یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶

کسایی که با یه لبخند روز آدم رو می‌سازن و اونایی که با یه جمله روز آدمو خراب می‌کنن!

1- "شقایقی در دیواره پل"
آنها پلی ساختند
برای رسانيدن نيستی
به آنسوی مرزهای خاموشی
به آنسوی درّه‌های بی فرياد
به آنسوی رودهای سرخ از خون
تو ای روئيده در دیوارۀ سيمانیِ پل،
تو پژواک سرود سرخ عاشق،
شقايق !
تو خود دانی که در مدار تاريخ،
به زير آوردن اين پل، ما را،
شاه بيتِ چامۀ نبرد بودست
تو داغت بر دل ازهجرانِ پاکان
بنگر
به ياد آر
ويران کن
(سامان این شعرو بعد از دیدن شقایقی که تو وبلاگم گذاشتم نوشته)
مشهد 86/3/11




2- دیروز پیرزنی بالای 85 سال رو دیدم که با پشت خمیده و عصا و موهای یک‌دست سفید و قشنگی که بیشترش از زیر روسری کوچکش زده بود بیرون، داشت خیلی آهسته از سربالایی کوه می‌رفت بالا. تنهای تنها. دوسه‌قدم مونده که بهش برسم هنوز شک داشتم بهش سلام کنم یا نه. من که نمی‌شناختمش و او هم سرش دولا بود و با هر عصایی که می‌زد با دقت زیر پاشو نگاه می‌کرد، منو نمی‌دید.
اما نتونستم سلام نکنم. تلاشش برام خیلی جالب بود. سلام کردم. اونم با صدای بلند. وایساد. با تأنی عصاشو به زمین تکیه داد. سرشو آورد بالا. لبخندی پهنای صورتشو پوشوند.
- سلام دخترم
- خسته نباشید مادر. این‌همه راه اومدین بالا؟
لبخندش بزرگ‌تر شد. چشم‌هاشم از زیر عینک می‌خندیدن.
- چکنم عزیزم! همین ازم برمیاد.
- آفرین! خیلی عالیه.
از ته دل خندید. خداحافظی کردیم.
و من خوشحال شدم ازینکه وایسادم باهاش حرف زدم. هم اون پر از انرژی شد و هم من!

3- رفته بودم بانک هر چی پول داشتم بگیرم. کارمند بانک توصیه کرد:ده تومن بذار بمونه تا حساب بسته نشه. گفتم باشه. در حال نوشتن دفترچه پرسید: وام می‌خواهی؟! تعجب کردم. ولی مخفیش کردم(تعجبمو می‌گم)
سوال کردم: چقدر؟ گفت: بین یک تا دومیلیون.
اصلا به گرفتن وام فکر نکرده بودم.
گفتم چه عجب! تا حالا ندیده بودم خود بانک پیشنهاد وام بده. وام ِچی هست؟ گفت وام خرید وسائل.
فکری کردم گفتم مثلا برای خرید ماشین ظرفشویی می‌ده( یه دفه به فکرم رسیده بود که توی این سال‌ها چقدر از ظرف‌شستن بدم میومده) گفت فقط وسائل ایرانی. گفتم پس نه. تصمیم به خرید چیزی ندارم.
گفت بابا، همه می‌رن از مغازه‌ها صورت حساب صوری می‌گیرن. تو هم یکیش. و به شوخی اضافه کرد. مو از خرس غنیمته و به رئیس بانک اشاره کرد.

این خانم حدود شش ماهه که رئیس شده. من قبلا پشت میز معاون که اون‌طرف سالن بود می‌دیدمش.. قبلا رئیس بانک مرد توپول موپولی بود که خیلی خوش اخلاق بود. همیشه برای کمک به مردم و دیگر کارمندا پیش‌قدم بود. بارها شده بود که وقتی سر صندوق‌دار شلوغ بود میومد بهش کمک می‌کرد و همیشه هم می‌خندید. خلاصه کلی همه‌مون باهاش رفیق بودیم.
این خانم هم که از حیث توپول موپولی دست کمی از رئیس قبلی نداره به نظرم میاد اون‌موقع‌ها معاون بود و از دور باهاش سلام علیک داشتم. و حالا پشت میز رئیس نشسته که نزدیک در ورودیه. هر وقت وارد بانک می‌شم به عادت همیشه سلام علیک گرمی هم با این خانم می‌کنم.

با تردید به کارمند بانک گفتم. حالا باید چکار کنم؟ گفت هیچی برید پیش خانم رئیس‌ بانک و فرم مخصوصو ازش بگیرید. هر روز به خیلی‌ها وام می‌ده.( این وام‌ها همچین بی‌خود و بی‌دلیل هم نیست. اون‌قدر مردم پولشونو از بانک‌های دولتی درآوردن و گذاشتن بانک‌های خصوصی که فکر کردن باید راهی پیدا کنن برای جلوگیری از فرار مشتری)

خانم رئیس از جای خودش بلند شده بود و روی مبل راحتی لم داده بود. در واقع ولو شده بود. رفتم جلو طبق معمول با خوش‌رویی سلام کردم.
گفتم برای وام خدمت رسیدم و اگه می‌شه فرم مخصوصشو بهم بدید. با اخم نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت ‌آهان... این چند وقته اینجوری گرم بهم سلام می‌کنی برای اینه؟
من شوکه شده بودم. تا به‌حال به وام از این بانک فکر نکرده بودم. حتی هیچوقت به رئیس قبلی که اینقدر باهام خوب بود رو ننداخته بودم. اینم اگه کارمندش نمی‌گفت امکان نداشت برم همچین تقاضایی بکنم.
پیش خودم گفتم حالا اسم کارمندش رو بیارم شاید برای اون بد بشه.
با دلخوری گفتم یعنی من سه‌ساله نقشه کشیدم به شما سلام ‌کنم که بهم چندر غاز وام بدید؟
گفت کدوم سه‌سال من تازه شش ماهه اومدم اینجا. گفتم مگه شما معاون نبودید و اونجا نمی‌نشستید.
(خواستم بگم به همین چاقی، همین مانتو و مقنعه، همین رنگ مو که از زیر مقنعه بیرونه و همین صورت گنده و همین مدل عینک و همین دهن گشاد و دندونای جلو اومده ولی نگفتم)
با تمسخر گفت نمی‌دونم چرا هر کی از من وام می‌خواد قیافه‌م براش آشناست.
و روشو با نفرت کرد اون‌طرف.
گفتم ببخشید انگار اشتباه شده. خداحافظی نکرده از در بانک اومدم بیرون. (نمی‌شد درو بکوبم. چون ازون درای اتوماتیک داشت)
توی راه بغض گلومو گرفته بود و اشک تو چشام جمع بود. اونقدر از دستش عصبانی بودم و اون‌قدر تأثیر منفی روم گذاشته بود که تا شب عصبانی بودم.
خیلی احساس نفرت می‌کردم به خانمه. که چرا تو مملکت ما هر کی به یه قدرتی می‌رسه به خودش اجازه می‌ده این‌جوری دیگرانو تحقیر ‌کنه.
تنها چیزی که فکرش دلم رو خنک می‌کرد این بود که یاد دو تا از همسایه‌های مامانم افتادم که هر دو رئیس‌بانک بودن. هر چی موقع ریاست کبکبه دبدبه داشتن موقع بازنشستگی کرک و پرشون ریخت و با حقوق دویست‌هزار تومن با بدبختی و خسیسی روزگار می‌گذروندن.

البته بعدا خودم از فکر اون روزم خنده‌م می‌گیره. خوب همه‌ی ما یه روزی بازنشسته می‌شیم و تو این مملکت آینده‌ی همه‌مون همینه!

چند روز بعد زن همسایه رو تو حیاط اتفاقی دیدم. با خوشحالی گفت راستی بدو برو از بانک فلان وام بگیر. من چند روزه گرفتم. گفتم اصلا حوصله‌ی این بانکی‌ها رو ندارم. و بعد شمه‌ای از رفتار خانم رئیس گفتم.
گفت ولش کن بابا. دوست داره به پاش بیفتی تو هم خرش کن. من اون‌قدر لی‌لی‌به لالاش گذاشتم و نازشو کشیدم که دو میلیون به من وام داد.
پرسیدم برای خرید وسائل؟ گفت چه خرید وسائلی دلت خوشه. اونم جنس ایرانی که به لعنت خدا نمی‌ارزه. به فروشگاه سر خیابون دو هزار تومن دادم یه فیش قیمت داد برای یخچال و فریزر و گاز و لباسشویی ایرانی. در صورتیکه خودم بهترین نوع خارجیشو دارم.
گفتم برای ضامن چیکار کردی( می‌دونستم شوهر نداره) با ذوق گفت دادم به شرکت سر خیابون تو سر برگ برام نوشتم که فلانی اینجا کار می‌‌کنه و ماهی 400 هزار تومن حقوق می‌گیره. کی به کیه؟
و قهقهه‌ی پیروزی سر داد...
اما من هر چی فکرشو می‌کنم می‌بینم نمی‌تونم این‌جوری باشم.
تازه همه‌ش به فکر اینم که یه‌جوری حال این خانم رئیس بانکو بگیرم...


4- دیروز تو تلویزیون از قول پیغمبر گفت که هر که دست به سر یتیم بکشه به اندازه‌ی موهایی که از زیر دستش رد بشه صله و پاداش عظیم نصیبش می‌شه. حالا اگه یتیمی کچل بود تکلیف چیه؟

5- خیلی وقت پیش کتاب "سهم من" پرینوش صنیعی" رو خوندم.( انتشارات روزبهان- 525 صفحه)
اولش فکر کردم ازین داستا‌ن‌های زرده. اما خوب بود. بعدا هم از کسی شنیدم که پرینوش صنیعی کارش در اصل تحقیقه.
سهم من، زندگی واقعی زنیه که از بچگی از قم اومده تهران. عاشق پسری می‌شه. اما چون خانواده‌ش مذهبی‌ین زندانیش می‌کنن و حتی نمی‌ذارن بره مدرسه. بعد خانواده‌ی یه پسر مبارز کمونیست میان خواستگاریش تا پسرشونو سربه‌راه کنن. اما پسره تقریبا همه‌ی عمرش تو جلسات و مبارزه‌ی سیاسی می‌گذره.
بعد از به‌دنیا آوردن سه‌بچه شوهرشو از دست می‌ده. با مشقت زیاد بزرگشون می‌کنه و هر کدومو سرو سامون می‌ده ... و همچنان در قلبش عشق اولشو دوست داشته.
وقتی 53 سالش می‌شه و بچه‌هاش هر کدوم پی زندگی خودش رفته. با کمک دوستش دوباره عشق اولشو پیدا می‌کنه. او هم از خارج اومده و داره از همسرش طلاق می‌گیره. زن نیرویی جدید می‌گیره. به خودش می‌رسه. خوش‌گلتر و خوش‌لباس‌تر می‌شه. فکر می‌‌کنه دوران سختیش داره به سر میاد.
اما بچه‌ها که خیلی هم دوستش داشتن یکی یکی پیداشون می‌شه و کار مادرشون رو تقبیح می‌کنن.
مادرشون چند روز مقاومت می‌کنه و بعد به خاطر بچه‌ها عشقشو ول می‌کنه...


6- کتاب مصاحبه‌ی هما سرشار با "شعبان جعفری" رو هم خوندم!(نشر البرز- 620 صفحه)
اینم برام خیلی جالب بود. آدم می‌تونه از خیلی مسائلی که به نظرش خیلی نفرت‌انگیز هم میان درس‌هایی بگیره. امثال شعبان جعفری‌ها هم که در هر دوران زیادن.

7- فیلم " نقاب" رو هم رفتم. پا مو از کوچه‌ی خودمون بیرون نگذاشته بودم که یهو سی‌با سر رسید.
گفت منم میام. طبق معمول خواست بین راه منو پشیمون کنه بخصوص که راجع به فیلم هیچی نمی‌دونستم و فقط با تلفن زدن به دو سینمای شهر فهمیدم وقتم الان برای دیدن فیلم نقاب می‌رسه. نه می‌دونستم کارگردانش کیه و نه هنرپیشه‌هاش.
هر چی گفت حیف این هوای بهاری و قشنگ نیست که به جای قدم زدن تو پارک بریم یه جای تاریک اونم فیلم ایرانی ببینیم؟ گفتم الا و بالله من می‌خوام برم سینما میای بیا و گرنه برو خونه استراحت کن:)
( گفتم اگه بداخلاقی نکنم باز پشیمونم می‌کنه.)
سر در سینما هم هیچ چیز جالبی رو نشون نمی‌داد. فقط عکس امین حیایی و پارسا پیروزفر و یه دختری که نقاب داشت که دیدم نوشته سارا خویینی‌ها.
ولی فیلمش بد نبود. در دوبی می‌گذشت. داستان دو دوست... که امین‌حیایی اول یه دختر پولدارو تور می‌زد و بعد از ازدواج خیلی بد‌اخلاقی می‌کرد و دوستش که خوش‌تیپ بود - با بازی پارسا پیروزفر- کم‌کم خودشو به دختر نزدیک می‌کرد و بهش خیلی مهربونی و محبت می‌کرد.
از قبل هم با امین حیایی شرط می‌کرد که در طی چند روز می‌تونه مقاومت زنشو بشکنه. بعد روزی که پارسا می‌کشوندش به خونه‌‌ی خودش. امین‌حیایی می‌نشست پشت دوربین و ماجراها رو ضبط می‌کرد و بعد مثلا فیلم به دستش می‌رسید و از خانواده‌ی دختر کلی پول تلکه می‌کرد که ازش شکایت نکنه( آخه خیانت سنگسار داره) از این راه هم در دوبی یه رستوران خریده بودن ولی یه دختر به تورشون می‌خوره که....
با اینکه داستان کلی عیب و ایراد داشت اما چون من فکر می‌کردم یه فیلم خیلی بدو قراره ببینم خوشم اومد.
پس نتیجه می‌گیریم که وقتی می‌خواهیم بریم سینما فکر کنیم حتما فیلمه خیلی بده تا یه چیزای خوبو توش کشف کنیم!

8- بازی تأثیرگذار‌ها که تو وبلاگستان شروع شد گفتم ددم وای... تا حالا بلاگرها کم چاپلوسی آدم گنده‌هایی رو می‌کردن که خودشونو با هزار من سریش بهشون وصل می‌کردن، دیگه تو این بازی چه‌ها کنن!! اومد چیز بنویسم که دیدم ملاحسنی خوب حق مطلب رو ادا کرده.


9- "چ بر وزن چنار" نوشته‌ی پر احساس شیدا محمدی در مورد وقایع اخیر ایران



10- طنز نوشته‌های میس زالزالک در کافه زمانه
الف- یک زلزله هشت ریشتری با مانتو قرمز
ب- قلیون اجباری در ارتفاعات شمرون
ج- غش کردن و پیچیدگی‌های جغرافیای سیاسی


11- احمد باطبی: چطور سی ‌سالم شد...

12- راستی یه سوال: با این کارت تلفن‌ها می‌شه به افعانستان هم زنگ زد؟ اینو یه افغانی که برای هر دقیقه باید بیشتر از 200 تومن به مرکز تلفن می‌داد ازم پرسید و من نمی‌دونستم. اگه نظرخواهی بسته بود(گاهی از دست یه حزب‌اللهی ناجور که با اسامی مختلف دائم مشغول سم پاشی و دعوا درست‌کنیه می‌بندمش) لطفا برام ای‌میل بزنید. ممنون

http://z8un.com/archives/2007_06.html#001962

هیچ نظری موجود نیست: