چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴

رئیس‌جمهورک و سفره ابوالقضل و بمب‌گذارون‌و...

1- رئیس‌جمهورک تحمیلی ما محمودک‌ِ احمدک‌نژاد از سفر اومد.
(بوی گل سوسن و یاسمن آید؟)

2- یه‌بار جستی‌ملخک. دوبار جستی ملخک سومین‌بار هم که فعلا جستی ملخک...

الف- مریض مُرون
طبق گفته‌ی یه دکتر ناشی قرار بود یکی دوماه پیش از مریضی بمیرم که نشد.
ب- سنگ‌اندازون
تو جاده چالوس یه چیزی از دستم افتاد کف ماشین. دولا شدم بردارمش که یهو ویژژژژژ... یه چیزی از بالای سرم رد شد و افتاد رو صندلی عقب. ماشینو نگه‌داشتیم و دیدیم یه سنگ صخره‌ای بدشکل از بالای کوه افتاده و قرار بوده بخوره تو ملاجم و حسابمو برسه، که نشد.
ج- بمب گذارون
امشب با اصرار دوستام رفتیم یه جشن به نفع ایتام(بچه‌های یتیم). گفتن بچه‌های تلویزیون برنامه دارن و کیوان ساکت هم میاد تار می‌زنه. شاید بیشتر به خاطر ساکت رفتم.
دیدم با وجود تقریبا هزار مهمون و کلی آفتابه‌لگن و... برنامه یخه و قیافه‌ها و کلا اوضاع، یه جوریه.
بدون اختیار و طبق عادت جایی نشسته بودم که راه در‌رو داشته باشه. شاید اینو از مامانم به ارث بردم. اون به خاطر خاطره‌ی بدی که از سینما‌رکس آبادان داره( که صدها نفر زنده‌زنده پشت درهای بسته‌ی سالن سینما سوختن) همیشه دوست‌داره سر ردیف سینما‌ها یا کلا سالن‌ها بشینه و همه‌ش می‌ترسه در سالن رو ببندن.

... تو این سالن بعضی از کله‌گنده‌های شهر مثل اعضای شورای‌شهر هم بودن.
اواسط بزنامه یه آخوند هیکل‌گنده و چهارشونه با ریش‌ها و چشم‌و ابروی سیاه(مثل قیر) در حالیکه باد به زیر عباش انداخته‌بود و چند نوچه همراهیش می‌کردن، وارد سالن شد و یکراست رفت ردیف اول نشست. نمی‌دونم یهو چی‌شد که چند دقیقه‌بعد دوون دوون و در حالیکه عباشو زده‌بود زیر بغلش بلند شد و به سمت در خروجی هجوم برد. نوچه‌هاش هم دنبالش می‌دویدن. راستش فکر کردم مرتیکه‌ی گنده جیش داره.
بعد "خدابین" گنده‌لات(رئیس اسبق شورای شهر که در اثر اختلاس و رشوه و دزدی فقط از ریاست برکنار شد. ولی کماکان عضو شوراست) با شکم گنده‌ش( ببخشید... شکم گنده عیب‌نیست اما بهم حق بدین ازش عصبانی باشم) اونم در حالیکه چشای سرخش تو جمعیت دودو می‌زد غلطان‌غلطان رفت بیرون. اونم بیشتر از پنج دقیقه ننشسته‌بود.
بعد چند نفر دیگه از کله‌گنده‌ها که برای پول‌شویی در این جشن شرکت کرده بودن هر کدوم به بهانه‌ای فلنگو بستن... دلم شور افتاد. معمولا اینا تا یه خودی نشون ندن نمی‌رن. بخصوص اینکه درست وسط برنامه‌های مذهبی پا می‌شدن، بینِ‌شون.
چند نفر آقای ریشو هم مدام میومدن تو ردیف‌های پر از آدم و بدجور به همه نگاه می‌کردن انگار دنبال چیزی یا کسی می‌گشتن.
اولش دو تا مجری تلویزیون برنامه‌ اجرا می‌کردن.یه آقا و یه خانم. و هر دو خوش صدا. آقاهه که هیکل گنده آی داشت و ریشش تا نافش می‌رسد(یه‌کم بالاتر) یهو گفت یه کار فوری براش پیش اومده و باید بره(دروغ از سرو روش می‌بارید) ولی خانمه‌ موند.(ای‌ول. خانوما همیشه شجاع‌ترن)
بعد از دوسه‌برنامه‌ی(تاتر و تعزیه) مثلا شادی‌آور به خاطر مهدی، ولی در واقع عذاب‌آور و نوحه‌‌گونه، خسته‌شدیم و اومدیم بیرون... دیدیم خانم‌های مسئول اون بیرون دارن پچ‌پچ می‌کنن.
بله،... قضیه از این قرار بوده که قبل از برنامه زنگ زده بودن که تو سالن بمب‌گذاری کردن. پلیس 110 اومده و اوضاع رو بررسی کرده بوده. ولی اینا گفتن چون اسم انجمن خیریه‌مون امام‌زمانه خودش نگه‌دارمون می‌شه. در واقع دلشون نیومده بوده از کمک‌های مالی مردم بگذرن.
اونایی که دعوت داشتن ولی اصلا تو سالن نبودن بودن کسایی بودن که از تلفن اول خبر داشتن و کسایی که یواشکی در رفتن موقع نشستن کسی خبر رو بهشون رسونده بوده. و مای بیچاره کسی به فکرمون نبوده. جالبه که وسط برنامه هم 3 بار زنگ زده بودن که به خدا بمب گذاشتیم. مردمو بفرستین خونه‌شون! ولی اینا برنامه‌رو تعطیل نکردن.
اگه باور نکرده بودن چرا به آخونده و خدابین و بقیه ی بزرگان گفتن فلنگو ببندن. اگه شک داشتن چرا به مای بدبخت نگفته بودن. مگه خون آخوندکا و شورایی‌ها و حزب‌اللهی‌ها از ما رنگین‌تره.
ما که جستیم،‌ البته وقتی ما اومدیم هنوز برنامه‌تموم نشده بود و من هنوز نمی‌دونم سالن اصلاح‌بذر هنوز سالمه یا نه:)


3- آیا این ملخکِ کمترین برای چهارمین بار هم می‌تونه بجهه؟ نه بابا... همه‌مون بالاخره یه‌ روز کف‌دستیم...

4ـ یادم رفت بگم، ولی از حق نگذریم، یه برنامه‌ی خوب امشب داشتن.
برنامه‌ی نقالی مرشد ترابی.
اون‌طور که شنیدم مرشد ترابی آخرین بازمانده‌ی نسل نقال‌هاست. اونایی که با نقاشی‌های بزرگی رو پارچه از داستان‌های شاهنامه تو قهوه‌خونه‌ها داستان‌ها رو اجرا می‌کردن. طوری اکتیو داستان می‌گن که آدم میخ‌کوب و با دهن‌باز گوش می‌ده و نگاه می‌کنه. هی دست‌ها رو به هم می‌کوبن. وقتی از شمشیر‌زدن و مرگ می‌گن کاملا به جای اونا بازی می‌کنن.
علی‌رغم اینکه مرشد پیر و مریض شده ولی هنوز فرز و چابکه. جوری داستان‌ نقل می‌کنه که آدم چهار‌دانگ حواسش پیششه. حتی اگه داستان خالی‌بندی درباره‌ی هیکل و زور‌بازوی حضرت علی باشه.
از شاهنامه هم نقل گفت. یکی از داستان‌های رستم و رهام رو...
اگه اشتباه نکنم اخیرا دختر جوانی نقالی می‌کنه تا راه استاد ترابی رو ادامه بده. ولی چون خانمه حساسیت‌های زیادی رو برانگیخته.


5 ـ این هفته بچه‌ی خوبی بودم و یه سفره‌ی ابوالفضل هم دعوت شدم.
برای اونایی که نمی‌دونن به نظر من:
سفره‌ی ابوالفضل یعنی آش‌رشته با کشک و پیازداغ‌ سیرداغ نعناع‌داغ فراوون... سفره‌ی ابوالفضل یعنی عدس‌پلوی چرب‌و چیلی پر از عدس و گوشت‌چرخ‌کرده و پیازداغ و کشمش...
سفره‌ی ابوالفضل یعنی فضل‌فروشی و فخر‌فروشی و پز لباس و جواهرات و شینیون جدید دادن.
سفره‌ی ابوالفضل یعنی به ساز خانم روضه‌خون رقصیدن. کی الکی دستمال بگیری جلو بینی‌ت! کی دست بزنی! دستاتو کجات بگیری. اول پایین بعد بیار بالا. کی صلوات بفرستی.
سفره‌ی ابوالفضل یعنی به زور سعی کنی نشون بدی شش‌دانگ حواست پیش حرفای خانم روضه‌خونه،‌ ولی، همه می‌دونید که حواس همه‌تون به دیس‌های عدس‌پلو و ظرف‌های بزرگ آش‌رشته‌ست که بین آشپزخونه‌و سفره‌ در رفت و آمده..
سفره‌ی ابوالفضل یعنی غارت، غنیمت...
یعنی گرفتن کیسه‌فریزر و پر کردنش از میوه‌ و شیرینی و نان و سبزی سر سفره، به بهانه‌ی بردن برکت ابو‌الضل العباس برای دیگر اهالی ذکور خانواده که افتخار حضور در همچین مجلسی رو ندارن.

6- این روضه‌خون‌ها هم کم سوتی نمی‌دن. یه جاش خانومه گفت که ماشالله هر 14‌معصوم خوشگل و خوش‌تیپ و مامان بودن. یه جای دیگه حواسش نبود و گفت:
تنها کسی که تو خاندان پیامبر مثل خودش خوش‌تیپ و خوشگل بود علی‌اکبر بود.

7- یه جاییش تعریف کرد یه روز علی اکبر از حضرت محمد انگور می‌خواد و اون می‌گه نداریم. بعد محمد آرزو می‌کنه که کاش داشتن و یهو یه تاک بزرگ گنده بغل ستون خونه سبز شده که پر از خوشه‌های خوش‌مزه‌ی انگور بوده...
گفتم کاش منم یه همچین پدربزرگ باحالی داشتم!

پ.ن. اسم انگور اومد. یادم افتاد الان بهترین وقت برای خریدن انگورسیاه و انداختن شرابه! مگه نه آقا مصطفا؟

8- چند دقیقه از مصاحبه‌ی حسین درخشان رو تو تلویزیون VOA دیدم.
برام جالب بود. هم حرف‌زدنش، هم قیافه‌ش و هم لباس‌پوشیدنش. یه تی‌شرت سبز با یه کاپشن ورزشی سبز با نوارای سفید تنش بود. حرفاش هم عین نوشته‌های وبلاگش بود.انگار خودش بود واقعا:)
نمی‌فهمم به چه علت یه عده سعی در ندیده گرفتن یا خراب‌کردن حسین‌درخشان دارن. خیلی خوبه که یکی از اهالی وبلاگستان این‌همه برای وبلاگ‌ها و آزادی بیان و بر علیه فیلترینگ تلاش می‌کنه(نمی‌گم بقیه نمی‌کنن) و تا پشت تلویزیون آمریکا پیش رفته.
به نظر من حسین‌درخشان صرف نظر از اعتقاداتی که برای خودش داره و خیلی طبیعیه که مخالفینی داشته باشه ولی خیلی سعی‌می‌کنه با همه دوست باشه. ندیدم با کسی کینه‌ی شخصی داشته باشه. ندیدم لینک کسایی که مرتب بهش توهین‌می‌کنن و تهمت و فحش می‌دن برداره.

9- در مطلب پیش به جای توضیح‌المسائل نوشته‌ بودم حل‌المسائل:) و به جای کانون وبلاگ‌نویسان نوشته‌بودم کانون نویسندگان. با تشکر از تذکردهندگان...
صدبار اومدم درستش کنم و یه شماره دیگه‌هم به نوشته‌هام اضافه کنم نشد که نشد. به یه عالمه کامنت هم جواب دادم که اونا هم ثبت نشد. تو این چند روز برای چند وبلاگ هم از جمله گوشزد و زیستن و ویولت و شبح و... کامنت نوشتم که هیچکدوم ثبت نشد. الان هم نمی‌دونم اینو می‌تونم ارسال کنم یا نه.

این اون شماره‌ایه که دفعه‌ی قبل اضافه کرده بودم:



10- "7- مصاحبه‌ی آرش سیگارچی با شیما کلباسی عزیزمون. این لینکو اول در وبلاگ دختر همساده‌مون دیدم.
شیما کلباسی


"

11- ای‌میلام هنوز کامل نیومدن. از چند هزار ای‌میلی که تو راهن. هر بار فقط می‌تونم بازور و صرف کلی وقت ده‌بیست‌تاشونو بگیرم که اکثرا ویروس و اسپم هستن:~(
ای‌میلایی که نوشتم هنوز ارسال نمی‌شن. گاهی از شدت ناراحتی میل به خودکشیدگی دارم!


12- این متنو دیشب ساعت 2 نیمه‌شب نوشتم و هرکاری کردم ارسال نشد. کسی هم اون‌طرفها نبود زحمتشو برام بکشه.

۱۳- کمتر می‌شه از چيزی متنفر باشم. ولی واقعا اين دوکلمه اين‌روزا برام نفرت‌انگيز‌ترين کلماتن:
Access Forbidden
ای الهی به زمين گرم بخوری اکسس فوربيدن! ای الهی يه روز ببينم که وبلاگ‌نويس سواره‌ست و تو پياده!
ای اکسس فوربیدن*****٬ ********٬ *****....*،×٪¤×،*!!!

فعلا 60 نظر

۲ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
لينك بدون فيلتر شما نيز در كميته مبارزه با سانسور معرفي مي شود
لطفا ما را با لينك دادن ياري كنيد
در ضمن جديد ترين فيلتر شكن ها را دريافت كنيد
با تشكر

ناشناس گفت...

زیتون جان من کامنتت رو دارم تو وبلاگم تا وقتی که اینجا رو فیلتر نکنن میتونم نوشته هات رو بخونم بوس بوس