پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶

نیازعلی ندارد!

زنگ‌های انشاء همیشه برام مصیبت بود. معلم‌ها انشاهای چاپلوسانه و متظاهرانه و پرسوز و گداز رمانتیک می‌خواستن و من بلد نبودم. یعنی اصلا دوست نداشتم چیزی که بهش اعتقاد ندارم بنوبسم.
روشم این بود که می‌اومدم اصلا خود "موضوع انشا" رو که معمولا کلیشه‌ای و نخ‌نما بود، سخت مورد انتقاد قرار می‌دادم.
معلم‌ها هم که انگار به مقدساتشون توهین شده بود. به تریج قباشون بر می‌خورد و نمره‌ی انشامو کم می‌‌دادن. تازه، معتقد بودن که من عنصر ناراحتی‌ام و باعث پررو شدن بقیه‌ی دانش‌آموزا می‌شم.

اون‌سال وقتی معلممون اومد سر کلاس و گفت زنگ اول انشا داریم، گفتم ای‌داد و بی‌داد، کاش اول ریاضی کار می‌کردیم تا من یه خودی نشون بدم. ریاضی من همیشه بدون درس خوندن بیست بود. حتی شده بود وقتی معلم می‌خواست درس جدید ریاضی بده منو از کلاس بیرون می‌کرد و می‌گفت تو برو تاریخ یا جغرافیا بخون وقتی درس دادنم تموم شد می‌فرستم دنبالت.
این خانم‌معلم برعکس همه انشا رو مقدم بر سایر درس‌ها دونست و این برام عجیب بود.
وقتی رفت به سمت تخته گفتم لابد می‌نویسه: "علم بهتر است یا ثروت" یا " اثرات انقلاب اسلامی بر کشور عزیزمان ایران" یا همچین مزخرفاتی!
اما او رفت نوشت و بلند خوند: "نیازعلی ندارد! نوشته‌ی علی اشرف درویشیان" و رفت از کیفش کتابی درآورد. جای بچه‌های جلویی رو عوض کرد فرستاد ردیف آخر. خودش رفت روی میز ردیف اول نشست و پاشو گذاشت رو نیمکت و شروع کرد به خوندن.

شنیدن این اسم یه جوری بود برام. نیاز‌علی! نیاز‌علی‌یی که ندارد! علی‌اشرف هم اسمش غریب بود. آشنایی داشتیم به اسم اشرف خانوم . چسبیدن اسم علی به اشرف برام غریب بود.
- گوش کنم ببینم چیه. هر چی باشه بهتر از انشاهای مسخره نوشتنه.
معلم می‌خوند و داستان جلو می‌رفت. ما همه‌مون مسحور صدای بسیار دلنشین و شیرین معلم و داستان زیبای علی‌اشرف درویشیان شده بودیم.
داستان‌های صمدبهرنگی رو خونده بودم ولی از درویشیان هنوز هیچی.
معلم جدید، خانم عالمی، همینطور می‌خوند و می‌خوند. نمی‌دونم چند تا داستان. اما یادمه وقتی زنگ خورد هیچکدوم جُم نخوردیم. داستان کوتاهی هنوز نصفه مونده بود و ما همه گفتیم خانوم، ترو خدا تمومش کنید و بعد بریم بیرون. شاید این تنها زنگ تفریحی بود که همه داوطلبانه لغوش کردیم و یکراست رفتیم به زنگ بعدی.
بعد از ظهر که زنگ پایان مدرسه رو زدن، بدون اینکه به مامانم خبر بدم پیاده راه افتادم به سمت کتابفروشی‌ها. ترسیدم پولم برای کتاب کم بیاد سوار اتوبوس نشدم. شب با پاهایی تاول زده اما با چشمانی پر از شادی با دو کتاب "روزنامه‌ی دیواری مدرسه‌ی ما" و "آبشوران" رسیدم خونه.
بماند چقدر دعوام کردن که چرا تنها رفتم و چرا خبر ندادم.

من زبان کتاب‌های درویشیان رو خیلی دوست دارم.
بعدها که کتاب چهار جلدی "سال‌های ابری" علی‌‌اشرف درویشیان رو با امضای خودش که به یکی از دوستان پدرم هدیه داده بود خوندم لذتی بیش از زمان بچگی‌ام بهم دست داد. واقعا با داستانش زندگی کردم.
هر چند داستان خیلی تلخی بود، اما من این تلخیشو رو دوست دارم. گاهی قلبم خیلی فشرده می‌شد و نمی‌تونستم به خوندن کتاب ادامه بدم( تقریبا شبیه حالتی موقع خوندن جای خالی سلوچ دولت آبادی)
.
چند سال پیش درویشیان در کرج جلسات داستان‌خونی برگزار می‌کرد. دوسه بار هم از طرف صاحب ِ‌خونه‌ دعوت شدم . خودمو هیچوقت نمی‌بخشم که چرا به‌خاطر خجالت احمقانه‌ و نداشتن اعتماد به نفس شرکت نکردم!
علی‌اشرف درویشیان الان بیمارستانه. از صمیم قلب امیدوارم خوب بشه.

معلممون خانم عالمی توده‌ای بود و هیچ ابایی نداشت از این که دیگران بفهمن. گزارشش از طریق بچه‌های نور چشمی به بالا رسید و اخراجش کردن. فکر می‌کنم به خارج از کشور رفت. هر جا هست امیدوارم او هم سلامت باشه.
او زنگ‌های انشا رو برام به یکی از لذت‌بخش‌ترین کلاس‌ها تبدیل کرد.
یادمه تو امتحان ثلث اول موضوع انشا از طرف مدیر مدرسه انتخاب شد:
"خلل‌پذیر بُود هر بنا که می‌بینی، جز بنای محبت که خلل‌پذیر نیست"
بچه‌ها فوری شروع به نوشتن کردن. تا جایی که گردنم بهم اجازه می‌داد نوشته‌هاشونو دید زدم.
دست راستیم طبق عادت شروع کرد به نوشتن یه موضوع آه و ناله‌ای و رمانتیک و عاشق‌معشوقی.
دست‌چپیم داشت از عشق به معبود و خدا و مذهب و ائمه‌ی اطهار می‌نوشت.
جلوییم از عشق فرزند به مادر و بالعکس. و پشت‌سریم از عشق به گل‌ها و حیوونا و رود و دریا و ستاره‌ها و...
هر کاری کردم دیدم اینا کار من نیست.
همچین زدم کاسه‌کوزه‌ی هر چی عشقه بهم ریختم و داغون کردم.
که زمونه عوض شده. حالا دوره‌ای شده که به قول صمد برادر به برادر دروغ می‌گه. معشوق به خاطر پول عاشق می‌شه. برشت می‌گه وقتی می‌خوای با کسی دست بدی اول انگشترتو درآر چون ممکنه دوستت به بهانه‌ی دست‌دادن انگشترو کش بره. طرف به معشوق می‌گه دوستت دارم ولی می‌ره با صد تا دیگه هم دوست می‌شه ... خلاصه ثابت کردم بنای محبت نه تنها خلل پذیره بلکه چیزی به نابود شدنش نمونده...

چند روز بعد، وقتی معلم نمره‌ها رو می‌خوند دل تو دلم نبود. درسته سر کلاس معلممون یه چیزایی می‌گفت. اما اغلب ورقه‌های ثلث رو تو مدرسه‌ی ما هیئتی از معلم‌هایی که بیشترشون جانماز‌آب‌کش بودن می‌خوندن و نمره می‌دادن. لابد برام گرون تموم می‌شه و...

در مقابل چشم‌های گرد شده‌ی بچه‌ها به من نمره‌ی خیلی خوبی داده بود و گفت بعد از اعلام بقیه‌ی نمره‌ها تو باید انشاتو بخونی. با اینکه کمی بدبینانه‌ست اما خیلی خوبه.
من که همیشه از خوندن انشای غیر متعارفم جلوی جمع طفره می‌رفتم این‌بار قبول کردم.
وقتی خوندم، خانم عالمی گفت: بچه‌ها یاد بگیرید به مسائل با دیدی انتقادی نگاه کنید. عین آدم‌های ساده هر چی بهتون القا کردن قبول نکنید. فکر کنید. مطالعه کنید. کلیشه‌ای ننویسید و...

( البته واضح و مبرهن است که: این بود انشای من در مورد درویشیان عزیز و خانم عالمی که هرگز فراموششون نمی‌کنم)

هیچ نظری موجود نیست: