین میکردم.
شب موقع خواب( بعد به سیبا نگاه میکردم که نکنه شنیده باشه و فکر کنه با اونم)...
روزها هر وقت بیکار میشدم این کلمه مثل پتک بر سرم میکوبید. من تابهحال به هیچکس اینهمه کینه نداشتم که اینجوری "کثافت"رو از لای دندون بگم. به سوز دل اون زن فکر میکردم.
گذشت و گذشت تا اینکه این وقایع اخیر بگیر بگیر شروع شد.
هر وقت عکسی از تحقیر مردان مملکتم رو با آفتابهای برگردن و چماقی برسر دیدم این "کثافت" لای دندونی رو با غیظ و بغض بیاختیار گفتم!
هر وقت زنی با لباسی معمولی (که تازه همین حدش زوریه) دیدم که مورد خطاب و عتاب و توهین مأمورین قرار میگیره باز این کلمه به زبونم اومد.
ـ آقا اون روسری با گلهای سبز رو میشه بدید... اما نه... گلنارنجیشو هم دارید؟
باز رنگ نارنجی در نظرم بر همهی رنگها غلبه کرد.
- نه فقط سبزش هست و آبی.
- پس همین سبز رو بدین امتحان کنم.
دو تا خانم جوون داشتن از بین یه عالمه روسری و شال که فروشنده ریخته بود رو پیشخون انتخاب میکردن. همه رو بهم ریخته بودن و هنوز تو انتخاب دو دل بودن.
همونجا جلوی آینه با یک ضرب روسری خودمو درآوردم و سبزه رو سرم کردم. داشتم کله کج میکردم ببینم تو سرم چهجوریه که یهو آینه رفت اونور. فکر کردم سرم داره گیج میره. نگو پشتش یه اتاق پرو کوجیکه و من دقت نکرده بودم. دختری مقنعه به سر بیرون اومد.
- آقا، یه ذره بلندترشو ندارید؟
و اشاره کرد به زیر سینهش. یعنی تا اینجا!
قیافهش برام آشنا اومد.
- چرا داریم. این کوتاهه 2000 تومنه بلندترش تا اینجا(مرد هم به زیر سینهی خودش اشاره کرد) 2500 تومن.
من فضولیم گل کرد.
- اینم که سرته بلنده ها. بلندتر میخوای چیکار؟
صدام به نظرش آشنا اومد.
- ئه... زیتون تویی؟!!
- گلی جون تو؟ اینجا؟ دیدم آشنا میای؟ تو اینریختی؟
با سرپوشهای عاریهای همو بغل کردیم و بوسیدیم.
گلی از قرتیترین بچههای کلاس بود. از همون اول که دیدمش موهاشو مش یا هایلایت میکرد و همیشه هفت قلم آرایش داشت. حالا با مقنعهی مشکی کیپ و بدون آرایش کمی عجیب بود.
- این چه قیافهایه؟ سر کار میری؟
- نه بابا از ترسم دارم مقنعه میخرم. مامانم گفته اگه بگیرنت ببرنت زندان میکشمت.
وقتی این حرف رو میزد اجزای صورتش از ترس میلرزید.
من در حین حرف زدن روسری سبزه رو از سرم برداشتم و روسری خودمو سر کردم.
سبزه رو پس دادم به فروشنده.
- ممنون آقا. نمیخوامش. قشنگه. اما جنسش پلاستیکه. برای اینفصل گرمه.
گلی در حالیکه از شیشه بیرون مغازه رو با اضطراب نگاه میکرد گفت:
- خره. الان میبیننت و میگیرنت ها...
- نه بابا. اینورا پیداشون نمیشه. اغلب سر چهار راه طالقانی وایمیسن برای شکار.
- من که اینروزا از ترس اصلا از خونه بیرون نمیام. الانم اومدم یه مقنعه و یه مانتو گشاد بخرم... مامانم گفت تا بری و برگردی من از ترس سکته میکنم و میمیرم. خواست باهام بیاد اما مهمون برامون اومد.
- خوب اگه همهمون این کارو بکنیم که اینا پر رو میشن . این همه تلاش کردیم که مانتوهای پرچین تا قوزک پا رو تبدیل کردیم به تونیک حالا بریم سر خونهی اول؟
- چه کنیم؟ چاره نداریم...
مرد فروشنده یه مقنعهی گنده به دوستم داد و گفت:
- حالا شماها رو میگیرن ول میکنن. بیچاره این آقایون که از گردنشون آفتابه لگن آویزون میکنن.
گلی رفت مقنعه گندهه رو تو اتاق پرو سرش کنه.
دو خانمی که هنوز مشغول بررسی کوهی از روسری و شال بودن که فروشنده میآورد بودن وارد بحث شدن.
- وا... اونایی که از گردنشون آفتابه آویزون میکنن اشرار و قاچاقچیین. حقشونه!
من گفتم: چطور حقشونه؟ بیچارهها تقصیر خودشون که نبوده. از بدی شرایط خانوادگی و جامعه به این راه افتادن. تحقیرشون کارو بدتر میکنه.
اونیکی خانم گفت:
تو برادر داری؟
- آره.
- چرا هیچوقت برادر تو یا برادر من شرور و قاچاقچی نمیشن؟
- اگه پدر و مادر ما هم معتاد و بد بودن و در محلهی بدی زندگی میکردیم از کجا معلوم که برادر من و شما هم به این روز نمیافتادن؟
- وا خدا نکنه!
- اگر دولت از کودکی در تربیت و رفاه مادی و معنوی نظارت کنه نه اینکه با این نقابهای وحشتناک مثل قرون وسطی با جوونا اینجوری برخورد کنه. هرگز کسی به این راه نمیافته.
- نه عزیزم. اینا فطرتشون بده. با آب زمزم هم پاک نمیشن.
- گرفتن خانومهای بیحجاب چی؟ الان شما با همین لباس از جلوشون رد شی شما رو میگیرن. آیا شما هم بدید؟
دو خانوم به هم لبخند زدن.
- پس شما از هیچی خبر ندارید که کیا رو میگیرن؟
- والا تا اونجایی که من دیدم هر دختر و زنی مثل من و شما رو میگیرن؟
- نخیر! دایی من تو کلانتری کار میکنه میگه یه گروه دختر و پسر عضو گروه شیطان عصر به بعد لباس قرمز میپوشن میان تو خیابونا برای شکار. روزا چشاشون خوب نمیبینه.
کلانتریها از روی یه مشخصاتی میشناستشون. فقط اونا رو میگیرن.
دوستش هم تأییدش کرد.
با تعجب نگاهشون کردم. تیپشون نشون میداد تحصیلکرده باشن چطور همچین حرفایی رو باور میکنن...
چند جمله دیگر حرف زدم. اما دیدم برای اینها مرغ یکپا بیشتر نداره. شاید من هم از نظر اونها اینطوری بودم.
دوستم مقنعهی گل و گشاد رو از تو اتاق پرو آورد.
- همین خوبه آقا. میبرمش.
من هم دیدم که موندنم دیگه فایدهای نداره خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
توی راه با خودم فکر میکردم "تا ما خودمونو عوض نکنیم هیچی عوض نمیشه."
2- روز بعد از انتخابات بود. از جلوی دانشگاه تهران رد میشدم. در هرهی پایین میلههای سبز دانشگاه هر دوسهمتر یه تراکت انتخاباتی احمدینژاد رو چسبونده بودن. همون که عکس رجایی روشه که داره بامحبت با پیرمردی صحبت میکنه و درست پایینش عکس احمدینژاده که داره با یه پیرزن با محبت حرف میزنه.
خانمی چادری رو دیدم که روی یکی از عکسها دولا شده و انگشتش روی یکی از عکسهاست.
صورتش با چادر پوشیده بود. با کنجکاوی راهمو به سمتش کج کردم. فکر کردم داره قربون صدقهی احمدینژاد میره. یعنی اینطور به نظر میومد. سرم درد میکرد متلکی بهش بندازم. بس که از انتخاب احمدینژاد پکر بودم!
رفتم کنارش و با فضولی سرمو دولا کردم روی عکس...
صدای زن از لای دندونهاش میومد...
به صورتش نگاه کردم . چشم و ابروی مشکی قشنگی داشت. سی و پنجساله به نظر میومد و جای یکی از دکمههای مانتوش که از زیر چادر معلوم بود، سنجاق قفلی وصل بود. از ساک دستش اینطور احساس کردم جایی کارگری میکنه. مجسم کردم اگر کمی به خودش رسیده بود و لباس خوبی تنش بود از هنرپیشهها هم خوشگلتر بود.
منو نگاه کرد. چشماش سرخ و پر از اشک بود. باز هم فکر کردم از ذوق انتخاب احمدینژاد خوشحاله.
داشت چیزی میگفت. صداش از لای دندوناش میومد. حرف "سین"ش از همه حروف غلیظتر بود.
چی میگفت؟ چرا دندوناش کلید شده بود؟
به فکرم رسید بگم کمکی از دستم برمیاد؟
به عکس احمدینژاد اشاره کرد. با غیظ و بغض هر چه تمامتر از لای دندوناش میگفت:
- کثافت... کثافت... کثافت...
به عکس رجایی اشاره کرد.
- کثافت میخواد خودشو با رجایی مقایسه کنه... و زد زیر گریه!
تا چند روز بیاختیار این "کثافت" گفتن غلیظ از لای دندوناش رو تمرین میکردم.
شب موقع خواب( بعد به سیبا نگاه میکردم که نکنه شنیده باشه و فکر کنه با اونم)...
روزها هر وقت بیکار میشدم این کلمه مثل پتک بر سرم میکوبید. من تابهحال به هیچکس اینهمه کینه نداشتم که اینجوری "کثافت"رو از لای دندون بگم. به سوز دل اون زن فکر میکردم.
گذشت و گذشت تا اینکه این وقایع اخیر بگیر بگیر شروع شد.
هر وقت عکسی از تحقیر مردان مملکتم رو با آفتابهای برگردن و چماقی برسر دیدم این "کثافت" لای دندونی رو با غیظ و بغض بیاختیار گفتم!
هر وقت زنی با لباسی معمولی (که تازه همین حدش زوریه) دیدم که مورد خطاب و عتاب و توهین مأمورین قرار میگیره باز این کلمه به زبونم اومد.
پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶
نیازعلی ندارد!
زنگهای انشاء همیشه برام مصیبت بود. معلمها انشاهای چاپلوسانه و متظاهرانه و پرسوز و گداز رمانتیک میخواستن و من بلد نبودم. یعنی اصلا دوست نداشتم چیزی که بهش اعتقاد ندارم بنوبسم.
روشم این بود که میاومدم اصلا خود "موضوع انشا" رو که معمولا کلیشهای و نخنما بود، سخت مورد انتقاد قرار میدادم.
معلمها هم که انگار به مقدساتشون توهین شده بود. به تریج قباشون بر میخورد و نمرهی انشامو کم میدادن. تازه، معتقد بودن که من عنصر ناراحتیام و باعث پررو شدن بقیهی دانشآموزا میشم.
اونسال وقتی معلممون اومد سر کلاس و گفت زنگ اول انشا داریم، گفتم ایداد و بیداد، کاش اول ریاضی کار میکردیم تا من یه خودی نشون بدم. ریاضی من همیشه بدون درس خوندن بیست بود. حتی شده بود وقتی معلم میخواست درس جدید ریاضی بده منو از کلاس بیرون میکرد و میگفت تو برو تاریخ یا جغرافیا بخون وقتی درس دادنم تموم شد میفرستم دنبالت.
این خانممعلم برعکس همه انشا رو مقدم بر سایر درسها دونست و این برام عجیب بود.
وقتی رفت به سمت تخته گفتم لابد مینویسه: "علم بهتر است یا ثروت" یا " اثرات انقلاب اسلامی بر کشور عزیزمان ایران" یا همچین مزخرفاتی!
اما او رفت نوشت و بلند خوند: "نیازعلی ندارد! نوشتهی علی اشرف درویشیان" و رفت از کیفش کتابی درآورد. جای بچههای جلویی رو عوض کرد فرستاد ردیف آخر. خودش رفت روی میز ردیف اول نشست و پاشو گذاشت رو نیمکت و شروع کرد به خوندن.
شنیدن این اسم یه جوری بود برام. نیازعلی! نیازعلییی که ندارد! علیاشرف هم اسمش غریب بود. آشنایی داشتیم به اسم اشرف خانوم . چسبیدن اسم علی به اشرف برام غریب بود.
- گوش کنم ببینم چیه. هر چی باشه بهتر از انشاهای مسخره نوشتنه.
معلم میخوند و داستان جلو میرفت. ما همهمون مسحور صدای بسیار دلنشین و شیرین معلم و داستان زیبای علیاشرف درویشیان شده بودیم.
داستانهای صمدبهرنگی رو خونده بودم ولی از درویشیان هنوز هیچی.
معلم جدید، خانم عالمی، همینطور میخوند و میخوند. نمیدونم چند تا داستان. اما یادمه وقتی زنگ خورد هیچکدوم جُم نخوردیم. داستان کوتاهی هنوز نصفه مونده بود و ما همه گفتیم خانوم، ترو خدا تمومش کنید و بعد بریم بیرون. شاید این تنها زنگ تفریحی بود که همه داوطلبانه لغوش کردیم و یکراست رفتیم به زنگ بعدی.
بعد از ظهر که زنگ پایان مدرسه رو زدن، بدون اینکه به مامانم خبر بدم پیاده راه افتادم به سمت کتابفروشیها. ترسیدم پولم برای کتاب کم بیاد سوار اتوبوس نشدم. شب با پاهایی تاول زده اما با چشمانی پر از شادی با دو کتاب "روزنامهی دیواری مدرسهی ما" و "آبشوران" رسیدم خونه.
بماند چقدر دعوام کردن که چرا تنها رفتم و چرا خبر ندادم.
من زبان کتابهای درویشیان رو خیلی دوست دارم.
بعدها که کتاب چهار جلدی "سالهای ابری" علیاشرف درویشیان رو با امضای خودش که به یکی از دوستان پدرم هدیه داده بود خوندم لذتی بیش از زمان بچگیام بهم دست داد. واقعا با داستانش زندگی کردم.
هر چند داستان خیلی تلخی بود، اما من این تلخیشو رو دوست دارم. گاهی قلبم خیلی فشرده میشد و نمیتونستم به خوندن کتاب ادامه بدم( تقریبا شبیه حالتی موقع خوندن جای خالی سلوچ دولت آبادی)
.
چند سال پیش درویشیان در کرج جلسات داستانخونی برگزار میکرد. دوسه بار هم از طرف صاحب ِخونه دعوت شدم . خودمو هیچوقت نمیبخشم که چرا بهخاطر خجالت احمقانه و نداشتن اعتماد به نفس شرکت نکردم!
علیاشرف درویشیان الان بیمارستانه. از صمیم قلب امیدوارم خوب بشه.
معلممون خانم عالمی تودهای بود و هیچ ابایی نداشت از این که دیگران بفهمن. گزارشش از طریق بچههای نور چشمی به بالا رسید و اخراجش کردن. فکر میکنم به خارج از کشور رفت. هر جا هست امیدوارم او هم سلامت باشه.
او زنگهای انشا رو برام به یکی از لذتبخشترین کلاسها تبدیل کرد.
یادمه تو امتحان ثلث اول موضوع انشا از طرف مدیر مدرسه انتخاب شد:
"خللپذیر بُود هر بنا که میبینی، جز بنای محبت که خللپذیر نیست"
بچهها فوری شروع به نوشتن کردن. تا جایی که گردنم بهم اجازه میداد نوشتههاشونو دید زدم.
دست راستیم طبق عادت شروع کرد به نوشتن یه موضوع آه و نالهای و رمانتیک و عاشقمعشوقی.
دستچپیم داشت از عشق به معبود و خدا و مذهب و ائمهی اطهار مینوشت.
جلوییم از عشق فرزند به مادر و بالعکس. و پشتسریم از عشق به گلها و حیوونا و رود و دریا و ستارهها و...
هر کاری کردم دیدم اینا کار من نیست.
همچین زدم کاسهکوزهی هر چی عشقه بهم ریختم و داغون کردم.
که زمونه عوض شده. حالا دورهای شده که به قول صمد برادر به برادر دروغ میگه. معشوق به خاطر پول عاشق میشه. برشت میگه وقتی میخوای با کسی دست بدی اول انگشترتو درآر چون ممکنه دوستت به بهانهی دستدادن انگشترو کش بره. طرف به معشوق میگه دوستت دارم ولی میره با صد تا دیگه هم دوست میشه ... خلاصه ثابت کردم بنای محبت نه تنها خلل پذیره بلکه چیزی به نابود شدنش نمونده...
چند روز بعد، وقتی معلم نمرهها رو میخوند دل تو دلم نبود. درسته سر کلاس معلممون یه چیزایی میگفت. اما اغلب ورقههای ثلث رو تو مدرسهی ما هیئتی از معلمهایی که بیشترشون جانمازآبکش بودن میخوندن و نمره میدادن. لابد برام گرون تموم میشه و...
در مقابل چشمهای گرد شدهی بچهها به من نمرهی خیلی خوبی داده بود و گفت بعد از اعلام بقیهی نمرهها تو باید انشاتو بخونی. با اینکه کمی بدبینانهست اما خیلی خوبه.
من که همیشه از خوندن انشای غیر متعارفم جلوی جمع طفره میرفتم اینبار قبول کردم.
وقتی خوندم، خانم عالمی گفت: بچهها یاد بگیرید به مسائل با دیدی انتقادی نگاه کنید. عین آدمهای ساده هر چی بهتون القا کردن قبول نکنید. فکر کنید. مطالعه کنید. کلیشهای ننویسید و...
( البته واضح و مبرهن است که: این بود انشای من در مورد درویشیان عزیز و خانم عالمی که هرگز فراموششون نمیکنم)
روشم این بود که میاومدم اصلا خود "موضوع انشا" رو که معمولا کلیشهای و نخنما بود، سخت مورد انتقاد قرار میدادم.
معلمها هم که انگار به مقدساتشون توهین شده بود. به تریج قباشون بر میخورد و نمرهی انشامو کم میدادن. تازه، معتقد بودن که من عنصر ناراحتیام و باعث پررو شدن بقیهی دانشآموزا میشم.
اونسال وقتی معلممون اومد سر کلاس و گفت زنگ اول انشا داریم، گفتم ایداد و بیداد، کاش اول ریاضی کار میکردیم تا من یه خودی نشون بدم. ریاضی من همیشه بدون درس خوندن بیست بود. حتی شده بود وقتی معلم میخواست درس جدید ریاضی بده منو از کلاس بیرون میکرد و میگفت تو برو تاریخ یا جغرافیا بخون وقتی درس دادنم تموم شد میفرستم دنبالت.
این خانممعلم برعکس همه انشا رو مقدم بر سایر درسها دونست و این برام عجیب بود.
وقتی رفت به سمت تخته گفتم لابد مینویسه: "علم بهتر است یا ثروت" یا " اثرات انقلاب اسلامی بر کشور عزیزمان ایران" یا همچین مزخرفاتی!
اما او رفت نوشت و بلند خوند: "نیازعلی ندارد! نوشتهی علی اشرف درویشیان" و رفت از کیفش کتابی درآورد. جای بچههای جلویی رو عوض کرد فرستاد ردیف آخر. خودش رفت روی میز ردیف اول نشست و پاشو گذاشت رو نیمکت و شروع کرد به خوندن.
شنیدن این اسم یه جوری بود برام. نیازعلی! نیازعلییی که ندارد! علیاشرف هم اسمش غریب بود. آشنایی داشتیم به اسم اشرف خانوم . چسبیدن اسم علی به اشرف برام غریب بود.
- گوش کنم ببینم چیه. هر چی باشه بهتر از انشاهای مسخره نوشتنه.
معلم میخوند و داستان جلو میرفت. ما همهمون مسحور صدای بسیار دلنشین و شیرین معلم و داستان زیبای علیاشرف درویشیان شده بودیم.
داستانهای صمدبهرنگی رو خونده بودم ولی از درویشیان هنوز هیچی.
معلم جدید، خانم عالمی، همینطور میخوند و میخوند. نمیدونم چند تا داستان. اما یادمه وقتی زنگ خورد هیچکدوم جُم نخوردیم. داستان کوتاهی هنوز نصفه مونده بود و ما همه گفتیم خانوم، ترو خدا تمومش کنید و بعد بریم بیرون. شاید این تنها زنگ تفریحی بود که همه داوطلبانه لغوش کردیم و یکراست رفتیم به زنگ بعدی.
بعد از ظهر که زنگ پایان مدرسه رو زدن، بدون اینکه به مامانم خبر بدم پیاده راه افتادم به سمت کتابفروشیها. ترسیدم پولم برای کتاب کم بیاد سوار اتوبوس نشدم. شب با پاهایی تاول زده اما با چشمانی پر از شادی با دو کتاب "روزنامهی دیواری مدرسهی ما" و "آبشوران" رسیدم خونه.
بماند چقدر دعوام کردن که چرا تنها رفتم و چرا خبر ندادم.
من زبان کتابهای درویشیان رو خیلی دوست دارم.
بعدها که کتاب چهار جلدی "سالهای ابری" علیاشرف درویشیان رو با امضای خودش که به یکی از دوستان پدرم هدیه داده بود خوندم لذتی بیش از زمان بچگیام بهم دست داد. واقعا با داستانش زندگی کردم.
هر چند داستان خیلی تلخی بود، اما من این تلخیشو رو دوست دارم. گاهی قلبم خیلی فشرده میشد و نمیتونستم به خوندن کتاب ادامه بدم( تقریبا شبیه حالتی موقع خوندن جای خالی سلوچ دولت آبادی)
.
چند سال پیش درویشیان در کرج جلسات داستانخونی برگزار میکرد. دوسه بار هم از طرف صاحب ِخونه دعوت شدم . خودمو هیچوقت نمیبخشم که چرا بهخاطر خجالت احمقانه و نداشتن اعتماد به نفس شرکت نکردم!
علیاشرف درویشیان الان بیمارستانه. از صمیم قلب امیدوارم خوب بشه.
معلممون خانم عالمی تودهای بود و هیچ ابایی نداشت از این که دیگران بفهمن. گزارشش از طریق بچههای نور چشمی به بالا رسید و اخراجش کردن. فکر میکنم به خارج از کشور رفت. هر جا هست امیدوارم او هم سلامت باشه.
او زنگهای انشا رو برام به یکی از لذتبخشترین کلاسها تبدیل کرد.
یادمه تو امتحان ثلث اول موضوع انشا از طرف مدیر مدرسه انتخاب شد:
"خللپذیر بُود هر بنا که میبینی، جز بنای محبت که خللپذیر نیست"
بچهها فوری شروع به نوشتن کردن. تا جایی که گردنم بهم اجازه میداد نوشتههاشونو دید زدم.
دست راستیم طبق عادت شروع کرد به نوشتن یه موضوع آه و نالهای و رمانتیک و عاشقمعشوقی.
دستچپیم داشت از عشق به معبود و خدا و مذهب و ائمهی اطهار مینوشت.
جلوییم از عشق فرزند به مادر و بالعکس. و پشتسریم از عشق به گلها و حیوونا و رود و دریا و ستارهها و...
هر کاری کردم دیدم اینا کار من نیست.
همچین زدم کاسهکوزهی هر چی عشقه بهم ریختم و داغون کردم.
که زمونه عوض شده. حالا دورهای شده که به قول صمد برادر به برادر دروغ میگه. معشوق به خاطر پول عاشق میشه. برشت میگه وقتی میخوای با کسی دست بدی اول انگشترتو درآر چون ممکنه دوستت به بهانهی دستدادن انگشترو کش بره. طرف به معشوق میگه دوستت دارم ولی میره با صد تا دیگه هم دوست میشه ... خلاصه ثابت کردم بنای محبت نه تنها خلل پذیره بلکه چیزی به نابود شدنش نمونده...
چند روز بعد، وقتی معلم نمرهها رو میخوند دل تو دلم نبود. درسته سر کلاس معلممون یه چیزایی میگفت. اما اغلب ورقههای ثلث رو تو مدرسهی ما هیئتی از معلمهایی که بیشترشون جانمازآبکش بودن میخوندن و نمره میدادن. لابد برام گرون تموم میشه و...
در مقابل چشمهای گرد شدهی بچهها به من نمرهی خیلی خوبی داده بود و گفت بعد از اعلام بقیهی نمرهها تو باید انشاتو بخونی. با اینکه کمی بدبینانهست اما خیلی خوبه.
من که همیشه از خوندن انشای غیر متعارفم جلوی جمع طفره میرفتم اینبار قبول کردم.
وقتی خوندم، خانم عالمی گفت: بچهها یاد بگیرید به مسائل با دیدی انتقادی نگاه کنید. عین آدمهای ساده هر چی بهتون القا کردن قبول نکنید. فکر کنید. مطالعه کنید. کلیشهای ننویسید و...
( البته واضح و مبرهن است که: این بود انشای من در مورد درویشیان عزیز و خانم عالمی که هرگز فراموششون نمیکنم)
دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶
از کرامات آفتابه
1- تحقیر با آفتابه، جهارراه بین موها، و چوبهایی در آستین
یه زمانی آفتابه مال توالت بود و چهارراه مال خیابونا. حالا اینا شدن وسیلهی آدم شدن جوونها!
وقتی با زنها این طوری رفتار میکنن خواستن مردا احساس تبعیض نکنن.
2- رفتم پلاستیک فروشی برای آدم کردن پسرکم آفتابه بخرم، بندازم به گردنش، فروشنده گفت یه وانت از کلانتری اومد همه رو یه جا خرید برد!
شما نمیدونید فردا کجا میارن از الان برم تو صف وایسم! آخه من به آیندهی پسرکم خیلی اهمیت میدم!
کارخونهی آدم سازی
(از گوگل آفتابهدزدی کردم)
2/5- گرداندان متهمان با آفتابه!
3- به نظر شما اراذل و اوباش واقعی کیا هستن؟
4- دلم لک زده بود برای استخر. تو قسمت کمعمق اینقدر شلوغه که وقتی میای ازش رد شی جز لنگ و لگد و شنیدن جیغ و ویغ چیزی نصیبت نمیشه. تو قسمت عمیقش خوشبختانه- جز یکی دو نفر- هیچکس نیست.
سیبا میگه زنا جوندوستن. چون تو استخر مردونه برعکس زنونه قسمت کمعمقش هیچکی نیست.
اصلا هیچ مردی دوست نداره کسی فکر کنه شنا بلد نیست. در عوض تو قسمت عمیق جز لنگ و لگد چیزی نصیبت نمیشه. خود آقایون بهش میگن شنای سگی!
5- یکی دوسال پیش با خانمی تو استخر آشنا شدم که تازه اومده بود شنا یاد بگیره.
هم خیلی علاقه داشت و هم خیلی پشتکار.
برای ماهها وقتاشو با من تنظیم میکرد میومد.
- چهطوری رو آب سر بخورم؟ در کرال پاها چطوری حرکت میکنه؟ در قورباغه چی؟
نگاه کن ببین درست میرم؟ کمکم میکنی نرم زیر آب؟ پاهامو میگیری؟
ببین درست نفس میگیرم؟ حرکت دستام خوبه؟ بین انگشتام دیگه فاصله نیست؟
خلاصه، گذشت و این خانم شناگر ماهری شد. رفت کلاس مربیگری ثبت نام کرد و شد مربی شنا.
یه روز بهش گفتم خانوم جان ببین دستای چپ و راستم تو کرال عین همه؟( من تاحالا از کسی راجع به شنام نظر نخواسته بودم.)
خیلی بیاحساس گفت:
80 هزار تومن بریز به حسابی که شمارهشو دم در زده، بیا بهت میگم!
روشو کرد اونور و رفت مشغول پاچهخواری از نجات غریق استخر شد...
و من خیطشده زیر آبی رفتم اون ور استخر :)
6- تو سونای بخار. زنی که دراز کشیده بود گفت:
- خدای من، یعنی جهنم هم اینقدر گرم و وحشتناکه!
زن دیگری گفت: اگه جهنم عین سونا بود من مرتب گناه میکردم تا برم اونجا.
7- متوجه شدم زنی شکم ِ تپل مپلش رو روی طناب حد فاصل قسمت عمیق و کمعمق گذاشته و هی عین الاکلنگ یه بار پاش تو آب می ره و یه بار صورتش. رد شدم و یه طول شنا کردم. موقع برگشتن دیدم نه بابا صورت زن بنفشتر از حد معموله. حرف الاکلنگ بازی و این حرفا نیست. رفتم به طرفش ، تا بهش رسیدم پرید رو شونهم و منو چسبید و د ِ سرفه و گریه!
نگو طفلک بیشتر از نیمساعته گیر کرده اونجا و حتی نای کمک خواستن نداره. هر کی هم رد شده فکر کرده داره بازی میکنه.
قدش هم اونقدر کوتاه بود که تا وسطای کمعمق پاهاش به زمین نرسید! اونجا هم منو ول نمیکرد. بردمش روی لبهی استخر و اونجا غش کرد از خستگی!
8- یکی از دردام موقع استخر رفتن پوسیدن سریع مایوهامه. هر چقدر هم گرون و خارجی هم بخرم باز بعد از یهمدت کشاش میپوسه و از ریخت میافته. یه مایوی خوشگل از کیش خریده بودم. با دلِ دلها پوشیدمش. گفتم حداقل یه سال برام مایوئه.
دفعهی دوم یا سوم بود که رنگش یه جوری قاطی شد. انگار با وایتکس شسته باشمش... بعدا فهمیدم بیشتر استخرها برای ضدعفونی کردن آب بهجای کلر از وایتکس(سفید کننده) استفاده میکنن.
به جای عوض کردن یا تصفیهی مرتب آب مقدار وایتکس رو زیاد میکنن.
... سعی میکنم ازین ارزونهای ایرانی بخرم که دلم نسوزه
9- :) الپر هم گوشاش دراز شد
نخیر! انگار طفلکی کامل از دست رفته...
برای همسرش صبری جزیل(اصلا همچین کلمهای هست؟)آرزو میکنم. .
10- زمین
جمعه برای دیدن دوستی رفته بودیم به یکی از آبادیهای اطراف کرج. شلوغی غیر طبیعی جاده و مردمی که عین مور و ملخ در زمینهای بایر در کنار ماشینهای به گلنشستهشون رفت و آمد میکردن توجهمون رو جلب کرد.
دوستمون گفت این روزها مردم هجوم آوردن برای خریدن زمین، از بایر و دایر و موات بگیر تا زمین کشاورزی و ساختمون سازی سند دار و قولنامهای... هر کس وسعش بیشتر، زمینش مرغوبتر و جوازدار تر و داخل بافتتر!
گفت: یکی از دوستانم که آنتنش خوب کار میکنه، آخرای ماه اسفند هر چی داشت و نداشت از سهام و فرش و ماشین زیر پاش فروخت و رفت هشتگرد زمین خرید. من اونموقع مسخرهش کردم.
حالا درست بعد از دو ماه ارزش زمینهایی که خریده دقیقا دو برابر شده.
چهار تیکه(تازه نامرغوب) خریده بود 40 میلیون، الان شده 80 میلیون و هر روز هم بالاتر میره.
هر روز با تلفن از قیمت جدید باخبر میشه و بهم میگه خاک برسرت. تو با مدرک لیسانست روزی ده بیست تومن بگیر. من با یه معامله در یک مرخصی یه روزه، ماهی بیست میلیون تومن درآمد دارم.
با این اقتصاد بیمار، یه روز سکهی طلا تعیینکننده سرنوشتمونه، یه روز سهام، یه روز خونه و حالا زمین...
11- روی شیشهی مغازهای زده بودند:
استخدام فروشنده
و زیرش اضافه کرده بود:
فقط دوشیزه
(یه همچین متنی داشت. سعی میکنم اگر دوباره رد شدم عکس بگیرم. حدودای میدون شهدا بود مغازههه)
خواستم برم تو بپرسم شما چهطوری امتحان دوشیزگی از کارمندتون میگیرید؟
نکنه باید ورقهی پزشک قانونی هم ببرن...
اونم برای چقدر حقوق؟ 30، 40 یا فوقش 60، 70 تومن!
نظرها
اشتراک در:
پستها (Atom)