چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

The American Dream ، رويای آمريکايی

نویسنده: ولگرد

سکانس اول
"برندا" و" جيم" درسالهای آخر دانشگاه باهم آشنا شدند . جيم ۲۳ و برندا ۲۴ سالش بود . يکسال قبل از اينکه دانشگاه را تمام کنند تصميم گرفتند ازدواج کنند. آنها در یک زمان باهم از دانشگاه فارغ‌التحصيل شدند. شانس آوردند که هر دو بلافاصله شغل خوبی پيدا کردند . برندا بعنوان مدير يک کمپانی بيمه با حقوق ساليانه۵۵۰۰۰ دلار و جيم با حقوقی ساليانه
۶۰۰۰۰ دلار

سکانس دوم- فلش بک
آنها تا همين هفته پيش بود که هر کدام با۳۰ ساعت کار در هفته در حين درس خواند ن ــ زندگی شان را پيش ميبردند . جيم گارسن رستوران بود و برندا در شغل " بارومنی "! در يک " بار" کار ميکرد . هردو روي‌هم سالی ۲۰۰۰۰ دلار به زحمت می ساختند . انها دريک مجموعه‌ی آپارتمان‌های قديمی ۳۰ واحدی در يک محله‌ی شلوغ در مرکزشهر در يک واحد آپارتمانی دواطاق خوابه با وسايلی بسيار مختصر زندگی مي‌کردند که بايد بابت اجاره آن ماهی ۶۰۰ دلار مي‌پرداختند. و يک ماشين شورلت رنگ و رو رفته مدل ۱۹۸۰و يک دوچرخه هم داشتند که وسيله رفت وآمد هر دو تايشان بود.
ناگهان در يک هفته با گرفتن يک شغل خوب با حقوق کلان ۱۳۵.۰۰۰ دلاری در سال يکباره از طبقه" زير فقر" به طبقه " بالای متوسط مرفه "ارتقا پيد ا کرده بودند. ديگر جايشان در بين آدم های فقير نبود ..

سکانس سوم
هنوز يک ماه ازشروع کارشان نگذشته به اين نتيجه رسيدند که بايد در جايی زندگی کنند که برازنده شغل و کارشان باشد . تصميم گرفتند بجای اجاره کردن محل سکنا خانه‌ای بخرند .

آن دو حالا مشغول جستجو در اينترنت و روزنامه هستند تا خانه دلخواه خود را پيدا کنند .بالاخره پيدا کردند . خانه‌ای در مکانی که هميشه رويای زندگی کردن در چنان جايی را داشتند .
يک شهرک آرام و رويايی در چند مايلی شهرشان .

سکانس چهارم
يک روز آخر هفته جيم و برندا سوار شورلت‌شان مي‌شوند ويک‌راست به آن شهرک اشرافی مي‌روند تا خانه رويايی شان را از نزديک ببينند.
بعد از پيمودن چند مايل در يک جاده اصلی به يک جاده فرعی مي‌رسند و جاده‌ای که در کنار آن روی تابلويی نوشته به شهرک ... خوش آمديد!! آن جاده به يک دروازه‌ی آهنی بزرگ با نگهبان ختم مي شود.از دروازه مي‌گذرند
وارد شهرک مي‌شوند .
اينجا شهرکی است اشرافی نوساز زيبا با تعداد محدودی خانه های يزرگ يک طبقه يا دو طبقه دور از يکديگر . بيرون خانه‌ها با نماهايی به‌سبک کاخ سفيد با روکارهای سنگی يا آجری و با ستون‌های بلند و سفيد با سقف‌های رفيع . با خيابان‌هايی که دو سوی آن‌ها درخت‌های زينتی کاشته شده است .. به‌ندرت اتومبيلی در آنها رفت وآمد مي‌کند.
شهرک دارای تأسيسات گوناگونی است. از زمين گلف گرفته تا درياچه و زمين اسب‌سواری زمين تنيس سالن ژيمناستيک که همه اينها مخصو ص ساکنان اين شهرک است.
همه اين اطلاعات را جيم و برندا از قبل در باره اين شهرک به دست آورده بودند .
آنها در جلو در دفتر فروش شهرک توقف مي‌کنند و به داخل دفتر مي‌روند .مأمور فروش خانه‌های شهرک در ابتدا با نگاه کردن به سر ووضع ظاهری آنها زياد تحويشان نمي‌گيرد . ولی به‌زودی که اطلاعات لازم در باره شغل و درامد آنها را به دست مي‌آورد از جايش بلند مي‌شود برايشان قهوه مي‌اورد. سپس آنها را سوار اتومبيل آخرين مدل خود می‌کند و چند خانه به آنها نشان مي‌دهد و در پايان جيم و برندا يکی از خانه‌های دوطبقه { يادتان باشد خانه دوطبقه در آمريکا گران‌تر است} که مشرف به درياچه و زمين گلف است انتخاب مي‌کنند خانه‌ای که دارای ۵ اطاق خواب و۳ تا حمام، کتابخانه و تأتر خانوادگی است. تمام کف اطاق‌هايش با مرمر وچوب‌های گران قيمت پوشانده شده. با استخر سرپوشيده و آبشار وفضای سبز، باغچه گل کاری شده درزمين عقب خانه و درختان تزئينی و چمن‌کاری و گل‌کاری در جلو خانه با کارپرت و گاراژی که گنجايش پارک جهار اتومبيل داشت .
در دفتر شهرک مأمور فروش خانه‌ها در يک لحظه کرديت انها چک مي‌کند و مي‌گويد باتوجه به درآمد و شغل شما نيازی نيست که هيج نوع پيش قسطی بپردازيد . مدارک لازم مثل برق امضا مي‌شود. آنها بايد ماهيانه ۴۰۰۰دولار به مدت سی سال برای خريد ان خانه و به اضافه هزينه های باغبانی و سکيورتی و نگهداری شهرک بايد در ماه بپردازند.

سکانس پنجم
يک هفته بعد جيم و برندا خوشحال به خانه جديدشان يا به‌عبارت ديگر به "منشن" يا کاخک‌شان اسباب‌کشی مي‌کنند!!
اولين کارشان اين است که بايد اتومبيل نو بخرند. در چنين محله‌ای که همه ساکنان آن گران‌قيمت‌ترين اتومبيل ها مي‌رانند نمي‌شود که با اين شورلت احد بوق رفت‌وآمد کرد !!
خريدن قسطی اتومبيل گران و آخرين مدل برای آنها که چنين درامدی بالايی دارند بيش از چند ساعتی زمان نمي‌گيرد .
حالا هرکدام از آنها يک /اس يو وی/ تويوتا که مثل جيپ بزرگی است سوار مي‌شوند. و اتومبيل کهنه‌شان را هم به همسايه بغلی آپارتمان قبلی‌شان مي‌بخشند . تهيه اثاثيه و مبلمان منزل هم مشکلی برايشان ايجاد نمي‌کند چون نيازی به پول نقد ندارند و امروز مي‌توانند همه آنها را بخرند و و قسط آن‌را حتی از سال ديگر بپردازند !!
روز بعد کاميونی درجلو خانه يا منشن انها توقف مي‌کند.
به‌وسيله کارگرانش ميز و مبلمان وتختخواب و تلويزيون وسائل آشپزخانه که آنها بهترين و گرانترين‌اش را سفارش داده‌اند به داخل خانه آورده مي‌شود
دريک هفته همه چيز روبراه مي‌شود. آنها هرروز با اتومبيل‌های بزرگشان به سر کار مي‌روند و خسته دير وقت برمي‌گردند خوشحال هستند که مثل ميليونرها زندگی مي‌کنند و به رؤيای امريکايی‌شان رسيده‌اند .

سکانس ششم
طولی نمی‌کشد که سيل قبض‌های گوناگون به صندوق پستی انها سرازسر مي‌شود که بايد پرداخت کنند ..
قبض‌های برق و آب تلفن و دی اسل و سلفون و کيبل تلويزيون انواع بيمه‌ها ــ بيمه‌های اتومبيل و خانه و عمر و پزشکی و ماليات خانه و قسط اتومبيل و کرديت کارت‌های متعدد و هزينه مأمور نگهداری از استخر و گل‌ها و چمن‌ها، رسيدگی به زمين گلف و درياچه و غذای قوهای درياچه . بقيه تأسيسات که بايد در سر رسيد‌های مختلف آن‌ها را پرداخت کنند
ميز بزرگ ناهار‌خوری آنها بجای غذا مملواز اين قبض‌هاست . وهرشب برندا بعد از اينکه از کار برمي‌گردد نامه‌های پستی را بايد چک کند تا مبادا در پرداخت يکی از آنها قصوری رخ دهد .
هنوز دوماه از زندگی جيم و برندا به‌سبک ميليونر‌ها نگذشته که يک شب هر دو می‌نشينند حساب مي‌کنند که بابت قبض‌های ماهيانه‌شان چيزی در حدود ۱۰۰۰۰هزار دلار در ماه بايد بپردازند در ان صورت
چيز زيادی از حقوق ماهيانه انها برای لباس و غذا وا احيانا" مسافرت و دکتر و دوا ويا پس‌اندازی باقی نمی‌‌ماند!!
ولی هنوز خوشحال هستند که چه زود به آن رويای زندگی‌شان رسيده‌اند..

سکانس هفتم
شش ماه از اقامت آنها در آن خانه رويايی نگذشته که يک روز جيم به همسرش " برندا" سرکارش تلفن مي‌کند و خبر می‌دهد که شغل‌اش را از دست داده .
چون دفتر شرکت ساختمانی به شهر ديگری منتفل خواهد شد . برندا اورا دلداری مي‌دهد .
جيم روزها در خانه می‌ماند در اينترنت به جستجوی شغل جديدی مي‌گردد. ولی آن‌چه که مي‌یابد بيش از سالی ۲۰۰۰ هزار دلار به او نمی پردازند.
کم کم آنها تصميم مي‌گيرند از مخارجشان کم کنند . يکی از سل‌فن‌هايشان را قطع می‌کنند. در مصرف برقشان صرفه‌جويی مي‌کنند .اب استخرشان را گرم نمی‌کنند . چمن‌ها و گل‌ها را کمتر آب مي‌دهند. يکی از سگ‌های شان را به دوستشان مي‌بخشند !! چراغ‌های اضا فی ساختمان را خاموش نگه‌مي‌دارند
کمتر لباسشويی را روشن می‌کنند
احيانا وقتی رستوران مي‌روند يک غذا برای هر دو نفرشان سفارش مي‌دهند . شام سبک مي‌خورند .از يک اتومبيل استفاده مي‌کنند .بيمه عمرشان را هم قطع مي‌کنند. رويای داشتن بچه داشتن‌شان به تاخير مياندازند !!
چون هميشه جيم به برندا می گفته دوست داشته فاميل بزرگی داشته باشد !
جيم سعی ميکند چمن جلو خانه‌اش را خودش بزند ولی هيچ تفاوتی نمي‌کند و بايد به مجتمع پول نگاهداری از چمن‌ها و گل‌ها را ماهيانه بپردازند

سکانس هشتم
دوماه از بيکاری جيم گذشته . هنوز شغل مناسبی پيدا نکرده. امشب درست يک ماه از بی کار شدن جيم مي‌گذرد . برندا خسته از کار برمي‌گردد. روی مبل کنار جيم که مشغول تماشا کردن تلويزيون‌است می‌نشيند. در حالي‌که سرش را روی شانه او مي‌گذارد مي‌گويد :
عزيزم مي‌دانی چه اتفاقی برايمان افتاده؟ شرکت ما امروز ۳۰ نفر را اخراج کرد. من را هم با چند نفر ديگه منتظر خدمت کردند !!

سکانس نهم
ماه بعد يک تابلو جلو منزل آنها نصب شده. رويش نوشته"برای فروش ". صندوق پستی آنها انباشته از نامه‌ها وبسته‌ها است . که به‌نام آنها پست شده ..
چون جيم و و برندا آن خانه را رها کرده‌اند واز آنجا رفته‌اند .

سکانس دهم
اکنون آنها در يکی از اطاق‌های خانه کوچک پدر مادر پير جيم زندگی مي‌کنند .
جيم هنوز دنبال کار مناسب مي‌گردد. شب‌ها چند ساعتی در رستورانی که قبلا در آنجا گارسون بود ازمشتريان قديمی‌اش پذيرايی مي‌کند . به آن‌ها لبخند مي‌زند. گاهی از گرانی بنزين و گرم شدن هوای کره زمين و جنگ عراق با آنها حرف مي‌زند . وخوشحال است که هنوز دوچرخه‌اش را دارد . و بانک آنرا نمي‌تواند مثل اتومبيل‌هايشان به‌علت نپرداختن قسط مصادره کند !
و برندا هم هر شب ساعت‌ها تا دير وقت پشت آن بار قديمی که کار مي‌کرد مي‌ايستد . با لبخند گيلاس‌های مشروب را به دست مشتريان خود مي‌دهد.
مي‌خندد و سيگار دود مي‌کند و با آنها گپ می‌زند . مشتری‌هايش اورا بسيار دوست دارند وبسيار خوشحال هستند که او دوباره برگشته. چون او مي‌داند که آنها چه مشروبی دوست دارند...
پايان
--------

ولگردعزیز
نمايشنامه ات را خواندم . جالب بود . دقيقا زندگی امريکايی . تو اين نوع زندگی را حتی توی اروپا هم پيدا نميکنی . همچنان که نظير زندگی و به ثروت رسيدن بيل گيتس و پي‌ير اميديار ( صاحب ای بی ) و يا اميد کردستانی ( مدير فروش گوگل ) که در جوانترين دوران زندگيشان ( زير سی سال ) به ثروت رسيدند را در هيچ کجای دنيا جز امريکا نميشود پيدا کرد ... نمايشنامه و افراد نمايش تو برای من حقيقی اند و برای ايرانيان داستان و قصه است چون نميتوانند تصور کنند با يک کرديت خوب ميتوان انهمه خريد کرد در ايران هنوز هم معاملات نقد ميشود و جز از راه دزدی از دولت و ملت نميتوان زندگی اينچنينی داشت . داستانت جالب است و کاش تيترش را ميگذاشتی مثلا :
رويای امريکايی
ويا :
فقط در امريکا ميتواند اتفاق بيفتد
آذر فخر

هیچ نظری موجود نیست: