پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

هنرمندان تاج سرمونن

1- درین سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند
یکی ز شب‌گرفتگان چراغ بر نمی‌کند
کسی به کوچه‌سار شب در سحر نمی‌زند
نشسته‌ام در انتظار این غبار بی‌سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند
گذر گهی‌ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند
دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت ازین خراب‌تر نمی‌زند!
چه چشم پاسخ‌است ازین دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند...
(هوشنگ ابتهاج 1337)

2- ا ین شماره‌رو تقدیم می‌کنم به هنرمند و بازیگر تأتر عزیزمان آذرفخر

هنرمندان تاج سر ما هستند
اما با این تاج‌ها چه کرده‌ایم؟
اسم مهین اسکویی بانوی تأتر ایران رو زیاد شنیدم ولی راستش تا به‌حال بازیشو ندیدم. حتی تا چاپ مقاله‌ای در روزنامه‌ی شرق، عکسشو هم ندیده بودم.
دیدم هر هنرپیشه‌ی معروفی که از گذشته‌ش تعریف می‌کنه حتما اسمی هم از مهین اسکویی می‌بره.
- " مهین اسکویی اولین استاد من بود."
ـ " من شهرت الانمو مدیون خانم اسکویی هستم."

پیش خودم اسکویی رو زنی با لباس فاخر مجسم می‌کردم که در خونه‌ای مجلل نشسته و از شاگردای قدیمیش پذیرایی می‌کنه.
نه اینکه خوش‌خیال باشم! نه! شنیده بودم و دیده بودم که بعضی هنرمندا در پیری هنوز خونه‌ای از خودشون ندارن و حتی توان پرداخت اجاره‌خونه‌شونو ندارن. مهدی‌ فتحی رو دیده بودم که چطور بدون اینکه از طرف دولت حمایتی بشه در اثر بیماری دیابت با چه حال و روزی فوت کرد.
حالا با خوندن این مطلب شرق انگار سطل‌ آبی یخ روم ریختن! مهین اسکویی در بستر بیماری خوابیده و از درد داد می‌کشه.

ناصر حسینی‌مهر نوشته:
"بانوی تأتر ما صنوبر خوش‌چهره و خوش‌قامت ما، با دو پا همچون دو تنه‌ی درخت که به تازگی بر آن جا‌به‌جا زخم دهان باز کرده، دستم را محکم در دستش گرفته و می‌گفت: حسینی، حسینی‌جان، درد دارم، درد دارم! پاهام! درد دارم!... چقدر تحمل کنم؟ چقدر تحمل کنم؟... حسینی جان پس شاگردام کجان؟ دخترهام؟ درد... درد... درد..."
حسینی برای مصاحبه رفته بود و به جز ناله و چشمانی پر از اشک چیزی نصیبش نشده بود. به کمک زنی افغانی سر و شانه و کمر اسکویی رو ماساژ دادند و او همچنان تا مغز استخوان درد می‌کشید.
" خانم اسکویی، استادم،‌ مادرم، نروید! زمین زیر پایم را سست نکنید! ما از شما آویخته‌ایم. نشکنید،‌ بمانید، نه‌حالا، کمی دیرتر! سه خواهرانت،‌ سه‌دخترانت، چه بی‌وفا!... شاگردان شما، شما را فراموش کرده‌اند نازنین! بانو،‌ بانوی پردرد ، بانوی آتش‌به‌جان، ای کاش می‌دیدی، گرچه همان بهتر که ندیدی و ندانستی که شاگردانت دست پروردگانت فراموش کنندگانت چگونه بر بساط یک تولد- تولد یک صاحب‌قلم، متظاهرانه، چه بارانی از شادگویی فرو می‌بارند. درست در لحظه‌هایی که پیکر نازنین و هنرپرورت در آتش درد می‌سوخت و می‌گداخت،‌ دریغ قطره‌آبی از دلجویی و آرامش در فرونشاندن آتش...!
اکنون شاگردانت دیگر با نام استانیسلاوسکی و مایرهولد و گروتوفسکی فخر می‌فروشند و دکان‌های چندنبشه باز کرده‌اند و از یاد برده‌اند که یکی از همشاگردی‌های همان گروتوفسکی پشت دیوارشان، زیر گوششان، از درد خون می‌گرید، شاگردام کجان؟!!... صدایش را می‌شنوید؟ اگر می‌شنوید نگذارید که خاموش شود. نه، نگذارید که درد بکشد،‌ نگذارید در برابر چشمان ما قتلی دیگر صورت گیرد. ما نمی‌خواهیم فلان کارگردان از قتل‌های زنجیره‌ای بگوید، آن هزینه‌ی کلان را بدهید تا مرگ هنرمندان‌مان بدون درد صورت گیرد. آقایان،‌ بانوی تأتر ما مهین اسکویی درد می‌کشد. همه‌ی وجودش را درد گرفته. می فهمید؟ درد را می‌فهمید؟..."

با اینکه به نظرم آقای حسینی خیلی احساساتی نوشته، و شاید هنرمندان دیگر و شاگرداشون گناهی نداشته باشن و هر کدام در چنبره‌ی گرفتاری‌های خود غرقن و وظیفه‌ی دولت رو در نظر نگرفته،‌ ولی باز حقایقی در اون هست که تن آدم از خوندش می‌لرزه...
( منظور از سه‌خواهران اسکویی رو در نوشته‌ی آقای حسینی متوجه نشدم. کیان؟)

3- دیشب تو اخبار رئیس‌جمهورک را نشون می‌داد که با هیئت دولت و بزرگان قوم دور میزی نشسته و داره برای فیلم‌ها تعیین تکلیف می‌کنه!
"هر فیلمی که لیبرالیسم، فمینیسم،‌ سکولاریسم،‌نیهیلیسم، بی‌دینی، سیگار،‌ مشروب و مواد مخدر و.... رو به‌طور ضمنی تبلیغ کنه ممنوعه."
هر فیلمی که دین رو زیر سوال ببره ممنوعه! هر فیلمی که فلان باشه ممنوعه! هر فیلمی که بیسار باشه ممنوعه!
رئیس‌جمهورک محبوب‌ما، یهو بگو اصلا فیلم نشون ندید و دائم یه آخوند سخن‌رانی کنه. آخه این‌طوری‌دیگه چیزی از فیلم‌ها باقی نمی‌مونه.
هر دیالوگی که فکری توش هست ممکنه ازش تبلیغ برای اون چیزایی که گفتید برداشت بشه.
اصلا فیلم چیه عزیزم!
روضه‌ی علی‌اکبر از هر فیلمی فیلم‌تره... بی‌خطر هم هست.



4- بابا، اینا به خودشونم رحم نمی‌کنن.
دم افطار کانال سه برنامه‌ای داره که زن‌وشوهرهای جوونی که تو همین امسال ازدواج کردن، مذهبی‌ان و پیش‌رهبر عقد کردن، میارن و باهاشون گپ می‌زنن. مجری این برنامه تا چندروز پیش فرزاد حسنی بود. فرزاد حسنی هنرپیشه‌هم هست. خیلی با استعداد و اگه توهین تلقی نشه از ازون تخم ولد چموش‌هاست:) وسط صحبتاش با زن‌وشوهرهای اسلامی کلی شوخی می‌کرد، آیه‌ی قرآن می‌آورد و شیرین‌زبونی می‌کرد . به طوری که دیده بودم حتی مخالفین روزه و رژیم لحظاتی مشتاقانه برنامه‌شو نگاه می‌‌کنن و می‌گن عجب این فرزاد حسنی پدرسوخته‌ و شیرین‌زبونه!
چند شب پیش، شبی که فرداش روزه‌ی کلیمیان بود(یوم کیپور یا عید پسح) جناب فرزاد خان حواسش نبوده و می‌گه امشب شب نزول توراته!
و همین جمله سبب می‌شه که خیلی راحت برش دارن. و کسی رو جاش گذاشتن که گرچه اونم بچه‌پررو و خوش‌گفتاره اما این برنامه بیشتر بیننده‌هاشو از دست داد.
حالا گیریم فرزاد اشتباه کرده. نمی‌دونم، شاید اومده بگه قرآن،‌ گفته تورات. نباید که از هستی ساقطش کنن. لابد تموم قراردادهاشو لغو می‌کنن و...

قبلا با مجری‌های زیادی این‌کارو کردن، آتش‌افروز و شهریاری که بسیار محبوب بودن به راحتی برشون داشتن. حتی به مجری‌های برنامه‌ی کودکان هم رحم نکردن. یادمه هر مجری که در دل بچه‌ها جایی باز می‌کرد فوری برش می‌داشتن و جاش یکی دیگه می‌ذاشتن.
راحت بگم این رادیو تلویزیون ما انگار مرض داره...

5- احمدرضا احمدی شاعر خوبمون به علت بیماری قلبی از روز 26 مهر در بخش سی‌سی‌یو یکی از بیمارستان‌های تهران بستری‌ست.
امیدوارم خوب بشه. احمدی متولد 1319 ست. چرا هنرمندای ما این‌قدر زود پیر می‌شن!


6- شوخی سی‌بایی
در شرکتی که سی‌با توش کار می‌‌کنه ماه رمضون تقریبا کارا خوابیده.
چندروز پیش سی‌با می‌بینه که کسی مأموریت مهمی در شهرستان رو نمی‌ره و خیلی کارا وابسته به این سفره.
با اینکه وظیفه‌ش نبوده، داوطلبانه به این سفر می‌ره. با موفقیت برمیگرده.
فرداش مدیر عامل برای تشکر شخصا به اتاق سی‌با می‌ره.

مدیرعامل با خنده: مهندس( آره، می‌خوام پز بدم سی‌با مهندسه!) دستت درد نکنه! خیلی کارامون جلو افتاد.
سی‌با: خواهش می‌کنم.
مدیر عامل: ایشالله از خجالتت در میاییم.( مثلا حق مأموریتی،‌ پاداشی، چیزی...)
موقع رفتن از اتاق ناگهان چیزی به خاطرش می‌رسه!
با تعجب: مهندس،‌ چه جوری راه به این دوری رو رفتی و اومدی و روزه‌ت نشکست؟!!!
سی‌با با خنده: روزه‌ی ما خیلی محکمه. مگه به این راحتی‌ها می‌شکنه!!
- چطور؟!!
ـ جنسش نشکنه!
مدیر عامل که ادعای حزب‌اللهی‌گریش می‌شه با حالت عصبانی داره از در می‌ره بیرون که...
سی‌با: حتی با خوردن هم نمی‌شکنه...

نتیجه این شد که نه تنها برای سی‌با پاداش ننوشت ،‌ که احتمالا حقوق اون روزش هم منتفی شده. براش غیبت زدن:)))
آخه سی‌با جان، این چه شوخی‌یی بود که تو کردی؟ حالا جمله‌ی اول هیچی،‌ اون دومی چی بود گفتی؟:)
با اقتصاد خانواده بازی می‌کنی؟:)



۷- درگیری خشونت‌بار در دانشگاه نجف‌آباد اصفهان...


نظرها

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

کلارا زتکین،‌هشتم مارس و فمینیسم و سیاست

1- دریغا انسان
که با درد قرونش خو کرده بود،
دریغا!

این نمی‌دانستیم و
دوشادوش
در کوچه‌های پر نفس ِ رزم
فریاد می‌زدیم...
(شاملو)

2- کلارا زتکین
همه‌ی ما باید خانم زتکین رو بشناسیم.
چون او کسی بود که در سال 1910 پیشنهاد کرد که هشتم مارس، به پاس تظاهرات وسیع زنان کارگر در سال 1900، روز جهانی زن اعلام بشود و شد.
کلارا کسی‌ بود که همراه با روزا لوکزامبورگ و لیبکنخت حزب کمونیست آلمان رو پایه‌ریزی کردند.

کلارا آیزنر در سال 1857 میلادی دنیا آمد. خانواده‌ای روشنفکر و آزادی‌خواه داشت.
در جوانی تحت تأثیر اندیشه‌های لیبکنخت بنیان‌گذار حزب سوسیال‌دموکرات آلمان قرار گرفت.
در آن زمان هنوز پیوستن زنان به یک حزب سیاسی در اروپا عملی بسیار شجاعانه بود، و او عضو شد. وقتی که حزب توسط صدر‌اعظم وقت آلمان" بیسمارک" غیر قانونی اعلام شد، کلارا و هم‌فکرانش شروع به فعالیت زیر‌زمینی کردند.
در همان زمان کلارا عاشق نجاری روسی به نام"اوزیپ زتکین" شد و کلارا از آن زمان نام‌فامیل همسرش را برگزید.( ای مرد ذلیل!)
آنها به ناچار در سال 1882به فرانسه گریختند و با فقر و نداری روزگار ‌گذراندند.به طوری که هر دو پسر تازه‌به دنیا‌آمده‌شان به بیماری سل مبتلا شدند.

در سال 1886 کلارا با دو فرزندش به آلمان بازگشت و بدون درنگ فعالیت‌های سیاسی و احتماعی خود را شروع کرد. او از اینکه کارگران زن مجبور هستند که شش روز در هفته و هر روز 14 ساعت کار طاقت‌فرسا بکنند و جز پول کمی که برای خرید سیب‌زمینی و چند تکه نان هم به زور کفاف می‌داد عایدشان نمی‌شد، زجر می‌کشید.
او که پی برده بود که چاره‌ی کار کاگران سازماندهی و آگاهی‌ست، سخن‌رانی‌هایی را در این ارتباط و همینطور در مورد نقش زنان در صنعت ترتیب داد. گاه مخاطبین کلارا به هزاران نفر می‌رسید.
کلارا با "فردریک انگلس" فیلسوف معروف آلمانی دوست صمیمی بود و با نظرات او در کتاب‌های" منشأ خانواده" و" مالکیت خصوصی" موافق بود.
اوهم عقیده داشت" ستم زنان ناشی از ظهور مالکیت خصوصی‌است"
کلارا در سال 1889 به فرانسه رفت و در کنگره بین‌الملل دوم(سوسیالیست) شرکت کرد و حاصل تلاش‌‌های ضد جنسیتی او در این کنگره نیل به حق رأی و دستمزد برابر برای کار برابر برای زنان بود.
این مبارزه بعدا توسط زنان دیگر با هر عقیده و مرام و مسلکی ادامه پیدا کرد و همچنین روز جهانی زن (هشتم مارس) رو همه به رسمیت شناختند.
در سال 1919 لیبکنخت و رزا لوکزامبورگ، همرزمان کلارا بد از تحمل شکنجه‌های شدید به طرز فجیعی کشته‌شدند و کلارا سوگنامه‌‌ای را به یاد جان‌باختگان نوشت.
کلارا زتکین با لنین رهبر انقلاب اکتبر هم روابط صمیمانه‌ای داشت.
در سال 1932 کلارا زنی بیمار و ناتوان و نابینا شده بود. حزب نازی او را به مرگ تهدید کرده بود. با وجود این بجران شدید جسمی کلارا در اجلاس ریچستاک آلمان بیش از یک ساعت ایستاده سخن‌رانی کرد. او گفت:"آرزو می‌کنم زنده باشم و آلمان سوسیالیست را به چشم(!) ببینم!"
او همچنین فاشیسم را به عنوان درنده‌خوترین شکل حکومت سرمایه‌داری انحصاری محکوم کرد و گفت:"جریان‌های ضدفاشیست نباید رنج مضاعف میلیون‌ها زن را که ناشی از نابرابری جنسی‌است نادیده بگیرند."
کلارا زتکین این فمینیست واقعی در سال 1933 چشم بر جهان فروبست.
یاد این زن شجاع و مبارز را گرامی بداریم...
( زندگینامه‌ی کلارا رو از مقاله‌ای از سهیل آصفی،‌ روزنامه‌ی شرق،‌ خلاصه کردم.)

3- بارها شنیدم که فمینیستی می‌گه که به‌خدا من سیاسی نیستم! فقط یه فمینیست بی‌آزارم.
نمی‌دونم چطور ممکنه زنی یا مردی فمینیست باشه اما به مناسبات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و... موجود در جامعه که باعث آزار و اذیت و همینطور تبعیض بین زنان با دیگر اقشار می‌شه اعتراض نداشته باشه و فعالیتی نکنه. نمونه‌ش همین خانم زتکین!
اصلا همین سیاست‌هاست که باعث بروز مشکلات می‌شن و تا این سیاست‌ها عوض نشن امکان نداره فمینیست‌ها به هدفشون برسن.
چطور ممکنه وقتی در قانون اساسی و یا قانون کار مملکتی این‌همه اشکال هست بگیم ترو خدا بیایین به زنا حقوق برابر بدین و جان من زن‌ها رو هم برای پست‌های مدیریتی در نظر بگیرید و مرگ من این‌قدر برای بعضی از رشته‌ها محدودیت جنسیتی نذارید و منو کفن کردید این‌قدر اذیتمون نکنید و... بذارید هر جور می‌خواهیم لباس بپوشیم و...
تو وقتی می‌گی روسری نباید اجباری باشه با یه حکومت در افتادی! وقتی قانون می‌گه فقط گردی صورت و مچ‌دست و پا مجازه معلوم باشه چطور می‌تونی بگی من در چارچوب قانون حرکت می‌‌‌کنم ولی روسری بده!

یا خیلی ببخشید من چطور ادعای فمینیست بودن و برابری زنی رو باور کنم که موقع نماز خوندن و راز و نیاز با خداش،‌ میاد چادر سرش می‌کنه و پشت سر آقایون نماز می‌خونه؟ اگر معتقده که زن و مرد برابر آفریده شدن،‌ چطور می‌تونه قبول کنه که مرد بی‌حجاب و مثل زندگیش لباس بپوشه ولی خودش که تو زندگیش هفت‌قلم آرایش می‌کنه و معتقده که خدا هم همه‌جا هست .موقع نماز میاد لاک و آرایششو پاک می‌کنه و چادر می‌پوشه نماز می‌خونه،‌ تازه اونم پشت سر مردا...
من باور نمی‌کنم. یا یه جای کار فمینیست می‌لنگه و داره مارو گول می‌زنه و یا خیلی متظاهره و آدم ناصادق مطمئنا مبارز هم نیست.

به نظر من یه فمینیست حتما برای خودش باید یه جهان‌بینی داشته باشه. باید از نظر سیاسی و اقتصادی یه مدینه‌ی فاضله‌ای برای خودش داشته باشه!
من نمی‌گم کمونیستم خوبه یا سرمایه‌داری یا...
همون‌طور که وقتی امروز دکتر می‌ریم نسخه‌ش با نسخه‌ی پارسالش فرق می‌کنه( داروهای جدیدی به‌بازار اومده و کشف‌های جدیدی برای معالجه شده)برای جامعه‌ی امروز هم نمی‌شه نسخه‌ی قدیمی نوشت... ولی باید از هر ایدئولوژی چیزای خوبشو بگیریم.
نمی‌دونم چرا یه عده می‌ترسن اگه اسم عدالت اجتماعی و برابری رو ببرن بهشون انگ کمونیستی بزنن. یا بهتر بگم کمونیسم رو با طاعون یکی می‌دونن.
از انگ‌ها و اسم‌ها و ایسم‌ها نترسیم. هر کی حرف خوب زد، حرفشو قبول کنیم.

4- شیرین‌عبادی وکیل اکبر گنجی اعتراض کرده که چرا نمی‌ذارن موکلشو ببینه و ماه‌هاست ازش بی‌خبره!



خیلی از ما روزی نیست که به گنجی و گنجی‌ها فکر نکنیم.
نمی‌دونم چی به سرش آوردن.
یادتونه در اون زمانی که گنجی در اعتصاب غذا بود و نوشتن از گنجی شدیدا مد بود یه عده نوشتن که تا گنجی آزاد نشه دیگه وبلاگ نمی‌‌نویسن؟
خوب دیگه، احتمالا گنجی برای یه عده دمده شده... تا موجی جدید بیاد و بپرن روش...(عده‌ی کمی اینطورن ها...)

5- وقتی نظرخواهی مطلبی که آقای بلوچ درباره‌م نوشته بود و توش یکی از پست‌های قدیمی‌مو معرفی کرده بود باز کردم کامنت‌های مدیار عزیز (مجتبی‌سمیعی‌نژاد) رو دیدم(۲-۳-۲۴). همون کامنتی که مدیار خبر داده بود که سه‌نفر از بلاگرها رو گرفتن.
بعد از اون سه، مدیار دستگیر شد و....

6- نمی‌دونم چی شده که دختر‌بس دیگه نمی‌نویسه...

7- گوشه‌هایی از خاطرات امید حبیبی‌نیا در زندان( سال 67)...

8- کسی از پوپک گلدره( بازیگر سریال داستانی‌های شیرین دریا و همین‌طور مزرعه‌ی کوچک) خبری داره؟ از حالت کما خارج شده؟
فقط می‌دونم در بیمارستان مهر بستریه. امیدوارم تاحالا خوب شده باشه.

9- تو این همه خبر بد،‌ خوندن نوشته‌های دلنشین تیلا ادر مورد نی‌نی‌ش به آدم نشاط می‌ده!...
همین‌طور چرتینکوف و بقیه‌ی مامانایی که تازه نی‌نی‌دار شدن:)
پ.ن.
ای‌بابا، بچه‌ی ناز تیلا رو چشم زدم. الان رفتم دیدم نوشته مریضه:(


10- و خوندن شعر زیبای یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی در وبلاگ و حسرتی...

نظرات

آقای بلوچ چقدر به من لطف دارن

درس و کار بیرون و کار خونه دیگه کمتر مجالی برام می‌ذاره به اینترنت برسم.
از اکانت نصف‌شبانه‌ی بدون فیلترم هم درست و حسابی نمی‌تونم استفاده کنم.
امروز از کلاسم زدم که بمونم و اقلا کامنت‌هامو بخونم.
ساعت ۱۰ اینترنتم قطع می‌شه. یعنی ۵ دقیقه دیگه!
از طریق کامنت نرگس، پرتاب شدم به وبلاگ آقای بلوچ.
و از اونجا به شهرگان...
از شدت ذوق و همینطور شرمندگی اشک به چشمام اومد...
نمی‌دونم چطور تشکر کنم.
ممنونم آقای بلوچ.

((در وبلاگ آباد زیتون نام شناخته شده و وبلاگ معروفی است. این اسم که یک اسم مستعار است چنان جا افتاده که با صاحب وبلاگ یکی شده . زیتون در ایران زندگی می‌کند و هیچ اطلاعی جز اطلاعاتی که خودش با شیطنت و بازیگوشی ماهرانه در اختیار می‌گذارد راجع به نویسنده‌ی وبلاگ ندارم. این اطلاعات گاه او را دختری جوان و شاداب و بازیگوش و بی خیال می‌نماید و زمانی زنی جا افتاده و سرد و گرم چشیده که با هوشیاری شهرزاد قصه گو وبلاگش را می‌چرخاند. اگرآرشیو وبلاگش را زیر و رو کنید او را با چهره هایی متفاوت خواهید دید و این را من با بار منفی نمی‌گویم. شهرت همه جا همراه دردسر است و زیتون هم از این قاعده مستثنی نیست. در ستون نظر خواهی او که گاهی ده‌ها کامنت نوشته می‌شود بحثهای زیادی درمی‌گیرد. روش زیتون در نوشتن و به روز کردن وبلاگش روشی خاص خود اوست که گاهی وبلاگیست های دیگر وقتی می‌خواهند با روش عددی یا حروفی پستشان را بنویسند به او اشاره می‌کنند. زبان زیتون زبان محاوره‌ای و مسائلی که مطرح می‌کند بیشتر مسائل اجتماعی است. اما مگر می‌شود امروزه آنهم در کشوری مثل ایران حد فاصلی بین سیاست و سایر رشته ها مشخص کرد؟ به همین خاطر حتی او که مسائل روزانه را مطرح می‌کند گاه مورد ضرب و شتم واژه‌ای دوستان سیاسی و سیاسی کار قرار گرفته ساعتها مجبور است یقه خود را قبل از خفه شدن یا پاره شدن با صبر و حوصله و متانت بیرون بکشد. در اینموارد مسائل همیشه به همین ظرافت پیش نمی‌رود و در مورد مسائلی او عکس‌العملهای محکم از خود نشان می‌دهد که عده‌ای طبعاً به خیل مخالفانش می‌پیوندند. زیتون بچه، دختر، جوان، زن و آدمی نا آرام است که همه جا حظور دارد. دغدغه های او آینه‌ای است که شهر را نشان می‌دهد.))

((زیتون وبلاگ خودش را با این پست شروع کرد و از آن پس درد دلهایش به او امکان اینکه پستی به این کوچکی داشته باشد نداد. همانطور که در مورد وبلاگ مجید زهری گفتم در یک ستون بررسی همه جانبه یک وبلاگ امکان پذیر نیست. هدف این ستون هم چنین تلاشی نیست. با این مختصر که بیشتر نگاه من است به وبلاگی که معرفی می‌کنم میخواهم برشی از یک وبلاگ را به شما نشان بدهم تا با داشتن آدرسش بروید سراغش. زیتون که مدتهاست پستهایش را با شعری از شاملو شروع می‌کند یکی از همین وبلاگهاست که می‌توانید از آن در آدرس:
http://www.z8un.com
دیدن کنید. او در پستهایش به افراد و وبلاگها لینک فراوان می‌دهد و زندگی وبلاگی و روزمره را گره می‌زند. از آنجایی که پستهایش طولانی است و هر کدام را که آدم انتخاب کند زاویه‌ای و حرفی در آن برجسته است. من با روش شیر یا خطی پستی از صدها پست او را انتخاب کرده به عنوان نمونه برایتان نقل می‌کنم. این پست آن مزه‌ی نمونه‌ای را به شما خواهد داد و شما با آن می‌دانید که آیا جزو مشتریان وبلاگ زیتون هستید یا نه:
))

((دیده‌ام که هم چپ و هم راست برای زیتون کارد تیز می‌کنند. در وبلاگ آباد هم خیلی ها که کارد به دست نیستند برای زیتون دندان قروچه می‌روند. من هر وقت فرصتی دست می‌دهد سراغ وبلاگش می‌روم و از جریانات تهران با خبر می‌شوم گاهی بین خطوط پستهایش را می‌خوانم گاهی خود خطوط را. در من احساس شیرینی را زنده می‌کند اگر از «سبیل باروتی» نمی‌ترسیدم می‌گفتم در من عاشق شدن را بیدار می‌کند.
و بدینسان تا هفته‌ی دیگر شما را به زیتون و زیتون را به حوادث ریز و درشت می‌سپارم
. ))

نظرها

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

چشم‌هایی به در...

1- من همیشه اینجا بوده‌ام
من همیشه از پس این چشم‌ها نگریسته‌ام
گویی که بیش از یک عمرست
گویی که بیش از یک عمرست...
گاهی از انتظار خسته می‌شوم
گاهی از اینجا بودن خسته می‌شوم
آیا همیشه همین‌جور بوده؟
آیا هیچ‌وقت شده جز این باشد؟...
آیا هیچ‌وقت از انتظار خسته‌می‌شوی؟
آیا هیچ‌وقت از اینجا بودن خسته می‌شوی؟
نگران نباش،‌ هیچ‌کس تا ابد زندگی نمی‌کند.
هیچ‌کس تا ابد نمی‌ماند...
( از ترانه‌های پینک‌فلوید)


2- شنیدم خانم پیری در یکی از بیمارستان‌های نزدیک میدون آرژانتین بستریه و هیج ملاقات‌کننده‌ای نداره.
بیشتر از هشتاد‌سالشه. هفت‌تا بچه‌ی نسبتا مرفه داره. اما نه در ایران، که هر هفت‌تا خارج‌از کشور زندگی می‌کنن.
خیلی سخته که آدم در حالیکه خیلی کسا رو داره ولی در عین حال در موقع نیاز هیچ ندارتشون. من بچه‌هاشو ملامت نمی‌کنم که مطمئنم هر کدوم کلی گرفتاری دارن، ولی دلم برای خانمه خیلی سوخت. همه منتظر مرگشن. ولی نگاهش می‌گه هنوز زندگی رو دوست داره.
به طور داوطلبانه یه شب پیشش موندم. اغراق نمیکنم . تا صبح چشاش به در بود... حالش خیلی بده. و حتی نمی‌تونه حرف بزنه...

3- تو بیمارستان کتابی برده بودم به اسم" توران،‌ تندیس و تن". نوشته‌ی فریده‌ گلبو.
تموم 300 صفحه‌ش رو تا صبح خوندم.
داستان زنیه به اسم توران که تا موقع جوونی گرفتار سخت‌گیری‌های پدرش بوده و بعد که عاشق یه پسر بی‌پول(ارسطو) می‌شه به زور به یه مرد پولدار شوهرش می‌دن . شوهری با فاصله‌سنی زیاد و بداخلاق‌تر و بدبین‌تر از پدر.
پسر فقیر ولی خوش‌تیپ با دختر‌خاله‌ی توران(مرضیه) ازدواج می‌کنه و وضعش روز به روز بهتر می‌شه. ناهید همسایه‌ی دیوار به دیوار توران و مرضیه با توران روابط خانوادگی نزدیکی پیدا می‌کنن. شوهر توران به سختی بیمار می‌شه و توران مثل یک خدمتکار شبانه‌روز در خدمتشه.
شوهر توران می‌میره . رفتار توران کمی تغییر پیدا می‌کنه و بعد از چهلمش غیبش می‌زنه. همه فکر می‌کنن که توران با خواستگار قبلیش که الان شوهر دختر‌خاله‌شه و اتفاقا اونم غیبش زده سرو سری به هم‌زده. در صورتیکه توران به بم،‌ شهر زادگاهش، رفته و دو بچه‌رو به فرزندی قبول کرده و....

موقع خوندن داستان همه‌ش می‌گفتم این قصه که احتیاج به 300 صفحه پرگویی نداشت! ولی خوب، همین که من تا آخرش خوندم نشون می‌ده کتاب حتما یه گیرایی‌هایی داره:)
وقتی می‌دیدم که خانم گلبو به راحتی بدون اینکه هر کلمه‌ش مورد تجزیه‌و تحلیل و قضاوت قرار بگیره کتابشو نوشته بهش حسودیم شد:)
مثلا یه جا به دختر توران(فرانک) که از شوهرش طلاق گرفته می‌گه بیوه!
من یه‌بار دچار این گناه بزرگ شدم. نمی‌دونید چقدر فحش خوردم. که آره! زنی که طلاق گرفته مطلقه حساب می‌شه نه بیوه!
کلا هر جمله‌ی این کتابو می‌خوندم دچار این استرس می‌شدم که اگه من این جمله‌رو تو وبلاگم می‌نوشتم چقدر فحش و توهین می‌شنیدم...
فکر کنم دچار مالیخولیا شده بودم:) شایدم جو وبلاگستان خیلی بی‌رحم شده.
تازگی‌ها روزنامه هم می‌خونم همین‌جوری می‌شم. هر کلمه‌ای رو می‌بینم که اشتباه نوشته شده یا بی‌جا به‌کار برده شده پیش خودم می‌گم خوبه که طرف اینو تو وبلاگش ننوشته و یا خوبه که زیر هر ستون روزنامه نظرخواهی نداره و گرنه....( از یه لحاظ هم خوبه که آدم همیشه تنش بلرزه:)....)

4- فیلم گیلانه رخشان بنی‌ اعتماد رو هم دیدم. ا بنی‌اعتماد و محسن عبدالوهاب هر دو باهم فیلم رو کارگردانی کرده‌ن. ولی همه فیلم رو به اسم بنی‌اعتماد می‌شناسن..
زنی ساده و مهربون و زحمتکش به اسم گیلانه( فاطمه‌ی معتمد‌آریا) در یکی از روستاهای شمال کشور سرپرست خانواده‌شه.
دخترشو شوهر داده به مرد تهرانی و تصمیم داره به زودی برای پسر خوش‌تیپش اسماعیل(بهرام رادان) هم زن بگیره. دختری هم نشون کردن. او مشغول ساختن یک مغازه‌ی کته‌کبابیه تا وضع زندگیش بهتر بشه.
اما... جنگه و اهالی روستا باید پسراشونو روونه‌ی جبهه کنن. پس اسماعیل هم می‌ره چنگ.
دختر گیلانه (می‌گل، با بازی باران کوثری دختر خود بنی‌اعتماد)روزای آخر حاملگیش رو می‌گذرونه و از شوهرش رحمان که سرباز فراریه خبری نداره. اصرار می‌کنه که با این وضعش برن تهران ببینن چی بر سر رحمان اومده که حتی به تلفن جواب نمی‌ده.
توی راه رفتنشون خانواده‌های تهرونی رو می‌بینیم که به خاطر موشک‌بارون از شهر زدن بیرون و توی جاده با چه وضعی چادر زدن. اضطراب بر همه‌جا حکم‌فرماست.
وقتی می رسن تهرون می‌بینن که خونه‌شون خالبه. رحمان رو گرفتن و بردن جبهه. و پسرعموش اسباباشونو برده خونه‌ی خودشون...
بعد فلاش فوروارد می‌شه به 15 سال بعد. اسماعیل از جنگ برگشته، موجی و معلول! کمر به پایین فلج شده و گاهی از لحاظ عصبی هم اونقدر قاطی می‌کنه که حتی مادرش رو،‌ که شدیدا پیر و فرتوت شده به دیوار می کوبه. نامزد سابقش با اصرار مادرش به پسر دیگه‌ای شوهر کرده و سه‌تا بچه داره. شوهر خواهر از جنگ سالم برگشته و نمی‌ذاره خانمش سری به شمال و خونواده‌ش بزنه.
تموم زحمات اسماعیل بر گردن مادرشه. ما توی فیلم شاهدیم که چه‌طور زندگی این زن روزبه روز بدتر می‌شه. کته‌کبابی که در حال ساخته‌شدن بوده از دست می‌ده و به جاش یه دکه‌ی سیگار‌فروشی دور‌افتاده براش می‌مونه.
تنها کسی که گاهی بهشون سری می‌زنه پزشکیه که خودشم جانبازه و درد این مادر و پسر رو درک می‌کنه.
بقیه‌ی فیلم به رسیدگی این مادر فداکار و زحمتکش به پسرش می‌گذره. زن در حالیکه پاهاش زیر بار فشار زندگی و مسئولیت خم شده پسر رو تر و خشک می‌کنه. از تخت روی ویل‌چر می‌گذاره. حمومش می‌کنه. لای انگشتای پای معلولش پودر می‌زنه مبادا زخم بشه و هنوز به امید داماد کردنشه...
او به هیچ‌وجه حاضر نیست جگرگوشه‌شو بفرسته به آسایشگاه جانبازان. (یه بار با اصرار گذاشته بوده و تن اسماعیلش پر از زخم‌های رختخواب شده بوده)
نامزد سابق اسماعیل هم گاهی با بچه‌هاش به دیدن گیلانه میاد و نگاهی حسرت‌بار به اسماعیل می‌کنه...

وقتی این فیلمو می‌دیدم بارها به جنگ و مسببینش لعنت فرستادم که زندگی چه جوون‌هایی رو ازشون گرفت. و بی‌اختیار به حال مادرش اشک می‌ریختم... به حال مادرانی که تعدادشون کم نیست و زندگی‌شونو دربست وقف پرستاری از معلولشون می‌کنن. دولت هم متاسفانه چندان کمکی نمی‌کنه.

5- فیلترینگ سایت‌ها و وبلاگ‌ها به شدید‌ترین حالت خودش رسیده. توی این ماه شاید بیست‌تا کارت از آی‌اس‌پی‌های مختلف خریدم و تقریبا همه‌شون بیشتر سایت‌ها رو فیلتر کردن. متاسفتانه خود فیلتر شکن‌ها هم فیلتر شدن.
این چند روز واقعا مستأصل بودم. بعد از دوسه روز که تهران بودم دیدم به هیچ‌وجه نمی‌تونم وبلاگمو باز کنم. تنها امیدم امید(حبیبی‌نیا) بود که با زحمت کامنت‌هامو تو یاهو کپی کرد و خوندمشون.
به طور اتفاقی یه کارت شبانه خریدم که فیلتر نبود( اگه تا حالا همه جا رو فیلتر باشه. چون بعضیا یه سایتی رو باز می‌کنن و نیم ساعت بعد فیلترش می‌کنن) دیشب با اشک ذوق در چشم بقیه‌کامنت‌ها رو خوندم و همین‌طور در کمال تعجب دیدم نوشته‌م در مورد ماه‌رمضون سروصدا به‌پا کرده. یه عده فکر کردن منظورم همه‌ی روزه‌بگیرهاست.
از یه طرف هم عزیزانی مثل نیک‌آهنگ کوثر که خودش هم اهل روزه‌ست لطف کرده وبهم لینک داده. ازش ممنونم...
دارم باعجله می‌نویسم... خیلی حرفا دارم بنویسم ولی این کارت فقط تا ده صبح اعتبار داره. و باید آنلاین شم و بفرستمش...
ببخشید که هیچوقت وقت نمی‌کنم غلط‌هامو درست کنم.


پ.ن.
۶- من از یکشنبه ۱۷ مهر چیزی ننوشته بودم. نمی‌دونم کی تو این چندروز پینگم کرده بود. مگه خودتون خانواده ندارید؟

۷- چقدر این سهراب کابلی لهجه‌ی شیرینه:)
بخصوص در اینجا که تعریف می‌کنه رفته خونه‌ی خاله‌ش و خاله‌ش داره مخشو می‌زنه که دختر‌خاله‌شو بگیره و...


۸- قانون اجباری شدن آزمایش پرده بکارت دختران قبل از ازدواج خیلی تحقیر‌آمیز و زشته. حتی اگه فقط حرف باشه و هیچ‌وقت به مرحله‌ی عمل درنیاد..
در موردش خیلی حرف دارم ... داره ساعت ده می‌شه و من دسترسیم به ادیتورم قطع...


نظرها

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

آداب روزه‌داری

1- آداب روزه‌داری1
امروز برای خرید هفتگی رفتم فروشگاه بزرگی که معمولا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا می‌شه. از دم در یه چرخ‌ مخصوص خرید برداشتم و رفتم تو....
فروشگاه یه‌جوری به نظرم اومد. عین مزرعه‌ای که ملخ بهش حمله‌کرده باشه قفسه‌ها کچل کوچول بود.
اول رفتم سراغ قسمت قند و شکر که همیشه مملو از کارتن‌های قند و کیسه‌های یک کیلویی شکر بود. اما اون قسمت از فلان‌جای ملا هم پاک‌تر بود. حتی خبری از گونی‌های شکر فله‌ای که طرفدار نداره نبود.
بعد بدو رفتم سراغ قسمت گوشت و مرغ و ماهی. وقتی رسیدم دیدم سر یه بسته بال(!) مرغ که تنها گوشت سفید موجود در یخچاله دعواست...
قسمت سبزیجات خوردشده‌ی بسته‌بندی شده. اما دریغ از یه بسته سبزی قرمه یا کوکو و.....
تو قسمت پنیر فقط یه قوطی پنیر سه‌گوش مونده بود که عین ندیدبدید‌ها فوری برداشتمش و انداختم تو چرخ.
ماست نبود... شیر نبود... کره اصلاً... زعفرون ابداً...
با چرخ دویدم طرف عرقیات‌جات. از خانم‌هایی که تو اون قسمت ازدحام کرده بودن پرسیدم گلاب هست؟ خانمه گفت: منم دارم دنبالش می‌گردم... نیست...
نگرد. تا شعاع دوکیلومتر همه فروشگاه و مغازه‌های اطراف رو گشتم. نه گلاب پیدا کردم نه شکر نه زعفرون. باید بریم مرکز شهر طرفای بازار.
بعد ازم پرسید: آخی... تو هم نذری داری؟ میای با هم بریم.
گفتم: نه،‌ می‌‌خوام کیک درست کنم!
لبی ورچید و دور شد...
خلاصه سرافکنده با یه دونه پنیر سه‌گوشی که تازه دوسه‌تا خانم با حسرت نگاش می‌کردن در یه چرخ بزرگ رفتم سر صندوق. خانم‌های جلویی چرخ‌دستیاشون پرِ پر بود. دیده بودن مواد غذای گیرشون نمیاد، زنبیلشون رو پر کرده بودن از شامپو و پودر لباسشویی و ماکارونی‌های مارک متفرقه( ماکارونی تک هم نبود).. آرد،‌ زردچوبه، خمیردندون و هر چی که باقی مونده بود...

خدایا، این ماه رمضون برای هم‌دردی با فقراست؟ برای فهمیدن احساس گرسنگیه؟‌برای خالی داشتن اندرون از طعامه؟ برای اینه که پول یک وعده‌ی غذایی رو که نخوردی به مستحق بدی؟ فلسفه‌ش چیه؟

2- آداب روزه‌داری2
(داستان واقعی)
زندگی یک روز حاج‌آقا و حاج‌خانم درماه مبارک رمضون:
سحر:
‌حاج‌خانم ساعت 3 صبح بیدار می‌شه، جیش‌نکرده و دست‌و رو نشسته یکراست می‌ره سر یخچال. چند قابلمه و ظرفی که از دیشب آماده کرده در میاره. پلو و خورش رو می‌ذاره گرم بشه. باقالی‌پلو و مرغ رو هم همین‌طور.
زیر کتری چایی رو هم هکذا(چه کلمه‌ی غریبیه این هکذا)
می‌ره بالای سر حاج‌آقا، تکونش می‌ده.
- حاج‌آقا حاج‌آقا بدو الان اذون می‌گن. غسل هم باید بکنیم. دیر می‌شه. بعدا نگی نرسیدم زیاد بخورم ها... من رفتم حموم.
( توضیح: حاج‌خانم برای صرفه‌جویی جیش و دست‌ورو شستن رو گذاشته بود با غسل یه‌جا تو حموم بکنه !)

تا حاج‌خانم خودشو گربه‌شور کنه، آقا پا می‌شه و یک‌راست می‌ره سراغ قابلمه‌ها. یکی یکی بازشون می‌کنه تا مبادا حاج‌خانم غذای مونده‌ی افطاری دیشب رو بهش قالب کرده باشه. از روی رضایت تبسمی میکنه. دعواهای سال اول ازدواج کار خودشو کرده و دیگه خانم از این جرأت‌ها نداره!
بعد یه‌راست می‌ره تو حموم.
حاج‌خانم داد می‌زنه:‌ اوا حاج‌آقا خاک بر سرم. دیشب‌بست نبود؟
حاج‌آقا از ترس بیدار شدن بچه‌ها از جیغ‌وداد خانم می‌ره کنار. بعد فکری می‌کنه و میره پتو رو از سر بچه‌هاش می‌کشه کنار و می‌گه پاشید قرطی‌های بی‌دین‌!
یه پسرش 21 ساله‌ست و دانشجو. شیک‌پوش با ریش‌ای سه‌تیغه با این که اهل دین و روزه نیست از ترس از دست‌دادن پول توحیبی غر‌غرکنون پا می‌شه. دخترش هم که 17 سالشه و پیش‌دانشگاهی می‌ره و چندبار به خاطر نوع لباس‌پوشیدنش از طرف مدرسه اخطار گرفته بوده الکی می‌گه که امروز بهش روزه واجب نیست و تصمیم می‌گیره تا 12-13 روز این بهانه رو بیاره...
حاج خانم از حموم که در میاد میره سراغ سورو سات سحری. رادیو رو هم روشن می‌کنه.
سالاد و ماست و شله‌زرد و خرما و نون و پنیر و سبزی و کره و خامه و مربا و عسل و پلو‌های چرب‌و چیلی با یه‌عالمه زعفرون و قرمه سبزی رو می‌چینه تو سفره. با نگرانی نگاه می‌کنه چیزی کم نباشه. آهان حلوا مونده بود. حاجی حلوا رو خیلی دوست داره.
شربت پرتقال. کمپوت آناناس. زولبیا بامیه که حتما باید باشه.
چایی رو هم دم می‌کنه.
حاج‌آقا از حموم که درمیاد با همون حوله‌ش اول میاد سفره رو چک می‌‌‌کنه. با این که رضایتش جلب شده اما برای اینکه حاج خانم پررو نشه اخمی می‌کن و انگشت توی گوش کنان می‌ره لباس بپوشه.
پیژامه‌پوش میاد کنار سفره چهار زانو می‌شه.( به‌خاطر چاقی این‌جور نشستن براش سخته. اما می‌گه چون ائمه روی زمین افطار
می‌کردن توی این ماه روی زمین بشینه و سحری و افطار بخوره، ثوابش بیشتره!)

حاج‌آقا هی ساعتش رو نگاه می‌کنه و هی بشقابش رو پر می‌کنه از باقالی‌پلو با مرغ و پلو و قرمه‌سبزی ومی‌خوره.
چند لقمه نون‌پنیر سبزی به یاد مستضعفا و چند لقمه کره عسل به یاد یتیم‌ها و چند کاسه شله‌زرد به خاطر یاران امام‌حسین و حلوابه یاد حضرت علی و چندلیوان دوغ به یاد لبان تشنه‌ی حسین پشت‌بندش می‌خوره.
چند استکان چایی شیرین به زور می‌ریزه تو حلقش و... حاج‌خانم هم دست‌کمی از آقاشون نداره. (پسرشون به زور لقمه‌ای خورده و رفته خوابیده.)
دهان حاج‌آقا هنوز پره که یهو از رادیو صدای اذان به گوش می‌رسه. بدو بدو هر دو می‌دون طرف دستشویی و تف می‌کنن و مسواک می‌زنن. و می‌رن بخوابن.( وضو و نماز رو یادم رفت بگم)

حاجی و زنش با شکم‌های پرشون خوابشون نمی‌بره. حاج‌آقا بالشی روی بالشش اضافه می‌کنه. دکتر قلبش گفته سرش باید بالاتر از شکمش باشه. یواش یواش چشاش سنگین می‌شه و صدای خور و پف و گاهی صدای آروغ‌های حاجی نمی‌ذاره حاج‌خانم بخوابه.


صبح سرکار حاجی:
حاجی اول صبح کمی به کار و بار و حساب‌کتاباش می‌رسه. هر چی به ظهر نزدیک‌تر می‌شه بداخلاق‌تر می‌شه و دهنش بدبوتر. نمی‌ره دهنشو بشوره چون معتقده که بوی دهن روزه‌دار از گل‌های بهشتی خوش‌بوتره!(البته نزد خدا! چون نزد بنده‌ی خدا که این‌طور نیست)
سر شاگرداش داد می‌کشه. با مشتری‌ها بدرفتاری می‌کنه. بخصوص هر کی تر و تازه‌ست به نظرش آدم بی‌دین و لامذهبیه. وگرنه مثل خودش باید بداخلاق و شل‌و ول و دهنش هم بدبو باشه.
تموم معامله‌هایی که قراره پولی رد و بدل شه موکول می‌کنه به دوساعت بعد از افطار. چون معتقده با زبون روزه زیاد نمی‌شه دروغ گفت و چهارلاپهنا حساب کرد.

از اون طرف حاج خانم ساعت 10 از خواب پا می‌شه. می‌ره خرید و هر چی تو فروشگاه‌ها هست می‌خره میاره خونه. یخچال و فریزرش هم که از قبل از رمضون پرکرده از گوشت و مرغ و سبزی‌جات و پنیر و کره و... ولی خوب ممکنه کم بیارن.
کابینت‌هاش( و همینطور انبار)پر شده از روغن و برنج و حبوبات و قند و چای و شکر و...
بعد میاد شروع می‌کنه به پختن چند نوع غذا. عدس‌پلو، آش‌رشته، مرغ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده، زرشک‌پلو، و خورش کرفس و...
در حین آشپزی به فکر شام و سحر فردا هم هست.
فکر می‌کنه کی ماه رمضون تموم می‌شه تااین‌قدر جلوی اجاق وای‌نسه.
یادش بخیر تا چندروز پیش فقط یه نوع ناهار می‌پخت و یه نوع شام.
شله‌زرد و حلواشونم داره تموم می‌شه فردا باید بپزه. یه شله‌زرد بزرگ نذری هم 19 رمضون دارن.
حاج آقا یه گونی برنج 30 کیلویی برای این‌کار گذاشته کنار. حاج‌خانم در افکارش غوطه‌ور می‌شه. کیا رو دعوت کنه برای کمک؟ حوصله‌خواهر شوهرشو نداره. اما باید دعوتش کنه تا بفهمه شله‌زرد خوب چطوریه. خودش شله‌زردش عین آب‌زیپو بود. دلش می‌خواد روز 19 بزنه تو پوز تموم فامیل. و هی غذا هم می‌زنه و ازین فکرا می‌کنه.

فشار حاج‌خانم حدود ساعت 1 می‌آفته.
حواسش نیست سر یخچال یکی دوقاشق شله‌زرد می‌خوره و تا یادش می‌اد می‌ره آب دهنشو تف می‌کنه. پیش خودش می‌گه کاش تا حواسم نبود یه لیوان هم آب می‌‌خوردم ها... بعد چندبار دهنشو آب می‌کشه.

حاج‌آقا ساعت 2 عین برج زهر‌مار میاد خونه. جعبه‌ی زولبیا بامیه رو پرت می‌کنه رو میز.
حاج‌خانم می‌دونه نباید اینساعتا بره دم ‌پر حاجی. حاجی اول همیشه می‌ره سر قابلمه‌ها و بعد دستشویی و بعد رختخواب... هنوز سرش به بالش نرسیده خوابش می‌بره. حاج‌خانم هم می‌ره رو تخت دخترش دراز به دراز می‌افته.
ساعت 4 هردوشون تقریبا تو حالت دیپ کُمان!

حاج‌خانم ساعت 5 سراسیمه پا می‌شه. ( با تموم حال بدش همیشه این ساعت فرشته‌ها بهش الهام می‌کنن که باید پاشه)هول‌هولی زیر غذاهارو گرم روشن می‌کنه. و شروع می‌کنه سفره چیدن:
شله‌زرد و حلوا و نون‌پنیر و سالاد و سبزی و خرمایی که به جای هسته توش مغز گردو گذاشته. زولبیا بامیه،‌ خربزه و هندونه و... می‌چینه تو سفره... بعد پلو رو می‌کشه با یه عالم زعفرون و زرشک‌هایی که با خلال‌بادوم و پسته تو روغن تفت داده شدن و مرغ درسته بریان و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و خورش کرفس و عدس‌پلو و آش رشته با کشک و پیاز‌داغ فراوون و....
تلویزیون رو روشن می‌کنه. شجریان داره ربنا آتنا می خونه.
با عجله می‌ره حاجی رو بیدار می‌کنه. جاجی غر‌غری می‌کنه و میاد کنار سفره چتر می‌زنه.
هنوز باسنش به زمین نرسیده خانمش آب‌جوشش رو جلوش گذاشته. حاج‌آقا به‌یاد ضعفا روزه‌شو با آب‌جوش و خرما باز می‌کنه. اصلا نمی‌فهمه اذان زدن یا نه.
بعدش پلو خورون و خورش‌خورون و مرغ بالا اندازون شروع می‌شه. اونقدر ولع داره که حاج‌خانم می‌ترسه استخوان رون مرغ تو گلوش گیر کنه. می‌خورن و می‌خورن... اون‌قدر می‌خورن تا کنار سفره از حال می‌رن.
حاج‌خانم زیر لب به دخترش فحش می‌ده که کجاست بیاد سفره رو جمع کنه.
یکی یه کوسن می‌ذارن زیر سرشون و خوابیده سریال‌های آبکی تلویزیون مخصوص ماه‌رمضون رو نگاه می‌کنن. ساعت 7/5 حاج‌آقا باید یه سری به مغازه بزنه. موقع رفتن از حاج‌خانم می‌پرسه برای شام چی داریم؟

بعد از افطار تو مغازه:‌
حالا دیگه دروغ‌گفتن و قسم خوردن الکی مجازه. مشتریاش همیشه بعد از افطارباید بیان برای تسویه‌حساب.

حاج‌خانم هم در حالی‌که غر غر می‌کنه از جلوی تلویزیون پا می‌شه و می‌ره سور و سات شام رو راه بندازه و سر اجاق همینطور به فکر سحری فردا و شله‌زردی نذریشه که قراره از شدت خوش‌رنگی و خوش‌مزگی و پر ملاطی( شکر و زعفرون و دارچین و خلال‌بادوم و خلال پسته‌ی فراوون) چشم همه فامیل و در و همسایه رو از کاسه در بیاره.


نظر شما چیه؟

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

ماه رمضون اومد...




1- اگرچه همه چیز را به دنبال خود کشیده‌ام،
همه‌ی حوادث را،
ماجراها را،
عشق‌ها را و رنج ها را
به دنبال خود کشیده‌ام
و زیر این پرده‌ی زیتونی‌رنگ که پیشانی‌ِ آفتاب‌سوخته‌ی من‌است پنهان کرده‌ام.
اما من هیچکدام این‌ها را نخواهم گفت
لام تا کام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چون نسیمی سبک از سر بازمانده‌ی عمر بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم،‌ رسوخ کنم
همه چیز را به دنبال خود بکشم
و زیر پرده‌ی زیتونی‌رنگ پنهان کنم.
همه‌ی حوادث و ماجراها را،
عشق‌هارا و رنج‌ها را
مثل رازی مثل سری پشت این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم،
نابودشان کنم
و از آن همه لام تا کام با کسی حرفی نزنم...
(شاملو)
- یه وقت فکر نکنید به خاطر اینکه توش زیتون داشت اینجا نوشتمش!
اصلا امروز (یعنی امشب) می‌خوام یه خورده به زیتون بپردازم:)

2- اومدم موهامو زیتونی کردم که هر کی بهم رسید بگه: ا...موهاتو زیتونی کردی؟:)
مُردم از بس ناشناخته‌م!

3- این گنجشک‌های بالکن ما خیلی پُررو شدن.
از وقتی خمیر‌های وسط نون‌باگت ریختم براشون، به هیچی‌دیگه لب نمی‌زنن.
به خرده‌ نون‌تافتون می‌گن اَه اَه این نون جوادا چیه؟ نمیان بخورن تا نون باگت بخرم. اون‌وقت هنوز نریخته جمع می‌شن روی نرده... گنجشک هم گنجشک‌های قدیم! قانع... کم‌رو...

4- پریروز تو یکی از خیابون‌خلوت‌های اطراف دیدم قالپاق یه پیکان گوجه‌ای در رفت و یارو هم نفهمید و همین‌طور می‌رفت. قالپاقش شبیه چرخ‌دوچرخه بود. استیل براق و درخشان.
بوق‌زنان و چراغ‌زنان بهش نزدیک شدم(تندهم می‌رفت لامصب...) تقریبا ته‌ خیابون فرعی بهش رسیدم.جلو که رفتم دیدم بعله، ازین پیکان‌ جواداست. ازینایی که سی‌دی و تسبیح و کله‌ی عروسک بهش وصله، با لوله‌اگزوز استیل و تودوزی با عکس هنرپیشه‌های ترکیه و... راننده‌شم ماشالله سبیل‌ازبناگوش در رفته. اول فکر کرد دنبالش افتادم. ترمز شدیدی کرد و با نیشِ باز عین تو فیلما از ماشین پرید پایین.
- چیه آبجی؟
ـ قالپاقتون افتاد اونجا( با دست اون‌دور دورا رو نشون دادم.)
عین قرقی پرید دور ماشینش گشت و دید یکی از قالپاقاش نیست. با کف‌دست کوبید رو پیشونیش! و تشکر‌کنان و قربون‌صدقه‌گویان همچین با سر و صدا دور زد و با سرعت رفت انگار دنبال باارزش‌ترین چیز زندیگیش می‌ره.
منم خوشحال از کار نیکی که کردم وارد بزرگ‌راه شدم و رفتم. دوسه‌کیلومتر بعد دیدم یه ماشینی بغل دستم بوق‌بوق می‌زنه( بوق‌ بود ها!!!....) گفتم خدایا چیکار داره. سرمو گرفتم طرفش؟
- آبجی واسه‌ی این لطفت ناهار مهمون ما باش... یه آبگوشتی باهم بزنیم.
حالا از من انکار بود و از اون اصرار. مجبور شدم یه جا بزنم تو یه فرعی:)
نمی‌دونست ما به کار نیک‌کردن عادت داریم:)) آره داداش...

5- افشاگری از یک شبکه‌ی خائن
رفتم یه کارت اینترنت ماهانه‌ی نامحدود از شبکه‌ی کرج-آنلاین(پیام گستر سابق) خریدم 18000 تومن وجه رایج مملکت.
اما لامصب جایی نیست که فیلتر نکرده باشه. اصلا به‌درد نمی‌خوره. تقریبا هر وبلاگی زدم بیاد فیلتر بود. سایت‌های خبری و حتی سایت‌های علمی هم فیلتر کرده.
قبلا این‌طور نبود. به چند تا دوست زنگ زدم گفتن به مسئول شبکه زنگ زدیم گفته: نظر کاربر شبکه(یعنی مردم) برای من یه‌قرون ارزش نداره و این دولته که برامون ارزش داره.
حکایت اون زن‌ِ اون زندانی سیاسی شد که ساواک مجبورش کرده بود جلوشون برقصه. بعد که ساواکی‌ها رفتن از شوهرش پرسید: چرا این‌قدر ناراحتی؟ مگه ندیدی مجبورم کردن! گفت: مجبورت کردن برقصی، اون چشم‌و ابرو بالا انداختنات دیگه چی بود!
حالا دولت به ایشون گفته چندتا سایت رو فیلتر کنه، اینم اومده خوش‌خدمتی‌رو تموم کنه زده همه جا رو فیلتر کرده. و دلش خوشه جمهوری‌اسلامی بهش جایزه می‌ده. حتی به فکر فروش خودشم نیست. می‌دونید این سالها به خاطر قیمت نسبتا ارزونش چقدر مشتری جلب کرده بود؟
شماره تلفنشم اینه:
کد کرج 0261....
۲۸۱۲۵۰۰

6- روزبه جان،‌ کار هر بز نیست زیتونی نوشتن:)

7- اصلا بعضی‌ها دست خودشون نیست. خوش‌سلیقه‌ن. بخصوص تو لینک دادن:) بلدن به چی لینک بدن:) بخصوص این وب‌-آورد...

8- لینک این عکس پسر مانتو‌پوش رو کیوان گذاشته تو نظرخواهیم... بابا شاید دوجنسیتی باشه.

9- کاشکی همیشه عید بود و همه‌جا جمکران...

10- امروز اصلا حواسم نبود ماه رمضون شروع شده. بیرون همه‌ش آدامس دهنم بود( حالا کلا زیاد آدامسی نیستم ها...)
وقتی می‌رفتم خونه موقع خرید اذان رو زدن و آقای مغازه‌دار گفت دیگه چیزی نمی‌فروشم می‌خوام افطار کنم، تازه دوزاریم افتاد چیکار کردم:)

11- شایان عزیز این شعر "بسی رنج باید ببرم در راه یاددادن کارهای خونه به سی‌با" رو کامل کرده:)
بسی رنج بردم در اين سالها
چه خوش ياد او دادم اين کارها
نشم خسته زين پس که کار گران
همی ياد او دادم و ديگران
ز کار گران می‌شود پير و زشت
تن خوب رويان زرين سرشت
بمانم من اين سرو بالا بلند
ز باد و ز باران نيابم گزند
چو سی‌با شود پير و دستش زمخت
ز کار گران و غذائی که پخت
چنانش بگيرم در آغوش تنگ
که ار خاطرش بر جهد نام و ننگ
که اين مهربان مرد نيکو سرشت
شود بار ديگر چو باغ بهشت
دوباره جوان شیم و با قهقهه
بخندیم با هم به ریش همه...
(آقا ما غلط کنیم به ریش کسی بخندیم!)

12- باسی جان....
حیف نمی‌شه بنویسم. ولی این دوسه‌روزه همه‌ش به فکرتون بودم... زودتر بیایین...


۱۳- سمر جان٬ بقیه‌ی داستانت چی شد؟


۱۴- یه سایت خیلی خوب: آشوب... مقاله‌های خوندنی زیاد داره. نمونه‌ش این مطلب سهیل آصفی در مورد صمد بهرنگی.

۱۵- مطلب وقتی عشق سرد می‌شود... رو در وبلاگ شبنم بخونید.
هلن فیشر: تنوع و تغییر می تواند به بیدار کردن آتش عشق کمک کند.

۱۶- گوشزد جان اصرار نکن وبلاگت فيلتر نيست:)!
نگران نباش٬ ایشالله شما هم می‌شی! ما برای فيلتر شدن کلی مرارت کشيديم:) ‌به اين راحتی‌ها نيست که...
فکر کنم وبلاگ شما با کرج-آنلاين هم ميومد:))
توضيح: در ماه مبارک رمضان اذيت کردن گوشزد جزء مستحبات است!

۱۷- نگاه کنید چه کامنتی از خسن‌آقا پيدا کردم ! اشتباها رفته بود تو فيلتر:
...فقط می توانستم ببینم که ملایی است. بی خیال مشغول نوشیدن قهوه بودم که
یک مرتبه از داخل جمعیت دیدم سرو کله خاتمی پیدا شد. خندان به طرف در خروجی می رفت و همین که جلو من رسید رویش را برگرداند و سلامی کرد. مانده بودم چه بگویم حالت شوکی که به من دست داد سخن گفتنم را تقریبا غیر ممکن کرد. تنها عکس العملی که نشان دادم به نشانه تمسخر سرم را تکان دادم و نیشخندی زهر آگین تحویل اش دادم او هم سرش را کج کرد و رفت...

حسن‌آقا جان اعتراف کن که داری متحول می‌شی! راستش رو بگو لبخند خاتمی خون تازه‌ای بدر رگانت جاری نکرد؟:)
این اصلاح‌طلبی تازه جوانه‌زده بر تو مبارک بادا :) ببخشید بر شما مبارک باد... احساس خودمونی می‌کنم...

نظرهای شما

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

کوچک‌مرد تاریخ

1- ما بر خرابه گام نهادیم
دنیا برای ما کوچک بود
ما خرقه‌ی ملوث خود را
آتش زدیم.
آتش زدیم تا که خلایق
عریانی همیشگی مارا
باور کنند.
قلبی که سنگ می‌شد
در آب‌های نفرت انداختیم
و زندگی را
- این سکه‌های روشنی و آب
به ساحلی غریبه سپردیم
ما قطره‌
قطره
قطره
قطره
چکیدیم...
(علی باباچاهی)


2- عجیبه، یه عده که پیش از این از مخالفین حکومت حساب میومدن یهو به این رئیس‌جمهورک‌ِ جدید دل بستن.
واقعا نمی‌دونم از ترسه یا تظاهره یا واقعا به حرفشون اعتقاد دارن. البته دلائلشون خیلی ساده و ابتداییه و بیشتر قشر کم‌درآمد این حرفا رو می‌زنن.

پسری تعریف می‌کرد:
"چند روز پیش روز جشن عروسیم بود. داده بودم گل‌فروشیِ سه‌راه افسریه ماشینمو گل بزنه. کار تموم شده بود و من داخل گل‌فروشی بودم که حساب کنم. یهو دیدم مردی کوتاه‌قد و لاغر اومد تو گل‌فروشی و یه باکس گل‌ پسندید و داد با روبان تزئینش کنن. قیافه‌ش خیلی برام آشنا اومد. بهش زل زده بودم که خدایا من اینو قبلا کجا دیدم، که دیدم آقاهه گفت: حالا دیگه رئیس‌جمهور کشورتو نمی‌شناسی!
وای نمی‌دونید چقدر هول شدم. باهاش دست دادم و بوسیدمش و... چقدر این مرد ساده‌ و مردمیه. توی ماشینش که یه پیکان بود خانواده‌ش سوار بودن... هزار تومن بیشتر از قیمتی که روی باکس نوشته بودن روی میز گذاشت و خداحافظی کرد و رفت...
تا نیم ساعت ا منو و مرد گلفروش هاج و واج مونده بودیم که یعنی واقعا رئیس‌جمهورمون بوده که این‌طور بی‌ریا و بدون خدم و حشم اومد گل‌فروشی ؟"
پسره با نگاهی پر از اشتیاق از فضائل احمدی نژاد تعریف می‌کرد...
من گفتم" اوه... حالا مگه رئیس‌جمهور کی‌هست که خودش نیاد گل‌ بخره؟ همینطوری خودمون دیگرانو پررو می‌کنیم! بعدشم این چیزا چه ربطی به رئیس‌جمهور خوب‌بودنه!
گفت: درد مردمو بهتر می‌فهمه... من دلم روشنه این یه کاری برای ما مستضعفا می‌کنه.

بازنشسته‌ای می‌گفت:
دمش گرم! می‌خواد سود بانکا رو کم کنه... مگه این از پس آخوندا بربیاد.
گفتم: یعنی این با اونا فرق داره؟
- بله که داره... یه کم بهش مهلت بدن ببین تو این 4 سال چکارها که نمی‌کنه!

خانمی چادری تو تاکسی می‌گفت:
احمدی‌نژاد یکی از فامیل‌های دورمونه. خیلی آدم باتقوا و پاکیه. برعکس دیگران نه اهل صیغه‌ست نه بخوربخور مال مردم!
من گفتم آیا هر آدم خوبی می‌تونه یه رئیس‌جمهور خوب باشه؟
گفت: بله! چرا نتونه!

در بانک:
رئیس بانک با حالتی غصه‌دار دستشو زده زیر چونه‌ش و می‌گه بدبخت شدیم رفت. این رئیس‌جمهور جدید بیچاره‌مون می‌کنه. می‌بینم حال و حوصله‌ی راه‌انداختن کارم رو نداره. می‌رم تو صف پرداخت فیش‌ها.کارمند ته‌ریش‌دار و جوون بانک پشت صندوق برای خودش معرکه گرفته و با صدای بلند جوری که رئیس بانک هم از ورای اتاقک شیشه‌ایش صداشو می‌شنوه از فضایل و سنت‌شکنی و صداقت احمدی‌نژاد می‌گه. رئیس‌بانک رو می‌بینم که سری به تأسف تکون می‌ده.
توی صف بحث می‌شه. دو گروهیم. اول تعداد ما مخالفا بیشتره. ولی بعد نمی‌دونم از ترسه یا اینکه مجیز می‌گن تا کارشون زودتر راه بیفته یا از روی بی‌حوصلگی... جو به نفع جوون صندوقدار برمی‌گرده.. یه عده می‌گن خدا کنه بتونه کاری کنه. ما که بخیل نیستیم.


من اوایل خیلی در این مورد بحث می‌کردم. ولی اون‌قدر استدلال طرفدارا پیش‌پا افتاده‌ست و اونقدر آدمای
دگمی هستن( با دکمه‌ی لباس اشتباه نشه!) که حال و حوصله ندارم باهاشون بحث کنم. چون عملا به نتیجه‌ای نمی‌رسیم.


3- بالاخره کِیس و سیستم کامپیوتر نو خریدم:) و البته با دو تا بلند‌گوی خوشگل.
فقط مانیتور مونده که فعلا پولمون نرسید. یعنی من از این تختای ال‌سی‌دی تلویزیون‌دار ال‌جی می‌خوام که گرونه... سی‌با می‌گه به یکی از همین تخت‌معمولی‌ها رضایت بده. که شاید دادم. بذار سه‌بار پیشنهاد بده تا بله رو بگم:) عقده‌ای شدم سر عقد نذاشتم سه‌بار خطبه‌بخونن...
هنوز خیلی چیزای کامپیوتر درست نشده. وقتی برادرم اومد نصب کرد همه‌چیش درست بود. اما حالا صداش بازم قطع شده... یکی‌دوسال بدون صدا سرکردم این دوسه‌روز هم روش!

4- برادرم برای خیلی‌ها می‌ره ویندوز می‌ریزه. از‌این کارا خوشش میاد... از وقتی تو وُرد‌پد من دیده که نیم‌فاصله می‌تونم بزنم. برنامه‌ی تِرِی لِی‌آوت( تو ورد پد نمی‌تونم انگلیسی وسط متن تایپ کنم!) که خوابگرد برام فرستاده بود رو کپی کرده و برای همه می‌ریزه و توضیح می‌ده کجاها باید نیم‌فاصله بذارن:))

5- این مسئله‌ی انرژی هسته‌ای تو مسائل اقتصادی خیلی تأثیر گذاشته. خرید و فروش خونه تقریبا راکد شده! قیمت‌های سهام شرکت‌ها در بورس به پایین‌ترین حد خودش رسیده. سود سهام خیلی بیشتر از سود بانکه! و اگه مسئله‌ی حمله‌ی آمریکا به ایران منتفی بشه. خیلی خوش‌به‌حال اونایی می‌شه که این‌روزا می‌رن سهام می‌خرن. البته اگه منتفی بشه....

6- همه برای خودشون شدن یه پا کارشناس انرژی هسته‌ای. روزی نیست که مصاحبه‌ی یه آشنا رو تو تلویزیون نبینیم. از خانمی که ابرو بند می‌ندازه تا آقای قصاب محل.
دوباره بی‌حجاب‌ها و کراواتی‌ها عزیز شدن و موقع مصاحبه نمی‌گن روسری‌تو بکش جلو یا با کراواتی‌ها مصاحبه نمی‌کنیم. چون جوابی که باب دل ایناست می‌دن تصویرشون بلامانعه. بذار خرشون از پل بگذره به همین‌ها گیر می‌دن بعدا...
از زن بی‌سوادی که برای تظاهرات به طرفداری از استفاده‌ی ایران از انرژی هسته‌ای رفته بود و جیغ و داد می‌کرده پرسیدن تو اصلا می‌دونی انرژی هسته‌ای چیه؟
گفته: بله که می‌دونم. ایلده فردا که نفت تموم می‌شه با چی قرمه‌سبزی بپزیم؟

7- فیلم نوک‌برج کیومرث پوراحمد رو رفتم...

اگه وقت شد می‌نویسم داستانشو...



8- حمید پوریان جان. شمس و جلال رو که توقع داشتم، اما وقتی طرز فکر سیمین و نادر ابراهیمی رو خوندم اولش جا خوردم.
اما باید عادت کنیم.
تو این مملکت کمونیست‌ترین آدم‌ها بعد از 60 سالگی مذهبی می‌شن. این از خصوصیات آب‌و هوایی مملکت ماست انگار... شایدم از اول بودن و ما جور دیگری تصور می‌کردیم...
باید هنر هنرمندا رو جدا از عقاید شخصیشون ببینیم...


نظر شما

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

در ستایش سادگی

1- احمدرضا احمدی، شاعر شیرین‌سخن فرموده:
"... من حاضر نیستم یک کلمه‌ را بی‌خودی به خاطر وزن بکشم، وزن را می‌کُشم..."

زیتون: اولا چه خشن:) دیگه دوره‌ی کشت و کشتار گذشته و دور دورِ گفتگو و این حرفاست.
دوما: ترو خدا بیا و "وزن" منو بکش که نمی‌دونم چرا هرچی می‌خورم لاغر نمی‌شم:(
(تبصره: تی‌قربان یه وقت نیای اشتباها" وزن" ِ کلمه‌ی زیتون رو بکشی که یه " تی" بیشتر نمی‌مونه!)

2- ظاهرا چند روز پیش من دچار آنفلوآنزای مرغی شده بودم ولی نمی‌دونم چرا به جای " قد قد" خروسکی حرف می زدم.
تذکر: دکترا گفتن اسم واقعی این نوع ویروس آنفلوآنزای پرندگانه، نه مرغی.( Bird Flu)


3- استخرانه
الف: به غیر از شنا، از بازی‌ و رقص و شیطونی توی آب خیلی خوشم میاد.
وقتی استخر شلوغ بود هر کاری می‌کردم دوسه‌نفر خواهش می‌کردن یاد اونا هم بدم. به چند نفر معلق زدنو رو دست راه رفتن رو یاد داده باشم خوبه؟!
اما یه روز یه دختره کاری کرد که کلی جلوش کم آوردم. پدرسوخته رو کلی تشویق کردم. اما هر کاری کردم لِم‌ ِ کارشو بهم یاد نداد که نداد!
بی‌شعور(!) می‌رفت ته آب عین مرتاض‌های هندی چهار‌زانو می‌نشست. اونم نه یکی دو ثانیه، برای چند دقیقه. یا عین خرچنگ به ته‌ ِ استخر می‌چسبید. خوش‌به‌حالش.
اگه بگم دوسه جلسه‌ی استخرمو صرف این کردم که بتونم حتی شده برای چند ثانیه بچسبم تهِ آب نشده،( عین ...... اومدم روی آب) اغراق نکردم و زیر‌لبی دوسه‌تا فحش هم نثار دختره کردم که یادم نداده. مثال در دوسه‌خط بالا.

ب: یکی از اون روزای وبایی تو استخر فقط دو نفر بودیم. یه خانوم در قسمت کم‌عمق. من در قسمت عمیق. غریق نجاته هم اون پشت مشغول آرایش کردن بود(اصولا بیشتر غریق‌نجات‌ها همیشه مشغول این‌کاران)
گرفتم به پشت تخت خوابیدم و فکر کنم جدا خوابم برده بود که فکر کردم دارم خواب می‌بینم و یکی هی صدام می‌کرد. اصلا یادم رفته بود کجام. یهو دیدم تو آب غوطه‌ورم. خانومه از پشت طناب خواهش می‌کرد عینکشو که در قسمت عمیق افتاده براش ببرم. با اون حال گیجیم رفتم و در عمیق‌ترین جای استخر پیداش کردم و براش پرتاب کردم. کلی تشکر کرد.. فقط نفهمیدم عینکش اونجا چیکار می‌کرد:)...
فکر کنم باید اینو در قسمت کارای نیک می‌نوشتم:)

ج- از وقتی گفتن وبا کنترل شده استخر شلوغ‌تر شده. چندروز پیش، فردای روزی که آخرین آزمایش خونمو دادم رفتم استخر. دیدم دو تا خانم بدجور بهم نگاه می‌کنن و نچ‌نچ‌شون بلنده. دستی به کلاهم کشیدم، فکر کردم بدجور سرم کردم. بعدش گفتم نکنه مایومو برعکس پوشیدم. دیدم نه.. همه چیز میزونه.
خودشون طاقت نیوردن. خانم مسن‌تره اومد جلو و روی جای سرنگ‌ها که کبود شدن دستی کشید و آخی‌ی گفت و در گوشی به بغل دستیش یه چیزی گفت. فکر کنم گمون کردن من معتادم:))))
بابا جان تو اخبار گفتن ایران مقام اول اعتیاد رو تو جهان داره و از هر 17 نفر یکی معتاده.( خوشبختانه تو این‌یکی مورد هم اول شدیم!) اما ننشستن بشمرن که ما فقط 16 نفر بودیم.نفر هفدهم توی راه بود احتمالا..:)

د: یخ‌کنی یخچال فرنگی:) امروز هوا خیلی خنک شده در نتیجه....


4- از شوخی گذشته من یه بار آمپول رگی یعنی وریدی به خودم تزریق کردم. از بس توی بیمارستان‌های محل کار داییم وبقیه‌ی فامیل رفته بودم و توی مطب پسرخاله‌ها کار کرده بودم یاد گرفته بودم و دوست داشتم روی خودم امتحان کنم.
یه آمپول ویتامین ث گنده گذاشته بودم تو یخچال. یه روز که هیچکی خونه نبود گارو رو آوردم و بستم توی بازوی چپم و دستمو مشت کردم، وقتی رگ(سیاهرگ بین ساعد و بازو) دستم بالا اومد با پنبه‌الکل ضد عفونیش کردم و د ِ بزن. آمپول یخ بود و گنده. هر چی سرنگو فشار می‌دادی تموم نمی‌شد لامصب. یهو چشام سیاهی رفت و...
مامانم هم وسطاش از راه رسید و تازه یادم افتاد نه گارو( یه چیزی مثل کش لاستیکی) رو باز کردم و نه مشتم رو:))) اون‌قدر ترسیده بودم که زدم زیر گریه و حالم بد شد و تلفن زدیم به داییم و...
بدبختی این بود که جلوی پنجره‌ی باز این‌کارو کرده بودم و پسر همسایه هم این عمل شنیع منو دیده بود:)


5- یه چندهفته‌ای با دوستای سی‌با می‌رفتیم جاده چالوس. و هر دفعه نوبت یکیمون بود که سور و سات ناهار وچایی و میوه و اینا رو ببره. من چون محیط زیستی‌ام سعی کرده بودم هیچ‌چیز یه‌بار مصرف نبرم. در نتیجه آشغال‌هایی که می‌ موند بیشتر زباله‌ی تر قابل کود شدن توی محیط بود. چالشون کردیم.
دفعه‌ی آخر نوبت سوسول‌ترینمون بود. همون خانوم که موقع آتیش روشن کردن پیف‌پیف می‌کرد و یا وقتی تا کمر می‌رفتم تو رودخونه نگاه عجیبی بهم می‌کرد.
برعکس بقیه همه غذاها رو پخته و آماده از بیرون خریده بود. تموم ظرفاشم یه بار مصرف بود که همه رو شوهرش گرفته بود. از بشقاب‌ها و پیش‌دستی‌ها گرفته تا لیوان‌ها و قاشق چنگال‌ها... همه هم هم‌رنگ. یه رول هم سفره‌ی یه‌بار‌مصرف آورده بود. دم و دقیقه چند مترشو می‌برید و پهن می‌کرد. و بعد دور می‌نداخت. حتی در مصرف قاشق‌چنگال و کارد و بشقاب هم اصراف می‌کرد. برای ماست یه بشقاب برای برنج یکی دیگه و توی چند‌تا بشقاب چیپس ریخت و بقیه سالاد و... برای هر کی تو یه لیوان دوغ ریخت تو یکی آب، یکی نوشابه و هر بار چایی یه لیوان. چندبرابر تعدادمون ظرف مصرف شد.
موقع رفتن 6 تا کیسه‌ی زباله‌ی بزرگ ازمون باقی موند مملو از ظروف و سفره‌ و مواد یه بار مصرف و بطری‌های پلاستیکی نوشابه . متاسفانه تو ایران هنوز نمی‌تونن بازیافتشون کنن.
شوهرش هم بهش افتخار می‌کرد که دستش موقع شستن ظرف خراب نمی‌شه و می‌گفت منتظر بوده نوبت اونا بشه تا خانمش به ماها یاد بده چطور بریم پیک‌نیک:)
من داشتم توضیح می‌دادم که شستن هفت‌هشت تا ظرف استیل یا ملامین و چند استکان و فنجون زیاد سخت نیست و دستکش می‌پوشم تا دستم خراب ‌نشه که یهو سی‌با عین ... .... رسید و گفت چی‌چی رو دستم خراب نشه؟!! همیشه بعد از پیک‌نیک‌ها شستن ظرف با منه:)

- از اون روز به بعد سی‌با موقع شستن ظرف دستکش‌های منو می‌پوشید که زد همه رو پاره کرد.. آخه سایزشون براش کوچیک بود..
- رفتم از فروشگاه دستکش بخرم. یه سایز بزرگ برداشتم. آقاهه مسئول غرفه مثلا برای راهنمایی گفت: این برای دست شما خیلی بزرگه. یا متوسط بردارید یا کوچیک. گفتم برای خودم نمی‌خوام برای شوورم(اونجا گفتم همسرم) می‌خوام. از تعجب چشاش داشت از حدقه درمیومد! طاقت نیورد و وقتی پشتم بهش بود شنیدم که می‌گفت بدبخت بی‌چاره‌ی زن‌ذلیل...:) خنده‌م گرفت.

6- مسئول غرفه‌هه نمی‌دونست به چه مصیبتی ظرف‌شستن یاد سی‌با دادم. و تازه آیا برسه روزی چند تیکه بشوره یا نه! تازه هیچ‌کدوم کاملا تمیز نمی‌شه.
پسرای ایرانی تا قبل از ازدواج تقریبا هیچ‌کاری بلد نیستن:(
خیلی ناراحت کننده‌ست که ما تازه ت باید یادشون بدیم چطوری دکمه‌شونو بدوزن. کفش واکس بزنن. اتو کنن. یه غذای ساده درست کنن که وقتی ما نباشیم از گرسنگی نمیرن. چطوری ظرف بشورن. ظرفارو کجا بذارن. چطوری تختو ملافه کنن. اصلا ملافه‌ها کجان.و...
فکر کنم این آموزش‌ها کار یه روز دوروز ویه‌سال دوسال نباشه...
بیتِ بی‌وزن وبی‌ قافیه و بی‌معنی:
بسی رنج باید ببریم در این ‌سال‌ها
آقایونو زنده گردانیم بدین مرارت‌ها...(چی شد!!!)

7- بیشتر وقتا در نظرخواهی وبلاگم بحث‌های خوبی در می‌گیره یا خاطره‌هایی نوشته می‌شه که گاهی ربطی به مطالب وبلاگم هم نداره. ولی اون‌قدر شیرینه که دوست‌دارم همه بخوننش. آخه می‌دونم بعضی‌ها وبلاگمو آفلاین می‌خونن و دیگه نظرخواهی رو باز نمی‌کنن.
سفرنامه‌ی ولگرد یکی از اونا بود.
بحث‌های شایان و صادق و یا اردشیر و بقیه‌ی دوستان...
و یا بحث‌های شیرین و سورئالیست ولگرد با آذر فخر عزیز.:)

دختری به نام" سمر" هم قصه‌ی زندگیشو در نظرخواهیم به صورت آنلاین می‌نویسه.
خیلی نکته‌های تربیتی و روانشناسی تو خاطره‌هاش هست.
شماره‌های 54-55-56-57-73-75-76-85 در این نظرخواهی.
و شماره‌های 18 و 19 در این‌یکی نظرخواهی.

8- خاطره‌های آونگ هم در وبلاگ خودش خوندیه. قصه‌ی پر غصه‌ی بسیاری از دختران و زنان مملکت ما و تبعیضی که خانواده‌ها بین دختر و پسر می‌گذارن.

9- کمیته مبارزه با سانسور اینترنت در ایران: جدیدترین فیلتر شکن ها و راههای عبور از فیلتر

10- سرود ملیِ عمو سبزی فروش:

"داستاني که در زير نقل مي‌شود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد:
«ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمدشاه» تحصيل مي‌کرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عده‌مان کم است. گفت:
اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل مي‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند.
چاره‌اي نداشتيم. همه ايراني‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما به‌ياد
نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نمي‌دانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ مي‌دانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نمي‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچه‌ها، عموسبزي‌فروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزي‌فروش که سرود نمي‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنيد! وخودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عموسبزي‌فروش . . . بله. سبزي کم‌فروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه«بله» بود که همه با صداي بم و زير مي‌خوانديم.
همه شعر را نمي‌دانستيم. با توافق هم‌ديگر، «سرود ملي» به اين‌صورت تدوين شد:
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سبزي کم‌فروش! . . . . بله.
سبزي خوب داري؟ . . بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زال‌زالک داري؟ . . . بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.

اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يک‌شکل و يک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو
سبزي‌فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوري که صداي «بله» دراستاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت.»

ممنون از محمدرضا جلالی عزیز برای فرستادن این داستان طنز


۱۱- سیبستان:‌ در ستایش ساده‌گی و مردم‌گرایی

نظرات شما

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

پنجره‌ها ... بید مجنون

۱- پاییز آمد، در کنار درختان،‌لانه کرده کبوتر،‌از تراوش باران می‌گریزد
خورشید از غم با تمام وجودش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می‌سراید
...

2- چه زود پاییزاومد. چقدر برنامه برای تابستون داشتم و چه‌قدرش موند!

3- دیروز کلاس اولی‌ها رفتن مدرسه.
دیدن دخترپسر کوچولو‌ها در حالیکه یه دستشون تو دست‌مامانشون( و به‌ندرت باباشون) و دست دیگه‌شون یه شاخه گل‌ مریم بود و روپوش‌های نوشون چقدر برام جالب بود. دندون افتاده‌شون وقتی می‌خندن چقدر بامزه‌ست.:)
ما که در شرایط خوبی درس نخوندیم. امیدوارم اوضاع برای اینا بهتر از ما باشه!
و درس‌های تحمیلی و معلم‌ها و مدیرای تحمیلی و گزینشی هر چه زودتر از دور خارج شن.
و هزار آرزوی دیگه که در سر همه‌ی ماست..

4- این آقای بسیجی فعال با این نمره‌هاش تو یکی از رشته‌های مهندسی قبول شده. اون‌وقت من کسی رو می‌شناسم که با نمره‌های خیلی خوب حتی کاردانی هم قبول نشده. باید بهش بگم اول بره در یکی از پایگاه‌های بسیج نام‌نویسی کنه تا بدون درس‌خوندن سال‌دیگه در بهترین رشته‌ها قبول شه.

5-


تا آرش عاشوری‌نیا نفهمیده عکسشو بذارم اینجا:) بعد برش می‌دارم...
بین رفتن به سینما و دیدن خیلی‌دور، خیلی نزدیک و رفتن به تأتر پنجره‌ها، ‌من تأتر رو انتخاب کردم. خوب، سینما رو بعدا هم می‌شه دید اما تأتر همین پنج‌روز و شش باشد!
پنجره‌ها کاری از" فرهاد آییش"ه که من خیلی دوستش دارم.
اول باید از طراحی صحنه‌ش بگم که از نظر من خیلی جالب و بدیع بود.(کار محسن شاه‌ابراهیمی)
ما در صحنه نُه عدد آپارتمان می‌بینیم که در سه‌طبقه ساخته شده. و در هر آپارتمان خانواده‌ یا آدم تنهایی زندگی می‌کنه!
تموم آپارتمان‌ها متعلق به فرد ثروتمند ولی روشنفکر(!) و جنتلمنیه(علی نصیریان) به اسم "آق بزرگ". او بقیه‌ی آپارتمان‌ها رو به افراد فامیلش از خواهر و خواهرزاده و برادر و برادرزاده‌اش داده مجانی نشستن. خودش در طبقه‌ی پایین وسط زندگی می‌کنه. او هرگز ازدواج نکرده.(نگین خوش‌به‌حالش ها...)
آپارتمان پایین سمت راست خواهرش"خانوم کوچیک" تنهایی زندگی می‌کنه.( با بازی مریم بوبانی). او هم مثل برادرش از آدم عاقلای این فامیل به حساب میاد. خانوم کوچیک راوی قصه‌ هم هست. که البته بیشتر توضیح واضحات می‌ده.
آپارتمان پایین سمت ‌چپ دست اون‌یکی خواهرش اکرمه که حالت افسردگی داره.( با بازی مائده‌ی طهماسبی). شوهرشو خیلی وقته از دست داده و با پسر لوسش فرهاد(با بازی افشین هاشمی) زندگی می‌‌کنه. او زندگی‌شو وقف فرهاد کرده همه‌ش به فکر آینده‌ی اونه. فرهاد عاشق دختری به نام لیلی‌ه ولی مادرش می‌خواد اونو برای ادامه‌ی تحصیل به خارج از کشور بفرسته و از طرفی هم دوست نداره ازش دور شه و همین‌طور گوله‌گوله اشکیه که می‌ریزه.
چند مورد ازدواج بهش پیشنهاد شده ولی به خاطر فرهاد روش نمی‌شه بهشون فکر کنه. ولی بعدا می‌بینیم که وقتی بهشون فکر می‌کنه روحیه‌ش چقدر خوب می‌شه.
(مائده‌ی طهماسبی زن واقعی فرهاد آییش کارگردان این تأتره. در این نمایش مشاور کارگردان و مدیر پروژه هم هست.)
آپارتمان طبقه‌ی دوم سمت راست. یک عمو با برادرزاده‌هاش مجردی زندگی می‌کنه. او(با بازی سروش صحت) همه‌ش به فکر پول درآوردن و زدن شرکته. یکی از برادرزاده‌هاش ایمان(با بازی رحیم‌نوروزی، همون که تو سریال پس‌ از باران خوش درخشید) و اون‌یکی رحیمه(با بازی علی‌هاشمی). رحیم آرزو داره بازیگر تأتر بشه.
آپارتمان دوم، طبقه‌ی دوم دست سوسن( با بازی افسانه‌ی چهره‌آزاد) و مصطفی‌( با بازی شاهرخ فروتنیان)ست. این زن و شوهر همیشه دعواشونه و در حال کل‌کل کردن باهم‌اند. هر روز تصمیم می‌گیرن از هم طلاق بگیرن ولی نمیشه.
آپارتمان سوم از طبقه‌ی دوم دست ندا ( با بازی لیلی‌رشیدی) دختر سوسن و مصطفی‌ست. ندای تازه عروس با نوید آقا داماد(با بازی محمدرضا جوزی) همه‌ش در حال اظهار عشقند. اظهار علاقه‌های کودکانه.
ندا مشکوک به داشتن بیماری سرطانه ولی نذاشته داماد بفهمه.
آپارتمان چهارم از طبقه‌ی دوم دست افسانه( با بازی بهاره رهنما) و دخترش پریاست که یک ساله بعد از تصادفی که منجر به مرگ پدر خانواده که شوهر دوم افسانه باشه،‌هنوز در حال کماست. افسانه شخصیت جالبیه و نمونه‌ش رو من در احتماع امروز زیاد می‌بینم. ازینایی که خیلی آرایش می‌کنن و مرتب ازین کلاس‌های چگونه خوشبخت باشیم و تلقین و انرژی مثبت و... می‌ره.(خرافات مدل جدید)

آپارتمان سمت راستی از طبقه‌ی سوم دست سیاوش( با بازی آهنگساز معروف فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی "سعید ذهنی")ه. او از راهِ تدریس به شاگرد موسیقی داره روزگار می‌گذرونه. او در آرزوی زدن سی‌دی و کاست وراه انداختن یه استودیوی موسیقیه. وقتی در نمایش نوبت به نشون دادن این آپارتمان می‌رسید خوشحال می‌شدم. چون قطعه‌های موسیقی جالبی داشت...:)
و اما...
آپارتمان بالایی دست سیامکه (با بازی فرهاد آییش کارگردان)، برادر ظاهرا خل‌وضع آق‌بزرگ.
او همیشه روی تابی سواره. به سرو وضعش نمی‌رسه. معمولا صداهایی در سرش می‌شنوه. همه‌ش به ستاره‌ها و بخصوص دب‌اکبر و اصغر فکر می‌کنه. او تصور می‌کنه دنیا قراره به زودی به وسیله ی انفجاری از بین بره و اولین نشونه‌ش هم یه زلزله‌ست.

همه‌ی خانواده- به غیر از سیامک- منتظر ارث و میراث آق‌بزرگ هستن تا اونا رو به آرزوهاشون برسونه. و البته ترجیح می‌دن آق بزرگ خودش با زبون خوش و پای خودش بیاد آپارتمان‌ها رو به نام اونا بکنه تا براش آرزوی مرگ نکنن.

نورپردازی این نمایش هم جالب بود. هر کدوم از اعضای یه خانواده بازی داشت چراغ همون خونه روشن می‌شد. و گاهی هم مثل برق همه‌شون روشن خاموش می‌شدن. انگار قراره به زودی اتفاقی بیفته.

پایان این نمایش اصلا به دلم نچسبید. یعنی آدم انتظار داره آخر فیلمها و نمایش‌ها یه چیز جالب و غافلگیر‌کننده باشه که متاسفانه تو فیلمای ایرانی اینو کمتر می‌شه دید. آخر این نمایش هم به نظر من عین سطل آب یخیه که تموم لذتی که از این نمایش بردیم از بین می‌بره. موقع بلند شدن از روی صندلی صورت‌ها همه خنثی بودن.
آخر داستانو اونایی که نمی‌خوان به این تأتر برن بخونن.
آق بزرگ زیر بار فشار فامیل نمی‌ره و موقع زنده موندش سرشون می‌دوونه. قبل از مرگ وصیت‌نامه‌شو می‌ده به خانم کوچیک.
اوبه بقیه می‌گه آق بزرگ وقت معینی رو برای خوندن وصیت‌نامه معین کرده و گفته نگم کی.
تا اینکه زمستون می‌شه و برف می‌باره و ما می‌فهمیم آق بزرگ بارش اولین برفو به عنوان زمان خوندن وصیت نامه‌ش انتخاب کرده.
موقع برف(برف مصنوعی) علی نصیریان میاد جلوی صحنه و یه همچین‌چیزایی می‌گه: غافل از اینکه این برف سنگین‌تر از اون چیزیه که خونه بتونه زیرش دووم بیاره. همین و کف حضار...

یعنی خونه خراب می‌شه و همه می‌میرن؟
ب روزمرگی‌هاشون، آرزوهاشون، آزمندی‌هاشون، دنیای کوچیکشون می‌رن زیر خاک؟
یعنی برف سفید و قشنگه، اما اگه طمع کنیم همین چیز قشنگ و تمیز تبدیل می‌شه به قاتلمون؟

*عکس‌های زیبای آرش آشوری‌نیا. البته عاشوری‌نیا درسته. اما این‌طوری فامیلیش بیشتر به اسمش می‌خوره:)
**



*** گفتگو با مائده‌ی طهماسبی همسر آییش در سایت پندار


امروز روز عکس‌دزدی از سایت‌های هنریه:)

در حاشیه:
- قیمت بلیتش 4 هزار تومنه.
- شروع سانس‌ها 7 بعداز ظهره.
- بهترین جای نشستن در این نمایش روی صندلی‌های وسط و ردیف‌های بالاست. چون اگر در ردیف‌های جلو بشینیم برای دیدن آپارتمان‌های بالایی گردنمون درد می‌گیره.
و همینطور اگر روی صندلی‌های کناری بشینیم نمی‌تونیم همه‌ی اتفاقاتی که در اتاق‌ها می‌افته ببینیم. چون دیوار‌های عمق دارن و مانع دید می‌شن.
- طراحی لباس و صحنه‌شون هم خوب بود. طبق روحیات هر شخص چیده شده بود. حتی تابلوهایی که زده بودن رو دیوارها جالب بود.
- بیرون سالن تأتر، در راهروهای تأتر شهر نمایشگاه عکس از همین تأتر برپا بود. عکس‌هایی از
شکوفه‌ی هاشمیان و مسعود پاکدل(احتمالا برادر حسن و مهدیه). آقا ولی مگه گذاشتن ببینیم! هی عین مرغ کیشمون می‌کردن که دیره برین خونه‌هاتون:)
- متاسفانه هر چی گشتم جن تأتر شهر رو ندیدم:) جن‌جان‌جونم کجایی؟
- آخر نمایش فرهاد آییش با کلاه کپی خیلی خوشگلی با دوستاش اومد تا دم در تأتر شهر..
ـ کلی از بازیگر‌های مهم و سرشناس برای دیدن این تأتر اومده بودن. احتمالا بلیت میهمان داشتن. نمی‌دونم چرا به من نداده بودن:)
- بروشور زیبایی هم به شکل دفترچه به رنگ‌های قرمز و صورتی روی میز گذاشته بودن. یادمه بروشور تأتر" بی‌شیرو شکر" حمید امجد هم خیلی قشنگ بود.
- راستی اینو یادم رفت بگم که بازی‌ها هم خوب بودن. تقریبا همه‌شون. دلم می‌خواست نقش خود آییش بیشتر شکافته می‌شد.

6- از اسم نمایش بالا یاد این شعر فروغ افتادم:
" یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد
و باز می‌شود به‌سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی‌رنگ
یک پنجره که دست‌های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه‌ی عطر ستاره‌های کریم
سرشار می‌کند
و می‌شود از آنجا
خورشید را به غربت گل‌های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست..."

7- فیلم "بید مجنون" مجید مجیدی هم دیروز رفتم.
داستان فیلم:‌یوسف مرد 46 ساله‌ای که در سن 8 سالگی در اثر حادثه‌ای نابینا شده برای ادامه‌ی معالجه به کشور فرانسه می‌ره.(احتمالا با کمک دایی ثرتمند طلاو جواهر فروشش). در اونجا مورد عمل جراجی قرار می‌گیره و در کمال تعجب بیناییشو بعد از 34 سال به دست میاره.
(پرویز پرستویی این نقش رو خیلی قشنگ بازی می‌کنه. فقط یکی دوجاش حس کردم خیلی اغراق داشت.)
قبل از رفتنش نشون می‌ده که شغلش استادی دانشگاه‌ست و رابطه‌ی خیلی خوبی با زنش( با بازی رویا تیموریان) و همین‌طور دختر کوچولوش داره. زنش در مرکز نابینایان کار می‌کنه و احتمالا اونجا با هم آشنا شدن.
یوسف زنشو فرشته‌ی خودش خطاب می‌کنه. ما می‌بینیم بیشتر بار زندگیشون رو دوش خانومشه.

یوسف طبق قراری که با خدای خودش می‌ذاره نذر می‌کنه اگه چشاش خوب شد زندگیشو در راه خدا وقف کنه.

ولی وقتی با چشمای بینا بر می‌گرده از همون فرودگاه نظربازی و به اصطلاح خودمون هیز‌بازی رو شروع می‌کنه. عاشق پری دختر جوون و زیبای فامیل می‌شه و قیافه‌ی شکسته‌ی زن خودش براش جذابیتی نداره. همه‌رو از جمله مادرشو از خودش می‌رنجونه، زنش موضوع عاشق‌شدنشو می‌فهمه و قهر می‌کنه می‌ره شهرستان پیش مامانش. یوسف ‌می‌زنه کتاب‌های بریلشوکه فکر می‌کنه دیگه احتیاجی بهشون نداره از بین می‌بره.
او فکر می‌کنه این زندگی لایق او نیست. زندگیش به زیبایی که فکر می‌کرده نبوده و باید زیباترش کنه.
او دیگه به بی‌عدالتی‌ها حساس نیست. جیب‌بری که در مترو می‌بینه ندیده می‌گیره. قهرکردن زنش که تموم زندگیشو به پای اون گذاشته ناراحتش نمی‌کنه و...
خدا (!) هم مجازاتش می‌کنه و چشاشو دوباره ازش می‌گیره! دکترا تشخیص می‌دن که قرنیه‌ی پیوندی چشماش پس زده و....
یوسف مستأ‌صل دوباره رو به خدا میاره...

حاشیه:
- این آقایون مذهبی بی‌جنبه اگه خدا نداشتن چیکار می‌کردن که اگه صدبار اگر توبه شکستن باز برن طرفش:)
- ما نتیجه می‌گیریم که باید شکر‌گذار نعمت‌های خدا باشیم!
- ما خیلی نتایج اخلاقی دیگه می‌گیریم که تو وبلاگ زیتون جای این‌چیزا نیست:)
- قیمت بلیت هزار تومن بود با یه چیپس و گوجه‌ی اضافه.

8- هفت روز هفته‌ی بیشتر خانومای ایرانی در وبلاگ ولن‌تاین.

9- گذرگاه شماره‌ی ۴۷ ویژه‌ی مهرماه منتشر شد.

۱۰- بالاخره طلسم داره شکسته می‌شه و بعد از ۵ سال دارم از این کامپیوتر هندلی و قراضه که از پارسال کارت صداش هم به کلی قطع‌شده و بی‌صداست راحت می‌شم. می‌تونید کمکم کنید و مشخصات یه کامپیوتر خوب رو بهم بدیم تا بخرم و بدم جمعش کنن؟ ایشالله خیر از جوونیتون ببینید!

۱۱- کار نیک هفته‌



این دوچرخه‌سوار کوچولو زمین خورده بود و چون دست راستش تو گچ بود نمی‌تونست پاشه. کمکش کردم و بردمش سر بساط خاله‌بازیش.









نظرات

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴

رئیس‌جمهورک و سفره ابوالقضل و بمب‌گذارون‌و...

1- رئیس‌جمهورک تحمیلی ما محمودک‌ِ احمدک‌نژاد از سفر اومد.
(بوی گل سوسن و یاسمن آید؟)

2- یه‌بار جستی‌ملخک. دوبار جستی ملخک سومین‌بار هم که فعلا جستی ملخک...

الف- مریض مُرون
طبق گفته‌ی یه دکتر ناشی قرار بود یکی دوماه پیش از مریضی بمیرم که نشد.
ب- سنگ‌اندازون
تو جاده چالوس یه چیزی از دستم افتاد کف ماشین. دولا شدم بردارمش که یهو ویژژژژژ... یه چیزی از بالای سرم رد شد و افتاد رو صندلی عقب. ماشینو نگه‌داشتیم و دیدیم یه سنگ صخره‌ای بدشکل از بالای کوه افتاده و قرار بوده بخوره تو ملاجم و حسابمو برسه، که نشد.
ج- بمب گذارون
امشب با اصرار دوستام رفتیم یه جشن به نفع ایتام(بچه‌های یتیم). گفتن بچه‌های تلویزیون برنامه دارن و کیوان ساکت هم میاد تار می‌زنه. شاید بیشتر به خاطر ساکت رفتم.
دیدم با وجود تقریبا هزار مهمون و کلی آفتابه‌لگن و... برنامه یخه و قیافه‌ها و کلا اوضاع، یه جوریه.
بدون اختیار و طبق عادت جایی نشسته بودم که راه در‌رو داشته باشه. شاید اینو از مامانم به ارث بردم. اون به خاطر خاطره‌ی بدی که از سینما‌رکس آبادان داره( که صدها نفر زنده‌زنده پشت درهای بسته‌ی سالن سینما سوختن) همیشه دوست‌داره سر ردیف سینما‌ها یا کلا سالن‌ها بشینه و همه‌ش می‌ترسه در سالن رو ببندن.

... تو این سالن بعضی از کله‌گنده‌های شهر مثل اعضای شورای‌شهر هم بودن.
اواسط بزنامه یه آخوند هیکل‌گنده و چهارشونه با ریش‌ها و چشم‌و ابروی سیاه(مثل قیر) در حالیکه باد به زیر عباش انداخته‌بود و چند نوچه همراهیش می‌کردن، وارد سالن شد و یکراست رفت ردیف اول نشست. نمی‌دونم یهو چی‌شد که چند دقیقه‌بعد دوون دوون و در حالیکه عباشو زده‌بود زیر بغلش بلند شد و به سمت در خروجی هجوم برد. نوچه‌هاش هم دنبالش می‌دویدن. راستش فکر کردم مرتیکه‌ی گنده جیش داره.
بعد "خدابین" گنده‌لات(رئیس اسبق شورای شهر که در اثر اختلاس و رشوه و دزدی فقط از ریاست برکنار شد. ولی کماکان عضو شوراست) با شکم گنده‌ش( ببخشید... شکم گنده عیب‌نیست اما بهم حق بدین ازش عصبانی باشم) اونم در حالیکه چشای سرخش تو جمعیت دودو می‌زد غلطان‌غلطان رفت بیرون. اونم بیشتر از پنج دقیقه ننشسته‌بود.
بعد چند نفر دیگه از کله‌گنده‌ها که برای پول‌شویی در این جشن شرکت کرده بودن هر کدوم به بهانه‌ای فلنگو بستن... دلم شور افتاد. معمولا اینا تا یه خودی نشون ندن نمی‌رن. بخصوص اینکه درست وسط برنامه‌های مذهبی پا می‌شدن، بینِ‌شون.
چند نفر آقای ریشو هم مدام میومدن تو ردیف‌های پر از آدم و بدجور به همه نگاه می‌کردن انگار دنبال چیزی یا کسی می‌گشتن.
اولش دو تا مجری تلویزیون برنامه‌ اجرا می‌کردن.یه آقا و یه خانم. و هر دو خوش صدا. آقاهه که هیکل گنده آی داشت و ریشش تا نافش می‌رسد(یه‌کم بالاتر) یهو گفت یه کار فوری براش پیش اومده و باید بره(دروغ از سرو روش می‌بارید) ولی خانمه‌ موند.(ای‌ول. خانوما همیشه شجاع‌ترن)
بعد از دوسه‌برنامه‌ی(تاتر و تعزیه) مثلا شادی‌آور به خاطر مهدی، ولی در واقع عذاب‌آور و نوحه‌‌گونه، خسته‌شدیم و اومدیم بیرون... دیدیم خانم‌های مسئول اون بیرون دارن پچ‌پچ می‌کنن.
بله،... قضیه از این قرار بوده که قبل از برنامه زنگ زده بودن که تو سالن بمب‌گذاری کردن. پلیس 110 اومده و اوضاع رو بررسی کرده بوده. ولی اینا گفتن چون اسم انجمن خیریه‌مون امام‌زمانه خودش نگه‌دارمون می‌شه. در واقع دلشون نیومده بوده از کمک‌های مالی مردم بگذرن.
اونایی که دعوت داشتن ولی اصلا تو سالن نبودن بودن کسایی بودن که از تلفن اول خبر داشتن و کسایی که یواشکی در رفتن موقع نشستن کسی خبر رو بهشون رسونده بوده. و مای بیچاره کسی به فکرمون نبوده. جالبه که وسط برنامه هم 3 بار زنگ زده بودن که به خدا بمب گذاشتیم. مردمو بفرستین خونه‌شون! ولی اینا برنامه‌رو تعطیل نکردن.
اگه باور نکرده بودن چرا به آخونده و خدابین و بقیه ی بزرگان گفتن فلنگو ببندن. اگه شک داشتن چرا به مای بدبخت نگفته بودن. مگه خون آخوندکا و شورایی‌ها و حزب‌اللهی‌ها از ما رنگین‌تره.
ما که جستیم،‌ البته وقتی ما اومدیم هنوز برنامه‌تموم نشده بود و من هنوز نمی‌دونم سالن اصلاح‌بذر هنوز سالمه یا نه:)


3- آیا این ملخکِ کمترین برای چهارمین بار هم می‌تونه بجهه؟ نه بابا... همه‌مون بالاخره یه‌ روز کف‌دستیم...

4ـ یادم رفت بگم، ولی از حق نگذریم، یه برنامه‌ی خوب امشب داشتن.
برنامه‌ی نقالی مرشد ترابی.
اون‌طور که شنیدم مرشد ترابی آخرین بازمانده‌ی نسل نقال‌هاست. اونایی که با نقاشی‌های بزرگی رو پارچه از داستان‌های شاهنامه تو قهوه‌خونه‌ها داستان‌ها رو اجرا می‌کردن. طوری اکتیو داستان می‌گن که آدم میخ‌کوب و با دهن‌باز گوش می‌ده و نگاه می‌کنه. هی دست‌ها رو به هم می‌کوبن. وقتی از شمشیر‌زدن و مرگ می‌گن کاملا به جای اونا بازی می‌کنن.
علی‌رغم اینکه مرشد پیر و مریض شده ولی هنوز فرز و چابکه. جوری داستان‌ نقل می‌کنه که آدم چهار‌دانگ حواسش پیششه. حتی اگه داستان خالی‌بندی درباره‌ی هیکل و زور‌بازوی حضرت علی باشه.
از شاهنامه هم نقل گفت. یکی از داستان‌های رستم و رهام رو...
اگه اشتباه نکنم اخیرا دختر جوانی نقالی می‌کنه تا راه استاد ترابی رو ادامه بده. ولی چون خانمه حساسیت‌های زیادی رو برانگیخته.


5 ـ این هفته بچه‌ی خوبی بودم و یه سفره‌ی ابوالفضل هم دعوت شدم.
برای اونایی که نمی‌دونن به نظر من:
سفره‌ی ابوالفضل یعنی آش‌رشته با کشک و پیازداغ‌ سیرداغ نعناع‌داغ فراوون... سفره‌ی ابوالفضل یعنی عدس‌پلوی چرب‌و چیلی پر از عدس و گوشت‌چرخ‌کرده و پیازداغ و کشمش...
سفره‌ی ابوالفضل یعنی فضل‌فروشی و فخر‌فروشی و پز لباس و جواهرات و شینیون جدید دادن.
سفره‌ی ابوالفضل یعنی به ساز خانم روضه‌خون رقصیدن. کی الکی دستمال بگیری جلو بینی‌ت! کی دست بزنی! دستاتو کجات بگیری. اول پایین بعد بیار بالا. کی صلوات بفرستی.
سفره‌ی ابوالفضل یعنی به زور سعی کنی نشون بدی شش‌دانگ حواست پیش حرفای خانم روضه‌خونه،‌ ولی، همه می‌دونید که حواس همه‌تون به دیس‌های عدس‌پلو و ظرف‌های بزرگ آش‌رشته‌ست که بین آشپزخونه‌و سفره‌ در رفت و آمده..
سفره‌ی ابوالفضل یعنی غارت، غنیمت...
یعنی گرفتن کیسه‌فریزر و پر کردنش از میوه‌ و شیرینی و نان و سبزی سر سفره، به بهانه‌ی بردن برکت ابو‌الضل العباس برای دیگر اهالی ذکور خانواده که افتخار حضور در همچین مجلسی رو ندارن.

6- این روضه‌خون‌ها هم کم سوتی نمی‌دن. یه جاش خانومه گفت که ماشالله هر 14‌معصوم خوشگل و خوش‌تیپ و مامان بودن. یه جای دیگه حواسش نبود و گفت:
تنها کسی که تو خاندان پیامبر مثل خودش خوش‌تیپ و خوشگل بود علی‌اکبر بود.

7- یه جاییش تعریف کرد یه روز علی اکبر از حضرت محمد انگور می‌خواد و اون می‌گه نداریم. بعد محمد آرزو می‌کنه که کاش داشتن و یهو یه تاک بزرگ گنده بغل ستون خونه سبز شده که پر از خوشه‌های خوش‌مزه‌ی انگور بوده...
گفتم کاش منم یه همچین پدربزرگ باحالی داشتم!

پ.ن. اسم انگور اومد. یادم افتاد الان بهترین وقت برای خریدن انگورسیاه و انداختن شرابه! مگه نه آقا مصطفا؟

8- چند دقیقه از مصاحبه‌ی حسین درخشان رو تو تلویزیون VOA دیدم.
برام جالب بود. هم حرف‌زدنش، هم قیافه‌ش و هم لباس‌پوشیدنش. یه تی‌شرت سبز با یه کاپشن ورزشی سبز با نوارای سفید تنش بود. حرفاش هم عین نوشته‌های وبلاگش بود.انگار خودش بود واقعا:)
نمی‌فهمم به چه علت یه عده سعی در ندیده گرفتن یا خراب‌کردن حسین‌درخشان دارن. خیلی خوبه که یکی از اهالی وبلاگستان این‌همه برای وبلاگ‌ها و آزادی بیان و بر علیه فیلترینگ تلاش می‌کنه(نمی‌گم بقیه نمی‌کنن) و تا پشت تلویزیون آمریکا پیش رفته.
به نظر من حسین‌درخشان صرف نظر از اعتقاداتی که برای خودش داره و خیلی طبیعیه که مخالفینی داشته باشه ولی خیلی سعی‌می‌کنه با همه دوست باشه. ندیدم با کسی کینه‌ی شخصی داشته باشه. ندیدم لینک کسایی که مرتب بهش توهین‌می‌کنن و تهمت و فحش می‌دن برداره.

9- در مطلب پیش به جای توضیح‌المسائل نوشته‌ بودم حل‌المسائل:) و به جای کانون وبلاگ‌نویسان نوشته‌بودم کانون نویسندگان. با تشکر از تذکردهندگان...
صدبار اومدم درستش کنم و یه شماره دیگه‌هم به نوشته‌هام اضافه کنم نشد که نشد. به یه عالمه کامنت هم جواب دادم که اونا هم ثبت نشد. تو این چند روز برای چند وبلاگ هم از جمله گوشزد و زیستن و ویولت و شبح و... کامنت نوشتم که هیچکدوم ثبت نشد. الان هم نمی‌دونم اینو می‌تونم ارسال کنم یا نه.

این اون شماره‌ایه که دفعه‌ی قبل اضافه کرده بودم:



10- "7- مصاحبه‌ی آرش سیگارچی با شیما کلباسی عزیزمون. این لینکو اول در وبلاگ دختر همساده‌مون دیدم.
شیما کلباسی


"

11- ای‌میلام هنوز کامل نیومدن. از چند هزار ای‌میلی که تو راهن. هر بار فقط می‌تونم بازور و صرف کلی وقت ده‌بیست‌تاشونو بگیرم که اکثرا ویروس و اسپم هستن:~(
ای‌میلایی که نوشتم هنوز ارسال نمی‌شن. گاهی از شدت ناراحتی میل به خودکشیدگی دارم!


12- این متنو دیشب ساعت 2 نیمه‌شب نوشتم و هرکاری کردم ارسال نشد. کسی هم اون‌طرفها نبود زحمتشو برام بکشه.

۱۳- کمتر می‌شه از چيزی متنفر باشم. ولی واقعا اين دوکلمه اين‌روزا برام نفرت‌انگيز‌ترين کلماتن:
Access Forbidden
ای الهی به زمين گرم بخوری اکسس فوربيدن! ای الهی يه روز ببينم که وبلاگ‌نويس سواره‌ست و تو پياده!
ای اکسس فوربیدن*****٬ ********٬ *****....*،×٪¤×،*!!!

فعلا 60 نظر

زیتون از مسافرت برمی‌گردد

1- موضوع شعر شاعر پیشین
از زندگی نبود.
در آسمان خشک خیالش، او
جز با شراب و یار نمی‌کرد گفتگو.
او در خیال بود شب و روز
در دام گیس مضحک معشوقه پای‌بند،
حال آن‌که دیگران
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
مستانه در زمین خدا نعره می‌زدند.
...
موضوع شعر
امروز
موضوع دیگری‌ست...
امروز،‌ شعر حربه‌ی خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخه‌یی ز جنگل خلقند
نه یاسمین و سنبل گل‌خانه‌ی فلان.
بیگانه نیست شاعر امروز
با دردهای مشترک خلق.
او با لبان مردم
لبخند می‌زند.
درد و امید مردم را
با استخوان خویش پیوند می‌زند...
(قسمت‌هایی از شعر زیبای "شعری که زندگی‌ست"ِ احمد شاملو.
برگرفته از کتاب"از نیما تا بعد" به انتخاب فروغ فرخزاد چاپ1347- بعدها بعضی از اشعار این کتاب توسط خود سرایندگان کمی تغییر پیدا کرد.)

2- شمال بودم. مُتل‌قوی سابق(سلمان‌شهر فعلی). توی یکی از ویلاهای خیابون دریاگوشه. جای همه‌تون رو خالی کردم.
همه نوع آب و هوا دیدم. صاف و آفتابی، ابری، کمی‌مه‌آلود، خیلی‌مه‌آلود، ‌نم‌نم‌بارونی، بارون شدید، رگباری...(نه بابا، برف کجا بود!)
در همه‌ی وقتاش تو دریا شنا کردم. صاف و آروم و آفتابی، موج‌دار، توفانی، همین‌طور در دریای به‌قول شمالی‌ها شورشی!
هم تو طرحِ مثلا سالم‌سازی با مایوی واقعی شنا کردم و هم تو منطقه‌ی غیرطرح و کافرسازی با مایوی غیر واقعی(بلوزشلوار).
نمک‌آبرود هم رفتم. تو قسمت دوچرخه‌سواری خانم‌ها کلی چرخ‌سواری کردم. خیلی پیست قشنگیه! توی یه جنگل کوچیک انبوه کلی راه‌درست کردن و می‌تونی راحت مانتو روسری‌تو دربیاری و موقع دوچرخه‌سواری باد به موها و گوش و گردنت بخوره و کیف کنی.
این‌دفعه تله‌کابینشو نرفتم. چون تو دو روزی که رفتیم نمک‌آبرود صف مشتاقان اون‌قدر زیاد بود که حداقل 5 ساعت باید یه‌لنگ‌ِپا تو صف وای‌میسادی. کی حوصله‌ی یه‌جا وایسادن رو داره، اونم محیطی به اون زیبایی و قشنگی!
شاید بعدا کامل بنویسم که کجاها رفتم و چیکارا کردم:)
تا یادم نرفته از فروشگاه‌هاش بگم. قیمت تی‌شرت‌هاش خیلی پایینه! تی‌شرت‌هایی که علی‌دایی تو مغازه‌های جورابانش تو تهرون می‌ده 12-11 تومن، همونو تو شمال با همون مارک می‌فروشن 5/3. فروشگاه ایران‌تافته. (عجب گرون‌فروشیه این دایی!)
شلوار جین و کتون داره 5/4. شبیه همونو پاتن‌جامه می‌ده 18-17... و بگیر برو تا آخر...

3- خدا بگم این خوابگردو چیکار کنه. هر جا می‌ریم حواسمون اتوماتیک‌وار می‌ره پیش غلط دیکته‌ها‌ و غلط‌های دستوری.:)
با اینکه خودمم تو نوشته‌هام کلی غلط دارم ولی نسبت به غلط‌نوشتن دیگران خیلی حساس شدم.
شمال پر از پلاکارد‌هاییه که غلط داره. نمونه‌ش پلاکاردی که تو ساحل قسمت طرح متل‌قو زدن: " با پرتاب شیشه، قوطی حلبی و کاغذ تفریگاه ساحلی خود را کثیف نکنید."



یه پلاکارد بامزه‌ی دیگه اون‌ورتر زدن: "پدر‌ومادر گرامی لطفا فرائض دینی خود را در جلوی چشم بچه‌ها انجام دهید تا آن‌ها از کودکی تشویق به انجام آن‌ها شوند!"
آخه بگو همه کارو که جلوی چشم بچه‌ که نمی‌شه کرد! یه خورده توضیح‌المسائل بخونید متوجه می‌شید چی می‌گم. مثلا پدر جلوی بچه‌ش بعد از هر جیش عمل استبراء انجام بده:) یا مادر غسل جنابت یا امتحان لکه‌ی حیض و از این جور کارای خصوصی و بی‌ادبی...

نویسنده‌های بعضی وبلاگا هم تا وقتی ایرانن، می‌بینی همه چیزو درست می‌نویسن. ولی وقتی پاشون می‌رسه به خارج‌کشور یهو دیکته‌ی بیشتر کلمات یادشون می‌ره.
نمونه زیاد داشتم ولی گفتم ننویسم کی، بهتره.

4- احمدی‌نژاد رفته نیویورک. تو روزنامه‌ها نوشتن و تو تلویزیون گفتن که استقبال بی‌نظیری ازش شده. ولی من تنها تصویری که دیدم عکس یه پسر تپل‌مپل ده‌دوازده‌ساله‌ست که داره بهش گل می‌ده و از ریخت و قیافه‌ش برمیاد که آقازاده‌ی یکی از سفرا یا نورچشمی‌ها باشه.
چند هفته‌پیش آذر عزیز در نظرخواهیم نوشته بود که مردم ایرانی برای آمادگی استقبال، از اون‌موقع تخم‌مرغ‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها رو گذاشتن تو آفتاب.
چی‌شد؟ مورد استفاده قرار نگرفتن؟
(البته من خودم موافق این کارا نیستم ها... آخه طفلک بعد از سال‌ها و اندی کت‌شلوار تر‌تمیز از بیت‌المال خریده. حیف نیست کثیف شه؟ بذار دوسه‌تا مسافرت باشه بره، بعدا...)
بعد از پست این مطلبم برم تو سایت‌های دیگه ببینم در این رابطه چیزی نوشتن یا نه.

5- ا... وبلاگم واقعا سه‌سالش تموم شد. 25 شهریور 81 شروع کردم...
یادش به‌خیر... اون‌موقع‌ها محیط بهتر بود و بعضی‌ها به خاطر یک مشت دلار(ویزیتور) هزار کلک سوار نمی‌کردن و هزار زبون نمی‌ریختن و برای حذف‌ کسی دست‌به‌یکی نمی‌کردن و...
ولش کن اصلا... بیکاری‌ها زیتون...


---------------
پ.ن.
۶- جلسه‌ی پالتاک کانون وبلاگ‌نویسان ایران(پن‌لاگ) برای مبارزه با سانسور
زمان: یکشنبه ۲۷ شهریور ساعت ۸ شب به وقت ایران.
مکان:Paltalk Room: Social Issues -->PenLog

92 نظر

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

حسن‌آقا ضد فیلترینگ

1- "عاشقانه"
ای دست
ای مخمل نسیم
ای بازگشته از سفر بی‌کرانگی
- از سرزمین پاک گیاهان مهرزی-
ای‌کاش
گرده‌های محبت را
در ذهن سبز‌گونه‌ی من بارور کنی.
ای‌کاش
می‌‌گشودیم آرام
ای‌کاش
جمله‌های تنم را
آهنگ عاشقانه می‌دادی
آن‌گاه
آن عاشقانه را
از بر می‌خواندی
ای‌کاش
با من می‌ماندی
روزی هزار بار
من را به نام می‌خواندی
ای‌کاش...
(فرخ تمیمی)


2- حسن‌آقا همیشه به‌فکر چاره‌ای برای فیلترینگه:
"بین تاریخ 14 تا 15 آگوست حجم هیت‌ها از ایران درست نصف شده، همین اتفاق هم تقریبا یک ماه قبل تر افتاد، یعنی رژیم در دو مرحله گلوگاه عبور اطلاعات را بست. با این روش چند مرحله‌ای جلو عکس‌العمل‌های شدید را هم گرفت. حالا هم هنوز سانسور بصورت صد درصد اجرا نشده و یقینا بعد از پانزده روز دیگر همه سوراخ‌های دعا را کاملا خواهند بست. حالا دست روی دست بگذارید و..."
بقیه‌شو در وبلاگ خودش بخونید.
نمی‌دونم چرا همه فکر می‌کنن حسن‌آقا آدم خشنیه. تا اونجایی که من در جریان ای‌میلای نوشته‌شده‌ی او در پن‌لاگ هستم اتفاقا خیلی آدم مهربون و دموکراتیه.
حسن‌آقا در پن‌لاگ کمیسیونی بر علیه سانسور و فیلترینگ تشکیل داده. خواهش می‌کنم همه‌ی ما دست به دست هم بدیم و برای این معضل بزرگ راه‌حل اساسی پیدا کنیم. بخصوص اونایی که واردن مضایقه نکنن.
حواسمون باشه،‌ وقتی حکومت به این شدت و با این همه بودجه و نیرو داره فیلترمون می‌کنه لابد ازمون می‌ترسه:)
3-
حسین درخشان http://i.hoder.com: هفته‌ی دیگه 16 سپتامبر به واشنگتن می‌روم تا در برنامه‌ی روز جمعه‌ی بهارلو میهمان باشم..
قرار است راجع به سفرم به ایران و چیزهایی که در جریان انتخابات دیدم حرف بزنم و تعدادی از عکس‌ها و ویدیوهایی را که در تهران گرفته بودم نشان دهم. همین‌طور راجع به این که اوضاع جوانان و رابطه‌شان با اینترنت و سیاست چیست....


4-- من چند روزی نیستم.
تو این چندروز اخیر هم متاسفانه نتونستم به تموم ای‌میل‌ها( و همینطور کامنت‌ها) جواب بدم. به هر کدوم هم که جواب دادم ارسال نمی‌شه.
همینجا از همگی تشکر می‌کنم. و از طرف احمدی‌نژاد و اعوان و انصارش معذرت می‌خوام به‌خاطر اوضاع جدید اینترنت...

نمی‌دونید چه کیفی داره آدم به هزار زحمت بیاد و کامنت‌های آدمایی رو که دوستشون داری ببینی! و چقدر سخته نتونی جواب بنویسی.


5- یک لطیفه‌ی سیاسی دیگه از کتاب آقای حکیمی:
در یوانان باستان، در عهد حکومت پیزیسترات، نویسنده‌ی چاپلوسی در اندیشه‌ی یافتن ثروت و مقام بود و چون خواست در عظمت دیکتاتور زمامدار سخنی گوید،‌دیگران را جلوتر از خود دید. آن‌ها به‌قدر کافی از نبوغ و عظمت و بلاغت و هوشیاری و رحم و شفقت و انسان‌دوستی دیکتاتور سخن گفته بودند. پس نویسنده دست به قلم برد و ادعا کرد که وقتی پیزیسترات بول (جیش) می‌کند، زنبورها بر آن جمع می‌شوند.(یعنی روم به دیوار جیشش مثل عسله)
به زودی این کرامت و امتیاز زمامدار نقل مجالس شد و به قول باستانی‌پاریزی: " البته این حرف را آن روزها بر سبیل کرامت این دیکتاتور یونانی پخش می‌کردند و شاید به دلیل همین تبلیغ و ادعا سال‌هایی بیشتر هم توانسته باشد حکومت کند."

- قابل توجه چاپلوسان و مجیز‌گویان!

6- وقتی شاه و فرح پهلوی در سفر به چکسلواکی سابق دکترای افتخاری فلسفه گرفتند ایرج اسکندی( رهبر حزب توده) نوشت:
"شاه را آورده‌اند. دعوتش کرده‌اند. دکترای افتخاری به او داده‌اند. به فرح هم همین‌طور. من نامه‌ نوشتم. نامه‌های من الان هست. به حزب کمونیست چکسلواکی. نامه نوشتم و در آن اعتراض کردم. نوشتم: آقا، آخر شما به فرح پهلوی در اونیورسیته( منظورش یونی‌ورسیتی یا دانشگاهه) شارل که یکی از قدیمی‌ترین اونیورسیته‌های اروپا و دنیاست دکترای فلسفه‌ داده‌اید؟ من در آن نامه نوتشم که در کشور سوسیالیستی مبنای فلسفه مبتنی بر ماتریالیسم دیالکتیک است و پایه‌اش بر ماتریالیسم تاریخی‌ست. آیا ما از دادن این دکترا به فرح پهلوی باید چنین استنباط کنیم که ایشان گویا متخصص ماتریالیسم و ماتریالیسم تاریخی هستند؟ این چه جور دکترایی است؟(پارازیت زیتون:‌خوب معلومه، افتخاری! یعنی کشکی!) شما می‌خواستید دکترای صنعتی یا کشاورزی به او بدهید. دکترای فسلفه‌ی مارکسیستی را که نمی‌شود به فرح پهلوی داد...

- سخت نگیر رفیق جان... به زودی احمدی‌نژاد هم کلکسیون دکتراهای افتخاری درست می‌کنه. سیاسته دیگه!

7- یه لطیفه‌ی سیاسی دیگه:
صمصام‌السلطنه بختیاری در هنگام نخست‌وزیری‌اش پس از یک ملاقات دوساعته با وزیر مختار روس و انگلیس ملاقاتی با وثوق‌الدوله داشت.
وی پس از بخث درباره‌ی آن ملاقات دوساعته گفت:
آقای وثوق‌الدوله، من امروز خود را به خریًت زدم و هر چه دلم می‌خواست به وزیر مختار روس و انگلیس گفتم و دق دلی خودم را درآوردم.
وثوق‌الدوله که مردی شوخ‌ و بذله‌گو بود در جواب گفت:
پس حضرت اشرف زیاد زحمت نکشیدید!
- چه بد شد! احتمالا از این به بعد، وقتی خودمو دارم به خریت یا کوچه‌ی علی‌چپ می‌زنم یاد این جمله‌ی وثوق می‌افتم و خنده‌م می‌گیره...


9:56 | Zeitoon | نظرها(82)

جمعه، 18 شهريور 1384

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴

نوشتن من نوعی نفس‌کشیدن است

1- نوشتن من
نوعی نفس‌ کشیدن
است
نفس کشیدن در فضایی
باز
که همه چیز شکل روشن
خود را
باز یافته است
حتی درد و نگرانی
نیز
چون گل‌های بهشتی
واقعیت قطعی
و روشنی
پیدا کرده‌اند...
(بیژن جلالی)


2- از هر آی‌اس‌پی که امتحان می‌کنم وبلاگم فیلتر شده. دیروز با 60 تا آدرس فیلترشکن امتحان کردم. 59 تاشون فیلتر شدن و آخرش تونستم با یکیشون باز کنم.
خیلی حس بدی دارم! واقعا احساس می‌کنم نمی‌تونم نفس بکشم.
حتی نمی‌دونم اینی که الان دارم می‌نویسم می‌تونم بذارم تو ادیتورم یا نه. چون معمولا ادیتور با فیلترشکن باز نمی‌شه.
اینم از کرامات شیخ جدید ما...

3- بر اساس ضوابط اداره‌ی نظارت بر اماکن عمومی نیروی انتظامی مدیریت رستوران برای زنان ممنوعه و حتما باید یک مباشر مرد رو معرفی کنن.
فاطمه‌ی طریقت‌منفرد که بیشتر از بیست ساله که مدیریت رستوران‌ "هانی" رو برعهده داره مجبور شده پسرشو به عنوان مباشر معرفی کنه تا جواز کسبش باطل نشه. در صورتیکه خودش به تنهایی مدیریت می‌کنه!
با عرض معذرت ما خانوم‌ها گاهی مجبوریم از آقایون محترم به عنوان لولوی سرخرمن استفاده کنیم. خود من هم چندجا مجبور شدم سی‌با رو همراه خودم ببرم و قبلش ازش خواهش کردم تو کارا هیچ دخالتی نکنه (چون‌که اصلا در جریان نبوده و فقط چون با آقایون قرارداد می‌بندن یا آقایی باید شاهد باشه ناچارا بردمش).
توضیح: من تقصیری ندارم. سی‌با خودش کلمه‌ی لولوی سرخرمن( مترسک سر جالیز) رو به‌کار برد:)
کرامات شیوخ ما رو دست‌کم نگیرید!

4- فیدل کاسترو گفته اگه امریکا قبول کنه(آمریکا کیه؟ خدا باید قبول کنه!) حاضره 1100 پزشک برای طوفان و سیل کاترینا بفرسته به مناطق سیل‌زده.
احمدی‌نژاد هم که خواسته بزنه تو پوز فیدل، گفته 1100 تا که عددی نیست. من حاضرم 110000 نیروی بیسیج بفرستم تا در مناطق سیل‌زده اداره امور اخلاقی و اسلامی رو بر عهده بگیرن.

5- آقایی تو تلویزیون می‌گفت که دلیل اینکه برای نام‌گذاری توفان‌های سهمگین از اسامی خانوما استفاده می‌کنن اینه که خانوما موقع خشم خیلی خطرناک و وحشی می‌شن:)

6- یه جا تو خیابون فاطمی حراج مانتو بود. مانتوهای رنگ‌و وارنگ و قشنگ و نسبتا ارزون. یکی خریدم و دلم پیش اون‌یکی رنگ هم گیر کرد.
گفتم: شاید این‌یکی هم هفته‌ی بعد بیام بخرم.
فروشندهه گفت: کجای کاری؟ حراج دو روز دیگه تموم می‌شه. دستور اومده باید زودتر مانتوهای رنگ شادمونو از تو مغازه برداریم. وگرنه به این ارزونی نمی‌دادیم.
گفتم چه رنگایی آزاده؟
گفت: شفاهی گفتن فقط چهار رنگ! لابد طوسی، مشکی، سرمه‌ای و قهوه‌ای( شاید کمرنگ‌تراش هم بشه. هنوز دستورالعملش نیومده)
گفتم: عمرا بتونن شرایطو برگردونن به 20 سال قبل!( اونجا "عمرا" نگفتم ها... تو وبلاگستان لهجه‌م عوض می‌شه:) )
گفت: خدا کنه. مگه شماها بتونید کاری کنید.

7- رفتم فیلم "اسپاگتی در هشت دقیقه" ساخته‌ی رامبد جوان. با بازی خود رامبد جوان، آتیلا پسیانی، افسانه‌ی چهره‌آزاد و....
نمی‌دونم سلیقه‌ی من بالا رفته یا شاید اون‌قدر کم‌احساس شدم که تقریبا هیچ نمایش و فیلمی راضیم نمی‌کنه. فیلم اسپاگتی البته بیشتر مخصوص کودکانه و تیکه‌های مفرح و شاد زیاد داره.
دیدم بچه‌ها از رقص بامزه‌ی آتیلا پسیانی در رستوران و سرود در شهر بازی و همین‌طور جنگ بین دو زن با شمشیر ( مدل بازی‌های کامپیوتری) خیلی ذوق می‌کردن. پس حتما نکات مثبتی داره.
داستان یه مرد جوونه(رامبد جوان) که با دختر کوچولوش تنها زندگی می‌کنه و طبق معمول نمی‌تونه هم به کار خونه و هم به کارش که وکالته برسه. از اون طرف هم طبقه‌ی بالای آپارتمانشون یه زن تنها با یه پسر‌بچه میان می‌شینن. دختر و پسر به یک مهدکودک می‌رن و...
یه خواستگار به ظاهر پولدار(با بازی آتیلا پسیانی)،‌ ولی در باطن حقه‌باز که فقط به خاطر دزدی عقدنامه‌ی عتیقه‌ و باارزش خانوادگی که 700 سال قدمت داره میاد خواستگاری خانمه.
آخر داستان هم که معلومه...
حاشیه: این فیلم رو رفتیم سینما سپیده دیدیم. فکر کردیم چون فیلم دوئل صداش به طریقه‌ی دالبی پخش می‌شد لابد اینم همین‌طوره. نگو که این‌یکی در سالن فسقلی سینما نمایش داده می‌شه. و صداش مثل بقیه‌ی سینماها افتضاح!
هنوز فیلم شروع نشده من داشتم بلند می‌گفتم: مگه سیستم صدای اینجا دالبی نیست؟ چرا این‌قدر صدا ناواضحه؟
خانم دست راستیم که داشت خرت‌خرت چیپس می‌خورد با خنده گفت: صدای اون یکی سالنش دالبیه،‌این‌یکی سالنش" دول‌بی":)

8- خیلی دلم می‌خواست تأتر "فنز" کار رحمانیان رو ببینم و آخرش موفق نشدم. یه ماه قبل از تموم شدنش هم زنگ زدم به تأتر شهر، گفتن پیش‌فروشش هم تموم شده.
هنرمندای خیلی خوبی توش بازی کرده بودن. یکی از بهتریناش پرویز پرستویی بود.
فکر می‌کنم پرویز پرستویی یکی از بهترین بازیگرای تاریخ ایرانه.
بهروز وثوقی که خودش هم یکی از اسطوره‌های بازیگریه کلی از بازی پرستویی تو فیلما تعریف کرده.

9ـ این آقای شاهین میرمحمد صادقی دوسه ساله که مرتب ای‌میل می‌زنه و شکایت می‌کنه که دولت سوئد به دستور حکومت ایران تو یکی از دندوناش ردیاب و میکروفون گذاشته و با فرستادن موج‌های دردناک مرتب زجرش می دن. حتی عکسی از خودش فرستاده که اعتراض خودش رو با وصل کردن پلاکاردی به خودش و ایستادن در خیابونای استکهلم(یا شهر دیگه‌ای) نشون داده. عکس دندونش هم ضمیمه هست که توش یه عالمه دم و دستگاست.
من تعجب می‌کنم چرا ایشون نمی‌ره دندونشو بکشه و از این همه رنج و عذاب راحت بشه. تا ما هم میل‌باکسمون این‌همه اشغال نشه.

10- نمی‌دونم چطور یه عده این‌حق رو به خودشون می‌دن در نظرخواهی دیگران بیان با هم‌دیگه دعوا کنن. به هم‌دیگه فحش‌های رکیک بدن، توهین کنن!
مگه نظرخواهی "دعوا‌خونه"ست؟
حیف که نمی‌تونم برم تو ادیتور، وگرنه همه رو پاک می‌کردم.

11- من نمی‌دونم چه‌طور یه عده صبح تا شب وقت دارن آنلاین باشن؟:)
مثلا فرض کنید شخصی در کشوری زندگی می‌کنه که سرکار استفاده از اینترنت ممنوعه(تو روزنامه‌های خودمون هم اینو نوشتن).
تو وبلاگشون می‌نویسن کار حساس و مهمی دارن.
تو زندگی خانوادگی هم عشق و علاقه موج می‌زنه.
شما فکر کنید 8 ساعت کار بیرون.
حداقل 2 ساعت رفت و برگشت به کار.
حداقل دوسه‌ساعت وقت صبحانه و ناهار و شام.
حداقل دوسه‌ساعت کار خونه،‌ دوش گرفته، عوض‌کردن لباس( جارو پارو و پختن غذا و جمع‌وجور خیلی بیشتر از اینا کار داره)،
دوسه‌ساعت خوندن کتاب و روزنامه و تلویزیون و شایدم گوش کردن موسیقی و رقص و...
دوسه‌ساعت هم‌صحبتی با همسر و بوس و کنار(اگه راست بگن که روابط خیلی حسنه‌ست) دوسه‌ساعت هم تفریح و گردش و قدم‌زدن و احیانا سینما و ورزش و...
اگه 8 ساعت هم وقت خواب بگیریم.....، (اینکه از 24 ساعت زد بالا)
چطور اینا 24 ساعته آنلایینن(چه از خونه و چه از سرکار) و مشغول وبلاگ‌نویسی و جواب دادن تک‌تک کامنت‌ها.
ویرایش تک‌تک کامنت‌ها، پاک کردن هر چی انتقاده.
هر وبلاگی می‌ری کامنتشون اونجاست.(در دقایق مختلف شبانه‌روز)..
در هر روز با هزاران نفر چت می‌کنن. با هزاران نفر ای‌میل رد وبدل می‌کنن. تازه یه عده‌شون هم دم‌ودقیقه برای همه قالب‌طراحی می‌کنن نظرخواهی درست می‌کنن نامه می‌نویسن. بانددرست می‌کنن، قربون صدقه هزاران نفر می‌رن و....:)
مرتب راجع به هر مسئله‌ای موضع‌گیری می‌کنن( با اینکه هیچ‌گونه مطالعه و دانشی در اون زمینه‌ها ندارن) و جالب اینه که معمولا دوست‌دارن بحثای سیاسی رو به بیراهه و یا به معلولین اجتماعی بکشونن نه مسبب‌ها. و هر جا از غافله عقب می‌مونن دوون دوون می‌دون و به سر موجها می‌پرن و حرفشونو 180 درجه تغییر می‌دن و روز از نو و روزی از نو..
اینا کی به کارای واقعیشون می‌رسن؟
اگه این‌کار راز و رمزی داره نشون ما هم بدن که ثواب داره به مولا. من هر شب که میام پای اینترنت یکی دوساعت از ساعت خوابم می‌زنم. همیشه کم‌خوابی دارم. تازه کارمم نیمه وقته.
شاید یه جای کار اونا می‌لنگه!
من تو زندگیم اینو فهمیدم که "هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیره":) اونم تو دنیای مجازی...
یه ذره هوشیار باشیم. وقتی پسورد هزاران نفر دست یکی باشه اگه زبونم لال طرف ناتو از آب دربیاد می‌بینی که همه‌ی وبلاگا یه‌شبه هوتوتو... این‌قدر برای یه کاری که براتون می‌کنن مجیز نگید. به نظر من حتما سودی براش داره که می‌کنه. وگرنه اون‌قدر کارای خیر می‌شه تو زندگی واقعی انجام داد که چی....:)
خداوکیلی تاحالا شما کار‌نیک واقعی از کسی که سمبل نیکوکاریش می‌دونید دیدین؟;)

12- یاد یکی از کارای خیر خودم افتادم:P
تو استخر(این‌روزا به خاطر وبا استخر خیلی خلوته) یه خانم وایساده بود کنار میله‌ها و با حسرت به قسمت عمیق نگاه می‌کرد. وقتی خسته شدم رفتم کنارش وایسادم. خودش شروع کرد به حرف زدن. گفت جوون که بوده(الان حدود 60 سالش بود و به نظر من هنوز به قدر کافی جوون بود) چقدر استخر می‌رفته و حالا می‌ترسه از کنار میله‌ها بره اون‌ورتر.
گفت اون موقع‌ها می‌رفته از روی دایو سوزنی می‌پریده تو آب.(سوزنی یعنی با پا پریدن! خیلی آسونه. نه مثل شیرجه که با دست می‌رن)
و آهی کشید.
من یه کم تشویقش کردم و گفتم حتما الانم می‌تونید شنا کنید و مجبورش کردم جلوی من تو قسمت کم‌عمق شنا کنه. بعدش خودم رفتم اونطرف و مشغول به شنا شدم. گاهی که نگاش می کردم می‌دیدیم با حسرت خیره شده به سکو. می‌دونستم به پرش سوزنی فکر می‌کنه. وجدوانم درد گرفت.
کمی بعد رفتم جلو و دستشو گرفتم و گفتم:
می‌خواهید به یاد قدیما یه پرش سوزنی باهم بکنیم؟
چشاش از خوشحالی و ناباوری برق زد.
ـ یعنی می‌شه؟
- چرا نمی‌شه!!
عین بچه‌ها ذوق می‌کرد. کمکش کردم رفتیم تو عمیق و بعد از پله‌های سکو رفت بالا. دست همو گرفتیم و با هم پریدیم تو آب. اولش ترسید. گرفتمش و کشیدم به سمت میله‌ها و بعد قسمت کم عمق.
نمی‌دونید چقدر خوشحال بود و چقدر ازم تشکر کرد... تا آخر وقت هی دعام می‌کرد. گفتم بیایید دوباره... گفت نه، بعدا. انشالله دفعه‌ی بعد... الان از خوشحالی قلبم درد می‌کنه! :)

کار نیک فقط رد کردن پیرزن‌ها(منظورم خانم‌های مسنه) از عرض خیابون نیست که...:)




10- یه کتاب دارم به نام" لطیفه‌های سیاسی" تألیف محمود حکیمی".
کتاب پره از داستان‌های واقعی و طنز از بزرگان و آدم‌معروفای ایران. هر وقت وقت کنم یکیشو اینجا می‌نویسم. مثل حالا:
" یک روز دکتر ملکی که مانند اکثر پزشکان خطی بسیار کج و معوج و ناخوانا داشت، از دوستانش دعوت کرد که ناهار به منزلش بروند. ضمنا طی یادداشتی که روی سرنسخه‌ی خود نوشته بود از ساعد هم تقاضا کرد که فردای آن‌روز برای صرف ناهار به منزل وی برود.
روز بعد همه‌ی مهمان‌ها آمدند، اما دکتر هرچه منتظر شد خبری از ساعد نشد. پس از دوسه روز دکتر نزد ساعد رفت و پرسید:
ـ جناب آقای ساعد، پریروز خدمتتان نامه‌ای فرستادم. آیا به شما نرسیده است؟
ساعد با قیافه‌ای جدی و حق‌به جانب گفت: رسید و فرستادم دواخانه‌ و دوایش را خوردم. اتفاقا بسیار مؤثر واقع شد و پادردم خیلی تخفیف یافته است. از این محبت شما بسیاربسیار متشکرم. خواستم بیایم حضورا هم تشکر کنم."

14- یکی دیگر از کرامات شیخ جدید ما:
اذان‌گوهای اتوماتیک در 140 نقطه‌ی تهران..


کامنت‌های شما

..دنیای ظالم

1- بدرود دنیای ظالم
امروز ترکت می‌کنم
بدرود
بدرود
بدرود
بدرود همه‌ی مردم
چیزی نمانده که بگویید
تا تصمیمم را عوض کنم
بدرود...

2- خوشحال نشید. با وبلاگستان نمی‌خوام خداحافظی کنم. اگرچه خیلی ظالمه:)
شعر بالا یکی از ترانه‌های پینک فلویده.
مگه من چند ساله اومدم وبلاگستان؟فقط سه سال.
25 شهریور می‌شه سه‌سال تمام...

3- وقتی 5 دقیقه وقت داشته باشی برای نوشتن چی باید بنویسی؟...

4- آهان... توفان کاترینا(برعکس اسمش خیلی خشنه)
آمریکا... لوئیزانا... توفان... سیل... مرگ...سیاه‌پوستان... بی‌غذایی... بی‌جایی... غارت... قتل... باندهای فروش کودکان و زنان... بوش... بی‌کفایتی... ناتوانی یک ابرقدرت... وجود یک جهان سوم در دل آمریکا... ابراز خوشحالی رادیو تلویزیون ایران از عدم رسیدگی بوش... اعتراض مردم... مایکل مور... و...


5- قسمت نهم و غیرپایانی سفرنامه‌ی ولگرد عزیز!...

6- چند وقت پیش یه وبلاگ خوب کشف کردم. وبلاگ .
(چه جالب. مامان‌ها دوست دارن وبلاگشونو به اسم بچه‌شون نامگذاری کنن.)
مامانِ ورونیکا در کشور لهستان،‌شهر ورشو زندگی می‌کنه. باشوهرش مارک وقتی برای کار در ایران زندگی ‌می‌کرده آشنا شده. ورونیکا کوچولو هم باید 11 ماه داشته باشه.
ورونیکا به بابا می‌گه"تاتا"... اسم مادر مارک "یادویگا"‌ست و اصلا مادرشوهر‌بازی بلد نیست:)


7-
: یک روز همه‌ی کفش‌های دنیا را برایت می‌گیرم تا به خانه بازگردی..

8- دینگ... 5 دقیقه‌م تموم شد!


۹- جوک تکراری...
..

۱۰- تازگی‌ها توجه کردید که احمدی‌نژاد سعی می‌کنه لحن و گویش و حتی جمله‌بندی‌هاش عین خاتمی باشه؟ حتی صداش هم داره مثل اون می‌شه.
اما تاریخ ثابت کرده که هیچ‌وقت کپی برابر اصل نمی‌شه:)

11- این کاندیداهای ریاست‌جمهوری برای اینکه دلشون نسوزه هر کدومشون به کاری مهم گمارده شدن. لاریجانی رئیس‌ شورای امنیت شد و حالا قالیباف که به خاطر قول اسمشومبر از ریاست 110 هم افتاده بود و با کت‌و شلوار‌های میلیونیش افسرده و تنها گوشه‌ی خونه مونده بود، شد شهردار.. ببینیم این به‌قول خودش رضا‌شاه دوم چه گلی به سر تهران می‌زنه.
(احمدی‌نژاد شهردار شد رئیس‌جمهور و قالیبافِ رئیس‌جمهور شد شهردار... پشت‌به‌زین و زین‌به‌پشت و از این‌جور صحبتا)

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

عمل کردن رحم زن بهانه‌ی جدید مردان برای تجدید فراش

1- نمی‌خواهم کسی در آغوشم کشد
هیچ دارویی نمی‌خواهم که مرا آرام کند.
آن نوشته‌ی روی دیوار را دیده‌ام
فکر نمی‌کنم اصلا چیز دیگری بخواهم
نه! اصلا به چیز دیگری نیاز ندارم
همه‌اش، آجرهایی بود در دیوار
همه‌تان سرتاپا آجرهای دیگری بودید در دیوار...
( از ترانه‌های پینک‌فلوید)

2- شاید امسال این بیستمین بار باشه که این حرفارو از خانمی که در زندگی مشترکش به بن‌بست رسیده دارم می‌شنونم.
ـ "ماجرا از اونجا شروع شد که دکتر رحمم رو درآورد!"
این خانم 55 ساله هم دقیقا همین جمله رو گفت.
ـ شوهرم نه که بگم خیلی خوب بود. نه! اما هر چی بود باهم می‌ساختیم. ولی وقتی ده سال پیش افتادم رو خونریزی و دکتر گفت رحمم فیبروم داره و باید درش بیارم، اخلاق شوهرم هم عوض شد.
ـ روزای بستری شدن در بیمارستان کمکی نمی‌کرد؟
ـ چرا. اما رفته بود تو فکر. انگار که فاجعه‌ای اتفاق افتاده باشه. با ترحم بهم نگاه می‌کرد... تا اینکه... تا اینکه...
مثل بیشتر خانوما تا رسید به اینجا، گریه‌ش گرفت.
گریه‌ش که تموم شد ادامه داد:
ـ بعد از اینکه دوره‌ی نقاهتم تموم شد. شبا غر می‌زد. می‌گفت دیگه ازم لذت نمی‌بره.
ـ واقعا این‌طور بود؟
ـ من نمی‌دونم،‌ من که مرد نیستم. لابد راست می‌گفت! من که دیگه رحم نداشتم!
یک‌ماه نشد که رفت یه زن دیگه رو صیغه کرد و آورد نشوند بالا سرم(طبقه‌ی بالا).

منو طلاق نداد اما دیگه نمی‌تونم این زندگی رو تحمل کنم. هر چی می‌خره یه‌راست می‌بره بالا. بچه‌هام همه افسردگی گرفتن. از اون ور هم تازگی‌ها با یه دختر بیست‌وپنج‌شش ساله سرکارش ریخته رو هم.
اشکاشو با دستمال پاک کرد...

ـ اول بگم که به هیچ‌وجه اعتقاد ندارم زنی که عمل رحم می‌کنه در زندگی جنسیش مشکلی به وجود میاد و اینا همه بهانه‌ست. شما نباید این حرفشو بدون تحقیق قبول می‌کردید.
بعدش می‌خواستم یه سوال ازتون کنم. اگه شما جای اون بودید چی‌کار می‌کردید؟ و آیا تا به‌حال برای ایشون مشکلی از نظر جنسی پیش نیومده بود؟
کمی فکر می‌کند:
ـ چرا!! چرا نبوده!؟ اتفاقا بوده! چهار سال قبل از عمل رحمم، شوهرم پروستات بدخیم گرفت. پیش هفت‌هشت تا دکتر بردیمش. و پیش بهترینش عملش کردیم. مدتها، چه قبل از عمل و چه بعد از عمل رابطه‌ی جنسی نداشتیم. یعنی اون نمی‌تونست(یعنی بهوت‌افسرده). بارها قسمم داد اگر دیگه نتونست، طلاق نگیرم و بهش خیانت نکنم. من گفتم این چه حرفیه؟ تنها مرد زندگیم تویی حتی اگه کاری ازت برنیاد. شاید بگم بیشتر از دوسال هیچکاری باهام نداشت. بیشتر! دوسال‌و نه ماه نزدیک سه‌سال... خودش خیلی ترسیده بود که دیگه خوب نشه.
- تو هیچ‌وقت با ترحم نگاهش کردی؟
ـ اصلا... سعی می‌کردم بهش روحیه بدم. می‌گفتم تموم زندگی که این نیست.
فکر نمی‌کردم این‌قدر ضعیف باشه. شده بود مثل یه بچه... اما الان.... واسه‌خودش شده یه گرگ...(فحش‌ها رو سانسور کردم)

من نمی‌دونم این چه بهانه‌ایه که تازگی‌ها آقایون ایرانی باب کردن.
من با یه خانم دکتر زنان صحبت کردم. می‌گفت برداشتن رحم هیچ‌ لطمه‌ای به لذت جنسی نمی‌زنه. ترشحات از تخمدان‌ها میان و اگر زنی حتی یک‌ششم یه تخمدان هم داشته باشه تموم هورمون‌های لازمه تأمین می‌شه.
حالا اگه به عللی دکتری مجبور به برداشتن هر دو تخمدان هم بشه باز با دارو این هورمون‌ها به بدن می‌رسه.


3- حالا نیست تموم بزرگان مملکتمون خیلی با وسواس انتخاب شدن!
نیست خیلی شایسته‌ن!
نیست که واقعا مردم دوستشون دارن!
نیست که تحصیل‌کرده‌ی رشته‌ای هستن که رو مسندش تکیه زدن!
نیست خیلی کارکشته وبا تجربه‌ن!
نیست که خیلی چیزای دیگه...
برای همینه که رو انتخاب شهردار تهران این‌همه وقت می‌گذارن!

بابا شهردار انتخاب کردن برای این مجموعه‌ی حکومتی که دیگه فکر کردن و وسواس به خرج دادن نمی‌خواد.
سخت نگیرید! برید میدون انقلاب، دست اولین ریشویی رو که می‌بینید هاج و واج وایساده بگیرید بیارید شهردارش کنید. قول می‌دم بهتر از قبلیا کار می‌کنه.

4- Nedstat basic becomes Webstats4U
چرا اینجوری شده؟ من قبلیو بیشتر دوست داشتم.


۵- مزدک در دفاع از سوسیالیسم: ما یک بجث جدید در مورد سوسیالیسم راه انداخته‌ایم. خوشحال می‌شویم شما هم شرکت کنید.

۶- اگه گفتید زیستن کجا بوده تازگی‌ها؟:) حیف که گفته نگم:)... خوب نمی‌گم ... اما... شاید بعد از خوندن آخرین پستش بفهمید:)

نظرها، انتقادات، پیشنهادات شمارا خریداریم:)