1- روسری سبزی در ویترین مغازه توجهم رو جلب کرد. داخل مغازه شدم.
ـ آقا اون روسری با گلهای سبز رو میشه بدید... اما نه... گلنارنجیشو هم دارید؟
باز رنگ نارنجی در نظرم بر همهی رنگها غلبه کرد.
- نه فقط سبزش هست و آبی.
- پس همین سبز رو بدین امتحان کنم.
دو تا خانم جوون داشتن از بین یه عالمه روسری و شال که فروشنده ریخته بود رو پیشخون انتخاب میکردن. همه رو بهم ریخته بودن و هنوز تو انتخاب دو دل بودن.
همونجا جلوی آینه با یک ضرب روسری خودمو درآوردم و سبزه رو سرم کردم. داشتم کله کج میکردم ببینم تو سرم چهجوریه که یهو آینه رفت اونور. فکر کردم سرم داره گیج میره. نگو پشتش یه اتاق پرو کوجیکه و من دقت نکرده بودم. دختری مقنعه به سر بیرون اومد.
- آقا، یه ذره بلندترشو ندارید؟
و اشاره کرد به زیر سینهش. یعنی تا اینجا!
قیافهش برام آشنا اومد.
- چرا داریم. این کوتاهه 2000 تومنه بلندترش تا اینجا(مرد هم به زیر سینهی خودش اشاره کرد) 2500 تومن.
من فضولیم گل کرد.
- اینم که سرته بلنده ها. بلندتر میخوای چیکار؟
صدام به نظرش آشنا اومد.
- ئه... زیتون تویی؟!!
- گلی جون تو؟ اینجا؟ دیدم آشنا میای؟ تو اینریختی؟
با سرپوشهای عاریهای همو بغل کردیم و بوسیدیم.
گلی از قرتیترین بچههای کلاس بود. از همون اول که دیدمش موهاشو مش یا هایلایت میکرد و همیشه هفت قلم آرایش داشت. حالا با مقنعهی مشکی کیپ و بدون آرایش کمی عجیب بود.
- این چه قیافهایه؟ سر کار میری؟
- نه بابا از ترسم دارم مقنعه میخرم. مامانم گفته اگه بگیرنت ببرنت زندان میکشمت.
وقتی این حرف رو میزد اجزای صورتش از ترس میلرزید.
من در حین حرف زدن روسری سبزه رو از سرم برداشتم و روسری خودمو سر کردم.
سبزه رو پس دادم به فروشنده.
- ممنون آقا. نمیخوامش. قشنگه. اما جنسش پلاستیکه. برای اینفصل گرمه.
گلی در حالیکه از شیشه بیرون مغازه رو با اضطراب نگاه میکرد گفت:
- خره. الان میبیننت و میگیرنت ها...
- نه بابا. اینورا پیداشون نمیشه. اغلب سر چهار راه طالقانی وایمیسن برای شکار.
- من که اینروزا از ترس اصلا از خونه بیرون نمیام. الانم اومدم یه مقنعه و یه مانتو گشاد بخرم... مامانم گفت تا بری و برگردی من از ترس سکته میکنم و میمیرم. خواست باهام بیاد اما مهمون برامون اومد.
- خوب اگه همهمون این کارو بکنیم که اینا پر رو میشن . این همه تلاش کردیم که مانتوهای پرچین تا قوزک پا رو تبدیل کردیم به تونیک حالا بریم سر خونهی اول؟
- چه کنیم؟ چاره نداریم...
مرد فروشنده یه مقنعهی گنده به دوستم داد و گفت:
- حالا شماها رو میگیرن ول میکنن. بیچاره این آقایون که از گردنشون آفتابه لگن آویزون میکنن.
گلی رفت مقنعه گندهه رو تو اتاق پرو سرش کنه.
دو خانمی که هنوز مشغول بررسی کوهی از روسری و شال بودن که فروشنده میآورد بودن وارد بحث شدن.
- وا... اونایی که از گردنشون آفتابه آویزون میکنن اشرار و قاچاقچیین. حقشونه!
من گفتم: چطور حقشونه؟ بیچارهها تقصیر خودشون که نبوده. از بدی شرایط خانوادگی و جامعه به این راه افتادن. تحقیرشون کارو بدتر میکنه.
اونیکی خانم گفت:
تو برادر داری؟
- آره.
- چرا هیچوقت برادر تو یا برادر من شرور و قاچاقچی نمیشن؟
- اگه پدر و مادر ما هم معتاد و بد بودن و در محلهی بدی زندگی میکردیم از کجا معلوم که برادر من و شما هم به این روز نمیافتادن؟
- وا خدا نکنه!
- اگر دولت از کودکی در تربیت و رفاه مادی و معنوی نظارت کنه نه اینکه با این نقابهای وحشتناک مثل قرون وسطی با جوونا اینجوری برخورد کنه. هرگز کسی به این راه نمیافته.
- نه عزیزم. اینا فطرتشون بده. با آب زمزم هم پاک نمیشن.
- گرفتن خانومهای بیحجاب چی؟ الان شما با همین لباس از جلوشون رد شی شما رو میگیرن. آیا شما هم بدید؟
دو خانوم به هم لبخند زدن.
- پس شما از هیچی خبر ندارید که کیا رو میگیرن؟
- والا تا اونجایی که من دیدم هر دختر و زنی مثل من و شما رو میگیرن؟
- نخیر! دایی من تو کلانتری کار میکنه میگه یه گروه دختر و پسر عضو گروه شیطان عصر به بعد لباس قرمز میپوشن میان تو خیابونا برای شکار. روزا چشاشون خوب نمیبینه.
کلانتریها از روی یه مشخصاتی میشناستشون. فقط اونا رو میگیرن.
دوستش هم تأییدش کرد.
با تعجب نگاهشون کردم. تیپشون نشون میداد تحصیلکرده باشن چطور همچین حرفایی رو باور میکنن...
چند جمله دیگر حرف زدم. اما دیدم برای اینها مرغ یکپا بیشتر نداره. شاید من هم از نظر اونها اینطوری بودم.
دوستم مقنعهی گل و گشاد رو از تو اتاق پرو آورد.
- همین خوبه آقا. میبرمش.
من هم دیدم که موندنم دیگه فایدهای نداره خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
توی راه با خودم فکر میکردم "تا ما خودمونو عوض نکنیم هیچی عوض نمیشه."
2- روز بعد از انتخابات بود. از جلوی دانشگاه تهران رد میشدم. در هرهی پایین میلههای سبز دانشگاه هر دوسهمتر یه تراکت انتخاباتی احمدینژاد رو چسبونده بودن. همون که عکس رجایی روشه که داره بامحبت با پیرمردی صحبت میکنه و درست پایینش عکس احمدینژاده که داره با یه پیرزن با محبت حرف میزنه.
خانمی چادری رو دیدم که روی یکی از عکسها دولا شده و انگشتش روی یکی از عکسهاست.
صورتش با چادر پوشیده بود. با کنجکاوی راهمو به سمتش کج کردم. فکر کردم داره قربون صدقهی احمدینژاد میره. یعنی اینطور به نظر میومد. سرم درد میکرد متلکی بهش بندازم. بس که از انتخاب احمدینژاد پکر بودم!
رفتم کنارش و با فضولی سرمو دولا کردم روی عکس...
صدای زن از لای دندونهاش میومد...
به صورتش نگاه کردم . چشم و ابروی مشکی قشنگی داشت. سی و پنجساله به نظر میومد و جای یکی از دکمههای مانتوش که از زیر چادر معلوم بود، سنجاق قفلی وصل بود. از ساک دستش اینطور احساس کردم جایی کارگری میکنه. مجسم کردم اگر کمی به خودش رسیده بود و لباس خوبی تنش بود از هنرپیشهها هم خوشگلتر بود.
منو نگاه کرد. چشماش سرخ و پر از اشک بود. باز هم فکر کردم از ذوق انتخاب احمدینژاد خوشحاله.
داشت چیزی میگفت. صداش از لای دندوناش میومد. حرف "سین"ش از همه حروف غلیظتر بود.
چی میگفت؟ چرا دندوناش کلید شده بود؟
به فکرم رسید بگم کمکی از دستم برمیاد؟
به عکس احمدینژاد اشاره کرد. با غیظ و بغض هر چه تمامتر از لای دندوناش میگفت:
- کثافت... کثافت... کثافت...
به عکس رجایی اشاره کرد.
- کثافت میخواد خودشو با رجایی مقایسه کنه... و زد زیر گریه!
تا چند روز بیاختیار این "کثافت" گفتن غلیظ از لای دندوناش رو تمرین میکردم.
شب موقع خواب( بعد به سیبا نگاه میکردم که نکنه شنیده باشه و فکر کنه با اونم)...
روزها هر وقت بیکار میشدم این کلمه مثل پتک بر سرم میکوبید. من تابهحال به هیچکس اینهمه کینه نداشتم که اینجوری "کثافت"رو از لای دندون بگم. به سوز دل اون زن فکر میکردم.
گذشت و گذشت تا اینکه این وقایع اخیر بگیر بگیر شروع شد.
هر وقت عکسی از تحقیر مردان مملکتم رو با آفتابهای برگردن و چماقی برسر دیدم این "کثافت" لای دندونی رو با غیظ و بغض بیاختیار گفتم!
هر وقت زنی با لباسی معمولی (که تازه همین حدش زوریه) دیدم که مورد خطاب و عتاب و توهین مأمورین قرار میگیره باز این کلمه به زبونم اومد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر