جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶

تعطیلات 14 و 15 خرداد خود را چگونه گذراندید؟

1- سی‌با ظهر 14 خرداد رفته بود خرید سور و سات مهمونی این شب عزیز. می‌گفت: هنوز وارد سوپر توی یکی از کوچه پس‌کوچه‌ها نشده بودم که آخوندی با شکم تپلیش چست و چالاک از اتوموبیل پرادوش پرید پایین.
- آقا، داغستان از کدوم ور می‌رن؟
- داغستان؟ مطمئنید اسمشو درست می‌گید. من تو کرج اسم داغستان تاحالا نشنیدم.
پسر حاج آقا که جلوی ماشین نشسته بود و منزل(عیال) و دختران چادریش در عقب، مشتاقانه نگاه می‌کردن( بابا جان، مشتاق نه برای سی‌با. برای جواب!)
- چه می‌دونم اسمش چیه؟ داشتیم با اهل و عیال می‌رفتیم مأمورا اول جاده چالوس جلو راهمونو گرفتن گفتن نمی‌شه برین بالا.
یکی بهم گفت یه راه میون‌بر به پورکان(وسط جاده‌چالوس) هست که مأمورا بلد نیستن. می‌گفتن از داغستان می‌ره.
سی‌با خنده: آهان، باغستانو می‌گید!
و آدرس بهش داد.
- اما حاج آقا یه سوالم من دارم؟
حاج‌آقا با تعجب:
- بفرما!
- در این روز عزیز فکر نمی‌کنید شما به جای جاده چالوس باید یه جای دیگه باشید!(منظورش مرقد امام بود)
- آهاااان،(با خنده) برو بابا!!!
و چست و چالاک عباشو جمع کرد پرید تو ماشین پرادوش و گاز داد و رفت ...

2- یکی از دوستامون 14 خرداد ساعت 6 صبح از تهران راه افتاده بود و 10 شب رشت بوده.
یعنی 14 ساعت!

3- یکی دیگه از دوستامون 12 ظهر راه افتاده رفته دیده سپاه وسط جاده قزوین رشت یه تریلی عمود بر جاده گذاشته که جاده شلوغه و برگردید تهران!(یعنی برید مرقد)
جاده چالوس رو هم به بهانه‌ی سیل و ریزش کوه وسطای روز بستنش.

4- وقتی دوستای سی‌با زنگ زدن که 14 خرداد شب شام میان پیشمون اولش یه خورده ترسیدم.
این دوستای زمان دانشگاه سی‌با وقتی به‌هم می‌افتن خیلی شیطون می‌شن. عین بچه‌دبیرستانی‌ها شلوغ‌کاری می‌کنن. با صدای بلند جک می‌گن و مشروب هم که حتما باید باشه. بعدش هم رقص و جیغ و داد تا دو سه نصف‌شب...
گفتم ممکنه یکی از همسایه‌ها برای خودشیرینی بره لو بده و...
شراب که خیلی داشتیم. ویسکی هم باید تهیه می‌کردیم. به سی‌با که ظهر کلی گشته بود تا یکی مورد اطمینانشو پیدا کنه، گفتم بابا از آخوندی که آدرس جاده‌چالوسو ازت پرسید یکی می‌گرفتی. گفت اون احتمالا یه چیز دیگه داشت که با سیخ و میخ سرو کار داشت به درد کار ما نمی‌خورد:)

خلاصه شب اینا اومدن. به قدری شلوغ کردیم(خودمم جزءشونم) و خوردیم ( توضیح: مشروب رو فقط نگفتم. تازه من که اهلش نیستم . اغلب نخورده مستم. فوقش یکی‌دو جرعه شراب برای تست. آخه باید ببینی به عنوان صاحب‌خونه چی جلوی مهمونات می‌گذاری یا نه؟! کلا غذا و بقیه‌ی اطعم و اشربه منظورم بود) و زدیم و رقصیدیم که چی!
خانم یکیشون نامردی نکرده بود یه کیک گنده تولد همراش آورده بود به بهانه‌ی اینکه شش ماه دیگه تولد بچه‌شه و نه ماه دیگه تولد یکی دیگه از دوستای دیگه‌ی سی‌با:)) برای اینکه شمع روشن کنیم و تولد تولد بخونیم و ...
فرداش داشتم پیش خودم می‌گفتم اقلا از خانم مسن همسایه معذرت بخوام برای سرو صدای دیشب... که دیدم زنگ می‌زنن. گفتم ای‌دل غافل لابد اومده برای گله.
از چشمی در دیدم یه ظرف گنده‌ی آش دستشه. گرفتم گفتم قبول باشه. در ضمن معذرت می‌خوام برای سروصدای دیشب. گفت اتفاقا من و حاج‌آقا دیشب داشتیم می‌مردیم از دلتنگی. نه تلویزیون برنامه داشت(ماهواره هم ندارن) نه بچه‌ها اومدن دیدنمون. همه رفته بودن مسافرت. این جشن شما مارو هم شاد کرد!

5- خوش‌حال نباشید. هنوز تموم نشده... الان دارم می‌رم بیرون. بقیه‌شو بعدا می‌نویسم...


بعدا"

6- خدایا خدایا تا انقلاب مهدی هوگو چاوزو نگه‌دار!
آشنایی که از سفر ونزوئلا برگشته، تعریف می‌کرد که هوگو چاوز هفته‌ای یک بار برای یک ساعت میاد تلویزیون . مردم بهش زنگ می‌زنن و او هم با تماس تلفنی مشکلات مردم رو حل می‌کنه.
مثلا یکی تلفن می‌زنه که چاوز جان، پُل روستای ما خراب شده و رفت و آمد از رودخونه سخته.
هوگو چاوز از همون پشت تلویزیون زنگ می‌زنه مثلا به وزیر راه. وزیر راه می‌گه خرابی پل‌ها مربوطه به مثلا سازمان پل‌ها. چاوز زنگ می‌زنه به مدیرعامل سازمان پل‌ها. او می‌گه همون‌جور که می‌دونید ونزوئلا پر از پُله و بسیاری از اون‌ها خرابن و بودجه هم نداریم.
چاوز دستور می‌ده که تعمیر پل روستای فلان را در الویت قرار بدن. اونم می‌گه چشم!
دوسه تا تلفن اینجوری می‌شه و بعد...
در اینجا یک ساعت برنامه چاوز تموم می‌شه. تلویزیون مارش شادی‌آوری پخش می‌کنه.
و اینجاست که تمام مشکلات ونزوئلا به دست توانمند چاوز به صورت زنده در تلویزیون حل می‌شه.
نمی‌دونم چرا یاد احمدی‌نژاد و نامه‌های مردمی افتادم:)

7- چقدر از این صادقیان طفلکی عضو شورای شهر کرج بدی گفتم. چیکار کرده بود بدبخت؟
پول مردم و بیت‌المال رو خورده بود و کمی هیز و دزد و لات‌منش بود و کمی هم در امر صیغه‌ تبحر داشت.
حالا شنیدم که با آخرین صیغه‌ش مشغول سیر و گشت در جاده‌ها بوده که تصادف کرده و مرده.
به هر کی گفتم گفت: خدا جای حق نشسته!
یا گفت: این دنیا دار مکافاته!
می‌گم مثل صادقیان کم داریم؟ می‌گن اونا هم تقاص کاراشونو می‌بینن. حالا ببین!
چه ملت خوش‌بینی هستیم که منتظریم خدا یکی یکی گناهکارا رو به مکافات برسونه.
اما اینجوری یه خورده طولانی نمی‌شه؟

8- تا اونجایی که شنیدم ،زمان شاه، بیشتر دانشجویان انقلابی‌ یا دانشجوی دانشکده فنی بودن یا پزشکی.
الان، تا اون‌جایی که می‌بینم، بیشتر دانشجویان فعال سیاسی جامعه‌شناسی یا کلا علوم انسانی می‌خونن. پزشکی‌ها و مهندسی‌ها و بچه درس‌خونا در رویای گرفتن یه مدرکن و رفتن به خارج از کشور. حالا یا تنها فکر و ذکرشون درس بوده همیشه یا از فرط باهوشی امیدی به آینده ندارم با این وضع.
مسلمه که این حرف من شامل همه نمی‌شه.
و مسلمه که از نظر آماری ممکنه غلط باشه:)

9- بعد از شکست سخت تیم فوتبال پرسپولیس از تیم سپاهان، این روزها پرسپولیسی‌ها افسرده‌ن.
البته خسارت میلیارد تومنی به اتوبوس‌ها و صندلی‌های ورزشگاه دلشون رو خنک نکرده و هنوز در شوک به سر می‌برن. البته شاید اگه می‌گذاشتن بقیه‌ی اتوبوس‌های تهران و بقیه‌ی شهرها و بقیه‌‌ی صندلی‌ها(آخه فقط حدود 5 هزار صندلی رو شکستن) و اصلا خود ورزشگاه رو منهدم کنن شاید یه کمی بهبودی حاصل می‌شد. اما چه کنیم که این شهرداری‌چی‌ها یه کمی خسیس تشریف دارن.

من نمی‌فهمم این حالت تهاجمی ورزش‌دوستان به خاطر نفرت از شکسته تا نشونه‌ایه از نفرت از حکومت و یا نداشتن سرگرمی دیگه‌ای غیر از دیدن فوتبال و یا هر سه! گزینه‌ی دال؟

پسر بچه‌ای یازده دوازده ساله با لباس ورزش قرمز غمگین نشسته بود رو پله‌ی خونه‌شون تو کوچه و آرنجشو گذاشته بود رو زانوش و مشتاشو زیر چونه‌ش. درست وقتی که من رد می‌شدم باباش اومد صداش زد و عصبانی گفت: بچه از وقتی پرسپولیس باخته تو دیگه شام و ناهار نداری. د ِ بیا تو د ِ! دیوونم کردی!

به پسر بچه چشمکی زدم و گفتم: بابا بی‌خیال. منم پرسپولیسی بودم. حالا شدم سایپایی. اصلا سایپا اومده کرج می‌تونیم بریم تمریناشونو ببینیم. بیشتر پرسپولیسی‌های کرج سایپایی شدن.
باباش بهت زده نیگام کرد و پسر بچه خندید.
اینم کار نیک این هفته‌م:)

10- در وبلاگ باران در دهان نیمه‌باز آقای فرجامی طنزی در مورد قول نامزد ورود به پارلمان بلژیک (خانم تانیا دروکس)نوشته.
تانیا رسما قول داده که اگر بتونه رای بیاره، برای 40 هزار نفر از هوادارش سرویس‌دهی ویژه‌ی جنسی ارائه کنه!.
زنیکه‌ی بی‌حیا!
محمود فرجامی حدس‌های بامزه‌ای زده که اگر بلاگرها بخوان در ا ین مورد بنویسن چی می‌نویسن.
مثلا زیتون حتما می‌نویسه:
"چند شب پیش داشتم میرفتم مهرشهر. خیلی خسته بودم...توی تاکسی یه دختر و پسر کنارم نشستن. دو سه دقیقه نگذشته بود که شروع کردن به لاسیدن و بعد بوسیدن و بعد مالیدن و... . نفس تو سینه ام بند اومده بود. شاید باورتون نشه ولی دختره خود خودش بود تانیا دوروکس..."
کلی خندیدم:))) نوشته‌ی احتمالی بقیه‌ بلاگرها رو هم بخونید و محظوظ شید.
به جان شما من داستان خیالی نمی‌نویسم که عقیده‌مو توش بگم.
بلکه می‌بینم اگه از چیزای واقعی که دور و ورم اتفاق می‌افته یا به چشم خودم می‌بینم بگم، حق مطلب رو بهتر ادا می‌کنم. و احتیاجی به توضیح و تفسیر اضافه نیست.
والسلام:)
سیده زیتون زیتونه‌ای

هیچ نظری موجود نیست: